۱۲/۲۵/۱۳۸۵

اصلاح‌طلبان در عصر فارابی!



امروز از قضای روزگار گذارم افتاد به سایت روزی‌نامة «اعتمادملی» و روزنا! بله، زمانی که روی خطوط اینترنت به «چرخ‌چرخ‌عباسی» مشغول می‌شوید، آخر و عاقبت‌تان معلوم نیست به کجا خواهد کشید. امروز هم عاقبت امر، بنده افتادم توی سایت «اصطلاح‌طلبان» و «دمکرات‌های» جمکران، که حوضی است خیلی «عمیق» با آبی زلال و مواج. در ضمن، این سایت «نجات غریق» ندارد، مواظب باشید که اگر «غرق» شدید، پای خودتان! هیچ شوخی و مجامله‌ای در کار نیست. و آنان که فکر می‌کنند این چند سطر از روی شوخی نگاشته شد، کافی است که چند خط دیگر را هم بخوانند تا بدانند اصلاً چنین نیست.

در بالای صفحة اول، تیتری درشت می‌گوید: «پاسخ حملة نظامی را با حمله می‌دهیم». یک هو، بند دلم پاره شد، گفتم ای دل غافل، این آمریکا، با وجود اینهمه وبلاگی که من نوشتم حمله کرد، حالا چه کنیم؟ ولی بعد معلوم شد که به قول بچه‌ها «خالی‌بسته‌اند»، و اینهم از همان حرف‌های معروف خودشان است، بر وزن اینکه، «چرا حمله نمی‌کنید دیگه؟!» یا «مگر قرار نبود حمله کنید، چی شد؟» بله، وقتی می‌خواهید این «روزی‌نامه» را بخوانید، باید چپ بنشینید، بعد بالانس بزنید، و همزمان خودتان را از بالکن پرت کنید پائین، و در هنگام فرود، درست قبل از اصابت به زمین، کاملاً به دست راست بچرخید، آنوقت مطالب‌ روزی‌نامه قابل فهم خواهد شد. البته اینکارها هم چندان اهمیتی ندارد، چون فهمیدن مطالب این روزی‌نامه آنقدرها هم که بعضی‌ها توی وبلاگ‌شان «تبلیغات» به راه انداخته‌اند، اهمیت کلیدی برای «آیندة بشریت» ندارد. کافی است یکی از «مقاله‌ها» را محکم بگیرید، و دنبال کنید، چون معمولاً حالت «رودة سگ مرده» دارد، هر چه بکشید می‌آید، و آخر سر می‌رسید همانجائیکه قرار است برسید: پل خربگیری جناح «اصلاح‌طلب»! یعنی همان‌ها که 8 سال مردم مملکت را گذاشتند «سر کار»!

با اینهمه، نگاهی هم به گوشة سایت کردم، و جمله‌ای عجیب نظرم را به خود جلب کرد: «حمله افراد ناشناس به 10 هزار درخت در سرخه‌حصار»! واقعاً در این روز و روزگار درخت هم از دست «افراد ناشناس» جان سالم به در نمی‌برد. با خودم گفتم حتماً سرخه‌حصار منطقة رزمایش «لباس‌شخصی‌ها» است، و این‌ها را می‌آورند اینجا تا برای فعالیت‌های آینده در سطح شهر «دوره‌های» آموزشی ببینند. وگرنه چرا به درخت حمله کرده‌اند؛ اینهمه آدم در سطح شهر هست که از خدا می‌خواهد مورد «حمله» و ضرب و شتم قرار گیرد، تا شاید مورد لطف و توجه رسانه‌ها‌ قرار گرفته، و بعد از چند تا گلایه‌نویسی و شکایت‌نامه، برود آمریکا سخنرانی کند؛ خوب به این‌ها حمله کنید! با درخت بی‌زبان چکار دارید؟ کسی جواب نداد!

در وسط سایت هم خبر بهجت اثر آزادی ناصر زرافشان را خواندم. بالاخره این آدم بی‌گناه آزاد شد؛ از حکومت اسلامی این اشتباهات اصلاً بعید بود! ولی خوب راستش را بخواهید ما که در اسلام از این «قرتی» بازی‌ها نداشتیم: «وکیل» و «موکل» و ... بعضی‌ها اصلاً خیلی غرب زده شده‌اند، فکر می‌کنند اسلام هم «هولیوود» است. آنوقت‌ها که جوان‌تر بودیم، یک سریال در تلویزیون‌های غرب‌زده پخش می‌کردند، به اسم «پری میسن» که داستان دفاعیات یک وکیل مدافع بود. آقای «میسن» که خودش مثل لباس‌شخصی‌ها گردن کلفت و همه‌ فن حریف بود، یک جفت چشم درشت و شهلا هم داشت که با آن‌ها زل می‌زد توی تلویزیون، میخ می‌شد به شاکی و قاضی و هیئت منصفه و خلاصه حال همه را می‌گرفت. و آنقدر زل می‌زد و «ورد» و «اوراد» مختلف می‌خواند که هر هیئت منصفه‌ای «هادی غفاری» را هم آزاد می‌کرد، چه برسد به ناصر زرافشان! ولی اصلاً این آقای زرافشان از روز اول نمی‌باید «وکالت» می‌کرد، به یاد دارم آنروز را که «یکی» رفت روی بالکن و ‌گفت:

«اینهمه وکیل و وکالت و چه و چه همه از برای طاغوت بوده. خداوند تبارک و تعالی وکیل نداره. اینهمه مستضعف وکیل داشت؟ آن پدر و آن پسر اینهمه جنایت ‌کرد، کجا بودند آقایان وکلا که حالا «وکیل» شده‌اند، بر چند آدم ناشناس که بیائید به درخت حمله شده؟ این درخت از ریشه فاسده، این آدم از ریشه خرابه، این حکومت از ریشه پوسیده، من این طبیب فاسد که به ما اینهمه مسهل می‌شود، و نمی‌گذارد حرف‌مان را بزنیم، والسلام و ...»

