۱۲/۱۵/۱۳۸۸

طومارهای کژبیان!



تأسیس دانشگاه تهران به سال 1313، برخلاف آنچه آنروزها بسیاری «فرهیختگان» باور داشتند، نه نقطة‌ پایان بر بیسوادی عمومی و سطح نازل علوم و فنون در کشور گذاشت، و نه موجودیت دانشگاه صرفاً به دلیل حضوری 75 ساله در فضای اجتماعی کشور توانست بر کژفکری‌ها، تعصبات و کوته‌بینی‌ها چیره شود. خلاصة کلام دانشگاه که همچون دیگر ایده‌ها از چنتة «مستفرنگ‌ها» بیرون آمده بود؛ از خارج به داخل وارد شد، و در قلب یک جامعة فئودال‌زده، سرکوب‌ شده و فاقد هر گونه مسیر مشخص اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی نهایت امر ابزاری بود نوین در چنگ حکومت‌های استبدادی. در مورد دانشگاه و مأموریت «والای» این بنیاد که «فرهنگ‌ساز» نیز تلقی می‌شود، پیشینیان و معاصران کم سخن نگفته‌اند. ولی در عمل دانشگاه با این مأموریت‌ها کار زیادی نداشت، سربازخانه‌ای بود «نوین» و در خدمت حکومت‌های استبدادی.

در اینجا بررسی معضلاتی که گشایش دانشگاه از نخستین روزها در جامعة ایران به وجود آورد امکانپذیر نیست؛ کار مسلماً به درازا خواهد کشید. ولی مسائل فرهنگی، مالی، آموزشی، امنیتی و پلیسی و نهایت امر سیاسی و دولتی همگی در قلب این بنیاد نوپا از همان روزها در هم گره خورد؛ بدون آنکه برای خروج از بحرانی که دانشگاه را فراگرفته بود مفری قابل پیش‌بینی باشد. آن‌ها که در نخستین روزهای «افتتاح» دانشگاه تهران از شوق می‌گریستند و جهت تحقق آرمان‌های ملی به جان اعلیحضرت عظیم‌الشأن دعا می‌کردند، خود نیز به صراحت نمی‌دانستند از دانشگاه چه می‌خواهند و تا چه حد حاضرند تغییرات اساسی و پایه‌ای ناشی از حضور بنیادهای «علمی» را در زندگی شخصی، خانوادگی و حتی اجتماعی خود هضم نمایند. دانشگاه نیز همچون مجلس شورای ملی، دادگستری و شهربانی و ارتش منظم ملی، و خصوصاً «امنیت شهری» تبدیل به یکی از خواست‌های عمومی شده بود، خواستی که جهت به عقب راندن «تحجر قجر» موجودیت‌اش الزامی می‌نمود؛ مسئله به همینجا ختم می‌شد. کسی حاضر نبود پای فراتر از این «مظاهر» گذاشته، نوعی فلسفة وجودی جهت حضور دانشگاه در جامعه به ذهن خود راه دهد.

با این وجود دانشگاه نه آن است که مشتاقان «علم» برای‌اش گریستند، نه آن معبد طلائی‌ای که جوانانی مشتاق در برابر در ورودی‌اش سال‌ها به صف ایستادند؛ و خصوصاً نه آنکه امروز تحت عنوان «دانشگاه» در کشور فعال شده. دانشگاه یا آکادمی در فرهنگ معاصر غرب، بنیادی است که می‌باید گذار از یک جامعة ساده و روستائی را به یک مجموعة پیچیدة شهرنشینی امکانپذیر کند. خلاصة کلام در مقاطعی در تاریخ بشر که «آموزش» به فرزندان و جوانان در جامعه‌ پای به مراحل پیچیده‌‌ای می‌گذارد، و نیازمند تعمق و تفحص و مطالعه‌ای درازمدت می‌شود، دانشگاه مکانی است که این نوع «تعمقات» و مطالعات می‌باید در قلب آن صورت گیرد. ولی از آنجا که در ایران، دانشگاه ظاهراً عصای دست گذار از جامعة سنتی به مدرنیسم پهلوی‌ها تصور می‌شد، در نخستین تعاریفی که از دانشگاه در ایران ارائه کردند، این بنیاد در مقام یک «کلان‌نیاز» اجتماعی می‌بایست به «خرده‌نیازهائی» که در مسیر رشد اهداف مالی، فرهنگی و فناورانه و اقتصادی جامعه شکل گرفته بود پاسخ دهد. در این برداشت «ابتدائی» از نقش دانشگاه، همانطور که می‌بینیم، این بنیاد مکان یافتن «پاسخ‌ها» تصور می‌‌شد.

ولی این نقش همچون عملکرد حاکمیت‌هائی که بر جامعه چنگ انداخته بودند، کاملاً روبنائی و بی‌پایه بود. چرا که فقط بازتابی از نیازهای یک جامعة «ابتدائی» به شمار می‌رفت، جامعه‌ای که در آن پرسش‌ها از پیش «معلوم» و مشخص شده بود! جامعه‌ای که با «آگاهی» از سئوالات خود فقط جهت یافتن «جواب» به دنبال علم می‌دوید! این جامعه همان است که در تعاریف فرهنگی، جامعة استعمارزده می‌نامیم. ولی می‌دانیم که در جوامع پویا و بهنجار، بر خلاف انواع استعماری آن، آنچه بیشتر از اهمیت برخوردار می‌شود پاسخ‌ها نیست؛ پرسش‌هاست! خلاصه بگوئیم، برخلاف آنچه در اذهان توده‌ها ایجاد شده، دانشگاه مرکز تربیت متخصص نیست؛ دانشگاه «بانک» تفکر اجتماعی، علمی، فنی، ادبی، هنری و سیاسی جامعه است. منبعی است که می‌باید همزمان پرسش‌ها و پاسخ‌ها را مد نظر قرار دهد، و در چارچوب نیازهائی که آن‌ها نیز نهایت امر قسمتی از همین روند «پرسش ـ پاسخ» می‌شوند، مسیری جهت آینده «معرفی» کند. شاهدیم طی 75 سال که از عمر دانشگاه در ایران گذشته، دانشگاه، دانشجو و دانشگاهی به هیچ عنوان چنین مسیری طی نکرده‌اند.

در نخستین روزهای زندگی دانشگاهی در کشور، این مرکز نوعی سازمان دولتی برای تولید «متخصص» تلقی می‌شد. متخصصانی که می‌بایست در مسیر امیال دولت فعال می‌شدند! «مرکز» کذا به دلیل حاکمیت مستبدانة رضاشاهی سریعاً تبدیل به نوعی سربازخانه می‌شود. عکس‌های تمام قد اعلیحضرت دیوارها را فرا می‌گیرد، و دانشجو در برابر استاد و نظام تحصیلی نه در مقام «عنصر فعال» و متفکر، عنصری که می‌باید وضع موجود را بکاود و بجوید، که در مقام یک «طوطی» سخنگو ظاهر می‌گردد. طوطی‌ای که هر آنچه استاد ازل می‌گفت سریعاً بازگو می‌کرد!‌ چرا که اصل کلی بر این ستون پوسیده و فروهشته استوار شده بود که «استاد» همه چیز را می‌داند؛ در واقع استاد نماد همان خدائی بود که تمثال‌های سایه‌اش، اعلیحضرت سراسر دانشگاه را ‌پوشانده بود.

در شهریورماه 1320، پس از آنکه به فرمان بریتانیا ارتش شاهنشاهی کودتا کرده، رضامیرپنج را از کشور اخراج نمود، در چارچوب توافق «بریتانیا ـ شوروی» دولت‌های «لیبرال‌تری» در تهران به قدرت دست می‌یابند، و به همین صورت فضای دانشگاه تهران نیز به سرعت تغییر می‌کند. ولی این تغییر که به دلیل سقوط استبداد هولناک رضاشاهی ایجاد شده بود، در قلب جامعه و در مسیر تحولات با بن‌بست‌های دیگری برخورد می‌کرد. چرا که ایدة نخستین، هنگام ایجاد دانشگاه در ایران، نه بر پایة نیازهای واقعی، که فقط بر چارچوب نوعی «مدرنیزاسیون» وارداتی استوار شده بود. پس از شهریور 1320 «جامعه» که بن‌بست‌ها را صرفاً نتیجة استبداد رضاخانی می‌دانست با بن‌بست‌های نوینی روبرو می‌شد، بن‌بست‌هائی از آن خود که نتیجة عقب‌ماندگی‌های تاریخی، فرهنگی و اجتماعی بود. بازتاب برخورد با چنین بن‌بست‌هائی کاملاً ‌روشن است. فرهنگ دانشگاهی در همان مسیر «ساده‌انگارانة» گذشته «متحول» شد، به عبارت دیگر فضای فکری به دلیل عدم‌برخورداری از زمینه‌های تفکر در «انتزاع علمی» تمام سعی خود را به کار می‌گیرد تا راه دیگری جهت «ساده‌انگاری» به روی جامعة دانشگاهی بگشاید. و از آنجا که غربی‌ها طی دوران رضامیرپنج هر آنچه خزعبل برای جذب نیروی جوان لازم می‌دانستند سر هم کرده بودند، و حرف تازه‌ای برای گفتن نداشتند، نوبت به فعالیت‌های حزب توده رسید که در چارچوب توافق شوروی با بریتانیا برای خود حق فعالیت سیاسی در کشور قائل بود.

در این مقطع است که سرنوشت دانشگاه به صورت دیگری رقم می‌خورد. اگر در گذشته، دانشگاه به مأموریت اصلی خود،‌ یعنی ایفای نقش «بانک تفکر» نپرداخته بود، پس از شهریور 1320 دیگر مرکزی جهت «کارآموزی» جوانان نیز به شمار نمی‌رفت. دانشگاه در این ساختار سیاسی که نتیجة زدوبند انگلستان و اتحاد شوروی بود، به مرکزی جهت تولید گروه‌های «توده‌ای» و طرفداران سیاست اتحاد شوروی در ایران تبدیل ‌شد. این «گسست» تشکیلاتی در تاریخ دانشگاهی ایران از اهمیت فراوان برخوردار است. در همین مقطع است که دولت‌های پیاپی محمدرضا شاهی به دلیل وابستگی تام و تمام به غرب، در عمل بالاجبار هم وجود دانشگاه «چپ‌گرا» را تحمل می‌کردند، و هم در برابر دانشگاهی که بودجه‌اش را از دولت دریافت می‌کرد،‌ به صورت نظامی و امنیتی موضع‌گیری می‌کردند.

