ماهها پیش، قبل از آنکه ساکاشویلی برای دومین بار به ریاست جمهوری کشور گرجستان دست یابد در مطلبی مفصل عنوان کرده بودیم که ریاست جمهوری مجدد وی از نظر استراتژیک، با در نظر گرفتن شرایط حاکم بر مسائل منطقة قفقاز و حساسیتهای شدید مسکو، امکانپذیر نیست! با این وجود، همانطور که دیدیم، با کمک دلارهای واشنگتن و بهره برداری گسترده از بحرانی که فروپاشی اتحاد شوروی تحت عنوان «ملیگرائی» در مناطق گستردهای از قفقاز به وجود آورده بود، ساکاشویلی بار دیگر راهی کاخ ریاست جمهوری گرجستان شد. امروز که بحران نظامی میرود تا یک موضعگیری غیرقابل توجیه از جانب واشنگتن را در این کشور به یک درگیری نامعلوم منطقهای تبدیل کند، شاید بهتر است نگاهی به گرجستان و گذشتة سیاسی و جغرافیائی این کشور داشته باشیم؛ چرا که گذشته پیوسته چراغ راه آینده است.
روزی که فروپاشی اتحاد شوروی کشوری به نام گرجستان بر روی نقشة جغرافیای جهان بر جای گذاشت، کمتر کسی به این مهم توجه کرد ـ این مسائل آنروزها در پس فریادهای مستانة غرب از فروپاشی دشمن کمونیست پنهان مانده بود ـ که این کشور در ساختار جمعیتی، منطقهای و ارتباطی موجودیتاش فقط میتواند از طریق وابستگی به تقسیمات سیاسی در بطن همان اتحادجماهیر شوروی توجیه شود. خلاصه میگوئیم، کشوری به نام گرجستان از نظر ساختار جمعیتی و سیاسی در حد کافی قدرتمند نیست که بتواند در منطقة پر مخاطرهای چون قفقاز، کشوری مستقل و ملتی با محدودة متشکل و معین جغرافیائی تلقی شود. البته مورخان در این مورد از خود دستودلبازیهای زیادی نشان میدهند، و فوران دلار در مسیر برخی «استدلالات» شاید در این «نظریهپردازیهای» تاریخی آنقدرها که بعضیها فکر میکنند بیرنگ نباشد؛ ولی از نظر تاریخی این اصل غیرقابل تردید است که برخی اقوام، صرفاً به دلیل گذشت زمان و تغییرات گستردة سیاسی و تقسیمات منطقهای، موجودیت خود را به عنوان «کشور ـ ملت» بکلی از دست دادهاند؛ و این امر هر چند برای گروههائی غیرقابل قبول بنماید، یک اصل و واقعیت تاریخی است. گرجستان، در کنار بسیاری از ملتهای کوچک در منطقة قفقاز چنین سرنوشتی دارد، هر چند سیاست ایالات متحد و اروپای غربی، صرفاً جهت اعمال فشار بر روسیه و امتیاز گرفتن در زمینههای نظامی و اقتصادی، از چنین تمایلاتی نزد این اقوام حمایت همه جانبه صورت دهد!
این سئوال کاملاً بجاست اگر بپرسیم، «گرجیها» طی دهههای طولانی اگر از حمایت روسیة تزاری و مسیحی در شمال برخوردار نبودند، آیا میتوانستند موجودیت خود را امروز تحت عنوان یک «قوم» و یک «فرهنگ» در سطح جهان ارائه دهند؟ در همسایگی این «کشور»، که امروز جمعیت «گرجی» آن به زحمت از 4 میلیون نفر فراتر میرود، امپراتورهای قدرتمند و مسلمان چون ایران و عثمانی قرار داشتند. کوچکترین کوتاهی روسیه در حمایت از این قوم میتوانست نقطة پایان بر موجودیتشان بگذارد. خلاصه میگوئیم، ملتهای کوچکتر پیوسته به دلیل تقابل میان قدرتهای بزرگ توانستهاند به موجودیت خود امتداد دهند؛ و در مورد گرجستان اگر دخالتهای مستقیم مسکو نمیبود، هیچ دلیلی برای حفظ پدیدهای به نام فرهنگ «گرجستانی» در این منطقه نمیتوانستیم ارائه دهیم. ایران و عثمانی این منطقه را به احتمال زیاد میان خود تقسیم میکردند و پس از قتلعام مسیحیان، گرجستان به زور اسلحه به جهان «اسلام» پای میگذاشت؛ عملیاتی که در آن دوران بسیار رایج بوده.
ولی همانطور که تاریخ به ما میآموزد، روسیة ارتدوکس منطقة «گرجستان» را به نام حمایت از مسیحیت مسخر کرد، و پس از جنگهای گسترده با عثمانیها و امپراتوریهای مختلف مسلمان ایرانی، مناطق دیگری را نیز در همین قفقاز به زیر نگین تزارها در آورد. آنچه در هنگام فروپاشی اتحادشوروی در افکار عمومی و تبلیغات رسانههای مختلف تحت عنوان کشور مستقل «گرجستان» معرفی شد، در واقع فقط مرزهائی از تقسیمات داخلی و کشوری در نظام بلشویکها بوده. گرجستان از نظر تاریخی، معمولاً محدود به مناطقی در اطراف شهر تفلیس میشد، و طی تاریخ اقوام «گرجی» کمتر پیش آمده که این اقوام بر سواحل دریای سیاه اشراف داشته باشند! اشراف بر دریای سیاه در تقابل با قدرت بینظیر ارتش عثمانی فقط به دست ارتش روسیه و تزارها امکانپذیر شده بود، نه از طریق قدرتنمائیهای اقوام «گرجی»!
با این وجود طبیعی است که در زمان تقسیمات داخلی در نظام بلشویکها، الزامات دیگری جز «ملیگرائیهای» فرضی در آرایش مرزها دخالت داشته باشد. به این ترتیب میبینیم که پدیدهای به نام «کشور» گرجستان از درون امپراتوری تزارها به دست بلشویکها بیرون کشیده شده، تبدیل به یک «جمهوری شورائی» میشود! مرزهای این «جمهوری» در غرب، در ارتباط با نیازهای کلانسیاسی اتحادشوروی به دریای سیاه میرسد، و دو جمهوری آذربایجان و گرجستان در واقع خط رابطی میان دو دریای خزر و سیاه فراهم میآورند. این بود فلسفة مرزبندیها در مورد این دو «جمهوری شورائی»!
به طور مثال کمتر خبرنگاری در خبررسانیهای خود اعلام میکند که آنچه «اوسهتیا» لقب گرفته، و تبلیغات جهانی قسمت جنوبی آن را در شمال گرجستان قرار داده، در واقع دالانی است پهناور که از شمال تا به جنوب کشور گرجستان امروز امتداد دارد و این کشور را در عمل به دو نیم تقسیم میکند: منطقة گرجینشین سنتی، یا همان منطقة گستردهای که در اطراف تفلیس قرار گرفته، و منطقهای ساحلی که در شمال آن «آبخازها» ساکناند و در دیگر مناطقاش «آجارها» و دیگر اقوام سکونت دارند. همانطور که گفتیم، این منطقة ساحلی از دههها پیش از انقلاب اکتبر میان امپراتوریهای تزاری و عثمانی دست به دست میشده، و به هیچ عنوان از نظر تاریخ 200 سالة منطقه، گرجینشین به شمار نمیآید. پیشتر نیز این منطقه در اشغال اقوامی بوده که امپراتوری «کلوشیس» را پایهگذاری کرده بودند. البته بعدها زمانیکه روسیه به صورتی ممتد عثمانیان را در این منطقه سرکوب کرد، و بر این مناطق چنگ انداخت، کوچاندن و انتقال اقوام برای «مسیحی» کردن آن، و ایجاد راهبند در برابر عثمانی طی سالهای دراز رایج بوده!
با این مقدمه در مییابیم که مرزهای «تعیین» شدة کشورها، اگر در جهان امروز عملاً وسیلهای جهت تبلیغات شده، در مورد مردهریگ اتحاد شوروی، این «مرزبندیها» دیگر از جمله مسخرهترین و مضحکترین حکایات است. به عبارت دیگر پس از فروپاشی اتحادشوروی کشورهای غربی با تزریق صدها میلیون دلار در میان گروههای مختلف قومی، سیاسی و گاه ماجراجویان مسلح و تروریست و قاچاقچی سعی بر آن دارند که تقسیمات داخلی و کشوری را که از دورة اتحادشوروی بر جای مانده تبدیل به جغرافیای طبیعی، جغرافیای انسانی و حتی «تاریخ» مدون کنند! این دیگر از آن بیشرمیهاست که نمونهاش فقط در دستگاه عموسام و جامبول پیدا میشود.
امروز دلیل دلسوزاندن ایالات متحد برای گرجیها و «استقلال» این کشور کاملاً روشن است. غرب برای حضور در سواحل استراتژیک دریای خزر فقط دو راه در برابر خود دارد: ایران و آذربایجان! اگر برنامههای غرب برای حضور در ایران بکلی معلق مانده، برای حضور در سواحل نفتخیز دریای خزر راه دیگری جز کشور آذربایجان باقی نمیماند، و راه ارتباطی این آذربایجان با دریای سیاه، کشور ترکیه و نهایت امر بازارهای نفتی در غرب، فقط و فقط از گرجستان میگذرد. در نتیجه، میباید شرایطی فراهم آید که این گرجستان، گرجستانی که از دوران شورویها باقی مانده، به دست غرب اداره شود!
ولی در نبرد برای به دست گرفتن سرنوشت گرجستان، غرب فقط بر مردهریگ «روسستیزی» در میان قشرهای مختلف گرجی تکیه کرده. هیچگونه برنامة رفاهی، سرمایهگذاری صنعتی، و حتی ارتباطات سازندة فرهنگی در فهرست فعالیتهای غربی در گرجستان دیده نمیشود. خلاصه بگوئیم، غرب فکر میکند که صرفاً با تکیه بر «روسستیزی» و ارسال سرسامآور جنگافزار و مستشاران امنیتی میتواند یک منطقه را از حاکمیت چند صدسالة یک قدرت جهانی خارج کرده، آن را در راه منافع نفتی خود تحت انقیاد درآورد! اگر این یک «خواب» بوده، مسلم بدانیم که خوابی است بسیار پریشان و چه بهتر که غرب هر چه زودتر سر از بالین آن بردارد.
از طرف دیگر، موضعگیریهای ساکاشویلی دیگر غربگرایانه هم نمیتواند تحلیل شود، این مواضع به صراحت «آمریکائی» است! ساکاشویلی جای بحث و گفتگو باقی نگذاشته، و در شرایطی که جهان از جنایات آمریکا و متحدان نهان و آشکارش در عراق به شدت متأثر است، رئیس دولت گرجستان با اعزام یک هزار سرباز گرجی به عراق و همکاری با اشغالگران آمریکائی در عمل بر سیاست جنگافروزانة کاخسفید در این کشور مهر تأئید میگذارد. میباید پرسید، ملتی که خود را مستقل و آزاد از یوغ اجنبی میخواهد چگونه اسارت یک ملت دیگر را اینچنین در سطح بینالمللی مورد تأئید قرار میدهد؟ اگر امروز با حمایت رسانههای غربی، 4 میلیون گرجی برای خود حق برخورداری از استقلال سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و زبانی و غیره قائلاند، ملت عراق که فقط طی دوران قرون وسطی نزدیک به ششصد سال قلب جهان اسلام بوده، و مرکز یکی از مهمترین امپراتوریهای تاریخ بشر به شمار میرفته، حق برخورداری از این «استقلال» را ندارد؟
ماجراجوئیهای محفل رسوای ساکاشویلی در رکاب شرکتهای نفتی آمریکائی امروز میوة تلخ خود را برای همان 4 میلیون گرجی که اینان استقلال سیاسیشان را پیراهن عثمان کردهاند، به بار آورده. آمریکائیها در تجدیدنظرهای استراتژیک خود به احتمال زیاد گرجستان را در امواج تندپای بحرانهای منطقة قفقاز رها کردهاند. در غیراینصورت درگیریهای پراکندة مرزی و گاه بحرانهای قومی که از مدتها پیش در این کشور به چشم میخورد نمیتوانست به یک «وضعیت جنگی» منجر شود.
در اینکه این بحران مسیر جدیدی جهت اعمال سیاستگزاریهای روسیه بر مناطق سابقاً شورائی باز خواهد کرد، جای شک و شبهه باقی نیست. روسیه طی تاریخ خود بارها ثابت کرده که عقب نشینیهایش از مناطق تحت نفوذ فقط استراتژیک و گذراست. با این وجود موضع جدید روسیه در جامعة بشری، موضعی که تحت عنوان یک کشور «متمدن» مرتباً در بوق و کرنا گذاشته شده، شاید برخوردهائی جدید را الزامی کند. در راستای همین برخوردها میباید منتظر کنار رفتن ساکاشویلی به دلیل افزایش فشارهای مختلف سیاسی باشیم. روسیه در راستای سیاستی که سالهاست دنبال میکند، قبول نخواهد کرد که برای پیشبرد سیاستهای غرب، در مرزهای خود درگیری نظامی نیز به راه بیاندازد. و فراموش نکنیم که پس از صدها سال اعمال حاکمیت بر گرجستان، روسیه اگر دشمنان فراوان در این سرزمین برای خود درست کرده، از محافل و دوستان هوادار نیز بیبهره نیست.
نهایت امر این مطلب را نیز میباید در نظر گرفت که روسیه نظر خوشی نسبت به بازیهای شرکتهای نفتی و محافل سیاستگزار غرب بر محور تعیین بهای نفت و گازطبیعی ندارد. فروپاشی عجیب قیمت نفت طی چند روز گذشته نشان داد که آمریکا خواب اعمال همان سیاست سنتی خود را میبیند. و پیشتر نیز گفته بودیم که روسیه برای خود از حق «داوری» بر این بازار قائل است، و از این «حق» دفاع خواهد کرد، چرا که راه دیگری برای حفظ موجودیت اقتصادی خود در چرخة فعلی «تولید و مصرف» پیش روی ندارد. باید دید آمریکائیها جهت حفظ «نعمت» تعیین قیمت نفت در بازارهای جهانی تا کجا حاضر به قربانی کردن «متحدان» سیاسی خود هستند؟ این سئوال طی روزهای آینده مسلماً پاسخی خواهد یافت.