بله، بالاخره رسیدیم به قسمت جدی «اعتمادملی»! مصاحبه‌ای است با استاد کدیور! مطلب هم همانطور که می‌توان حدس زد «فلسفه»‌ است؛ یعنی اصلاً با استاد کدیور در مورد مسائل دیگر مگر می‌توان حرفی زد؟ مصاحبه کننده که نامش آشنا نیست، به احتمال زیاد با افرادی قوم و خویش است؛ و چندین بار هم تکرار می‌کند که «ایشان» استاد فلسفه در دانشگاه تربیت مدرس هستند! و ادامه می‌دهد:

«حجم آثار كديور در حوزه فلسفه چندين برابر آثار ديگر اوست، اما او را بيشتر با انديشه سياسي مي‌شناسيم، شايد به اين خاطر كه فلسفه و بحث‌هاي مربوط به آن تخصصي‌تر از آن است كه در حوزه عمومي علا‌قه‌مندان زياد داشته باشد و همواره مباحث سياسي كشش بيشتري براي مخاطبان و مطبوعات داشته‌است.»

البته این «شیرینی‌خوری‌ها» و تعیین تکلیف کردن برای «آراء عمومی»، در حکومت اسلامی کار تازه‌ای نیست، اینبار مأمور «مصاحبه» مشغول درس دادن به مردم شده. ولی خوب ایشان فراموش می‌کنند که آقای کدیور به دلیل اخراج و فرار صدها استاد و صاحب‌نظر ایرانی از کشور، و مهاجرت اجباری بیش از 6 میلیون شهروند مرفه و نیمه‌مرفه از شهرهای بزرگ ایران است که، به موضع «فیلسوف» دولتی دست یافته‌اند، و باز هم فراموش می‌کنند یادآور شوند که «فلسفة» مورد نظر در این «بحث»، همان «دنبالة کش‌دار فلسفة کلام» در دوران معلم ثانی، فارابی است، که از سدة سوم هجری قمری به دنبال‌مان آمده، و حتی آخوندهای مفت‌خور هم دیگر از ور رفتن با آن کلافه شده‌اند. «فارابی» اگر در تاریخ فلسفة قرون وسطی شخصیت برجسته‌ای به شمار می‌آید، فلسفه‌اش امروز دیگر حاجت کسی را جز همان آخوندها برآورده نخواهد کرد. فارابی نه تنها یک فاصلة هزار ویکصد ساله با ما دارد، که به طور مثال معتقد بوده‌، «فلسفه» واحد است! یعنی «فلسفه» هم مثل خدا است! برای چنین «ترهاتی»، در قرن اینترنت و فضا و اتم، که اصولاً‌ وجود «خدا» مورد تردید اساسی است، واقعاً خیلی می‌باید به دنبال «مخاطب» گشت؛ اگر «مخاطبی» پیدا شود. ولی خوب وقتی می‌خواهند به قول ظریفی، «فلان کسی را توی توپ بگذارند»، هر ترفندی مجاز است.

حالا هم از زبان مصاحبه کننده‌ای مفلوک ادعا می‌شود که «مباحث» سیاسی جناب استاد «کشش» بیشتری دارد! ولی از این مباحث که در «حوزة» سیاسی «مطرح»‌ شده، طی این مصاحبه صحبتی به میان نمی‌آید، چرا که اگر راست و حسینی‌اش را بخواهید، مباحث ایشان در «حوزة» سیاسی هم، به همان اندازة مباحث فلسفی، از دور و جریان زندگی بشر امروز به دور است و در چنگ عقاید عهد عتیق گرفتار. «سرقدم رفتن‌های» ایشان در مورد مسائل جامعة امروز بشر، فقط می‌تواند برای ملایانی از قبیل خاتمی، کروبی و ملا دوست‌هائی که نان در تنور این‌ها می‌‌پزند، «برخورد سیاسی» تلقی شود. ولی خوب، معلوم است که کشش مباحث سیاسی در جامعة ایران بیشتر خواهد بود، مردم این مملکت درگیر حکومتی شده‌اند، که چند خط بالاتر در همین سایت «لعنتی» و «دولتی»، یک وکیل مدافع را «ظاهراً» بدون هیچ ادله‌ای 5 سال به زندان سیاسی فرستاده! این خبر را که ما ننوشتیم، خودتان می‌نویسید، می‌خواهید مردم به چه چیزی علاقه نشان دهند؟

راستش را بخواهید از دیدار این سایت «اعتمادملی»، واقعاً بیزار و خسته شدم، و می‌بینم همان بهتر که به یکی از سایت‌های مخالف‌نماهای مقیم خارج بروم؛ حداقل این‌ها اگر نان از دست ملا و آمریکا می‌خورند، دیگر برایمان «گنده گوزی» نمی‌کنند!


مش‌قاسم و تزار!



