۵/۰۶/۱۴۰۱

دیلینگ، دیلینگ! قافلۀ عموجان!

 

 

مخالفان دمکراسی و آزادی‌های مطروحه در اعلامیۀ جهانی حقوق‌بشر در کشورمان با بهره‌گیری از سه شبکۀ مرتبط و ظاهراً متفاوت،  در برابر ایرانیان جبهه گرفته‌اند.   نخستین شبکه‌ای که با این آرمان‌ها تضاد و مخالفتی پایه‌ای ‌دارد،  مجموعه‌ای است که تحت عنوان دولت رئیسی و حامیان معمم و کلاهی‌اش،  بر سرنوشت کشور حاکم شده.   دومین شبکه،  چیزی نیست جز دکانداران اصلاح‌طلبی که به رهبری عناصری ظاهراً «رانده شده»،  به میدان سیاست کشور پای گذارده‌اند.   ولی جالب‌ترین شبکه در این مجموعه،   مخالف‌نمایانی‌اند که با برچسب‌های ـ  مارکسیست،   لیبرال،  سلطنت‌طلب،  اسلام‌گرای انقلابی و ... ـ  در کنسرتی به رهبری غربی‌ها،  به وحشت عمومی دامن زده و آب به آسیاب بحران‌سازی در داخل کشور می‌ریزند.  جالب اینکه این شبکه‌ها که جملگی از آبشخور سازمان سیا تغذیه می‌کنند،  ادعا دارند که در جنگی پایان‌ناپذیر درگیر شده،  و «مخالفان» یکدیگرند!  در مطلب امروز نیم‌نگاهی به این سه شبکه می‌اندازیم،   باشد تا ضدیت اینان با دمکراسی تا حد امکان علنی شود. 

 

نخست ببینیم ریشۀ اصلاح‌طلبی چیست و اصولاً اصلاح‌طلبان،  در واقع چه می‌گویند؟  جهت به دست دادن نگرشی منسجم از ریشۀ «گفتمان» اصلاح‌طلبی لازم است نیم‌نگاهی به جریانات سیاسی در ایران بیاندازیم.   دهه‌ها پیش،  شادروان احمد کسروی که خود توسط آخوندی جنایتکار ترور شد،  تأکید کرد که،  «ما به آخوندها یک حکومت بدهکاریم!»  ولی به استنباط ما برداشت کسروی از ملابازی در ایران،   به دلیل تقدم تاریخی آنقدرها عمیق نبوده.   شاید وی هیچگاه از خود نپرسیده بود،  چه شده که ملتی برخوردار از تجربۀ تلخ و هولناک رژیم ضدفرهنگی صفویه حاضر است دل‌وجان فدای همان‌هائی کند که در آن دوران سیاه،  ورای تمامی وحشیگری‌ها و درنده‌خوئی‌ها،  علاوه بر بی‌عرضگی در زمینۀ حمایت از منافع ملی،  در ضدیت با فرهنگ و شعر و ادبیات کشور هر آنچه از دست‌شان برمی‌آمد انجام دادند،  و  گل‌سرسبد قوۀ قضائیه‌شان چیزی نبود جز به راه انداختن بساط آدمخواری در عالی‌قاپو؟  اگر کسروی آن روزها از خود نپرسیده بود،   ما امروز می‌پرسیم و به ملت این «یک پاسخ را بدهکاریم!»

 

پاسخ روشن است.   از آنروز که مشتی شیخ،  در نشئۀ «دوغ حقیقت»،  خانقاه‌ صفوی را در اردبیل به بیت حکومتی تبدیل کردند،  همزمان به این توهم در ذهنیت ایرانی جان بخشیدند که می‌توان جهالت و توحش تازی را با اصالت‌هائی که «پارسی‌» می‌انگاشتند به عقب بنشانند.  در واقع شیعی‌گری انتقام از تازیانی بود که ایرانی را به هیچ گرفتند؛  تاراج و قتل‌عام کردند،   و حتی گویش‌شان را بر او تحمیل نمودند.

 

اینچنین بود که ایرانی با تکیه بر آنچه از فولکلور ایران باستان بجا مانده بود،  و از تاراج تازیان جان سالم به در برده بود،   شیعی‌گری را سر هم کرد.   آن روزها ایرانیان زمانی که در روستاها جشن «عمر کُشون» به راه می‌انداختند؛   آدمک عمر،  خلیفۀ تبهکاری که ایران را ویران کرده بود آتش می‌زدند،  و در چاه مستراح می‌انداختند،  به خیال خود از شر فتنۀ تازی رهیده بودند! 

