۷/۲۱/۱۳۸۵

حکایت دریا و گوهر!



داستان ما ایرانیان و استعمار حکایتی است طولانی! هر چند امروز برخی سعی دارند مسئلة استعمار و نقشه‌های «کهن» استعماری، در راه به زنجیر کشیدن ملت ایران را به حاج‌روح‌الله، دارودستة «رهبری»، «مهروزی» و یا «سرداراکبر» محدود کنند، قضیه از این‌ها ریشه‌دارتر است. اصولاً یک سئوال را باید مطرح کرد، و آن اینکه کدام شیرپاک‌خورده‌ای می‌تواند تصور کند، سیاست‌های استعماری در منطقة نفتخیز خاورمیانه و مرزهای آسیائی روسیة امروز، می‌تواند به چند عنصر و پادوی استعمار محدود بماند؟ اگر این سئوال در تمامی ابعاد آن بررسی شود، جواب روشن خواهد بود؛ سیاست‌های استعماری برای حفظ هزاران میلیارد دلار منافع سالیانة خود برنامه‌‌های مفصل‌تری روی میزهای طراحی پهن کرده‌اند. به طور مثال، زمانی که در یک منطقه، بحران عمیقی از نظر راهبردی، نظامی و عقیدتی به راه می‌افتد، یکی از نخستین شگردهای استعمار، سرمایه‌گذاری در جریان‌های متخالف است! به طور مثال، زمانی که در ایران غائلة 22 بهمن به راه افتاد، استعمار همانقدر در اوج‌گیری برنامة گروه‌های «ملی‌گرا» سرمایه‌گذاری کرد که در جنبش‌های به اصطلاح «چپ‌کارگری» و یا «اسلامی»! دلیل هم روشن بود؛ استعمار نمی‌تواند شرایطی را بپذیرد که در آن «نظارت عالیه» بر مسائل سیاسی یک منطقة با اهمیت از دست برود، و از اینرو حتی اگر به قیمت فدا کردن گوشه‌ای از منافع‌اش باشد، می‌باید دستی از دور بر آتش نگاه دارد.

در دوران «جنگ سرد» این جبهه‌گیری‌ها روشن‌ و واضح‌ بود. به طور مثال طرز برخورد حزب توده، به عنوان یک جریان سیاسی وابسته به اتحاد شوروی، با «بلوای» 22 بهمن کاملاً صریح بود: این حزب می‌دانست که هدف اصلی این بحران‌آفرینی جبهة جنگ در افغانستان است؛ می‌دانست که «فقر» تفکر سوسیالیسم ایرانی، نمی‌تواند با حربه‌های «پوپولیسم» اسلامی، که دهه‌ها از طریق کانال‌های تبلیغاتی غرب مورد حمایت قرار گرفته بودند، مبارزه کند؛ می‌دانست که آمریکا همزمان در حال شکل‌دادن به یک «جنبش» چپ‌نمای غربی در ایران است، تا هم با چپ‌نمائی‌های «خطرناک» جبهة اسلامگرائی را تقویت کند، و هم در صورت نیاز، حتی تفکر سوسیالیستی را نیز بتواند به جانب منافع غرب منحرف سازد؛ و باز هم این حزب می‌دانست که با در نظر گرفتن این واقعیات، منافع اردوگاه «شرق» ایجاب نمی‌کند که حزب توده، با جبهه‌گیری‌های این چپ‌‌آمریکائی خود را همگام سازد؛ و نهایت امر به عنوان حزبی که «هدف» سیاسی‌اش صرفاً به دست گرفتن قدرت و تفویض اهرم‌های تصمیم‌گیری به کرملین بود، بهترین راه را در مدارا با «بلواگران» 22 بهمن ‌می‌‌دید‍! این سیاستی بود که رهبران این حزب تا آخرین قطرة خون پیش بردند، و در این راه ـ هر چند که کاملاً مسخره و مضحک بنماید ـ حتی جان باختند.

ولی اگر وابستگی بنیادین حزب توده به جریانی کاملاً «شورائی»، شناخت تمایلات سیاسی آنرا آسان می‌کرد، به دست دادن یک شناخت عمیق از بحرانی که در بطن «تشکیلات» مختلف، و در جمع «دست‌نشاندگان غرب» به وجود آمده بود، به این سادگی‌ها امکانپذیر نمی‌شد. این گروه‌ها اگر در فردای بلوای 22 بهمن به دو دستة «ظاهراً» مجزا تقسیم شدند: هواداران حکومت «عدل‌الهی» و مخالفان؛ ماه‌ها پیش از این بحران همگی «رجزخوانان» حاج‌روح‌الله شده بودند. ریشة این «اجماع» سیاسی، در «رهبری» فردی به نام روح‌الله خمینی، که «زعامت» وی به دلیل راهبردهای تبلیغاتی غرب عملاً «غیرقابل» تکذیب شده بود، در واقع خود مسئله‌برانگیز می‌شود. این سئوال پیش می‌آید که چرا جریانات سیاسی یک کشور، رهبری یک روحانی را با تمامی «عواقب» اجتماعی، فرهنگی و سیاسی آن می‌پذیرند، و «مبارزه» با این «فتنة» اجتماعی را صرفاً منوط به سقوط مهم‌ترین سنگر مخالف همین «عارضه»، یعنی سلطنت پهلوی می‌کنند! حتی در یک ارزیابی سیاسی از قبیل «علل ـ معلول» جوئی، این طرز برخورد یک «حماقت» تمام و کمال بیش نیست؛ فروپاشاندن یک متحد بالفعل، در جهت حمایت از یک دشمن بالقوه!