پیش‌نویس قطعنامة شورای امنیت سازمان ملل، یا آنچه گروه (5+1) نام گرفته، در مقابله با «تهدیدات نظامی و هسته‌ای» ایران، گویا به مرحلة نهائی خود نزدیک شده است. برخلاف آنچه رسانه‌های بین‌المللی در بوق و کرنا می‌گذارند، تحلیل چند و چون این قطعنامه آنقدرها از اهمیت کلیدی برخوردار نخواهد بود. چرا که، در این میان چند اصل کلی مورد نظر قدرت‌های تصمیم‌گیرنده در سطح جهانی بوده، که در واقع این به اصطلاح «قطعنامه» خلاصه‌ای از همین مجموعه را به دست می‌دهد. تجربیات تاریخی به صراحت نشان ‌داده، که نه تصویب یک قطعنامه می‌تواند به معنای «اعمال» مفاد آن باشد ـ نمونة قطعنامه‌ها بر علیة کشور اسرائیل کم نیست ـ و نه «بود» و «نبود» یک قطعنامه می‌تواند در انجام و یا عدم انجام مجموعه اعمالی ـ چه نظامی، چه اقتصادی و مالی ـ «اخلال» ایجاد نماید. به طور مثال، با بازگشت به شرایط جنگ ایران و عراق، که در نخستین ماه‌های پس از کودتای 22 بهمن آغاز شد، شاهدیم که همین «شورای امنیت سازمان ملل» در تاریخ 28 سپتامبر 1980، یعنی چندی پس از آغاز این جنگ، طی یک قطعنامه از هر دو طرف درگیر «تقاضا» می‌کند که سریعاً به مرزهای بین‌المللی عقب نشسته، «اختلافات» خود را از طرق «مسالمت‌‌آمیز» حل و فصل کنند! این نوع، «قطعنامه‌سازی» کلیشه‌ای بود که طی دوران جنگ سرد، پیوسته در برابر درگیری‌های نظامی‌ای منتشر می‌شد، درگیری‌هائی که حامی آنان قدرت‌های بزرگ جهانی بودند. به جرأت می‌توان اذعان داشت که یک نسخة واحد و ماشین شده، از همین متن همه روزه از جانب شورای امنیت سازمان ملل، در موارد مختلف چاپ و منتشر می‌شد.

ولی شاهدیم که این قطعنامه نه تنها عقب‌نشینی به مرزهای بین‌المللی را به همراه نیاورد، و اینکار فقط 8 سال بعد، و در شرایطی بسیار «بحث‌انگیز» صورت گرفت، که نهایت امر این جنگ از طرف قدرت‌های بزرگ و همکاران‌شان در درون دولت‌های ایران و عراق، نه از طریق گفتگوئی در چارچوب برخوردهای «مسالمت‌آمیز» میان دو ملت، که‌ در چارچوب استراتژی «صلح مسلح» و بر مبنای منافع قدرت‌های مسلط جهانی، و از طریق بر آوردن اصول راهبردی مورد نظر آنان در تمامی منطقه، به نقطة پایانی خود رسید!

دستیابی به چنین «نتایج» درخشانی، از جانب دو دولت ایران و عراق، که در مجموع نزدیک به یک میلیون شهروندان‌شان در این جنگ «قصابی» شدند، خود شاهدی است بر دست‌نشاندگی هر دو آنان. و این امر امروز یکی از بدیهیات است که، حضور ارتش آمریکا در منطقه، فقط به یمن چنین نتیجة «درخشان» نظامی امکانپذیر شده؛ نتیجه‌ای که دو دولت «اسلامی» و «بعثی» دست در دست یکدیگر، جهت مهیا کردن امکان سرکوب ملت‌ها از جانب دولت آمریکا فراهم آوردند. از آنچه گذشت فقط یک نتیجة اساسی می‌توان گرفت، و آن اینکه، در صبحدم تصویب «قطعنامه‌ای» جدید بر علیه ایران، در شورای امنیت سازمان ملل، بهتر است پیش از آنکه به «مفاد» آن نگاهی بیاندازیم، شرایط واقعی منطقه را از نظر بگذرانیم. چرا که در اینصورت شاید امکان دستیابی به مفاهیمی بیابیم، که در پناه این به اصطلاح «قطعنامه» خود را پنهان کرده‌اند.

پس از فروپاشی اتحاد شوروی، ناظران بی‌طرف و بی‌مرض متفق‌القول‌اند که، در چشم قدرت‌های مسلط جهانی، کشور ایران و دیپلماسی‌هائی که به ایرانیان مربوط می‌شود، به سال‌های دور و پیش از کودتای میرپنج‌ رانده ‌شده‌اند! این دیپلماسی‌ها خود به خود، به دورانی بازگشته‌ که یک سوی مرزها را آنگلسوساکسون‌ها به اشغال خود در آورده بودند، و سوی دیگر را قزاق‌های تزار! ولی این آمریکا، انگلستان اواخر قرن نوزدهم نیست، و روسیة امروز نیز، نمی‌تواند مدعی قابل اعتنائی برای میراث‌خواری امپراتوری تزارها باشد. ولی چه کنیم که، سیر تفکر سیاستمداران، بیشتر بر مسیر‌های دوران گذشته تکیه دارد، تا بر اصولی تحقیقی و عینی!

در همین راستا است که شاهدیم، ایران در چارچوب حکومتی که امروز بر کشور حاکم شده، هر روز بیش از روز پیش به سوی عملکردهائی از روی دست‌پاچگی و استیصال رانده می‌شود. معلوم نیست موضع‌گیری‌های دولت ایران در سطح جهانی چگونه صورت می‌گیرد که به قدرت‌های بزرگ چنین زمینة گسترده‌ای جهت «رزمایش‌های دیپلماتیک» اهداء می‌کند؟ این همان است که پیشتر در مورد دولت بعث عراق شاهد بودیم، و دیدیم که چگونه صدام حسین، به آنچه مورد نظر غرب بود، خود به دست خود جامه عمل ‌پوشاند. مسلماً می‌باید عامل اساسی را در این میان همان اصل «وابستگی» پایه‌ای این حکومت‌ها به تصمیم‌گیران غربی تحلیل کرد؛ چرا که در غیر اینصورت، تنها راه چاره دیوانه و مهجور شناختن سیاستمداران در این کشورها خواهد بود!