 

شیعی‌گری که به این ترتیب آغاز شد،  راه دراز پیمود،  و نهایت امر سیاست‌بازان جهان در چارچوب منافع‌شان،  این مذهب را آنقدر «دستمالی» کردند‌ که امروز پشم و پیلی‌اش ریخته.  مرغ کرچی شده که نیمی از پرهای‌اش را از دست داده و سیمائی نفرت‌انگیز پیدا کرده.  احدی جز ملا و لات‌ولوت حاضر نیست به این جانور نزدیک شود.  در این پروسۀ تاریخی است که استبداد نهفته در عمق شیعی‌گری علنی شده؛  ‌حی‌وحاضر و قابل رویت است.  برای کاسبان  مرگ و دین‌،   فروش این یک قلم جنس دیگر عملاً غیرممکن شده.  از اینرو «مذهبک» کذا اینک نه جهت جذب و تبلیغ،  که همچون ماسک‌های ترسناک «جشن هالووین»،  صرفاً جهت ترساندن عوام‌الناس مورد استفاده قرار می‌گیرد.   خلاصه،  در چنین صورت‌بندی‌ای اسلام هر چه وحشی‌تر،  از منظر اربابان دین،  که سر در دامان استعمار دارند،  مقبول‌تر!   

 

بله،  با بازگشت به دوران کسروی یادآور شویم که مبلغین شیعی که همان ملایان بودند،  با سخن‌پرانی‌های‌شان در واقع قصد بازگشت به «اصالت» ایرانی را داشتند؛   آنچه که گویا در گذشته‌ها گم شده بود!   بعدها روح‌الله خمینی ادعا کرد که این گمشده را «یافته»؛‌  از فرانسه،   برای ملت ایران تحفه‌ای به نام «جمهوری اسلامی» سوغات آورد!   اصلاح‌طلبی نیز در واقع بازتابی است از همان «بازگشت» به اصالت‌ها!   و اگر بخواهیم پیام واقعی اصلاح‌طلبی را تحلیل کنیم،  می‌توانیم بگوئیم:  «بازی با اسلام تمام نشده؛   مبارزه جهت توجیه این دین مبین همچنان ادامه دارد!»   خلاصۀ کلام،  در چنین چشم‌اندازی،  سازمان مجاهدین خلق هم نوعی «اصلاح‌طلبی» در اسلام است و بس! 

 

در همین چارچوب،‌  دولت فعلی ملایان که ظاهراً تماماً از شبکۀ اصول‌گرا «تغذیه» می‌کند،   سخت بیمناک است.  چرا که اگر با عربده جوئی در دوران ملاممد خاتمی،  برای اصلاح‌طلبان دکانداری می‌کردند،   امروز دیگر دست‌شان رو شده،  و اصلاح‌طلبی کاری از پیش نمی‌برد.   وحشت فروپاشی کاخ پوشالی اسلام سیاسی، اصولگرا و اصلاح‌طلب را نگران کرده؛   مذهب اثنی‌عشری بی‌مشتری مانده،  و سقف دکان‌های دین‌فروشی یکی پس از دیگری فرومی‌ریزد.  از اینروز حکومت که در داخل قافیه‌اش تنگ آمده،‌  می‌باید چاره‌ای بیاندیشد،  و اینجاست که بازی خارج از مرزها آغاز می‌شود. 

 

در خارج از مرزها،  گروه دیگری از عملۀ استعمار ـ  چپ‌نما،  سلطنت‌طلب،  جبهۀ ملی، اصلاح‌طلب،  سبزه‌قبا،  و ... ـ  سنگر گرفته.  اینان با حاکمیت اسلام و آخوند و توله‌آخوند هیچ مخالفتی ندارند.   کاملاً‌ بر عکس،  با فعالیت‌های سیاسی‌شان در صدد توجیه و تأمین موجودیت برای همین حضرات،  و فراهم آوردن زمینۀ حاکمیت آشکار و نهان‌شان در جامعه‌اند.  این جریانات سیاسی در واقع با عربده‌ها و «مخالفت‌های‌شان» به ملت پیشنهاد می‌کنند تا با لبیک گفتن با «اهداف» گنگی که به میانۀ میدان سیاست کشور می‌اندازند،  دست از جماعت آخوند نشویند؛  همچنان در رکاب اسلام،   آخوند،  شیعی‌گری،  و خصوصاً غرب‌پرستی و روس‌ستیزی باقی بمانند،   چرا که هنوز همچون شیوخ نشئۀ اردبیل،  چشم امید اینان به گذشته‌هاست،   هر چند هر کدام «گذشته‌ای» ویژۀ خود دارد.   

 

چپ‌نما به قول خودش از «انقلاب» حمایت می‌کند.  پرواضح است الگوی‌ این «انقلاب» همان باشد که ملایان نیم‌قرن پیش،  جزئیات‌اش را با هم‌یاری سازمان سیا در کشور سرهم کرده بودند.  گویا چپ‌نما به اهداف انقلابی‌اش نرسیده،  و می‌باید یک‌بار دیگر همین راه را دنبال کند!   یعنی انقلاب کند؛  در خیابان‌ها عربده بکشد؛   زنده باد و مرده باد بخواند؛  دولت و حکومت فرواندازد؛   فلانی و بهمانی را تیرباران کند؛   بیساری را از زندان آزاد نماید؛   و ... و خلاصه پای در همان مسیری بگذارد که پیشتر ملت را با آن به چاه عمیق رهنمون شده.   باشد تا اینبار به بهشت موعود برسد.   ولی سلطنت‌طلبان،  یا آنان که خود را سلطنت‌طلب جا زده‌اند،  «نقشۀ راه» دیگری روی میز انداخته‌اند:  سلطنت انتخابی! 

