به موعد انتخابات ریاست جمهوری در
ایالاتمتحد نزدیک میشویم و از آنجا که برای نخستین بار این انتخابات در زمینۀ
سیاست جهانی از اهمیت ویژهای برخوردار شده، شایستۀ بررسی است. در این
مسیر نخست نگاهی خواهیم داشت به جهان دوران «جنگسرد»، سپس «پیروزی سرمایهداری بر بلشویسم» را میبینیم،
و
در پایان نیز سری به شرایط امروزی آمریکا و روابط بینالمللیاش میزنیم. پس
نخست برویم به دوران جنگ سرد.
پس از آنکه سیاست همنوائی با فاشیسم
که توسط دربار انگلستان و باند چمبرلن در اروپای مرکزی اداره میشد، به بحران سیاسی انجامیده و شکست خورد، وینستون چرچیل توانست با یک شبهکودتای دولتی در
مقام نخستوزیر مقتدر امپراتوری بریتانیا قد علم کند. در این برهۀ تاریخی، یک اصل اساسی غیرقابل تردید شده بود؛ حفظ
لندن در مرکز تصمیمات جهانی فقط از طریق همکاری نزدیک با قدرتهای دیگر امکانپذیر
میبود. خلاصه بگوئیم، از این پس دروازههای دنیای رویائیای که پس
از جنگ اول جهانی به روی لندن گشوده شده بود، یک به یک به سرعت بسته میشد، و سایۀ هولناک وابستگی به قدرتهای نوین جهانی
هر روز بیش از پیش بر شمارۀ 10 داونیگاستریت سنگینی میکرد. انتخاب لندن نیز کاملاً روشن و قابل پیشبینی بود؛
فروافتادن در آغوش واشنگتن، و اجتناب از نزدیکی به مسکو!
در واقع نخستین سنگ زیربنای «جنگسرد»
از همین مرحله گذاشته شد! و تأکید بر تقسیم آلمان به شرقی و غربی، کشیدن دیوار اینجا و آنجا، پایهریزی سازمان آتلانتیک شمالی و پیمان ورشو
و برنامهریزی جهت زیرساختهای اقتصادی و نظامیای که طی دوران «جنگسرد» امور
جهان را اداره کردند، در واقع زینتهائی بود
بر اندام این تصمیم اساسی و پایهای؛ نزدیکی لندن به واشنگتن! اینچنین بود که نقش واشنگتن در تصمیمگیریهای
جهان سرمایهداری هر روز چشمگیرتر و تعیینکنندهتر شد. ولی
واشنگتن در این میدان تازهکار بود؛ نقش کارآموز ایفا میکرد، و در نتیجه لندن با سه قرن سابقۀ استعماری تبدیل
شد به استاد!
در عمل، طی دوران «جنگسرد» واشنگتن به عنوان چوبدار و
چماقکش، و لندن در مقام دلال و معاملهگر ایفای نقش
کردند. چماق واشنگتن نقطه ضعفهای اقتصادی
و نظامی لندن را پوشش داد؛ سوداگری و
دلالی و سیاستبازی لندن نیز نقطهضعفهای سیاسی و محفلی یانکیها و گاوچرانها را
تلطیف نمود. پیوند «مقدس» لندن و واشنگتن
آنچنان قوام گرفت که تشخیص تفاوتها، شکافها
و اختلافنظرهای ایندو دولت طی جنگ سرد عملاً غیرممکن شده بود. ایندو قدرت جهانی، بهترین
نمونه از عملکرد پیوند استعماریشان را با غائلۀ ملی کردن نفت وگربهرقصانیهای
مصدق و کودتای 28 مرداد 1332 در تاریخ ما ایرانیان به ثبت رساندند، روندی
که سپس به اسلامیکردن کشور، و قرار دادن اُمت
«مسلمان» در برابر کفار شوروی انجامید.