پیشتر گفتیم که این آمریکا، انگلستان در اوج قدرت خود نیست؛ و گفتیم که روسیة فروپاشیدة امروز نیز امپراتوری کاترین کبیر نیست، ولی نگفتیم ایران در چه شرایطی قرار گرفته؛ ایران نیز کشور دوران قجر و حاکمیت‌های فئودالی دوران گذشته نیست. امروز ایرانی به «یمن» حاکمیت 80 سالة استعمار بر سرزمین‌اش، می‌باید حتی نان شب خود را از دست امپریالیسم آمریکا دریافت کند؛ کوچکترین اخلالی در امر صادرات نفت ایران، و یا واردات مواد غذائی، نتیجة مستقیم و غیرقابل اجتناب‌اش، «قحطی» سراسری در کشور ایران است. بارها گفته‌ایم، و مسلماً‌ خردمندترها هم بارها گفته‌اند، کشوری که «نان» از دست اجنبی می‌خورد، نمی‌تواند در تصمیم‌گیری‌های خود از کوچک‌ترین «استقلالی» برخوردار باشد. فوت کردن در آستین این نوع «استقلال‌ها»، صرفاً تبلیغات و «مردم فریبی» است.

حال که حکایت این سه مجموعه ـ آنگلوساکسون‌ها، روس‌ها و ایرانیان ـ را تا حدودی بازگفتیم، می‌توان دید که هر کدام از این سه «بازیگر» منطقه‌ای، در آئینة شرایط جدید چه چشم‌اندازهائی می‌توانند داشته باشند. از نظر آنگلوساکسون‌ها که امروز شاید در منطقه، نقش نمایندگان تام الاختیار سرمایه‌داری غرب را بازی می‌کنند، اصل کلی در کشور ایران می‌باید به حاکمیت رساندن مجموعه‌ای باشد که منافع دراز مدت روسیه را، چه در خلیج‌فارس و افغانستان، و چه در آسیای مرکزی و قفقاز مورد تهدید و تهاجم «مداوم» قرار دهد. در همین راستا است که تکیة آمریکا بر پدیده‌ای به نام «حکومت‌اسلامی» چه در ایران، و چه در کشورهائی که ارتش آمریکا به اصطلاح «فتح» کرده‌، هیچگاه «تضعیف» نشده است. البته در افکار عمومی، دولت‌های «اسلام‌زده»، ‌ این صورت‌بندی را تحت عنوان «وابستگی توده‌های مردم به دین اسلام» به خورد جماعت می‌دهند، ولی اینکه مردم ایران و یا عراق، بیش از عرب‌های عربستان سعودی و یا کویتی‌ها «مسلمان» شده باشند، جای حرف و سخن بسیار دارد. تکیة آمریکا بر اینگونه «دولت‌سازی»، یک نتیجة مستقیم و بسیار منفی برای روسیه به همراه می‌آورد؛ دست دولت روس در کشورهای مسلمان‌نشین آسیای مرکزی، و قفقاز بسته می‌شود، و ایندولت به دلیل مسائل جمعیتی ـ حضور چندین میلیون مسلمان در روسیه ـ تا حدودی وابسته به سیاست‌های آمریکائی‌ها در کشورهای ایران، عراق و افغانستان باقی خواهد ماند.

مسلح کردن ارتش ایران به سلاح هسته‌ای ـ این تسلیح از نوع "پاکستانی" بود و مستقیماً زیر نظر سازمان سیا صورت می‌گرفت ـ نیز یکی دیگر از اهرم‌ها جهت اعمال قدرت بر دولت روسیه به شمار می‌آید. همانطور که شاهدیم، این نظریه به دلیل مخالفت اساسی مسکو، و تهدید غرب به بیرون کشیدن پروندة دیپلماسی‌های هسته‌ای و موشک‌های بالستیک از بایگانی‌ها، از دستورکار آمریکا خارج شده. و قطعنامه‌ای که قرار است در شورای امنیت به تصویب برسد در واقع تأئیدی است از جانب آمریکا، به عنوان «استقبال» ایندولت از مواضع هسته‌ای روسیه در مخالفت با تسلیح ایران!

ولی در این چشم‌انداز، مسئلة دیگری نیز می‌باید مورد توجه قرار گیرد. روسیه به طور کلی از حضور فرهنگی، تاریخی و حتی زبانی، و دیرینة ایرانیان در سرزمین‌های آسیای مرکزی و قفقاز بی‌نهایت نگران است. چرا که وابستگی ساختاری حاکمیت اسلامی به آمریکا، این مسئله را در چشم روسیه، صرفاً وسیلة مناسبی جهت ایجاد زمینة دخالت‌های احتمالی آمریکا در منطقه می‌نمایاند. خارج از بحث عامل «وابستگی»، حتی در صورت عدم حضور غرب در اینگونه سیاست‌گذاری‌ها، صرف برجسته شدن نقش ایران در این مناطق از نقطه نظر سیاست‌گذاری‌های «فعلی» در روسیه، به غلط در ترادف با کم‌رنگ شدن مواضع مسکو تحلیل می‌شود! در کمال تأسف مجموعة نیازهای غرب ـ دولت اسلامی و اعمال تهدید بر علیه مسکو ـ و خواست‌های شرق ـ حضور امپراتورمسلکانه در سرزمین‌های روسیة شوروی سابق ـ زمینه‌ای فراهم آورده که امروز در مملکت خود شاهد آن هستیم: حضور یک دولت نالایق و بحران آفرین، که هم در ایجاد نگرانی برای روسیه، به سود آمریکا گام می‌بردارد، و هم با فراهم آوردن زمینة سرکوب فرهنگی ایرانیان، سعی بر آن دارد که «رضایت خاطر» مسکو را در سرزمین‌های مسلمان نشین آسیای مرکزی و قفقاز تأمین کند!