حتی پس از کودتای 28 مرداد که در واقع با همکاری مهره‌های انگلیسی از قبیل مصدق، بقائی، و ... تحت نظارت انگلستان و آمریکا فقط جهت به تعطیل کشاندن «توافقات» پس از جنگ دوم در مورد ایران صورت پذیرفت، دانشگاه همچنان موجودیت خود را به عنوان یک بنیاد ضدسلطنت و ضدغربی محفوظ نگاه داشت. فعالیت اجتماعی و فرهنگی، هنری و حتی علمی فقط در چارچوب همین «موجودیت» سیاسی معنا و مفهوم می‌گرفت. این وضعیت مضحک و بی‌سرانجام به صور مختلف همچنان ادامه یافت تا اینکه غرب توانست پس از دهة 1970، پدیده‌هائی تحت عنوان «کمونیسم مستقل»، مائوئیسم، و خصوصاً اسلام‌ایسم رادیکال را در بطن دانشگاه‌ها جاسازی کند، و به بهانة «استقلال از اجنبی» به تدریج توده‌ای‌ها را عقب رانده، عوامل آمریکا را پیش بیندازد. پر واضح است که در چنین شرایطی فلسفة کلی «دانشگاه» به طور کلی به تعطیل کشیده شود؛ طی این دوره بود که دانشگاه در عمل، به دلیل ندانم کاری دولت‌های پیاپی عملاً تبدیل به اهرمی جهت سرکوب سیاسی و سیاستگزاری در داخل کشور شد.

در چنین چشم‌انداز هولناکی است که دانشگاه پای در بحران‌سازی‌ها و غائلة 22 بهمن 57 می‌گذارد. از آنجا که آنروزها به دلیل شرایط تاریخی که در بالا آمد، فضای سیاسی دانشگاه متمایل به «چپ» بود، تحریک جامعة دانشگاهی جهت ضدیت با سلطنت کار مشکلی نمی‌نمود. به همین دلیل نخستین جرقه‌های هیاهوسالاری را عوامل استعمار در دانشگاه‌ها به بشکة باروت زدند. دانشگاه در تفکر اوباش حزب‌الله همان شد که بارها در شعار شنیده بودیم: «سنگر آزادی!» ولی دیری نگذشت که این «آزادی» مفهوم و معنای واقعی‌اش را به نمایش گذاشت: «آزادی» آخوند در سرکوب ملت ایران!‌ با این وجود، دولت کودتای ننگین 22 بهمن 57 به سفارش اربابان‌ از پای گذاشتن در لانة مار یا همان دانشگاه اجتناب کرد. اربابان انگلیسی و آمریکائی این حکومت به صراحت می‌دانستند که کنار آمدن با آنچه خودشان در کشور به وجود آورده بودند، یعنی بشکة باروتی به نام «دانشگاه» امکانپذیر نیست. در نتیجه شرایطی فراهم کردند تا دولت «انقلاب» در کمال آزادی و بدون هیچگونه مخالفت و مقاومتی در سطح جهانی بتواند تحت عنوان مبارزه با گروه‌های مسلح و تروریست، تمامی دانشگاهیان را سرکوب کرده، به جوخه‌های اعدام بسپارد؛ راهی زندان‌ها کند و یا از کشور فراری دهد!‌

امروز کامران دانشجو، وزیر علوم و آموزش عالی «دکان» مهرورزی، در استان مازندران در برابر دانشگاهیان سخنرانی کرده! ایشان پس از ردیف کردن مزخرفاتی که معمولاً پیشتر از دهان عمله و اوباش «اصلاح‌طلب» به بیرون تراوش می‌کرد، در مقام وزیر «اصولگرا» خواستار اسلامی شدن هر چه بیشتر دانشگاه‌ها شده‌اند! البته از آنجا که فاشیسم طبیعتاً کور و ابله است، عبارت «اسلامی شدن» نیز به تدریج پای در نوعی جنون و هذیان‌گوئی گذاشته؛ اشتباه نکنیم، خودفروختگانی از قماش کامران دانشجو بخوبی می‌دانند که جفنگ می‌گویند، ولی موجودیت ضدبشری‌شان در گرو همین جفنگیات افتاده، در نتیجه «آگاهانه» ک.. شعر می‌گویند. «دانشجو» در ترهاتی که در مهرنیوز مورخ 14 اسفندماه 1388 منتشر شده می‌فرمایند:

«قاطبه دانشگاهیان کشور با مسیر انقلاب همسو هستند و هر کسی نتواند در مسیر نظام حرکت کند بدون تعارف باید از جمع برود»


باید گفت بیرون ریختن این قماش فضله‌ها از دهان یک «وزیر» واقعاً جالب توجه است. آنهم وزیری که خط سیاسی و برنامة وزارت‌خانه‌اش مورد تأئید مجلس شورای کشور قرار گرفته، و با استناد بر «واقعیات» سیاسی می‌باید به نحوی از انحاء مورد تأئید کسانی باشد که با آراءشان نمایندگان کذا را به مجلس قانونگذاری فرستاده‌اند. به هر تقدیر در اینکه این «وزیر» یک احمق به تمام معناست جای تردید باقی نمی‌ماند. آنچه این «حضرت» دانشگاه می‌خواند مکانی است برای تبدیل دانشجو به «کارمند حکومت»:

«دانشگاه [...] محل کادرسازی برای نظام [است]»

به عبارت دیگر، با نیم نگاهی به آنچه تحت عنوان فلسفة وجودی دانشگاه در حکومت‌های پیاپی کشور معرفی کردیم، برای این اوباش و لات‌ولوت‌ها، فلسفة وجودی دانشگاه باز می‌گردد به دوران میرپنج! خلاصة‌ کلام دانشگاه برای اینان نوعی سربازخانه از قماش اسلامی و آخوندی است. البته در تمامی کشورهای دنیا دانشگاه‌هائی ویژه جهت کادرسازی ایجاد ‌شده. به طور مثال در کشور فرانسه مدارس عالی ویژه‌ای جهت کادرسازی در رده‌های دیپلماتیک، فنی، اداری، مالی و ... به وجود آمده که از میان بهترین دانشجویان دانشگاه‌ها و در چارچوب امتحانات ورودی دانشجو می‌پذیرند. ولی دانشگاه در مقام محل تحقیق و تفحص و کنکاش و مطالعه نمی‌تواند فی‌نفسه «محل کادرسازی» برای یک حکومت معرفی شود.

در ثانی، کادرسازی در کشورهائی با فرهنگ سیاسی بهنجار، در چارچوب اهداف عالیة کشور صورت می‌گیرد، اهدافی که تحت نظارت مستقیم نمایندگان مردم در مجالس قانونگزاری «تعریف» می‌شود، نه در ارتباط با توهمات و جفنگیات چند دیوانة قدرت و مشتی لات‌ولوت! چه کسی به علی‌خامنه‌ای احمق اجازه می‌دهد بنیاد تفکر علوم انسانی معاصر را به زیر سئوال برد؟ این فرد که از سخن گفتن عادی به زبان فارسی عاجز است، این علم و شناخت را از کجا آورده؟ علمی که نه در کتابی منعکس شده و نه در سخنرانی‌های وی «رگه‌ای» از آن می‌توان یافت؟ خلاصه بگوئیم، برخلاف قمپزهای احمقانه‌ای که اینان اینجا و آنجا در می‌کنند، سخن گفتن به این صورت در برابر بنیاد دانشگاه و اذعان بر اینکه اگر احدی خارج از «کادر» قرار گیرد باید «برود»، به هیچ عنوان از ابداعات آقای «دانشجو» نیست؛ ارتباطی هم با اسلام و مسلمین و پیامبر گرامی‌شان ندارد. این مسیر را پیشتر استالینیست‌ها و فاشیست‌ها بخوبی تعریف کرده بودند. به این نوع برخورد می‌گویند فاشیسم، کورفکری و استبداد و دیکتاتوری! ولی همین «دانشجو»، در پاسخ به پرسشی پیرامون «نبود افراد مورد نیاز» می‌گوید:

«به میزان مورد نیاز افراد دلسوز در کشور داریم[...]»

واقعاً حق دارند! در مملکتی که گوساله‌هائی از قماش احمدی‌نژاد به قول خودشان در «ترافیک» دکترا گرفته‌اند، آیا نیازی به کادر آموزشی داریم؟ در رژیمی که قسمت اعظم کادرهای حکومتی با تقلب و کپی‌برداری از مقالات دیگران از همین اتاقک‌های بی‌روح و بی‌پایه که «دانشگاه» نام گرفته، دیپلم می‌گیرند و به پست و مقام دست می‌یابند مسلماً کمبود کادر آموزشی اصلاً ‌مهم نیست. چه بسیار «مقاماتی» که حتی دیپلم‌های‌شان را همچون «شهید» کردان مستقیماً از «آکسفورد» برای‌شان پست کرده‌اند! بله، در عمل اینان نشان داده‌اند، آنچه اهمیت دارد چاپ یک ورق‌پاره است به نام دیپلم! اصلاً با نیم نگاهی به محتوای سخنرانی رهبران این حکومت «خردرچمن» می‌توان به عدم نیاز اینان به کادرهای آموزشی بهتر پی برد. مگر مشتی بیسواد «آموزش و پرورش» سرش می‌شود؟

گوساله‌ای که با «دکترای مهندسی» در جایگاه ریاست جمهور جمکران با سخنرانی احمقانه‌اش در دانشگاه کلمبیا خود را آنچنان که دیدیم مسخرة خاص و عام می‌کند، نیازی به کادر آموزشی ندارد، ایشان طویله و بیطار می‌خواهند و به احتمال زیاد مقصود آقای «دانشجو» هم از «افراد دلسوز» این بوده که برای مهیا کردن کادرهای حکومت اسلامی کمبود طویله و بیطار دلسوز نداریم! فقط می‌ماند مسلة نعل‌ کادرهای کذا! می‌دانیم که تولید نعل در داخل کار مشکلی است. محصولی است وارداتی که باید عین دسته‌بیل از خارج وارد کنند. به امید روزی که بیطارهای دلسوز با نعل وارداتی همگی‌ کادرهای حکومت را آنچنان که باید و شاید «نعل» کرده، به گاری الهی ببندند! همین گاری «امت» را به اهداف اسلامی‌اش خواهد رساند!