 

سلطنت‌طلبان با الهام از الگوی خمینی،‌  ملای وحشی‌ نجف‌نشین می‌خواهند اینبار سلطنت «ولی فقیه» بر پا کنند.  خلاصه اینبار «مردم» باید رأی بدهند که چه کسی «پادشاه» بشود،  همانطور که نیم قرن پیش گفته بودند چه کسی می‌بایست «رهبر» می‌شد!   طبیعی است که ملایان،  از هر رقم و جنس که باشند حامیان تاج‌وتخت‌اند؛  و این شیوۀ برخورد با عوام‌الناس نیز از تخصص‌های‌شان است،   پس اگر دکان شیعی‌گری کساد شده،  چه باک؟!   اعلیحضرت پرزیدنتی مادام‌العمرند و به دادشان خواهند رسید.   خلاصه،  بار دیگر قافلۀ شیعی‌گری را می‌بینیم که به سوی اهداف بزرگ ایرانیان ـ  کندن پوست تازی بی‌پدرمادری که جرأت کرده بود این سرزمین را تاراج کند ـ  روان شده و مطالبات استعمار غرب را نادیده گرفته.    صدای زنگولۀ گردن شترها را هم از هم اینک به گوش جان می‌شنویم:   دیلینگ و دیلینگ!  با چنین برخورد شکمی و مدرن، و خصوصاً کشکی و علمی است که ملت ایران می‌خواهد پای به عصر اینترنت و اتم و فضا بگذارد!

 

حال ببینیم این عوامل چگونه دست در دست هم «کار» عموسام،  رهبر معنوی‌شان را پیش می‌برند؟   «عموجان» از طریق بلندگوهائی که بر شبکۀ اینترنت و امواج رادیو و تلویزیون مستقر کرده،  مرتباً عربده می‌کشد که «مخالف استبداد دینی» در ایران است،  هر چند نمی‌گوید که این دکان را نیم‌قرن پیش خودش افتتاح کرد،  و در راه استمرار آن چه فداکاری‌ها که نکرده است.   عربدۀ «عموجان» را می‌شنویم که می‌فرماید،  «ما مستبدان را تنبیه و تحریم می‌کنیم!»  هر چند در واقع ملت ایران را تنبیه می‌کند؛   با نورچشمان‌ مستبدش کاری ندارد. 

 

از سوی دیگر،  عوامل و نانخورهای‌ داخلی «عموجان» آناً دست به کار شده،  جهت شبکه‌های تبلیغاتی «خوراک» مناسب فراهم می‌کنند.  ویدئوهای مختلفی از کتک‌کاری در خیابان؛  حمله به بدحجابان؛‌   انتشار اسناد فساد اداری و مالی و بانکی؛  پخش سخنرانی‌های احمقانۀ مقام معظم و فلان پیشنماز و بیسار قاری و لات‌ولوت کوچه؛  و ...  در اختیار شبکه‌های جهانی قرار می‌گیرد تا عوام‌الناس را حسابی جوگیر کنند؛   دیگ نفرت عمومی را داغ کنند و به جوش آورند.  

 

سیاست عموجان،  چون همیشه تمامی جریانات سیاسی در داخل و خارج را همچون انگشتان دستی واحد در حرکت‌ می‌اندازد.   نقشۀ راه روشن است؛  «عوام را ته چاه بیاندازیم!»   بله،  همانطور که گفتیم،   ما به ملت یک «پاسخ بدهکاریم!»  باید به او بگوئیم چگونه او را سر چاه می‌برند،   با چه ترفندی مخ‌اش را خالی می‌کنند،   و ... و همینجا دست «عموجان» را هم در برابر ملت رو کنیم!      