این همان است که در اصطلاح به چوب «دو سر طلا» معروف شده. و گام نهادن در این سیاست «نابخردانه» نهایت امر کشور ایران را در زمینه‌های فرهنگی، اقتصادی و سیاسی دچار نوعی رخوت و سستی خواهد کرد، نتیجه‌ای که قسمت عمده‌ای از بهرة واقعی آن نصیب آمریکا در منطقه خواهد شد. تهران، در ساختاری ایده‌آلی می‌باید به روسیه این مهم را «تفهیم» کند که، بازتاب نفوذ معنوی ایرانیان در آسیای مرکزی و قفقاز، به هیچ عنوان به معنای دخالت گسترده‌تر آنگلوساکسون‌ها در این مناطق نخواهد بود. و اینکه، چنین نفوذی، می‌تواند فی‌نفسه زمینه‌ساز پیشرفتی هماهنگ در تمامی کشورهای منطقه شود. چرا که مسکو، با خاموش کردن نقش فرهنگ‌ساز ایران در این منطقه، بیش از آنچه تصور می‌کند، راه بر سیاست آمریکا خواهد گشود، و متضرر خواهد شد. ولی فراهم آوردن زمینة همکاری‌های وسیع با روسیه، و تفهیم این مواضع به مسکو، نیازمند حضور سیاستمدارانی مستقل‌تر در تهران است، کسانی که بسیار کارسازتر از افرادی باشند، که امروز در رأس امور کشور قرار گرفته‌اند.




۱۲/۲۳/۱۳۸۵

هوگو، لولا و بوش!


به صراحت می‌توان حدس زد که جرج بوش «ترجیح» می‌داد، سفر اخیر به آمریکای لاتین را طی دوران ریاست جمهوری خود اصولاً صورت ندهد! هنوز حملة مردم خشمگین که اتوموبیل تشریفات، حامل نیکسون ، معاون ریاست جمهوری آمریکا را، در سال 1958 در شهر کاراکاس به پاره آهن تبدیل کرد، از خاطره‌ها محو نشده! ولی شاید پس از شکست‌های مفتضحانه در عراق، افغانستان و نهایت امر، اجبار در «علنی» کردن روابط سیاسی با حکومت اسلامی ـ زیرجلکی بودن این روابط در واقع کلید اصلی در موفقیت رابطة "ایران ـ ‌آمریکا" به شمار می‌آمد ـ مسافرت به قلب آمریکای لاتین، تیرخلاص به مغز ساختار پوسیده‌ای است که از آن تحت عنوان «نومحافظه‌کاری» یانکی‌ها نام می‌برند. حکایت روابط سیاسی ایالات متحد با آمریکای لاتین، در تاریخ این قاره بر اوراقی نقش بسته که نه تنها آنقدرها «افتخارآفرین» نیست، که شرم‌آور و غیرانسانی هم به شمار می‌آید. ولی از نظر تاریخی، بحران میان شمال و جنوب، در قارة آمریکا، از روزهائی آغاز شد که پروتستان‌های مسیحی در شمال، و کاتولیک‌ها در جنوب مستقر شدند. و این داستان ما را، نه به سال‌های سیاه کودتای نظامیان، سرکوبگران و شکنجه‌گران سازمان سیا، در روزهای جنگ‌سرد، که به عمق بحران‌ مذاهب در بطن اروپای قرون وسطی، و به آغازین روزهای «فتح» قارة نوین باز می‌گرداند.

تاریخ «فتح» این قاره خود یکی از خونین‌ترین و غیرانسانی‌ترین فصول تاریخ بشریت است. پس از «کشف» سرزمین جدید، اروپای درنده، گرسنه و نیمه‌وحشی، در واقع با فرهنگ‌ها، سنت‌ها، و اصولاً تمدن‌های بی‌نهایت گسترده و متلونی که سراسر قارة وسیع آمریکا را فراگرفته بود، همان کرد که مغول با نیشابور و سمرقند. غارت، کشتار و سرکوب سکة رایج شد، و امروز ما از چند و چون آنچه «تمدن بومیان» این سرزمین می‌توان نام برد، به یمن عملکرد «اروپای تمدن‌ساز»، عملاً هیچ نمی‌دانیم. چرا که اروپائیان از مغول نیز پای فراتر گذاشتند، و با توسل به ارعاب مردم، توحشی به نام مسیحیت اروپای قرون وسطی را نیز جایگزین مذاهب و باورهای بومیان این قاره کردند. توحش مسیحیت قرون وسطی در آنروزها، تقریباً همان است که امروز ایرانی در کشور خود تجربه می‌کند: خرافه‌پرستی، حدیث خوانی، دعانویسی، زهدفروشی، قصاص، سنگسار و بسیار حکایات دلخراش دیگر!

ولی جنگ‌ها میان امپراتوری‌های اروپائی دیری نگذشت که در قارة جدید آغاز شد؛ اینبار ملت‌های مهاجر، زیر علم این و یا آن پادشاه، این و یا آن امپراتوری و یا حتی «قائداعظم» در سرزمین نوین به جان یکدیگر افتادند! اسپانیا که، هم در تاریخ‌سازی، و هم در قساوت گوی سبقت از دیگران ربود، به حق نقش بزرگی در این «تمدن‌سازی» بر عهده گرفت، جنوب ـ به غیر از برزیل ـ تماماً اسپانیائی زبان شد؛ برزیل هم راه دوری نرفت، و در بطن زبان پرتغالی که خویشاوند نزدیک اسپانیا است، «پناه» گرفت. در عوض، شمال به دست امپراتوری انگلستان فرو افتاد و تماماً آنگلسوساکسون شد! بررسی دقیق تاریخ تحولات قارة آمریکا نشانه‌های عمیقی از وحشی‌گری نزد ملت‌های مختلف ارائه می‌دهد، چرا که سال‌های سال در مرزهای کشوری که امروز مکزیک نام دارد، کشتار و شکار «کاتولیک‌» مسلک‌ها یکی از ورزش‌های پر طرفدار و توده‌پسند میان آنگلوساکسون‌ها بوده! و از طرف دیگر، اسپانیائی‌ها هم در این مسابقات ضدبشری کم کاری از خود نشان نداند، و اگر به دلیل کمبود‌های فناورانه نظامی آنقدرها آنگلوساکسون‌ها را «شکار» نکردند، تا آنجا که قادر بودند در قتل و کشتار و شکنجة بومیان آمریکای جنوبی کوشیدند.