می‌بینیم در شرایطی که طشت رسوائی این حکومت در هر کوی و برزن از بام‌ها فرومی‌افتد چگونه یک «وزیرک» بی‌نوا در خواب خرگوشی فروافتاده، دل به رویای میرپنج‌ایسم اسلامی در «دانشگاه» خوش می‌کند؛ بی‌دلیل نیست که متفکران در همان علوم انسانی، فاشیسم را منطق‌ستیز و مخبط‌‌پرور می‌خوانند.

هم مخبط دین‌شان و حکم‌شان
از پی طومارهای کژ بیان






نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل

نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل(بارگیری)

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ آدردرایو

نسخة پی‌دی‌اف ـ داک‌ستاک

نسخة پی‌دی‌اف ـ ایشیو

نسخة پی‌دی‌اف ـ مدیافایر

نسخة پی‌دی‌اف ـ فایل‌باکس

نسخة پی‌دی‌اف ـ زی‌دو

نسخة پی‌دی‌اف ـ کیپ‌اندشیر


۱۲/۱۳/۱۳۸۸

تبعیدی‌نمایان!




از مدت‌ها پیش معلوم بود که «سبزبازی» در کشور کارش به کجا کشیده خواهد شد؛ تشکیل یک «اوپوزیسیون اسلامی» و وابسته به حاکمیت‌های غرب در خارج از کشور. خلاصة کلام، پایه‌ریزی یک حکومت اسلامی در هجرت! این به اصطلاح «اوپوزیسیون» همه چیز دارد: حمایت خارجی، پول و امکانات و تبلیغات و ... همه چیز جز آنچه جهت ایجاد تحرکات اجتماعی و سیاسی از الزامات اصلی است یعنی نیروی انسانی لایق، باسواد و کارشناس. به همین دلیل تلاش گسترده‌ای توسط نظام رسانه‌ای غرب آغاز شده تا چند «رأس» وابستگان رژیم اسلامی را که گویا از ترس جان‌شان از ایران گریخته‌اند تبدیل به پیراهن عثمان کرده، اینان را نمایندگان یک جریان میلیونی «مهاجر» به غرب معرفی نمایند!‌ این یک دروغ بی‌شرمانه است. اصولاً پس از کتک‌کاری‌های خیابانی و «نمایشی» که طی آن دو گروه از چماق‌کش‌های دولتی ظاهراً به جان یکدیگر افتاده بودند، پدیده‌ای به نام «مهاجرت گستردة ایرانیان» به وقوع نپیوسته.

مهاجرت ایرانیان سال‌ها و سال‌ها پیش از بحران‌سازی‌های آمریکائی در 22 خرداد ماه سال 1388 آغاز شد و چند «رأس» اسلام‌پرستانی که اینک گاه بی‌حجاب و گاه محجبه، و اوباشی که بعضی‌ اوقات با ریش و بعضی‌ اوقات ریش تراشیده، «عرایض‌شان» در رسانه‌های وابسته به شبکة سازمان سیا به ایرانیان «حقنه» می‌شود، به هیچ عنوان در کشور خطری متوجه‌شان نیست. اینان نه مهاجراند و نه پناهنده، و خصوصاً تبعیدی نیستند! این گروه چرخ پنجم گاری‌شکستة ایالات متحد در خارج از ایران است که تحت زعامت سازمان سیا می‌باید منبعد نقش «اوپوزیسیون» حکومت اسلامی را نیز به نفع واشنگتن ایفا کند.

نمونة این جماعت را پیشتر نیز دیده بودیم. این‌ها همان‌ها هستند که طی دوران سلطنت پهلوی اول و دوم،‌ با صلاحدید دربار و با سلام و صلوات فراوان به غرب ‌آمدند تا تبدیل شوند به اوپوزیسیون «آخوندی». امثال آقایان خاتمی و بهشتی در مسجد کذائی هامبورگ شاید از جمله اعضای شناخته شدة این شبکة شیطانی باشند، ولی دربار پهلوی از این قماش لات‌ولوت کم به آلمان، فرانسه، انگلستان و خصوصاً ایالات متحد صادر نکرده بود. اینان در فردای «انقلاب»، که جای «شهدا نیز خیلی خالی بود»، ‌ در قلب شبکه‌های پیچیده و متشکل، تحت نظارت ساواک شاهنشاهی حاکمیت ایالات متحد بر سرنوشت کشور را بازسازی کردند، و اگر چند گروه از این مزدوران از طریق بمبگزاری همکاران و دوستان‌شان به دیار عدم شتافتند،‌ تعداد چشم‌گیری از اینان هنوز در رأس امور کشور لنگر انداخته، کنگر ملت ایران را سق می‌زنند.

اصولاً «اوپوزیسیون‌سازی» در تاریخ استعماری پدیده‌ای است بسیار شناخته شده و معمول. زمانیکه استعمار درمی‌یابد که حکومت‌های دست‌نشانده‌اش‌ دیگر قادر به کنترل مسائل اجتماعی،‌ سیاسی و مالی در چارچوب منافع‌اش نیستند، یکی از راه‌حل‌ها جهت تداوم بهره‌کشی‌های استعماری همین «اوپوزیسیون‌سازی» است. به عبارت دیگر، قبل از آنکه کار از کار بگذرد، استعمار رأساً گروه‌هائی را در پایتخت‌ها و مراکز تصمیم‌گیری استعماری متشکل می‌کند و در اطراف‌شان تبلیغات و هیاهوی فراوان به راه می‌اندازد. نهایت امر چنین وانمود خواهد شد که اینان «آزادیخواه‌اند» و بر علیه استعمار و استبداد کمر همت بسته و قصد «پاک کردن 2500 سال استبداد» را دارند! بله، هنوز یادمان نرفته که طی هیاهوی 22 بهمن 57 جملة کذا از دهان چه کسی خارج شد: حضرت «آبراهام» یزدی، نوکر وفادار کاخ سفید در ایران!

طی همان دوره که آقای یزدی به قول خودشان «2500 سال استبداد» را پاک می‌فرمودند،‌ میلیون‌ها ایرانی با توسل به هزار ترفند کشور را ترک کردند تا خود و فرزندان‌شان از حکومت تحجر «غار حرا» در امان باشند. این مهاجرت تاریخی، پس از سال 1360 دیگر جنبة عافیت‌طلبی را نیز به طور کلی از دست داد؛ صریحاً سیاسی و ایدئولوژیک شد. روند مهاجرت کذا سال‌ها ادامه یافت، تا اینکه رسیدیم به شبه‌انتخابات «مضحک» 22 خرداد 1388!

پس در بررسی خود از نخستین موج‌های مهاجرت آغاز می‌کنیم. طی ماه‌‌های پس از کودتای 22 بهمن 57، ایرانیان در گروه‌های چند هزار نفره به کشورهای مهاجرنشین از قبیل آمریکا، کانادا و استرالیا گریختند. اینان امروز به تدریج جذب جوامع میزبان شده‌اند، فرزندان‌شان با زبان و فرهنگ ایران بیگانه‌اند، خودشان هم به دلیل کم‌فرهنگی‌ مزمنی که گریبان اکثر ایرانیان را گرفته، و خصوصاً به دلیل معضلات مالی و شغلی، آنقدرها توجهی به ریشه‌های فرهنگی و قومی ندارند. سخن گفتن به زبان بیگانه، معاشرت با هم‌وطنانی که از ایرانی‌ات فقط آداب و رسوم مضحک و قشری و آخوندی را حفظ کرده‌اند، و تظاهر به غربی بودن از جمله مهم‌ترین فعالیت‌های فرهنگی اینان در کشورهای میزبان به شمار می‌رود. خلاصه بگوئیم، هر چند فرزندان‌شان دیگر بکلی فضای فرهنگ ایران را از دست داده‌اند، خود اینان معمولاً آخوندهای غرب‌زده‌ای هستند که بعضی اوقات فارسی هم حرف می‌زنند! این گروه‌ها به طور کلی از صحنة معادلات سیاسی خارج شده، در زمرة گلة گوسفندان «مهاجران جهان جدید» قرار گرفته‌اند. همان شکارچیان خرس و سمور هستند که در سال‌های 1800 اروپای غربی را به مقصد ینگه‌دنیا در کشتی‌های بادبانی ترک کرده بودند.

ولی گروه‌های سیاسی‌ای که پس از کودتای 1360 به خارج گریختند، سرنوشت دیگری داشتند. اینان معمولاً اگر هم به آمریکا رفتند خیلی زود به اروپای غربی و کشورهای آسیائی بازگشتند. با این وجود به دلیل «تحجر» شدید فکری و ایدئولوژیک و گذران زندگی در گروه‌های محدود، هر گروه، به تدریج قابلیت انطباق فکری و نظری خود را با دیگر گروه‌ها از دست داد. نشست و برخاست میان این گروه‌ها عملاً وجود ندارد، و نهایت امر نوعی فرقه‌گرائی بر روند مراودات‌شان حاکم شده که نتیجة اصلی و کلی آن عدم انطباق میان آرمان‌ها و اهداف اینان با نیازها و مطالبات توده‌ها در داخل ایران خواهد بود.

خلاصة کلام، اهمیت سیاسی این گروه‌ها به صورتی فزاینده روز به روز کاهش یافته،‌ امری که مسلماً به دلیل خاستگاه «چپ» اکثر این افراد، یکی از «خواست‌های» اصلی محافل تصمیم‌گیری در غرب بود. به احتمال زیاد در دهة آینده اهمیت سیاسی این گروه‌ها به طور کلی از میان خواهد رفت. اینان نیز همچون آنارشیست‌های معروف اروپائی که به آمریکا رفتند و سپس به اروپا بازگشته، و در انزوای کامل به دست فراموشی سپرده شدند، نوعی مهاجران «مصرف شدة» ایرانی به شمار می‌روند. با این وجود، فرزندان‌شان به سرنوشت فرزندان مهاجران ینگه‌دنیائی دچار شده‌اند؛ ذوب کامل در جامعة میزبان!

