۱۲/۰۱/۱۳۸۸

مهار همه‌جانبه!




امروز نیز نگاهی به روند جریانات در قلب جنبش سبز خواهیم داشت. نخست خاستگاه این به اصطلاح «جنبش» را مورد تحلیل قرار می‌دهیم، سپس دستاوردهای واقعی، و نه تبلیغاتی دست‌اندرکاران این جریان را به بررسی خواهیم کشاند. و در گام‌های بعد نگاهی خواهیم داشت به ارتباطی که این جریان سعی دارد با دیگر جریانات سیاسی، فلسفی و حتی نظامی در اطراف خود ایجاد کند. پس بپردازیم به خاستگاه جنبش مذکور.

آنچه امروز «جنبش سبز» خوانده می‌شود، جریانی است وابسته به حاکمیت دست‌نشاندة اسلامی. حاکمیتی که در قلب کودتای 22 بهمن توسط ارتش شاهنشاهی و ساواک پایه‌گزاری شده بود. از این اصل کلی نمی‌توان عدول کرد که «جریان» سبز به همان اندازه به استعمار غرب وابسته است که، خاستگاه اصلی آن یعنی مجموعة حکومت اسلامی نمایندة سیاست‌های کلان غرب به شمار می‌رود. با این وجود، «فرمانبرداری» از سرخط‌های اصلی سیاست غرب به دلیل مسائلی که طی چند دهه ایجاد شده تلون و رنگارنگی ویژه‌ای به خود گرفته. نخست اینکه غرب دیگر در بلوک‌بندی‌های «جنگ سرد» قرار نگرفته، در نتیجه نمی‌تواند به عنوان یک مجموعة متجانس و همگن در برابر چالش‌های استراتژیک واکنشی کنترل شده از خود نشان دهد. غرب به چندین لایه و تکه تقسیم شده و هر یک از لایه‌ها «ساز خودش» را می‌زند. از طرف دیگر، غیبت طولانی روسیه در سیاست‌های جنوب آسیا با فروپاشی اتحاد شوروی به نقطة پایان رسید، و این کشور امروز به عنوان یک همسایة قدرتمند و تعیین‌کننده پای در معادلات سیاسی، اقتصادی و مالی در کشورهای آسیائی، خصوصاً در جنوب مرزهای خود گذاشته. از این گذشته، جامعة ایران نیز طی چند دهة اخیر دستخوش تغییرات گسترده‌ای شده. شاید مهم‌ترین تغییر را می‌باید در مهاجرت وسیع ایرانیان به کشورهای غرب و شدت گرفتن ارتباطات میان ایرانیان مقیم خارج با هموطنان‌شان در داخل معرفی نمود. هر چند پدیدة استعماری مهاجرت وسیع از روستا به شهر همچنان به شیوة دوران پهلوی ادامه دارد، و به دلیل این سیر جمعیتی بافت طبقات در مناطق شهرنشین تضعیف شده، «کاویده» و از درون پوک می‌شود. مسلماً توضیح بیشتر پیرامون تحولات جمعیتی در ایران در این مقطع قابل ارائه است، ولی در این مختصر فقط در چارچوب بررسی جریان سبز به این تحولات می‌نگریم.

خلاصة کلام، آنچه در بالا تحت عنوان «تحولات» معرفی کردیم، به تدریج بستری نوین جهت نوعی سیاست‌گزاری‌های جدید فراهم آورده. به طور مثال، غرب اگر دیگر نمی‌تواند به طور مستقیم جامعة ایران را همچون دوران «جنگ‌سرد» در مشت‌های آهنین و سرکوبگر محدود نگاه دارد، سعی تمام می‌کند که با تکیه بر بحران‌سازی‌های «نمایشی» هم مهره‌های قدیم را در موضع «رسانه‌ای» و «تبلیغاتی» دست نخورده محفوظ دارد، و هم از طریق گسترش اوباش‌گری، و نهایت امر سرکوب نظامی، حرکت‌های غیر وابسته به محافل غرب را در کشور تحت کنترل کامل قرار دهد. در عمل غرب از اینکه کنترل تحولات جمعیتی، سیاسی و فرهنگی را در جامعة ایران از دست بدهد به شدت وحشت دارد. طی 80 سال گذشته کنترلی که غرب بر این اهرم‌ها اعمال کرده توانسته بخوبی ایران را به نفع بانک‌ها و مؤسسات غرب «بدوشد»، و در صورت فروپاشی این دستگاه استعماری که عملاً به یک «گاو شیرده» می‌ماند، مسلماً‌ غرب مهم‌ترین بازنده سیاست‌های مالی و اقتصادی خواهد بود.

استدلال غرب در حمایت از بحران‌سازی‌های «جنبش سبز» بر اصل اساسی «مهار همه جانبه» پای می‌فشارد: اگر به دلیل تغییر شرایط «کلان‌سیاسی» تحولات گسترده در جامعة ایران غیرقابل اجتناب شده، چه بهتر که این تحولات را خودمان به صورت کنترل شده بر جامعه تحمیل کنیم و نهایت امر اهرم‌های اداره‌کنندة جامعه را در دست‌های خود محفوظ نگاه داریم!‌ از منظر ما این امر به صراحت خاستگاه «سیاسی ـ استراتژیک» جنبش سبز را مشخص می‌کند، و دلیل به نعل‌وبه‌میخ زدن اوباش وابسته به این «جنبش»، و حتی عوامل وابسته به «جناح ظاهراً مخالف دولتی»، چه در موارد «نظری» و چه در عمل، فقط همین اصل کلی است که جریان سبز نه برای به وجود آوردن، پایه‌گزاری و اجرائی کردن یک پروژة سیاسی و یافتن راه‌حل مشکلات و معضلات جامعه، که صرفاً جهت ایجاد آشوب‌هائی فصلی پایه‌ریزی شده. البته جهت «اجرائی» کردن چنین پروژه‌هائی شرایط کشور ـ بافت جمعیتی، مهاجرت به خارج، درصد بالای جوانان زیر سی سال، و ... ـ همچنانکه در بالا آوردیم نقش اصلی و اساسی ایفا خواهد کرد.

در چارچوب همین تحلیل از «خاستگاه‌» واقعی جنبش سبز است که به استنباط ما در بررسی دستاوردهای آن نیز نمی‌باید دچار خوشبینی‌های فزاینده شد. در جمع «رهبران» این جنبش یک اصل کلی حاکم باقی مانده، اینان همگی از جمله مهره‌های شناخته شدة استعمارند که طی سه دهة گذشته با برخورداری از سرکوب نیروهای نظامی و انتظامی به پست‌ها و مقامات اداری، اجرائی و یا حتی قانونگزاری دست یافته‌اند. خلاصة کلام، در میان رهبران جنبش کذا «ویژگی فراگیر» دیگری نمی‌توان یافت. این افراد حتی در چارچوب‌های نظریه‌پردازانه نیز «آزادیخواه»، دمکرات و یا انسان‌محور به شمار نمی‌آیند. مشکل تمامی اینان همان مشکل «معروف» حضرت روح‌الله خمینی است: چگونه «اسلام» را بر جامعه حاکم کنیم که هم اجر اخروی ببریم، و هم با سرکوب استعماری در جامعه منافع غرب را پیگیری کنیم تا همچنان از حمایت غرب برخوردار شویم؟

تمامی تلاش‌های «دماغی» و نظریه‌پردازانة رهبران جنبش سبز بر محور همین «الزامات» استعماری متمرکز شده. هیچیک از «رهبران» این جریان مسائل و مشکلات اجتماعی، معیشتی، بن‌بست‌های موجود در مورد زنان، آموزش و پرورش، دانشگاه‌ها، و ... را به صورت جدی مدنظر قرار نمی‌دهد. اینان علیرغم سه دهه حضور در رأس امور کشور به شیوه‌ای با این «نیازها» و الزامات برخورد می‌کنند تو گوئی رهبران «انقلابی» خارج از نظام‌اند، و اگر کل نظام سرنگون نشود پیگیری مطالبات‌شان غیرممکن خواهد بود! این یک «توهم» بسیار آزاردهنده است که «رهبران» جنبش سبز عمداً در هر مقطع به آن دامن می‌زنند. دلیل نیز روشن است؛ همانطور که گفتیم «برنامه‌ای» در کار نیست! سکوت کامل اینان در برابر مشکلات جامعه فقط این ایده را به ذهن متبادر می‌کند که روش‌های احمدی‌نژاد کاملاً مورد تأئید رهبری سبزها است؛ مسئله اینجاست که با دمیدن در بوق هیجان‌‌های ساختگی چگونه این رهبران می‌توانند صدای مطالبات واقعی مردم را در جنجال و هیاهوی گوشخراش گم کرده و به بیراهه بکشانند.

با این وجود در جمع همین «سبزها» با گروه‌های دیگری نیز برخورد می‌کنیم، گروه‌هائی که به قولی «قضیه را جدی گرفته‌اند!» اینان که معمولاً، اگر نگوئیم تماماً از جمله اعضاء خانواده‌های وابسته به حکومت و منتفعان مستقیم و یا غیرمستقیم در قلب همین نظام‌اند، در کنار این «جنبش» و در همراهی و همگامی با آن،‌ هم به موجودیت نظامی که از آن بهره‌کشی می‌کنند «معنا» و «مفهوم» می‌دهند، و هم به خیال خود در پی دستیابی به آرمان‌هائی «والا» در قلب نظام اسلامی‌اند.

گروهی از جوانانی که در بحران‌سازی‌های اخیر در بازداشتگاه‌ها یا توسط پلیس حکومت اسلامی به قتل رسیدند، یا متحمل شکنجه و تجاوزات مختلف شده‌اند از جمله همین لایه‌های اجتماعی‌اند. و این معضل برای حکومت اسلامی یک بحران «درون‌ تشکیلاتی» به وجود آورده. حکومت آخوندها در ایران از جمله وحشی‌ترین و سفاک‌ترین رژیم‌های وابستة سیاسی است که طی یکصدسال گذشته توسط سرمایه‌داری بین‌الملل بر سرنوشت ملت‌ها تحمیل شده. شکنجه، قتل، آدم‌ربائی، تجاوز به عنف، و ... در قلب نظام اسلامی به هیچ عنوان جدید نیست؛ روند عادی در امر «کشورداری» به شمار می‌رود! اینان از همان 22 بهمن 57 با تکیه بر همین شیوه‌ها به قدرت رسیده‌اند، فقط مشکل اصلی زمانی آغاز می‌شود که این طرز رفتار که مختص مخالفان رژیم بوده، متوجه «خودی‌های» رژیم می‌شود. و در چنین شرایطی است که کنترل فضای اجتماعی هم از دست اهرم‌های سرکوب یعنی پلیس و ساواک و سپاه استعماری پاسداران خارج می‌شود، و هم «جریان سبز» به دلیل وابستگی به قدرت حاکم و همین شکنجه‌گران قادر نخواهد بود بدنه‌ای را که در نتیجة این فروپاشانی‌ها از رژیم جدا شده به جانب خود بکشاند. و این دقیقاً تنها دستاوردی است که طی بحران‌سازی‌های اخیر ملت ایران توانسته به قیمتی بسیار گزاف به آن دست‌ یابد.

