۱/۲۰/۱۳۸۹

بستة هسته‌ای!



نهایت امر «دکترین» هسته‌ای باراک اوباما سر از کاسة «تخمین‌ها» و «حدسیات» بیرون آورد و توسط کاخ سفید به صورت رسمی در سطح جهانی اعلام شد. اهمیت این «دکترین» در روشن کردن مسیر حرکت دیپلماسی «هسته‌ای» در سراسر جهان است، و مسلماً‌ کاخ‌ سفید بدون در نظر گرفتن مواضع روسیه، چین، هند و متحدان خود در اروپای غربی دکترین هسته‌ای را در چنین مقطع حساسی رسماً «اعلام» نمی‌کرد.

بررسی دقایق این «دکترین» که می‌باید در ارتباط با مسائل «کلان‌ ـ استراتژیک» و در سطح جهانی تحلیل شود مسلماً از حوصلة مطلب امروز ما بیرون است، ولی می‌باید چند نکتة اصلی و در عین حال بسیار نگران کننده را در «دکترین» مذکور مورد توجه قرار داد. و به عنوان یک ایرانی، از نظر ما مهم‌ترین مسئلة نگران کننده در موضع کاخ سفید به کشور ایران مربوط می‌شود!

بارها و بارها در مطالب خود از دو موضع «نمایشی» و «واقعی» ایالات متحد در برابر پدیده‌ای به نام «انقلاب اسلامی» سخن گفته‌ایم. قصد تکرار مکررات نداریم، ولی «دکترین» اعلام شده از جانب کاخ سفید پای در مسیر مواضع «نمایشی» ایالات متحد در «مبارزة» فرضی با حکومت اسلامی می‌گذارد تا آمریکا بتواند هر چه بیشتر مواضع «واقعی» خود را به این ترتیب از چشم جهانیان پنهان نگاه دارد. مسلم است که گسترش هر چه بیشتر مواضع «واقعی» آمریکا فقط در گرو دمیدن هر چه طولانی‌تر در بوق مواضع «نمایشی» خواهد بود. ولی مسئله‌ای که نگرانی را افزایش می‌دهد، این اصل کلی است که بالاتر نیز عنوان کردیم و گفتیم که اینگونه «دکترین‌ها‌» بدون توافقات گسترده «اعلام» نمی‌شود. در نتیجه در همینجا می‌باید قبول کرد که مواضع آمریکا ـ نمایشی و واقعی ـ در ارتباط با سیاست‌های کلان جهانی در این دکترین جاسازی شده. به دلیل منظور شدن کشور ایران به عنوان یک «هدف هسته‌ای» توسط پنتاگون می‌باید بپذیریم که «باشگاه جهانی هسته‌ای» به توطئه‌ای گسترده جهت سرکوب ملت ایران، فراهم آوردن زمینة چپاول مناطق نفتخیز و جلوگیری از هر گونه تحول سیاسی و اجتماعی و فرهنگی در کشورهای مسلمان‌نشین خلیج‌فارس و آسیای مرکزی مهر تأئید زده!

اما به طور کلی، بر خلاف ترهاتی که این سوی و آن سوی می‌شنویم، دکترین اخیر اوباما را یک گام دیگر به سوی جنگ‌طلبی می‌باید تلقی کرد. دلیل نیز روشن است، و علیرغم مطالبی که در رسانه‌ها و خبرگزاری‌های جهانی به صورت گسترده‌ مطرح شده، در این دکترین موضع «پیشرو» و مترقی به هیچ عنوان وجود ندارد. به طور مثال، زمانیکه عنوان می‌کند:

«[دکترین اوباما] از توسعة تسلیحات جدید هسته‌ای و استفاده از آن‌ها بر علیه کشورهای غیرهسته‌ای که به توافقنامه [منع گسترش] پیوسته‌اند خودداری خواهد کرد.»

منبع: نیویورک تایمز، 5 آوریل 2010

شنوندة «ساده‌لوح» آناً فریاد شادی‌اش به آسمان خواهد رسید، چرا که در افکارعمومی این مسئله «حک» شده که سلاح‌های هسته‌ای از آنجا که بسیار مخرب و مرگ‌بارند، می‌باید از گسترش‌شان نیز جلوگیری به عمل آید. ولی لایه‌های دیگری در قفای همین جملة کوتاه خوابیده، مطالبی که به هیچ عنوان توسط رسانه‌ها مورد تحلیل قرار نخواهد گرفت. نخست باید گفت که این مسئله به هیچ عنوان مطرح نمی‌شود که صلح جهانی، خصوصاً پس از پایان جنگ دوم فقط و فقط به یمن دستیابی چند قدرت متخالف‌الجهت به تسلیحات هسته‌ای میسر شده. اگر «خطر» تسلیحات هسته‌ای موجودیت رژیم‌های مسلط را در سطح جهانی به صراحت تهدید نمی‌کرد، پس از جنگ دوم، بارها و بارها نمونة جنگ‌های جهانی گذشته می‌توانست تکرار شود. در نتیجه، سلاح هسته‌ای کاربرد دیگری نیز جز فاجعه‌آفرینی از قماش «هیروشیما» و «ناکازاکی» دارد: جلوگیری از گسترش جنگ‌ها در سطح جهانی! ولی همینکه اوباما سخن از «کنترل تسلیحات هسته‌ای» به میان می‌آورد کافی است که بسیاری از «خوش‌خیال‌ها» به «وجد» ‌آیند!

به طور کلی «دکترین» اوباما خیلی از همین خوش‌خیال‌های «صلح‌دوست» را که در عمل تبدیل به عصای دست جنگ‌افروزان جهانی شده‌اند «ناراحت» هم کرده! گویا اینان در چارچوب صلح‌دوستی‌های «خرکی» خود انتظار داشتند که رئیس جمهور «محبوب‌شان» تمامی سلاح‌های هسته‌ای را در سطح جهان از بین ببرد! این نیز یکی از عملیات صلح‌دوستانة حزب‌ دمکرات آمریکا «معرفی» می‌شد؛ در صورتی که در پس این صلح‌دوستی ظاهری در عمل بازگشت به دیپلماسی جهانی در دوران رایش سوم نهفته! دورانی که «جنگ‌های گستردة جهانی و منطقه‌ای» می‌توانست برای بعضی‌ها نه تنها پرمنفعت که «عملی» نیز تلقی شود. روزنامة گاردین، روز 6 آوریل 2010، مواضع اوباما را چنین توصیف می‌کند:

«[...] اوباما نقش سلاح‌های هسته‌ای در استراتژی‌های دفاعی ایالات متحد را کاهش داده، ولی در عین حال راه‌های گریزی باقی گذاشته که طرفداران کنترل تسلیحات را ناامید خواهد کرد»!

البته این ناامیدی را اگر در ارتباط با «استراتژی‌های جهانی» مورد بررسی دقیق قرار دهیم، تحلیل روشن‌تری از این «صلح‌دوستی‌ها» به دست خواهیم آورد. خلاصة کلام، استراتژی سلاح‌های هسته‌ای، بر خلاف آنچه در بوق و کرنا گذاشته‌اند، بر پایة استفاده از این ابزار بر علیه دشمن استوار نشده، این سلاح‌ها فقط بازدارنده‌اند!‌ و دقیقاً در راستای همین استدلال است که دکترین اوباما را فقط نوعی «جنگ‌طلبی» می‌توان تحلیل کرد.