اما پس از به قدرت رسیدن محفل احمدی‌نژاد در امر مهاجرت ایرانیان سکته‌ای بسیار چشم‌گیر به وجود آمد. اگر تا قبل از «فتنة» احمدی‌نژاد مهاجران ایرانی را نظام رسانه‌ای در غرب در سکوت، اگر نگوئیم در خفقان کامل و در قرنطینه قرار داده بود، و مسلماً در این عمل «خداپسندانه» چشم امیدش به بهره‌هائی دوخته شده بود که از فعالیت‌های اقتصادی رژیم ملائی به جیب می‌زد، پس از بحران‌سازی‌ تحفة مقام معظم، مهاجران ایرانی در تبلیغات رسانه‌های وابسته به حاکمیت آمریکا رسماً به دو دسته تقسیم شدند: خودی و غیرخودی!‌ «خودی‌ها» همان‌ها هستند که از درون رژیم «خون و آتش»، یعنی رژیم کودتاهای پی‌درپی‌ که از 22 بهمن 57 فضای سیاست کشور را به تعفن فاشیسم و سرکوب آلوده کردند پای بیرون می‌گذارند. اینان از نظر غرب «خودی‌اند»، و می‌باید در اطراف‌شان هیاهوی رسانه‌ای و تبلیغات به راه افتد. گروه‌های دیگر همچنان غیرخودی تحلیل می‌شوند و از منظر منافع غرب قابل توجه نیستند!‌

در اینجا می‌باید یک پرانتز کوچک باز کنیم تا برخورد حکومت اسلامی با مسئلة مهاجرت را نیز تا حدودی بشکافیم. تا آنجا که به فعالیت‌های فرامرزی حکومت اسلامی مربوط می‌شود، حتی پیش از بحران‌سازی‌های احمدی‌نژاد، آخوندیسم حاکم بر ایران در همکاری کامل با شبکه‌های تجاری و سیاسی غرب و همراهی پلیس‌های «محلی» عوامل خود را تحت عناوین متفاوت در درون گروه‌های مهاجر ایرانی «جاسازی» ‌می‌کرد. نخستین گروه مهاجران ایرانی به آمریکا و کانادا از نظر حکومت آخوندها فقط به دلیل حساب‌های بانکی‌اش مد نظر قرار داشت. از اینان معمولاً «دعوت» به عمل می‌آمد که در امر تولید و خدمت به وطن و خلاصه این نوع جفنگیات پول و پله را به ایران ببرند و در اختیار آخوندک‌ها بگذارند؛ بعضی‌ها هم این قول‌وقرارها را باور کردند، بعد هم که سرمایه‌ها نصیب آخوند شد، در غرب به گدائی افتادند!‌

ولی طی دهة 60 که مهاجرت بیشتر سیاسی و ایدئولوژیک شد، جاسازی عوامل حکومتی در درون اوپوزیسیون به شیوة گذشته کار بسیار مشکلی بود. چرا که گروه‌های سیاسی طرف‌های خود را خوب می‌شناختند، و فقط از طریق شبکه‌های درونی، موجودیت سازمانی «افراد» به رسمیت شناخته می‌شد. به همین دلیل پدیدة نفرت‌انگیز «تواب‌پروری» که در داخل کشور باب شده بود از طرق مختلف که همگامی‌های ادارات اطلاعاتی غرب نیز در آن نقش بسیار مهمی بر عهده داشت، پای به خارج از کشور گذاشت. توسل به تطمیع، تهدید، قول‌وقرار و ... همگی جهت نفوذ و کشاندن عوامل نفوذی به درون تشکیلات سیاسی مخالف آخوندها مورد استفاده قرار می‌گرفت. هم پلیس‌های محلی در این میان همکاری کامل داشتند و هم حکومت ملایان تهران! جالب اینجاست، طی سال‌هائی که روند «تواب‌سازی» اوج ‌گرفت، گروه‌ها و تشکیلات مختلف جهت حفظ خود درها را هر چه بیشتر بر روی جهان خارج ‌بستند و این روند مخرب نهایت امر کار را به بحرانی کشاند که از آن تحت عنوان «فرقه‌گرائی»‌ یاد کردیم. بحرانی که مسلماً بازتاب‌های مخرب آن را طی سال‌های آینده شاهد خواهیم بود.

با این وجود،‌ روند تزریق عوامل نفوذی به درون محافل و مجامع ایرانیان مهاجر، در کشورهای غرب، خصوصاً در آمریکای شمالی و استرالیا، پس از فروپاشی اتحاد شوروی صورت بسیار جالبی به خود گرفت! در این کشورها با پدیده‌ای به نام مهاجرت خانواده‌های «محترم» روبرو می‌شویم. خانواده‌هائی که منطقاً نه می‌بایست از امکانات مالی نخستین مهاجران و فراری‌های رژیم سلطنتی برخوردار باشند، و نه مزین به حرفه و فن و مهارت‌های قابل ارائه در بازار کار غرب!‌ با این وجود، این خانواده‌های «محترم» که معمولاً یک‌شبه در یک شهر و یک محله سروکله‌شان پیدا می‌شد، بدون هیچ فعالیت حرفه‌ای از سطح زندگی قابل قبولی نیز برخوردار بودند. خلاصه بگوئیم، پول نفت را از طریق سفارتخانه‌ها دریافت کرده، میل می‌فرمودند!

رؤسای این خانواده‌ها معمولاً از جمله کارمندان سازمان‌ها و ادارات دولتی در حکومت اسلامی بودند که به صورت زیرجلکی از سال‌ها پیش در خدمت ادارة «حفاظت‌» مربوطه به حکومت امام زمان خدمت می‌کردند؛ در خبرچینی‌ها دست داشتند، با «توطئه‌ها» مبارزه می‌کردند، و ... و پس از گذشت چندین سال، اگر نقش اینان در تشکیلات «لو» می‌رفت و یا به دلیل ساخت‌وپاخت قرار بود که «ترفیع» بگیرند، معمولاً‌ به بهانة «تحصیلات بچه‌ها» به کشورهای غرب اعزام می‌شدند. البته قشرهای متفاوتی در میان این افراد می‌توان یافت. بستگی داشت که از «خانوادة محترم» چه استفاده‌ای قرار بود صورت بگیرد. در میان اینان از همه «قماش» دیده می‌شد، از حزب‌اللهی و چادرسیاهی و روضه‌خوان گرفته، تا شلوارک‌پوش و لیوان کریستال ویسکی به دست. کارشان نیز نفوذ به درون جوامع ایرانیان خارج از کشور، خبرچینی و جاسوسی بود. معمولاً پایگاهی نیز جهت «فرزندان‌» اینان در دانشگاه‌ها و مدارس محلی توسط حکومت‌های میزبان «پیش‌بینی» می‌شد!

این «روند» تا انتخاباتی که به ریاست احمدی‌نژاد بر قوة مجریة حکومت اسلامی منجر شد ادامه یافت. طی اینمدت در ساختار سیاسی و رسانه‌ای، غرب با حکومت اسلامی «قطع رابطه» کرده بود، هر چند در عمل بهترین روابط مالی و اقتصادی بین حکومت ملایان و بانک‌ها و مراکز تصمیم‌گیری مالی غرب در جریان بود. روابطی که به زیان منافع ملی ایرانیان دنبال می‌شد.

خلاصه، پس از حضور دوبارة روسیه در فضای سیاست منطقه‌ای، حضوری که عملاً از نظر تاریخی با «انتصاب» احمدی‌نژاد همزمان شد، روند مسائل پیرامون مهاجرت ایرانیان نیز در دگردیسی عمیقی افتاد. غرب دیگر نمی‌توانست در برابر پدیدة مهاجرت ایرانیان به رفتاری ادامه دهد که در دورة جنگ سرد و یا دوران وانفسای یلتسین دنبال کرده بود. نگرشی نوین به مسئلة جوامع مهاجر ایرانی در غرب الزامی می‌نمود، چرا که همزمان اینترنت و تلفن‌های ارزانقیمت، اگر نگوئیم رایگان، ارتباط جهانی میان ایرانیان را بسیار ساده و آسان کرده بود. غرب جهت حفظ منافع خود در منطقة خاورمیانه مجبور شد که از موضع «موش‌مردگی» و انفعال دروغین خارج شده، اینبار در صحنة جهانی ارتباطی با مسائل ایران ایجاد کرده، رسماً پای به میدان فعال‌مایشائی بگذارد.

اینجاست که شاهد مهاجرت امثال «مهاجرانی»، پاسدار اکبر، و لش‌ولوش‌های دیگر حکومت اسلامی تحت عنوان فریبندة «مهاجرت آزادیخواهان» به غرب می‌‌شویم. می‌باید قبول کرد که نهایت امر اینان با اوباش و اراذلی که پیشتر از طریق همکاری نزدیک غرب با حکومت اسلامی جهت کنترل فعالیت‌های سیاسی ایرانیان در خارج از کشور خیمه می‌زدند، هیچ تفاوتی ندارند. اینان متعلق به همان گروه‌ها و محافل‌اند، ولی اینبار غرب نمی‌تواند آن‌ها را به صورت «نامرئی» مورد حمایت قرار دهد؛ حمایت علنی است، و محافل سرمایه‌داری غرب مجبورند بازتاب ناخوشایند این «حمایت» را نیز در معادلات سیاسی متحمل شوند.