به عبارت ساده‌تر، قدرت‌های استعماری که رأساً پای در بحران‌سازی گذاشته بودند، هم در تخمین گسترة نارضایتی‌ها در جامعة ایران، و هم در ارزیابی درجة وحشیگری رایج در نیروهای انتظامی حکومت اسلامی دچار اشتباه شده بودند. اینان که قصد داشتند فقط با «سروصدا» و هیاهوی پوچ، ندای مخالفان را خاموش کرده، عوامل خانه‌زادشان را همچون دوران سیدخندان شیاد، اینبار تحت عنوان رهبران «سبز» بر روند مسائل حاکم کنند، در عمل قسمت اعظم بدنة اجتماعی رژیم اسلامی را به دست خود از هم فروپاشاندند و رژیم پس از این مجموعه بحران‌سازی‌ها در وضعیتی قرار گرفت که دیگر نمی‌توانست به موجودیت خود ادامه دهد. به همین دلیل و جهت «دلجوئی» از بدنة اجتماعی فروپاشیدة «کذا» بود که طی تظاهرات تاسوعا و عاشورا محافل استعماری زمینه‌ای فراهم آوردند تا گروه‌های بسیجی‌ که فاقد هر گونه تجربة انتظامی بودند، در برابر گروه‌های متشکل و ضربت «لباس‌شخصی‌» قرار گیرند؛ اینبار «لباس‌شخصی‌ها» تحت عنوان «مردم»، بسیجی‌ها را در برابر چشم رهگذران و عابران به باد کتک گرفتند!‌

باید قبول کرد که این «ترفند» محافل استعماری بسیار زیرکانه بود. اینان با تکیه بر این ترفند توانستند بر روندی فروپاشاننده و بسیار قدرتمند در جامعة ایران نقطة پایان گذارند. می‌دانیم که در فرهنگ ایران پدیدة تخالف بین ظالم و مظلوم،‌ به هیچ عنوان ریشة اسلامی ندارد، ریشه‌های این فرهنگ کهن‌تر از اسلام، و حتی امپراتوری هخامنشیان است. از طرف دیگر در همین روند فرهنگی و بسیار «مقبول‌المله»، نهایت امر این «ظالم» است که مغلوب «مظلوم» خواهد شد. و می‌دانیم که جوامع بشری پیوسته به صورت ناخودآگاه در پی تأئید پیش‌فرض‌های‌ فرهنگی‌شان گام برمی‌دارند. همین پیش‌فرض‌ها بود که پس از فروپاشی‌ها تداوم حکومت اسلامی را با مشکل روبرو کرده بود، ولی با خیمه‌شب‌بازی هولناکی که استعمار در روزهای تاسوعا و عاشورا به راه انداخت، در عمل بر روند «ظالم‌سازی» و «مظلوم‌سازی» در ناخودآگاه اجتماعی تأثیر مطلوب را بر جای گذاشت. پس از تحولات تاسوعا و عاشورا «نقش‌ها» در افکار عمومی دچار دگردیسی شد، حتی اگر این دگردیسی «تمام و کمال» نیز نبود، در زمینة «ظلم» و «تظلم» افکار عمومی به شبهه‌ و تردید افتاد. و این قضیه توانست فشار خیابانی و عمومی را بر حکومت اسلامی کاهش دهد. هر چند برخی سیاست‌بازان خوش‌خیال با دیدن کتک‌کاری‌های تماشائی روزهای تاسوعا و عاشورا آناً «پیروزی» مردم را در سایت‌های‌شان «جشن» گرفتند! این‌ها حتماً همان سیاست‌بازانی‌اند که عکس‌ خمینی را آنروزها در ماه می‌دیدند!

با این وجود، ترفندهای مختلف نمی‌تواند بر یک سرنوشت محتوم تأثیر بگذارد. فروپاشانی در بافت حکومت اسلامی امروز دیگر غیرقابل اجتناب شده. و اگر طی بحران‌سازی‌ها هوشیاری غرب توانست چند صباحی برای حکومت اسلامی «مفر» از بحران بخرد، کار این حکومت دیگر تمام است. البته اینجا نیز می‌توان پای به بحث‌های استراتژیک گذاشت و پایان کار ولایت‌فقیه را در ایران در چارچوب سیاست‌های منطقه‌ای دنبال کرد، ولی جهت اجتناب از اطالة کلام نگرش امروز را به مسائل داخلی محدود می‌کنیم.

شاهدیم که جنبش سبز به شدت دچار «تنش» در داخل صفوف خود شده، و قصد آن دارد که با صحنه‌سازی یک «اتحاد مقدس» و سبز را در برابر افکارعمومی به نمایش بگذارد. از طرف دیگر، به دلیل نبود هر گونه برنامة منسجم سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، هنری، و ... طرفداران جنبش سبز همگی فقط چشم به یک کودتای «درون ‌ساختاری» دوخته‌اند.

از آنجا که ارتش حکومت اسلامی، بسیج و سپاه پاسداران جملگی کودتاچی و دست‌نشانده و نوکرصفت‌اند، ابائی ندارند که در چرخش‌های سیاسی به نفع این و یا آن گروه موضع‌گیری کرده، اهرم‌های تصمیم‌گیری را دست به دست کنند. خلاصة کلام در این نوع حکومت، مرام، آرمان، اعتقاد، و ... در حد شوخی و تعارفات است؛ اوباش این نوع حکومت، خصوصاً انواع یونیفورم پوش آن، فقط نوکران زراند و بندگان زور. با همین «ایده‌ها» به نیروهای انتظامی و ارتش پیوسته‌اند و در چارچوب همین «آرمان‌ها» به نوکری خود ادامه داده‌اند؛ دلیلی ندارد که به یک‌باره تغییر «ماهیت» بدهند. یادمان نرود که ارتش شاهنشاهی ایران طی 37 سال دو پادشاه را فقط به دستور استعمار غرب از کشور بیرون انداخته؛ مسلم بدانیم که سپاه‌ پاسداران نیز پای در همین مسیر خواهد گذاشت. به همین دلیل است که تمامی محافل استعماری در غرب سعی دارند در «اسلام‌پناهی» از یکدیگر پیشی گیرند.

خلاصه بگوئیم، اوباش سپاه پاسداران را با «اسلام» و «اسلام‌دوستی» بهتر می‌توان به سازش کشید تا با مفاهیمی از جمله «انسان‌محوری»، دمکراسی و آزادی زنان و غیره. آنان که قصد جایگزینی حکومت اسلامی را از طریق دخالت مستقیم نیروهای نظامی دارند، یا همچون رضا پهلوی و حزب توده در سخنان‌ و نوشتار‌شان از پیوستن نیروهای نظامی و بسیجی و انتظامی به «مردم» سخن به میان می‌آورند، و یا همچون نظریه‌پردازان «کشک‌وپشم» از قماش حاج‌فرج دباغ دمکراسی را هم «اسلامی» می‌کنند و باب دندان اوباش سپاه! خلاصة کلام امروز یک رقابت شدید جهت دلربائی «مذهبی» و «دینی» از نیروهای انتظامی و ارتش دست‌نشاندة حکومت اسلامی در میان مخالف‌نمایان به راه افتاده.

احمدی‌نژاد نیز در میانة این صحنه‌گردانی‌ها می‌باید باز هم به مسائل هسته‌ای بپردازد! می‌بینیم که مسئلة هسته‌ای گویا پایانی ندارد و هر دم یک قدرت بزرگ از «پروژه‌های هسته‌ای» در ایران ابراز نگرانی خواهد کرد. تا دیروز آمریکا و فرانسه بودند که از وضعیت «هسته‌ای» در ایران نگرانی زیادی داشتند. با گسترش دلربائی‌های «دینی ـ اسلامی» از سپاه پاسداران اینبار نوبت نگرانی از پروژه‌های هسته‌ای حکومت اسلامی به لاوروف، وزیر امور خارجة روسیه رسیده! «نگرانی‌های» لاوروف نشان می‌دهد که اگر دلربائی محافل غرب و وابسته به غرب از سپاه پاسداران بیش از این‌ ادامه یابد ممکن است که مسکو هم در سیاست‌های خود در برابر غرب در ایران تجدیدنظر اصولی صورت دهد! همانطور که بارها گفته‌ایم در مرزها و همسایگی یک قدرت جهانی، بدون تأئید مستقیم آن نمی‌توان کودتا و انقلاب و غیره به راه انداخت. این اصل طی دوران اتحاد شوروی صادق بوده، امروز نیز به یقین صادق است. اگر روسیه با تغییرات شدید و تند در سیاست‌های داخلی ایران مخالفت اصولی ابراز کند آمریکا و انگلستان جرأت کودتا نخواهند داشت. حتی اگر خانم هیلاری کلینتن در سفر اخیر خود به امارات رسماً از کودتای نظامی در ایران حمایت به عمل آورند!







...



۱۱/۳۰/۱۳۸۸

آزادی‌فروشان!



با عقب‌نشینی علنی سیاست آمریکا در ایران، شاهد موضع‌گیری‌های جالب توجهی در میان محافل «اصلاح‌طلب» و سبزها هستیم. این محافل در اقدامی کاملاً قابل پیش‌بینی دست به گسترش ابهاماتی زده‌اند که به صورتی هر چه وسیع‌‌تر پیرامون اهداف، نظرات و مطالبات سیاسی آنان ایجاد شک و شبهه می‌کند. باید عنوان کرد که «سیاست» برخلاف آنچه در جهان استعماری معرفی شده آنقدرها نمی‌تواند در ارتباط با «جهان واقع» از عامل «ابهام» تغذیه کند؛ «ابهام» بیش از آنچه سیاست را در جامعه به پیش راند، عاملی خواهد بود جهت جایگزینی «سیاست» با «تفریح»! البته بین دو عامل «سیاسی» و «تفریحی» به دلیل حاکمیت «یک بازار جهانی» طی چند سال اخیر ارتباطی تنگاتنگ به وجود آمده، ارتباطی که شاهدیم هنرپیشگان، صحنه‌گردانان، و حتی «رنگین‌پوستان» را در ایالات متحد رسماً به جهان سیاست وارد کرده. این ارتباطات «نوین» در چارچوب منافعی که «سیاست» در غرب جستجو می‌کند می‌باید «توضیح» داده شود. ولی در شرایط فعلی، آنچه در جامعة ایران در شرف تکوین است، نه در چارچوب منافع ملی ایرانیان که در تقابل با آن شکل‌ می‌گیرد؛ روندی است که مطالبات ملموس «سیاسی» را در جامعه منزوی می‌کند تا «غیرسیاسی» را جایگزین‌اش نماید. در توضیح این روند نخست نگاهی خواهیم داشت به اظهارات میلان کوندرا در ماه فوریة 1984! کوندرا در مصاحبه‌ای با «آنتوان دو گودمار» «سیاست» را چنین تعریف می‌کند:

«در سیاست، جهان سیاه است یا سفید. هیچ مکانی برای ابهام، تناقض‌گوئی و پارادوکس وجود ندارد!»