زمانیکه اوباما تصریح می‌کند، ایالات متحد از به کارگیری سلاح هسته‌ای بر علیه کشورهای غیرهسته‌ای اجتناب خواهد کرد، فقط به این معناست که طرف‌های حاضر در «باشگاه هسته‌ای» به این نتیجة «انسانی» دست یافته‌اند که اگر جنگ هسته‌ای میان خودشان منافع مالی و سیاسی را خدشه‌دار خواهد کرد، «گشودن» جبهه‌های «غیرهسته‌ای» در سطح جهان هیچ اشکالی ندارد! به عبارت دیگر، اگر فردا آقای اوباما به این نتیجه برسند که به طور مثال کشور شیلی «امنیت» ایالات متحد را تهدید می‌کند، همچون مورد افغانستان شاهد لشکرکشی و قتل‌وغارت یانکی‌ها در شیلی نیز خواهیم بود. و همانطور که بالاتر نیز گفتیم از آنجا که این نوع «دکترین‌ها» در ارتباط با قدرت‌های هسته‌ای دیگر تنظیم می‌شود، معنای این جملات این است که قدرت‌های هسته‌ای تضمین کرده‌اند که در برابر ماجراجوئی‌ احتمالی «هم‌باشگاهی‌ها» از خود «مقاومت» سیاسی و نظامی نشان ندهند! در نتیجه می‌باید منتظر لشکرکشی‌های روسیه، چین و هند به کشورهائی باشیم که منافع حیاتی اینان را «به خطر» می‌اندازند!

به طور خلاصه، پیام دکترین اوباما این است که اگر قدرت‌های هسته‌ای قادر نیستند منافع یکدیگر را در داخل مرزهای‌شان تهدید کنند، از آنجا که صنایع نظامی می‌باید تولید کند، به فروش برساند و نان بخورد، تهدید هسته‌ای بر علیه کشورهای غیرهسته‌ای نمی‌باید وجود داشته باشد؛ باز کردن جبهة جنگ‌های غیرهسته‌ای می‌باید «بدون اشکال» و بدون دخالت قدرت‌های هسته‌ای امکانپذیر شود! باید گفت که چنین «صلح‌دوستی‌ای» را فقط از یانکی‌ها انتظار داشتیم! این است آن نکتة باریکتر از مو در «دکترین» هسته‌ای کاخ سفید، دکترینی که به احتمال قریب‌ به یقین در هماهنگی با اهداف دیگر قدرت‌های هسته‌ای تنظیم شده. ما این «دکترین» را فقط یک چک سفید امضاء برای جنگ‌افروزی‌‌های منطقه‌ای تحلیل می‌کنیم.

ولی از آنجا که مسئلة کشور ایران، تحت حکومت اوباش حوزه و بازار طی چند دهة گذشته تافته‌ای جدابافته باقی مانده، از قضای روزگار این «صلح‌دوستی» گاوچران‌ها نیز شامل حال ما ملت نمی‌شود!‌ آقای اوباما همچون پیشینیان‌شان با حکومت اسلامی به تندی برخورد کرده، بدون آنکه از ریشه‌های استراتژیک، نظامی و مالی‌ای که به این رژیم قرون‌وسطائی اصولاً امکان موجودیت اعطا کرده نامی ببرند، به صراحت می‌گویند که استفاده از سلاح هسته‌ای بر علیه ایران خارج از انتظار نیست!

«ایالات متحد و متحدان‌اش معتقدند که ایران در راستای تعهدات خود در ان. پی‌. تی. همکاری کافی به عمل نمی‌آورد، به همین دلیل آمریکا ایران را از منظر کاربردی یک هدف هسته‌ای تلقی می‌کند.»

منبع: گاردین، 6 آوریل 2010

البته در اینجا با در نظر گرفتن مطالبی که بالاتر عنوان کردیم می‌باید توضیحاتی نیز بیاوریم. به طور کلی، اگر قرار باشد «چراغ سبز» جهت آتش‌افروزی‌های «غیرهسته‌ای» را در باشگاه کذا قبول کنیم، مواضع اعلام شده توسط اوباما در مورد ایران، که به کرة شمالی و احتمالاً سوریه نیز قابل گسترش است، هم یک عقب‌نشینی نظامی واشنگتن در این کشورها می‌باید تلقی شود، و هم یک تهدید مستقیم! تهدیدی که بیشتر متوجه روسیه است تا دولت جمکران و یا خاندان اسد.

همانطور که بارها گفته‌ایم، روسیه طی سدة‌ گذشته علیرغم برخورداری از دو حاکمیت قدرتمند و جهانگیر، یعنی تزاریسم و بلشویسم توسط عوامل غرب از سوراخ جهان اسلام به سختی گزیده شد!‌ تکیة بیقید شرط دو حاکمیت روسیه بر گسترش روابط با اروپای شرقی و غربی، و نهایت امر حذف آسیای مرکزی و جنوبی از معادلات استراتژیک کرملین هم تزاریسم را به زانو در آورد و هم بلشویسم را. ولی اینبار مسکو نخواهد گذاشت که از سوراخ معمول گزیده شود، و به همین دلیل شاهدیم که «توافق» باشگاه کذا پیرامون جنگ‌افروزی‌های «غیرهسته‌ای» در مورد ایران به بن‌بست برخورد کرده، و کاخ سفید عملاً کرملین را تهدید می‌کند. به عبارت دیگر، مسکو اجازه نخواهد داد که همچون نمونة افغانستان و عراق ارتش ناتو برای جنگ با رژیم‌های دست‌نشاندة خود پای به ایران نیز بگذارد و به بهانة حفظ «امنیت جهانی» منافع استراتژیک، مالی و نفتی خود را با توسل به نیروی نظامی تا سواحل دریای خزر گسترش دهد.

ولی اینجا نیز نمی‌توان فریاد «پیروزی» سر داد، چرا که مسئله از چند لایة قابل تحلیل برخوردار می‌شود. نخست اینکه ایران در چنین ساختار استراتژیک همچنان درگیر فضاسازی‌ها و سوءتبلیغات نظام رسانه‌ای غرب گرفتار باقی خواهد ماند. به عبارت دیگر این «دکترین» ستونی جهت مستحکم‌تر کردن مواضع «نمایشی» و «واقعی» ایالات متحد ارائه می‌دهد. می‌دانیم که این نوع فضاسازی‌ها فقط انعکاسی است از منافع مالی و استراتژیک. به عبارت دیگر، در چارچوب این «دکترین» نفت ایران نه تنها همچون نفت عراق و امارات و عربستان توسط شرکت‌های غربی و شاید روسی و چینی «غارت» خواهد شد، که به دلیل «مخالفت فرضی آمریکا با سلاح‌های فرضی هسته‌ای جمکران‌»، ملت ایران از امکان هر گونه بهره‌برداری از این درآمد ملی نیز محروم و محروم‌تر خواهد شد. تا آنجا که به منافع ما ایرانیان مربوط می‌شود، این است نتیجة «احترام» غرب به منافع حیاتی روسیه در جمکران! همانطور که پیشتر نیز گفتیم دو لایة «تبلیغاتی ـ نمایشی» و «واقعی ـ اقتصادی» کاخ سفید در رابطه با ایران، با تکیه بر «دکترین» اوباما فقط تشدید خواهد شد.

