۱۰/۱۷/۱۳۸۵

یادی از فروغ

Posted by Picasa

چگونه باور کنم هفتاد و دو سالگی‌ات را؟
تو که آوازهایت «چون حبابی از هوا لبریز، می‌جوشید»
و چشمانت «به روی هر چه می‌لغزید»
«آنرا چون شیر می‌نوشید»

تو که گونه‌هایت را «با برگ‌های شمعدانی رنگ» می‌زدی
و در آن «کوچه‌های گیج از عطر اقاقی‌ها»
و آن «ازدحام پر هیاهوی خیابان‌های بی‌برگشت»
در جستجوی روزهائی بودی که «مثل نباتی» در «خورشید می‌پوسند».

تو که می‌پرسیدی «تا به کی باید رفت»،
«از دیاری به دیار دیگر»؟
و ایکاش «همة عمر سفر می‌کردیم»
«از بهاری به بهار دیگر».

نماندی تا ببینی با ما
آنروزها «که فروریخته در» ما، «گوئی»
«تیره آواری از ابر گران»
و بر لب‌هایمان نماند هیچ
لبخندی، تا جان سپارد چون «عطری گذران»

چه بهتر، نبودی تا ببینی
چگونه «غم درون دیده‌»ها
«قطره قطره آب» شد
و «چگونه سایة سیاه» سرکشی‌های یک نسل
«اسیر دست» گرداب شد

چگونه باور کنم هفتاد و دو سالگی‌ات را؟
تو که آوازهایت «چون حبابی از هوا لبریز، می‌جوشید»
و چشمانت «به روی هر چه می‌لغزید»
«آنرا چون شیر می‌نوشید»

هیچ نظری موجود نیست: