۱۱/۱۴/۱۳۸۵

گروگان‌های انتخابات!



در روز 13 آبانماه 1358، گروگانگیری تعدادی آمریکائی در محل سفارت ایالات متحد در تهران، بحرانی ایجاد کرد که 444 روز به طول انجامید؛ و طی این مدت، عملاً مسائل بسیاری در داخل و خارج از ایران، در رابطه با آنچه «انقلاب اسلامی» عنوان می‌شد، در بطن سیاست‌های جهانی مورد گفتگوی طرف‌های درگیر قرار گرفت: نقش ایران در معادلات منطقه‌ای، نقش دولت جدید ایران در رابطه با بحران افغانستان، نقش دو جانبة «ایران ـ دولت آمریکا»، ارتباطات محافل مختلف سیاستگذاری جهانی با آنچه «انقلاب اسلامی» عنوان می‌شد، و فراتر از همه، تنظیم روابط حکومت اسلامی ایران با اتحاد جماهیر شوروی سابق از منظر ایالات متحد را، می‌توان از مهم‌ترین موارد رایزنی‌ها به شمار آورد. همانطور که ناظران شاهدند، این به اصطلاح «بحران»، که تماماً ساخته و پرداختة محافل بین‌المللی و مجریان داخلی آن‌ها در ایران بود، به سرعت نتایج هولناک سیاسی خود را در رابطه با سرکوب‌های سازمان یافتة مردم کشور نشان داد. و همگان ـ لااقل آنان که طی این «بحران»، روح و جسم‌شان هنوز به اشغال شعارهای پوچ و بی‌معنا در نیامده بود ـ به سرعت اهداف پنهان در پس این «مانور سیاسی» را دریافتند. ولی بسی جای تأسف بود که از این موج «خیانت»، که عملاً سراسر کشور را در می‌نوردید، آنان که دستی از دور بر سیاست داشتند، نه تنها پرهیز نکردند، که سعی در «سوار شدن» بر همین موج «نکبت» و ادبار داشتند؛ از شخص بنی‌صدر که لقب ریاست «جمهوری» حکومت اسلامی را یدک می‌کشید، تا «نهضت آزادی» به «رهبری» یک عنصر «دین‌باور» به نام مهدی‌ بازرگان، و کلیة تشکیلات سیاسی «چپ‌نمایان» ـ از مجاهدین خلق تا حزب توده و دیگر همکاران‌شان ـ همگی سعی داشتند که از این «نمد اعلا» کلاهی هم برای خود بردارند. در واقع بازار «مبارزه با امپریالیسم» داغ بود، و در این میان آنچه فراوان یافت می‌شد، گروه‌های به اصطلاح سیاسی و «ضد امپریالیستی» بود!

امروز شاید پس از گذشت نزدیک به 3 دهه، ناظران زمانی که این «تصویر» را بررسی می‌کنند، فاصلة زیادی میان امروز و آنروزها ببینند! ولی در کمال تأسف می‌باید اذعان داشت که این «فاصله» آنقدرها هم زیاد و بعید نیست. در واقع، فروپاشاندن حکومت پهلوی دوم در ایران، برای آمریکا شرایط بسیار نوینی به همراه آورد؛ موجودیت و خط‌مشی حکومت اسلامی، که نتیجة این فروپاشی آگاهانة قدرت حاکم به دست امپریالیسم بود، اگر در معیارهای منطقه‌ای چون بحران افغانستان، خلیج‌فارس، قیمت‌سازی نفت خام و ... نتایج بسیار مناسبی برای سرمایه‌داری بین‌الملل به همراه داشت، سازوکاری (مکانیسمی) در بطن قدرت حاکم در ایران بجای گذارد، که این سازوکار دولت اسلامی را، در هنگام تغییرات بنیادی در بطن قدرت‌های آنگلوساکسون به صورتی خود به خود و مستقیم، دچار دگردیسی می‌‌کند. به این صورت که اگر گروگان‌گیری، همانطور که صریحاً شاهد بودیم، هدیة «انقلابیون اسلامی»‌ به حزب جمهوریخواه شد، و زمینه‌ساز قدرت‌گیری ریگانیسم هولناک در آمریکا بود، زمانی که کلینتن از حزب دمکرات به قدرت رسید، در ایران نیز شاهد آغاز یک دورة «لیبرالیسم» اسلامی می‌شویم، و همزمان به رهبری هاشمی رفسنجانی بسیاری از سیاست‌های گذشته در کشور مورد انتقادات شدید قرار می‌گیرد. و زمانی که ساختارها، از طریق به قدرت رسیدن حزب کارگر در انگلستان، پس از سال‌های دراز حاکمیت محافظه‌کاران و خانم تاچر، دچار تغییرات زیربنائی می‌شود، حضور شیادی به نام محمد خاتمی را سریعاً در رأس امور کشور الزامی می‌کند، و قس علیهذا!

البته گروهی در این میان شاید عنوان کنند، که وابستگی سیاسی کشوری کوچک و ضعیف چون ایران به قدرت‌هائی که عملاً عمده خریداران نفت در سطح جهانی هستند، مسئله‌ای کاملاً طبیعی است، و نمی‌توان در آن شعبده‌ای جست! البته، قصد از انگشت گذاردن بر مشخصه‌هائی که وابستگی «سازوکارهای» سیاسی را به آنگلوساکسون‌ها نسبت می‌دهد، این نیست که اصل «وابستگی» این حاکمیت را مورد تحلیل قرار دهیم؛ مسئلة مورد بحث، صرفاً چگونگی عملکرد این «وابستگی» در دوران فعلی است.

به طور مثال، طی سال‌های پس از جنگ دوم، زمانی که تغییرات عمده در بطن حاکمیت آمریکا صورت می‌گرفت، دولت شاه ایران نیز مجبور به دنباله‌روی از همین تغییرات می‌شد، ولی اصل کلی و اساسی حاکمیت پهلوی طی این «دگردیسی‌ها» ـ به غیر از مورد کارتر که منجر به سقوط پهلوی شد ـ تأثیر زیادی نمی‌گرفت. حضور قوام‌سلطنه در رأس حکومت ایران، هر چند که با امیرعباس هویدا قابل قیاس نبود، در عمل، تا آنجا که مربوط به سیاست غرب می‌شد، همان ادامة سیاست «مبارزه با کمونیسم» ارتش ناتو به شمار می‌آمد. ولی، امروز دیگر این قاعده حاکم نیست، و می‌بینیم که دولت‌های پی‌درپی در رأس قوة مجریة کشور عملاً‌ با برنامه‌ها و نگرش‌های کاملاً متفاوت، و گاه حتی متناقض به قدرت می‌رسند. و با از میان رفتن وجهة محافل «بنیادگرا» در میان جماعت مسلح و نیمه‌مسلح هواداران حکومت اسلامی، که دولت احمدی‌نژاد خود را منسوب به آنان می‌داند، می‌باید در انتظار تغییرات بسیار وسیع‌تر نیز باشیم. ولی آیا در این تغییرات جائی برای ملت ایران و آرمان‌های ترقی‌خواهانه می‌توان یافت؟

جواب به این سئوال ساده نیست. ولی در با در نظر گرفتن شرایط می‌توان اذعان داشت که چنین گزینه‌ای نمی‌تواند آنقدرها در چشم‌انداز سیاسی ایران قابل رویت باشد. آنچه امروز به صراحت می‌توان دید این واقعیت است که نامزدهای انتخاباتی ریاست جمهوری در آمریکا، هر کدام سعی دارند که در رابطه با «مبارزه» با کشور ایران، مواضع سیاسی خود را در داخل آمریکا مشخص کنند! همانطور که در بالا نیز گفتیم، این همان «سوء سیاستی» است که از زمان گروگانگیری در سفارت آمریکا، بر ملت ایران اعمال می‌شود: «خط‌مشی کشور ایران در ترادف با سیاست داخلی در کشور آمریکا قرار گرفته»! این صورت‌بندی که عملاً‌ به دلیل نبود کاردانی مسئولان سیاسی کشور، همزمان در زمینة دیپلماتیک، و در امتداد شرایط وابستگی‌های ساختاری حکومت اسلامی به غرب پایه‌ریزی شد، اگر در طول بحران گروگانگیری و هیاهوی محافل فاشیستی غربی در ایران، بر محور مبارزه با آمریکا از چشم برخی شهروندان عادی دور ماند، امروز دیگر از نظر ناظران سیاسی کاملاً علنی شده. در این راستا کشور ایران دیگر یک کشور وابسته به سیاست‌های غرب نیست، کشوری است که مستقیماً در چارچوب سیاست‌های استعماری به دست غرب «اداره»‌ می‌شود! این سقوط در جایگاه دیپلماتیک کشور صرفاً‌ بازتاب عملکردهای ضد ملی دولت‌های پی‌درپی اسلامی است، دولت‌هائی که علیرغم تکیه تبلیغاتی بسیار بر شعار «استقلال»، این عنصر اساسی را عملاً از صحنة سیاست کشور خارج کرده‌اند.

با پیگیری سیاست‌های بین‌المللی دولت ایران، به صراحت می‌بینیم که دولت چگونه با تکیه بر «مبارزة فرضی با آمریکا»، تکیه‌گاه‌هائی جهت پرگار سیاستگذاری‌های غرب در منطقه فراهم می‌آورد. سال‌ها پیش، این هدیة استراتژیک را غربی‌ها از دست اردوگاه شرق و چین مائوئیستی دریافت می‌کردند. ولی آنچه غرب به این کشورها در عوض ارائه می‌کرد ـ ثبات سیاسی، ثبات نظامی، امکانات گسترش نسبی سیاست‌های منطقه‌ای‌ ـ امروز از جانب غرب به ملت ایران ارزانی نمی‌‌شود. همانطور که مشاهده می‌کنیم ایران هنوز در شرایط سیاسی بحرانی‌ای قرار دارد که با «اشغال سفارت آمریکا» در تهران در سیاست بین‌المللی ایران پایه ریزی شده. اگر با فروپاشی شرایط گذشتة جهانی، کشورهای غربی و در رأس آنان ایالات متحد، برای ادامة سیاست‌های استعماری سنتی خود نیازمند ایجاد همین نقطه‌ پرگارها شده‌اند، نقش دولت اسلامی در این خلاصه شده که از کیسة ملت ایران در این خوشخدمتی‌ها‌ پیش‌دستی‌ ‌کند.

باید به این دولت و این حاکمیت تفهیم کرد که، این مطلب نمی‌تواند باعث افتخار ملت ایران باشد که «نامزدهای» پست ریاست جمهوری آیندة آمریکا، از هیلاری کلینتن گرفته تا سناتور «میت‌ رامنی»، در نطق‌های تبلیغاتی به خود اجازه دهند که بر اساس گزینة «حملة نظامی»‌ به ملت ایران و یا «عدم حمله‌» به ملت ایران، سیاست‌های انتخاباتی «تعیین» کنند. این سقوط دیپلماتیک کشور ایران در سطح جهانی، صرفاً بازتاب بی‌لیاقتی و خودفروختگی عواملی است که سال‌ها به ناحق بر پست‌های کلیدی کشور تکیه زده‌اند، و با ایجاد جو ارعاب، سانسور و سرکوب، مسائلی را که مستقیماً به امنیت ملی، و امنیت جانی شهروندان ایران مربوط می‌شود، تحت‌الشعاع وابستگی‌های محفلی و بین‌المللی خود و همپالکی‌های‌شان قرار داده‌اند.






۱۱/۱۳/۱۳۸۵

تا طلوع آفتاب!


مراسم عزاداری امام حسین پایان یافت. این مراسم با تکیه بر محبوبیت تصویری که مبلغین شیعی از امام سوم خود، حسین‌ابن‌علی ساخته‌اند، به حق یکی از «‌برگ‌های» برندة شیعه‌بازار جهانی است، ولی پس از به قدرت رسیدن «جمکرانی‌ها»، این مراسم نیز به تدریج مواضع مردمی خود را از دست می‌دهد و تبدیل به یکی از «پرشکوه‌ترین» مراسم «دولتی»‌ و «رسمی» حکومت اسلامی می‌شود. آنچه فاشیسم با «باورها» می‌کند، یکی از موذی‌ترین برخوردهای این شیوة حاکمیت ضد انسانی با «مردم» و «جامعه» است. در این مقال جائی برای تأئید و یا تکذیب ریشه‌های تاریخی «فاجعة کربلا»‌ نداریم؛ آنچه در کربلا پیش آمد، همزمان می‌تواند هم از دیدی کاملاً «عینی» و غیرمذهبی تحلیل شود، و هم با تکیه بر پیشداوری‌های مذهبی و قومی از آن می‌توان یک «اسطوره»‌ ساخت. ولی آنچه از اهمیت برخوردار است، نه این است و نه آن!

تجربه‌های فاشیستی در تاریخ یکصد سال گذشتة کشورهای جهان اینک در برابر چشمان ماست؛ می‌توانیم از آن «پند گیریم یا ملال»، ولی یک اصل غیرقابل تردید است، و آن اینکه در چنین حاکمیت‌هائی، بهره‌وری سیاسی و محفلی از «پیشینه‌ها»، صرفاً به قیمت فروپاشی ساختار‌های اجتماعی صورت گرفت؛ در ایتالیای موسولینی، حتی معماری رم باستان نیز «مقدس» ‌شد! و در آلمان نازی تمامی پیشینة «باواریائی‌ها» در حاکمیت‌های محلی را، دولت «نازی» وسیلة پیشرفت ایدئولوژی ننگین «ناسیونال سوسیالیسم» کرد. از مراسم نوشیدن آبجو در ساعات مشخصی در روز، تا نواختن مارش‌های نیمه‌نظامی و موسیقی‌های محلی با «آکاردئون»، همه و همه از «تقدس» برخوردار ‌شد، و جامعه خود را در برابر شمار کثیر و رو به افزایش پدیده‌های «مقدس» می‌دید. پدیده‌هائی که هر دم بر او می‌تاخت، خانه و کاشانه، محل زندگی، روابط و دوستان، خانواده، همه و همه در این تاخت و تاز به زیر گام‌‌های سنگین یک سئوال واحد خرد می‌شد: «تا کجا حاضری خود، دوستان، خانواده و همه چیز را فدای این "ایدئولوژی" ‌کنی؟»

این «ایدئولوژی» که از نظر تاریخی «سوغات» جنگ جهانسوز اول جهانی بود، این «ایدئولوژی» که دست در دست استالینیسم، به گفتة گابریل کولکو، هر دو «انحرافی در بشریت»‌ شدند، بدون آنکه احدی بتواند بر توفان انسان‌ستیزش غلبه کند، ‌خود رأساً ارباب ابناء بشر شد! بر انسان غلبه کرد، و انسان فاشیست، در قلب اروپای قرن بیستم، بی‌آنکه خود آگاه باشد آلت دست همین ایدئولوژی شد. بهره‌وری‌های محافل فاشیستی اروپا از پیشینه‌های تاریخی، مذهبی، فلسفی و هنری، به این محافل که خود «فرزندان خلف» سرمایه‌داری جهانی بودند، تقدس‌ها اعطا کرد، و بشر را نهایت امر تبدیل به مهر‌ه‌ای بی‌ارزش در چرخ‌دنده‌های این ماشین غول‌آسای «ایدئولوژی‌سازی» نمود. ولی هیچکس نمی‌پرسید که این «ایدئولوژی» را انسان به چه کار خواهد زد؟ هیچکس نمی‌دید که «فاجعه»‌، نه به دلیل غفلت از شأن والای «مقدسات»، که به دلیل غفلت از «انسان»‌ و «انسانیت»‌ در راه است.

روزگاری، کنت دو‌گوبینو، که در سفرهای خود به عمق مناطق دور دست و کویری ایران، در جستجوی پدیده‌ای بود که بعدها آنرا ریشه‌های آریائی «تئاتر یونان» ‌خواند، در رثای «تعزیه» و در ده‌ها صفحه گوشزد می‌کند که، «نیروی جاذبه‌ای که فضای تعزیه را فرامی‌گیرد، فقط می‌تواند با فضای تراژدی‌های تئاتر یونانی مرتبط باشد، و تئاتر شکسپیر، صرفاً بازتابی از همین تعزیه است.» بله، این نیروی جاذبه، ریشه در فرهنگ هزارة ما ایرانیان دارد، و اگر آنرا امروز در خدمت بارگاه «شیعی‌گری» به کار می‌برند، ما ایرانیان باید بدانیم و آگاه باشیم که تعزیه ایرانی است؛ ارتباطی با اسلام ندارد. آنروزها که ویلیام شکسپیر و تئاتر معروف «شکسپیرین»‌ در بریتانیای کهن آغاز به کار می‌کرد، آنزمان که شبانگاه، شکسپیر در اتاقکی بر فراز صحن تئاتر خصوصی خود به بازنویسی متن نمایشنامه‌هائی مشغول می‌شد که شب‌های پیش، با شرکت زندة مردم و بدیهه‌‌پردازی‌های کلامی، گاه حتی رقص و پایکوبی‌های جمعی تماشاچیان تئاتر، «موجودیت» هنری یافته بود، آیا به «جاذبة»‌ فراگیر «تئاتر شکسپیرین» می‌اندیشید؟ مسلماً‌ خیر! این «جاذبه»، نتیجة تفکر و تعقل نیست، بازتاب یک سنت فکری دیرینه نزد بشر‌ است. سنت زیستن و شرکت انسان‌ها در روند مسائل اجتماعی، سنت سخن گفتن در برابر جمع، سنت حضور در جامعه، و هزاران سنت دیگر. ولی چه باید گفت؟ در ایران، روند تاریخ، سنت «حضور» در جامعه، سنت سخن گفتن،‌ ابراز عقاید و احساسات افراد را در بطن جامعة ایرانی سرکوب کرد، و نماد موجودیت انسان‌های دربند، در این جامعه، به خودآزاری، مویه، زاری، فغان و ناله محدود شد.