البته در این میان نمی‌باید همة راه‌ها را به روی ایرانیان بسته ببینیم. فدراسیون روسیه بالاجبار می‌باید در ارتباط با کشورهای مسلمان‌نشین و همسایة خود، خصوصاً کشورهای سابقاً شورائی پای در برقراری روابط عملی و منطقی بگذارد. رها کردن فضای رسانه‌ای در این کشورها به دست قضا و قدر و منابع غربی نتیجه‌ای جز شکست و ناکامی برای مسکو نخواهد داشت. و این روابط می‌باید در چارچوب یک «دکترین»، بر پایة گسترش مراودات فی‌مابین، همکاری و خصوصاً صلح تکیه کند. در غیراینصورت کرملین صحنه را خواهد باخت. طبیعی است که در امتداد این استراتژی «دکترین» اعلام نشدة کذا بر دولت‌های جمکران، کابل و آتاتورکی‌های آنکارا نیز تحمیل خواهد شد. به طور مثال، طی چند روز گذشته شاهد بودیم که تمامی تلاش‌ رسانه‌های غرب جهت انتساب انفجارات اخیر مسکو به اقوام مختلف قفقاز در عمل با شکست روبرو شد. و امروز با سقوط دولت قرقیزستان جواب این انفجارات را مسئولان واقعی آن در غرب، خصوصاً در آنکارا دریافت کردند.

موضع‌گیری‌های صریح مسکو مسلماً طی ماه‌های آینده تشدید خواهد شد. چرا که با تحولات قرقیزستان و بحران سیاسی در کابل، عوامل محور «چین، طالبان، جمکران، ترکیه، اسرائیل و فرانسه» که نهایت امر زیر نظر حزب‌کارگر و شاخة کلینتن‌ها در حزب دمکرات فعال‌اند به دلیل انعکاس «دکترین» اوباما و امضاء قرارداد «ستارت»، هر چه بیشتر منزوی‌ خواهند شد. و به همین دلیل است که سروصدای فروپاشی قریب‌الوقوع ساختار دست‌نشانده در افغانستان به آسمان برخاسته. می‌توان پیش‌بینی کرد که با پس‌روی گام به گام محور مذکور و خصوصاً انگلستان در منطقه، دولت احمدی‌نژاد به سرعت مجبور به تجدیدنظر در پایه‌های عقیدتی خود ‌شود. در عمل، فریادهای اخیر واشنگتن بر علیه جمکران، و ظهور دوبارة میرحسین موسوی بر سایت‌های سازمان سیا فقط به دلیل احتمال وقوع چنین عقب‌نشینی‌هائی است. همانطور که گفتیم در مورد مرزهای جنوبی فدراسیون، مسکو با غرب کنار نخواهد آمد. و همانطور که می‌بینیم محتوای «دکترین» هسته‌ای اخیر واشنگتن نیز تأئیدی است بر اظهارات ما.








۱/۱۸/۱۳۸۹

مشعل و چراغ مو شی!




«سر کشیدن جام زهر»، عملی است «نمادین»، و کنایه‌ای است از عملکرد سقراط، سفسطه‌جوی صاحب‌نام یونان قدیم که از او تحت عنوان بنیانگزار «فلسفه» نیز نام می‌برند؛ با این وجود ریشة نوشیدن این «جام زهر» را می‌توان در تمامی فرهنگ‌های جهان دنبال کرد. به طور مثال، در تاریخ ایرانیان سردمدارانی که قیام‌ خود را بر علیه «ظلم و ستم» بی‌تردید یک باخت سیاسی و نظامی تخمین می‌زدند، چنین جام‌هائی سر کشیده‌اند. در عمل، کسی که جام زهر سر می‌کشد، نیک می‌داند که به آخر خط رسیده و دیگر امکان پیشروی ندارد؛ یا ذلت است یا مرگ با عزت! سر کشیدن «جام زهر» با در نظر گرفتن شرایط متفاوت نوعی خودکشی سیاسی، فرهنگی و حتی نظامی می‌تواند تلقی شود. کسی که جام زهر سر می‌کشد بجای آنکه توسط دشمنان‌اش از میان برود، «خودکشی» می‌کند. همانطور که، به غلط و یا به درست معروف شده، هیتلر نیز قبل از دستگیری توسط ارتش سرخ با یک گلوله به زندگی خود خاتمه داد.

ولی جامعة بشری هر چند در وحشیگری پیشرفت فراوان کرده، و نمونه‌های بارز آن را در عراق و افغانستان امروز به چشم می‌بینیم، از برخی زوایا از «ظرافت» بیشتری نیز برخوردار شده. «جام زهری» که حزب کارگر انگلستان امروز با اعلام موافقت ملکه در مورد انحلال پارلمان و آغاز انتخابات سراسری مجلس طی ماه آینده «نوش‌جان» ‌کرد، نمونه‌ای است از این ظرافت‌ها. جالب اینجاست که آمار و ارقام، یا بهتر بگوئیم «آمارسازان» و «ارقام‌سازان» پیش از آغاز این «انتخابات» پیروزی حزب محافظه‌کار را بر حزب کارگر پیش‌بینی کرده‌اند. و معمولاً در چنین شرایطی این نوع اطلاعات نه «پیش‌بینی» که فقط تأئیدی می‌باید تلقی شود بر آنچه طی چند هفتة آینده بر سیاست کشور انگلستان سایه‌گستر خواهد ‌شد.

بدون ادعای ارائة یک کارنامة منسجم از عملکرد سیزده ‌سالة انگلستان تحت رهبری حزب کارگر، در این مختصر تلاشی خواهیم داشت برای بررسی شتابزدة موضع این حزب در سیاست‌های جهانی. اگر می‌گوئیم «سیاست‌های جهانی» دلیل دارد؛ به استنباط ما حزب کارگر اگر می‌خواهد به موجودیت خود در سال‌های آتی در متن جریانات داخلی ادامه دهد می‌باید پای در ساختارشکنی‌ بگذارد، عملی که به احتمال زیاد تمامی کادرهای بالای این حزب را به زباله‌دان خواهد انداخت. می‌باید دید اینکار تا چه حد امکانپذیر است و تا چه حد مطلوب! ولی در سیاست‌های جهانی دیگر کسی منتظر «حزب کارگر» نمی‌ماند، این سیاست‌ها در حال تحول و تکوین‌اند و در سال‌های آینده چه حزب کارگر در قدرت بماند و چه محافظه‌کاران به قدرت دست یابند راهی جز پیروی از سیاست‌های ترسیم شده در برابر خود نخواهند داشت.