 

شیوۀ کار روشن است،  عوام را با پروسۀ ایده‌آل‌بافی به ته چاه رهنمون می‌شوند!  پروسه‌ای است جهت ساخت و پرداخت اهداف و آرمان‌هائی کشکی.   پروسۀ «عوام‌ خر کن» در داخل مرزها مشخص است؛   رهبر مستضعفین جهان،‌  علی روضه‌خوان که جای روح‌الله خمینی وحشی را گرفته،  تمامی اهداف «انقلاب» را عملی کرده؛   هنوز کارشان کامل نشده،  چند مسئلۀ کوچک و بی‌اهمیت همچون حجاب برای زنان مرده و ... باقی است!   و تردیدی نیست که پس از طی این مراحل،    امت پای به بهشت خواهد گذارد!   ولی در حکومتی که اینچنین گندش درآمده این حرف‌ها بیهوده است،  حتی نان‌ خشک هم در این حکومت به تدریج تبدیل به کیمیا شده است.   در نتیجه،  «عموجان» جهت حفظ سیطرۀ «مقدس» خود نخست دست به دامن جماعت اصلاح‌طلب می‌شود.   اینان نیز از طریق تبلیغات و پروپاگاند شبکۀ بین‌المللی میدان می‌گیرند،  تا مخ عوام را پوک ‌کنند!   «چه نشسته‌اید،  اسلام واقعی در دست ماست!»  ولی مدت زمانی است که گند اینان هم در ‌آمده،   دیگر حنای‌‌شان رنگی ندارد.   پس فکر بکر دیگری ‌باید کرد. 

 

حال که عموسام ملت را حسابی گرسنگی داده؛   دیگ‌ نفرت‌اش را به غلیان انداخته؛  و در شرایطی که چشم‌ عوام‌الناس از ضعف سیاهی می‌رود،   فرزندش بی‌دوا و درمان روی دست مانده،  و آینده بیش‌ازپیش سیاه و تیره‌وتار ‌شده،   صدای ملکوتی رضا پهلوی در گوش‌اش طنین‌افکن است!  ایشان از کنار دست «عموجان» ندا می‌دهند:   «هم‌وطن!  برای نجات تو آمده‌ام!   جز آنچه تو بخواهی نیستم؛   رهبر،  رئیس‌جمهور و پادشاه!   فرزند ذکور ندارم؛   تو که زن‌ستیز و بدوی هستی،  بدان که سلطنت‌ام موروثی نیست!   نگران نباش؛ آمریکائی‌ها فکری برای تو خواهند کرد!»‌ 

    

بله،  ما هم یک پاسخ به ملت بدهکار بودیم که همینجا ارائه دادیم،   افسوس که همان روزها شادروان کسروی این پاسخ را تحویل‌مان نداد.  صدای زنگولۀ شترها آن روزها اینچنین رسا نبود.   اگر هم شنیده می‌شد کسروی از آن سخنی نگفت؛  حق داشت!   برای گریز از ریسمان سیاه‌وسفید،  حتماً باید مار گزیده باشی!    

 

 

       

۵/۰۲/۱۴۰۱

مک‌کارتیسم اثنی‌عشری!

 

 

در این دوره،   شاید بیش از هر دورۀ دیگری جامعۀ ایران نیازمند زدودن زنگار عوام‌ستائی و عوام‌گرائی از عقاید سیاسی و اجتماعی باشد.   چرا که ایرانیان طی تجربۀ هولناک حکومت ملائی،   به صراحت دیده‌اند که چگونه عوام‌ستائی اهداف و آرمان‌های مشخص و انسانی یک جامعه را درهم ریخت،  و آیندۀ یک کشور و یک منطقه را در ابهام،  جنگ و برادرکشی فروانداخت،  و سایۀ شوم فاشیسم و پوپولیسم را بر سر ملت‌ سنگین کرد.   در کمال تأسف گروه‌های سیاسی فعال ایران،   یا همچون سازمان مجاهدین خلق،  بنی‌صدری‌ها،  نهضت آزادی و جبهۀ ملی و ... ،  خود در صدد بهره‌برداری از عوام‌ستائی‌ها و مردم‌پرستی‌ها هستند،   و یا همچون سلطنت‌طلبان،  چپ‌گرایان و خصوصاً توده‌ای‌ها با ویراژ‌های کلامی،  قلمی و گاه «ایدئولوژیک» مقولۀ عوام‌گرائی را دور زده،  وانمود می‌کنند که،  «شتر دیدی،  ندیدی!»‌  ولی واقعیت را نمی‌توان پنهان داشت،  حکومت ملائی عوام‌گرائی را در مرکز سیاست ایران قرار داده،   و مبارزان راه دمکراسی می‌باید موضع‌شان را در برابر این «طاعون خانگی» روشن کنند.

 