از اواخر دهۀ 1970، اتحادشوروی جهت ابتر کردن این «اتحادمقدس»، تلاشهائی
را آغاز کرده بود، که پس از کودتای 22
بهمن 1357 در ایران شتاب بیشتری نیز گرفت و نهایت امر به «گلاسنوست» و قدرت گرفتن
باند گورباچف انجامید. یکی از مهمترین
اهداف این سیاست فروپاشاندن اتحاد مقدس استعماری میان لندن و واشنگتن بود. البته گلاستنوست
به اهداف از پیش تعیین شده دست نیافت، ولی پس از شکست بلشویسم در افغانستان، شاهد فروپاشیدن اتحاد «لندن ـ واشنگتن» میشویم!
فراموش نکردهایم که شکست شوروی در
افغانستان نتیجۀ همکاریهای نزدیک «اتحاد مقدس» با دولتهای «اسلام پناه» در
ترکیه، ایران و پاکستان بود؛ هزینۀ
جنگ را نیز نفت عربستان سعودی تأمین میکرد. ولی در واقع،
پیروزی در افغانستان، لندن و واشنگتن را در برابر مجموعهای از
معادلات نوین قرار داد. به اینصورت
که، ضعف شدید و غیبت کامل مسکو از معادلات نظامی و
سیاسی افغانستان، لندن و واشنگتن را در
مورد شکلگیری دولت آینده در برابر یکدیگر قرار داد. و به
همین دلیل، علیرغم خروج ارتش سرخ، افغانستان دههها همچنان در شرایط جنگی باقی
ماند.
با این وجود، پس از سقوط دنیای «کمونیسم علمی»، چماق همچنان در دست واشنگتن باقی بود و قدرت چکوچانههای
سیاسی نیز در ید لندن محفوظ، ولی همکاری
ایندو قطب «سیاسی ـ نظامی» دیگر به سیاق دوران گذشته عملی نمیشد. واشنگتن
بیش از پیش در سطح جهان عربدهجوئی میکرد،
و چکوچانههای لندن نیز نمیتوانست همچون گذشته شرایط سیاسی را تلطیف کند.
این بحران در دوران ریاست جمهوری کلینتن بسیار
چشمگیر شد، و لندن را
در برابر عمل انجام شده قرار داد. سیاستهای
اروپائی واشنگتن ـ افزایش بیرویۀ شمار اعضای اتحادیۀ اروپا، پایهریزی واحد پولی یورو، گسترش حضور بلاواسطۀ شبکههای اطلاعاتی آمریکا
در اروپا، و حتی جنگ در اروپا و تجزیۀ
کشورهای اروپائی و ... ـ بدون هیچ توافق
اصولی با طرفهای اروپائی صورت گرفت، لندن و متحدان اروپائیاش نیز بالاجبار بر آن
گردن نهادند.
جهان پس از دوران کلینتن پای به حاکمیت
جناح والکر بوش گذاشت؛ ولی شرایط باز هم
بدتر شد! حملات نظامی آمریکا به افغانستان
و سپس به عراق با صراحت بیشتری تضاد میان انگلستان و ایالاتمتحد را علنی کرد! و
علیرغم تمامی ادعاها، یکی از مهمترین
دلائل واشنگتن جهت اعزام نیروی نظامی به افغانستان، مقابله
با «مزاحمتهای» لندن در پایهریزی قدرت سیاسی در اینکشور بود. جالبتر اینکه، جهت تأمین هزینۀ این امر «مقدس»، چپاول نفت عراق و فروپاشاندن شبکۀ انگلیسی بعث که
نمادی از همکاریهای لندن و مسکو طی دوران جنگ سرد بود، نیز الزامی شد. اینک مسلم بود که در سایۀ سیاستهای نوین
«پساجنگسرد» روابط سنتی انگلستان با روسیه،
که نهایت امر میراثدار اتحاد جماهیر شوروی شده بود، به دلیل تهدیدات واشنگتن غیرممکن مینمود! و جالب اینکه، انگلستان در برابر حملات واشنگتن به منافع عالیهاش،
نه
تنها ساکت ماند، که از همکاری با متخاصم هم فروگزار نکرد!