در این میان دو اصل از نظر تاریخی، و مسلماً بدون آنکه «سیاستگذاران» تعمدی در استقرار آنان داشته باشند، به صورت علل و معلول، در جامعة آمریکا ـ چه جنوب و چه شمال ـ جایگیر شد. ملت‌ها، بجز رنگین‌پوستان که هنوز در دورة بردگی دست و پای می‌زدند، بیشتر بر اساس پیشینه و تعلقات مذهبی‌ به دور یکدیگر جمع شدند؛ تعلقات دیگر نقشی ثانویه بر عهده گرفت. از اینرو، ملت‌های جدید در قارة آمریکا، از نظر «خلقیات» و باورهای دینی، ملت‌هائی بسیار مذهبی، و بی‌نهایت عقب‌افتاده‌ باقی ماندند. مخالفت با بنیادهای مذهبی، مسئله‌ای که ده‌ها سال پیش از کشف قارة آمریکا از جانب متفکران اروپائی به کرات مطرح ‌شده بود، در بطن قارة جدید، به دلیل عملکردی که «مذهب» و تعلقات دینی تحت عنوان «ملاطی فراگیر» در ایجاد اتحاد و همیاری میان مردم بازی می‌کرد، محلی از اعراب نداشت! در همین راستا است که می‌باید «پروتستان‌گرائی» در شمال آمریکا، و کاتولیک ‌مسلکی در جنوب را نه تنها به عنوان دو مذهب کاملاً جدید و بریده از ریشه‌های اروپائی‌شان بررسی کنیم، که می‌باید در مقام دو برخورد سیاسی کاملاً متضاد نیز مورد تحلیل قرار دهیم.

سال‌ها پس از شکل گیری این کشورهای نوین، آنزمان که جنگ سرد آغاز شده بود، به دلیل نفوذ مستقیم واشنگتن بر طبقة حاکم در آمریکای لاتین، که بر اساس برنهادة «مبارزه با کمونیسم»، ثروت ملت‌های ضعیف‌تر را به غارت امپریالیسم می‌دادند، کاتولیک‌گرائی به دلیل برخورداری از پیشینة تاریخی «ضد شمالی» خود، هم در تضادی گاه «مضحک» با سرمایه‌داری قرار می‌گرفت، و هم در تخالفی گاه بسیار بطنی با «حاکمیت‌های»‌ نظامی و دست‌نشانده! و امروز شاهدیم که پس از فروپاشی جنگ سرد، هنوز هم «کاتولیک‌گرائی»‌ در آمریکای لاتین، در افکار توده‌ها و عوام، خود نوعی «مبارزه با امپریالیسم» به شمار می‌آید! البته باید این مسئله را نیز مطرح کرد که، این «صورت‌بندی عقیدتی»، طی جنگ سرد مسلماً‌ از جانب واشنگتن مورد حمایت قرار می‌گرفت، و همانطور که در ایران شاهد شکل‌گیری تشکیلات به اصطلاح «ضدامپریالیستی» در پناه مذهب بودیم، کاتولیک‌گرائی ضدامپریالیستی نیز نمی‌تواند از این قاعده مستثنی باشد؛ به هر تقدیر، امپریالیسم با مذهبی جماعت بهتر می‌توانست کنار آید، تا با کمونیست‌های وابسته به شوروی!

پس از ارائة این مقدمة عجولانه از روابط تاریخی و سیاسی میان دو منطقة شمال و جنوب در قارة آمریکا، پای به میدان بررسی سفر جرج بوش به 5 کشور این قاره می‌گذاریم. همانطور که قبلاً نیز عنوان کردیم، جنگ سرد پایان یافته، و در چارچوب شرایط نوین، ایالات متحد می‌باید به راهبردهای جدیدی در قارة آمریکای جنوبی متوسل شود. یکی از مهم‌ترین راهبردها، همان است که پیش‌تر نیز در همین وبلاگ از آن سخن به میان آوردیم: ارائة «تعریفی» نوین از چپ‌گرائی، آن نوع «چپ‌گرائی» که می‌تواند در چارچوب منافع واشنگتن نیز قرار گیرد! به عبارت دیگر، آمریکا با این «مانور» زیرکانه قصد بهره‌برداری از نیروی فوق‌العاده قدرتمندی را دارد که در بطن روابط اجتماعی، صنفی و خصوصاً کارگری و دانشجوئی، به دلیل سرمایه‌گذاری‌های وسیع اتحاد شوروی سابق، طی جنگ سرد ایجاد شده بود. و این همان «تعریفی» است که امثال «هوگوچاوز»، «لولا» و دیگر «چپ‌نمایان» وابسته به آمریکای شمالی می‌باید در بطن روابط نوین، به مردم جهان و توده‌های خود «ارائه» دهند. همانطور که به صراحت شاهدیم، این نوع «چپ‌نمائی» در تمامی مناطق کاربرد نخواهد داشت. مناطقی می‌توان یافت که به دلایل تاریخی، در برابر این نوع «عوام‌فریبی» و «پوپولیسم»‌ جدید، از خود ایستادگی نشان خواهند داد. این مناطق را می‌باید مسلماً از طرق دیگری تحت سلطه نگاه داشت. سفر اخیر جرج بوش به آمریکای لاتین، در واقع گامی است از طرف رأس هرم قدرت ایالات متحد، جهت یافتن همین راه‌حل‌های نوین! و در عین حال، قدمی است در راه ایجاد راه‌بندهای نوین اقتصادی در برابر ورود آزادانة اقتصادهای آمریکای لاتین به بازارهای جهانی، خصوصاً آندسته از بازارها که تحت نظارت کامل ایالات متحد قرار ندارند، و منطقاً هیچگاه نمی‌توانند قرار گیرند.