پس بازمی‌گردیم به سال 1997، سال پیروزی «دوبارة» کارگر بر محافظه‌کار! می‌باید اذعان داشت که پس از آغاز جنگ اول جهانی، هیچگاه در صحنة سیاست بین‌الملل دولت انگلستان تا به این حد دستپاچه، بی‌برنامه و نهایت امر مسخره عمل نکرده بود. فقط چند هفته‌ای از به قدرت رسیدن حزب کارگر می‌گذشت که در ایران، حکومت اسلامی را دست‌اندرکار فراهم آوردن زمینة «تحولات فرمایشی» می‌بینیم. حضور «سیدخندان» در میانة میدان سیاست از این مرحله آغاز می‌شود. دوم خرداد از همان نوع «عملیات» بود که پیشتر توسط مصدق‌السلطنه به ملت ایران حقنه شد، و در قلب یک حکومت استعماری مشتی اوباش حقوق‌بگیر اجنبی بر اساس این صحنه‌آرائی‌ها تبدیل به سمبل‌های مقاومت و وطن‌پرستی ‌شدند. ولی اینبار خر برای امپراتوری باقلا نیاورد! هم برنامة نمایشی جناح خاتمی با شکست کامل روبرو شد، و هم بریتانیا بالاجبار ساختار حکومت اسلامی را به صورت دست‌نخورده در شرایطی رها کرد که لندن، به نفع دیگر پایتخت‌ها کنترل خود را بر عرصة سیاست تهران از دست می‌داد. کودتاهائی که طی اینمدت به صور مختلف برنامه‌ریزی شد همگی شکست خورد؛ خاتمی نه در مقام قهرمان ملی که در موضع شیادی خودفروخته در قلب ساختار حکومت باقی ماند، و دولت کودتا و سرکوبگر و تازه‌نفس نیز نتوانست از راه برسد. عصای معجزه‌آسای امپراتوری فقط چند ماهی پس از هیاهوی «آیت‌الله فرهیخته» در همهمة کشور ایران از میان به دو نیم شد و دست امپراتوری در حنا ماند!

با این وجود اگر حزب کارگر که دست در دست راستگراترین محافل فاشیست اروپای مرکزی و غربی فعال شده بود،‌ به دلیل همجواری‌های استراتژیک در ایران به نتیجه‌ای نرسید، وضعیت در یوگسلاوی سابق آنقدرها هم «بد» نبود! تونی بلر، نخست وزیر حزب‌کارگر، حزبی که طی سال‌های جنگ‌سرد با افتخار فراوان خود را «سوسیالیست» و حتی در برخی شاخه‌ها مارکسیست «معرفی» می‌کرد، دست در دست بیل‌کلینتن به قطعه‌ قطعه‌ کردن کشور یوگسلاوی مشغول شد. کشتار، تجاوز، تخریب و قتل‌عام‌هائی که طی این جنگ «استعماری» به رهبری حزب کارگر و همکار یانکی آن، حزب دمکرات آمریکا در یوگسلاوی به راه افتاد پس از پایان جنگ دوم جهانی در تاریخ اروپا بی‌سابقه است. این سئوال هیچگاه مطرح نشد: آیا سیاست جنگ و «سرزمین سوخته» در قلب اروپای امروزی «الزامی» بود؟ اگر پاسخ مثبت است، کدام محافل چنین الزاماتی را بر ملت‌ها تحمیل می‌کنند؟ مسلم است که حزب کارگر جوابی به این سئوالات نخواهد داد، برای اینان جستجوی شاهرگ‌های استراتژیک در مقابله با نفوذ روسیه در بازارهای اروپای شرقی و آبراه مدیترانه از چنان اهمیتی برخوردار شده بود که پاسخ به این گونه پرسش‌ها را به نسل‌های بعدی در «امپراتوری» واگذار کردند! نسل‌هائی که اینک پای به میدان می‌گذارند.

ولی «افتخارات» تاریخی حزب کارگر به شکست استراتژیک در اعمال تغییرات سیاسی در ایران و بی‌آبروئی‌ها به دلیل کشتارها و سرکوب‌های یوگسلاوی محدود نماند؛ افتخارات دیگری در راه بود. و با به قدرت رسیدن جناح نفت‌فروشان در ایالات متحد، تونی بلر دست دوستی به سوی یکی از عقب‌افتاده‌ترین و ضدبشری‌ترین محافل ایالات متحد که جرج بوش دوم در رأس آن پای به کاخ سفید می‌گذاشت دراز می‌کند! از این مرحله است که شاهد همکاری جناح چپ حاکمیت انگلستان با یکی از راست‌گراترین دولت‌های تاریخ ایالات متحد هستیم. «امپراتوری» که جهت حفظ بقاء خود در منطقة خاورمیانه تمامی «تخم‌مرغ‌های» گندیده‌اش را در سبد رفرم‌های فرمایشی حکومت اسلامی جا گذاشته بود، پس از شکست این «پروسه»، جهت حفظ موجودیت بالاجبار در مقام پارکابی جورج بوش سوار بر گاری ‌شکستة ناتو پای به میدان جنگ در افغانستان و عراق نیز گذاشت! جنگ‌هائی استعماری و ضدبشری که «اهداف» واقعی‌شان هیچگاه در رسانه‌ها و در برابر افکار عمومی مورد تحلیل و بررسی قرار نگرفت. در این جنگ‌ها برای نخستین بار پس از آغاز جنگ اول جهانی،‌ به دلیل تحمیل شرایط «انزوای رسانه‌ای» هیچگونه پوشش خبری به «فعالیت‌‌های» نظامی «متفقین» نیز داده نشد! دولت کارگری به این ترتیب در یک عقب‌نشینی کامل از اهداف انسانی، مطبوعاتی، جهانی و حقوق‌بشری، در همراهی با سیاست‌های سرکوب نظامی که اینک دیگر به مرحلة «جهانی» رسیده، کارنامة سیاسی‌ خود را در همکاری بی‌قید و شرط با سیاست‌های سرکوبگرانة سازمان ناتو باز هم سیاه و سیاه‌تر می‌کند.

ولی بر خلاف انتظار «امپراتوری» بحران‌ها به دلیل شرکت فعال در جنگ و کشتار و همکاری با جمهوری‌خواهان پایان نمی‌گیرد؛ کاملاً برعکس! طی چند ماهی که از آغاز درگیری‌ها در افغانستان و سپس در عراق گذشت این بحران‌ها هر چه بیشتر شدت یافت. نهایت امر جرج بوش که خود را در برابر رشد غیرقابل تصور نفوذ سیاسی و نظامی کرملین در خاورمیانه می‌دید، پس از شکست در جنگ 33 روزه، جهت حفظ منافع ایالات متحد اینبار «تونی‌بلر» و حزب‌کارگر وی را در دهان گرگ انداخت. با نزدیک شدن جمهوریخواهان به سیاست‌های فدراسیون روسیه در سطح جهانی، ناقوس مرگ تونی‌بلر در سراسر جهان به صدا درآمد. «بلر» که به دلیل ارتباط نزدیک با واتیکان قصد داشت «لایة جدیدی» به سیاست‌های امپراتوری اضافه کرده، این ساختار پوسیده و استعمارگر را هر چه بیشتر قدرتمند نماید، به همان سوراخی بازگشت که از آن بیرون آمده بود؛ البته با سرافکندگی بسیار.

حزب کارگر به سرعت تجدید فراش کرد و در سال 2007 همزاد بلر، گوردون براون نامی را جایگزین وی نمود! براون بر خلاف بلر نه هیاهو می‌کرد، نه در برابر دوربین عکاسان ژست‌ هنرپیشگان هولیوودی می‌گرفت. با این وجود حزب کارگر با بیرون کشیدن «کارت براون» اهدافی بسیار بلندپروازانه‌تر از «ظاهر» آقای نخست وزیر دنبال می‌نمود. این حزب سعی داشت از طریق بازی با «کارت براون» آنچه از «دیگ‌ودیگ‌بر» هنوز در افکار عمومی امپراتوری برایش باقی مانده بود از گزند محافظه‌کاران محفوظ نگاه دارد. با شکست تصویر «مدرن‌نمای» آقای بلر، براون قرار بود تصویر سیاستمدار سنتی «کارگر» را زنده کند: کم حرف و «متین» باشد، با ظاهری بسیار «مسئول»! خلاصة کلام هر آنچه تونی بلر نداشت، حداقل در عکس‌هائی که در مجلات انگلستان به چاپ ‌رسید، براون از آن به وفور برخوردار بود! ولی ستارة اقبال امپراتوری اینبار نیز ندرخشید، بجای مشعل جهان‌گستر ویکتوریائی، ستارة کذا تبدیل شد به «چراغ‌موشی کنج خلا».