ولی در واکنش به بحرانی که جناح والکر
بوش بر علیه انگلستان در افغانستان و عراق به راه انداخت، لندن کارت باراک اوباما را در واشنگتن بیرون
کشید. ولی این کارت پیش از عمل سوخت. چرا که اینبار دیگر مسکو از خواب بیدار
شده، در پاسخ به سیاستهای ضدروسی لندن، رأساً پای به میانۀ میدان گذارده بود. شکست آمریکا در سوریه، عراق،
لیبی و حتی مصر آنچنان گسترهای یافت که «تاک و تاکنشان» با هم سوختند. البته
انگلستان و آمریکا هر دو در منطقه باقی ماندهاند، ولی در ایجاد
سنگرهای مناسب ناکاماند. این شرایط
نابسامان به ایجاد گروههای خلقالساعۀ «نظامی ـ مذهبی» انجامیده، و نبود
امنیت نظامی و سیاسی هر گونه بهرهبرداری از سیاست «دروازههای اسلامی» اوباما را
نهایت امر برای هر دو پایتخت غیرممکن کرده است.
در چنین وضعیتی بود که باند دونالد
ترامپ جهت به دست گرفتن قدرت در واشنگتن خیز برمیداشت. برای
گروه وی مسلم شده بود که جهت حفظ منافع عالیۀ واشنگتن همکاری با لندن به سیاق گذشته
دیگر امکانپذیر نخواهد بود. از منظر باند
ترامپ، انگلستان میبایست پوست میانداخت؛
سیاست جدیدی دنبال میکرد؛ بچۀ
حرف گوشکنی میشد، و ... و اینچنین
بودکه بحران برکسیت الزامی شد. در این
چارچوب و در دنبالۀ یک صحنهسازی مسخره، بوریس
جانسون، نایجل فاراج و شمار قابل توجهی
«شخصیتهای» ناشناس که در واقع اتباع ایالاتمتحد و کارمندان سازمانهای اطلاعاتی
آمریکا به شمار میرفتند، بریتانیا را از اتحادیۀ اروپا بیرون انداختند! به این ترتیب، نقش سیاسی و اقتصادی اروپا در سطح جهان به حداقل
ممکن رسید؛ بحرانهای خلقالساعه در سطوح
مختلف سیاسی و اجتماعی در اروپا به راه اوفتاد،
و ... اینهمه به این امید که
آمریکا خواهد توانست «آقائی» خود را یکبار دیگر بر متحداناش «تحمیل» کند. ولی ترامپ کارش بجائی نرسید! چرا که
علیرغم ادعاهای اقتصادی جهت تأمین زیرساختهای نوین برای آمریکا، دولت وی نتوانست در برابر منافع شبکههای
اروپائی و چینی مستقر در آمریکا مقاومت چشمگیری صورت دهد. اینان موی دماغ دولت ترامپ شده، زمینۀ
شکست وی را نیز فراهم آوردند. شکست ترامپ
در مصاف با این شبکهها نهایت امر به اخراج وی از کاخسفید انجامید.
جو بایدن، که جانشین ترامپ شد، شخصیت مهمی به شمار نمیرفت. شاید مهمترین ویژگی او تعلق خاطرش به دنیای
«جنگسرد» و نگرش آن زمان بود، و به همین دلیل نیز مورد الطاف انگلستان قرار
گرفت. ولی اینک پس از گذشت چهار سال از اعمال سیاستهای
بازنده، «باند» جو بایدن که میخواهد نخستین زن را در
تاریخ آمریکا به کاخسفید بفرستد، در
شرایط فوقالعاده متزلزلی قرار گرفته.
روسیه به تدریج سر از خاک برمیدارد،
و اتحادهای مسکو با دیگر پایتختهای قدرتمند جهان هر روز ابعاد جدیتری میگیرد.
در این شرایط حساس است که جنگ سیاسی و اقتصادی
میان انگلستان و آمریکا، که پای به انتخابات ایالاتمتحد گذارده عملاً مرحلۀ نوینی
را آغاز کرده.
