پس از اعلام نتایج انتخابات ریاستجمهوری
ایالاتمتحد و پیروزی دونالد ترامپ، بسیاری از مواضع آشکار و پنهان واشنگتن در سیاستهای
جهانی و حتی مراودات مالی و اقتصادی که تا حال در هالهای از ابهام فروافتاده بود،
از سایهها بیرون خزید. چرا که،
پیش از قطعی شدن نتیجة این انتخابات،
برخورد جهانیان ـ یا
بهتر بگوئیم «برخوردی» که رسانههای آتلانتیست طی مسابقات انتخاباتی به هر ترتیب
به آن دامن میزدند ـ بر این استوار شده
بود که هیلاری کلینتن نمایندة «مترقیها»،
و ترامپ سردستة واپسگرایان است. در
چارچوب این «تحلیلها» که بیشتر ریشه در
انبوهی پیشفرضهای گنُگ داشت، چنین
القاء میشد که در صورت پیروزی ترامپ، جامعة
مدنی آمریکا و دول متحد واشنگتن ـ خصوصاً
اروپائیان غربی ـ و دیگر بنیادهای بینالمللی و محلی، پای در «بحرانی» غیرقابل کنترل خواهند گذارد! در
اینکه آیا چنین برخوردی میتواند صحت داشته باشد یا خیر، مسلماً
در حال حاضر نمیتوان گمانههای معتبری ارائه داد؛ میباید منتظر ماند تا هم ترکیب کابینة ترامپ
مشخص شود و هم عکسالعملهای نخستین از سوی قدرتهای جهانی رسماً پای به میدان
سیاست بگذارد. با این وجود، علیرغم تمامی ابهاماتی که بر نقش آتی واشنگتن
در معادلات بینالمللی سایه انداخته، از
هم اکنون میتوان «دلائلی» را که حاکمیت آمریکا بر اساس آنها ترجیح داد دونالد
ترامپ را به کاخسفید بفرستد، در چارچوبی
تاریخی و استراتژیک مورد بررسی قرار داد. و دقیقاً در همین چارچوب است که وبلاگ امروز را
به بررسی «دلائل» مذکور اختصاص میدهیم.
ولی از آنجا که بررسی یک «رخداد» تاریخی، بدون نیمنگاهی به پیشینهاش از هر گونه
جاذبه محروم خواهد ماند، ما نیز بالاجبار
میباید نگاهی به سیاستهای جهانی ایالاتمتحد خصوصاً پس از پایان جنگ دوم داشته
باشیم. چرا که فقط در ادامة تحلیل این
سیاستهاست که میتوان «اهمیت» بیرون کشیدن ترامپ از صندوقهای رأیگیری را در
مفاهیم استراتژیکاش به درستی دریافت. پس
برویم به سراغ پایان جنگ دوم!
دلائل آغاز جنگ دوم هر چه باشد در حال
حاضر امکان بررسیشان وجود ندارد. در اینمورد بارها نوشته و نشان دادهایم که
تاریخنگاری «سنتی» در مورد ریشهیابی جنگ دوم جهانی بیشتر گنگپردازی است تا
تحلیل تاریخی. ولی نقطة پایانی جنگ دوم
از نظر کسی به دور نمانده. به عبارت سادهتر، ایالاتمتحد
پس از جنگ دوم «دریافت» که ساختارهای مالی و اقتصادی بریتانیای کبیر، شریک اصلی واشنگتن در مراودات بینالمللی از
صدمات جنگ دوم جان سالم به در نخواهد برد.
از همین رو واشنگتن که از دیرباز رفیق گرمابه و گلستان لندن به شمار میرفت، آستینها را بالا زده جهت حفظ موقعیت خود و
شریک اصلیاش پای به میدان روابط بینالملل گذارد. از این مرحله جهان وارد مجموعه سیاستهائی شد
که بعدها آن را «جنگ سرد» نامیدند.
ایالاتمتحد در چارچوب این «روابط»
نوین، دست به سرمایهگزاری گسترده در
اروپای غربی، کشورهای خاورمیانه، و حتی آسیای شرقی و «جنوب شرقی» زد. و نتیجتاً مجموعهای گسترده از دادههای نوین
از طریق این سیاست پای به میدان روابط بینالمللی گذارد. موجودیتهائی به نام اروپای غربی «متمدن»، و یا عربستان،
کویت و ایران «ثروتمند»، و خصوصاً امپراتوری ژاپن، دومین
غول اقتصاد سرمایهداری جهان، از جمله همین مجموعه دادههای نوین بود. فهرستی
که هر روز طویلتر شد، و به هیچ عنوان
به چند نمونة بالا محدود نماند.