تمایل شدید غرب جهت تشکیل یک «حکومت اسلامی در هجرت»، تشکیلاتی که نهایت امر حتماً می‌باید از لشوش و لات‌ولوت‌های همین حکومت اسلامی تشکیل شود، در همین نکتة ظریف نهفته. به دلیل شرایط ویژه‌ای که بر منطقه حاکم شده، غرب در وحشت فزاینده‌ای دست و پا می‌زند. اگر همکاری‌های خود را با پایه‌های حکومت مفتضح اسلامی علنی کند،‌ هم در درون ایران محافل‌ کذا بی‌اعتبار شده از هم فرومی‌ریزند، و هم آبروی جهانی‌ غرب به دلیل سه دهه حمایت از یک فاشیسم مذهبی و خونریز دچار خدشه‌ای جدی خواهد شد!‌ از طرف دیگر، عناصر و گروه‌های مخالف حکومت اسلامی که سه دهه است به عناوین مختلف در زمینة نظریه‌پردازی، مبارزة تبلیغاتی، درگیری مسلحانه، قلم‌زنی و ... رودرروی حکومت اسلامی ایستاده‌اند حتی اگر حاضر به همکاری «اسلامی» با غرب شوند، در بطن خود گروه‌هائی را به درون حاکمیت خواهند برد که به هیچ عنوان حاضر به لاپوشانی عملیات مخرب غرب طی سه دهة اخیر در ایران نخواهند شد.

به این دلیل است که غرب،‌ ضمن پرهیز از حمایت‌های «نمایشی» از گروه‌های سیاسی مخالف حکومت اسلامی و تلاش جهت خاموش کردن صدای مخالفت ایرانیان با این حکومت، می‌کوشد گروهی لش‌ولوش‌های حکومتی را تحت عنوان «مخالف» به ملت ایران «حقنه» کند. اینجاست که با پدیده‌ای به نام «مخالف‌نما» روبرو می‌شویم، افرادی که زندگی سیاسی و «نظریه‌پردازانه‌شان» توسط شبکه‌های تبلیغاتی غرب آغاز می‌شود، و تحت عنوان «اوپوزیسیون» حکومت اسلامی به مردم جهان معرفی می‌شوند!

جهت اجتناب از اطالة کلام مطلب را در همینجا خاتمه می‌دهیم، هر چند زوایای دیگری از «اوپوزیسیون‌سازی» وجود دارد که در این مقطع مورد بررسی قرار نگرفت. ولی این مطلب را نهایتاً یادآور شویم که انتظارات غرب از عملیاتی که تحت عنوان «اوپوزیسیون‌سازی» به راه انداخته بسیار خوش‌بینانه، اگر نگوئیم بچگانه می‌نماید. در عمل، افتضاحی که تحویل ریگی، توسط نیروهای امنیتی ایالات متحد، به حکومت اسلامی به بار آورد، به صراحت نشان داد که «خطوط ‌قرمز» در عملیات پنهانی و خفیه، حداقل در خاورمیانه و آسیای مرکزی نه آن است که واشنگتن می‌پندارد و می‌خواهد.

امروز مخالفت با حکومت اسلامی، نه در چارچوب مخالفت با یک محفل پوسیدة شیعی‌مسلک و پس‌افتاده که در مقام مقاومت در برابر یک مجموعة استعماری و دست‌نشاندة امپریالیسم خونریز غرب و یادگاری از کودتای «میرپنج» معنا و مفهوم ‌یافته. آمریکا و متحدان‌اش بهتر است واقعیات تاریخی ایران را با چشم باز بنگرند. خلاصه بگوئیم مسئله ریشه‌دارتر از آن است که می‌نماید.





...


۱۲/۱۱/۱۳۸۸

فیلتر و چادر!



در بحث امروز نخست می‌باید از برخی کاربران درخواستی دوستانه داشته باشیم. روی سخن با آن‌هاست که قسمت‌های «گزینشی» از مطالب وبلاگ سعید سامان را این ور و آن ور، خصوصاً در سایت‌هائی که قرار است به مطالب دیگران «لینک» بدهند منعکس کرده‌اند. از حضور محترم‌ این کاربران تقاضا می‌کنیم دست از سر این وبلاگ بردارند! اگر کاربری در مورد مطالب نگاشته شده انتقاد و بحثی دارد بهتر است به صورت شفاف پای به میدان گذاشته مطالب‌اش را عنوان کند. انعکاس بخشی از مطالب این وبلاگ که هر کدام در چندین صفحه و در لایه‌های متفاوت و برخوردهای پیچیده نگاشته می‌شود در سایت‌هائی که بیشتر جهت سرگرمی افتتاح شده، از نظر ما عمل نابجائی است. مطالب این وبلاگ اصولاً به درد این نوع فعالیت‌ها نمی‌خورد. پس چه بهتر که کاربران محترم وقت‌شان را به انعکاس «مقالات» عمیق رادیوفردا و بی‌بی‌سی و ... اختصاص دهند. این وبلاگ نه برای انعکاس در این نوع سایت‌ها نوشته می‌شود، نه «مشتریان» اینگونه سایت‌ها می‌توانند از مطالب این وبلاگ استفادة قابل‌اعتنائی داشته باشند. این قماش عملیات برای ما سیاست حزب توده را تداعی می‌کند.

پس بهتر است نیم‌نگاهی به عملیات اخیر حزب شریفة توده نیز بیاندازیم؛ می‌دانیم که اینان از منظر «جعل»، خصوصاً «جعل سوسیالیسم» از جمله شاهکارهای تاریخ بشریت به شمار می‌روند. نخست در مورد ریشه‌های تاریخی این به اصطلاح «حزب» باید گفت که این تشکل نه حزب‌ است و نه فرقه! این تشکیلات که در فردای کودتای ننگین میرپنج از طریق همکاری نخستین توده‌‌ای‌های تاریخ ایران با عوامل کودتا چشم به جهان گشود، یک محفل استعماری بیش نیست. ریشه‌های‌اش را می‌باید در بده‌بستان‌های دوستانه‌ای جستجو کرد که از نظر تاریخی همان ارتباط ویژة امپراتوری بریتانیا است با کودتاچیان بلشویک در روسیه. می‌دانیم که بعدها، ‌ پس از جنگ دوم جهانی تشکیلات حزب توده به دلیل ضعف فزایندة امپراتوری انگلستان عملاً تبدیل به معضلی در راه سیاستگزاری سرمایه‌داری غرب در منطقة خاورمیانه شد، و اعمال محیرالعقول مصدق‌السلطنه،‌ و ‌آنچه در تاریخ معاصر ایران «ملی شدن نفت» نام گرفته در عمل فقط جهت بیرون کشاندن انگلستان از بن‌بست روابط ویژه با مسکو بود. روندی که نهایت امر به حذف فیزیکی توده‌ای‌ها در ساختار دولت محمدرضا پهلوی و جایگزینی‌شان با عوامل آمریکا انجامید.

این عمل «بشردوستانه» همانطور که شاهد بودیم در 28 مرداد 1332 انجام پذیرفت، و در سایة این عملیات، سلطنت نیم‌بند و «انگلیسی» پهلوی دوم تبدیل شد به کودتای تمام عیار و خونریز آمریکائی‌. و از آنجا که آمریکا اصولاً طرفدار «آزادی» است، تمامی عناصر حزب توده را که به تدریج تبدیل به «سرجهازی» دولت‌های پهلوی دوم شده بودند گرفتند و به خوشی و خرمی «قتل‌عام» فرمودند. تا «نه از تاک ‌نشان ماند و نه از تاک‌نشان!» ولی تاریخ بار دیگر همین به اصطلاح «حزب» را در قلب یک ساختار «انگلیسی» وارد میدان حاکمیت در ایران می‌کند، و در آشوب‌هائی که در 22 بهمن به «ثمر» نشست،‌ نوبت به انگلستان و حزب «محترم» دمکرات آمریکا رسید، تا در مقام «همدست» انگلیس میوة گندیده‌شان را به ملت ایران ارائه کنند: حکومت اسلامی!‌ خلاصه «دسترنج» زحمات سوسیالیستی «حزب» توده و جانفشانی‌های روحانیت روضه و زوزه، همین است که ما ایرانیان سه دهه شاهدش هستیم: موجود ناقص‌الخلقه‌ای به نام «جمهوری» اسلامی!

ولی زمانیکه اتحاد شوروی از هم فروپاشید، حاج ‌اکبر «سازندگی» که رئیس همین جمهور «نیست در جهان» شده بود، دست توده‌ای‌ها را گرفت و آنان را به سلول‌های زندان اوین رهنمون شد. خلاصه به آنان گفت، «ارباب‌مان در لندن می‌فرمایند، حال که ارباب‌شان به آب گو...یده، شما هم بگو...ید به این‌ها»!‌ اینجا بود که «برادر دینی» و فداکار ما حاج ‌احسان طبری که طی سالیان دراز کتاب قابل‌اعتنائی در زمینة سوسیالیسم به نگارش درنیاورده بودند، در عرض چند ماه ده‌ها مقاله در رد سوسیالیسم، چه علمی و چه غیرعلمی به رشتة تحریر درآورد، باشد که این جزوات زینت‌بخش کتابخانه‌های حوزه‌های جهلیة قم و کاشان شود. که خیلی خوب هم شد،‌ و از قدیم‌الایام گفته‌اند: «نوکر نو، تیزرو!» به این ترتیب نوچه‌های حزب توده یکی پس از دیگری یا در قعر سلول‌ها پوسیدند، یا در ینگه‌دنیا پای عموسام بوسیدند.

ولی از آنجا که زیر این گنبد کبود، یا آنچه قدیمی‌‌ترها «خیمة دهر» ‌خوانده‌اند، بازی زمانه فراوان است و این روزگار، بس دغل، کار رسید به انتخابات اخیر! همان خیمه‌شب‌بازی‌ای که در آن آمریکا با ساخت‌وپاخت با مافیای نفتی در مسکو «بزرگ لات‌» استعماری‌اش، احمدی‌نژاد را به «مقام» ریاست حکومت اسلامی منصوب کرد. اینجا بود که باز هم حزب «شریفه» دبه در آورد! بله، از آنجا که همچون کودتای «الهی» 28 مرداد، آمریکائی‌ها با توافق مسکو استعمار انگلستان را یک بار دیگر و با «تیپا» از تهران بیرون انداخته بودند، حزب توده نیز خواستار «بازگشت» به مواضع سیاسی سنتی خود در «خط توحش امام روشن‌ضمیر» بود. که از قدیم می‌گفتند: «در فردای انقلاب جای شهدا خالی است!»