بدون آنکه قصد ارائة تحلیلی انتقادی از مواضع کوندرا، چه در مقام هنرمند و چه در مقام تحلیل‌گر سیاسی داشته باشیم، در همین خلاصه بگوئیم که این «تعریف» بیشتر «سیاست» را در مقام برخورد یک جریان منسجم فکری، فلسفی، اقتصادی و مالی با «اهداف» واقعی و ملموس مورد نظر قرار داده؛ این «سیاست» آن نیست که در فرهنگ فارسی‌زبانان «سیاست‌بازی» نام گرفته! در نتیجه، اگر آنچه کوندرا سیاست می‌خواند مورد تأئید ما قرار گیرد، روندی که در حال حاضر گروه‌های مدعی مخالفت با حکومت اسلامی‌ در آن پای گذاشته‌اند، ‌ می‌باید روندی کاملاً «تفریحی» و «غیرسیاسی» تحلیل شود. مسلم است که روند مذکور اهدافی را دنبال می‌کند؛ اهدافی که یافتن بنیادهای پایه‌ای‌شان ـ فلسفی و استراتژیک ـ در گفتمان و واژگان رایج میان همین گروه‌ها برای ناظر بی‌طرف امکانپذیر نیست! ‌در کمال تأسف کم نیستند وابستگان به این «موج» و قلم‌زنان و فرهیختگان درگاه این «جریانات فکری» که خود عملاً نمی‌دانند چه می‌گویند و چه می‌کنند.

در تعریف «تضادی» که ما در همینجا تحت عنوان تضاد پایه‌ای و غیرقابل تردید میان «ابهام» و «سیاست» معرفی می‌کنیم، مسلماً نگرش به سوی «سیاست» در چارچوبی خواهد بود که کوندرا در چند جملة کوتاه تعریف کرده. از نظر ما یک جریان سیاسی نمی‌باید در شرایطی که جامعة ایران در آن قرار گرفته رابطة «سیاست» و «اهداف» ملموس آن را فروپاشاند؛ این عمل به نفع جامعة ایران نخواهد بود. دلیل نیز کاملاً روشن است، اگر در غرب، با در نظر گرفتن مطالبات محافل مختلف حاکم، رابطة سیاست و اهداف ملموس آن به صورت ظاهری در هم فرومی‌پاشد، و به عنوان نمونه، پس از به قدرت رسیدن رونالد ریگان شاهد رژة صحنه‌گردانان «تفریحی» در میانة میدان سیاست عمومی و رسانه‌ای می‌شویم، می‌باید شرایط ویژة غرب را نیز در نظر گرفت.

غرب با عقب‌نشینی کامل بلشویسم از صحنة جهانی نهایتاً با چالش شدیدی روبرو شده بود: نبود دشمن! و جهت پر کردن این خلاء مرگ‌بار که به صراحت می‌توانست سدی در راه استمرار موجودیت سرمایه‌داری به شمار آید، چند «راه‌حل» به طور همزمان پای در میانة میدان سیاست مغرب زمین ‌گذاشت. یکی از این راه‌حل‌ها گسترش پندار «سیاست تفریحی» نزد توده‌ها بود؛ حضور هنرپیشگان، رقاصان معروف، همجنس‌گرایان جنجالی و معرکه‌گیران در مقام سیاست‌مدار و صاحب‌نظر سیاسی! البته اینان می‌توانند نظریه‌پرداز هم باشند، ولی آنکه نظریه‌پردازی می‌کند دیگر فرصت هنرپیشگی و رقصیدن و معرکه‌گیری نخواهد داشت. خلاصه بگوئیم، حال که از کوندرا سخن به میان آمد بهتر است در ادامه نیز از او یاد کنیم که می‌گوید:

«اینکه فقط حق به یک زندگی واحد داشته باشیم، به معنای آن است که حقی به زندگی نخواهیم داشت.»

منبع: «سبک‌سری غیرقابل تحمل (بودن)»

ولی در واقع انسان فقط حق به یک زندگی دارد که خود مجموعه‌ای است از زندگی‌های متفاوت. در هر حال چه آقای کوندرا بخواهند و چه نخواهند انسان فقط حق به یک زندگی دارد؛ این زندگی واحد و متکثر است! برای تمامی انسان‌ها واحد است، چه این «حق» را برای خود بشناسند و زندگی واحد کذا را بازتاب «انتخابی» شخصی به شمار آورند، و چه زندگی‌شان را پرکاهی دستخوش سرنوشت‌سازی و سرنوشت‌بافی گذر روزگار ببینند، تفاوتی نخواهد داشت. در نتیجه آنان که یک‌شبه صحنة تئاترها و سینماها را ترک می‌کنند تا به طور مثال بر مسند فرمانداری مهم‌ترین، ثروتمندترین و پرجمعیت‌ترین ایالت آمریکا، یعنی کالیفرنیا تکیه زنند، همان زندگی واحد خودشان را می‌گذرانند. در این مقطع است که ما بار دیگر به این اصل کلی بازمی‌گردیم که «سیاست» علیرغم تلونی که در ظاهر می‌نمایاند، در باطن غیرقابل تغییر باقی مانده.

البته غرب با چالش «نبود دشمن» به صور دیگری نیز برخورد کرده، راه‌حل‌های دیگری که پایتخت‌های غربی ارائه داده‌اند می‌شناسیم: «حمایت» از ملت‌های تازه به استقلال رسیده، مبارزه با تروریسم، دفاع «مسلحانه» و سرسختانه اگر نگوئیم جنایتکارانه از ‌آنچه دمکراسی معرفی می‌شود، و ... همگی قسمت‌هائی از همین استراتژی پیوسته و گسترده‌اند که در قلب نظام‌های سرمایه‌داری غرب در حال رشد و نمو است.

ولی در ایران مسلماً تصویر جز این خواهد بود، حداقل ما آرزو داریم که جز این باشد. چرا که امروز با نیم‌نگاهی به سرنوشت ملت‌هائی که دنباله‌روهای غرب‌ به شمار نمی‌آیند، به صراحت می‌بینیم که فروپاشانی «ظاهری» ساختار سیاسی از نوع غربی در آن‌ها مشاهده نمی‌شود. نه روسیه در دامان هنرپیشگان سیاست‌باز فروافتاده، و نه پارلمان هندوستان محل هنرنمائی بالرین‌ها و آوازخوانان مشهور شده؛ ساختار حاکمیت در چین نیز جز تغییری که در راستای سیاست‌های مالی و اقتصادی به خود دید، دگرگونی فوق‌العاده‌ای تجربه نکرده. پس آنچه در غرب و خصوصاً در مراکز تصمیم‌گیری غرب ـ اروپای غربی و آمریکای شمالی ـ در جریان است، و قطرات آن همچون نمونه‌های آمریکای لاتین به دیگر مناطق جهان نیز نشت کرده، نه یک اصل غیرقابل اجتناب که گزینه‌ای ویژه و مختص سرمایه‌داری غرب و مناطق تحت استیلای آن می‌باید شناخته شود. البته ما بر این اصل کلی تکیه خواهیم کرد که علیرغم فروپاشانی‌های ظاهری در سیاست غرب، سیاه و سفید بودن خطوط فکری سیاسی همچنان دست‌نخورده باقی مانده، و مسلماً این «اصل» حتی در غرب نیز کاملاً رعایت خواهد شد.

از این مقدمة طولانی نتیجه‌گیری‌ مشخصی می‌کنیم. آنچه طی چند سال اخیر در کشورمان شاهد بوده‌ایم: بحران‌سازی‌ها، فروپاشانی‌ها، انتخابات جنجالی، شکل‌گیری روندها و شعارهای جدید دولتی، و ... از منظر ما فقط می‌باید در چارچوب همان تلون و رنگارنگی‌ای مورد تحلیل قرار گیرد که سیاست‌های غرب طی دو دهة اخیر در آن پای گذاشته‌اند. چرا که در کمال تأسف جامعة ایران فاقد محافل داخلی در مقام مراکز تصمیم‌گیرنده است؛ ایران از آغاز قرن بیستم تا به امروز فقط در مسیری موجودیت خود را تأمین کرده که آنرا «دنباله‌روی» از سیاست‌های کلیدی غرب می‌دانیم. با این وجود، این فروپاشانی‌ها امروز کار را عملاً به بحران‌سازی‌هائی غیرقابل درک کشانده و در رأس آن‌ها همچون دیگر بزنگاه‌ها مهره‌های شناخته‌شدة غرب بار دیگر در مقام نویسنده، تحلیل‌گر، مفسر و فیلسوف هنرنمائی می‌کنند. و اگر «وحدت اهداف» سیاسی در غرب را علیرغم «صحنه‌سازی‌های» اخیر به رسمیت بشناسیم، بالاجبار می‌باید «وحدت اهداف» را نیز نزد دنباله‌روها مورد تأئید قرار دهیم. حال این سئوال مطرح می‌شود که چرا و به چه دلیل غرب قصد دارد «محصولات» تولید شده در بنگاه‌های خبرپراکنی خود را در مقام محصولاتی «متلون و رنگارنگ» و خصوصاً متفاوت به خورد خلق‌الله دهد؟

این سئوال مطرح است! چگونه از استالینیست‌های کت‌وشلواری گرفته تا آخوند با عمامه و «کشف عمامه کرده»، و از خاله‌خان‌باجی‌های باحجاب و بی‌حجاب گرفته تا ساواکی‌های پوست‌انداخته، همگی می‌توانند در قلب یک سیاست، روزنامه و پایگاه «واحد» جای گرفته و همزمان همگی سخن از «دمکراسی» بگویند؟ این چه نوع دمکراسی است که مهم‌ترین منافیان اصل «انسان‌محوری» اینچنین مروجین اصلی آن شده‌اند؟ این چه دمکراسی است که با سانسور دیگران بر روی شبکة اینترنت قصد پیشبرد اهداف «دمکراتیک» خود را دارد؟ و خلاصة کلام اینان در مخیلة خود روی به چه ملتی دارند؟ به ملتی که بار دیگر در تلة «آزادی فروشان» فروافتد؟ ما ایرانیان را بیش از این‌ها هوشیار دیده‌ایم؛ هر چند تاریخ‌ معاصر آنقدرها جائی برای فخرفروشی به دیگر ملل برای‌مان باقی نگذاشته باشد.

بار دیگر این اصل مهم را می‌باید تکرار کنیم: «آزادی، حق ملت‌هاست، نه ارث پدر دولت‌ها و گروه‌ها و تشکیلات و احزاب و ادیان و مذاهب و ... »! آنان که آزادی این گروه‌ها و تشکیلات، این ادیان و این محافل را می‌جویند، ملت را در کنار «عظمت» فرضی اینان پای در زنجیر می‌بینند. اگر ملتی واقعاً خواهان دمکراسی است، موجودیت این «بنیادها» را فقط و فقط برای تأمین «دمکراسی» در جامعه تحمل خواهد کرد، اینان حق ندارند فراتر از دمکراسی ملت برای خود هیچگونه «حقی» در ارتباطات اجتماعی، فردی، مالی و اقتصادی بجویند. در غیراینصورت ملت مرعوب بنیادها خواهد شد، «آزادی‌فروشان» بر سرنوشت‌اش مسلط می‌شوند، و فراموش نکنیم که «آزادی‌فروش» همان «آزادیخواه» و دمکرات نیست. آزادی‌فروش همان است که سه دهة پیش در نوفل‌لوشاتو «آزادی» را در شعار به ملت می‌فروخت، و در عمل زنجیر بر پای توده‌ها محکم می‌کرد. خلاصه بگوئیم، از این اصول نمی‌باید عدول کرد: ملت ایران نیازمند سلطنت و اسلام و روحانیت و دولت، مجلس و آخوند، و یا حزب و دستگاه نیست، این‌ها هستند که گدایان درگاه ملت‌اند.