با این وجود، واشنگتن مشکل میتوانست مزة «خوشایند» اقتصادی
جنگ دوم جهانی را به دست فراموشی بسپارد. به یاد داریم که بر پایة این «تجربة»
خوشایند، ایالاتمتحده که پیش از آغاز
جنگ دوم کشوری روستائی و ورشکسته تلقی میشد،
توانست از طریق تولید گستردة جنگافزار و فروش آن به طرفین درگیر، هم پای از بحران اقتصادیای بیرون بگذارد که
نتیجة کسادی بزرگ دهة 1930 بود، و هم یاد
بگیرد که «ارتباطات بینالمللی» صرفاً خرید و فروش پنبه و روغننباتی نیست. آمریکا
دریافت که میتواند خارج از مرزهایاش، هم
بجنگد و هم «پول» بسازد! این دادة نوین
که مسلماً در تاریخ جهان برای نخستین بار در عمل تجربه میشد، نتایج
هولناکی به بار آورد. نخست در کره و سپس
در ویتنام شاهد به ارزش گذاردن این «ارتباط» ویژه بودیم. در این تجربیات، دهها هزار آمریکائی، کرهای و ویتنامی جان باختند، و شبکة
بانکی آمریکا، از قبل این جنایات که از
منظر انسانی از فجایع جنگ جهانی دوم هیچ کم نداشت، توانست
قُلک شرکتهای اسلحهسازی آمریکا را هر روز پر و پرتر نماید. آمریکا از این دوره به بعد دیگر شیوة تولید
سرمایهداری را رها کرده بود، پای به «شیوة تولید نظامی» میگذارد. شیوة انسانستیزی که نهایت امر سایهاش را بر
سر تمامی صنایع و خدمات ایالاتمتحد سنگین و سنگینتر کرد. جالبتر اینکه،
در این درگیریها بر خلاف جنگهای کلاسیک «برد یا باخت» به هیچ عنوان مهم
نبود؛ چرا که، اصل کلی درآمدی بود که میبایست به جیب شرکتهای
اسلحهسازی سرازیر شود. به این ترتیب، کلیة
صنایع آمریکا و قسمت اعظم صنایع شرکاء استراتژیک واشنگتن به طور کلی با پدیدهای
به نام «منافع ملی» قطع رابطه کردند. حاکمیت
آمریکا هر روز بیش از پیش به یک مجموعه نقدینگی میمانست که نه زبان و فرهنگ
دارد، نه انسانیت و نه حتی مرز و
بوم!
ولی «دانشاندوزیهای» واشنگتن از این
شیوة نوین تولید ـ شیوة تولید نظامی ـ اگر با تجربیات کره و ویتنام آغاز شده بود، به این
نمونهها محدود نماند. جنگ در افغانستان، به راه انداختن انقلاب اسلامی در ایران، و نهایت
امر جنگ 8 سالة «ایران ـ عراق»، و ... فقط با چند ماه فاصله، و پس از پایان جنگ ویتنام در فهرست «برنامههای»
واشنگتن از جایگاه ویژهای برخوردار شد. با این وجود،
در این «مجموعة نوین»، شیوة تولید نظامی دچار تغییراتی هم شده بود. چرا
که، مخالفت گستردة شهروندان آمریکا با شرکت در جنگهای
خونین، واشنگتن را به این صرافت انداخت
که میباید «شیوة تولید نظامی» را با تکیه بر شهروندان دیگر کشورها یعنی به صورت
نیابتی سازماندهی کند. اینجا بود که پای گردانهای عرب در
افغانستان، پاسداران و فدائیان انقلاب
اسلامی در ایران، و جنگ «اسلام» با تکریتیها
در عراق به میدان کشیده شد. و به یاد داریم که، در
تمامی این جنگها ملتها قتلعام شدند؛ اسلحة آمریکائی با پول و سرمایة همان ملتها به
قیمت گزاف خریداری شد؛ هر چند هیچیک از
طرفهای درگیر نتوانست از آنچه «پیروزی» عنوان میشد بهرهای داشته باشد. امروز افغانستان و پاکستان همچنان در بحران
نظامی و امنیتی دستوپای میزنند؛
عربستان سعودی، کویت و امارات
عملاً پای در فروپاشی اقتصادی گذاردهاند،
و وضعیت حکومت انقلابیون «اسلامی» جمکران نیز از تفسیر بینیاز است. به عبارت سادهتر، در «شیوة تولید نظامی» که آمریکائیها پس از
جنگ دوم «باب» کردند، پیروزی و شکست
اصولاً معنائی ندارد، چرا که هدف اصلی از این «برنامه»، پر کردن صندوق بانکهای آمریکائی است، نه
ایجاد تغییرات استراتژیک و اعلام برتریهای ایدئولوژیک و قومی.