این «حزب» بر این باور احمقانه پای می‌فشرد که در جریان هیاهوسالاری‌های اخیر نوبت به توده‌ای‌ها نیز خواهد رسید‍! به همین دلیل در مطالبی که در سایت‌های وابسته به این تشکیلات، چه سایت حزب توده و چه «پیک‌نت» و دیگران در تحلیل شرایط نوشته می‌شد، به هیچ عنوان سخن از «آمریکا» به میان نمی‌آمد! البته فحش و ناسزا نصیب مافیای روس می‌شد، ولی تو گوئی دولت احمدی‌نژاد فقط با تکیه بر مافیای نفتی روسیه و چین قدرت را در لانة استعمار غرب یعنی محافل حاکم بر ایران در دست گرفته!‌ ولی باز هم چرخ زمانه در مسیر دیگری پیچید؛ چشم‌انداز احتمال همکاری توده‌ای‌ها با دولت و مخالف‌نمایان حکومت اسلامی باز هم دورتر شد.

بله، پس از آنکه آمریکا «ریگی» را به ترتیبی که شاهد بودیم به حکومت اسلامی «هدیه» کرد، و احمدی‌نژاد در چارچوب همان ساخت‌وپاخت‌ مافیای نفتی روسیه با وزارت دفاع آمریکا ـ جناح بازها ـ مجبور شد سیاست منطقه‌ای خود را به طور کلی از «خط شناخته شدة» امام خارج کرده، بر چارچوب همکاری با سوریه، آذربایجان، لبنان و ... متکی کند و از سیاست‌های «امام‌زاده‌های انگلیسی» و حزب دمکرات و انگلستان چند گام دیگر دور شود، حزب توده بوی دماغ سوختة میرحسین موسوی را بخوبی استشمام نمود! خصوصاً که ایام چهارشنبه سوری نزدیک می‌شود و احتمال اینکه بحران‌سازی‌های اجتماعی به طور کلی از چنگ محفل «دین‌خوی» میرحسین موسوی و «خط امامی‌ها» خارج شده در مسیرهائی کاملاً متفاوت، اگر نگوئیم غیرقابل پیش‌بینی در جریان افتد از ذهن دور نیست.

می‌دانیم که موسوی نامزد انگلستان و حزب دمکرات است، و اگر امروز این محافل دست از حمایت از میرحسین موسوی بردارند، جنبش سبز دست در دست حزب توده در طرفه‌العینی در قعر حوادثی که به دنبال خواهد آمد مدفون می‌شود. دلیل فریادهای «مرگ بر آمریکا» که اینک در سایت‌های وابسته به حزب توده خودنمائی می‌کند، در همین نکته نهفته. فریادهائی که در کمال تعجب برای نخستین بار طی چندین سال گذشته به رشتة تحریر در می‌آید، و همزمان با حمایت‌های «اصولی» از نقطه‌نظرهای استراتژیک روسیه ارائه می‌شود!‌ خلاصه بگوئیم، اینجا نیز «حزب» کذا که قلاده‌اش را ول کرده‌اند، سرگردان و پریشان و گریان به دنبال «ارباب» جدید می‌گردد، حتی اگر این ارباب مافیای نفتی روسیه باشد؛ همان مافیائی که بارها و بارها در مطالب حزب کذا صدبار بدتر و جنایتکارتر از مافیای ایتالیا و آمریکا نامیده شده! «پیک‌نت» در مطلبی تحت عنوان «بازی بزرگ آمریکا با رهبر و فرماندهان سپاه» می‌نویسد:

«تمام لشکرکشی‌های امریکا به خلیج فارس و اشغال دو کشور افغانستان و عراق و همچنین تلاش برای نصب سپرهای موشکی و تلاش برای به زیر نفوذ خود در آوردن جمهوری اوکرائین و قزاقستان و گرجستان و ... یک هدف را دنبال می‌کند: محاصره روسیه و نابودی توان نظامی و اتمی کشوری که همچنان بزرگترین سرزمین است.»

منبع: پیک‌نت، اول مارس 2010

البته می‌دانیم که این حرف‌ها درست است، مشکل فقط اینجاست که می‌باید از قلم‌زنان حزب توده پرسید چطور شده که حالا، یعنی پس از پای گذاشتن احمدی‌نژاد در بن‌بست استراتژیک همکاری نزدیک با مافیای نفتی روسیه و دولت‌های لائیک منطقه این «مطالب» به یادتان آمده؟ این‌ها را ما 5 سال پیش می‌نوشتیم، زمانیکه شما در سایت‌های‌تان شعار «بوش کربلائی، حتماً مشهد بیائی» سر داده بودید. خلاصه بگوئیم، عکس‌العمل حزب شریفه نشان می‌دهد که کنترل از دست جناح‌های دیگر در روسیه خارج شده، و اینان اگر بخواهند امیدی به ادامة حیات سیاسی‌شان داشته باشند می‌باید در راستای مخالفت کامل با سیاست‌های آمریکا در منطقه، خصوصاً در ارتباط با تخاصم اصولی ایالات متحد با استراتژی‌های کلیدی روسیه موضع‌گیری کنند. به عبارت دیگر همکاری توده‌ای‌ها با این سیاست اینک الزامی و «واجب شرعی» شده، چرا که در شرایط فعلی اگر کوچک‌ترین چرخشی در سیاست انگلستان رخ دهد، این حزب دست در دست جنبش‌سبز راهی زباله‌دان خواهد شد.

از آنچه در بالا آوردیم به صراحت نتیجه می‌گیریم که تحرکات اجتماعی به سرعت از چنگ «دین‌خویان» جنبش سبز و همکاران‌شان بیرون خواهد آمد، و تلاش‌های فراگیر جهت ارائة چهرة‌ «ایرانی‌نواز» از میرحسین موسوی از پیش محکوم است. موسوی هر چه باشد، ایرانی نیست، تمایلی هم به ایرانی‌ات نخواهد داشت. اینان همان «جهان‌وطن‌های» اسلام‌زده هستند که سال‌ها پیش «امت» را بر «ملت‌ایران» ترجیح داده‌اند، ‌ دلیل ندارد که امروز تغییر موضع دهند. با این وجود در همینجا اضافه کنیم که مخالفت اصولی ما با بحران‌سازی‌ها همچنان پابرجاست. این بحران‌سازی‌ها چه اسلامی باشد و چه ظاهراً ایرانی، از نظر ما محکوم خواهد بود.

به استنباط ما در شرایط فعلی کشور از طریق بحران‌سازی و هیاهوسالاری نمی‌توان تغییری کیفی و کمی در شرایط سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایجاد کرد. جامعه نیازمند آرامش و گسترش روابط اجتماعی و فرهنگی است، تا در پناه این گستره بتواند به تدریج حاکمیت را به قبول مواضع اصولی در زمینه‌های کلیدی همچون آزادی مطبوعات، آزادی بیان، پایه‌ریزی اتحادیه‌های کارگری و تشکل‌های صنفی و حرفه‌ای و ... متعهد کند. جنجال و هیاهو در شرایط فعلی فقط به معنای حمایت واقعی از سیاست‌های اعمال شده از طرف دولت اسلامی است؛ گسترش سرکوب، بی‌اعتنائی به حقوق پایه‌ای و انسانی، تعطیل مطبوعات و ...

در انتها نیم‌نگاهی به وضعیت اینترنت در افغانستان می‌اندازیم. رسانه‌های بین‌المللی دیروز رسماً اعلام کردند که دولت افغانستان دست به «فیلترینگ» سایت‌ها خواهد زد! بهانة فیلترینگ نیز از پیش معلوم است: مبارزه با تروریسم و سایت‌های غیراخلاقی! بله، سرکوب آزادی مطبوعات، رسانه‌ها و اطلاع رسانی هیچگاه تحت عنوان «مبارزه با خبررسانی» صورت نخواهد گرفت. سیاست‌های استعماری همیشه جهت سرکوب ملت‌ها «بهانه‌های» خوب و «محکمه‌پسند» پیدا می‌کنند. بهانه‌هائی که نهایت امر تکیه بر ناآگاهی‌های توده‌ها و بهره‌وری از تعصبات، باورها و پیش‌داوری‌ها خواهد داشت. ولی جالب اینجاست که فیلترینگ کذا، اینک نه تحت نظارت یک دولت اسلامی در افغانستان که در شرایطی اعمال می‌شود که ده‌ها هزار تفنگچی آمریکائی، انگلیسی و آلمانی عملاً این کشور را تحت اشغال نظامی دارند. خلاصة کلام اگر واژة «فیلترینگ» از دهان یک آدم ریش‌وپشمی با کلاه و چپق و کشکول به گوش می‌رسد، ‌ پشت سر او کسی جز ایالات متحد نایستاده. این حاکمیت آمریکاست که ملت‌ها را به عناوین مختلف فیلتر می‌کند و در هر کشور نیز بر عملیات خود نام ویژه‌ای گذاشته.

به طور مثال، اگر بخواهیم در چارچوب تبلیغات جهانی گام برداریم می‌باید قبول کرد که در کشور روسیه فیلترینگ وجود ندارد! در حالیکه این فیلترینگ در روسیه نه تنها حاکم است که به شدت نیز اعمال می‌شود. تفاوت اینجاست که فیلترینگ کذا در چارچوب سیاست‌های دولت روسیه اعمال شده، نه در راستای استراتژی‌های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی پنتاگون در فدراسیون روسیه. اینجاست که آمریکا خفقان می‌گیرد، و برخلاف فیلترینگ در چین که بازتابی است از منافع شرکت‌های چپاولگر آمریکائی، تحلیل شرایط اینترنت در روسیه پیوسته زیرسبیل عموسام در می‌شود.

اینکه اصولاً در کشور جنگ‌زده، و تحت اشغال افغانستان که ارتش‌های اجنبی از سه دهة پیش خاک آنرا صدبار به توبره کشیده‌اند چند دستگاه رایانه وجود دارد، و چه امکاناتی جهت اتصال به شبکة جهانی، خود مطلبی است که می‌باید مورد بررسی آماری قرار گیرد. ولی همانطور که می‌بینیم، اصل و اساس «فیلترینگ» اینترنت اصولاً ارتباط چندانی با واقعیات اجتماعی و فناوری‌های موجود نخواهد داشت. «فیلترینگ» یک سیاست استعماری است که می‌باید همچون دیگر سیاست‌های استعماری ـ حضور نظامیان در ملاءعام، سرکوب خیابانی، اعدام در ملاء عام، سرکوب زنان و بی احترامی به‌ آنان در کوی و برزن، و ... ـ موجودیتی «علنی»، خیابانی و ملموس داشته باشد. این نیز همانند حجاب اجباری در حکومت اسلامی، نه یک الزام اجتماعی که یک «الزام استعماری» جهت سرکوب ملت‌ است. سرکوبی که در مورد حجاب اجباری ریشه در چاه‌های نفت کشور دارد و‌ همچون همان نفت خام «سیاه» است و متعفن.