امروز در برابر اکران تلویزیون نشستیم. مراسم گشایش بازیهای المپیک در پکن بود! از بغل دستی مرتب میپرسیدم، این جماعت چرا در این استادیوم جمع شدهاند؟ بعد با خود گفتم، فلانی، زندگی را فراموش کردهای! مردم برای همین لحظات زندگی میکنند، برای احساساتی شدن، برای اینکه عضوی از یک جمع باشند، برای اینکه اشک در چشمانشان جمع شود، و در شرایطی که هزاران نفر در همین شهر پکن در زندان شکنجه میشوند، یا از گرسنگی در رنجاند، و یا مجبور به خودفروشی در کوچه و خیابان، مثل رومیان عهد باستان با دیدن قهرمانانشان هورا بکشند. فراموش کردهای که بشر امروز همان بشر عهد باستان است، و فقط پالاناش عوض شده؟
آفرین، تندتر بدو! اصلاً عین سگ بدو! سگها خرگوش میگیرند، تو ای قهرمان من! ای قهرمان ملت! شاهراههای طلائی افتخار را دنبال کن. و فردا وقتی دوربینها که دریچة واقعیات شدهاند به دنیا ثابت کردند تو تندتر از همه میدوی، یک سکة نیمکیلوئی میگیری میاندازی به گردنات! میشوی سگی با قلادة طلا! بعد هم یک تکه پارچة رنگ و وارنگ را از میله بالا میبرند، همان زیر چند نفر فیالفور آبغوره میگیرند! مادرت به تو افتخار میکند، و رژیم سیاسیای که با هزار بامبول ترا فرستاده به این «همایش» و برایت مدال گرفته فوت در آستینات میکند که، «ما» مدال گرفتیم! میتوانی با رؤسای جنایتکاران و قاچاقچیان جهان در ملاءعام دست بدهی. عکس بگیری! و چه دیدی؟ شاید روی ماهت را هم بوسیدند!
یک کرة آبیرنگ وسط زمین استادیوم میچرخد، مشتی آدم هم روی آن میدوند! جلالخالق! گزارشگر فرانسوی دیگر دستمال ابریشمی را رسماً در آورده، تو گوئی سوءقصد به جان هوجینتائو در برنامه است، بیضة «مقام محترم» را ول نمیکند: «یک گردهمائی برای صلح؛ یک گردهمائی برای انسانیت؛ یک گردهمائی برای ...» چی شد! چرا صدا خفه شد؟ گربه نشست روی «تلهکوماند»! ملوس جان! این تلهکوماند چی شد؟ «پیف!» گربة منو اذیت نکنیها! خانم! گربة شما جلوی انتقال ارزشهای جهانی را گرفته! دوربین میافتد روی صورت پوتین. گربه آناً فرار میکند! ملوس! حرامزاده، تو هم تودهای بودی و به ما نمیگفتی؟ پوتین اصلاً کاری به «مراسم» ندارد، به عادت ساواکیها زیر لب با بغل دستی «گپ» میزند! حتماً از همانجا دستور حمله به اوستیای جنوبی را صادر کرده.
جرج بوش را با دوربین آوردهاند به استادیوم! آمده تا از نزدیک با لباسهای محلی و ریخت و قیافة ملتهائی که همه روزه برای «نفت و نان» قتلعامشان میکند از نزدیک آشنا بشود. عین شکارچیها مرتب دوربین میکشد. مثل توریستهای هیجان زده در حال دیدار از قبیلة آدمخواران آمازون با اشتیاق به سر و پای مردم «زل» زده! خوب شد «چنی» نیامد ممکن بود به عادت همیشگی چند نفر را در محل شکار کند. جرج بوش وقتی برای ادای احترام به ورزشکاران آمریکائی از جا بلند شد، استادیوم یکصدا میگوید، «هو، هو!» جرج بوش هم لبخند زد، حتماً زیر لب گفت، «گورباباتون! به قبر پدرتان چشم بادامیهای پدرسوخته!»
این چشمبادامیها اصلاً نمیدانند که «تاریخ» با جرج بوش است! وقتی «آمریکا» را به قول خودشان «میساختند» همین چشمبادامیها را گله گله میآوردند تا برایشان راهآهن بکشند؛ ولی آنروزها آسیائیها حق نداشتند تابعیت و اجازة اقامت سرزمین موعود را تقاضا کنند! گاوچرانها که امروز به مردم دنیا درس انسانیت میدهند، آنروزها سیاهها را در طویله زنجیر میکردند که فرار نکنند! چینیها را هم زنجیر میکردند که وقتی کارشان تمام شد بار کشتی کرده پس بفرستند؛ خلاصه، مال بد بیخ ریش صاحباش؛ بیخ ریش خاقان چین!
در همین حیث و بیث میبینیم یک گله «تفنگدار» آمریکائی با لباسهای شبهنظامی وارد استادیوم میشوند! آقا، عموسام هر چه لش و لشوش داشته همراه جرج بوش فرستاده پکن! سیاه، زرد، نارنجی، کاکلزری، فرقی نمیکند، همه فرزندان عموساماند و نوکران جرج بوش. و با شعار «چو جرجی نباشد، تن من مباد، به لوسآنجلس یک تن آسان مباد» همه کلاههایشان را برداشته به ملت عزیز چین ادای احترام میکنند. چین هم جرج بوش را هو میکند. هوجین تائو هم که تا چند لحظه پیش فقط چرت میزد دیگر حسابی خوابیده و خروپف میکند!
چند نفر را از عراق آوردهاند. ورزشکارانی که هنوز فرصت نشده با بمب تکهتکه کنند! با شعار تا تکه تکه نشدهاید از این شانس جهت شرکت در بزرگترین گردهمائی ورزشی جهان استفاده کنید، پای به میدان میگذارند. فردا را چه دیدید؟ اصلاً باید مقتدیصدر و سیستانی را هم میآوردند تا در مسابقات «دو امدادی» در تیم انگلستان شرکت کنند، مدال را هم بدهند به تکزاکو! ولی گزارشگر فرانسوی از عراق هیچ حرفی نمیزند! تو گوئی اصلاً نه ارتشی آمده، نه اشغالی بوده، و نه کسی از عراق پای به میدان گذاشته! ندای «همایش صلح جهانی» از حلقوم گزارشگر فرانسوی همچنان فضا را پوشانده که نوبت به ایران میرسد! طرف باز هم بلندتر فریاد میزند، از ایران دیگر هیچ نمیخواهد بگوید!
بله، چه فکر کردهاید؟ حکومت اسلامی ورزشکاران بینوای ایران را با هیبت سید و ساداتاش میفرستد به المپیک! باید یاهو و یا حق کنان، با ضجه و نوحه وارد استادیوم شوند. امسال هم پرچمدار یک زن بود. به گفتة حضرت «امام»، استفادة ابزاری از زن حرام است، ولی اگر همین زن حجابش را حفظ کند، هر نوع استفادهای بکنید حلال است! ولی ما نفهمیدیم چرا کوبا با دو میلیون جمعیت 10 برابر ایران ورزشکار فرستاده؟ حتماً چون کمونیست و خدانشناساند اینهمه به ورزش روی آوردهاند! بله، اینها که مثل ما تیم نماز جماعت امدادی، پرتاب تسبیح و سجاده، شیرجه با چادر سیاه، پرش با آفتابه، و کرال پشت در قزوین ندارند. اینها که مثل ما آخر و عاقبت ندارند. جایشان در جهنم است.