ولی برای تحلیل‌ آنچه گذشت، می‌باید گامی به عقب برداشت، با دقت بیشتری به صحنة سیاست کشور نگاه کرد. چرا که تحلیل‌های سطحی و «مردم فریب»، از آندسته که 27 سال است بر سیاست کشور حاکم شده، همانطور که شاهد بوده‌ایم کارساز نیست. و متاسفانه می‌باید قبول کرد که واقعیات در لایه‌های دیگری نهفته. نخست اینکه سلطنت پهلوی در مقام یک حاکمیت، هیچگاه مجموعة «سیاسی ـ امنیتی‌ای» مستقل نبوده. این حاکمیت در موضع‌گیری‌های درازمدت، پیوسته آلت فعل سیاست غرب بوده، و روزی که مقامات شیعة 12 امامی، یعنی بنیادی که «مشروعیت» قانونی، عرفی، و مذهبی همین سلطنت را در مقابل توده‌های مردم «تضمین» می‌کرد، بر سلطان شوریدند، «حاکمیت» بدون حمایت غرب، کار زیادی از دستش بر نمی‌آمد. از طرف دیگر جریانات سیاسی نیز، بر خلاف ادعاهای «مردم فریب‌شان»، از هر گونه «استقلال» عمل به دور بودند، موجودیت اینان نیز صرفاً در ارتباط با منافع غرب «معنا» می‌یافت؛ خلاصة کلام، اگر «درباری» در کار نبود، «حزبی» هم در کار نبود تا بتواند با «دربار» به گفتگو بنشیند! در نتیجه، همکاری «جریانات» سیاسی مختلف با دربار پهلوی جهت مقابله با «بلوای» 22 بهمن، کاملاً غیرممکن بود. این سلطنت در برابر آنچه به غلط «فشار توده‌های ناراضی» تحلیل شد، گامی به عقب برداشت، تا «صحنه» را تمام و کمال به استعمار واگذارد. استعماری که می‌باید گزینه‌هایش را اینک «آزادانه» در جامعة ما مستقر کند. تنها فردی که از شکاف «فرضی» میان «سلطنت» و روحانیت قصد بهره‌برداری داشت، مرحوم شاپور بختیار بود. ولی شهامت سیاسی او در شرایطی که «خودفروختگی» سیاسی سکة رایج شده بود، فقط وسیله‌ای برای استعمار فراهم آورد که فروپاشی ارتش را نیز تسریع کند!

در واقع، استعمار نمی‌توانست بپذیرد که تلاش در به قدرت رساندن یک حاکمیت «اسلامی» در ایران، در نیمه‌راه به دست بختیار و چند شخصیت محدود در جنبش‌ چپ و دمکرات ایران به «دمکراسی» پارلمانی، آزادی مطبوعات، احزاب و ... منجر شود؛ جواب بختیار را همان «توده‌های» مسلمانی دادند، که امروز خود و هموطنان‌شان را به خرید و فروش جگر، امعاء، احشاء و کلیه‌های‌شان انداخته‌اند، و در تفاسیری مضحک و مسخره، قله‌های فناوری هسته‌ای جهانی را نیز همزمان فتح کرده‌اند!

غرب پس از حاکم کردن «اسلام» بر ایران، در جناح‌بندی‌های «موافقان» حکومت عدل الهی، که در آغاز کار تقریباً تمامی جناح‌های «فرضی» سیاسی کشور را فرا گرفته بودند، دست به تصفیه زد؛ در این راستا، به تدریج فیضیه‌ها، بازار، سرمایه‌داری خرده‌پا و کمپرادور، روشنفکری دانشجوئی «اسلامی»، مورد حمایت قرار گرفته، بقیة سیاسیون، که تا این زمان دکوراسیون‌ «انقلاب» 22 بهمن شده بودند، به سلول‌های زندان اوین و قصر راهنمائی شدند؛ راهبردی که کاملاً قابل پیش‌بینی بود! در واقع، طیف‌های «چپ‌انقلابی»، و «اسلام راستین» دو تیغه‌یک قیچی سیاسی بودند، و اهدافی مشترک دنبال می‌کردند: خوش خدمتی به اجنبی و فراهم آوردن زمینة چپاول منافع ملت ایرانیان در ازاء چند روزی حکومت استیجاری! قرعة این «بخت‌آزمائی» سیاسی، به دلایل متعدد تاریخی آنروزها به نام «حوزه‌های علمیة» شیعة 12 امامی اصابت کرد، هر چند که چون نمونه‌های یوگسلاوی و آلبانی و حاکمیت‌های «چپ‌مستقل»، و یا چون نمونة «لیبیائی»، حکومت «اسلام مساوات طلب» نیز می‌توانست در دستور کار «غرب» قرار گیرد! امروز بی‌دلیل نیست که شاهد تبلیغات گستردة طرفداران «حزب کمونیست کارگری» در تلویزیون‌های لوس‌آنجلس هستیم، و بی‌دلیل نیست که حضور فعالانة مأموران امنیتی حکومت اسلامی در دانشگاه‌های ام‌آی‌تی و هاروارد را می‌بینیم، و باز هم بی‌دلیل نیست که حمایت بنگاه‌های سخن‌پراکنی‌ استعماری از عمال تبلیغاتی حکومت اسلامی تحت عنوان «روشنفکر»، «حقوقدان»، «نویسنده» و ... را شاهدیم؛ این‌ها نشاندهندة یک واقعیت تکاندهنده‌اند: استعمار حاضر نیست از لقمة چربی که در ایران برداشته دست بشوید.