...



۱۲/۰۹/۱۳۸۸

«قانون» تناقض‌گوئی!



فضای سیاسی‌ای که در حال حاضر بر کشورمان حاکم شده، ‌ برخلاف تمامی گمانه‌ها، از یک نظر کلی تفاوت چندانی با دوران «طفولیت سیاسی» ایرانیان،‌ یعنی سرآغاز جنبش مشروطه ندارد. امروز نیز همچون آغاز دوران مشروطه‌طلبی، ملت ایران در صفوف آشفته و پریشان، در قلب ساختارهائی متمرکز شده‌‌ که از هیچگونه تحول چشم‌گیری در راستای پذیرش اصول «مدرنیتة» سیاسی و فلسفی عبور نکرده‌اند. به طور مثال، جنبش سبز که امروز خود را میراث‌خوار «انقلاب اسلامی» و سنت «امام راحل» معرفی می‌کند، یک تحرک متکی بر چند شخصیت متحجر «سازمانی» بیش نیست. و از هم امروز «جنبش» کذا تلاش دارد تا این افراد را به «بت‌های عیار» سیاسی تبدیل کند؛ همان پروسة شخصیت‌سازی و شخصیت‌پرستی معمول. فریادهای «حسین، حسین، میرحسین!» که گویا خیلی هم به مذاق «مبارزان» خوش‌ ‌آمده بود، به خوبی ابعاد این مشکل اجتماعی را به نمایش می‌گذارد.

به عبارت دیگر، ملت ایران جهت حفظ حضور سیاسی خود در میانة آنچه «مبارزات» می‌پندارد، فاقد هرگونه تکیه‌گاه تشکیلاتی،‌ صنفی، گروهی و سندیکائی، حتی عقیدتی و حزبی است. اینبار نیز همچون تجربیات گذشته، «ملت» در مجموعه‌هائی فاقد «اهداف گروهی و قشری» و «هویت اجتماعی» ظاهراً فعال شده. به صراحت بگوئیم این نوع «فعالیت» از منظر تشکیلاتی و سازماندهی بیشتر یک آشوب عمومی است تا یک تحرک آگاهانة اجتماعی، فرهنگی و سیاسی در مسیر اهدافی شناخته شده و معین. شاهدیم این ویژگی، یعنی نبود یک برخورد تشکیلاتی و سازمانی در تحرکات سیاسی، پس از آغاز مبارزات دوران صدرمشروطه پیوسته در دیگر رخدادهای سیاسی کشور نیز تکرار می‌شود. و هر بار شاهد نوعی «جنبش فراگیر» اجتماعی هستیم که در آن از تاجر میلیاردر و خان قاجاری، تا کنیز زرخرید و غلام‌سیاه زنگباری همگی «شرکت» فعال دارند! پر واضح است این قماش جنبش که به دلیل استبداد حاکم آناً تبدیل به یک تحرک فراگیر و آشوب عمومی می‌شود نه «تفاوت‌ها» را برمی‌تابد، و نه برای نگرش‌های متفاوت سیاسی، فرهنگی، دینی و ... اعتنا و اهمیتی قائل است. چنین «جنبش‌هائی» در مسیر حرکت خود نمی‌توانند به نوعی «مسئولیت‌پذیری» در ادارة امور کشور دست یابند.

استبدادی که چنین جنبش‌هائی در عمل بر علیه آن علم مبارزه برافراشته‌اند خود تبدیل به الگوی حکومت آینده می‌شود. دلیل نیز کاملاً روشن است، نبود پایگاه مشخص اجتماعی، اهداف جنبش را هر روز گنگ و گنگ‌تر می‌کند و نهایت امر رهبران فقط به حفظ قدرت سیاسی از طریق تکیه بر نظامیان بسنده خواهند کرد. این همان «نتیجه‌ای» است که ملت ایران پس از شکست جنبش مشروطه پیوسته از تحرکات سیاسی خود به دست آورده؛ خروج از یک دیکتاتوری جهت پای گذاشتن به دیکتاتوری جدید. ابزار تحمیل این دیکتاتوری نیز همچنان «واحد» و «یک‌سان» باقی مانده، تکیه بر تشکیلات نظامی‌ و امنیتی‌ای که پس از کودتای «میرپنج» توسط انگلستان و سپس آمریکا در کشور پایه‌ریزی شده.

البته در اینجا می‌باید تمامی جنبه‌های «واقعیات سیاسی» کشور را مد نظر قرار داد. بالاتر گفتیم که امروز شخصیت‌های «سازمانی»، یعنی رهبران سبزها و «مخالف‌نمایان» و اصلاح‌طلبان و ... که تحت عنوان «مبارزه با دیکتاتوری» فعال شده‌اند، در همان چارچوبی به تحرکات خود ادامه می‌دهند که روال معمول نزد «دیکتاتور» فعلی است، دولتی که گویا روش‌های‌اش را اینان «محکوم» می‌کنند! به طور مثال، دولت احمدی‌نژاد موجودیت و مشروعیت «سبزها» را به زیر سئوال می‌برد، و بارها از اینان تحت عنوان «خس و خاشاک» نام برده! ولی سبزها نیز بیکار ننشسته‌اند، اینان به نوبة خود موجودیت و مشروعیت سیاسی مخالفان حکومت اسلامی را مردود می‌دانند. دولت «دیکتاتور» تبلیغات، وبلاگ‌ها و سایت‌ سبزها را «فیلتر»، سانسور و یا توقیف می‌نماید، سبزها نیز به نوبة خود وبلاگ‌ها، سایت‌ها و مراکز اسناد مخالفان حکومت اسلامی را شامل «سانسور» شبکة اینترنتی خود می‌کنند!

یا اینکه، دولت «دیکتاتور»، با تکیة بی‌قیدوشرط بر اصل «ولایت‌فقیه»، قرائت ویژة خود را از قانون اساسی ارائه می‌دهد،‌ و قرائت‌های دیگر را به طور کلی متهم به مخالفت با «اسلام» می‌کند. سبزها نیز با تکیه بر «قرائت سبز» از قانون اساسی فعلی، تمامی تضادهای بنیادین در متن آن را نفی کرده، خواهان «اجرای قانون اساسی» در کشور می‌شوند،‌ و همة مخالفان این قانون را به «ساختارشکنی» متهم می‌کنند! خلاصه بگوئیم، این «جنبش سبز» در عمل و در واقع یک «مینیاتور» از دیکتاتوری حاکم است که جهت نشان دادن «در باغ سبز» و خر کردن خلق‌الله خود را «طرفدار دمکراسی» هم جا زده.

ولی از طرف دیگر، در قلب هیجاناتی که به دلیل فعالیت همین شخصیت‌های «سازمانی» جنبش سبز در سطح کشور به راه افتاده، شاهدیم که «مخالفان» نیز دقیقاً بر پایة همین «جمع‌گرائی» و نفی مواضع صریح اجتماعی، فرهنگی و گروهی پای به میدان گذاشته‌اند! اینان نیز هر کدام در چارچوب انتظارات‌شان پیرامون بحران‌‌های اخیر موضع‌گیری «نمایشی» می‌کنند. یا تبدیل به مجیزگوی راستین «جنبش سبز» می‌شوند، و یا مرتباً از «مردم» حمایت به عمل می‌آورند! ولی می‌دانیم که واژة «مردم» اصولاً از نظر سیاسی فاقد معناست. «مردم» نه طبقة اجتماعی را شامل می‌شود، نه نشاندهندة اهداف فلسفی و سیاسی و فرهنگی است و نه اشاره‌ای به ساختارهای حزبی و سندیکائی و صنفی دارد. واژة «مردم» و اهمیت کاربردی آن در گفتمان سیاسی گروه‌های مختلف، فقط به دلیل زیست دیرینة فاشیسم است که اینگونه در کشور «معمول» شده. اگر قرار باشد جامعه از فاشیسم پای بیرون بگذارد، این «واژه» می‌باید از سخنان سیاست‌مداران و سازمان‌ها به طور کلی حذف شود. چرا که فقط مرده‌ریگ نگاهی جمع‌گرا، گنگ و سرکوبگر و نمایندة تفکر فاشیستی است.

از این گذشته این گروه‌ها که امروز اینچنین بر طبل «مردم» می‌کوبند، آیا فراموش کرده‌اند که این «مردم»، همان آشوبگران و تظاهرکنندگان حرفه‌ای و دیرینة خیابانی در حکومت اسلامی‌اند؟ گسترش این نظریة واهی و مبتنی بر دروغ در افکار عمومی که بر اساس آن افراد «عادی»، طی یک «دگردیسی» ناگهانی اداره، خانه و کاشانه، مطب، داروخانه، صندلی دانشگاه و دکان و کارگاه و تعمیرگاه را ترک کرده، چماق‌به‌دست با فریاد و هیاهو در خیابان‌ها با مشتی اوباش حرفه‌ای که تحت نظارت «قرارگاه ثارالله» به خیابان‌ها آمده‌اند درگیر می‌شوند، ‌ از آن داستان‌هاست که فقط در چنتة «بلشویک‌های» هشتاد ساله و بازنشسته می‌توان یافت. چنین صحنه‌ای وجود خارجی ندارد، این «سراب» نیز قسمتی است از همان مرده‌ریگ هشتاد سال فاشیسم حاکم بر کشور ایران.

البته ما می‌پذیریم که برخی افراد کنجکاو یا لشوش خیابانی در چنین درگیری‌هائی شرکت داشته باشند، ولی نطفة اصلی این عملیات توسط محافلی سازماندهی می‌شود که دیروز در تحرکات‌شان وابستگان به گروه‌های سیاسی‌ای را که امروز دم از «مردم» می‌زنند به باد ناسزا می‌گرفتند و برخی اوقات آنان را با سلاح گرم و سرد به قتل می‌رساندند! دقیقاً به همین دلیل است که در چارچوب یک نگرش مسئول، تمامی احزاب و تشکیلات سیاسی کشور می‌باید هر گونه شرکت و همکاری در هیاهوسالاری‌های خیابانی را تا زمانیکه تکلیف مسئله‌ای به نام «امنیت سیاسی شهروند» معلوم نشده به طور کلی تحریم کنند.