بالاخره چینیها پرچم المپیک را هوا کرده، «مشعل» را هم با قرتیبازی فراوان روشن میکنند! آتشبازی و داد و فریاد به راه افتاد، یکی هم هوجینتائو را که مدتی بود چرت میزد هی کرد که، «بابام بلند شو نوبت توست!» برای کسی که هم امروز ضمن امضاء قراردادها با جنایتکاران جهانی، دستور چند «وعده» قتلعام در چین و ماچین را صادر کرده، حال هوجینتائو زیاد بد نیست. فقط صدایش درست در نمیآید! دود ترقهها و فشفشه گلویش را گرفته، «فر، فر» میکند و میگوید: «مسابقات المپیک پکن گشایش یافت!» البته به زبان چینی! چند سال بعد مسلما به زبان انگلیسی حرف خواهد زد. چون ایشان اصلاً در امر «گشایش» متخصص شدهاند. از وقتی آمدهاند مرتب گشایش میکنند، اول بازار را گشودند، بعد مملکت را، امروز هم بازیهای المپیک را!
چین در «گشایش»، روسیه در «فرسایش» و حکومت اسلامی در «مالش» تخصص پیدا کردهاند، البته مالش «اول» تریاک، چون مالش «دوم» تریاک مال کرزائی است! میماند آمریکا که در کار «زنجیر» است! اگر نمیتواند سیاهها و آسیائیها را به زنجیر بکشد، در عوض اعراب و افغانها را میگیرد و به زنجیر میاندازد. چشمشان کور با دمکراسی مخالفت نکنند. آمریکا که نمیتواند مخالفان دمکراسی را آزاد بگذارد. اصلاً مخالفت با دمکراسی خودش جرم است! میگوئید نه؟ از همین هوجینتائو و پوتین بپرسید! و گزارشگر فرانسوی که دیگر به «هن و هن» افتاده هنوز فریاد میزند: «بزرگترین همایش انسانی، بزرگترین ...» ملوس میومیوکنان برگشت! گفتم ملوسجان بنشین بر این «تلهکوماند» که حالمان از هر چه «همایشانسانی» بود دیگر به هم خورد!
برنامهای که هیئت حاکمة آمریکا برای تعیین بهای نفت در سطح کلاناقتصادی آماده کرده، با تکیه بر صورتبندیهای معمول از پیش روشن بود. بر اساس این «پیشفرض»، نخست قیمت نفت را شرکتهای آمریکائی بالا میبرند، و از این مسیر طبقة متوسط آمریکا را تا آنجا که میتوانند میدوشند. پس از گذشت چند سال، در شرایطی که امکان بازگشت تورم و بحران اقتصادی به دلیل قیمت بالای نفت و فقر روزافزون به وجود میآید، یک دولت «دمکرات» از راه میرسد تا زمینة فروپاشی قیمت نفت را فراهم آورد. و پس از این «فروپاشی»، طبقة متوسط چه در ایالات متحد و چه در اروپای غربی و ژاپن تا حدودی «ترمیم» میشود، و شرکتهای نفتی نیز با توسل به جنگ و بحرانسازی در مناطق نفتخیز، ارز انبار شده به وسیلة دولتهای دستنشانده را به جیب صاحبان صنایع نظامی سرازیر میکنند. این وضعیت تا ظهور یک دولت دیگر که مسئولیت اصلی آن بالا بردن بیرویة قیمت است ادامه خواهد داشت! بر اساس تصورات واهی هیئت حاکمة آمریکا، همین «دور اقتصادی» میتوانست تا ابد ادامه یابد. ولی شاهدیم که اینبار «فروپاشی» قیمت نفت که به احتمال زیاد بازتابی است از «احتمال» به قدرت رسیدن حزب دمکرات، در محدودة 120 دلار متوقف مانده!
این تغییر کلی و پایهای در «اقتصاد سیاسی» سرمایهداری، با در نظر گرفتن شرایط میتواند بازتاب دو پیشفرض باشد. نخست اینکه، هیئت حاکمة ایالات متحد در به قدرت رساندن نامزد حزب دمکرات مردد است! در عمل، اگر اوباما نتواند سیاست «فروپاشی» قیمت نفت و ایجاد بحران نظامی در مناطق نفتخیز را همزمان و مو به مو اجرا کند، دلیلی برای به قدرت رسیدن حزب دمکرات وجود نخواهد داشت. از طرف دیگر، دمکراتها نیز حاضر نخواهند بود در شرایطی مسئولیت قدرت سیاسی را بپذیرند که طی 8 سال، به دلیل «تعهدات» حزب جمهوریخواه، مجبور به ادامة گام به گام سیاستهای این حزب باشند! امروز که پس از 8 سال قدرتنمائی جمهوریخواهان، ساختار نظامی ارتش آمریکا با توجه به جنگافروزیهای مختلف توانسته خود را بازسازی و «بهروز» کند، و طبقة متوسط در غرب و ژاپن تا حد ممکن به نفع صنایع تسلیحاتی دوشیده شده، اوباما نمیتواند حزب دمکرات را در مسیر امتداد همین سیاستها به مبارزات انتخاباتی وارد کند. حال میباید دید کاخسفید در شرایط فعلی در زمینة اقتصاد نفتی چه گزینههائی پیش رو دارد؟
از سالهای دور، حزب دمکرات با خیمهشببازیهای خود، در مقابل آنان که «سودجو» نامیده میشدند، موضعگیریهای شداد و غلاظ میکرد. این «سودجویان» فرضی همانها بودند که سخن از گسترش اکتشاف و بهرهبرداری از منابع نفتی آلاسکا به میان میآوردند! میدانیم که آمریکائیها اگر به دلیل چپاول منابع نفتی، و بیتوجهی به محیط زیست تمام منطقة خلیجفارس را به کثافت کشیده، و محیط زیست را عملاً نابود کردهاند، وقتی صحبت از «آلاسکا» به میان میآید، خیلی طبیعتدوست، «سبز» و انسان هستند! بر اساس موضعگیریهای حزب دمکرات، میبایست از فعالیت «سودجویان» که منابع نفتی آلاسکا را «هدف» قرار داده بودند ممانعت به عمل میآمد، تا منابع طبیعی آلاسکا «محفوظ» بماند!
البته این حرفها برای عوامالناس بود. آمریکائیها هم مثل خودمان یک امت حزبالله دارند که اگر ریش و پشم زیادی بر چهرهشان نمیبینیم، از نظر خریت با حزبالله اسلامی همسنگ و همتراز است! بعضی از فعالان این «امت»، حتی در مقام استادان دانشگاههای ینگهدنیا جهت مخالفت با بهرهبرداریهای نفتی در آلاسکا، در ایام زمستان به این منطقه میرفتند، تظاهرات میکردند، و بعد هم با امضاء طومارهای چند کیلومتری در حمایت از خرس و روباه و شغال و کبک و کبوتر، به واشنگتن بازگشته عکسهای افتخارآفرین به همراه همسنگران در روزینامهها منتشر میکردند. و این «معرکه» تحت عنوان حمایت از حزب دمکرات در فضای سیاسی کشور تزریق میشد!