۱۲/۲۰/۱۳۸۵

ارتباطات در عصر نوین!


اینترنت به عنوان یکی از مهم‌ترین و پرنفوذترین ابزار در ایجاد ارتباط میان مردم جهان، از اولین روزهای پای‌گیری در بطن جهان ارتباطات، به یکی از دلنگرانی‌های عمده نزد سازمان‌های سرکوبگر بین‌الملل و جیره‌خواران آنان تبدیل شد. این امر که برای نخستین بار در تاریخ بشر، «شهروند» می‌تواند بدون حضور عوامل سرکوب، اوباش، سانسورچی و عمله و اکرة یک حکومت، نظرات خود را در مورد مسائل اجتماعی، سیاسی و اقتصادی بیان کند، و به حضوری پر رنگ و پرمعنا در فضای مجازی «جان» داده، حتی شیوه‌هائی جهت بیان هنری بیافریند، مسلماً برای آنان که عمری را با تکیه بر عوامل «سرکوب»، به «خفه‌کردن ندای مردم»، و جان دادن به «مصلحت‌طلبی‌های محفلی» گذارنده‌اند، و تمامی سعی و کوشش‌شان در راه حفظ «امکانات» خود و دریافت «جیره و مواجب» موعود از دست این‌کس و آن‌ناکس شده، مشکلی می‌آفریند؛ مشکل توجیه «موجودیت»، و اینان سعی خواهند کرد که با توسل به هزاران «ترفند»، در جهت نابودی و به بیراهه کشاندن امکانات نوینی که اینترنت در اختیار بشریت قرار داده، همة تلاش خود را به خرج دهند. چرا که اوج‌گیری «حضور شهروندان»، در جهان مجازی عملاً به معنای حذف این «زالوهای» متعفن در «جهان واقع» خواهد بود؛ زالوهائی که بر پیکر انسانیت و روابط انسانی دهه‌هاست رشد کرده‌اند، و پیوسته با ارتزاق از خون «استعدادها»، «قلم‌ها»، «طراحی‌ها» و نظرات دیگران، تمام سعی و کوشش‌شان، فقط پر کردن جیب خود و اربابان‌شان بوده.

اگر رشدی نابسامان، در آنچه «دیدگاه‌ها» و «چشم‌داشت‌های» مادی در فرهنگ غرب می‌نامیم، اینترنت را در این کشورها صرفاً وسیله‌ای جهت گسترش «تجارتخانه» معرفی می‌کند، در میان ملت‌های ستم دیدة جهان؛ در میان آنان که استعمار، «کلام» از دهانش ربوده تا «بی‌کلامی»، «سکوت» و نهایت امر «سرکوب» را جایگزینش کند، اینترنت وسیله‌ای جهت گسترش درآمدهای بیشتر در «تجارتخانه‌» نیست، سفینه‌ای است برای عبور از «تند باد» ویرانگر سرکوب و سانسور. بی‌جهت نیست که در این میان، ایرانیان، علیرغم سرکوب بی‌مهابای حاکمیت وابستة تهران، و همکاری آتش‌بیاران و معرکه‌گیران همسفرة این حاکمیت در خارج از کشور، که غالباً ماسک «مخالف» نیز بر چهره دارند، هر روز، بیش از پیش بر حضور گسترده‌تر خود بر امواج اینترنت پای می‌فشارند.

ولی، طراران، دزدان و نااهلان حتی در بطن این جهان مجازی نیز بیکار ننشسته‌اند؛ همچنان که در بالا آمد، «نان» اینان در جهان «واقع»، تحت تأثیر فعالیت‌های‌شان در همین جهان مجازی قرار ‌گرفته. اینان نه تنها از طریق مبارزه با آزادی‌ها تأمین «بودجه» می‌کنند، نه تنها موجودیت‌شان را از طریق «سرکوب» مردم توجیه می‌کنند، و نه تنها عمل‌شان، «عملکرد» همان دزدی است که نیمه‌شب بر صاحب‌خانه‌ می‌تازد تا جامه‌دان، فرش و لباس دزدیده، در کوی و گذر، به چند پول سیاه معامله کند، که در جهان مجازی، فردیت‌ها را هم می‌توان «لگدکوب» کرد، «اصل» را می‌توان دزدید، «باطل» و «عاریه»‌ بجایش نشاند؛ نام اینکار «سایت‌داری» است! یا آنرا بهتر به نام بخوانیم: «مفت‌خواری» است!

تولیدات ادبی، قلمی، هنری و حتی «نظریه‌های» سیاسی و اجتماعی و ... همه و همه در اینراه فدای منافعی می‌شود که فقط در چارچوب بنیادین «روابطی استعماری» قابل توجیه است؛ در چارچوب روابطی که دولتی دست‌نشانده در تهران سایت‌ها را فیلتر کند، و نوکران «مخالف‌نمای» آن در خارج، همان سایت‌ها را به خوانندگان آنطور که صلاح می‌دانند، «ارائه» دهند! در چارچوبی که گروهی «مفت‌خوار»، به نام «سایت‌دار»، نبود تخصص و کارآئی‌، و یا نبود امکانات مادی بسیاری نویسندگان فارسی زبان را وسیلة «باج‌گیری» کرده‌اند. و آنجا که چنین معضلاتی وجود خارجی ندارد، اینان به هر ترفند دیگری سعی بر آن دارند تا «سایت‌فروریخته و مضحک» خود را میان «نویسندگان» و «خوانندگان»، میان «تولیدکنندگان»‌ واقعی ادبیات امروز کشور و «مصرف کنندگان» واقعی آن، «حائل» و «داور» کنند. و اینهمه، برای آنکه، آنزمان که «تشخیص» داده‌ ‌شود، بتوان دهان «مخالفان» را آنچنان که به «فرموده» مناسب می‌آید، ببندند! اینرا می‌گویند، شعبدة «استعمار»، و آنانکه دست در دست سفارتخانه‌چی‌های عمامه‌ای و کلاهی، به چنین «شعبده‌ای» مشغول‌اند، امروز بدانند که دست‌‌های پلیدشان به صراحت از آستین استعمار بیرون است! اگر در اسلام، این دین صحرانشینان و شترپرستان، یک اصل قابل احترام باشد، همانا قطع دست چنین راهزنانی خواهد بود!