روند تاریخ ایران، نه امروز که سده‌ها پیشتر، کلام از انسان برگرفت، تا ناله و شیون بجایش گذارد، حضور در جامعه را از میان برد، تا خود آزاری و «خودزنی» بجایش بنشاند، این بود، آنچه بر سر جاذبة «تعزیه» آمد. هنوز در سرزمین هند، که به حق بزرگ‌ترین مأمن آداب و رسوم نیاکان ما است، دوستان و اقوام فردی که به روان‌پریشی یا بحران‌های سخت عاطفی دچار شده، برای مبارزه با مشکلات وی، تئاترهائی بر صحنه می‌برند و در آن‌ها رفتار و کردار فرد روانپریش را به نمایش می‌گذارند، تا خود وی که شاهد و تماشاچی است، از نزدیک و به صورتی برونی دردها و آلام خود را لمس کند، شاید بتواند از بحران عاطفی پای بیرون گذارد. این همان است که امروز مراسم «عزاداری» حسین نام گرفته؛ گریستن بر سرنوشت انسانی که «مظلوم» بود، شیون بر سرنوشت انسان‌هائی که لگدمال قدرت‌های شیطانی شدند، اشگ‌ریختن بر سرنوشت آنان که از همه چیز ‌گذشتند تا به «حق»‌ یا به «حقیقت»‌ خدمت کنند؛ و ... آیا این همان «روانپریشی‌» نیست که امروز بر جامعة ایران حاکم شده؟ گریستن بر سرنوشت حسین، گریستن بر سرنوشت میلیون‌ها ایرانی نیست که اینگونه اسیر پنجة یک حاکمیت ضدبشری شده‌‌اند؟

ایرانیان می‌باید از عمق سنت‌های خود آگاه باشند، با پشت کردن به این سنت‌ها نمی‌توان بر «ضحاک‌هائی»‌ که بر سرنوشت کشور حاکم خواهند شد، پیروز شد. گذشته‌های ما لبریز است از مبارزه، تاریخ ما سراسر مبارزه است در راه آنچه «حقیقت»‌ پنداشته‌ایم، حتی اگر «اشتباه» کرده‌‌ایم، و در این دورة وانفسا نمی‌باید چشم بر این تاریخچة غنی بربندیم. آنان که با تزویر، تعزیه را «حکومتی» کرده‌اند، هم آنان‌اند که مذهب شیعة 12 امامی را نیز «دولتی» می‌خواهند؛ این دیوسیرتان نمی‌دانند و نمی‌بینند که شیعه به دلیل ستیز با حاکمیت‌ها به عنصر اساسی فرهنگ ایرانی تبدیل شده، و آن هنگام که «دولتی»‌ شود، آن هنگام که به تزویر سیاست روزمره و حکومت آلوده گردد، دیگر «شیعه»‌ نیست. علی و حسین، اگر در قلب ایرانی جای داشتند، نه به خاطر عرب‌تبار بودن و یا ارتباط با خاندان رسول خداست؛ «مطهر» بودن اینان به دلیل حکومت‌ستیزی‌‌هائی است که «فرضاً» به آنان نسبت داده می‌شود، و از اینرو‌ مورد ستایش ایرانی قرار گرفته‌اند.

همانطور که به صراحت می‌بینیم، دستاربندان دیوسیرت که نشئه دلار و قدرت «حرام‌اند»، این خودفروختگان که از حکمرانی بر یک ملت بزرگ، فقط شیوه‌های چپاول اموال ملی را فرا گرفته‌اند، خود نیز با آنچه مبلغ‌اش به شمار می‌روند بیگانه‌اند. اینان نمی‌دانند که «تعزیه»، «سوگواری حسین» و «ارادت به خاندان علی»، همه و همه تجلیل از کسانی است که در برابر قدرت‌ها و حاکمیت‌ها ایستاده‌اند. بی‌دلیل نیست که امروز در کمال تعجب می‌باید شاهد شکل‌گیری پدیده‌ای استعماری‌ به نام «حکومت عدل‌علی» در ایران شویم، «علی» اگر حکومت کند که دیگر «علی» نیست! حسین اگر حاکم باشد که دیگر حسین نیست! اینجاست که دست استعمار، از دکان فکل‌کراواتی‌های واشنگتنی بیرون می‌آید، اینجاست که به دست‌ رسانه‌های استعماری، برای ما ملت در واشنگتن «یزید» نقاشی می‌کنند، تا در تضادی «فرضی» و تماماً دروغین و ساختگی، «حسین» و «علی» را هم در تهران بر اریکة یک قدرت مادی استبدادی و حاکمیتی استعماری بنشانند.

ولی، زهی خیال باطل! این دو روزه حکومت ننگین دستاربندان نیز خواهد گذشت، و جایگاه ملت ایران را در تاریخ جهانی نه شرکت‌های نفتی تعیین کرده‌اند و نه محافل نیمه‌پنهان و خفیة استعماری. واشنگتن‌‌نشین‌ها بدانند که ما ملت، در تاریخچة هزاره‌های خود، کاوه‌ها بسیار پرورده‌ایم و ضحاک‌ها بسیار به بند کشیده‌ایم.






۱۱/۱۱/۱۳۸۵

خلیل یا ذلیل؟


سیاست‌های عوام‌فریبانة دولت بوش و همکاران «نئوکان» او، خصوصاً در مورد اشغال کشور عراق، در حال فروپاشی است. در چند هفتة گذشته شاهدیم که سیر حوادث به تدریج، صورتک مسخره‌ای را که از اوائل روزهای دستیابی به قدرت بر چهرة جرج بوش کشیده بودند، به کناری می‌زند؛ به این ترتیب نه تنها ادعاهای «جهان‌وطن‌گرائی‌ها»، «جهانی‌شدن‌ها»، و ... در ایندولت در حال فروپاشی است، که در حال حاضر چنین ادعاهائی علناً در حال جایگزینی با بیاناتی بسیار «آمریکائی‌تر» شده، و در عین حال، با تغییراتی که در ردة تصمیم‌گیران نظامی و امنیتی این دولت صورت می‌گیرد، شاهدیم که چهره‌های سیاستمداران کلیدی آن دچار دگردیسی وسیعی می‌شود. در این راستا، این افراد بیش از پیش سخنگویان مستقیم جناح‌های «راست‌اندیش‌» و «افراطیان» راستگرا در بطن محافل حامی کاخ سفید هستند، تا تجسم «جهان‌وطن گرائی» نئوکان‌ها. از روزی که دیپلماسی جرج بوش، به دلیل شکست‌های آشکار در طرح‌های خاورمیانه‌ای این دولت ـ طرح‌هائی که صرفاً بر اساس چپاول مردم این منطقه تنظیم شده بود ـ روی به تغییر گذاشت، به صراحت می‌بینیم که نخستین «قربانی» این سیاست‌بازی‌های نمایشی، یک «آمریکائی افغانی‌الاصل» به نام خلیل‌زاد است، فردی که قرار بود، سخنگوی آمریکای «چند زبانه»، «چند مذهب» و ... نزد ملت اشغال‌شدة عراق باشد! ولی برکناری خلیل‌زاد نه نقطة پایان، که سرفصل جدیدی در فروپاشی سیاست‌های خاورمیانه‌ای آمریکا شده. در همین راستا شاهد برکناری یکی دیگر از همین نمادهای «جهان‌وطن‌گرائی» نئوکان‌ها هستیم: ژنرال ابی‌زید!

بررسی عملکردهای دولت بوش، آنقدرها که به نظر می‌آید از پیچیدگی برخوردار نیست. فقط کافی است که نگاهی گذرا به سیر تحول روابط استعماری بیاندازیم. در سال‌های بسیار دور، درآغاز رونق سرمایه‌داری در غرب، روابط استعماری میان دولت‌های غربی و ملت‌های استثمار شده، بر پایة اشغال مستقیم کشور‌ها تنظیم ‌می‌شد؛ دولت‌ استعمارگر از طریق اعزام نیروهای مسلح و اشغال بنادر و شاهرگ‌های اقتصادی کشورهای دیگر، به تدریج موفق می‌شد که گروهی از نیروهای محلی را با خود همراه کرده، به نوعی اتحاد «نامیمون» جان دهد، وظیفة اصلی این «اتحاد» در واقع خلع‌ ید از قدرت مرکزی در قسمتی از کشور بود، و اینکار به صور مختلف صورت می‌گرفت. در برخی از موارد تحکیم روابط «صلح مسلح» کفایت می‌کرد، در نمونه‌هائی دیگر، از طریق حفظ تعادل میان دولت مرکزی و دست‌نشاندگان محلی غارت منابع ملت‌ها امکانپذیر می‌شد، و در موارد دیگر از طریق سرکوب دولت مرکزی، و به قدرت رساندن دست‌نشاندگان محلی، در مراکز سیاسی و نظامی کشورهای تحت سلطه، استثمار عملی می‌شد! به طور مثال، در تاریخ قرن گذشتة ایران شاهد به قدرت رسیدن فردی به نام شیخ‌خزعل در خوزستان بودیم. این فرد که دست‌نشاندة استعمار انگلیس بود، هر زمان که دولت قاجار از بر آوردن خواسته‌های سفیر انگلستان در تهران طفره می‌رفت، با استفاده از امکانات نظامی و سیاسی‌ای که در اختیار داشت برای دولت مرکزی ایجاد دردسر می‌کرد، و اینکار آنقدر ادامه می‌یافت که دولت وقت تسلیم خواسته‌های انگلستان شود.