ولی از آنجا که در جهان سیاست هر حرکت عمومی از مفهومی متفاوت با آنچه عنوان میشود برخوردار است، این تحرکات «طبیعتدوستانه» نیز پوششی شده بود بر مسائلی دیگر. میدانیم که منطقة گسترده و بسیار استراتژیک آلاسکا، منطقهای است مرزی میان اتحادشوروی سابق یا روسیه امروز با ایالات متحد. در عمل، آلاسکا تنها مرز میان دو ابرقدرت آنروز و دو قدرت تعیین کنندة امروز به شمار میآید. گسترش حضور صنعتی و رشد شهرنشینی و افزایش جمعیت در منطقة مرزی آلاسکا در دوران «جنگسرد» میتوانست بسیاری از دادهها را متزلزل کند؛ آمریکا به هیچ عنوان تمایل نداشت که چنین ارتباط گستردهای را با جهان کمونیسم از طریق مرز آلاسکا به درون قارة آمریکا هدایت نماید. به همین دلیل سیاستگزاران هیئت حاکمه، تحت عناوین مختلف مرتباً در آستین مبارزان برای حفظ محیط زیست در آلاسکا فوت میکردند؛ هر چند بسیاری از «مخالفان» مبارزاتشان را خیلی «جدی» گرفته بودند. به این ترتیب، طی سالیان دراز هیئت حاکمة آمریکا توانسته بود هم مشکل انرژی و نفتخام را به مسیرهای «دلخواه» هدایت کند، و هم خطر حضور جمعیت فراوان در مرزهای آلاسکا و گسترش ارتباطات با آسیا و کمونیسم را منتفی سازد.
ولی ادامة این سیاست، در شرایط فعلی به شدت به خطر افتاده. و اگر قیمت نفت خام در سطح 120 دلار در بشکه تثبیت شود، هجوم به منطقة آلاسکا از نظر اقتصادی در جامعهای که پول حرف آخر را میزند کاملاً «منطقی» خواهد شد! در شرایط فعلی این هجوم نه تنها بحرانی فزاینده در سطح جامعة آمریکا به همراه خواهد آورد که بدنة امنیتی در کشور کانادا به زیان واشنگتن «ترک» برخواهد داشت. خلاصه میگوئیم، امروز حتی بیش از دوران «جنگ سرد»، ایالات متحد نیازمند حفاظت و نگاهبانی از انزوای جغرافیای سیاسی این کشور شده. حاکمیت ایالات متحد از دیرباز بر اساس همین «انزوای» طبیعی شکل گرفته، و فقط زمانی از «ارتباط» با دیگر ملل دفاع کرده که خود به عنوان بازیگر نخست و داور نهائی در آن شرکت داشته. امروز حفظ چنین رابطهای آنقدرها ساده به نظر نمیآید. و دیدیم که چگونه طی جریانات 11 سپتامبر، آمریکا خود را از جهان عرب منزوی کرد، و امروز این کشور میرود که به تدریج از اروپای شرقی، روسیه و نهایت امر از چین و هند نیز منزوی شود. این سئوال هر چند به بحث امروز ما مربوط نمیشود ولی میباید عنوان کنیم که، آیا جهان امروز به آمریکا چنین فرصتی خواهد داد؟
حزب دمکرات که ظاهراً میباید جواب به سئوالات استراتژیک نوین را در آستین داشته باشد، در چنبرة مسائل دچار شرایط ویژهای شده؛ امروز این شرایط ویژه را صرفاً در زمینة انرژی و نفت و گاز به صورتی فهرستوار عنوان میکنیم. به دلیل آنچه در بالا آمد، «اوباما» نیازمند است که، هم قیمت نفت را در سطحی نگاه دارد که به بحران «سیاسی ـ نظامی» میان آمریکا و روسیه دامن نزند؛ هم از هجوم به مناطق مرزی آلاسکا و قطبشمال که از نظر امنیتی برای قارة آمریکا تبعاتی فروپاشاننده خواهد داشت جلوگیری کند؛ هم طبقة متوسط و چپاول شدة فعلی را در غرب و ژاپن بازسازی کند؛ هم از تزریق دلارهای انبار شدة نفتی در کشورهای نفتخیز به درون اقتصادهائی که خارج از کنترل واشنگتن در روسیه، هند و چین در حال شکلگیری است جلوگیری کند؛ هم صنایع نظامی و بودجههای درخواستی آنان را ارضاء کند؛ و ... منطقی است که چنین صورتبندی فراگیری فعلاً در چنتة ایالات متحد وجود ندارد، خصوصاً که تکلیف عراق، افغانستان و از همه مهمتر پاکستان و ارتباطات «طالبانیاش» در تشکیلات «نظامی ـ امنیتی» هنوز در ابهام کامل قرار گرفته.
از طرف دیگر، موضعگیریهای اخیر روسیه به صراحت نشان داد که این کشور از مقام خود به عنوان یک «داور جهانی» در مورد تعیین قیمت نفت گامی به عقب برنخواهد داشت. این موضع کاملاً قابل درک است، چرا که روسیه جهت هر گونه فعالیت گستردة اقتصادی نیازمند ارز حاصله از صادرات نفت و گازطبیعی خود خواهد بود. عقبنشینی روسیه از این «موضع»، فقط در شرایطی صورت خواهد گرفت که این کشور در موضعی تدافعی قرار گیرد، و بالاجبار دست به این عقبنشینی زند. به هر تقدیر فروپاشی ساختارهای ارزی در روسیه، و تضعیف قدرت ارزی این کشور برای آمریکا منافعی نخواهد داشت، و نمیتواند به همان سادگی که این فروپاشیها در عربستان سعودی و یا کویت مورد تحلیل قرار میگیرد بررسی شود؛ حتی احساس خطر «فروپاشی» در اقتصاد روسیه به سرعت زمینهساز بحرانهای گسترده در مناطق دیگر خواهد بود!
تحلیل بالا، مطلب امروز را به این نقطه میرساند که آیا آمریکا برای شرایط فعلی یک «صورتبندی» جادوئی در آستین دارد یا خیر؟ به عقیدة نویسندة این وبلاگ چنین «معجونی» را نمیتوان در شرایط فعلی یافت. آمریکا شاید روزگاری به چنین صورتبندی دست یابد، ولی دستیابی به آن فقط به یمن تجدیدنظر در بسیاری از سیاستهای سنتی و پایهای امکانپذیر است، و تجربة تاریخی نشان داده که قدرتهای بزرگ بیش از آن به عملکرد ساختارهای پوسیدة خود «اعتقاد» پیدا میکنند که قبل از فروپاشی ستونهای پایهای به فکر ترمیم آن باشند؛ به عبارت دیگر این «بازبینی» معمولاً زمانی صورت میگیرد که فروپاشی دیگر اجتنابناپذیر است.
روزگاری بود که نظام سرمایهداری غرب برای حفظ موجودیت خود در سرزمین آمریکا «پناه» گرفت، و یک جامعة روستائی و بدوی را که در عمق نژادپرستی و قومیتگرائی دست و پا میزد، با حمایت گستردة «سرمایه» به ابرقدرتی جهانی تبدیل کرد. امروز این ابرقدرت میباید بدون حمایت سراسری نظام سرمایهداری و صرفاً با تکیه بر نیروهائی از آن خود به موجودیتاش امتداد دهد. آمریکا با اشغال عراق سعی در تجدید حیات شبکة جهانیای داشت که طی 60 سال از سرمایهداری آمریکا حمایتی همه جانبه کرده بود. امروز به صراحت میبینیم که لبیک به این ندا، آنقدرها که واشنگتن انتظار داشت فراگیر نبوده؛ هیئت حاکمة ایالات متحد برای نخستین بار در تاریخ خود میباید صورتبندیای سراپا آمریکائی برای مشکلات جهانی خود ارائه دهد؛ و در راه اجرای چنین مأموریت سنگینی اوباما آنقدرها مهرة مناسبی به نظر نمیآید.