با اینهمه، مجموعه
جنگهای بیثمری که ملتهای عربستان،
ایران، افغانستان، عراق و نهایت امر پاکستان را طی دهة 1980 به
خاکسیاه نشاند، و هیچ یک از این ملتها نیز در آن واقعاً پیروز
نشد، از منظر استراتژیک برای واشنگتن موفقیتی
«غیرمنتظره» به ارمغان آورد: فروپاشی
اتحادشوروی! بله، در
سایه پیروزی بر بلشویسم، اینبار ایالاتمتحد میتوانست با اطمینان خاطر
بیشتری که نتیجة عدم وجود «رقیب» بود،
«شیوة تولید نظامی» مورد نظرش را گسترش دهد. خلاصه،
در خلاء پساشوروی، لایههای نظامی جدیدی پای به میدان گذارده
بود. و در چارچوب این سیاست، واشنگتن
از طریق جنگ و برادرکشی، نخست اروپای شرقی را به اشغال نظامی در آورد، سپس با بیرون کشیدن کارت «اسلام سیاسی» که
پیشتر در ایران و افغانستان برای یانکیها پیروزی بزرگی به ارمغان آورده بود، برنامة محاصرة فدراسیون روسیه را نیز روی میز
گذارد!
ولی رخدادهای 11 سپتامبر در نیویورک به
هیئت حاکمة ایالاتمتحد یادآوری کرد که، «شیر هم شیر بود، گر چه به زنجیر بود!» و اینکه اینبار، به دلیل نبود بنبستهای ایدئولوژیک، مبارزه و ضدیت با منافع استراتژیک فدراسیون
روسیه میتواند از دوران جنگ سرد به مراتب برای یانکیها پیچیدهتر و مشکلتر
شود. در این مقطع است، که باز هم شاهد جنگهای «بینتیجة» جرج والکر
بوش میشویم، جنگهائی که «پیروز» نداشت
و بار دیگر افغانستان و عراق را به میدان وحشیگری تبدیل کرد. و به
دنبال این جنگهای «بینتیجه»، که تبعات
جادوئیشان صرفاً به پر شدن «اتفاقی» صندوق بانکهای نیویورک منتهی میشد، نوبت
رسید به جنگهای دستساز باراک اوباما، برندة جایزة صلح نوبل! ایشان
به نوبة خود در خدمت «شیوة تولید نظامی» و تحت عنوان «بهارعرب» ملتها را آنچنان
که صلاح میدانستند به جان یکدیگر انداختند،
و جالب اینکه، باز هم عین دیگر میعادها، درگیریهای کذا نه «پیروز» داشت و نه «مغلوب!»
ولی همانطور که بارها در مطالبمان
گفتهایم، میبایست انتظار میداشتیم که
جنگ سوریه نقطة عطفی در روابط بینالمللی ایالاتمتحد شود، و
دقیقاً نیز چنین شد. به عبارت سادهتر، «شیوة تولید نظامی» ایالاتمتحد، که پس
از پایان جنگ دوم جهانی حکم ماشین پولسازی واشنگتن را پیدا کرده بود، چرخدندههایاش در سوریه «گریپاژ» نمود. آمریکا
در جنگ سوریه، تمامی ترفندهائی را که
تاکنون در درگیریهای متفاوت پس از جنگ دوم مورد بهرهبرداری قرار داده بود به
آزمایش گذارد، و در همة زمینهها شکست خورد. واشنگتن
نخست دست به تحریک تودههای متعصب و دینخو
زد، تا همچون نمونههای پاکستان و ایران اینان را به
خیابان کشانده، از طریق ارعاب عمومی و اشغال فضاهای شهری مخالفان
دینخوئی را «خلعسلاح» نماید؛ عملی که در سوریه راه بجائی نبرد. رژیم بشار اسد، به دلیل دادههای نوین استراتژیک که حضور فعال
کرملین در عمل مهمترینشان میباید تلقی شود در برابر هجمة «تودههای هیجانزدة
مسلمان» با قاطعیت ایستاد.