ولی به دلایل مختلف، استعمار هیچگاه به قدرت رسیدن شیخ‌خزعل، و تجزیة خوزستان از ایران را به صلاح منافع خود نمی‌دید. در اینمورد بخصوص، تشنج سیاسی و نوعی درگیری‌های محدود نظامی، برای استعمار کافی بود. و پس از به قدرت رساندن رضامیرپنج در تهران، می‌بینیم که دیگر انگلستان علاقه‌ای به حفظ خزعل از خود نشان نداد؛ ‌خزعل و خانواده‌اش عملاً از تاریخ منطقه «حذف» می‌شوند. در مواردی دیگر، همچون نمونة هندوستان، دولت انگلیس تمایلی به ایجاد روابط تشنج‌آمیز میان مناطق و دولت مرکزی از خود نشان نمی‌دهد، انگلیس تمام هند را می‌خواست! در نتیجه، نیروهای نظامی تا قلب پایتخت می‌تازند و با حفظ حضور نظامی و سیاسی خود، مناطق مختلف را از نظر اقتصادی به «اشغال» شرکت «هند شرقی» در می‌آورند. متأسفانه امروز نیز، روابط سیاسی میان ملل آنقدرها در بطن خود تغییر نکرده، هنوز هم استعمار همان برخورد قدیم را با مناطق تحت نفوذ خود صورت می‌دهد، ولی سیر تحولات نشان داد، که برخی برخوردها «نان و آب‌دارتر» از دیگر برخوردهایند.

به طور مثال، استعمار طی تاریخ چندین دهه‌ای خود به این صرافت افتاد که «اشغال مستقیم» دردسر می‌آفریند ـ دردسرهائی که انقلاب‌های هند و چین برای استعمار انگلیس و آمریکا ایجاد کرد، بسیار گران تمام شد ـ و استعمار به این نتیجه‌ رسید که از طریق تحکیم پایه‌های دولت‌های دست‌نشانده بهتر می‌تواند ملت‌ها را چپاول کند. این همان سیاستی بود که پیشتر سلطنت قاجار را در ایران به پهلوی تبدیل کرده بود. ولی، طی چند دهة بعد، باز هم استعمار به این صرافت افتاد که این سیاست را می‌باید در همگامی با «نیازهای» مناطق مختلف هماهنگ کند. اگر به شکل‌ظاهر و رفتار دیکتاتورهای دست‌نشاندة غرب در مناطق مختلف جهان دقت کنیم، تا آغاز سال‌های1970 همة آنان در آمریکای لاتین، آفریقا، آسیا و خاورمیانه تقریباً شکل‌ و شمایلی یکسان و بیاناتی «کلیشه‌ای»‌ و یکسویه داشتند: رهبران دیکتاتور کشورهائی چون شیلی، ایران، مصر، پاکستان، و حتی اکثر کشورهای آفریقائی تفاوت چندانی با هم نداشتند، همه نوعی ژنرال آیزونهاور «کوچولو» بودند که استعمار برای حفظ منافع منطقه‌ای خود، آنان را از فرق سر تا نوک پنجه تراشیده بود. ولی شکست‌های مختلف استمعاری ـ جنگ ویتنام شاید نقطة اوج آنان بود ـ و آگاهی‌هائی نزد ملت‌های استثمار شده که نتیجة این شکست‌ها شد، استعمار را به این صرافت انداخت که بار دیگر می‌باید در صورت‌بندی‌های خود تجدید نظر کند. اینجاست که با پدیده‌های بسیار نوین استعماری، از قبیل «حکومت‌جمکران»، «طالبان»، اسلام‌گرایان پاکستانی و ... روبرو می‌شویم، و پیش از همة اینان، حکومت امثال کلنل قذافی در صحنة جهانی ظاهر می‌شود! شاید بسیاری ندانند که تحت حکومت کلنل قذافی حق اکتشاف، بهره‌برداری و صادرات تمامی منابع نفتی لیبی که از نفت خامی بسیار سبک ـ این نوع نفت خام در پالایشگاه‌ها جهت تولید سوخت هواپیما و محصولات گرانقیمت مورد استفاده قرار می‌گیرد ـ لبریز است، صرفاً در اختیار شرکت‌های نفتی آمریکائی است!

در واقع رویکردهای نوین «نئوکان‌ها» به مسائل استعماری، خصوصاً مسئله مناطق نفت‌خیز، در مقام خود نوعی تجدید نظر در همین روابط اقتصادی و مالی‌ بود که طی چندین دهه در رابطه میان اقتصاد غرب و این مناطق شکل گرفته. دولت آمریکا تحت «زعامت» نئوکان‌ها در واقع قصد آن دارد که سرفصل نوینی در روابط استعماری بگشاید! به اینصورت که، در تزهای نخستین نئوکان‌ها، چنین پیش‌بینی شده بود که،‌ مسئولان آمریکائی در این مناطق در درجة اول می‌باید از میان آمریکائی‌هائی انتخاب شوند که از نظر ملیت از ریشه‌ای منطقه‌ای برخوردار‌ند. به عبارت دیگر می‌باید از میان عرب‌‌تبارها، مسلمان‌تبارها، و یا حتی مسیحیان آمریکائی انتخاب شوند که عرب‌تبار‌اند! در واقع، این همان سیاستی بود که دهه‌ها پیش، در دوران برده‌داری در مزارع پنبه‌کاران در ویرجینیا و جورجیا اعمال می‌شد؛ یک گروه کوچک سیاه‌پوستان که به دلیل حمایت ارباب بر گروه کثیری از بردگان «مسلط» می‌شدند، و برای قرار دادن آنان در مسیر منافع ارباب، حاضر به هر نوع جنایتی هم بودند.

قرائت جرج بوش و دوستان «نئوکان» او از تاریخ ملت‌های خاورمیانه آنقدر ناقص و احمقانه بود که هر ناظری را بی‌اختیار به خنده می‌انداخت. برخورد آمریکائی‌ها با مردم این مناطق آنقدر موهن و شرم‌آور بود که سازمان سیا، پس از برکناری رامسفلد و دست انداختن بر وزارت دفاع، آناً سعی در عقب نشینی از این مواضع کرد؛ سازمان سیا به دلیل ارتباطات گسترده با توده‌های مردم در مناطق عرب نشین، و حتی غیرعرب، در این منطقه از جهان بخوبی می‌داند که چنین برخوردی از چشم ملت‌ها دور نخواهد ماند. کسانی چون ابی‌زید و خلیل‌زاد که ‌آمریکائی‌ها آنان را پیشکاران خود به حساب می‌آورند، در مقام سیاه‌پوستان سرپرست مزرعه‌، نزد مردم منطقه «غیر آمریکائی» هستند. بازی کردن نقش آمریکائی از جانب این افراد در ارتباط با مردم در منطقه‌ای چون خاورمیانه و آسیای مرکزی، با آن تاریخ پر بار و کهن، در نخستین گام وجهه و موضع محلی آنان را نابود خواهد کرد. افرادی که امروز در کشوری چون عراق با 5 هزار سال تاریخ زندگی می‌کنند، به آمریکائی نه به عنوان یک «الگوی»‌ تمدن، که صرفاً در مقام یک «الگوی» بربریت و توحش نگاه می‌کنند؛ میان آن بردة نگون‌بختی که آمریکائی پروتستان، سفیدپوست و اروپائی‌تبار را «اوج تمدن انسانی» می‌دید، و انسان خاورمیانه‌ای آنقدر فاصله زیاد است که امثال ابی‌زید و خلیل‌زاد بهتر است به امور داخلی کشور آمریکا مشغول باشند، تا اینکه در صحنة سیاست منطقة خاورمیانه «آفتابی» شوند.