بله، آنان که سال‌ها پیش شعار فروهشته و ننگین «خدا، شاه، میهن» بر کوهپایه‌ها می‌نوشتند، در عمل نشان دادند که در بنیاد فکری‌شان میهن و ملت ایران در پائین‌ترین ردة اهمیت قرار خواهد گرفت. بی‌دلیل نبود که میهن را اینچنین به نمایندگان «خدا» تحویل داده، ارزان فروختند و خود پای به فرار گذاشتند. این «خوشخدمتی» از اینجا ناشی شد که اول ابهامی به نام «خدا» می‌آمد، سپس دستگاهی به نام سلطنت! نهایت امر اگر نوبت به سومی می‌رسید، نامش میهن بود. امروز می‌باید بر میدان‌داری این تفکر قرون‌وسطائی برای همیشه خط بطلان کشید. چرا که اغلب کسانیکه در بوق‌های تبلیغات رسانه‌ای، ناجیان «دمکراسی» در ایران معرفی می‌شوند، در عمل باز هم به عادت گذشته ملت ایران را آخر خط گذاشته‌اند. اینان باز هم به عادت مرسوم اول به سراغ شاه و خدا و دین و اسلام و شریعت و فقه، آخوند و روحانی و ... می‌روند و زمانیکه تمامی «الزامات» اینان را در پوسیده مبانی «فکری‌شان» راضی و خوشحال یافتند، نگاهی هم به ملت خواهند انداخت!

یکی از مهم‌ترین بلندگوهای تبلیغاتی در روند تحرکاتی که اخیراً «آزادی‌فروشان» در اطراف سیاست‌های جدید ایالات متحد در منطقه بر پا کرده‌اند کسی نیست جز همان حسین حاج‌فرج دباغ! فردی که سال‌ها تحت نظر ساواک حکومت اسلامی، عنوان «دکتر» سروش را یدک می‌کشید، و نظریه‌پرداز ولایت‌فقیه و حکومت استبداد آخوندی در ایران به شمار می‌رفت. سخنرانی‌های این فرد خودفروخته که جهت توجیه اصل ولایت فقیه، از «وحدانیت» در سیاست داد سخن می‌داد هنوز در دسترس است. با این وجود این انسان‌نما امروز به دلیل عوض شدن «پالان‌اش»، در طویله‌ای به نام «روزآن‌لاین» که مستقیماً با پول و امکانات حکومت اسلامی در کشور انگلستان به راه افتاده، و تحت عنوان «یک روزنامة چاپ فرانسه» ارتباط دولت بریتانیا با عمله و اوباش جمکران را پنهان می‌دارد، به بهانة‌ «نظریه‌پردازی» به «طاق» طویلة کذا جفتک فراوان انداخته.

در کمال تأسف از بررسی تمامی «پوچ‌بافی‌های» این آتش‌بیار بی‌ارزش استعمار معذوریم، چرا که نه وقت کافی در اختیار است و نه خزعبلات استاد اهمیت «بررسی» دارد. با این وجود امروز نیم‌نگاهی به این پوچ‌گوئی‌ها می‌اندازیم، تا نشان دهیم اوباش نانخور استعمار با توسل به چه ترفندهائی استبداد را به خورد ملت‌ها می‌دهند و نامش را هم «دمکراسی» می‌گذارند! خلاصه بگوئیم، آنچه حاج‌فرج در این «مصاحبه» می‌فروشد، از قماش همان نوع «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» است که خر دجال معروف، و رهبر جاودانه‌اش، خمینی در نوفل‌لوشاتو پیشتر وعده‌اش را به خلق‌الله می‌داد. و از آنجا که مصاحبه‌گران در این «طویلة اسلامی و دینی» بجای تجزیه و تحلیل آراء مصاحبه شونده، بیشتر در مقام «پامنبری» و رفیق آن حضرت ایفای نقش می‌کنند، از مصاحبه کننده نیز جهت کشف آراء و افکار حاج‌فرج نمی‌توان انتظاری داشت.

حاج‌فرج نخست تعریف «خود» را از سکولاریسم فلسفی و سیاسی ارائه می‌دهد. باید قبول کرد که ایشان در نسخه‌برداری از دیگر متفکران تاکنون «تخصص‌شان» را بخوبی نشان داده بودند، دلیلی نداشت که یک‌بار دیگر آنرا به رخ ملت ایران بکشانند، ولی برای «دستیابی» به ریشه‌های آنچه حاج‌فرج با فیس‌وافاده «تمایز» بین این دو نوع سکولاریسم معرفی می‌کند، خوانندگان می‌توانند به سخنرانی «ویل‌فرد مک‌کلی» در «کنفرانس بنیاد پی‌یو» مراجعه کنند. آورده‌اند که بنیاد مذکور یک «مجموعة نیکوکاری» است که در سال 1948 با بودجه‌ای معادل 5 میلیارد دلار پایه‌گزاری شده!‌ از این مجمل بخوانیم حدیث مفصل! البته نسخه‌برداری‌ حاج‌فرج از سخنرانی یکی از مهره‌های «محافظه‌کاران» ایالات متحد، همانطور که می‌توان حدس زد بسیار ناشیانه صورت گرفته، دلیل هم بی‌سوادی ایشان است. خلاصه بگوئیم، کار هر بز نیست خرمن کوفتن!

باید اضافه کرد که پروفسور «مک‌کلی» در چارچوب نیازهای داخلی و خارجی سرمایه‌داری ایالات متحد، دست به این بررسی زده و توسل یک ایرانی به این «بررسی»، آنهم با در نظر گرفتن مشکلات نظری در کشورمان اصولاً یک عمل احمقانه است. سکولاریسم سیاسی در چارچوب نظریة «مک‌کلی» در محدوده‌ای مورد بررسی قرار گرفته که آنرا «یک نظام جهانی بی‌خدا» تعریف می‌کند؛ نظامی که «خودمختار» نیز فرض می‌شود! و در همین چارچوب است که حاکمیت «مقدسین» و «تقدسات» بر آن غیرقابل قبول خواهد بود. باید در همینجا عنوان کرد که، پروفسور مک‌کلی، خارج از تمایلات محافظه‌کارانه‌اش، در چارچوب ارائة نظریة خود کاملاً متقن و همگن و منسجم باقی می‌ماند و این حداقلی است که ما می‌توانیم از یک صاحب‌نظر انتظار داشته باشیم.

ولی حاج‌فرج با دستبرد زدن به این «تعاریف» مفاهیم پایه‌ای و اساسی موجود در نظریات مک‌کلی را بکلی از میان می‌برد، و همانطور که امام عزیزش «جمهوری» را به نکبت فقه و شریعت و حل‌المسائل آلود و از آن موجود ناقص‌الخلقة وحشی و آدمخواری چون جمهوری اسلامی بیرون کشید، حاج‌فرج نیز به نوبة خود «سکولاریسم سیاسی» را که در غرب تعریف شده به لجن آخوند و آخوندبازی و فقه و دینداری می‌کشاند تا مخاطب به این توهم دچار شود که مفهوم «سکولاریسم» در سخنان وی وجود دارد:

«
سکولاریزم سیاسی یعنی انسان، نهاد دین را از نهاد دولت جدا کند و حکومت نسبت به تمام فرقه‌ها و مذاهب نگاهی یکسان داشته باشد و تکثر آن‌ها را به رسمیت بشناسد و نسبت به همة آن‌ها بی‌طرف باشد.»

البته این سخنان آنقدرها که می‌نماید آزادیخواهانه نیست؛ نخست اینکه «انسان» از منظر ایشان کیست؟ انسان مسلمان؟! در کدام قسمت دین اسلام چنین تعریفی از «انسان مسلمان» و به طور کلی از «انسان» صورت گرفته که تا به حال ما با آن بیگانه بوده‌ایم؟ کدام امام شیعیان به قول ایشان به «فرقه‌ها و مذاهب نگاهی یکسان داشته»؟ اگر پروفسور مک‌کلی سخنانی ایراد می‌کند، پایگاه نظری لازم را جهت ارائة این تعاریف در اختیار دارد؛ یک اسلام‌پرست بازار تهران، ‌ همچون فرج‌دباغ از کجای دین اسلام چنین سکولاریسمی استخراج کرده‌؟ نکند به حکم فوتی که چند جاسوس بدبخت و مفلوک سازمان سیا در پاچة شلوارش کرده‌اند باد در سرش افتاده و با تصدیق شش ابتدائی می‌خواهد در «جهان اسلام» انقلاب مذهبی به راه اندازد؟! همین «فیلسوف جمکران» که ابتدا خود را ناجی «دمکراسی» معرفی کرده، در ادامه، ضمن حمایت نظری از «دمکراسی دینی» پیشنهادی خود چنین می‌گوید:

«در یک دموکراسی دینی حداکثر سعی می‌شود قوانینی که با قوانین قطعی دینی منافات دارند به تصویب نرسند[...]»

خلاصه ایشان که ابتدا با هارت و پورت فراوان «سکولاریسم سیاسی» را از این و آن دزدیدند تا تحویل ما ملت دهند، آخر کار برگشته‌اند سر همان قانون اساسی مشروطیت که 80 سال پیش برای جلوگیری از تصویب قوانین خلاف دین حضور 5 مجتهد را «الزامی» می‌دید. دنده‌عقب ایشان این اصل کلی را ثابت می‌کند که جماعت دین‌فروش با آینده بیگانه است، این جانور ویژه فقط می‌تواند به گذشته بازگردد. باید پرسید پس «نظام مستقل از دین»‌ ایشان که در سکولاریسم سیاسی پروفسور مک‌کلی اصل کلی به شمار می‌رود به کجا رفته؟!

البته نگران نباشیم حاج فرج از آنجا که شاگرد خوب درگاه سازمان سیاست، جواب را در چنته دارد و جهت جلوگیری از هر گونه تقابل میان اسلام و«سکولاریسم سیاسی» ایشان که بیشتر کشک‌ایسم می‌باید تلقی شود یک راه‌حل جادوئی نیز به خوانندگان تحویل می‌دهد:

«فقه اسلامی و به تبع آن فقه جعفری، محدودتر از آن خواهد بود که بتوانیم همة قوانین را از آن استخراج کنیم، کافی است ما قوانینی بنویسیم که با قطعیات و ضروریات اسلامی منافات نداشته باشد؛ ضمن اینکه می‌توان در همة‌ این‌ها کسب اجتهاد کرد.»