صاحب‌نظران معتقدند فلسفه می‌تواند چراغ راه آیندۀ ملت‌ها باشد،  ولی سیاست،  علم خاموش کردن شعلۀ روشنگری و میدان فعالیت فرصت‌طلبانی است که تاریک‌اندایشی‌های‌شان را بر جامعه تحمیل می‌کنند.   در کمال تأسف،  جامعه بدون فلسفه می‌تواند به موجودیت‌اش ادامه دهد،   ولی سیاست،  چه بخواهیم و چه نخواهیم بر روزمره‌مان سایه‌ خواهد ‌گستراند.  حتی اقوام بدوی و جنگل‌نشین نیز یک رئیس قبیله و یک جادوگر داشته‌اند؛  و به نوعی از «علم سیاست» آگاه بوده‌اند.   به عبارت ساده‌تر،  در یک جامعۀ بشری از سیاست مفری نیست؛   اگر به دنبال‌اش نروی،  او به دنبال‌ تو خواهد آمد.  سیاست یک بیماری واگیردار است،  و در نتیجه می‌باید رشد این «بیماری» لاعلاج را با دارو،  واکسن و سرم و مداوای مداوم کنترل کرد،  در غیراینصورت جامعه را به نابودی خواهد کشاند.   از اینرو،  گشودن فصلی جهت تجزیه و تحلیل «فلسفۀ سیاسی» گروه‌ها و جماعات کشورمان،   فرصتی خواهد بود جهت بررسی تحولات آیندۀ ایران و پیشگیری از دستیابی قدرت‌طلبان به اهرم‌هائی که از طریق‌شان بتوانند تاریک‌اندیشی‌های‌ ویژۀ‌ خود را بر ملت ایران تحمیل ‌کنند.   اگر سیاست را تحت نظارت درنیاوریم،  جامعه از درون پوک شده،   و در هم فروخواهد اوفتاد. 

 

نخست بگوئیم،  سیاست‌باز مصلح یا وطن‌پرست،  مسلمان یا اسلام‌ستیز،  چپ یا راست و ... نمی‌تواند باشد؛   سیاست‌باز فقط سیاست‌باز است.  او با تکیه بر علم سیاست،  تلاش خواهد کرد جائی ننشیند که به قول معروف «آب زیرش برود»،  همین و بس!  در نتیجه آن‌ها که برای فلانی و بهمانی نزد عوام‌الناس حساب «وطن‌پرستی» و اصلاح‌طلبی و ایران‌دوستی و ... می‌گشایند،   یا مغرض‌اند،  یا نادان.  و تجربۀ هولناک غائلۀ «انقلاب اسلامی» نیز به صراحت نشان داد که این جماعت در آیندۀ سیاسی کشور آینۀ تمام نمای اغراض‌ و یا نادانی‌های‌شان خواهند بود.  یا همچون لاریجانی‌ها،  خامنه‌ای،  رفسنجانی و ... با حساب‌های بانکی کلان هم‌نشین می‌شوند،  یا خوش‌خیال‌‌اند و آوارۀ کشورهای دور دست می‌شوند،  و یا همچون چریک‌ و مجاهد آرمان‌خواه‌اند و اجسادشان خوراک کرم‌هاست.  سیاست خارج از این صورت‌بندی‌ها وجود ندارد.          

 

از سوی دیگر،  سیاست‌باز به هیچ عنوان تنها و مستقل نیست؛  ساخت و پرداخت تصویر سیاستمداری که یک‌تنه چنین و چنان می‌کند،  فقط وسیله‌ای است جهت تحمیق هر چه بیشتر عوام‌الناس.  سیاستمدار «انتگراتور» یا هماهنگ کنندۀ یک تشکیلات است.  حتی تئوریسین هم نیست؛  از خود نظری نخواهد داشت.  و خصوصاً در کشورهای جهان سوم،  از آنجا که سیاست پیوسته بازتابی است از مطالبات سیاست‌های جهانی،  تشکیلات سیاست‌باز بیش از دیگر کشورها تحت نظارت و کنترل عوامل فرامرزی عمل می‌کند.   نتیجتاً،   تکیه بیش از حد بر افراد سیاست‌باز ـ   ولیعهد،  رهبر،  شاه،  عضو حزب،  حجت‌الاسلام،  فقیه و ... ـ  بی‌راهه‌ای است که نهایتاً جامعه را از واقعیات دور کرده،   به ناکجاآباد می‌کشاند.  

 

بدیهی است که جهت اجتناب از این بیراهه،   تکیه بر «آگاهی‌های» جامعه از بنیادهای سیاست الزامی می‌شود.  و این مهم نمی‌باید در کف اندیشه‌فروشان دولتی قرار گیرد،  بلکه وظیفۀ روشنفکران،  دانشگاهیان و دیگر فرهیختگان واقعی است.   ولی طی دهه‌های متمادی جامعۀ ایران به این گروه افراد نظر لطفی نشان نداده،  و پر واضح است که حکومت‌ها و سیاست‌بازان،  یعنی آن‌ها که از طریق دامن زدن به هیجانات و هیستری‌های اجتماعی نان به تنور می‌چسبانند،  از حضور اینان در تصمیم‌گیری‌ها استقبالی به عمل نیاورند.  نتیجۀ این کاستی‌ها را امروز به صراحت در کشورمان شاهدیم.  جامعه‌ای سردرگریبان و متشنج که از این شاخ به آن شاخ می‌پرد؛   برای خود حق انتخاب قائل نیست؛  گزینه‌اش پیوسته میان بد و بدتر صورت می‌گیرد؛   و خلاصۀ کلام از سیطره و استیلای بنیادهای وابسته و سیاست‌های اجنبی مفری ندارد.  جامعه‌ای که اگر یکصدسال پیش به دلیل تحولات جهانی و نه داخلی،  به قرون جدید پرتاب شده،  طی اینمدت جهت حل مشکلات کشور هیچ بنیادی پایه‌ریزی نکرده.   