در واقع، پیام دولت بوش، با جایگزین کردن خلیل‌زاد و ابی‌زید با نمونه‌های کاملاً «آمریکائی» آنان، امروز کاملاً روشن است؛ و «تجدیدنظر» در سیاست‌های استعماری «نئوکان‌ها»، صرفاً‌ به موضع‌گیری‌های قومی محدود نخواهد ماند. آمریکا که با هیاهو و هلهله و شادی به «جنگ صدام حسین»‌ آمد، امروز با اشک و آه، ناله و فغان، قصد آن دارد که در راهبردهائی تجدید نظر کند که در آغاز، «کلیدی» تصور شده بود. آنان که با تاریخ جنگ دوم جهانی آشنا هستند، بخوبی می‌دانند که آلمانی‌الاصل بودن ژنرال آیزونهاور،‌ فرماندة ستاد کل ارتش آمریکا، برای افسران جوان آمریکائی چقدر پشتگرمی در جبهه‌های جنگ اروپا به همراه آورد! حال نئوکان‌ها قصد دارند که از «عرب‌تبار» بودن امثال ابی‌زید، و افغانی‌الاصل بودن افرادی چون خلیل‌زاد، همان استفاده‌ها را به عمل آورند که در قرن گذشته از حضور ژنرال آیزونهاور در ستاد ارتش آمریکا به عمل می‌آمد؟

نخست باید اذعان داشت که اهداف آمریکا در عراق و آلمان اشغالشدة‌ پایان جنگ دوم، ارتباط زیادی با یکدیگر ندارند؛ نه عراقی‌ها آلمانی‌اند، و نه آمریکائی‌ها جهت برپا کردن ویترین ضدکمونیستی پای به عراق گذاشته‌اند. آمریکا برای غارت و چپاول اموال ملت عراق به این کشور آمده، و اینکار را به هر ترتیب ممکن صورت خواهد داد. اگر روزی حسن نیت آمریکائی در مورد کشور عراق به اندازة حسن نیت آنان در مورد آلمان پس از جنگ باشد، همانطور که در روزهای نخست برنامه‌ریزی جنگ در ظاهر و در کلام از زبان جرج بوش می‌شنیدیم، شاید امثال ابی‌زید و خلیل‌زاد بتوانند کارساز مشکلات ایالات متحد شوند؛ تا رسیدن آنروز، بهتر است ارتش «دمکراسی» ‌دلش را به همکاری با مزدورانی چون مقتدی صدر و سیستانی خوش کند.





۱۱/۱۰/۱۳۸۵

پس از یکسال!



پنج روز پیش، در 25 ژانویة 2007، «سعید سامان» یکساله شد. بله، از آغاز کار این وبلاگ یکسال گذشت، یکسالی که چون بسیار سال‌های گذشته، نه رنگی از شادی داشت، و نه روزها و ماه‌هایش را ما ملت چندان خرم گذراندیم. هم ‌میهنانمان در یکسالی که گذشت، با تبلیغات و فشارهای اجتماعی، مالی و روزمرة یک جنگ «فرضی» آمریکائی، با هشدارهای «اسلامی» یک دولت جمکرانی، شاهد فروپاشیدن آخرین دژهای آزادی‌های «دیجیتالی» در جامعه بودند؛ شاهرگ‌های اینترنت که به تدریج بسته شد، و وبلاگ‌ها و سایت‌ها که در محاق سانسور فرو افتاد. اینهمه، در هیاهوی «هل‌من‌مبارزطلبی‌های» حکومتی لجام‌گسیخته و بس وحشتزده. در این میان مسلماً چند ده‌ مطلبی که در این وبلاگ به تحریر آمد، باری از دوش کسی بر نداشت. بر این امر بیش از هر کس، نویسندة آن وقوف دارد، و شاید به همین دلیل بارها طی سالی که‌ گذشت، تصمیم بر آن گرفت که قلم بشکند، و اینکار رها کند؛ ولی همانطور که می‌بینیم چنین نشد. این قلم هنوز می‌نویسد، شاید به کوری چشم آنان که زخمه‌هایش را سخت هضم می‌کنند.

اما «سعید سامان» از آن‌ها نبود که آرام بنشیند، و از نخستین روزهای تولد، یکی از سخت‌ترین ممیزی‌های دیجیتال بر سرنوشتش حاکم شد. ولی چه باک؟! می‌دانیم کسانی که خود را در آئینة خزعبلات‌شان و در توجیه‌نامه‌های قرون وسطائی‌شان، «منتخبین» خدا می‌دانند، بالفطره قلم‌ شکن‌اند! مگر تا حال «منتخب» خدا دیده‌ایم که قلم نشکسته باشد؟ در این بوم و بر اگر یلان بزرگ داشتیم، و ملتی بزرگ، که آوازه‌اش سراسر گیتی گرفت، قلم‌شکنان منفور و خودپرست هم بسیار داشتیم. لیک، لاشة‌ قلم‌شکن طعمة کفتار و شغال شد، و تاریخ گذشتگان‌مان به ما می‌گوید که، قلم‌های ما ملت بر جای باقی مانده؛ دلیلی نیست که امروز چنین نشود.

«سعید سامان» در جشن دیجیتالی بزرگ جهان، با توشه‌ای نه چندان غنی از زبان فارسی شرکت کرد، و با زبان فارسی نیز پیش رفت. با همان زبانی که از دیرباز دشمنان‌ ما ایرانیان از دیدن و شنیدنش وحشت داشتند. همان دشمنان که امروز رنگ باخته‌اند، و از روی تزویر دیگر زبان خرد ایرانی را گویش گنگ‌‌ها نمی‌خوانند. دشمنان امروز، در بطن این دستگاه خودفروخته، «فرنگی‌مآبی» آخوندی دارند، قبله‌ها دیگر همچون گذشته‌های دور بغداد و شام نیست؛ آم‌آی‌تی، هاروارد، کمبریج و از این قسم شده. و همین «فرنگی‌مآبان» آخوند مسلک، با فروپاشاندن زبان و ساختار کلام در جامعه، در واقع در صدد معامله با اجنبی‌اند. ولی فارسی گران‌بهاتر از آن است که خریداری داشته باشد، و همینجا بگوئیم،‌ «اینان خیال خام می‌پرورند!» این زبان، خاطرة جاودان میلیون‌ها ایرانی است، و پیوسته در چنین بزنگاه‌هائی همین زبان، آب رخ نوسوادان و نوقلمان وطن‌فروش را بر زمین ریخته. و دلیلی نیست که امروز چنین نشود!

در دنیائی که سرعت تحولاتش سرسام می‌آورد، در جهانی که هر روز را می‌باید با پدیده‌ای نوین آغاز کرد، در این «جهان مجازی»، آیا جائی برای زبان فارسی خواهد بود؟ بسیاری ایرانیان، روزگاران گذشته را با کاهلی‌ها آلودند، و بسیاری دیگر، با تباهی‌ها؛ زبان فارسی ماند و نه تنها کابوس تازیان شد، که تاج سر ایرانی، در بارگاه ترک، مغول و افغان نیز! و بازهم، دلیلی نیست که امروز چنین نشود!


۱۱/۰۹/۱۳۸۵

دلار و پاسدار!


در وبلاگ دیروز تا حدودی مسئلة مواضع جدید راهبردهای غرب در منطقه را در رابطه با ایران گشودیم، ولی این بحث سر دراز دارد، و مطلب را نمی‌توان به این سادگی‌ها احاطه کرد. اگر دیروز در مورد عملیات تشکیلاتی حکومت اسلامی در داخل مرزها سخن گفتیم، مسئلة تبلیغات داخلی و مواضع این تبلیغات‌چی‌ها را تا حدودی مسکوت گذاشتیم. ولی به‌ ناچار به این مطلب باز می‌گردیم، چرا که میان آنچه یک حکومت در عمل انجام می‌دهد و تبلیغات همان حکومت، پیوسته یک شکاف اساسی وجود دارد: دولت‌ها آنچه را انجام می‌دهند در بوق و کرنا نمی‌گذارند. کاملاً بر عکس، مجموعه‌ای شامل بزرگ‌نمائی می‌شود که دولت «علاقه» دارد، تحت عنوان «مواضع سیاسی» خود، به مردم حقنه کند. این برخورد را بهتر است پیوسته در برابر تبلیغات‌چی‌های حکومت‌ها ـ چه ایرانی و چه بیگانه ـ حفظ کنیم، در غیر اینصورت، خود نیز مرعوب همین تبلیغات خواهیم شد. در همین چارچوب به بررسی مقاله‌ای می‌پردازیم که به قلم فردی به نام حسین علائی، تحت عنوان «علت درگیری آمریکا با ایران چیست؟» در تاریخ 7 بهمن‌ماه 1385، در سایت «بازتاب» منعکس شده. مقالة مندرج در این سایت از این نظر انتخاب شد، که آمار مراجعات نشان می‌دهد «بازتاب» در رأس کلیة سایت‌های خبری «محبوب» کشور ایران قرار دارد! و پس از سایت‌های عمومی نظیر گوگل، یاهو و ... از نظر ترافیک، «بازتاب» هفتمین سایت در کشور ایران است، و در صحنة بین‌الملل رتبة 1941 را دارد! به عبارت ساده‌تر، این سایت که مستقیماً زیر نظر گروهی از افراد سپاه‌پاسداران اداره می‌شود، و محسن رضائی دستیار «سردارسازندگی» مسئولیت آنرا عهده‌دار است، یکی از مهم‌ترین مراکزی است که به امر «شکل‌دادن» به افکار عمومی در ایران می‌پردازد.