خلاصه بگوئیم، تحت عنوان «دمکراسی» دکان یک نوع حکومت اسلامی جدید را قرار است اینبار تحت نظارت حاج‌فرج و دوستان در تهران افتتاح کنند. اینجا نیز کار ملت همان است که سابقاً بود، بگردیم و بچرخیم تا کشف کنیم چه چیزهائی با اسلام منافات دارد، و چه چیزهائی با اسلام منافات ندارد! اگر هم پیدا نکردیم اصلاً مهم نیست، یک دستگاه مفتخور و روحانی‌نما و کلاش را می‌گذاریم که از صبح تا شبانگاه برای‌مان در این‌ها «بچرخد» و «بگردد» و در راه حفظ اسلام از لندن و واشنگتن «کسب اجتهاد» کند!

فکر می‌کنیم بررسی خزعبلات فیلسوف فرهیختة جمکران را بهتر است در همین مقطع به پایان ببریم. همانطور که گفتیم بررسی «افکار و آراء» این قماش زباله که با دادوفریاد رسانه‌ای تبدیل به متفکر و سخنران و نویسنده و فیلسوف شده‌اند، اصولاً در چارچوب نظری هیچ اهمیتی ندارد؛ بررسی امروز ما نیز فقط به این دلیل صورت گرفت تا یک بعد از حماقت و بی‌شعوری اینان را در حد یک مطلب کوتاه به خوانندگان نشان دهیم. خلاصة کلام بقیة «نظریات» ایشان حتی از آنچه در بالا به عنوان نمونه آورده‌ایم مفتضحانه‌تر است.

اینهمه را گفتیم تا نهایت برسیم به این خط اصلی که سکولاریسم پایة دمکراسی است، و دمکراسی را اگر کسی بخواهد فدای بنیاد دین کند، دمکرات نیست؛ فاشیست دین‌خو است. و بار دیگر تکرار کنیم که «آزادی حق ملت‌هاست، نه ابزار تحکیم پایه‌های ادیان و دولت‌ها و احزاب و ...»! سکولاریسم سیاسی که اینان سخن از آن می‌رانند، همان حکومت اسلامی است، بدون اصل ولایت فقیه. اینان نیز همچون خمینی در پی جایگیر کردن یک اصل کلی هستند، تبدیل «سیاسی» به «غیرسیاسی»، یعنی تبدیل «حاکمیت» به «دین» و قرار دادن آن در موضع «تقدس». با این تفاوت که اینبار استقرار حاکمیت در جایگاه «تقدس» با توسل به تحریف آشکار «سکولاریسم» و «دمکراسی» صورت می‌گیرد.








...


۱۱/۲۷/۱۳۸۸

موشک و پیشنماز!




به گزارش فیگارو، مورخ 15 فوریه 2010، دو کشور انگلستان و فرانسه از دبیرکل سازمان ملل خواستار رسیدگی به وضعیت حقوق‌بشر در ایران شده‌اند. البته ما مسلماً از دولت‌های این دو کشور به دلیل چنین توجهی به حقوق ایرانیان سپاسگزاری‌ایم، با این وجود می‌باید پرسید به چه دلیل امروز و در چنین بزنگاهی اینان خواستار رسیدگی به وضعیت حقوق‌بشر در مسائل پس از انتخابات اخیر ایران می‌شوند؟ دولت‌ها و رژیم‌های سیاسی در ایران نه تنها طی سه دهة گذشته، که حتی سال‌ها پیش از کودتای 22 بهمن 57 از نظر رعایت حقوق‌بشر پرونده‌ای سنگین و عملاً غیرقابل دفاع داشته‌اند. به طور مثال چرا دفاع از حقوق‌بشر در ایران، طی بحران‌سازی‌هائی که منجر به سرنگونی ابوالحسن بنی‌صدر و کشتار سال‌های 60 شد از طرف لندن و پاریس اینچنین مورد حمایت قرار نگرفت؟ معلوم نیست، یعنی معلوم هست، ولی بر زبان نمی‌آورند. باری فیگارو می‌افزاید:

«پیتر گودرهام، سفیر انگلستان در ژنو اظهار داشت ، ایران می‌باید به دبیرکل سازمان ملل، بان کی‌مون امکان دهد تا در زمینة وحشیگری‌های پساانتخاباتی تحقیق کرده، وضعیت حقوق بشر را در ایران به صورتی مستقل مورد ارزیابی قرار دهد.»


و دول فرانسه و آمریکا نیز از چنین ابتکاری رسماً حمایت به عمل آورده‌اند که این خود باعث خوشوقتی است. زمانیکه شاهدیم در شکارگاه اختصاصی استعمار فرانسه، یعنی در کشورهای آفریقای شمالی ـ تونس، مراکش و الجزایر ـ وضعیت حقوق بشر در چه شرایط اسفناکی دست‌وپا می‌زند؛ در شرایطی که حداقل حقوق شناخته شدة بشر، یعنی حق زیستن در امنیت و آرامش از میلیون‌ها مکزیکی در مرزهای ایالات متحد دریغ شده، چرا که مرزهای این کشور عملاً توسط گروه‌های تبهکار اداره می‌شود، و سکوت دولت آمریکا در برابر عملیات اینان فقط به این دلیل است که از طریق برده‌فروشی، قاچاق مواد مخدر و دیگر «خدمات‌» همه ساله میلیاردها دلار در بانک‌های ایالات کالیفرنیا، تگزاس و ... انبار می‌شود، در چنین شرایطی الحق می‌باید از «توجهات» ویژة فرانسه و آمریکا به حقوق بشر در ایران اشک شوق در چشمان‌مان حلقه زند.

ولی اصل مطلب مسلماً‌ جز این است. خلاصه بگوئیم، «حقوق بشر» را یا در یک ترازوی واحد حقوقی و جهانشمول مورد بررسی قرار می‌دهیم، یا با قرار دادن آن در ترازوهای متفاوت که شاهین‌های‌شان در چارچوب منافع محفلی هر دم بالا و پائین می‌شود‌، در عمل بشر و حقوق‌بشر را قربانی منافع سیاسی و استراتژیک می‌کنیم. راه دیگری وجود ندارد. به این دولت‌ها که خود را «مسئول» و «پاسخگو» نیز معرفی می‌کنند و در چارچوب همین «مسئولیت‌ها» حتی به افغانستان و عراق نیز برای بهبود شرایط حقوق‌بشر لشکرکشی فرموده‌اند یادآوری می‌کنیم که، یا مدافع حقوق بشر هستید و یا به بهانة حمایت از حقوق بشر می‌خواهید سر ملت‌ها شیره بمالید. انتخاب‌اش با شماست؛ تا حال که بجای «حقوق» فقط شعار تحویل ملت‌ها داده‌اید!

ولی در زمینة دفاع جانانه از حقوق‌بشر، خانم هیلاری کلینتن، پس از فروپاشی بحران‌سازی‌ای که به «جنبش سبز» معروف شده بود، در «توضیح» مسائل و مشکلات ما ایرانیان از اینهم پای فراتر گذاشته‌اند! صدای آمریکا، مورخ 15 فوریه 2010، با چاپ یک عکس خندان و شادان از ایشان می‌نویسد:

«[...] ایالات متحده بر این باور است که ایران به یک دیکتاتوری نظامی بدل می‌شود.»


نمی‌دانیم لبخند «شیرین» ایشان را می‌باید نشانة رضایت خاطر ملوکانه از حرکت حکومت اسلامی به سوی یک دیکتاتوری نظامی تحلیل کرد، یا اینکه خشنودی خانم کلینتن بر دلائل محکم‌تری «تکیه» کرده. به هر تقدیر ما که نتوانستیم دلیل لبخند شیرین ایشان را در ارتباط با مسائل مطروحه درک کنیم. ولی به دولت آمریکا اطمینان می‌دهیم که نیازی به ابراز نگرانی مقامات‌اش نیست. ایرانیان طی 80 سال گذشته پیوسته در دامان دیکتاتورهای نظامی و سرکوبگر زندگی کرده‌اند، رژیم‌هائی که اگر تاج بر سر داشتند و گهگاه عمامه‌ای هم نشان می‌دادند، واقعیتی جز دیکتاتوری وابسته و دست‌نشانده در آن‌ها به چشم نمی‌خورد. امروز هم در کمال تأسف در بر همین پاشنه می‌چرخد، دلیلی برای نگرانی یانکی‌ها وجود ندارد. ولی ما به عنوان ایرانی نگران هستیم، چرا که نمی‌فهمیم تشکیل دولت احمدی‌نژاد در ایران به چه دلیل برای بعضی‌ها اینهمه «مسئله‌ساز» شده!

در این مقطع شاید بهتر باشد نگاهی تاریخی‌تر به شکل‌گیری «دیکتاتوری‌ها» در چارچوب سیاست‌های خارجی ایالات متحد بیاندازیم. خارج از دیکتاتوری‌هائی که مستقیماً توسط سازمان سیا و عوامل آمریکا در کشورهای جهان برپا می‌شود و برقراری‌شان علناً به تأئید جهانیان می‌رسد، نوع دیگری از دیکتاتوری‌ در جهان می‌توان یافت که به دلیل پیشبرد سیاست‌های ویژه‌ای از طرف کاخ سفید بر سرنوشت ملت‌ها حاکم شده‌اند. و به احتمال زیاد اگر ایران امروز به سوی «دیکتاتوری» گام بردارد، بیشتر به سوی همین نوع استبدادها خواهد بود. جهت ریشه‌یابی دلائل می‌باید نگاهی به مسائل استراتژیک و اقتصادی داشته باشیم.

پیشتر عنوان کرده‌ایم که آمریکا به عنوان مهم‌ترین بازار مصرف، پس از پایان جنگ دوم در ساختار اقتصادی جهان از موضع ویژه‌ای برخوردار شد. این کشور، در چارچوب ارتباطات ویژة اقتصادی و مالی‌ای که از قبل حاکمیت شرایط «جنگ سرد» به دست آورده بود به صورت سنتی می‌توانست بر حضور و یا عدم‌حضور یک دولت در بازاری که «جهانی» تصور می‌شد تأثیر بگذارد. مسلماً محاصرة اقتصادی‌ای که 80 سال بر علیه اتحاد شوروی سابق اعمال شد، مهم‌ترین محاصرة اقتصادی در تاریخ بشر به شمار می‌رود، ولی نمی‌باید وضعیت کشورهای کوچک‌تر و کم‌اهمیت‌تر را با روابط «جنگ‌سرد» در صور خام و ریشه‌ای‌اش مخدوش نمود. به طور مثال، کشورهائی از قبیل سوریه، عراق در دوران البکر، کرة شمالی و کشور برمه در آسیای جنوبی، نزدیک‌تر به نمونه‌های ایران هستند، تا اتحاد شوروی.