از سوی دیگر، سیاست مسکو در این میانه کاملاً روشن است؛ پیشگیری از تکرار اشتباهات بلشویکها. و جلوگیری به هر قیمت ممکن از شکلگیری هر نوع
«اتحاد مقدس» میان واشنگتن و لندن در مصاف با مسکو. در واقع
حتی اگر وارد جزئیات مسئلۀ اوکراین نیز نشویم، میباید عنوان کرد که سیاست مسکو در تقابل با
«اتحاد مقدس» یکی از دلائل دیرپائی بحران نظامی در اوکراین نیز به شمار میرود. از سوی دیگر، اهداف کشورهای چین، هند،
برزیل و دیگر اعضای قدرتمند بریکس نیز کاملاً روشن است؛ بهرهگیری اقتصادی از بازارهای آمریکا و
همزمان تکیه بر اتحاد «اقتصادی ـ سیاسی» بریکس،
جهت کاهش باجهای مالی به واشنگتن!
امروز آمریکائیها با دو گزینه روبرو
هستند؛ ترامپ و هریس! نخست به ترامپ پرداخته و بپرسیم که وی جهت
بیرون بردن آمریکا از بحران فعلی چه ابزاری در دست دارد؟ باید
اذعان داشت که «ترامپ 2» حتی امکانات «ترامپ 1» را هم نخواهد داشت. چرا که
با شکلگیری بریکس، پیمان شانگهای و ... نزدیک شدن به مسکو، جهت اعمال فشار بر روسیه و دور کردن اینکشور از
اهداف منطقهای ـ هند و چین ـ دیگر برای «ترامپ 2» امکانپذیر نیست. همانطور
که دیدیم، «ترامپ 1» به ایران آیتاللهها حملهور شد؛ مستقیماً به چین و اقتصاد اینکشور حمله
کرد؛ و حتی هزینۀ سفر دیپلماتیک به هند را
به جان خرید، اینهمه فقط برای اینکه
روسیه را از جمع کشورهای دیگر جدا کرده، به خود نزدیک نماید. و دیدیم که در تمامی این طرحها شکست
خورد. به عبارت سادهتر، ترامپ در شرایط فعلی در سطح جهانی دیگر حرفی
برای گفتن ندارد، و حتی تقدیم «دوستانۀ»
اوکراین به روسیه نیز نخواهد توانست زیرساختهای اقتصادی را آنچنان که ترامپ تصور
میکند به نفع آمریکا متحول نماید.
از سوی دیگر، باید دید که کامالا هریس چه در چنته دارد؟ علیرغم ادعاهای مکرر وی در اینکه «هریس ادامۀ
بایدن نخواهد بود»، باید اذعان داشت که در
عمل این امتداد وجود خواهد داشت. گسترش
تعارض نظامی با روسیه در اوکراین، بحرانسازی در دریای چین، حمایت از «آمریکادوستان» اروپا، تلاش برای نزدیکی سیاسی به انگلستان و ...
مسلماً در رأس سیاستهای هاریس باقی میماند. ولی این
سیاستها طی چهار سال گذشته، نه در داخل و نه در خارج از مرزها نتیجۀ ملموسی
نداده. صرفاً هزینۀ سنگین اقتصادی، نظامی و سیاسی بر شهروندان و متحدان اروپائی، آسیائی و آفریقائی آمریکا تحمیل کرده. و مسلماً دستیابی محتمل ترامپ به مقام ریاستجمهوری، میتواند به دلیل ناکامیهای بایدن و حزب دمکرات در همین میادین باشد.
در پایان یادآور شویم که اهمیت انتخابات جدید، تبیین کاهش نقش تعیینکنندۀ آمریکا در سطح جهانی
است. و اینکه، برخلاف ادعاها، اهمیت
این انتخابات را به هیچ عنوان نمیباید در چارچوب سیاستهای اعلام شدۀ نامزدها
جستجو نمود. اهمیت این انتخابات در این
است که برندۀ «خوشبخت»، هر که باشد،
میباید بالاجبار نقطۀ پایانی بر سیاستهای اربابی واشنگتن در سطح جهانی
بگذارد. حال میباید دید که این «مهم» را
رئیسجمهور آیندۀ آمریکا چگونه و به چه صورتی عملی خواهد کرد.