ولی در این میان، تحیرآورترین تجربة سیاسی امروز کشور را می‌‌باید به حق، در همگامی‌های «دربار» فراری پهلوی با عمال «حکومت» جنایتکار اسلامی یافت! در همین راستا، یکی از سایت‌های «مستقل» که ارتباطات گسترده‌اش با محافل حکومت اسلامی فقط از چشم کور‌های مادرزاد پنهان می‌ماند، و اخیراً طی نمایشات «فیلترینگ» سایت‌ها گویا مورد کم‌لطفی عمال «مهرورزی» هم قرار گرفته، چندی است که اقدام به انعکاس سخنرانی‌ها و ترهات «شاهزادة» پهلوی می‌کند! شاید تعداد قلیلی از هم‌وطنان ما از این واقعیت آگاه باشند ولی در جستجوی ارتباط و همگامی‌های «دربار» و «حوزه» نمی‌باید به دوران «شاه‌شهید» قاجار بازگشت؛ چرا که آخرین نمونة همین ارتباط، درست به روزهای بلوای 22 بهمن بازمی‌گردد!

«امیرانی»، نویسندة درباری، و سردبیر ماهنامة «خواندنیها» نامی آشناست. وی از جمله معدود مقاله‌نویسانی بود که پس از «پیروزی» بلوای 22 بهمن، به سرعت به جوخة اعدام سپرده شد. بهانة این عمل سبعانه که هیچ توجیه «امنیتی» نیز بر آن متصور نبود، «همکاری با نظام فاسد پهلوی اعلام شد!» اتهامی که آنروزها از عجایب روزگار، اگر شامل حال صدها تن از حجج‌اسلام، مأموران حوزه‌های علمیه، محتکران بازار، نظامیان عالیرتبه، کارمندان ساواک، افسران آدمکش شهربانی و غیره نشد، به سرعت شامل حال یک نویسنده ‌می‌شد! امیرانی، که برخی او را «بلبل» سخنگوی فراموشخانه‌های ایران می‌نامیدند، چون برادران «توفیق»، شهرت به افشاء اسرار مگوی داشت. وی در فردای روزی که حاج‌روح‌الله، با آن وضعیت مسخره همچون خردجال پای به تهران گذاشت، در آخرین مقالة زندگانی خود تلویحاً نوشت، «دریا برفت تا گوهر برآید؟!»

و شاید تعداد قلیلی از هم‌وطنان ما بدانند که این «مقاله» در واقع پرده از تلاشی بر می‌داشت که همانروزها، در کاخ‌های اشغال شدة سلطنتی در جریان بود، و محافلی تحت عنوان «جماعت خفیة سلطنت و فقاهت» پایه‌گذارانش بودند؛ وظیفة اصلی این محافل همانا «آشتی» سلطنت و ولایت فقیه بود! بلی، اعضای فعال این «جماعت»، بر خلاف آنچه ممکن است متصور شویم، اعضای ساواک و وزرای دربار نبودند، آنان همگی آیت‌الله‌های بنام حوزه‌های علمیه بودند که مضطربانه، یکی پس از دیگری، از «وحشت کمونیسم» به دامان مصالحه با دربار فرو می‌افتادند، درباری که دیگر وجود خارجی هم نداشت. دلیل بازگشت جناب روح‌الله به فرمان آمریکائیان از قم به تهران، زندانی شدن «امیرانتظام»، منزوی شدن «نهضت‌آزادی» و بسیاری از وقایع آنروزها در همین «جملة کوتاه» می‌باید جستجو شود. خلاصه بگوئیم، آمریکا از وحشت فروپاشی «حکومت اسلامی‌ای» که در دستور کار خود در ایران قرار داده بود، به دست و پا افتاد!

و این جریان هنوز تا به امروز ادامه دارد. امیرانی بهای این افشاگری را با خون خود پرداخت، ولی آنان که امروز «زیرجلکی» سخنرانی‌های «شاهزاده» انعکاس می‌‌دهند، و در عین حال به سایت «مستقل» و سیاسی‌شان محافلی لینک می‌دهند که مستقیماً زیر نظر «ساواما» و در شهر تهران فعال هستند، بدانند که دوران خوش گذشته سپری شده. امروز هم ایرانی چشمانش بیناتر از دیروز است، و هم آن «جنگ ملعون سرد» که به امثال اینان «فلسفة» وجودی داده بود، از میان رفته. امروز معیار سیاست کشور، در رزمگاه ایدئولوژی‌ها رقم خواهد خورد!



۷/۱۹/۱۳۸۵

بچه پررو!


بازهم گویا کشور مستقل و «محترمة» دانمارک، جهت هیاهو و لات‌بازی «گزکی» مناسب به عملة حکومت ولایت فقیه داده باشد. شاهدیم که بار دیگر مجلس «شوربای» اسلامی که معلوم نیست کدام شیرپاک‌خورده‌ای «اعضای» آنرا به اصطلاح، به نمایندگی ملت ایران «انتخاب» کرده، جیغ و داد به راه انداخته‌ که، چرا «کاریکاتوهای» پیامبر اسلام از تلویزیون دانمارک پخش شده است؟ گویا در یک نمایشگاه و طی مسابقه‌ای که جوانان یک حزب سیاسی در دانمارک در آن شرکت کرده‌ بودند، از این «تحفة» جزیرةالعرب چند تا کاریکاتور کشیده بودند، که تلویزیون دانمارک هم گوشه‌ای از آنرا به نمایش گذاشت. و فردای همان روز، مجلس «شوربای» اسلامی سر و صدایش به آسمان می‌رود، و «دولت» استبداد ولایت فقیه هم که معمولاً‌ به نمایندگان همین «مجلس» محل سگ نمی‌گذارد، اینبار بدون معطلی سفیر دانمارک را احضار کرده، و آنطور که در رسانه‌ها «انعکاس»‌ یافته «هارت و پورت‌های اسلامی» بسیار محکمی هم کرده؛ وزارت بازرگانی هم، البته در ظاهر، کلیة مراودات تجاری با دانمارک را به حال «تعلیق» در آورده!