ایالات متحد جهت تحکیم پایه‌های این نوع «دیکتاتوری‌ها» به صورتی عمل می‌کرد، که با بیرون راندن این دولت‌ها از میانة میدان اقتصاد جهانی شرایطی فراهم آید تا اینان جهت حفظ موجودیت خود بیش از پیش به محافل سرکوبگر داخلی و خارجی وابسته شوند. و این «وابستگی»، چه در خفا و چه به صورت علنی فقط یک نتیجه به همراه می‌آورد، گسترش هر چه بیشتر سرکوب و دیکتاتوری در داخل کشور. به طور مثال، در شرایطی که آمریکا می‌توانست بدون ایجاد بحران از دولت البکر در عراق حمایت کند، و از این طریق بعدها حتی از فروافتادن سوریة بعثی و سرهنگ قذافی به دامان آنچه «باشگاه دیکتاتوری» می‌خوانیم جلوگیری به عمل آورد، دقیقاً مسیر عکس پیمود. دلیل نیز روشن است، حمایت از جنبش‌های مستقل‌تر مستلزم چشم‌پوشی از فهرستی از منافع ایالات متحد در خاورمیانه می‌شد؛ و می‌دانیم که تمام این جنگ و دعوا فقط بر سر پول است. در نتیجه نهایت امر آمریکا به برقراری دیکتاتوری در عراق، سوریه، لیبی، و ... رضایت ‌داد و تحت عنوان «مخالفت» با دیکتاتورها زمینه‌ای فراهم ‌آورد تا با ایجاد انسداد در ارتباطات این ملت‌ها با بازار جهانی‌ هر چه بیشتر بتواند از دولت‌هائی که «دیکتاتور» می‌خواند باج بگیرد!

امروز خانم هیلاری کلینتن با چنان لحنی از حرکت ایران به سوی تحکیم یک دیکتاتوری نظامی سخن به میان آورده‌اند که گویا فراموش کرده‌اند، این نوع دیکتاتوری پس از کودتای 22 بهمن بر کشور حاکم بوده. ولی ما دلیل دیگری بر این «فراموشکاری» مصلحتی می‌بینیم. در عمل ایشان بیشتر «خواهش‌های» قلبی‌شان را در قالب «هراس» مطرح کرده‌اند. خانم کلینتن با در نظر گرفتن شرایط فعلی کشور می‌پندارند که به دلیل باریک‌تر شدن طیف سیاسی دولت، مسیر چپاول ملت ایران حتی از دوران سیاه گذشته نیز بر روی سیاست‌های منطقه‌ای ایالات متحد گشوده‌تر خواهد شد، و به همین دلیل با مطرح کردن دیکتاتوری نظامی در قلب حکومتی که از جمله متحجرترین و سرکوبگرترین دیکتاتوری‌های معاصر است، در واقع از برقراری این نوع حکومت در ایران قند در دل‌شان آب شده.

با این وجود می‌باید حضور خانم کلینتن جسارتاً چند مسئله را توضیح دهیم. نخست اینکه صورت‌بندی بالا که در آن «بازار» ایالات متحد می‌توانست نقشی تعیین کننده در ارتباطات جهانی ایفا کند، و برای دولت‌های کوچک‌تر مسیر سیاسی مشخص نماید، مربوط به دوران جنگ سرد بود. امروز حتی «دومینیک اشتراوس کان» رئیس صندوق بین‌المللی پول، رسماً اعلام می‌کند که اقتصاد جهانی می‌باید موتور دیگری جز «مصرف» در بازار ایالات متحد برای خود بجوید. خلاصه ایشان تأکید می‌فرمایند که، «موتور» کذا همانطور که بحران‌های مالی و اقتصادی پیاپی طی چند سال گذشته به عیان نشان داده‌ دیگر قادر به ایجاد آنچه سرمایه‌داری بین‌المللی در رسانه‌ها «رشد» معرفی می‌کرد نیست. فقط در دوران جنگ سرد بود که «بازار جهانی» به دلیل موضع‌گیری‌های لندن و واشنگتن در تقابلی ایدئولوژیک با «نیروهای مخالف» قرار گرفت و به طور کامل و بی‌قید و شرط به زیر نگین انگشتری کاخ‌ سفید افتاد. امروز شرایط جز این است و حضور کشورهای قدرتمند و بسیار پرجمعیت همچون چین، هند و روسیه که آنقدرها از کاخ سفید در مسیر منافع ملی و مالی‌‌شان «حساب» نمی‌برند، تمامی این «صحنه» را زیروزبر کرده. در نتیجه خانم کلینتن که از کشیده شدن ایران به سوی یک دیکتاتوری نظامی علناً‌ خوشحال و راضی به نظر می‌آیند، بی‌جهت شکم‌شان را صابون زده‌اند.

از طرف دیگر، در شرایطی که قدرت نظارت کاخ‌سفید بر مسائل اقتصادی جهانی به صورتی کاملاً سرنوشت‌ساز کاهش یافته، به استنباط ما دولت‌های قدرتمند منطقه‌ای، و در رأس آنان هند و روسیه نیز آنقدرها منفعت نخواهند داشت که دولت احمدی‌نژاد را به سوی یک دیکتاتوری بکشانند. چرا که به دلیل همجواری‌ها و ارتباطات میان ملت‌های منطقه تبعات منفی برقراری یک دیکتاتوری نظامی در ایران که مسلماً همچون دیگر دیکتاتوری‌ها، فاسد و مفسده‌پرور نیز خواهد بود به سرعت به درون مرزهای خودشان نفوذ می‌کند. اگر آمریکا طی سالیان دراز در پس پرده با حمایت از دیکتاتوری در کشور ایران خود را به عنوان ضامن «دمکراسی» معرفی کرده، این امکان برای روسیه و هند در ارتباط با ایران وجود ندارد. مگر اینکه قبول کنیم این دولت‌ها نیز دست در دست تهران در درون مرزهای‌شان پای به فضاسازی‌های نظامی و دیکتاتوری بگذارند، شرایطی که فعلاً قابل تصور نیست.

در نتیجه «دم» هیاهوئی که غرب بر سر احمدی‌نژاد به راه انداخته بود، به تدریج از زیر عبای سیاست‌بازان کاخ سفید بیرون می‌زند. این سیاست‌مداران هم علاقمندند که بر سبیل عادت در ایران یک دیکتاتوری بر سر کار باشد، و هم اینکه در رأس این دیکتاتوری عوامل شناخته شدة خودشان قرار بگیرند! در غیراینصورت اینان ترجیح می‌دهند که دیکتاتوری کذا را یک دیکتاتوری «بد» و منفور جلوه داده، «جهان» را جهت مبارزه با آن بسیج کنند! باید قبول کرد که الحق اشتهای‌شان خیلی صاف است. ولی این «جهان» دیگر آن «جهان» گذشته نیست؛ و دیدیم که غرب بالاجبار دست به عقب‌نشینی از مواضع خود زده، و با عدم حمایت از اوباش وابسته به محافل، کاخ پوشالی «جنبش‌سبز» را نیز به دست خود از هم فروپاشانده! امروز دیگر «اسرار مگو» در کار نیست، بر «همگان» معلوم است که رادیوها و رسانه‌های مافنگی و تبلیغاتی، این کاخ «رویائی» را تکه تکه، و فقط با تکیه بر چند مصاحبه و عکس و مقاله برای ملت ایران «ساخته» بودند! و در عمل دیدیم که اگر زمینة حمایت محافل آشوبگر و وابسته به سفارتخانه‌ها از میان برود، پدیده‌ای به عنوان «جنبش سبز» اصولاً وجود خارجی نخواهد داشت. هر چند برخی ایرانیان با خوش‌باوری هنوز در دامان این «توهم» دست و پا بزنند.

حکومت اسلامی که خود در مجموع پدیده‌ای ساخته و پرداختة همین محافل است، امروز می‌باید در چرخش‌های سریع خود را با تبعات فروپاشی جریان «سبز» هماهنگ کند. و پیشتر نیز گفتیم که فروپاشیدن بنیاد «جنبش‌سبز» آنقدرها که برخی «حزب‌اللهی‌ها» در بوق و کرنا کرده‌اند ضامن منافع مقام معظم و حکومت اسلامی نخواهد بود. منافع دستگاه استعماری «ولی‌فقیه» ایجاب می‌کرد که «جنبش سبز» از حمایت محافل آشوبگر داخلی همچنان برخوردار باقی بماند و بتواند در هر بزنگاه دولت احمدی‌نژاد را در چارچوب منافع غرب و در تقابل با منافع ملی و حتی سیاست‌های منطقه‌ای از این شاخ به آن شاخ پرتاب کند. امروز این امکان از جنبش سبز سلب شده، و همزمان تضعیف اهرم‌های سیاستگزاری غرب در ایران را شاهدیم؛ نتیجة مستقیم و غیرقابل اجتناب این وضعیت سردرگمی و بیچارگی احمدی‌نژاد و علی خامنه‌ای خواهد بود که در این میان حبل‌المتین‌شان را بکلی از دست داده‌اند. در این شرایط، خطوط راهبردی در سیاستگزاری‌های حکومت اسلامی در راستای سرکوب‌های داخلی به طور کلی «مبهم» شده، و به همین دلیل است که خانم کلینتن زحمت ملاقات «علنی ـ پنهانی» با آقای مشائی را در امارات بر خود هموار می‌کنند، هر چند به خود اجازه خواهند داد که بر سبیل عادت از «دیکتاتوری» انتقاد فرمایند.

با ادامة حملات نیروهای سازمان ناتو بر علیه مواضع «طالبان» در افغانستان، مواضعی که در منطقة هلمند به صورت سنتی پایگاهی جهت تجمع محافل وابسته به انگلستان تلقی می‌شود، به صراحت می‌بینیم که چگونه زمینة دخالت‌های انگلیس که با تکیه بر حمایت‌های لوژیستیک چین به پشتیبانی از حکومت اسلامی و طالبان مشغول بوده، از میان می‌رود. و بی‌دلیل نیست که در کشورهای مختلف اروپا، خصوصاً در فرانسه و ایتالیا شاهد برخورد جدی «نیروهای ضربت» گمرکات با محموله‌های چند صد تنی از سیگار قاچاق و لوازم لوکس و گرانقیمت «تقلبی» ساخت چین هستیم. میلیاردها دلار محصولات «تقلبی» از کشتی‌های باربری تخلیه می‌شود و معلوم نیست در شرایط عادی این محموله‌های عظیم که هر کدام چندین انبار را اشغال می‌کند توسط چه شبکه‌ای در بازارهای اروپای غربی «تزریق» می‌شد، و چه مقامات و چه ساختارهائی در پس این «تجارت» جهانی نشسته‌اند.