برنامه‌های چند صد میلیارد دلاری بریتیش پترلیوم که در رأس‌شان چپاول نفت جمهوری آذربایجان و گسترش نفوذ نظامی در گرجستان و اوکراین و نهایت امر حفظ پایه‌های قدرت «آنگلوفیل» در ترکیه و یونان قرار داشت، یکی پس از دیگری چون کاخی از پوشال بر سر داونینگ استریت فرو ریخت.

هنوز عرق اسباب‌کشی مستاجر جدید «داونینگ استریت» خشک نشده بود که شکست در جنگ سه روزة قفقاز زنگ خطر را برای براون نیز به صدا در آورد. پس از این شکست استراتژیک بسیار با اهمیت، تمامی پروژه‌های نفتی انگلستان در قفقاز بود که یک به یک به زیر سئوال می‌رفت! با عقب‌نشینی جناح‌های سیاسی وابسته به غرب در کشور اوکراین آرزوی قطعه قطعه کردن امپراتوری سابق شوروی و تبدیل آن به مجموعه‌ای از دولت‌های دست‌نشاندة غرب تبدیل به «خواب آشفته» شد، و این برنامه به سرعت از دستورکار دولت کارگری بیرون ‌رفت! ولی برخلاف آنچه طی 300 سال گذشته لندن به آن «خو» گرفته بود، در ازای این عقب‌نشینی‌ها و واگذاری «سنگرها» لندن هیچگونه امتیازی دریافت نمی‌داشت!

جالب اینجاست که نه تنها «امتیازی» در کار نبود که بحران اقتصادی و پولی، طی چند هفته تمامی بنیادهای مالی در امپراتوری را عملاً به ورشکستگی کشاند. بزرگ‌ترین و قدیمی‌ترین بانک‌ها و مؤسسات مالی جهان در لندن و نیویورک عملاً ورشکسته شدند و تمامی شبکة اقتصاد موازی ـ شبکه‌هائی در ایسلند، لیختن‌شتاین، موناکو، باهاماس، و ... ـ که تحت نظارت «ام. آی. 6» و سازمان سیا بر برنامه‌های سیاسی و نظامی در سطح جهانی نظارت «عالیه» و خصوصاً غیرمسئولانه اعمال می‌کردند به یک‌باره از هم فروپاشیدند.

اگر واشنگتن علیرغم بحران‌های فزاینده می‌توانست در چارچوب استراتژی‌های بین‌المللی از کارت همکاری با مسکو برخوردار شود، مسکو به دلائلی که از حوصلة این مقال خارج است این «کارت لعنتی» را از لندن دریغ می‌کرد. در همین مقطع است که با به قدرت رسیدن باراک اوباما در واشنگتن،‌ باز هم لندن به آیندة سیاست‌های خود در منطقة خاورمیانه و قفقاز امیدوار شده، جهت خروج از بحرانی که بر آن دیگر پایانی متصور نبود یک بار دیگر دست به دامان شیخ‌های جمکران می‌شود. خیمه‌شب‌بازی «انتخابات» حکومت اسلامی و نقش‌آفرینی‌های موسوی، خاتمی و خامنه‌ای بر صحنة این نمایشات از طرف لندن فقط تلاشی بود جهت باز پس گرفتن برخی مواضع از دست رفته. ولی شاهدیم که برنامة «مصدق‌سازی» با چه شکستی روبرو شد. قرار بود «جنبش سبز» در شرایطی به اوج خود برسد که «نارنجی‌های اوکراینی» و ساکاشویلی‌ گرجی، و اردوغان‌ آتاتورکی و نهایت امر حماسی‌ها و طالبان‌ها و ... و خصوصاً‌ دولت اسرائیل در دیگر مناطق باد در بادبان‌اش بیاندازند. ولی این «تصویر»، یا شاید این خواب و خیال ساده‌انگارانه‌تر از آن بود که بتواند در جهان هزاررنگ سیاست عملی شود؛ عملی هم نشد.

نتیجة ملموسی که عملیاتی کردن «طرح مصدق‌سازی» در ایران برای امپراتوری تحصیل کرد، فقط عمیق‌تر شدن شکاف موجود میان حکومت اسلامی و توده‌های مردم بود. خلاصة کلام از طریق فعال کردن میرجلاد موسوی و عمال وابسته به وی نه تنها آبی گرم نشد که انگلستان به طبع‌اولی جهت حفظ موجودیت خود مجبور شد گام دیگری از فضای سیاست جهانی به عقب بردارد! کار بجائی رسید که حتی کشور ورشکستة آرژانتین نیز با پشت‌گرمی به محافلی در آمریکا خواستار باز پس گرفتن «جزایر مالویناس» از امپراتوری می‌شود!

به صراحت می‌توان گفت که شکست استراتژیک انگلستان در «انتخابات» جمکران و افغانستان و عدم پیشرفت سیاست‌های لندن در پاکستان دیگر جائی برای آیندة حزب کارگر باقی نگذاشته. اینکه حزب محافظه‌کار به عنوان شاخة اصلی سیاستگزاری در کشور انگلستان، شاخه‌ای که به ارتش، نیروهای امنیتی و مراکز تصمیم‌گیری سرمایه بسیار‌ نزدیک‌تر از «حزب کارگر» است، در شرایط فعلی چه برنامه‌ای می‌تواند ارائه دهد جای بحث و گفتگو باقی است. مسلماً بازگشت به آنچه طی دوران خانم تاچر سیاست‌های «لیبرالیستی» اقتصادی لقب گرفته بود، اینبار نیز جهت سرکوب مطالبات توده‌ها در رأس برنامه‌ها قرار دارد. ولی مشکل می‌توان شرایط فعلی را با دوران «بروبیای» انگلستان در اوج جنگ سرد و دهة 1980 مقایسه کرد. به صراحت بگوئیم، محافظه‌کاران در مقام راست‌گراترین شاخة سیاسی در انگلستان از آنچه حزب‌کارگر طی سیزده سال گذشته انجام داده نمی‌توانند «راست‌‌گرایانه‌تر» عمل کنند.

به استنباط ما تنها مطلبی که در اینجا باقی می‌ماند ارتباط تاریخی حزب محافظه‌کار است با هیئت حاکمه در روسیه. ارتباطی که از دیرباز وجود داشته و فراموش نکرد‌ه‌ایم که گورباچف، صدر هیئت رئیسة اتحاد جماهیر شوروی وقت، برنامة «پرستروئیکا» را برای نخستین بار در «محضر» خانم مارگارت تاچر، نخست وزیر محافظه‌کار بریتانیا به طور رسمی «فاش» نمود!‌

حال این سئوال مطرح می‌شود که اگر امروز گوردون براون با قبول انحلال مجلس در چنین شرایطی عملاً «جام زهر سر کشیده»، در صورت پیروزی محافظه‌کاران طی چند هفتة آینده، آیا هیئت حاکمة روسیه همچنان در برابر خواست‌های محافظه‌کاران همچون دوران خوش «استالینیسم» از خود نرمش نشان خواهد داد، یا اینکه تغییرات اصولی نه بر مرده‌ریگ روابط گذشته که بر بستر تحولاتی نوین تکیه خواهد کرد. تحولاتی که مدت‌ زمانی است زمینة چنین نرمش‌هائی را به طور کلی در روابط «لندن ـ مسکو» از میان برداشته.