اطلاعات حاکی از قتل یک ژنرال بلندپایة امنیتی در سوریه از معمای سفر بشار اسد به ایران پرده برداشت. این ژنرال که به قول خبرگزاریها بر پروندههای بسیار «حساس» امنیتی نظارت داشته، تقریباً همزمان با «چاقسلامتیهای» بشار اسد در تهران پس از دریافت چند گلوله به قول معروف «گوز را داد و قبض را گرفت!» البته در رژیم سرکوبگر سوریه از این قتلها کم اتفاق نمیافتد؛ معمولاً هم بیسروصدا و زیرسبیلی تمام میشود! ولی پس از کشته شدن سوگلی «حزبالله» در لبنان، سردار مغنیه، که همزمان با سفر برژینسکی به دمشق، به قول حاج روحالله «انفجار شد!» ژنرال سلیمان دومین لقمة گلوگیری است که محور «استعماری ـ استبدادی» در منطقه از دست میدهد. این محور که رژیمهای ایران و سوریه را به حزبالله و بسیاری دیگر از اوباش محافل استعماری در منطقه متصل میکند، از روزی که جیمیکارتر با «برنهادة» سیاست انسداد در منطقة خاورمیانه پای به کاخسفید گذاشت بر ما حاکم شده بود. خبرگزاریها علناً از ژنرال سلیمان، تحت عنوان رابط بلندپایة سوری با حزبالله سخن به میان میآورند، و به هیچ عنوان اتفاقی نیست که قتل وی درست در زمانی صورت گیرد که «قبیلة» علویهای سوریه که خانوادة اسد در رأس آن نشسته دچار بحران فزایندهای در روابط بینالمللی شده. در این مسیر شاید بررسی کوتاهی از تاریخچة کشور سوریه برای ادامة بحث الزامی باشد.
سوریه در کنار کشورهائی چون عراق، ایران، مصر و هند شاید یکی از قدیمترین و کهنسالترین تمدنهای تاریخ بشر به شمار آید. صراحتاً میباید گفت، در برخی مقاطع تاریخی، تمدن سوریه حتی از مصر و ایران نیز به مراتب غنیتر و تاریخسازتر بوده. با این وجود، زمانیکه جنگ اول جهانی برای امپراتوری عثمانی، که خود را صاحباختیار مسلمین جهان معرفی میکرد، فروپاشی به همراه آورد، سوریه دست در دست بسیاری از کشورها که امروز به غلط یا به درست «جهان عرب» خوانده میشوند، پای به دوران جدید گذاشت. و این دوران فقط به معنای آغاز استعمار اروپائیان بر ملتهای منطقه بود. در این «بختآزمائی» استعماری، اختیار مسائل کشور سوریه به همراه منطقهای که بعدها لبنان خواندند، به دست حاکمان فرانسوی افتاد!
در این میان، انگلستان که هنوز چشم طمع به سوریه داشت، سعی کرد با به قدرت رساندن یکی از اعضای قبیلة هاشمی در این کشور، زمینة الحاق سوریه را به عراق که تحت نظارت ارتش انگلستان بود فراهم آورد. این «قبیلة» هاشمی، تحت نظارت انگلستان در آنزمان تقریباً بر تمامی جهان عرب نظارت معنوی و گاه حکومتی داشت! و این تمایل در سیاستهای پس از جنگ اول انگلستان دیده میشود که این خاندان را تبدیل به نوعی «هابسبورگهای» جهان عرب کند! ولی ارتش فرانسه که لقمة لذیذ سوری را نمیتوانست به این سادگیها از دست بدهد، مجبور به جنگ با طرفداران حضرت هاشمی شد، و در این جنگ بر خلاف انتظار دولت انگلیس هاشمیها باختند! طرح هابسبورگهای خاورمیانه از هم فروپاشید، ولی این فروپاشی آغاز دوران پرفلاکتی برای ملت سوریه شد. چرا که فرانسه در مقام یک قدرت استعماری قادر به ایفای نقش «پروتکتورای» خود نمیشد، و دیری نپائید که با شکست این کشور از آلمان نازی، سوریه مستقیماً به دست «دولت ویشی» افتاد، دولتی که خود دستنشاندة ارتش آلمان در جنوب فرانسه بود!
ولی با تضعیف روزافزون رایش سوم و «آزادی» تدریجی منطقه از چنگال نازیها و فاشیستهای ایتالیائی، سوریه بار دیگر به دامان «مام وطن»، یعنی همان استعمار فرانسه بازگشت! با این وجود در سال 1944، در شرایطی که پایان جنگ دوم کاملاً مسلم شده بود، به دلیل فشار انگلستان که هنوز چشم طمع به سوریه داشت، این کشور به «استقلال» دست یافت! بدیهی است که بر اساس سند استقلال، نیروهای نظامی فرانسه موظف بودند هر چه زودتر خاک سوریه را ترک کنند! ولی «استقلال» سوریه منافعی برای تودههای مردم در این کشور به همراه نیاورد. از کسب استقلال تا سال 1963، یعنی زمانیکه عملاً «جمهوری عربی سوریه» موضع خود را از نظر سیاسی به عنوان یک کشور مستقل در جهان عرب مشخص کرد، این کشور از جنگ با اسرائیل، تا اتحاد با ناصریهای مصری و التقاط «سیاسی ـ مسلکی» با حکومتهای متفاوت در عراق، هر روز از این شاخ به آن شاخ پرید. کار این وابستگیها و فروپاشیها تا به آن اندازه بالا گرفت که در هنگام شکست ناصریسم در مصر، ملت سوریه یکی از بزرگترین بازندگان قمار سیاسی ناصر شد.
در این میان اتحادشوروی سابق نیز که به دلائل کاملاً مشخص منافع عظیمی در منطقة خاورمیانه دنبال میکرد، و به دلائلی باز هم مشخص، از نظر ایدئولوژیک قادر به ایفای نقش مستقل در منطقه نبود. جهت نفوذ به «حیاط خلوت انگلستان»، در به در به دنبال شریک و یار و قار میگشت، در سوریه توانست با مردهریگ محافل وابسته به فرانسه به توافقهائی دست یابد. و این حکایت نهایت امر به قدرت استبدادی حزب بعث در سوریه انجامید، استبدادی که پس از کودتای دولتی حافظ اسد در سال 1970 تا به امروز در وحشیانهترین صور ممکن و در سکوت کامل از جانب سازمانهای به اصطلاح حامی «حقوق بشر» بر مردم این مملکت تحمیل میشود. لازم به تذکر است که به دلیل واگذاری قسمتی از منافع انگلستان به آمریکائیها ـ این بحث بحران دورة مصدق در ایران را نیز در بر میگیرد ـ برخی محافل انگلیسی نیز که از بدهبستانهای دولت علیاحضرت با آمریکائیها خرسند نبودند از همان دوره در کنار ائتلاف «فرانسه ـ بلشویکها» قرار داشتند. این مجموعة عجیب و مضحک به پدیدهای به همان اندازه غیرقابل تصور جان داد که امروز تبدیل به محور «حزبالله لبنان، سوریه، حکومت اسلامی» شده!
این محور همانطور که گفتیم پیش از کودتای 22 بهمن در ایران وجود داشت، ولی طی دوران سلطنت پهلوی دوم به دلیل وابستگی بیواسطة دربار به سیاست جمهوریخواهان آمریکا، از جانب ایران به شدت مورد حمله قرار میگرفت. ولی پس از فروپاشاندن دربار، محافل انگلستان توانستند این محور را در سیاست ایران نیز فعال کنند. محور فوقالذکر در شرایط فعلی یکی از چند محوری است که در سیاست ایران نقش اساسی بر عهده دارند، و معمولاً مواضع تندروهای اسلامی و عربدههای «نبرد با آمریکا» و «مرگبرآمریکا» از حلقوم همین جناح در ایران بیرون میآید.