پیام «نیروهای ضربت» اروپا در این میان روشن است! حکایت همان نمازگزاری شده که هنگام سجود پشت‌سری تخم‌‌‌اش را گرفت و او هم دست برد و به نوبة خود تخم‌ پیش‌نماز را گرفت! پیشنماز همچنان در سجود گیر کرده و سبحان می‌گفت، «پس‌نماز» هم تکرار می‌کرد، «چرا سبحان می‌گی؟ بگو ول کنه، تا ول کنم!» ولی از قضای روزگار در این محراب اصلاً پیشنماز «تخم» ندارد! چینی‌ها بالاجبار پای در این مسیر گذاشته‌اند، و موشک‌های بالیستیک هند که با برد سه هزار کیلومتر اخیراً آزمایش شد، بی‌دلیل در رأس اخبار جهانی قرار نگرفت. در این راستا، دولت احمدی‌نژاد و به طور کلی حکومت اسلامی مجبور است بر روابط عاشقانة «پنهانی» خود با کاخ ‌سفید نقطة پایان بگذارد. و علنی شدن این روابط، با تعطیلی کامل دکان محافل وابسته به انگلستان همزمان خواهد بود. محافلی که طی 80 سال گذشته، با تکیه بر اوباش سازماندهی شده، شورش‌های شهری و فروپاشانی‌های دولتی، ترورها و سرکوب‌ها را بر ملت ایران تحمیل کرده‌اند. اینان یا تبدیل به ساختارهای سیاسی و مسئول در ارتباطات داخلی و بین‌المللی می‌شوند، و یا دولت عدل علوی به شیوه‌های «مرضیه»، خود را از شرشان خلاص خواهد کرد.

در همینجا عنوان می‌کنیم که، هر چند در معنای نظامی و امنیتی فروپاشی در کار نخواهد بود، نیروها و ساختارهای وابسته به حکومت اسلامی، به دلیل پای گذاشتن در این خلاء سازمانی بی‌نهایت ضربه‌پذیر و پوک شده‌اند. آنان که خواستار تشکیل نطفه‌های سیاسی در مراکز مختلف حرفه‌ای، صنعتی، صنفی و ... هستند،‌ و قصد دارند از این نطفه‌ها در مقام گشتاورهائی جهت زایش «قدرت» ملموس و واقعی سیاسی در راه استحکام آزادی مطبوعات، آزادی‌بیان، و فراهم آوردن شرایط زیست بهتر برای ملت ایران استفاده کنند، می‌باید فرصت پیش آمده را غنیمت بشمارند.





...



۱۱/۲۵/۱۳۸۸

مورچه و «مشارکت»!



بساط لات‌بازی «جنبش‌سبز»، همانطور که انتظار داشتیم هنوز ادامه دارد. خلاصه بگوئیم، منافع استعمار تداوم دارد و خدمت نوکران‌اش به همچنین! امروز جبهة مشارکت یکی از شاخک‌های فدائی امام و حکومت اسلامی در اطلاعیه‌ای از مردم همیشه در صحنه «تشکر» کرده که گویا با حضور میلیونی خود بار دیگر برای حکومت اسلامی وجهه‌ای بین‌المللی فراهم آورده‌اند. «وجهه‌ای» که صراحتاً و نهایت امر جز توجیه سرکوب ملت ایران توسط این رژیم، و ادامة لات‌بازی‌های دولت احمدی‌نژاد در صحنة بین‌المللی نتیجه‌ای برای ما ملت به ارمغان نخواهد آورد. جبهة مشارکت در قسمتی از بیانیة خود که در رادیوفردا، مورخ 13 فوریه 2010 منتشر شده، در کمال وقاحت می‌گوید:

«[...] چه کسی است که نداند تفاوت چشمگیر حاضران در راهپیمائی امسال با سال‌های گذشته که به صورت کاملاً حکومتی برگزار می‌شد ناشی از حضور گسترده اعضاء و حامیان جنبش سبز بوده است!»


فرض کنیم آنچه اطلاعیة کذا «تفاوت چشمگیر» عنوان کرده، واقعاً صحت داشته باشد. حال باید پرسید این تظاهرات بی‌هدف و بی‌سر‌انجام که نهایت امر نیروی اجتماعی و سیاسی کشور را یک روز تمام به هرز برد، چه صیغه‌ای است که از یک طرف دولت تحمیلی احمدی‌نژاد آنرا به عنوان حمایت از خود «مصادره» می‌کند، و از سوی دیگر آن‌ها که رهبر‌شان به قولی زیر «چادر صحنه را ترک» کرده‌، «جمعیت» را هواداران جنبش سبز می‌خوانند! از قدیم گفته‌اند «مورچه چیه که کله‌پاچه‌اش باشه؟» در عمل، روشن است که جنبش سبز علیرغم ادعاها و هارت‌وپورت‌ها فقط یک هدف دارد، و آنهم در این خلاصه می‌شود که تجمع خیابانی و «خیابان‌گردی‌های حکومتی» را به حساب خودش بنویسد. ما از همین حالا به رهبران جنبش سبز اطمینان می‌دهیم که اگر احدی برای ادامة موجودیت این حکومت حاضر شود پای از خانه بیرون بگذارد، مسلم بدانیم که با اندکی «توجیه» طرفدار شما نیز خواهد بود. چرا که جنبش سبز علیرغم ادعاهای پوچ و احمقانة گروهی مردم‌فریب فقط و فقط دنباله‌ای است استعماری بر استبداد حکومت اسلامی. در ثانی، از کی تا به حال فرستادن خلق‌الله به تظاهرات زیر عکس‌های ده‌متری علی خامنه‌ای «افتخار» شده که شما اینهمه برای خودتان «افتخار تکه‌پاره می‌کنید»؟ در هر حال، رادیوفردا که در نقش پامنبری میرحسین موسوی نقش‌آفرینی می‌کند در ادامه می‌گوید:

«[...] کسانی که بهانه‌جوئی می‌کردند تا با سرکوب خشن، مردم را به حاشیه برانند در هدف خود ناکام [ماندند]!»


بله، چقدر هم خوب «ناکام» ماندند! فقط می‌ماند برقراری یک سیستم علمی در «شمارش» تعداد طرفداران جنبش سبز و دولت احمدی‌نژاد در میانة میدان این «تظاهرات»! اینکار هم بسیار ساده‌ است، می‌دانیم که آقای موسوی خودشان عالم‌اند و با یک چرخش چشم اعداد و ارقام ارائه خواهند داد! و همینجاست که روشن می‌شود کامیابی و ناکامی از آن چه کسانی خواهد بود. ولی به دلیل همین ابهامات برخاسته از تحرکات سبزهاست که ما این جنبش را یک جریان فاشیست و ضدبشری می‌دانیم. در فرصتی که این «تظاهرات» ایجاد کرد، به صراحت می‌بینیم که اینان چگونه قصد دارند از یک نمایش فاشیستی و حکومتی ابزاری جهت توجیه «اهداف» پوچ خود بسازند، اهدافی که اصولاً خارج از بطن این نظام سرکوبگر وجود خارجی نخواهد داشت. عملی که سبزها در 22 بهمن امسال صورت دادند، درست مثل این بود که در زمان حکومت آریامهر گروهی که خود را حامی ارزش‌های «دمکراتیک» معرفی می‌کردند، جماعت را به تظاهرات 4 آبان فرا می‌خواندند، بعد هم ادعا می‌کردند، ببینید چقدر ما «قدرتمند» هستیم و چه‌ها می‌کنیم!‌ شرکت در تظاهرات نمایشی یکی از وسائل سرکوب عمومی در رژیم‌های فاشیست و سرکوبگر است، شرکت در این جمع، و پرشمار نمودن این تجمع‌ها به هیچ عنوان نشان آزادیخواهی نیست؛ کاملاً بر عکس! ابزاری است جهت حمایت صریح از فاشیسم حاکم.

البته از آنجا که «تقدیر از مردم» نیز در این اطلاعیه به عمل آمده، بهتر دیدیم نگاهی به واژة جادوئی «مردم» داشته باشیم. در فاشیسم اسلامی، و شاید در تمامی نظام‌های فاشیست در جهان، واژة «مردم» مفهومی بسیار گسترده و کارورزانه دارد. خلاصه بگوئیم، در این واژه نان فراوان است! و شاهد بودیم، از روزی که ایرفرانس خمینی دجال را در فرودگاه به همراه دیگر زباله‌ها تخلیه کرد، ذکر «مردم، مردم» از زبان اوباش این رژیم نیافتاده. کسی کاری ندارد که ملت ایران اصولاً چه می‌خواهد و نیازهای عمومی در کشور چیست؟ رژیم‌های استبدادی و دست‌نشانده در مجموع گروه‌هائی «نان‌خور» در اطراف خود جمع کرده، اینان را «مردم» می‌خوانند. نمونه‌های مختلفی از این «مردم» در تاریخ در دست است! راه دور نمی‌باید رفت، از پیراهن قهوه‌ای‌های هیتلر تا پیراهن‌مشکی‌های موسولینی و گروه‌های «جاویدشاه» در دوران آریامهر گرفته، تا برخی تجمعات ظاهراً بسیار «دمکراتیک» که اخیراً نمونه‌های فراوانی از آن را در مناطق نفتخیز و یا استراتژیک آمریکای لاتین شاهدیم، تماماً قصة همین «مردم» است. اینان با تجمعات گسترده که معمولاً با استفاده از اهرم‌های حاکمیت دست‌نشانده و اربابان خارجی‌شان تأمین می‌شود در پی دستیابی به یک هدف اصلی و پایه‌ای هستند: ایجاد وحشت در دل مخالفان فاشیسم و القاء این دروغ بی‌شرمانه به افکار عمومی که فاشیسم بر همه چیز حاکم و ناظر است، از اکثریت چشم‌گیر و قریب‌به‌اتفاق برخوردار است، و اگر کسی زبان به مخالفت بگشاید در دم صدا در گلویش خفه خواهد شد.

گسترش این سیاست استبدادی و فاشیستی در واقع خواست اصلی جنبشی شده که امروز خود را «سبز» لقب می‌دهد، و به همین دلیل دست در دست فاشیست‌های دولت احمدی‌نژاد سالروز کودتای 22 بهمن را در برابر دوربین خبرنگاران جهان «جشن» می‌گیرد، و همزمان به صورت ملت ایران تف می‌اندازد. در زبان عامیانه، ازدواج دوباره و یا مجدد مرد را «تجدید فراش» می‌خوانند، در فرهنگ سیاسی امروز می‌باید آنچه را در کشور می‌گذرد «تجدید امام» خواند. گویا گروه‌هائی در ورای مرزها از آنچه طی 31 سال گذشته بر ملت ایران تحمیل شده بس خوشنوداند؛ اینان در پی‌ آن‌اند که با «تجدید امام» نوع جدیدی از حکومت اسلامی بر ما ملت حاکم کنند. دلیل اینهمه «مردم نوازی» در ادبیات کوچه‌وخیابانی اوباش «خفته» یا «در آب نمک خوابیده» را می‌باید در همین نیازهای «فرامرزی» جستجو کرد. این اوباش که از سه دهة پیش در آب‌نمک سازمان‌های اطلاعاتی غرب غوطه می‌خورند، به یک‌باره همگی به «اجماع» رسیده‌اند! هدف نیز کاملاً روشن است: مبارزه با «دیکتاتوری» و احمدی‌نژاد، از طریق راهپیمائی جهت بزرگداشت برقراری حکومت ولایت فقیه!‌ از این برنامه روشن‌تر چه می‌خواهیم؟

با این وجود، اگر امروز شرایط تا حدودی آرام گرفته به استنباط ما نه به دلیل استحکام مواضع غربی‌ها در منطقه که فقط به دلیل عقب‌نشینی اینان است. غرب تحت فشار قدرت‌های جهانی، مجبور شد دست از «بحران‌سازی‌های» رایج در ایران بردارد. بحران‌سازی‌ای که توسط عوامل داخلی و خارجی در روزمرة ملت ایران اخلال می‌کرد و تحت عنوان حمایت از «خواست‌های مردم»، زمینه‌ساز سرکوب ملت ایران توسط دولت می‌شد.