...



۱/۱۵/۱۳۸۹

کیمیاگران!



به نظر می‌رسد که توافقات «ستارت» یکی از محور‌های تنش‌زائی در روابط بین‌المللی را مستقیماً تحت فشار قرار داده باشد. این همان «محوری» است که در واکنش به این توافقنامه با «بمب» به سراغ اهالی مسکو و داغستان شتافت. ولی هر چند طی روزهای اخیر این محور به سرعت منزوی می‌شود، نمی‌توان اهمیت‌اش را در روابط بین‌المللی از نظر دور داشت. این «محور» پس از جنگ‌های 1967 و «شکست»‌ نمایشی ارتش ناصر از اسرائیل، در عمل بحران «جاودان» در منطقة خاورمیانه را تبدیل به عصای دست خود در روابط بین‌الملل کرده. در این «محور» محافلی از هر ملیت و مذهب می‌توان یافت. مهم این است که از آغاز جنگ «اسرائیل ـ مصر» تا به امروز، «جنگ‌افروزی» در منطقة خاورمیانه و در آسیای مرکزی و قفقاز ـ پس از فروپاشی اتحاد شوروی، تبدیل به ماشین‌ پول‌سازی برای بعضی محافل شده و اکنون اینان نمی‌توانند به این سادگی‌ها از منافع خود دست بشویند.

به قدرت رسیدن حکومت اسلامی و ملاجماعت در سال 1979 میلادی در ایران در عمل به دلیل حمایت شبکة جنایتکار «کارتر ـ برژینسکی» از گسترش همین «محور دین‌پرور» و جنگ‌طلب و غوغاآفرین امکانپذیر شد. البته اینبار شبکة کذا در عملیات‌اش شعارهای دیگری ارائه می‌کرد. چرا که پیش از آغاز «مرحلة» آخوندبازی در منطقه، شعارهای مردمفریب بیشتر بر پایة «حق انسانی یهودیان» شکل گرفته بود. ولی می‌دانیم که در ترادف قرار دادن «حق انسانی» با اشغال نظامی و جنگ‌آفرینی بر علیه ملت‌ها و اقوام دیگر، در عمل به معنای پایمال کردن حق انسانی هم اینان تمام خواهد شد. «حق یهودیان» تا ابد نمی‌توانست توجیه‌کنندة جنگ و کشتار مداوم باشد! ولی در نتیجة وقوع آنچه «انقلاب اسلامی» لقب گرفت، و با توسل به شعار «خررنگ‌کنی» به نام «مبارزه» جهت احقاق‌ حقوق فلسطینیان، و گذاشتن «اهداف» این به اصطلاح «انقلاب» در بوق و کرنا، «محور» کذا توانست نهایت امر دولت اسرائیل و محافل حامی یهودستیزان در اروپا و آمریکای شمالی را از بن‌بست سیاسی بیرون کشیده، با استقرار اینان در سنگر «مخالفت با اسلام‌گرائی» و وحشیگری خمینی حتی در سطح جهانی برای‌شان «مشروعیت» نیز کسب کند! در همین مقطع بود که به سرعت «نقش‌ها» در منطقه دگرگون ‌شد، و پدیده‌ای به نام «اسلام انقلابی» سر از کاسة دیپلماسی منطقه‌ای به در آورد.

از طریق تکیه بر واژگون‌نمائی، در صحنه‌آرائی‌هائی که طی نخستین سال‌های حکومت اسلامی در ایران از اهداف «انقلاب اسلامی» توسط جماعت ملا و آخوند ارائه می‌‌شد، نهایت امر عربدة مردمفریبانه و فاشیسم «حزب‌الله» را محوری جهت «حمایت از حقوق ملت فلسطین» معرفی ‌کردند! اینهمه جهت دامن زدن به آتش جهالت عمومی و استفاده از تعصبات و تیره‌اندیشی‌های رایج در قشرهای مشخص کشور و فراهم آوردن زمینة سرکوب هر چه گسترده‌تر در ایران!‌ ولی زمانیکه در لندن و واشنگتن هیئت‌های حاکمه از سلطة تمامیت‌خواهان «فاشیست ـ مسلمان‌» که تحت نظارت ساواک و ارتش آمریکائی شاهنشاهی به راه افتاده بود کاملاً مطمئن شدند، اشتهای‌شان در منطقه‌ بیشتر و بیشتر شد! اینبار تحت عنوان «صدور انقلاب» همان صورتبندی‌های موهن و ضدانسانی را به اسم حمایت از ملت دربند فلسطین و حتی «انقلابی جهانی» در کل منطقه به راه انداختند! اسم اینکار را نیز گذاشتند «صدور انقلاب»!

به زبان ساده‌تر، هر چه سیاست اسلام‌گستری واشنگتن در منطقه وسیع‌تر می‌شد و موفقیت‌آمیزتر عمل می‌کرد، «صدور انقلاب» دجال‌هائی که تهران را به اشغال خود در آورده بودند نیز موفق‌تر معرفی می‌شد! در نتیجه، سرکوب و خفقان آنچنان در ایران بالا گرفت که دیگر تر و خشک نمی‌شناخت. بسیاری از عوامل همین سیاست‌ها که در مناصب و گروه‌های سیاسی «اسلام‌گرا» جا خوش کرده بودند، در این دوره شامل «حذف» انقلابی شده، و به این وسیله دست‌های «مقدس» واشنگتن و لندن برای مانورهای منطقه‌ای بازتر شد.

به صراحت دیدیم که این صحنه‌سازی تبدیل به چاشنی اصلی سیاست منطقه‌ای «محافل» غرب در خاورمیانه شد. در این تبلیغات «خررنگ‌کن»، واشنگتن که روز 22 بهمن 57 فرمان حمایت از «آخوند» را به ارتش شاهنشاهی صادر کرده بود، در بوق‌وکرنای تبلیغات حکومت اسلامی تبدیل شد به مهم‌ترین «دشمن» اسلام‌گرایان در جهان! در این تصویر مضحک، واشنگتن شیطان بزرگ بود و شیطان‌های کوچک‌تر از جمله فرانسه و انگلستان و آلمان همه‌روزه اهداف‌اش را بر ضد اسلام و مسلمین «دنبال» می‌کردند! جالب اینجاست که همزمان با این تبلیغات «ابله فریب»، ارسال هنگ‌های اسلام‌گرای بن‌لادن و اوباش و چاقوکش‌های کشورهای مسلمان‌نشین منطقه تحت نظارت سازمان سیا به افغانستان جهت مبارزه با «ارتش سرخ» جریان داشت! لوژیستیک این عملیات نیز از طریق بانک‌های آمریکائی و انگلیسی و به بهای چپاول نفت ملت‌های منطقه به نفع تفنگ‌فروشان غرب تأمین می‌شد.