راه دوم افروختن آتش جنگ «مسلمانان آزادیخواه»
با «رژیم کافر ظالم و مستکبر» بود؛ همان
صورتبندیای که واشنگتن در جنگ افغانستان به کار گرفته بود. از
اینرو برای خروج از بنبستهای کارورزانه، و به
دلیل دادههای نوین اجتماعی ـ عدم تمایل شهروندان آمریکا برای شرکت در جنگ ـ واشنگتن
برای سرازیر کردن سیل لشولوش به سوریه دست به دامن متحدان اروپای غربی خود
شد. دولتهای اروپائی نیز مسلمانان فرودست
حومهنشین شهرها را، با قولوقرارهای
پوشالی، همچون گردانهای «عرب» در دوران بنلادن برای
پیشبرد سیاستهای واشنگتن به میدان نبرد فرستادند. ولی
اینعمل نه تنها نتیجة ملموسی نداد، که نهایت امر کار را به گسترش تروریسم در درون
کشورهای متحد آمریکا نیز کشاند. تهدیدات عملیات
تروریستی خواب از چشم ساکنان لندن،
پاریس، بروکسل، برلین،
رم و بسیاری دیگر شهرهای اروپای غربی ربود، و تبعات
ضددمکراتیک سیاستهای اسلامپروری واشنگتن در اروپای غربی بر همگان آشکار شد. در
آخرین ترفند خود، واشنگتن دست به تجزیة گروههای تروریست زده، تلاش نمود
از درون آنها گروههای «قابل معاشرت» بیرون بکشد! ولی برای چنین عملی دیگر دیر شده بود؛ روسیه
در برابر این سیاست عکسالعمل نظامی نشان داد.
آخرین گزینه چیزی نبود جز توسل به ارتش
ناتو در ترکیه. و همچون دیگر میعادها
اینبار نیز عموسام از ارتش ترکیه، شاخک سرکوبگر ناتو در خاورمیانه درخواست کرد تا
با کودتای تیمسارهای پنجستارة ناتو کار
واشنگتن را سروسامان دهد! ولی کودتائی که به راه افتاد نتیجهاش کاملاً
برعکس شد؛ اردوغان بالاجبار تغییر موضع داد، و امروز
عملاً تبدیل شده به مهرة کارساز سیاست کرملین در مراودات منطقهای!
در چنین میعادی است که شاهدیم هیلاری
کلینتن، وارث مردهریگ «شیوة تولید نظامی» در یک «انتخابات»
از طرف مقابل به سختی شکست میخورد. کلینتنها از کسی شکست میخورند که حداقل در
ظاهر امر وابسته به محفل «شیوة تولید نظامی» نیست. و اینک این سئوال مطرح میشود که آیا ایالاتمتحد
میتوانست با بیرون کشیدن هیلاری کلینتن از صندوقهای رأیگیری به سیاستهای منطقهای
خود در خاورمیانه همچنان ادامه دهد؟ به
استنباط ما پاسخ به این پرسش منفی است؛ حاکمیت ایالاتمتحد اگر دونالد ترامپ را بیرون
کشیده فقط و فقط به این دلیل است که گزینة دیگری برایاش باقی نمانده.
در اینکه ترامپ، رئیسجمهور جدید ایالاتمتحد، در سیاست داخلی و خارجی خود «چهها» خواهد
کرد، جای بحث و گفتگو فراوان است. محافلی
که وی را به میانة میدان انداختهاند مسلماً برای میعادهای آیندة ایالاتمتحد «پروژههائی»
دارند. ولی در اینجا شاید بهتر باشد تکلیف این توهم بیمارگونه
را که «آمریکا هر گاه اراده کند میتواند در انزوا بنشیند» ـ این
توهم نزد بسیاری آمریکائیها و غیرآمریکائیها از «اعتبار» برخوردار شده
ـ روشن کنیم. و به طور خلاصه بگوئیم، این
پندار بیپایه است. مبتلایان به این توهم میپندارند که در صورت
برخورد با مشکلات عدیدة خارجی، آمریکا سنگری است استوار که میتواند به خود متکی
شده، «خودکفائی» اختیار کرده، و در
انزوا بنشیند! حال آنکه وابستگی اقتصادی و
مالی ایالاتمتحد به خارج از مرزها به مراتب از وابستگی دیگر کشورهای جهان بیشتر شده.
آمریکا عملاً پس از جنگ کره به یک
ماشین «واردات» تبدیل شده، و بیرودربایستی بگوئیم، این ماشین آنقدرها هم «صادرات» ندارد! زندگی آمریکائی بیش از آنچه این محافل میپندارند
به واردات وابسته است، و کوچکترین خللی
در این واردات تمامی اقتصاد آمریکا را زیر و زبر خواهد کرد. خلاصه بگوئیم، آمریکا
به هیچ عنوان نمیتواند در انزوا بنشیند.