بارک‌الله به این همه «قاطعیت»! دولت «مستقل» ایران که نان، گوشت، شیر و لبنیات‌اش را هر هفته روی عرشة کشتی‌های انگلیسی و آمریکائی، از دست همین غربی‌ها در خلیج‌فارس دریافت می‌کند، نمی‌دانستیم اینهمه «قدرقدرت» است. حالا که فهمیدیم خیال‌مان راحت شد. یعنی حالا که «شیطان‌بزرگ» قرار شده هواپیماهای حکومت اسلامی را «تعمیر» هم بکند ـ البته به دلایل «انساندوستانه»، یعنی خودتان بقیه‌اش را بخوانید ـ مسلم است که جبهة اسلام خیلی «تقویت» شده. این اسلام که در روزهای گذشته با «شیطان» در جنگ بود، و با این وجود اینهمه «قدرتمند» بود، حال اگر «شیطان» هواپیماهایش را تعمیر کند ببینید چقدر باید گردنش کلفت شود. دانمارک که سهل است، حتی جزیرة ایسلند هم دیگر نمی‌تواند به گرد این حکومت برسد.

ولی حکایت «جیغ‌ویغ» عمال این حکومت، مرا بیشتر به یاد جوجه‌جاهل‌های خیابان‌های تهران خودمان می‌اندازد. این جوجه‌جاهل‌ها، معمولاً‌ نه کسب‌وکاری داشتند و نه پدر و مادری، در کوچه‌ها و خیابان‌ها به دنبال دعوا می‌گشتند، و از آنجا که مردم معمولاً بیکار نیستند، اگر این جماعت مزاحم‌شان می‌شدند، به آن‌ها بی‌محلی می‌کردند و به دنبال کارشان می‌رفتند. از اینرو بعضی از این«جوجه‌ها» باورشان ‌شده بود که واقعاً «علی‌آباد هم دهی است!» و اگر مردم به آن‌ها محل سگ نمی‌‌گذارند به این دلیل است که از آن‌ها می‌ترسند. آن‌سال‌ها، توی کوچة ما، چند تا از این جوجه‌ها «لانه» کرده بودند، البته جرأت نمی‌کردند که مزاحم اهالی محل بشوند، چون چند بار آژان‌های کلانتری حسابی از خجالت‌شان در آمده بودند. البته بعد از غائلة 22 بهمن کاشف به عمل آمد که این «آقایان» لشوش همکاران همان کلانتری هستند؛ البته کلانتری هیچ وقت این رابطة «اساسی» در حاکمیت‌های فاشیستی را علنی نکرد، حتی جوجه‌ها را خودشان در مقابل مردم کتک ‌زدند ولی نگفتند آب و دانه‌اشان را «اعلیحضرت» می‌داده است. بگذریم!

ولی همین «جوجه‌‌ها»، که یک پایشان در کلانتری بود، و زیر نظر افسر کشیک، کوچه‌های محله را قرق می‌کردند، اگر چشم‌شان به یک آدم ناشناس می‌افتاد و فکر می‌کردند که می‌توانند به قول خودشان «حالش» را حسابی بگیرند، هیچ دریغ نمی‌کردند. چنان پدر طرف را در می‌آوردند که دیگر از آنطرف‌ها رد نشود! بله، تهران همیشه «پاسدار اسلامی» نداشت، آنوقت‌ها چاقوکش‌ها «درباری» بودند! نمی‌دانم کتاب «زد» را خوانده‌اید یا نه؟ اگر نخوانده‌اید توصیه می‌کنم بخوانید. در این کتاب تا آنجا که امکان داشته، نویسنده سازوکار فعالیت‌های این «مردم‌ همیشه در صحنه» را تشریح کرده است، ‌و بعد از مطالعة این کتاب نسبت به واقعیت‌های اجتماعی در کشورهای استبدادزده، و شیوه‌های بهره‌برداری از فقر، سرکوب و جهل برای سازماندهی گروه‌های «فشار» فاشیستی دید عمیق‌تری پیدا خواهید کرد، و می‌توانید با چشم بازتری به ابزارهای اجتماعی، مالی و اقتصادی‌ای نگاه کنید که، بدون آنکه در ظاهر مشخص باشند، در واقع در سطح جامعه آلت‌دست محافل سیاستگذاری‌اند.

بله برگردیم به کوچة خودمان! روزی در ایوان نشسته بودم و آخرین جلد کتاب «رجال سیاسی ایران»‌ به قلم «بامداد» را ورق می‌زدم که دیدم یک جوان کوچک اندام در سایة درخت‌ها مشغول قدم زدن است، به نظر می‌آمد در حال و هوای خودش باشد. یک دفعه چند تا از این «جوجه‌ها»، سر راهش سبز شدند؛ البته صدایشان را از دور نمی‌شنیدم ولی معلوم بود که مشغول بگومگو شده‌اند. پسرجوان هی عقب عقب از آن‌ها فاصله گرفت و آمد وسط کوچه درست در مقابل خانة ما، و جماعت لشوش هم دوره‌اش کرده بودند، فکر کردم که ممکن است به او حمله‌ور بشوند؛ یواش یواش دستم به طرف تلفن می‌‌رفت تا کلانتری را خبر کنم، که دیدم پسرک شروع کرد به کتک زدن جماعت، حالا نزن که کی بزن! مثل فیلم‌های بروس‌لی شده بود، چشم‌های من از حدقه در آمده بود که پدرم وارد بالکن شد و با دیدن صحنه گفت، «چرا تلفن نمی‌کنی به کلانتری»؟ گفتم، «کلانتری لازم نیس، بذار مردم مشکلات‌شونو خودشون حل کنن!» پدرم نگاه معنی‌داری به من کرد و رفت. وقتی لشوش حسابی کتک خوردند، جوانک باریک‌اندام فریاد زد: «اگه یک بار دیگه اینجا ببینمتون پدرتون رو در میارم!» یکی از لشوش در حالیکه مثل لولة آفتابه خون از دهانش می‌ریخت و بغض گلویش را گرفته بود‌، گفت: «نخواستیم جلوی اهل محل بزنیمت!»