می‌باید قبول کرد که سیاست‌های ضدانسانی واشنگتن در منطقه، با بهره‌گیری از قشری‌نگری‌ها و تعصبات کورکورانه و خصوصاً خودفروختگی سیاست‌بازان و ملاجماعت با موفقیت کامل در ایران ریشه گرفت. البته در این میان وضعیت اتحاد شوروی نیز مزید بر علت بود. «سوسیالیسم علمی» که نهایتاً دوران استبداد استالینیستی را پس از دست‌کاری‌های «روبنائی» توسط گروه خروشچف و سپس «برژنف» پشت سر گذاشته بود، در عمل همه روزه با بن‌بست‌هائی در داخل روبرو می‌شد که هر چه بیشتر غیرقابل حل می‌نمود. «پیام» انقلاب اکتبر در تقابل با «پویائی» جهان سرمایه‌داری قادر به صحنه‌گردانی نبود؛ پیر و نخ‌نما نمی‌نمود و هر دم با مشکلاتی نوین خصوصاً در اروپای شرقی و درون مرزها دست به گریبان می‌شد. خلاصة کلام دفتر «جنگ سرد» را در همان روزها به نفع غرب بسته بودند، هر چند طنین«زنگ» پایانی این «جنگ» هنوز به گوش جهانیان نرسیده بود.

در ایران حاکمیتی که با تکیه بر شبکة کذا به قدرت رسیده بود، علیرغم فروپاشی در مواضع اتحاد شوروی با موفقیت تمام به امر سرکوب ملت مشغول بوده، همچنان به موجودیت خود ادامه می‌داد. ولی «بحران» نهایت امر در اواسط دوران ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی به خاک ایران نیز پای گذاشت و شرایط سیاسی در کشور به مرحله‌ای رسید که امروز شاهدیم. از تکرار مراحل مختلفی که حکومت اسلامی پس از پایان «جنگ سرد» در آن پای گذاشت در اینجا اجتناب می‌کنیم چرا که پیشتر در مقیاسی گسترده گام به گام تمامی این مراحل را تشریح کرده‌ایم. پس به بپردازیم به تحلیل آنچه امروز در برابرمان قرار گرفته. ‌ ‌

حکومت اسلامی همچون حاکمیت پاکستان، ترکیه، امارات و بسیاری کشورهای منطقه در سراشیب سقوط افتاده. دولت در ایران از دیرباز دست‌نشانده بود، و امروز نیز به طبع‌اولی قادر نیست بدون تکیه بر نیروی سیاسی و نظامی و خصوصاً اطلاعاتی اجنبی به موجودیت‌اش ادامه دهد. ولی محافلی که از موجودیت این ساختار دست‌نشانده طی 8 دهة گذشته در ایران حمایت به عمل آورده‌اند دیگر به شیوه‌های گذشته قادر به ارائة چترحمایت‌گرشان نیستند. محافل غرب که پشت سر حکومت اسلامی موضع گرفته‌اند می‌باید جهت تأمین منافع خود به شیوه‌های دیگری متوسل شوند، و مشکل دقیقاً از همین مرحله پای به صحنة سیاست کشور ‌گذارده؛ مرده‌ریگ استعمار بر شانة محافل نوکرصفت داخلی آنچنان سنگینی می‌کند که برای اینان دیگر رمقی جهت به ارزش گذاشتن اهداف محافل اربابان باقی نگذاشته.

نوکران محافل که همگی از اوباش و لات‌ولوت‌های شهری، در مقام تولیدات 8 دهه استعمار تشکیل شده‌اند، در چارچوب سیاست‌های «جنگ‌سرد» الزامی نداشت که از بار علمی، هنری، ادبی و ... نیز برخوردار باشند. «ادعا»، پوچ‌گوئی، هیاهو و غوغاسالاری کفایت می‌کرد. اینان با بهره‌گیری از سانسور، «متکلم وحده» می‌شدند و در زمینة گسترش «فقرفرهنگی» تمامی سعی و تلاش خود را به خرج می‌دادند. اگر احدی در این مملکت پیدا می‌شد که از چند و چون مسائل اطلاعی هر چند مختصر می‌داشت، یا به پشت میله‌های زندان می‌رفت و یا به تبعیدگاه! صورت مسئله به این ترتیب از دیرباز در کشور ایران «پاک» شد. آنچه بر روی میزهای طراحی استعمار باقی می‌ماند «ملت ایران» بود که می‌بایست هر دم سرکوب شده از دامان این سیاست به دامان آن دیگری پرتاب شود. این نیز به یمن کودتاها، بحران‌سازی‌ها، آشوب‌گری‌ها و حتی «انقلابات» عملی می‌شد و مسئله هیچگاه برای محافل استعماری به صورتی که امروز در برابرشان قرار گرفته مطرح نبود. «لمپنیسم» لایه‌های متفاوت فرهنگی، ادبی، هنری و علمی کشور را در هم نوردیده بود و جهت تشویق این نوع برخورد ذلت‌بار در میان خلق‌الله دولت‌های استعماری از به حراج گذاشتن مدارک تحصیلی دانشگاه‌های خود نیز دریغ نمی‌کردند.

در این چارچوب است که به طور مثال پلی‌تکنیک شهر پاریس، به عنوان یکی از مهم‌ترین «تینک‌تنک‌های» قارة اروپا، در دوران میرپنج میزبان فردی به نام مهدی بازرگان می‌شود!‌ ولی ایشان طی دورانی که در این مدرسه گذراندند مسلماً با مسائل «تینک‌تنک پلی‌تکنیک» کار زیادی نداشتند، نتیجة «تحصیلات» شیخ مهدی در این مدرسه نگارش کتابی شد که با تکیه بر علم «هیدرولیک» وجود خدا را به اثبات می‌رساند! و بعدها همین شیخ مهدی عصای دست روحانیون شده جهت سرکوب ایرانیان، خصوصاً زنان و جوانان در کشور دولت انقلابی تشکیل داد! باید اذعان داشت که این مرحله از گسترش تفکر «دین‌خوئی» در ایران مسلماً مدیون سیاست‌های استعماری است. به صورت خلاصه بگوئیم که این مرحله را «دین‌خوئی» سیاسی و تشکیلاتی می‌نامند که نمی‌باید با انواع سنتی و معمول آن اشتباه شود. اینچنین بود که در کنف حمایت غرب،‌ دولت‌های دست‌نشانده رشد و پویائی اجتماعی، فرهنگی و مالی و اقتصادی جامعة ایران را در ترادف با توسعة تشکیلات سیاسی و اداری قرار دادند. این توسعة «استعماری ـ فاشیستی» دست در دست سرکوب، ولنگاری، ساده‌اندیشی، مدرک‌پرستی، ظاهرسازی، زاهدنمائی و خصوصاً فروپاشانی «بافت‌ طبقاتی» کار را بجائی کشاند که امروز شاهدیم: در رأس هرم قدرت، و حتی در رأس تشکیلاتی که خود را اپوزیسیون آن معرفی می‌کند جز اوباش نمی‌بینیم.