البته تاریخچة این «جنبش‌سبز» در تحولات اجتماعی کشور در تبلیغات بلندگوهای استعماری یافت نمی‌شود. ریشة «جنبش سبز» و جنبش «اصلاحات» را می‌باید در دوران اوباش‌گری‌های خط امام و «تسخیر» لانة جاسوسی جستجو نمود. بعدها این جریان تبدیل به لات‌بازی‌ موتورسواران در دوران همین آقای میرحسین موسوی شد. این اخلالگری‌ها توسط موتورسواران «حزب‌الله» صورت می‌گرفت. هر گاه دولت در مسیری قرار داشت که مطابق میل «بعضی‌ها» در خارج از کشور نبود، آناً موتورسواران خیابان‌های تهران را اشغال کرده شروع به ضرب‌وشتم رهگذران از زن و مرد و پیر و جوان می‌کردند. این «تجلیات» فاشیستی آنقدر ادامه می‌یافت که سیاست مورد نظر در قلب حکومت اسلامی جایگیر ‌شود. در این بزنگاه بود که به صورتی برق‌آسا «موتورسواران» از صحنة جامعه «غیب» می‌شدند.

بعدها در دوران پربرکت سرداران سازندگی، این جریان نام «انصارحزب‌الله» بر خود گذاشت. به طور مثال اجرای «فریضة واجب» نماز در چهارراه‌های پایتخت و بند آوردن ترافیک یکی از شاهکارهای رایج نزد «انصار حزب‌الله» بود. اینان دست در دست سرداران سازندگی در راه برقراری جامعة عدالت علوی مرتباً عرق جبین می‌ریختند. جریان موسوم به اصلاح‌طلبان در دورة خاتمی نیز همان موتورسوارها و حزب‌الله و همان انصار بودند. هر چند در روند زدن «نعل‌وارونه»، ارتباط خاتمی مزدور با اینان پیوسته به صورتی واژگونه به نمایش در می‌آمد.

امروز ایفای نقش حزب‌الله، دانشجوی خط امام، انصارحزب‌الله، و ... بر عهدة جنبش سبز است. می‌بینیم که همین جریان «نامردمی» چگونه دست در دست دولت احمدی‌نژاد کمر به سرکوب ملت ایران بسته. ولی همانطور که پیشتر نیز گفته‌ایم اینان دیگر حنای‌شان رنگ ندارد. بی‌دلیل نیست که در هم‌صدائی با این «سبزها»، از ولیعهد پهلوی و دستگاه «جاوید شاه» در لس‌آنجلس گرفته، تا توده‌ای خودفروخته و نانخور محفل «پریماکف»، و از مجاهد «نسل فدا» گرفته، تا محافل مشخصی در بازارها و دکان‌‌ها و زرگری‌ها، همگی خود را «سبز» کرده‌اند! اینهمه برای القاء این توهم ضدایرانی که اجماع محافل استعماری می‌باید یک جنبش گسترده و فراگیر نزد ملت ایران تلقی شود!

ولی به صراحت بگوئیم، جریان سبز یک «جنبش» نیست؛ یک اجماع گسترده نزد محافل دست‌نشانده و وابسته به غرب است که وظیفه دارد با به آشوب کشاندن کشور، دولت دست‌نشاندة احمدی‌نژاد را پیوسته در مقام «داور نهائی» به ملت ایران تحمیل کند. این است هدف اصلی اربابان میرحسین موسوی و دستگاه تبلیغاتی‌ای که اهدافی «والا» به این آدم‌نما نسبت می‌دهد. آقای موسوی به همان اندازه خواهان دستیابی به پست ریاست جمهوری اسلامی هستند که امثال الله‌کرم و حاج‌بخشی خواستار پست نخست وزیری بودند! امروز که در ساختار سیاست منطقه اربابان حکومت اسلامی دیگر نمی‌توانند امثال ماشاالله قصاب را به خیابان بکشانند، دست به دامن میرحسین موسوی و عیال‌شان شده‌اند. خلاصه بگوئیم، همه می‌دانند که هدف اصلی از اوباش‌گری‌های میرحسین موسوی ایجاد فضای لازم جهت سرکوب است، نه دنباله‌روی از اهدافی تشکیلاتی و سیاسی! با این وجود، ما معتقدیم که این آدم‌نما پس از 8 سال «مدیریت» جنگ تحمیلی و کشتار هزاران جوان در کشورمان واقعاً هم می‌باید به مقام ریاست جمهوری در این حکومت شترگاوپلنگ دست یابد، هر چند دوران وی دیگر سپری شده و خود بهتر از هر کس دیگر می‌داند که گربه‌رقصانی‌هایش اهدافی دیگر دنبال می‌کند.

در این راستاست که عقب‌نشینی محافل وابسته به «سبزها» را نظام رسانه‌ای جهانی تحمل نمی‌کند، و در هر بزنگاه تلاش دارد تا از نو قصه و داستانی از «سبزها» برای ما ملت تعریف کند. با این وجود عقب‌نشینی علنی سبزها بر خلاف آنچه نشان داده شده نمی‌باید پیشبرد اهداف دولت و علی خامنه‌ای قلمداد شود. اینان بخوبی می‌دانند که خارج از بحران‌سازی‌های سبز، قادر به حفظ موجودیت حکومت اسلامی نیستند. اگر بحران‌سازی‌ها خاتمه یابد، و یا تحت فشار سیاست‌های بزرگ منطقه‌ای، سبزها مجبور شوند از روش‌های خط‌امامی و «حزب اللهی» فاصله گرفته اهدافی ملموس در ساختار سیاسی حکومت اسلامی ارائه دهند، دولت احمدی‌نژاد نیز مجبور خواهد شد از اینان پیروی کند. در این راستاست که چرخة «آشوب ـ سرکوب» متوقف می‌شود و امکان بازسازی فضای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و... فراهم می‌آید. و به صراحت بگوئیم، سیاست‌های استعماری از توقف همین چرخة جهنمی وحشت کرده‌اند.

سخنگوی وزارت امور خارجة ایالات متحد، آقای جی کرولی، در یک مصاحبة مطبوعاتی گویا فرموده‌اند که، مردم ایران از دولت سئوالات جدی دارند! اتفاقاً ما هم به عنوان همین «مردم ایران» از آقای کرولی و امثال ایشان در واشنگتن سئوالاتی جدی داریم. ما می‌خواهیم بدانیم کاخ سفید تا کی با کوبیدن نعل‌وارونه و مصاحبه‌های مطبوعاتی اینچنینی قصد پنهان داشتن این واقعیت را دارد که جریان سبز یک آشوب محفلی است، و جهت تحکیم پایه‌های حکومت ولایت فقیه توسط آمریکا و از راه دور اداره می‌شود؟ دمیدن در بوق «حمایت از حقوق ملت ایران»، در شرایطی که دولت آمریکا از هر فرصتی استفاده می‌کند تا احمدی‌نژاد مفلوک را یک «خطر جهانی» جا بزند، و ملت ایران را به هزاران صورت ممکن مورد تهدید قرار دهد، فقط یک ترفند تبلیغاتی است. سئوال اینجاست، این حکومت جمکران که بدون اجازة کاخ‌سفید تا به حال آب هم نخورده، در چه راستائی می‌باید یک خطر جهانی معرفی شود، و نتیجة این تحرکات دیپلماتیک اگر عنوان «حمایت از حقوق ملت ایران» را به خود اختصاص داده، آقای کرولی بفرمایند دلارهایش به جیب کدام بانکداران در ینگه‌دنیا سرازیر می‌شود؟

به ایشان می‌گوئیم، ملاحظه می‌فرمائید که سئوالات ما از آنچه جنابعالی «سئوالات مردم» از دولت معرفی نموده‌‌اید به مراتب مهم‌تر است. ولی این‌ها همان سئوالاتی است که سه دهه است آقای کرولی و هم‌پالکی‌های‌شان تلاش دارند با توسل به کودتا، آشوب، هیاهو و سرکوب و چپاول، در ایران بدون پاسخ باقی بماند:

«در حالی که مردم ایران پرسش‌های بسیار جدی در بارة حکومت خود دارند، حکومت تلاش می‌کند با استفاده از ابرازهای مختلف مانع تجمع آن‌ها و شنیده شدن صدای آن‌ها شود.»

منبع: رادیوفردا، 13 فوریه 2010

بله، ما از حکومت خود سئوالات بسیاری داریم، و نمی‌دانیم چه شده که این حکومت شترگاوپلنگ سه دهه است، از تمامی ابزار لازم جهت سرکوب ما ملت برخوردار می‌شود. و سئوالات ما اینچنین بدون پاسخ می‌ماند. نمی‌دانیم چرا این حکومت دقیقاً با تحولات سیاسی و اجتماعی در ایران همان رفتاری را دارد که دولت آریامهری. دولتی که در ارتباط مستقیم با سازمان سیا بود. نمی‌دانیم چرا این حکومت نیز مانند آریامهر می‌خواهد ملت ایران را در یک نقطه منجمد کند! حتماً حکمتی دارد و ما از آن بی‌خبریم. شاید آقای کرولی بتوانند ما را در جریان بگذارند. ولی به حضرت کرولی عرض کنیم، دوران کرکری خواندن‌تان دیگری واقعاً سپری شده. آمریکا یا می‌باید از حمایت مستقیم و غیرمستقیم محافل اوباش در ایران که توسط سفارتخانة انگلستان سازماندهی می‌شود دست بشوید، یا حضور اینان را در قلب مناسبات سیاسی پذیرفته به مسئولیت رفتارشان در ارتباط با مسائل بین‌المللی گردن نهد. در هر دو حال تفاوتی نخواهد داشت، چرا که سیاست‌های اوباش‌پرستی و «لات‌پروری» و کودتانوازی که یانکی‌ها با هیاهوی مصدق‌السلطنه در ایران پای در آن گذاشته‌اند، دیگر به سر آمده. و در شرایط استراتژیک فعلی، روند پای گذاشتن این سیاست‌ها در «بن‌بست» تا زمانیکه به نابودی کامل‌ آن‌ها و محافل وابسته به آنان نیانجامد همچنان در ایران ادامه خواهد داشت. «انتخاب» با آقای کرولی و دولت متبوع‌شان است. آمریکا یا دست لات‌ولوت‌های «یانکی‌ساخته و پرداخته» را می‌گیرد و می‌گذاردشان کنار نوآم چامسکی، یا اینبار نه به صورت ساختگی، اسلامی و «امامی»، که به صورت واقعی، سیاسی و نظامی دست در دست احمدی‌نژاد و خامنه‌ای و موسوی و دیگر نانخورهایش از ایران به بیرون پرتاب خواهد شد.










...