امروز که «هارت و پورت‌های» دولت دست‌نشاندة ولایت فقیه را در «تحریم» تجاری دانمارک شنیدم بی‌اختیار یاد همان «جوجه‌‌ها» افتادم. یکی نیست به این جماعت بگوید شما که برای یک پیت پنیر دانمارکی روزی صد بار روی عرشة کشتی‌های غربی در خلیج‌فارس، پشتک و وارو می‌زنید، چرا مردم این مملکت را مسخره کرده‌اید؟ بله، این دانمارکی‌ها و غربی‌ها هم مثل اینکه راهش را خوب یاد گرفته‌اند. استراتژی «جن‌گیری» را، که غربی‌ها طی تاریخ‌شان در آن استاد شده‌اند، امروز به جان ما ملت ایران انداخته‌اند. شاید یکی از این روزها یک جوانک باریک اندام از زیر سایة درخت‌ها توی کوچة ملت ایران هم سرو کله‌اش پیدا شود! دنیا را چه دیدید، آنروزی که احمدی‌نژاد بغض گلویش را گرفته باشد و بگوید: «نخواستیم در مقابل جهانیان ملت ایران را سرکوب کنیم»! شاید آن روز زیاد دور نباشد.



۷/۱۸/۱۳۸۵

نصف جهان يا «نصف ‌آدم»



بعضی‌ وقت‌ها نفت توی چشم آدم می‌رود. اشتباه نکنید، آنوقت‌ها که کوچک‌تر بودیم، نفت سفید، همان نفتی که توی چراغ‌های خوراک‌پزی و بخاری‌های دستی‌ می‌ریختند، قسمتی از بازی‌های ما بود. وقتی با قیرهائی که از کف خیابان یا حیاط می‌کندیم حسابی بازی می‌کردیم، و اینور و آنور مثل سوسیس‌هائی که بعداً اسلامی شد درازشان می‌کردیم، دستمان کثیف می‌شد، و بزرگ‌ترها با نفت دست‌هایمان را می‌شستند. اولیای امور در حال پاک کردن قیرها کلی هم غرغر می‌کردند، «مگر بچه‌شدی با قیر بازی می‌کنی؟» آن‌ها نمی‌دانستند که ما واقعاً بچه بودیم. با قیر، با نفت، با قورباغه، با هر چه می‌شد بازی کرد، ما بازی کردیم، و زندگی هم اصلاً رنگ دیگری داشت در چشم‌امان. رنگ «بازی‌»، بازی‌هائی که هیچ وقت تمام نشد. وقتی که «زنگ» خواب را حدود 9 شب در گوشمان می‌زدند، تازه می‌فهمیدیم که، «چه حیف شد، امروز بازی‌ها تمام شد!» ولی همیشه توی دلمان گرم و داغ بود، «بازی فردا هنوز مانده بود»، و بازی‌ فرداهای دیگر هم همین‌طور! هیچکس هم نمی‌توانست این‌ بازی‌ها را از ما بگیرد.

امروز در خبری خواندم که بعضی‌ها کلیه‌های‌شان را در ایران می‌فروشند که نان بخورند. اول ترسیدم، بعد گریه‌ام گرفت، و بعد هم مثل همیشه شروع کردم به دشنام دادن. به آن‌هائی که ملتی را به اینجا رساندند؛ به همانجائی که همة «بازی‌ها» تمام شود، وقتی کلیه‌ات را فروختی دیگر با نفت نمی‌توان جایش را شست، و دوباره از نو شروع کرد، مثل اینکه فروختن کلیه «بازی» نباشد، به اینکار می‌گویند «بازی‌زندگانی»؛ بازی زندگانی در مملکتی که 80 سال است از زور نفت خام و گاز طبیعی ‌ترکیده، ولی مردمش اعضای بدن‌شان را می‌فروشند تا نان بخورند، و حتی دست‌هایشان را هم دیگر نمی‌توانند با همان نفت «تمیز» کنند.

بی‌اختیار از خود پرسیدم، «مگر بچه‌ شده‌اند؟» و در همان هنگام، در درون نگاه سردی به خودم انداختم، حتماً سردی مرگ بود، استخوان‌هایم گفت «ترق»! دیدم نه، این من‌ام در این سن و سال بچه‌ شده‌ام. من که به خودم حق می‌دهم فکر ‌کنم فروختن کلیه در مملکتی مثل ایران «بچگی‌» است. در مملکتی که 70 میلیون آدم هر روز، در خیابان‌های شلوغ، توی همان بازاری که هنوز هم حتماً بوی تند ادویه مشام تازه‌واردها را آزار خواهد داد، همانجا که بعضی‌ وقت‌ها بوی پهن الاغ در نای خفقان‌آور حجره‌ها آنقدر به هم می‌پیچد که گوئی یکی می‌شوند، تا بگویند، «چنگیز هم روزگاری از همین‌جا گذشت!» بگویند، «توی همین راسه بود که صدها نفر بر زمین ریختند، نامشان را نمی‌دانی؟» نه، نام‌شان را نمی‌دانم، ولی تلخی زخم شمشیری پیکر آن‌ها را درید، جائی در ذهن من هنوز فریاد می‌زند. ایرانی بودن مگر غیر از این است؟ در شهری که هجوم «گنگ» آدم‌ها، دسته‌ دسته آدم‌های رنگارنگ، که هیچوقت صورتشان را نمی‌بینیم و همیشه از مقابل‌ بر ما می‌تازد، در این شهر که خودمان را همیشه ناشناس می‌خواهیم، تا آن‌ها را «ناشناس» بدانیم و بگذاریم از کنارمان فقط رد شوند. در این شهر از هیچ کس نمی‌پرسیم، «همشهری، کلیه‌ات را فروختی؟» آری، در چنین مملکتی، که نام‌اش را ایران گذاشتیم،‌ فروختن کلیه دیگر «بچگی‌» نیست.