 

در پیشینۀ ایران معاصر،   پس از گربه رقصانی «ملی شدن نفت»،  شاهدیم که دستگاه پهلوی دوم،  در چارچوب مک‌کارتیسم دیکته شدۀ‌ واشنگتن،  به این توهم دامن زده بود که «اسلام،  خصوصاً شیعۀ اثنی‌عشری حلال تمامی مشکلات ملک و ملت می‌باید تلقی شود!»  بله، آنروزها دنیای شاهنشاهی میدان مبارزه با شوروی بود؛  از پهلوی‌ها جز این انتظار نمی‌رفت.  ولی امروز با بن‌بستی که نگرش مک‌کارتیسم اثنی‌عشری در کشور به همراه آورده،  مشکل بتوان تصور کرد که ایرانیان،  جهت برون‌رفت از معضلات‌ بار دیگر دست نیاز به سوی دین،  و یا اربابان سنتی و یا متجددنمایان دینی دراز کنند.  خلاصۀ کلام،  مسلم است که جامعه‌ای اینچنین «سیراب» از شراب ابله‌پرور«دین مبین»،   خروج از بن‌‌بست را در سرچشمۀ دیگری جستجو نماید.  به عبارت دیگر، ‌ ایرانیان جهت یافتن مفری از بن‌بست ایدئولوژیک فعلی،   تکیه‌گاه‌هائی غیردینی خواهند جست.  و در این میانه افکار عمومی به جانب سوسیالیسم،  مارکسیسم،  ملی‌گرائی،  سلطنت‌طلبی ظاهراً فرادینی،  لیبرالیسم،  و ... متمایل خواهد شد.

 

به همین جهت،‌   در وبلاگ امروز بررسی چندوچون گفتمان سیاسی را فقط در حیطۀ عقاید غیردینی،  و یا ظاهراً «فرادینی» صورت می‌دهیم.   چرا که به استنباط ما،   سیاست‌بازان دینی‌ به دلیل میدان‌داری چند دهه‌ای ملایان،  جهت به ارزش گذاردن تزهای‌شان می‌باید چند دهۀ دیگر در «اتاق انتظار» باقی بمانند.   بررسی گفتمان‌هائی را که شانسی جهت پای گذاردن در میدان سیاستگزاری دارند با سوسیالیسم و مارکسیسم آغاز می‌کنیم.  سپس پای به مبحث سلطنت‌طلبی گذارده،  و نهایت امر مطلب را با لیبرالیسم به پایان می‌بریم. 

 

از دیرباز،  همچون دیگر کشورهای تحت سیطرۀ ایالات‌متحد،  گفتمان سوسیالیستی در ایران مورد عنایت ویژۀ محافل درس‌خواندگان و فرهیختگان بوده.   به صورتی سنتی،  اینان در این نوع «گفتمان» راهی جهت خروج از سیطرۀ واشنگتن می‌جسته‌اند،  هر چند اکثریت‌شان تا مغز استخوان به غرب وابسته‌ باقی مانده‌اند.   به طور کلی،  و بدون پای گذاردن در جزئیات،   می‌توان گفتمان سوسیالیسم «وطنی» را در دو جبهۀ متفاوت بررسی نمود.  جبهۀ وابسته به اتحادشوروی،  و جبهه‌ای که ادعای استقلال از هر گونه بلوک‌بندی دارد.   وابستگان به شوروی را توده‌ای،   و «غیروابستگان» را عموماً فدائی خوانده‌اند،  هر چند شاخه‌های دیگری نیز از ایندو جریان اصلی منشعب شده‌اند.   پس ابتدا بپردازیم به حزب توده.

 

برخورد فعلی حزب توده با مسائل ایران از آن جهت جالب توجه است که،  منبع الهام حزب کذا،  یعنی اتحاد شوروی دیگر موجودیت فیزیکی ندارد.  در غیاب شوروی،  الهامات حزب توده را می‌باید در قالب «آرزوهای بزرگ» مورد بررسی قرار داد.   چرا که بیشتر بازتابی است از آنچه دیگر امکانپذیر نخواهد بود.   و اینچنین است که حزب مذکور عملاً دست به خیال‌بافی می‌زند؛  پوتین را بجای استالین می‌نشاند؛   فدراسیون روسیه و الهامات روسوفیل را همان سوسیالیسم علمی می‌بیند و حتی جنگ در اوکراین نیز برای توده‌ای جماعت تداعی جنگ ملی و میهنی اتحادشوروی با دستگاه هیتلر شده.  در این توهمات است که عضویت حکومت ملایان در گروه «بریکس» و یا پیمان شانگهای،‌   همچون دوران پیشه‌وری و پیروزی فرقۀ دمکرات آذربایجان،‌  ورود کشور به فضای اتحاد شوروی ارزیابی می‌شود و ... و خلاصه بی‌تردید بگوئیم پایه و اساس گفتمان حزب توده بر سراب ـ  اتحاد شوروی  ـ استوار شده،  و بیمارگونه است.   فرد یا شبکه و دستگاهی که به چنین مالیخولیائی مبتلا شده باشد،  حتی اگر درمان‌پذیر هم باشد،  جهت بهبود به مدت زمانی مدید نیازمند خواهد بود.   ولی مهم اینجاست که حزب توده،‌   به دلیل ابتلاء به این مالیخولیای «استراتژیک»،   تلاش دارد با توسل به هر ابزاری،  بررسی پدیدۀ «عوام‌ستائی» در گفتمان سیاسی ایران را نیز به حاشیه براند.   