اگر «شعبدة» استعماری را در دوران روزی‌نامه‌نویسی پهلوی دوم، با داورانی چون «سناتور مسعودی» و «مصباح‌زاده» آغاز کردیم، در عصر دیجیتال بعضی‌ها قصد دارند نقش آفرینی‌هائی «مصباح‌زاده‌وار» و «مسعودی‌گونه» از نو زنده کنند؛ «داورانی» باشند، که نه پیام نویسندگان، که نیاز «حاکمان» را بر گوش خوانندگان همه روزه «باز خوانند»، و حق و حقوق خوش‌خدمتی «خوش» دریافت دارند! و از آنجا که بشر حتی «آدمکشی» را نیز از قبل هابیل و قابیل «دریافت»، و از آنجا دانست که، یک انسان می‌تواند جان انسان دیگری را بگیرد؛ تبهکاری، در تاریخچة بشر یک امر «اکتسابی» باقی ماند! «سنت» نکوهیدة «داوری»، این برخورد استعماری با «پارسی‌نویسان»، از سال‌ها پیش، و از زمان پای‌گیری «مخروبه سایتی» بنیانگذاری شد که اینک ارتباطات «سازنده‌اش» با سردار سازندگان، فقط از چشم همان فکاهی‌نویس «خوش‌خیال» شهر ما دور مانده.

ارتباط مستقیم نویسندگان و خوانندگان، بر امواج اینترنت، ارتباطی است در تمامی معنای خود «والا»؛ حتی اگر هیچ پدیده‌ای را نتوان «تقدیس» کرد، پیام آزادانة یک انسان، به انسان‌های دیگر، «مقدس» است! از این «مقدس‌تر» چیست؟ و درست در همینجاست که استعمار، تیرک منفور خیمة خود را مستقر می‌کند، تا رابطة مستقیم میان انسان‌ها را هر چه بیشتر مخدوش، تیره و تار کند، چرا که هر ارتباط انسانی، نهایت امر به نفی نظریة سلطة استعماری خواهد انجامید، و اینرا استعمارچی‌ها بهتر از ما می‌دانند.

دیروز اربعین حسینی بود؛ دست غدار روزگار چنان کرد که، آنانکه برای «سرور شهیدان»، در این 28 ساله، همه روزه گویا خون ‌گریستند، و از قضای روزگار، «حکومت اسلامی» و شیعی‌مسلکان را نیز امروز «نگاهبان‌اند» و میراث‌خوار، در همین روز با کسانی در چند فرسنگی کربلای حسینی‌شان بیعت کردند، و در برابرشان تکریم و تعظیم فراوان، که خون هزاران جوان ایرانی را به جرم همکاری‌های «فرضی» با هم اینان، طی 28 سال گذشته، همه روزه بر زمین ریختند! لیک نتیجة بیعت نوکران قدیم و ارباب کهن‌شان، همان شد که دیدیم: روزی‌نامه‌ای به نام «شرق» از توقیف خارج، و سایتی به نام «دیدگاه»، پس از سال‌ها حضور بر شبکة اینترنت و با صدها خواننده در روز، از جرگه خارج!

زمانی که «شرق» در محاق سانسور فرو افتاد، به یاد ندارم که در این وبلاگ قطره اشکی نثار راهش شده باشد، چرا که خاستگاه واقعی این «روزی‌نامه» را از روز نخست برای خوانندگان‌مان بارها تکرار کرده بودیم. شخصاً خوانندة مطالب سایت «دیدگاه» هم نبودم، چرا که این سایت، «ویترینی» غیردینی بود، جهت توجیه مواضع سازمان دین‌باوران «مجاهدین‌خلق». ولی رخدادها را می‌باید همانطور که اتفاق می‌افتد بازگفت، و می‌باید گفت که، این یک به همان سادگی «رفت» که دیگری «آمد»! و بالاجبار باز می‌گردیم به سخن نخست در همین وبلاگ، باز می‌گردیم به همان ارتباطی که میان نویسنده و خواننده، میان مصرف‌کننده و تولیدکنندة متاع فرهنگی می‌باید یافت؛ «دیدگاه» و «شرق» هر دو نمونه‌هائی منفی از همین ارتباط‌اند؛ ارتباطی که ایرانی در عصر نوین ارتباطات فرهنگی خود می‌باید به هر قیمتی که شده از آن دوری جوید.

ما ایرانیان نوباوگان جهان سیاست امروزیم؛ کودکانی هستیم که پس از 80 سال حاکمیت بلاانقطاع فاشیسم غربگرا، خجولانه پای به میدان زیستی اجتماعی می‌گذاریم. کودکانی که مخروبه اتاقکی، هم می‌تواند سنگرآزادی‌هایشان باشد، و هم دخمة سلول زندانشان. اینکه از آنچه در اختیار داریم چه بهره‌ها خواهیم برد، اینکه خود را زندانی می‌خواهیم یا آزاده، سخن تازه‌ای نیست، ولی نباید فراموش کرد که زندگی اجتماعی همیشه مجموعه‌ای است از «ارتباط‌ها»؛ همان «ارتباطی» که در این وبلاگ در باره‌اش سخن گفتیم، و انسانی‌ترین‌شان را ارتباطی بلاواسطه و مستقیم میان «نویسندة» اثر، و خوانندة همان اثر، مصرف کنندة واقعی‌اش تعریف کردیم.