نه، هیچکس از رهگذران هیچ نخواهد پرسید. انسان در ایران امروز «مالک‌الرقاب»‌ اندام خود شده، انسان می‌تواند اعضای بدن خود را بفروشد. همه تاجر شده‌اند، همه مسلمان، همه انسان، همه مستقل. ولی تاجرتر از همه، مسلمان‌تر از همه، و خلاصه انسان‌تر از همه، آن‌هائی هستند که یک ملت را با خود، با امیدهای خود، با حرافی‌های‌شان، با دغل‌ها و دروغ‌های‌شان آورده‌اند به هم‌ اینجا، جائی که اعضای بدنت را می‌فروشی تا شکم سیر بخوابی!‌

می‌گویند خرید و فروش «کلیه» و دیگر اعضای بدن در اصفهان از همه شهرها بیشتر معمول است! حتماً‌ دلیلی دارد. چهارصد سال پیش در اصفهان ساختمان‌های زیبا ساختند تا بگویند «نصف‌جهان» است‌! شاید امروز هم اگر کلیه‌های مردمش را می‌کنند و می‌فروشند، به همین دلیل باشد؛ این شهر هنوز هم «نصف‌جهان» است: اگر همة جهان بود، بغداد بود و کابل!

این شهر «نصف‌جهان» باقی‌ ماند، چون همان دهاتی که سقف‌های گلی‌اش بر سر مردم فرو ریخت، همان زمینی که از خشکی در دست آفتاب تند سوخت، احشامی که گریختند، کودکانی که برای همیشه رفتند و دیگر «فرداها»‌ در آب باریکه‌ها هیچ وقت بازی نکردند، همة آن‌ها «نصف جهان» امروز ما شده‌اند. همه آمدند همین‌جا، در خیابان‌های شلوغ «نصف‌جهان» پناه گرفتند؛ کلیه‌های‌شان را فروختند و نان خوردند، نانی که پیشتر مائده‌ای بود زمینی! وقتی ملتی شرافت‌اش را فروخت، مملکت‌اش را فروخت، از تاریخ‌اش باز ماند، به درگاه مایکروسافت و سان‌مایکروسیستم، مک‌اینتاش و مرک، آی بی‌ام و بریتیش پترولیوم فرو افتاد، دیگر کلیه برای چه می‌خواهد؟ امروز فکر کردم من هم یک کلیه بیشتر لازم ندارم، اگر چهار صد سال «نصف‌جهان» داشتیم، هیچ وقت نخواستیم بدانیم «تمام جهان» چه می‌تواند باشد، ولی حال که به «نصف آدم» رسیده‌ایم، آیا کسی می‌خواهد بداند «تمام آدم» چیست؟
 Posted by Picasa

۷/۱۷/۱۳۸۵

چاه «نفت‌کران»!


امروز چند خبر شنیدم که بسیار جالب و آموزنده بود! تعجب ندارد! وقتی همة این‌ اخبار را کنار هم می‌گذارم تازه می‌فهمم که بر اساس اعتقادات جماعت «12 امامی» ظهور آن حضرت نباید آنقدرها دور باشد. اول از همه کاشف به عمل آمد که وزیر امور خارجة کرة جنوبی به نامزدی دبیر کلی سازمان ملل متحد معرفی شده، و از آنجا که اگر مخارج این سازمان «محترمه» را تماماً کشورهای بدبخت جهان سوم تأمین می‌کنند، سیاست‌اش را همیشه واشنگتن دیکته کرده، به این نتیجه می‌رسیم که «عنان عزیز» جایش را به یک چشم‌بادومی عزیزتر از جان خواهد داد. تا اینجا اشکالی ندارد، ولی شاید خیلی از هموطنان ما ندانند که کشور کرة جنوبی اصلاً عضو سازمان ملل نیست! بله، این کشور که با ضرب توپ و توپخانة ژنرال مک‌آتور در فردای جنگ دوم «احداث» شد، به همراه جفت شمالی‌اش هیچکدام عضو سازمان ملل نیستند؛ ایندو کشور «سازمان ملل» را هم به رسمیت نمی‌شناسند! از اینجا بود که فهمیدم «آن حضرت»‌ حتماً دارند «ظهور» می‌فرمایند.

درست مثل این است که یک کور مادرزاد را به ریاست هیئت داوری جشنوارة سینمائی منصوب کنند، یا مثلاً یک تبعة عربستان سعودی به ریاست جنبش «تازی‌ستیزی» در فرهنگستان زبان فارسی برسد! ولی خودمانیم، آمریکا بعد از انتصاب هفت‌تیرکش نژادپرستی چون «بولتون» به سمت نمایندة دائم ایالات متحد در این «سازمان»، با نامزدی «نوچة» پادگان ارتش آمریکا در شبه‌جزیرة کرة جنوبی به مقام مدیرکلی همین سازمان، آنطور که شایسته است توی دهن مردم دنیا زده. حتی امام‌المومنین هم نمی‌توانست اینجوری توی دهن مردم بزند،‌ اگر فدائیان «جهانی شدن»، که از قضای روزگار همگی «آمریکا دوست» هم از کار در می‌آیند، می‌خواهند یک «دهن‌کجی» بهتر از این به میثاق‌های «جامعة ملل» ببینند، فکر می‌کنم تا «ظهور» آن حضرت باید صبر کنند.