در سخنرانی‌ها، مقالات، بحث‌ها و موضوعاتی که این گروه‌ها ـ دولتی‌ها و اوپوزیسیون ـ مطرح می‌کنند هیچگونه ساختار منسجم فرهنگی، سیاسی و عقیدتی وجود ندارد. به طور مثال، آیت‌الله‌هائی که با چند من عمامه از اسلام و دین و دیانت سخن به میان می‌آورند، به شهادت مطالبی که بر شبکة اینترنت همه روزه از اینان منتشر می‌شود، حتی در راستای «اعتقادات‌» خودشان نیز جز پوچ‌گوئی و وراجی هیچ در چنته ندارند. با تکیه بر چنین زمینة «اجتماعی ـ سیاسی» است که اینک محافل استعماری می‌باید، خصوصاً در عصر ارتباطات و اینترنت و آی‌پاد و ... دست به بازسازی‌های مطلوب در بافت سیاسی حاکمیت دست‌نشانده در ایران نیز بزنند! می‌باید دید که آیا اصولاً چنین کاری امکانپذیر است؟

باید پرسید آیا با چند جلسه نشست‌وبرخاست و گپ‌وگفتگو، و یک هیاهوی رسانه‌ای و فرستادن نوچه‌های محافل به استقبال از این و آن و تقدیم چند دیپلم دکترای افتخاری، امثال ملاممد خاتمی، شیرین عبادی، و دیگران را می‌توان تبدیل به متفکر و سیاست‌مدار و صاحب‌نظر کرد؟ باید اذعان داشت که در عمل چنین دگردیسی‌ای امکانپذیر نیست. در گذشته‌های دور کیمیاگران به دنبال اکسیری می‌گشتند که مس را به طلا تبدیل کند، امروز این محافل استعماری‌اند که به دنبال اکسیر جهت تبدیل زباله به فرهیخته به این در و آن در می‌زنند.

از آنچه در بالا آوردیم یک نتیجه‌گیری بسیار جالب می‌توان کرد. برای نخستین بار در ارتباط با ملت ایران، استعمار پای به میدانی گذاشته که از شناخت ابعاد و افق‌های واقعی‌اش عاجز خواهد ماند. البته دلیل این «عجز» روشن است، چرا که در مراکز تصمیم‌گیری سرمایه‌داری ـ آمریکا، انگلستان، آلمان و ... ـ گسترش «بافت طبقات» به پدیده‌ای شکل‌ داده که امروز با آن روبرو هستیم؛ شخصیت‌های سیاسی دیگر از وزنه‌های سابق اجتماعی برخوردار نیستند. به طور مثال در کشوری که امثال آنتونی ایدن، وینستون چرچیل و چمبرلن نخست‌وزیرانش بودند شاهدیم که در عصر نوین تونی بلرها و مارگارت تاچر‌ها پای به میدان می‌گذارند. این نیست جز نشان آغاز فروپاشانی در وجهة مقامات دولتی. از منظر تاریخی در این کشورها رشد «بافت ‌طبقات» شرایطی فراهم آورده که تصمیم‌گیرندگان هر چه بیشتر در پشت پرده‌ها باقی می‌مانند و جهت اعمال نظریات‌شان بر کل جامعه دیگر نیازمند مشروعیت ظاهری «نمایندگان‌شان» که همان سیاستمداران باشند نیز نخواهند بود.

ولی تعمیم این «شرایط» به کشور ایران، عملی که با حضور احمدی‌نژاد در رأس دولت حکومت اسلامی به اوج خود رسید،‌ کار بسیار احمقانه‌ای است! ‌ چرا که بافت‌طبقات در ایران مرتباً توسط سیاست‌های استعماری از دیرباز مورد هجوم قرار گرفته؛ این «بافت» حی و حاضر است و قصد دارد که سهم واقعی خود را از «موقعیت اجتماعی» در عمل به دست آورد!‌ تعمیم شرایط ایجاد شده در کشورهای سرمایه‌داری بر جامعة ایران به این ترتیب غیرممکن خواهد بود. در ایران سیاستمدار الزاماً و در چارچوب روابطی که هنوز بر جامعه حاکم باقی مانده از وجهة بالائی برخوردار است؛ این وجهه می‌باید «تأمین» شود! تزریق افرادی از قماش احمدی‌نژاد، خاتمی، موسوی و ... در فضای سیاست کشور عملی است که بازتابی جز ناکامی برای آمران‌اش به بار نخواهد آورد. اینان اگر در چارچوب سیاست‌های جنگ‌سرد با تکیه بر سانسور و سرکوب توانستند برای خود به اصطلاح وجهه‌ای تأمین کنند، امروز برای حفظ آنچه تامین شده فقط می‌باید مهر سکوت بر لب بگذارند و حفظ سکوت از نظر سیاسی آنقدرها سازنده نیست.

از طرف دیگر، حتی در صورت تغییر خط‌مشی سیاسی از جانب غرب، «اوباش» که اینک پای به وزارتخانه‌ها و سفارتخانه‌ها در کشورهای غربی گذاشته‌اند چگونه خواهند توانست با نخبگان شرق بر سر میز مذاکره بنشینند؟ خلاصة کلام، غربی‌ها پای‌شان در همان تله‌ای گیر کرده که از دیرباز جهت ما ملت‌های جهان سوم تعبیه کرده بودند. داروی شفابخشی که غرب در برابر این شرایط در دکان خود دارد همان است که مزة تلخ‌اش را سال‌هاست زیر دندان داریم: گسترش تهدیدات و تحمیل شرایط جنگی، تشویق مهاجرت ایرانیان به خارج از کشور، تشکیل نطفه‌های فرامرزی تحت عنوان پوچ «مبارزه» با حکومت اسلامی، و خصوصاً جلوگیری از ارتباط پیوستة ایرانیان با خارج از کشور. این سیاست‌ها ظاهراً می‌باید هم در ایران سرکوب را در حد مطلوب بالا نگاه دارد، هم امکان چپاول برای بنگاه‌های مالی غرب آماده کند و هم از نفوذ روسیه، هند و چین به بازارهای ایران جلوگیری به عمل آورد. باید قبول کرد که این «صورتبندی» بیش از آنچه غربی‌ها می‌پندارند خوش‌بینانه است. چنین شرایطی را نمی‌توان حتی در میانمدت حفظ کرد.

به طور مثال، در وضعیتی که امروز با آن روبرو شده‌ایم «مسائل هسته‌ای» که در عمل وسیله‌ای جهت چپاول هر چه بیشتر ما ملت شده، به مرحلة پایانی خود نزدیک می‌شود، و با پایان گرفتن این «دکان» حفظ آیندة حکومت اسلامی و منافع همکاران غربی آن بسیار مشکل خواهد شد.

اینک که تا حدودی مسائل مربوط به بحران اجتماعی و تبعات سیاسی آن را در ایران شکافتیم، بار دیگر به فروپاشی «محور» کذا باز می‌گردیم. همانطور که گفتیم این فروپاشی در راه است و از منظر روابط بین‌الملل دیگر تردیدی در آن نمی‌توان داشت. در نتیجه غرب می‌باید هر چه زودتر جهت حفظ منافع خود در مناطقی که فروپاشی کذا بازارچه‌اش را به تزلزل دچار خواهد کرد، به ترفندهائی متوسل شود، در غیر اینصورت صحنه را به طور کامل خواهد باخت. مطلب را در همینجا خاتمه می‌دهیم و بررسی ابعاد مختلف سیاست غرب، یا همان گزینه‌های موجود در ارتباط با ایران را به روزهای آینده موکول می‌کنیم.






نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل(بارگیری)

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ آدردرایو

نسخة پی‌دی‌اف ـ ایشیو

نسخة پی‌دی‌اف ـ مدیافایر

نسخة پی‌دی‌اف ـ زی‌دو

نسخة پی‌دی‌اف ـ باکس‌نت

...