این مقاله، چون دیگر «تراوشات فکری» جمکرانی‌ها، از کنار مهم‌ترین و اساسی‌ترین داده‌های سیاسی منطقه به طور کلی عبور می‌کند، تا یک پیام مشخص و «کلیشه‌ای»، پیامی که اینک 28 سال از ساخت و پرداخت آن می‌گذرد، به خورد خوانندگان دهد: «شرایط جنگ میان ایالات متحد و حکومت اسلامی برقرار است!» البته همانطور که عنوان شد، در این مقاله‌ مهم‌ترین مسائل منطقه مورد بحث قرار نخواهد گرفت: حضور روسیه به عنوان یکی از قدرت‌های جهانی در مرزهای شمال کشور، حضور هند به عنوان یکی از پرجمعیت‌ترین کشورهای جهان ـ یک قدرت هسته‌ای و فضائی ـ در مدخل ورودی دریای عمان، تمایلات توسعه‌طلبانه و منفعت‌جویانة چین چه در ایران و چه در افغانستان، همگی از حیطة این «بررسی» خارج است! این «بررسی» یک مأموریت اساسی دارد، و آن اینکه چکیدة تمامی تبلیغات حکومت اسلامی را که از طریق منابر، مساجد، کتاب‌های رنگارنگ، روزی‌نامه‌های دولتی، رادیو و تلویزیون، و حتی سایت‌های «مخالف‌نمای» خارج، نزدیک به سه دهه است که در بوق و کرنا گذاشته شده، خود جداگانه بسته بندی کرده تحویل خوانندگان دهد. شاید نویسندة مطلب بالا، خود نیز نمی‌داند که در واقع سخنگوی غربی‌ها شده، چرا که در غیر اینصورت، حداقل جهت حفظ احترام شخص خود می‌توانست در هنگام انعکاس این مجموعة تبلیغاتی، که کشور ایران را طی 30 سال گذشته بمباران کرده، تغییراتی هر چند کوچک اعمال کند؛ ولی همانطور که خواهیم دید تأثیر این تبلیغات بر ذهن و روح گروه‌ عظیمی از مردم ایران،‌ آنچنان عمیق شده که نویسندة مطلب بالا خود در هنگام «بازگوئی»‌ مهملات رادیو و تلویزیون دولتی حکومت اسلامی، شاید به این نتیجه نیز رسیده که «من آنم که رستم بود پهلوان!»

نویسنده جهت توجیه برخوردهای خود این مطلب را با ارائة یک نقل قول از یوشکافیشر، وزیر امورخارجة سابق کشور آلمان فدرال آغاز می‌کند:

«اخيراً صحبت از احتمال حمله نظامي عليه تأسيسات هسته‌اي ايران [...] مطرح مي‌شود. برخي از صاحب نظران اين رويکرد را يک جنگ رواني [جهت] کنار گذاشتن برنامه غني سازي [ایران] مي‌دانند. اما بعضي ديگر از سياستمداران از جمله يوشکا فيشر وزير خارجه سابق آلمان معتقدند که "رويکرد جديد آمريکا به ايران، مراحل اوليه حمله به عراق را در اذهان متبادر مي‌سازد".»

همانطور که شاهدیم، این «تفسیر» صرفاً با بازگوئی تبلیغات غرب در مورد ایران آغاز شده. این خبرگزاری‌های غربی هستند که از ماه‌ها پیش سخن از حملة احتمالی به تأسیسات اتمی ایران به میان کشیده‌اند. و یوشکا فیشر به عنوان یک سیاستمدار غربی نمی‌تواند سخنی خارج از برنامه‌های حزبی و تشکیلاتی خود به زبان آورد. حال اگر یک «مفسر» سیاسی صرفاً با تکیه بر تبلیغات غربی‌ها آغاز به سخن می‌کند، مسلم است که می‌باید «توجیهی» جهت این موضع‌گیری اختیار کند. ولی اصولاً توجیهی در کار نیست؛ این تبلیغات همچون «آیة قرآن» همانطور که هست تحویل ملت ایران داده می‌شود. قرائت مستقیم و عینی این مطلب، فقط می‌تواند بازگو کنندة وابستگی نظام تبلیغاتی حکومت اسلامی به غرب باشد. و محتوائی که این «تفسیر» در مغز خواننده «تخلیه» خواهد کرد، این است که غرب خواستار جنگ است، ولی همان «غرب» ـ یوشکافیشر ـ حتی ایران را عراق دوم هم می‌بیند. ولی این «تفسیر» به بررسی «چراهائی» که این نوع برخورد می‌تواند ایجاد کند، نمی‌پردازد.

نخست اینکه اگر غرب اینهمه علاقمند به برخورد نظامی با ایران است، چرا اینکار را صورت نمی‌دهد، و یا چرا آنزمان که سال‌ها همه روزه به عراق در دورة 8 سالة حکومت کلینتن حمله می‌کرد، با ایران کاری نداشت؟ البته بهانة «مفسر» کاملاً‌ روشن است: «آن روزها ایران تأسیسات اتمی نداشت!» جواب این است که، «عراق هم نداشت!» چرا به صدام حسین حمله می‌شد،‌ و به ایران حمله نمی‌شد؟ در چارچوب تبلیغاتی این «رژیم» برای این سئوالات جوابی وجود نخواهد داشت. در واقع، همین تبلیغات اصولاً تمایل دارد که نه تنها جنگ 8 سالة دولت کلینتن با عراق را نیز «زیرسبیل» در کند، که به طور کلی مواضع «ضدآمریکائی» بعث عراق را نیز کاملاً‌ ندیده بگیرد، ‌ چرا که در غیر اینصورت «دنبالک‌های» تبلیغاتی که این حکومت همچون لحاف «چهل‌تکه»، از 28 سال پیش برای ملت دوخته از «حیض‌انتفاع» ساقط خواهد شد. مقاله با تکیة دوباره بر اظهارات بوش و صاحب‌نظران گمنامی که مسلماً از میان غربی‌ها انتخاب شده‌اند، اینگونه ادامه می‌دهد:

«اعلام استراتژي جديد رئيس‌جمهور آمريکا، [...] ناظرين، اين راهبرد را[...] فشار جديدي بر ايران تلقي کرده‌اند[...]:
1- گسترش [...] و اعزام دومين ناو هواپيمابر به سوي اين منطقه
2- تلاش[...] ايالات متحده، براي رو در روئی[...] کشورهاي عربي حاشيه خليج فارس [با] ايران
3- سفر[...] نخست وزير انگليس به خاورميانه و تلقي از ايران به عنوان "تهديد استراتژيک منطقه"»


شاید اعلام دوبارة مواضع تبلیغاتی نویسندة این «تفسیر» کار را به تکرار مکررات بکشاند، ولی از این امر گریزی نیست. چرا که این تفسیر، نه بر اساس استراتژی «فرضی» دولت ایران، که بر پایة استراتژی دولت‌های غربی بر علیة «منافع ملت ایران» تنظیم شده. نخست اینکه، استراتژی اعلام شده از طرف بوش چه ارتباطی با ملت ایران می‌تواند داشته باشد؟ بوش ایران را به دلیل دخالت در عراق مورد «سرزنش» قرار داده، ولی این «سرزنش» خود قسمتی از موضع‌گیری‌های تبلیغاتی غربی‌هاست؛ همه می‌دانند که آیات عظام در عراق، از دست‌پروردگان دیرینة انگلستان‌اند. و آمریکا زمانی که پای به عراق گذاشت، یک دولت «لائیک» را سرنگون کرد، تا یک حکومت «مذهبی» بجای آن بگذارد. حال چرا می‌باید «تبلیغات کاخ‌سفید» برای «مفسر»‌ حکم «آیة قرآن» را پیدا کند؟ در اینمورد، سئوال بی‌جواب خواهد ماند، همانطور که گفتیم، این «تفسیر» وظیفة اساسی یک مفسر، یعنی تفسیر تبلیغات غرب در مورد ایران را اصولاً‌ کنار گذاشته؛ حکومت اسلامی در بطن این «تفسیر» فقط یک «مصرف‌کنندة» تبلیغاتی است؛ حکومتی وابسته، که از دست تبلیغات ارباب نان می‌خورد. در ثانی، دولت آمریکا به چه دلیل جهت ایجاد فشار بر ایران می‌باید یک ناوهواپیمابر به خلیج فارس اعزام کند؟ کشور ایران، همچون عراق، عملاً فاقد نیروی هوائی است، و جنگده‌های آمریکائی که اینک در عراق حضور دارند، هر گاه مایل باشند می‌توانند اهداف مورد نظر را در قلب کشور ایران مورد حمله قرار دهند؛ از طرف دیگر ایران فاقد نیروی دریائی نیز هست، چرا یک ناوهواپیمابر جدید برای تهدید ایران اعزام شود؟ مگر پیش از اعزام این ناوهواپیمابر، ایران می‌توانسته از مرزهای آبی خود با تجهیزات فعلی نیروی دریائی «محافظت» به عمل آورد؟ و نهایت امر، آنکه می‌گوید این ناو «اعزام شده»، خبرگزاری‌های غربی‌اند، مگر پنتاگون هر گاه ناوی را به منطقه‌ای اعزام می‌کند، می‌باید به «مفسر» سایت بازتاب گزارش بدهد؟ شما از کجا مطمئن هستید که چنین ناوی «اعزام»‌ شده؟

در ادامة این «تفسیر»، نویسنده عملاً کار را به «هذیان‌گوئی»‌ می‌رساند، و ادعاهائی به آمریکا نسبت می‌دهد، که معلوم نیست از کجا آورده. به طور مثال، نویسنده مدعی می‌شود که آمریکا برای به قدرت رساندن یک دولت لائیک به عراق آمده! ولی نویسنده نمی‌گوید، اگر آمریکا علاقمند به یک دولت لائیک در عراق بود چرا صدام حسین را برداشت؟ به دنبال این «ترهات» کار «مفسر» بالا می‌گیرد، و مدعی می‌‌شود که:

«آمريکا براي تسلط بر جهان نياز به سلطه بر‌هارتلند انرژي جهان و منابع عمده انرژي در خاورميانه دارد زيرا گفته مي‌شود که تا ده سال ديگر، بيشتر منابع نفت آمريکا به اتمام مي‌رسد. بنابراين تسلط بر منابع نفت و گاز خليج فارس از اولويت‌هاي سياست انرژي آمريکا است.»