از این خبر «بهجت‌اثر» که بگذریم می‌رسیم به خبر دیگری در مورد همان کشور کره، ولی اینبار کرة شمالی! بله، گویا این کشور یک بمب ‌اتم در زیر زمین ترکانده، و همة قدرت‌های بزرگ هسته‌ای هم داد و فریادشان بلند شده! روسیه و آمریکا می‌گویند که این عمل «شنیع» اصل «منع گسترش» را مخدوش کرده؛ چین و ژاپن هم صدای‌شان را بلند کرده‌اند که این چه عمل احمقانه‌ای است؟ فقط ما نفهمیدیم که آن حرامزاده‌ای که این بمب را برای کره‌ای‌ها ترکاند، یا حداقل خبرش را اینجوری در گوش جهانیان می‌ترکاند، کدام یک از این «شیرپاک‌» خرده‌هاست؟ مگر آنکه قبول کنیم کرة شمالی هم، عین نسخة اسلامی‌اش ـ حکومت عمامه، ریش و نعلین ـ برای ترکاندن این بمب «ناقابل» از «امدادهای» غیبی همان «حضرت» استفاده کرده باشد؛ می‌بینیم که از هر طرف که می‌رویم نقش «آن حضرت» کلیدی می‌شود، امروز همة راه‌ها نه به شهر رم، که به چاه جمکران می‌رسد!

ولی هنوز قضیه تمام نشده، شواهد دیگری هم از «ظهور» آن حضرت در دست است! مثلاً بر اساس شایعه‌پراکنی‌ها، و یا اخبار تأئیدشدة سایت‌های ایرانی، وبلاگ علی‌اکبر ولایتی، وزیر امورخارجة سابق حکومت «بزرگ‌عباداران»، در تهران «فیلتر» شده! آی خندیدم! دلیل فیلترینگ هم این بوده که از مسائل سیاسی حرف زده.

«غلط» کرده از مسائل سیاسی حرف زده، من توی دهن این مسائل سیاسی
می‌زنم، من خودم مسائل سیاسی تعیین می‌کنم، و ... (بقیه‌اش را نمی‌گویم که بعضی‌ها
یادشان نیاید از کجا آمده‌ایم!)


بله مگر وزیر سابق حق دارد از مسائل سیاسی حرف بزند؟ این بابا که هزار سال وزیر بود هیچ وقت از مسائل سیاسی حرف نمی‌زد، فقط در کشورهای آفریقائی «سرمایه‌گذاری» می‌کرد، حالا که مشاور رهبر عالیقدر شده به خودش اجازه می‌دهد در مورد سیاست هم اظهار نظر کند! اینرا می‌گویند «فضولی‌زیادی». وبلاگش را «فیلتر» می‌کنیم، پدرش را هم باید در بیاوریم، مگر مملکت «صاحب» ندارد؟ بروید از همان چشم‌بادامی‌ها بپرسید، ‌آن‌ها هم می‌دانند که این مملکت، مملکت «امام زمان» است. البته امام زمان به شرکت «بلاگ‌فا» گفته که وبلاگ‌اش را ببندد، خودش نیامده. ولی اینطور که مسائل پیش می‌رود تا چند روز دیگر از توی همان چاه جمکران صدایش را خواهیم شنید که می‌گوید:

توی دهن شما ملت می‌زنم! من این آقای ولایتی را خودم بزرگ کردم،
اگر می‌دانستم از مسائل سیاسی حرف می‌زند، بزرگ‌اش نمی‌کردم! (ما
هم ادامه نمی‌دهیم که بعضی‌ها فکر نکنند بی‌ادبی‌ایم)



۷/۱۶/۱۳۸۵

شور و موسیقی



Bob Dylan

Thunder On The Mountain Lyrics

Thunder on the mountain, and there's fires on the moon
A ruckus in the alley and the sun will be here soon
Today's the day, gonna grab my trombone and blow
Well, there's hot stuff here and it's everywhere I go ...



امروز به آخرین آلبوم یک موسیقیدان بزرگ گوش می‌کردم: «باب دیلان»! می‌دانم که شمار کمی از هموطنان من با «باب‌دیلان» و آثارش آشنائی دارند؛ شاید هم کاملاً حق داشته باشند، چرا که «باب‌دیلان» هنرمندی است که از نظر ساختار موسیقی و اشعار صرفاً با شناخت از خاستگاه‌های فرهنگی عمیق آمریکا می‌تواند مورد «تقدیر» قرار گیرد. ولی امروز که با کمک دولت‌های سرکوبگر در سراسر دنیا، تنها «سینمای» جهان و تنها «رمان» جهان ـ آنهم رمان‌های ترجمه شده ـ از آن آمریکائی‌ها شده، شناخت فرهنگ آمریکا چرا می‌باید اینهمه مسئلة مهم و مشکلی به نظر آید؟ بله، ما امروز به میمنت حضور همه‌جانبة «رهبران فرهیخته و سرکوبگر جهان سوم» در بطن فرهنگ آمریکائی‌ها «زندگی» می‌کنیم. می‌گوئید نه؟ نگاهی به ترهات «فرهیختگان» اسلامی و پاسدارهای «دانش‌آموخته» بیاندازید، تا ببینید چطور «فضلة» آمریکائی‌ها را زیر دندان می‌گذارند و «به به» می‌کنند!