ولی پس از فروپاشی اتحاد شوروی الزامات منطقه نیز دچار تحولات شدید شده. همانطور که دیدیم اسرائیل برای نخستین بار در جنگی «طراحی شده» به شدت شکست خورد، و با این وجود، این «پیروزی» در کمال تعجب به جناح «حزبالله» که طرف برندة فرضی این «نبرد» معرفی میشود، هیچگونه امتیازی نداده! کاملاً بر عکس، ترور مغنیه نشان داد که عوامل وابسته به این محور اگر متعلق به محافل امنیتی و نظامیاند صحنه را در کفن ترک خواهند کرد! و غیرنظامیان هم بهتر است هر چه زودتر دست و پایشان را جمع و جور کنند؛ خلاصه میگوئیم، تحولات نشان میداد که این محور بر اساس نیازهای نوین استراتژیک میباید «بازسازی» شود.
سفرهای «ملوکانة» اخیر بشار اسد، جانشین «خلف» ابوی، به کشورهای ایران و فرانسه نشان داد که روسیه به عنوان میراثخوار امپراتوری کارگری شوروی پس از آنکه نفوذ خود در شاخة عراقی حزب بعث را طی اشغال نظامی این کشور به آمریکا واگذار کرده، در صدد است شاخة سوری را فعال کند. به صراحت بگوئیم روسیه درست در همان بنبست دوران شورویها فرو افتاده، و جهت گسترش نفوذ خود در منطقه تنها امیدش فعال کردن مردهریگ تعاملاتی است که در بطن حاکمیت سوریه میان محافل فرانسوی، انگلیسیهای ناراضی، و شورویهای سابق شکل گرفته بود. و دقیقاً در جواب به همین سیاستگذاریهاست که شاهد وقایع عجیبی در کشور سوریه هستیم. سفرهای دیپلماتیک به دمشق طی هیچ دورهای از تاریخ معاصر چنین ابعادی به خود نگرفته بود: سفر برژینسکی به دمشق، سفر نانسی پلوسی، رئیس مجلس نمایندگان آمریکا به این کشور، دیدار پیوستة مقامات کلیدی دولت روسیه از بشار اسد، دو دیدار رسمی احمدینژاد از دمشق، و ... فقط قسمت عیان کوهیخی است! امروز به صراحت میبینیم که حمایت ضمنی روسیه از ریاست جمهوری احمدینژاد ریشه در کدام سطوح دیپلماتیک داشته.
اینکه دولت گوردون براون در انگلستان به شدت از این تحولات متضرر خواهد شد، جای بحث ندارد. یادمان نرود که تونی بلر، نخست وزیر سابق انگلستان که مسلماً در شاخة متخالف محور «سوریه، حزبالله، حکومت اسلامی» قرار گرفته، خود را وقف مذاکرات صلح خاورمیانه کرده! به عبارت دیگر تلاش دارد که مواضع جناح وابسته به خود را در منطقهای که حضور هر چه گستردهتر روسیه بنیادهای سیاسیاش را متلاشی میکند محفوظ نگاه دارد؛ تلاشی که تا به حال به نتیجهای نرسیده. همانطور که گفتیم توافقات صورت گرفته در بطن حاکمیتهای سوریه و سپس لبنان، ارتباط زیادی با محافل متمایل به آمریکا در انگلستان نخواهد داشت. طرفهای صحبت در این «محور» محافل «ناراضیهای» تاریخی انگلستان هستند که از واگذاریهای «سیاسی ـ مالی» این امپراتوری طی دهة 1950 به آمریکائیها ناخرسندند؛ و این محافل امروز با کمک روسیه فعال میشوند.
در ایران نیز شاهد همین عقبنشینیها هستیم! همانطور که میبینیم موضعگیریهای «شداد و غلاظ» علی لاریجانی که یکی از وابستگان به محافل «آمریکائی ـ انگلیسی» است، و در روزهای نخست دستیابی به ریاست مجلس ملایان در مقام تصمیمگیرندة اصلی ایفای نقش میکرد، راه به جائی نبرده! و علیرغم هارتوپورتهای ایشان، مجلس ملایان با سرعتی حیرتانگیز به سه وزیر پیشنهادی احمدینژاد، که دو وزیر کلیدی کشور و اقتصاد و دارائی در آن به چشم میخورند، رأی اعتماد داده! یادمان نرفته که تکلیف این وزراتخانهها، پیش از قطعی شدن استراتژیهای منطقهای اصلاً روشن نبود!
جهت اجتناب از اطالة کلام مطلب امروز را در همینجا خاتمه میدهیم، ولی یک بررسی کوتاه در مورد آیندة عراق شاید لازم باشد. همانطور که میبینیم در صورت فعال شدن محور «حکومت اسلامی، حزبالله، سوریه» عراق به سرعت اهمیت استراتژیک خود را از دست خواهد داد. و شاید یکی از دلائل تکیة روسیه بر این محور در همین اصل نهفته است! در این راستا ادامة اشغال عراق تبدیل به نوعی هزینة بیمورد و تحمیلی بر بودجة آمریکا خواهد شد، در شرایطی که این کشور تحت هر صورتبندیای ناچار از تداوم اشغال نظامی است! یافتن جوابی بر این «معضل»، از برنامههای سیاسی آیندة آمریکاست. مشکلی که حل آن به احتمال زیاد به همراه فهرست جامعتری از مسائل امروز آمریکا از قبیل بهای نفتخام، امتداد بحران مالی و بورسبازی، ادامة بحران اقتصادی در آمریکا، و ... در انتخابات ریاست جمهوری آینده برای احزاب دمکرات و جمهوریخواه در اولویت قرار خواهد گرفت.
بحث امروز را به رابطة حکومت و ملت محدود میکنیم. همانطور که بارها در این وبلاگ عنوان کردهایم در افکار عمومی، خصوصاً در کشورهائی که امروز «در حال توسعه» لقب گرفتهاند، رابطة ملت و حکومت آنقدرها شناخته شده نیست؛ تحلیل این رابطة انداموار معمولاً در چارچوب منافع هیئتهای حاکمه به بیراهه کشیده شده. نقش هیئت حاکمه در تاریخ معاصر بشر، پس از به قدرت رسیدن بورژوازی و فروپاشی بنیادهای حاکم فئودال دستخوش تغییری پایهای شده. این تغییر بر خلاف آنچه معمولاً در بوق و کرنا گذاشته میشود صرفاً به دلیل «تقابل» فزایندة تودهها با شیوة تولید سرمایهداری نیست، چرا که این نوع «تقابل» در شیوة تولید فئودالی نیز به صور دیگری وجود داشته! تغییری که شیوة تولید بورژوازی به ارمغان آورده، نتیجة شکلگیری پدیدهای در سطح جامعه است که توانسته رابطة انسان با حکومت را در فرهنگ حاکمیتهای دمکراتیک زیر و زبر کند؛ و این پدیده حضور «بنیادهای مردمی» است!