این تفسیر نیز چون دیگر تفاسیر از «منابع» غربی استخراج شده، چرا که غربی‌ها چنین اطلاعاتی را در اختیار «مفسر» ما قرار داده‌اند. آمریکا اگر به خاورمیانه آمده، مسلماً برای حفظ منابع نفتی است، ولی خطر از جانب روسیه، چین و هند بر این منابع سایه انداخته بود. آمریکا از جمکرانی‌ها که خودش با یک مشت ساواکی در روز 22 بهمن، سرکار آورده چه ترسی دارد؟! در ثانی، حتی اگر حضور قدرت‌های بزرگ را هم در منطقه در نظر نگیریم، چگونه باید قبول کنیم که آمریکا به کشور ایران، کشوری که در عمل، بدون اجازة سرمایه‌داری غرب نه قدرت استخراج نفت را دارد و نه قدرت اکتشاف، و حتی حق فروش آنرا، می‌باید در اینجا «حساب» هم پس بدهد! زمانی که در بالا گفتیم، مفسر به این نتیجه می‌رسد که،‌ «من آنم که رستم بود پهلوان!» بی‌جهت نگفته بودیم؛ حال این چند رأس جمکرانی، که با شامورتی و هزار پشتک‌ و وارو، سرشان را در آخورهای محافل درجة سه و چهار غربی‌ها نگاه داشته‌اند تا به دست مردم عاصی کشور تکه تکه نشوند، برای ارتش آمریکا «تعیین تکلیف» می‌کنند! مفسر ما هم گویا قصد «شعبده‌» دارد، مسلم است که تسلط بر منابع نفت و گاز از الویت‌های سیاست انرژی آمریکاست؛ ما ملت نگون‌بخت این مملکت 80 سال است که قربانیان همین «اولویت‌‌ها» شده‌ایم، 28 سال پیش هم حکومت یک دیوانه و مجنون قدرت، به اسم روح‌الله خمینی را همین غربی‌ها برای حفظ الویت‌های‌شان بر ما ملت تحمیل کردند. بله، این حرف‌ها را باید گفت، چرا که اگر به این «جمکرانی‌ها» رو بدهید پای را فراتر خواهند گذاشت،‌ و بازهم با تکیه بر «تفاسیری»‌ که از گزارشگران غربی برایمان «سوغات» می‌آورند، ‌ مدعی خواهند شد که «حاج‌رو‌ح‌الله»‌ را خداوند شخصاً برای آسایش ملت ایران از آسمان بر سر سفرة ما ملت فرستاد!

ادامة ترهات جناب مفسر را کنار می‌گذاریم، چرا که حتی بیش از حد لازم از «ترهات‌پرداز» محبوب‌ترین سایت خبری اینترنت جمکران سخن گفتیم، علاقمندان می‌توانند به این سایت که آزاد است و هیچگونه «ممنوعیتی»‌ نه از داخل و نه از خارج شامل حالش نمی‌شود، مراجعه کرده، متن فصیح این دانشمند جمکرانی را شخصاً مطالعه کنند. ولی در اینجا می‌باید به مطلب مهمی اشاره کرد، و آن اینکه چنین «خزعبلاتی»، پس از آنکه 28 سال مرتباً از طریق روزی‌نامه‌ها، رادیو و تلویزیون تکرار می‌شود، در مقاطعی این شبهه را در افکار عمومی ایجاد خواهد کرد، که بیانگر نوعی «واقعیت» سیاسی است. و خطر دقیقاً از همین نقطه متوجه مردم ایران می‌شود، چرا که متخصصین تبلیغات سیاسی و جنگ‌های تبلیغاتی بخوبی می‌دانند که تکرار یک «دروغ» می‌تواند از همان «دروغ» در افکار عمومی نهایت امر نوعی «واقعیت» بسازد.



تقسیمات کاذب سیاسی!


دولت احمدی‌نژاد، پس از گذشتن از چند «بحران ابتدائی» که سیاست جهانی بر سر راهش ‌گذاشت، اینک وارد معرکة اصلی سیاست کشور، یعنی همان بحران داخلی شده. امروز، خارج از هیئت دولت و چند منفرد «معلوم‌الحال» که به «افراطی‌گری» شهرت یافته‌اند، مشکل می‌توان انگشت بر فرد یا افراد شناخته‌ شده‌ای در طیف سیاسی کشور گذاشت که مستقیماً و بدون قید و شرط از مواضع دولت حمایت کنند! اینک در کشور شاهد شکل گیری محافلی تحت عناوین «اصولگرائی میانه‌رو»، ‌ واقع‌‌گرایان مجلس و «اصلاح‌طلبان» هستیم که خود را در تضاد با پدیده‌ای به نام «محافظه‌کاری» دولت قرار می‌دهند، ولی منصفانه بگوئیم، هیچکدام از آنان از مواضع شفاف و مشخصی برخوردار نیستند. در اینکه احمدی‌نژاد و حامیان او متعلق به جناح‌های راست افراطی هستند، شکی نمی‌توان داشت، ولی اینکه همین راست افراطی، به صوری که امروز شاهد آن هستیم، خود را هر روز قطعه ‌قطعه می‌کند، تا از درون شکم یک «فاشیسم» مذهبی، موضع‌گیری‌هائی به اصطلاح نوین بیرون بکشد، پدیده‌ای‌ است که بیشتر به «عوامفریبی» نزدیک است، تا «موضع‌گیری‌» سیاسی. حال این سئوال مطرح می‌شود که اصولاً‌ به چه دلیل، یک حرکت سیاسی در بطن جامعة ایران می‌باید خود را اینچنین از بند هر گونه قید و شرط در رابطه با رأی‌دهندگان «آزاد» بیند؟ چرا یک حاکمیت که ستون اصلی قدرتش بر سازمان‌های امنیتی و نظامی استوار شده، تا به این حد، هم به افکار عمومی خود را «وابسته» نشان می‌دهد، و هم در صدد ایجاد شکاف در بطن روابط اجتماعی و سیاسی کشور است، تا از اینراه به صورت کامل فضای سیاسی کشور را پوشش دهد؟

آنچه در کشور رخ می‌دهد بازتاب یک «نیاز جدید سیاسی» است؛ این «نیاز جدید»، نیازی که سابق بر این سیاست‌های جهانی، در فضای سیاست داخلی ایران دلیلی بر وجود آن نمی‌دیدند، همان است که در این وبلاگ، بارها به عنوان نتیجة مستقیم «فروپاشی دیواره‌های امنیتی جنگ سرد» مورد اشاره قرار گرفت. در چارچوب این فروپاشی، از فردای پایان کار «امپراتوری سوسیالیسم علمی»، جناح‌های سیاسی در کشور دیگر نمی‌توانند صرفاً با تکیه بر نیروهای امنیتی و نظامی یک حاکمیت استوار و پا بر جا بر مملکت اعمال کنند. بررسی این مسئله مسلماً نیازمند تحقیقی عمیق‌تر است، ولی می‌باید همواره این اصل را پیش‌روی داشته باشیم که «حاکمیت» را نمی‌توان یک حزب، یک تشکیلات و یک محفل معرفی کرد؛ «حاکمیت» در کشورهائی که خود از قدرت تصمیم‌گیری متمرکز اقتصادی و مالی برخوردارند، بر مجموعه‌هائی متشکل از صنایع، بانک‌ها و محافل پنهان و آشکار مالی تکیه دارد، و در مناطقی چون خاورمیانه که فاقد چنین ساختارهای مرکزی و تصمیم‌گیری‌اند، این «حاکمیت» همیشه مستقیماً «دست‌نشانده» است.

با در نظر داشتن این «اصل کلی»، وضعیت نوینی که از نظر سیاسی در داخل کشور ایجاد شده، ایران را هر روز بیش از پیش به نمونه‌هائی چون ترکیه و پاکستان نزدیک می‌کند: دمکراسی‌های «کنترل‌شده»، با درصد مشخصی از «حق دخالت» مردم در چند و چون مسائل کشور. به طور مثال شاهدیم که دولت احمدی‌نژاد، چندی است از طریق دخالت مراجع تقلید شیعه توانسته بر مراسم عزاداری امام حسین، که به دست تندروهای افراطی ضیافتی برای بی‌آبروئی هر چه بیشتر کشور در چشم جهانیان فراهم می‌آورد، نوعی کنترل اعمال کند. و در کمال تعجب، باید شاهد این مسئله باشیم که ممنوعیت حمل «شمایل» و ممنوعیت سینه‌زنی، زنجیر‌زنی و قمه‌زنی در این مراسم، از طرف دولتی اعمال و اعلام می‌شود که همگان از آن تحت عنوان «محافظه‌کار» نام می‌برند؛ سابق بر این، «اصلاح‌طلبان» حکومتی که 8 سال بر کشور حاکم بودند، و ادعاهای دهان پر کن‌ آنان در مبارزه با «عوامفریبی» مذهبی از ایندولت صدها برابر بیشتر بود، هیچگاه به خود اجازه ندادند که در این حیطه از فضای سیاسی کشور دست به اقداماتی بزنند!