 

دلیل هم روشن است.  روسیه در ارتباط با دیگر کشورها و اقوام،  بر خلاف اتحاد شوروی،  برخورد ایدئولوژیک اتخاذ نمی‌کند.   دستگاه حاکمه در اینکشور بارها اعلام داشته که «علاقمند» به ایجاد روابط با همۀ کشورها و ملت‌هاست.  و تا آنجا که روند مسائل نشان می‌دهد،  این ابراز تمایل بیشتر بازتابی است از نیازهای اقتصادی،  استراتژیک و نظامی که شامل توافقات ایدئولوژیک نخواهد شد.  در نتیجه،  برای فدراسیون روسیه حضور مشتی ملا در رأس حکومت ایران،  به همان اندازه قابل اغماض است که حضور یک فوتبالیست عضو اخوان‌المسلمین در رأس حکومت ترکیه،  و یا ریاست فرقه‌ای انگلیسی بر دولت سوریه.  تا زمانی که اینان برای روسیه معضل غیرقابل حلی در زمینۀ اقتصادی و استراتژیک به وجود نیاورند،   رابطه با تهران و آنکارا و دمشق هیچ اشکالی برای کرملین ایجاد نخواهد کرد!   

 

ولی حزب توده که در ناخودآگاه‌اش روسیه را «آرمانی» کرده،  به عادت دیرینه دنباله‌روی محض از مسکو را نصب‌العین می‌داند،   و در هم‌صدائی با کرملین بررسی و تحلیل «اسلام سیاسی» و تبعات اجتماعی،  اقتصادی و خصوصاً فرهنگی حکومت ملائی را در ایران به حاشیه کشانده.   اگر توده‌ای‌ها در آغاز بلوای خمینی به امید یک کودتای شورائی،   سینه‌خیز به سوی اسلام انقلابی ‌رفتند،  امروز معلوم نیست هدف اصلی‌شان از همراهی با این حکومت چیست؟   خلاصه بگوئیم اینان اصولاً فراموش کرده‌اند که قرار است حزبی متعلق به ایران باشند،  با پیش‌فرض‌هائی جهت بهبود شرایط ایرانیان.  قشر توده‌ای که به دلیل وحشیگری‌های کودتاچیان،   پس از 28 مرداد 1332،  عملاً پرچمدار مبارزات ضدارتجاعی کشور معرفی شده بود،  پس از بلوای خمینی پیرو نظریه کودتای خزنده شد،   و اینک صرفاً به دلیل پیروی کورکورانه از مسکو،  در جایگاه پرافتخار ستون پنجم حکومت ملایان ایستاده.  این وانهادگی تبعاتی گسترده خواهد داشت،  که در حال حاضر از بررسی‌شان صرفنظر می‌‌کنیم و می‌پردازیم به کمونیست‌های «مستقل»،   به آن‌‌ها که خود را «فدائی» می‌خوانند. 

 

این گروه از دیرباز موضع‌گیری توده‌ای‌ها محکوم ‌کرده،  آن‌ها را بیش از اندازه به ملایان نزدیک دیده،  و نهایت امر دست در دست مجاهدین خلق به صورتی مسلحانه در برابر حکومت ملایان قرار گرفته‌.  جریان فدائی در «گفتمان سیاسی»،  تضاد بنیادینی با ملایان داشت،  و این تضاد نهایت امر نبرد با حکومت اسلامی را تبدیل کرد به سنگ زیربنای موجودیت‌اش.  ولی این مخالفت بنیادین‌ یا نبرد مسلحانه نتوانست به صورتی سنجیده و صیقل‌خورده و در قلب یک جریان فکری به منصۀ ظهور برسد.  فدائی صرفاً با برجسته کردن پایگاه ارتجاعی رژیم حاکم بر ایران قصد توجیه مواضع خود را داشت.  مواضعی از قبیل جنگ‌ مسلحانه،  حمایت از استبداد مارکسیستی،  اصالت حزب،  حقانیت مارکسیسم ـ  لنینیسم،  استقلال از تمامی جناح‌بندی‌های سیاسی جهانی،  و ... و اینچنین بود که  نهایت امر نیز تیر خلاص را به مغز خود شلیک کرد و پای در انزوای مطلق سیاسی گذارد. 