این بنیادها اگر مستقیماً در اعمال سیاستهای هیئت حاکمه بر مردم نقش ندارند، قادرند به عنوان لایههای قدرتمند و حائل، از منافع مردم در برابر تعدیات هیئت حاکمه دفاع کنند. بدیهی است که چنین لایههائی در شیوة تولید فئودالی وجود نداشته. پیشتر گفتهایم که به طور مثال، برداشت غلط و بچهگانهای که بر اساس آن یک دولت غربی «طرفدار» آزادی مطبوعات معرفی میشود، فقط یک بیراهة سیاسی است. یک دولت در غرب «دمکراتیک» به دلیل حضور همین بنیادهای مردمی است که قادر به اعمال سیطرة کامل بر مطبوعات نیست، در غیراینصورت هر حکومتی مخالفت را تهدیدی بر علیه سیطرة خود تلقی خواهد کرد، و در بطن تفکر هیئت حاکمه این سیطره پیوسته «مشروع» مینماید!
طی چندین سالی که از فروپاشی اتحادشوروی میگذرد، عبارت «بنیادهای مردمی» که فقط میتواند در نظامهای دمکراتیک معنا داشته باشد، به طور عام در تمامی کشورها حتی در کشورهائی با حکومتهای استبدادی پیوسته مورد استفاده قرار میگیرد. به همین دلیل به صراحت میباید قبول کرد که پدیدة «بنیادهای مردمی» مانند بسیاری از مفاهیم در علوم سیاسی، به تدریج تبدیل به عصای دست حاکمیتهائی شده که اصولاً ارتباط زیادی با مردم ندارند.
بالاتر گفتیم که در دورة حاکمیتهای بردهداری و فئودال، پدیدهای به نام «بنیادمردمی» اصولاً وجود نداشته، هر چند «تقابل» و تضادی که بر اساس تفکر مارکسیستی، تودههای شهری فعلی را در برابر سرمایهداری قرار میدهد به صور دیگر در رابطة تودههای دهقانی با فئودالها، و یا بردگان با اربابان دیده شده. ولی در کمال تأسف، پیش از ظهور بورژوازی یا بهتر بگوئیم پیش از فروپاشی آخرین پناهگاههای تفکر فئودال در اروپای غربی، لایههای «حامی»، از معنا و مفهومی ساختاری برخوردار نبودهاند. تودههای دهقانی و یا بردگان بدون آنکه قادر باشند از خود و منافع خود در برابر حاکمیتها دفاع کنند، برهنه و بیدفاع در برابر قدرت قرار میگرفتند. کم نبودهاند این بردگان و یا دهقانان که بر علیه قدرتهای حاکم شوریدهاند. قیام اسپارتاکوس توانست امپراتوری قدرتمند رم را سالهای دراز در بحرانی فزاینده فرواندازد، و نارضایتیهای شدید دهقانی از نظام کاستها در امپراتوری ساسانی یکی از مهمترین دلائل فروپاشی این امپراتوری در برابر هجوم تازیان بود. بعدها نیز بارها و بارها این تجربیات به صور مختلف خود را در تاریخ، خصوصاً در کشورمان ایران به منصة ظهور رسانده: شاهد بودیم که در ایران قیام بردگان ترکنسب نخست بنیامیه را با بنیعباسی جایگزین کرد، و سالها بعد آخرین امپراتوری ایرانی، سامانیان را نیز تسلیم ترکهای غزنوی نمود. این زنجیرة حوادث حداقل در تاریخ ایران همچنان ادامه یافت تا ایرانیان پای به دوران جنبش مشروطه گذاشتند.
در این دوره بود که به دلائل بسیار، جامعة ایران از دور باطلی که پیوسته در آن دست و پای میزد گام بیرون گذاشت. ایرانی توانست جایگزینی «قدرت» سیاسی را در باورهای رایج کشور، از مقام یک «هدف» فینفسه، به پایگاه نوینی انتقال دهد؛ در این پایگاه بود که برای نخستین بار در تاریخ کشور، ایرانی «قدرت» را نه فروپاشیده و جایگزین شده که «مشروط» میخواست. پای گذاشتن به این مرحله از روابط اجتماعی دورانی شکوفا در تاریخ ایران بود، و این شکوفائی را فقط میتوان آغاز مدرنیته در تفکر سیاسی ایران نام گذاشت. با این وجود مشکل اصلی طی سالیان دراز همچنان بر جای باقی ماند.
تحلیلها در مورد دلائل فروپاشی انقلاب مشروطیت فراوان است. گروهی این انقلاب را نتیجة گسترش نوعی «روشنفکری» غربی در جامعة ایران قلمداد میکنند، و معتقدند که ایرانی در این دوره نتوانسته بود در عمق تفکر سیاسی، خود را با «مدرنیته» در ارتباطی انداموار قرار دهد. به باور این گروه، خواستهای «مردمی» طی این دوره بجای آنکه بازتابی از نیازهای ساختار موجود جامعه باشد، بر الهاماتی صرفاً روشنفکرانه و انتزاعی تکیه داشت؛ و دلیل فروپاشی اینجاست! گروهی دیگر نبود بنیادهای مالی، صنعتی و نظامی را دلیل فروپاشی انقلاب مشروطه میدانند. اینان معتقدند که حتی در صورت عدم وجود چنین بنیادهائی پیش از پیروزی انقلاب مشروطه، اگر جامعه میتوانست از شرایط به وجود آمده آنطور که شایسته بود استفاده کند، عملکرد بنیادهای نوین مالی، صنعتی و حتی سیاسی میتوانست به سرعت روابط موجود را تغییر داده، «مشروطیت» قدرت سیاسی را برای مردمان تحصیل کند. و در این میان گروه دیگری نیز همزمانی انقلاب بلشویکها در روسیة تزاری، جنبش ترکهای جوان در امپراتوری عثمانی و پیامدهای جنگ خانمانسوز اول جهانی را دلیل اصلی شکست جنبش مشروطیت در ایران میدانند. به باور اینان اگر جنگ جهانی اول چند سالی تأمل کرده بود ایرانی برای همیشه پای از گرداب متعفن استبداد «سنتی ـ سیاسی» بیرون میگذاشت.
مسلماً واقعیت را جائی در میانة تمامی این استدلالات میباید جستجو کرد. با این وجود امروز سالروز پیروزی تنها انقلاب ملت ایران است. انقلابی که مجاهدان آن هدف والای خود را، طی مبارزات پیگیر، نه در تحکیم حاکمیتی «ایدهآل» و «الهی»، که در به ارزش گذاردن آراء عمومی هموطنانشان میخواستند. شرنگ شکست این نخستین جنبش ملی ایران، امروز که فئودالیسم خیرهسر و خودفروختة ملائی، چون بومی نشسته بر ویرانه آوای شوم خود را در کوی و برزن کشورمان پیوسته فریاد میکند، صد چندان شده. با این وجود یادوارة آنان که در راه حمایت از حقوق انسانها در برابر تعدی و جور حاکمیت، در میدانهای نبرد جان باختند هنوز با ماست. و این ندا جاودانه در آینده نیز با فرزندان این سرزمین خواهد بود. ندای سخندانان بزرگ ایران، صوراسرافیلها، عشقیها، فرخییزدیها و بسیاری دیگر، مشعلی است فروزان که مسیر مبارزات ملی را هر روز روشنتر خواهد کرد. هنوز در ادبیات بازماندگان جنبش مدرنتیة ایران میتوان به طنز تند هدایت و یا هزل تکاندهندة ایرج میرزا پناه برد، و هنوز میتوان در پناه این بزرگان به یاد آورد که آنچه رویای امروز ما است از دیرباز رویای هزاران هزار ایرانی بوده.