این نمونه، نشاندهندة این واقعیت اساسی است که کشور در حال تحرک و جنبش سیاسی است، چه اسلام‌گرایان «تندرو» و یا «کندرو» بخواهند و چه نخواهند. شرایط در ایران این تحول و جنبش را در خود ایجاد کرده، و حاکمیت نهایت امر به این نتیجه‌گیری مستقیم رسیده که با سوار شدن بر موج این تحولات، نه تنها خود را «ظاهر‌الصلاح»‌ نشان دهد، که بتواند در حد امکان از ثمرات چنین «موج‌سواری‌های»‌ سیاسی نیز برخوردار شود. و دقیقاً به دلیل نزدیک بودن احمدی‌نژاد به محافل «تندروی»‌ مذهبی است که وی می‌تواند جهت حفظ موضع سیاسی دولت از آنان چنین تقاضاهای «غیراسلامی» داشته باشد؛ محافل تندروی مذهبی نیز که اکثراً در دست مراجع تقلید‌اند، سعی دارند به نوبة خود به نحوی از انحاء اختیارات سیاسی خود را در راه افزایش قدرت مانورهای دولت هزینه کنند، و به این دولت، که در واقع نمایندة منافع و خواست‌های آنان است، امکان بیشتری در زمینة فعالیت‌های سیاسی بدهند. اینجاست که به نتیجه‌ای کاملاً عکس آنچه مورد نظر بوده دست می‌یابیم، از یک طرف محدودیت‌ سایت‌های بسیاری از مخالفان روی شبکة اینترنت تخفیف می‌یابد، و از طرف دیگر دولت قصد آن دارد که با جلوگیری از «تندروی‌های» عوام‌پسندانة «دین‌پناهان» تصویر بهتری از خود در داخل و حتی در خارج از کشور، به مردم بنمایاند.

در یک ماه گذشته، محدودیت‌های سایت‌های سیاسی، بجز چند مورد بخصوص که این وبلاگ نیز شامل آن‌ می‌شود‌ ـ بسیار کاهش یافت، و آمار مراجعات به این سایت‌ها در برخی موارد حتی تا 500 درصد رشد نشان می‌دهد! البته صاحب‌نظران می‌دانند که اکثر این سایت‌ها حرف زیادی برای گفتن ندارند، و بجز چند تحلیل نه چندان عمیق، که هر از گاهی در این سایت و آن سایت به طور اتفاقی آفتابی می‌شود، مخالفان «صوری» این حکومت به بازگو کردن تلویحی مقالات و تحلیل‌های خبری بی‌بی‌سی، سی‌ان‌ان، و رادیو فردا بسنده می‌کنند، ولی «تبلیغات» سیاسی در داخل چنان کرده، که ایرانیان در هنگام دسترسی به منابع خبری این سایت‌ها این احساس را داشته باشند که محدودیت‌ها کمتر شده! در واقع، مهم‌ترین درصد رشد مراجعه در میان این سایت‌ها به آندسته تعلق می‌گیرد که مستقیم یا غیرمستقیم از «اصلاح‌طلبان» و جناح‌های سردار سازندگی حمایت به عمل می‌آورند؛ دولت به طور غیرمستقیم در حال تبلیغات برای «سردار سازندگی» است! احمدی‌نژاد که بر اساس فرضیة «جنگ‌افروزی» با آمریکا به قدرت رسید خیلی زود دریافت که آب در هاون می‌کوبد؛ چنین جنگی در مرزهای روسیه نمی‌تواند در شرایط فعلی صورت گیرد، و آمریکا قادر نخواهد بود با توسل به یک جنگ خانمانسوز وسیله‌ای جهت حفظ بقای این دستگاه دست‌نشانده فراهم آورد. در نتیجه نقش اصلی «مهرورزی» تمام شده، این دولت دیگر نمی‌تواند در بطن روابط سیاسی در خارج و یا داخل ابتکار عملی از خود نشان دهد؛ و سیاست‌های مخالف «جنگ‌مصلحتی»، به این نتیجه رسیده‌اند که وجود تندروها در قدرت را غنیمت شمرده، و از این امر جهت فشار بر محافل تندرو و وابسته به دولت بهره ‌گیرند. این همان مجموعه‌ای است که امروز در مقابل چشمان ما در حال شکل گرفتن است. این سئوال مطرح می‌شود، «آیا زمانی که عمر این دولت به پایان 4 سال خود برسد، می‌باید شاهد به قدرت رسیدن دولتی بر پایة نظریات "سرداراکبر" باشیم»؟

جواب این سئوال امروز بیش از پیش در دست‌ مردم ایران است. همانطور که در بالا آمد، محدودیت‌های «سیاسی ـ امنیتی» که طی 80 سال بر روزمرة سیاسی کشور حاکم شده بود، در حال فروپاشی است ـ این یک واقعیت است ـ و ژست‌های نظامیگری آمریکا و جواب‌های مساعدی که از داخل کشور از جانب «تندروها» و یا دیگران دریافت می‌کند، نمی‌تواند این واقعیت را از میان بردارد. ولی در این روند آنچه از اهمیت برخوردار می‌شود، حضور تعیین کننده و یا عدم حضور سیاسی شهروندان در امور کشور خواهد بود. به طور مثال، پس از پایان جنگ جهانی دوم در اروپای غربی سیاست «امنیتی ـ نظامی» پیمان آتلانتیک شمالی حاکم شد، ولی در بطن همین سیاست شاهد بودیم که کشورهای مختلف عکس‌العمل‌های متفاوتی از خود نشان دادند. سوئد، سوسیال دمکراسی را برگزید و ایتالیا به دامان مافیا فروافتاد؛ فرانسه بر حکومت نظامی دوگل شورید، در حالیکه اسپانیا و پرتغال ده‌ها سال تحت حاکمیت همان حکومت‌های نظامی باقی ماندند. انتخاب، امروز در دست ملت است؛ ولی ملت ایران خارج از پیشینة فرهنگی و سیاسی خود، و خارج از امکانات مالی و اقتصادی کشور نمی‌تواند در صحنة سیاست بین‌المللی حضور یابد. در کشور ایران، علیرغم حضور تاریخی یک فرهنگ سیاسی و پیشینه‌ای قدرتمند ـ هر چند که دستاوردهای سیاسی بسیار ضعیف باقی مانده ـ بدون حضور احزاب، تشکیلات سیاسی، روزنامه‌های آزاد، سندیکاها و اتحادیه‌های مختلف حرفه‌ای و اصناف، اصولاً حضور سیاسی نمی‌تواند صورت گیرد. دولت‌های برخاسته از این حاکمیت، چه «تندرو» و چه غیر، در این مسیر به ملت کمکی نخواهند کرد، چرا که شکل‌گیری هر نوع سازماندهی سیاسی مطلقاً در جهت مخالف منافع حاکمیت فعلی خواهد بود؛ شاهد بودیم که «اصلاح‌طلبان» با مطالبات سیاسی ملت چه برخوردی کردند؛ امید داشتن به این حکومت جهت رسیدن به یک شرایط استوار اقتصادی و سیاسی خبط بزرگی است. این دولت از طریق «قطعه ‌قطعه» کردن موجودیت سیاسی خود قصد دارد که تمامی فضاهای ایجاد شده را تحت پوشش قرار دهد، ولی باید دید که آیا ملت نیز با چنین مانورهائی همراهی می‌کند، یا خیر! دقیقاً در چنین بزنگاهی است که نقش ملت‌ها در تعیین خط سیر سیاست‌های آیندة کشورشان کلیدی می‌شود؛ امروز می‌باید بیش از هر زمان دیگر به دستاوردهای نهضت‌های بزرگ آزادیبخش کشور به عنوان تنها پشتوانه‌هائی که می‌توانند از مطالبات ملت ایران حمایت کنند،‌ روی آوریم. و با اجتناب از هرگونه تندروی و رادیکالیسم، اعمالی که نهایت‌امر عصای دست گروه دیگری جهت فراهم آوردن شرایط سرکوب خواهد شد، حضور واقعی و دراز مدت ملت، و شرکت همه جانبة مردم را در روند مسائل سیاسی کشور پایه‌ریزی کنیم. اینکار مسلماً یک روزه عملی نخواهد شد، ولی قبول آنکه دیگر ملت نمی‌تواند در شرایط عدم حضور سیاسی در جا زند، می‌باید به معنای فراهم آوردن مقدمات حضور در صحنة سیاست تلقی شود. قبول این امر، از اهم مسائل همین امروز خواهد بود!