ولی این تحریم صورت نخواهد گرفت، دلیل نیز روشن است. نخست اینکه این «مردم» از آنجا که آلت‌فعل محافل‌اند، چه گروه‌ها و احزاب محکوم کنند و چه تأئید، به هر حال جهت آشوب‌آفرینی به خیابان‌ها اعزام خواهند شد! در نتیجه، گروه‌ها و تشکیلات سیاسی به عادت معمول و همیشگی به حساب خودشان می‌خواهند زرنگی کرده، «سوار خر بی‌صاحب» شوند. خلاصه، همان زرنگی‌ای را صورت دهند که در زمان حضرت امام ‌خمینی انجام دادند؛ یادمان نرفته آن‌ها را که قرار بود پس از رفتن شاه، آخوندها را طی چند هفته جارو کنند و حکومت ایده‌آل‌شان را مستقر نمایند! این‌ها که از چپ‌افراطی تا جبهة ملی را شامل می‌شدند، هنوز که هنوز است در انتظار سرآمدن همان چند هفته باقی مانده‌‌اند! خلاصه بگوئیم، سوار شدن بر موجی که محافل استعماری به راه می‌اندازند، امکانپذیر نیست. موج استعماری برای سوار شدن عوامل استعمار به راه می‌افتد، و پای گذاشتن در این مسیر احمقانه برای آنان که از حمایت استعماری برخوردار نیستند، فقط راه به فاجعه خواهد ‌برد.

این فضای «استثنائی» و بسیار خطرناک که از دیرباز بر سیاست کشور ایران سایه انداخته هم بازتاب مسائل و مشکلات جامعه است و هم به مجموعة گسترده‌ای از معضلات در قلب جامعة ایران جان می‌بخشد. ادعای ارائة یک صورتبندی «فراگیر» از عوامل این بحران و بازتاب‌های آن کار عبثی خواهد بود، این تحقیقی است که می‌باید در گروه‌های کاری و تحت نظارت دانشگاهی انجام گیرد، در اینجا ما به صورتی شتابزده لایه‌ای سطحی از این معضل را به نمایش گذاشتیم.

در ادامة مطلب امروز نگاهی کوتاه خواهیم داشت به مصاحبة موسوی با سایت کلمه. می‌دانیم که ایشان از هر فرصتی جهت حمایت از «اهداف والای» جنبش‌سبز استفاده می‌کنند، و دقیقاً جهت نشان دادن همین «اهداف والاست» که ما نیز همزمان به این مصاحبه نگاهی می‌اندازیم. سعی داریم در این بررسی به مسائلی بنگریم که موسوی در این مصاحبه آن‌ها را از بعد مطلوب این «جنبش» بررسی می‌کند. به طور مثال، موسوی سخن از حضور خودجوش «مردم» در تظاهرات مختلف، خصوصاً برای سالگرد «انقلاب اسلامی» به میان می‌آورد.

«افتخار واقعی به شرکت خودجوش مردم در راهپیمائی 25 خرداد و مراسم‌های بعد از آن است و نه راهپیمائی‌های مهندسی شده یا احیاناً اجباری با این همه هزینه و فضای امنیتی و ارعاب»
منبع: سایت کلمه، هشتم اسفندماه 1388

همانطور که بالاتر عنوان کردیم، در اینجا به صراحت می‌بینیم که تکیه بر این نوع تحرکات «خودجوش» فقط می‌تواند نشانة امتداد نگرش «حذفی» در یک روند سیاسی باشد، نگرشی که بر مرده‌ریگ فاشیسم تکیه دارد. می‌دانیم که در صورت احقاق حقوق واقعی ملت ایران یعنی برقراری یک دمکراسی سیاسی، تحرکات «خودجوش» می‌باید جای خود را به تحرکات «مشخص» و متعین واگذار کند. و آنان که این تحرکات به اصطلاح خودجوش را «ایجاد» می‌کنند، اهداف سیاسی و واقعی خود را به صورت سازمانی و تشکیلاتی در اختیار مطبوعات، رسانه‌ها و دیگر مراجع ذیصلاح قرار داده، در مجلس قانونگزاری از نمایندگان وابسته به جریان خود بخواهند تا دولت را در چارچوب قوانین به استیضاح بکشاند. ولی نمایندگان وابسته به جنبش سبز در مجلس شورای جمکران همانطور که می‌بینیم «آلو» را محکم در دهان نگاه داشته‌اند.

به عبارت دیگر، به خیابان آوردن گروه‌های مشخصی از مردم، به هر تعداد و به هر بهانه نمی‌تواند فی‌نفسه دلیلی بر توجیه مواضع سیاسی یک جریان شود. اگر حضور گستردة افرادی را در سطح جامعه نشانة «حمایت مردمی» و نهایت امر «مشروعیت» یک گروه معرفی کنیم، بالاجبار در برابر پدیده‌های یکسان نیز می‌باید همین عکس‌العمل را نشان دهیم. خلاصة کلام، در یک جامعة بهنجار و نزد شخصیت‌های سیاسی مسئول، «تجمع مردم» و هجوم به خیابان نه تأئیدی است بر یک سیاست و نه تکذیب آن. در نمونة تظاهرات پس از انتخابات، و در قلب یک جامعة سرکوب شده، این «هجوم» می‌تواند دلائل بسیار گسترده‌ای داشته باشد؛ آقای موسوی در این مصاحبه بر اساس آنچه طی سه دهة گذشته در حکومت اسلامی رایج شده، هیاهوی جمعیت را به معنای «حمایت از مواضع»‌ سیاسی خودشان تحلیل کرده‌اند. ولی به استنباط ما این «تحلیل» هیچ پایه و اساسی ندارد، چرا که شرایط واقعی جامعه هنگام این بحران‌سازی به هیچ عنوان مورد التفات آقای موسوی قرار نگرفته.

اگر ایشان از حضور جمعیت چنین «برداشتی» دارند، ما نیز می‌باید بتوانیم استنباط خود را از حضور جمعیت ارائه دهیم. به عقیدة ما مردم نه برای تأئید آقای موسوی که جهت تکذیب حکومت اسلامی در تمامیت‌اش به خیابان‌ها آمده بودند. حال اگر آقای موسوی ترجیح می‌دهند قرائت خود را حفظ کنند، می‌باید قرائت دولت احمدی‌نژاد را نیز از هجوم جمعیت به خیابان‌ها در سالروز «انقلاب» اسلامی بپذیرند. چگونه می‌توان در برابر یک تحرک «گنگ» و بی‌معنا، یعنی حضور «خودجوش معرفی شدة» جمعیت یک قرائت را قبول کرد، و دیگر قرائت‌ها را بکلی مردود دانست؟ اینجاست که برخورد حذفی موسوی و جریان سبز با مسائل سیاسی در جامعه به صراحت مشاهده می‌شود. این همان است که ما ریشة برخورد حذفی و فاشیسم سیاسی در جامعه می‌نامیم و بالاتر آنرا به تفصیل توضیح داده‌ایم. به همین دلیل نیز «معیار» تظاهرات خیابانی را در یک حکومت متکی بر آراء مردم «معیار» به شمار نمی‌آوریم. آقای موسوی در ادامة مصاحبه می‌فرمایند:

«جنبش راه سبز باید به طور مکرر و در هر شرایط و مکان، روی انتخابات آزاد، رقابتی و غیرگزینشی تأکید کند»

همان منبع!

البته اگر این اظهارات را به حمایت بی‌قیدوشرط موسوی از قانون اساسی حکومت اسلامی اضافه کنیم تصویر کامل‌تر خواهد شد. به عبارت دیگر، ایشان در قلب یک قانون اساسی متناقض که تمامی اختیارات را به صراحت در ید ولی‌فقیه قرار داده، هم قصد برگزاری انتخابات «غیرگزینشی» دارند، و هم دوست دارند که همه چیز در چارچوب همین قانون اساسی قرار گیرد. بهتر بگوئیم، آقای موسوی ضدونقیض سخن می‌گویند. قانون اساسی حکومت اسلامی بر پایة آنچه به تحریر کشیده شده، و نه آنچه بعضی‌ها در بوق و کرنا می‌گذارند،‌ به ولی‌فقیه اجازه می‌دهد که راه «اسلامی» و «درست» و شرعی را برای ملت تعیین کند! آقای موسوی نیز در موضعی نیستند که بخواهند «برداشت» ولی‌فقیه را مورد نقد و بررسی قرار دهند. حداقل در این قانون اساسی چنین موضعی برای کسی تعیین نشده. نمی‌توان هم به «قانون» احترام گذاشت، هم مخالفان را به دلیل عدم قبول این قانون «ساختارشکن» خواند،‌ و هم درست بر علیه نص‌صریح همین قانون رسماً قانون‌شکنی کرد!‌

تمامی اظهارات میرحسین موسوی طی این مصاحبه بر محور همین تناقض‌گوئی‌ متمرکز ‌شده. وی هم نگرشی جمع‌گرا، فاشیست و ضد «انسان‌محور» از تحرکات اجتماعی ارائه می‌کند،‌ و قصد دارد تجلیات فاشیستی، یعنی حضور «مردم» را به نفع خود مصادره کند،‌ و هم می‌خواهد با تکیه بر یک قانون «نارسا» و غیرقابل ترمیم، حکومتی «رسا»، مردمی و خصوصاً بسیار مقبول سر کار آورد! باید گفت، آنان که امروز از موسوی حمایت می‌کنند، دقیقاً باید همان‌ها باشند که چهار سال پیش به احمدی‌نژاد رأی دادند! احمدی‌نژاد نیز طی مسابقات انتخاباتی چهار سال پیش‌ همین بساط ضدونقیض‌گوئی‌ را به راه انداخته بود، و دیدیم که در رأس قدرت اجرائی چگونه در رهبری «ذوب» شد!





...