ولی آمریکا هم مثل دیگر کشورهای جهان از فرهنگ‌های موازی و چندگانه برخوردار است. در واقع نمی‌توان گفت که یک فرهنگ «واحد» آمریکائی داریم. مثلاً اگر در مورد سینمای آمریکا سخن بگوئیم آناً چند سر «پاسدار اسلام» که «فیلم‌شناس» هستند، و احتمالاً چند تا جایزه هم در جشنواره‌ها گرفته‌اند، در مورد زباله‌هائی که در هنگام جوایز «اسکار» به خورد ملت داده می‌شود، «مقالات» گسترده خواهند نوشت. ولی همین حضرات، اگر در برخوردهای‌شان فراموش نمی‌کنند که آمریکا «گاهی اوقات» شیطان بزرگ هم هست، نمی‌دانند که مهم‌ترین سینمای آمریکا از نظر بررسی هنری سینمای «زیرزمینی» است. بله، آمریکا به غیر از شواتزنگر، و این پسرک ایتالیائی که جدیداً هنرپیشه شده، سینمای دیگری هم دارد: سینمای هنری، انتقادی، و بسیار غنی! ولی فیلم‌های این سینما را «متروگلدین‌مایر» و «فوکس‌قرن‌بیستم» توزیع نمی‌کنند، در خارج از آمریکا این فیلم‌ها را نمی‌توانید ببینید، و در داخل هم فقط در «سینما‌تک‌ها»‌ پخش می‌شوند!

بله، سینمای آمریکا از زمان «مک‌کارتی» بکلی نابود شد، و دو گروه در این «صنعت» بالا آمدند، یهودی‌های محافل حکومتی و مافیای ایتالیا! در گروه یهودیان محفلی، تقریباً تمام «شخصیت‌های» شناخته شدة اکران سینمای آمریکا طی سال‌های طلائی را می‌بینید: تونی کرتیس، برت‌لانکاستر، کرک‌داگلاس، جری لوئیس، سامی‌دیویس و ... این‌ها در همکاری با گروه مافیا که معروف به «یلوکاب» بود، کار می‌کردند: دین مارتین، فرانک‌سیناترا، پیترلافورد و شرکاء. محصولات سال‌های «طلائی» سینمای آمریکا که، به وسیلة ایندو جریان «سیاسی‌ـ‌ مالی» تولید ‌شد، تماماً در جهت توجیه سیاست‌های «جنگ‌سرد» پیش می‌رفت، و بعد از سال‌ها توانست جایگاه خود را به تدریج به عنوان سینمای «منحصر‌به‌فرد» جهان غرب و «غیرکمونیست» در تبلیغات جهانی مستحکم کند. به طوری که دیگر گروه‌های هنری، حتی آن‌ها که از محبوبیت‌های «حکومتی» هم برخوردار بودند، منزوی شدند: مهم‌ترین آن‌ها را می‌توان گروه «جک‌لمون»‌ دانست، که به همراه یکی از معروف‌ترین کارگردان سینمای آمریکا، بیلی‌وایلدر و والترماتائو بکلی از میان رفتند!

سال‌ها بعد، این نوع «سینما» حتی توانست رقبای اروپائی را نیز، یا همچون سینمای انگلستان با خود «همراه» کند، و یا همچون سینمای فرانسه بکلی از بین ببرد. و به تدریج طی سال‌های 1970 می‌بینیم که «سینما» مفهومی کاملاً «تعریف‌شده» پیدا می‌کند: سینمای آمریکائی! به عبارت دیگر، امروز اگر یک فیلم نگاه می‌کنید، به طور مستقیم و یا حتی غیرمستقیم از دریچه‌ای آمریکائی به اکران خیره مانده‌اید! حتی آثار هنری سینمای «یوگسلاوی» که مستقل‌ترین آثار سینمائی جهان هستند، جدیداً از زمینه‌های «ویژوال» آمریکائی استفاده می‌کنند، حتی اگر این زمینه‌ها صرفاً به عنوان «طنز» مورد استفاده قرار گیرد.

ولی اگر سینما با تکیه بر تصویر، و «رمان» با تکیه بر ترجمه و یا حتی نگارش به زبان اصلی، از حمایتی «مادی» برخوردار شده‌اند، و انتقال مفاهیم «عاریه‌ای» را آسان کرده‌اند، موسیقی تفاوتی کلی دارد؛ موسیقی نه «تصویر» دارد که انتقال فرهنگی «جهان شمول‌تر» را سهل و آسان کند، نه از پشتیبانی «واژه‌ها» ـ چه ترجمه و چه غیر ـ برخوردار می‌شود که به خواننده امکان «تعمق»، بازخوانی و بررسی مداوم ‌دهد. موسیقی صرفاً «شنیداری» است، و «شنیداری» باقی می‌ماند. این «محصول»‌ فرهنگی را نه از طریق «تعمق» که صرفاً از طریق هضم اصول «زیبائی‌شناسی»‌ اصیل آن، و صرفاً در مقطعی «زمانی» که این محصول در تحرک باقی است، می‌توان شناخت. به دست آوردن «شناخت» هنری از این «تحرک» نیازمند شناخت «شوری» است که «دفعتاً» شکل می‌گیرد، و نمی‌تواند نتیجة «تفکر» و «تفحص» باشد؛ و همانطور که نیچه،‌ فیلسوف آلمانی گفته، «در موسیقی شورها در قالب شورها به وجد می‌آیند.» از اینرو، جهان موسیقی تنها جهان هنری است که هنوز «متعلق» به جهان «آزادی» بشر است.

خلاصه بگوئیم، آمریکای به قول روح‌الله «جنایتکار»، هنوز نتوانسته به صورت تمام و کمال جهان موسیقی را به تصرف خود در آورد؛ و وبلاگ امروز را هم صرفاً جهت اطلاع آندسته از هموطنان عزیزی نوشتم که هنوز نفهمیده‌اند این چند سر «پاسدار اسلام»، بر اساس «تعالیم انسان‌ساز این دین متحجر»، چرا با شکل‌گیری و رشد موسیقی‌های محلی و مستقل در ایران، اینهمه مخالفت می‌کنند!‌ بله، بالاخره وقتی کسی را از ته کرخلای مسجدشاه، رهبر، رئیس جمهور و رئیس مجلس «شوربا» می‌کنند، حتماً در جبین‌اش «لیاقت‌هائی» دیده‌اند.