ترامپ در زمینة ارتباطات مالی،
اقتصادی، نفتی، و ... آنقدرها که طرفداران تبآلودهاش «ادعا»
دارند و یا میطلبند نمیتواند «آمریکائی» عمل کند؛ مگر
آنکه با دامن زدن به سیاستهای انزواگرایانه،
همان طرفداران را برای سرنگونی
خود به خیابانها بکشاند. خلاصه،
شعار «آمریکا، برای آمریکائی» در شرایطی که اصولاً «آمریکائی»
نیز تعریف مشخصی ندارد، فقط برای عوام در
بوق اوفتاده. در این چارچوب، برنامة مهاجرت آمریکا، حضور صدها هزار مهاجر غیرقانونی در اینکشور، واردات گسترده از کشورها و مناطق دیگر و ... همچنان
ادامه خواهد یافت، اقتصاد آمریکا مسیر
دیگری برای «تنفس» ندارد. ولی در این میانه میباید یک تفاوت کلی را نیز متذکر
شد، و آن اینکه، اینبار «واردات» کذا ـ چه
انسانی و کانی و چه صنعتی ـ به دلیل معضلات استراتژیک میتواند برای مصرفکنندة
آمریکائی به مراتب گرانتر از گذشته نیز تمام شود. چرا که بازارهای دیگری در این مقطع به روی این
«محصولات» باز شده! بازارهائی
که دیگر ارتش آمریکا نمیتواند بر آنها کنترل کامل اعمال کند!
از سوی دیگر، الزامات
استراتژیک جهانی، تا حد زیادی چارچوب برنامههای آیندة ترامپ را
نیز قابل پیشبینی کرده. ترامپ به احتمال
قریببهیقین حمایت واشنگتن از «محفلکهای» مسلمان در سراسر جهان را تعطیل میکند،
اینان میباید حامیان دیگری بیابند، و از
آنجا که چنین حامیانی وجود خارجی ندارند اسلامپرستان میباید جملگی به درون مساجد
و تکایا بازگشته و دست از اشغال فضای اجتماعی و سیاسی بردارند. دلیل
نیز روشن است، ترامپ قصد دارد به سیاستهای مسکو هر چه بیشتر
نزدیک شود و این ارتباط بدون حذف زائدهای که طی 40 سال گذشته میانة واشنگتن و
مسکو را به شدت شکرآب کرده، یعنی «اسلام سیاسی» و تروریسم مذهبی امکانپذیر
نیست.
در گام بعد، این
اروپای غربی است که میباید تاوان سنگین انتخاب ترامپ را بپردازد. تاوانی که به معنای نزدیکی هر چه بیشتر پایتختهای
اروپائی به مسکو، و قبول بازنگری در
گزینههای دفاعی اروپا خواهد بود. و این
است دلیل رنگپریدگی رهبران کشورهای اروپای غربی پس از اعلام پیروزی دونالد ترامپ
در انتخابات. اینان میهراسند که در برابر
قدرت روزافزون روسیه، چین و هند از حمایت
لوژیستیک و استراتژیک ایالاتمتحد بیبهره بمانند؛ و یا اینکه حداقل، نتوانند از چنین حمایتهائی در حد گذشته
برخوردار شوند. در اینصورت، اروپا بالاجبار پای در دوران وانفسا میگذارد، و وابستگی عمیق اروپای غربی به آمریکا، زمانیکه
ارتباط «مسکو ـ واشنگتن» به صورت بیواسطه عملی گردد، میتواند معنای بیثباتی سیاسی نیز به خود
بگیرد.
با این وجود، همانطور که بالاتر عنوان کردیم، جهت بررسی چند و چون سیاستهای نوین ایالاتمتحد
میباید چند صباح دندان روی جگر گذارد. و در میعاد معرفی رسمی اعضای کابینه بسیاری از
نقاط مبهم سیاست فعلی ترامپ بر طرف خواهد شد.
ولی یک اصل غیرقابل تردید است؛ بیرون کشیدن ترامپ از صندوقها برای بسیاری
محافل تصمیمگیرنده در ایالاتمتحد به معنای وداع با سیاستهای دوران پساجنگ دوم است،
هر
چند باید دید این تغییر تا کجا میتواند اعمال شود، و تا
چه حد در بهبود شرایط آمریکا و دیگر کشورها مؤثر خواهد اوفتاد.