 

جهت بررسی انزوای این جریان سیاسی بد نیست نیم‌نگاهی بیاندازیم به مطلبی که اخیراً به قلم یکی از سخنگویان فدائی در سایت‌های فارسی زبان منتشر شده.  گروه فدائی،  هر چند بنابر پیش‌فرض‌های ایدئولوژیک خود،‌  به هیچ عنوان حامی دمکراسی،  آزادی بیان و دیگر مفاد اعلامیه جهانی حقوق بشر نبوده و نمی‌تواند باشد،  در حمایت از آنچه «دمکراسی» می‌خواند پای پیش گذارده و تمامی تحرکات روسیه در تخالف با سرمایه‌داری غرب را «محکوم» می‌کند.   هم‌صدا با اصلاح‌طلبان شیعی،  انتخاب دونالد ترامپ و جنگ افروزی اوکراین را به گردن روسیه می‌اندازد؛   مخالفت مسکو با «انقلابات رنگین» و درگیری روسیه با اسلام‌گرایان در سوریه را محکوم می‌کند،  و ... و خلاصه همه‌جا سیاست «روسیه» محکوم است: 

 

«روسیه از سال‌ها پیش [...] در مقابله با دموکراسی‌ها و جنبش‌های دمکراسی‌خواهانه [در سراسر] جهان عمل کرده.  وزیر خارجه روسیه در سخنرانی تحلیلی‌اش در موسسه روابط بین‌الملل وزارت خارجۀ روسیه تصریح کرد:  با دخالت در سوریه برای همیشه جلوی انقلاب‌های رنگی [بخوان انقلاب‌های مردم برای دموکراسی] در منطقه را گرفتیم.»

منبع: گویانیوز،  علی‌کشتگر،  20 جولای 2022

 

البته در اینکه روسیه با انقلاب‌های رنگین  مخالف است تردیدی نیست؛   انقلابات کذا توسط سازمان‌های وابسته به «سیا»،  با بودجۀ امثال سوروس،  بانک چیس‌مانهاتان،  و ... جهت بهینه کردن منافع و مواضع آمریکا در تخالف با منافع روسیه به راه می‌افتند.   ولی چرا جریان فدائی،‌  مخالفت منطقی روسیه با این بساط را «مقابله با دمکراسی» تحلیل می‌کند؟  ارتباط خردجال انقلابات رنگین با دمکراسی چیست؟   البته فراموش نکنیم،   برای آن‌ها که «جنبش سبز»،‌  به رهبری میرحسین موسوی و ملاممد خاتمی را به قول خودشان «انقلاب مردم برای دمکراسی» می‌خوانند،  انقلابات رنگین هم می‌تواند حرکتی برای «دمکراسی» تلقی شود.   

 

ولی مواضع «فدائی» شناخته شده است.   اینان مسلماً همان توجیهی را که برای حمایت از غائلۀ روح‌الله خمینی علم کرده بودند،  در حمایت از موسوی و جنبش‌سبز نیز از آستین بیرون خواهند کشید؛  مواضع ظاهراً «مترقی» و گفتمان کودکستانی اینان طی بلوای 22 بهمن را که فراموش نکرده‌ایم:   «اول انقلاب می‌کنیم،  شاه را بیرون می‌کنیم،  خمینی کاره‌ای نیست،  خودمان استبداد کارگری برقرار می‌کنیم!»  طی بلوای آمریکائی‌ها در ایران،  این نوع گفتمان ابله‌پسند،   نه یک‌بار که صدها بار از زبان اینان شنیده شده است!   تو گوئی ایرانی هدفی نداشت جز« انقلاب،  اخراج شاه،‌   برقراری استبداد و سپردن سکان ادارۀ کشور به دست فدائی!»  باری کشتگر،   که گویا در مطلب‌اش جهت لجن‌پراکنی به روسیه دچار کمبود شده،   پای را فراتر گذارده،  با تکیه بر ترهات امثال علی مطهری،  حاج ممد ظریف و چرندیات ژوزف بورل،  اینکشور را باز هم محکوم می‌کند:

 

«مطهری،  نماینده سابق مجلس [...] بارها و به صراحت از سیاست‌های روسیه در قبال ایران انتقاد کرده است [...] مصاحبه ظریف [...] نشان می‌دهد که روسیه از نفوذ خود برای جهت دادن به سیاست خارجی جمهوری اسلامی به سود خود و نیز تقویت جریانات تندرو با مهارت عمل می‌کند [...]  اگر حرف بورل [...] درباره مخالفت روسیه با احیای برجام [...] درست باشد،  ایران می توانست در 4 ماه،  18 میلیارد دلار درآمد اضافی به دست آورد.»

منبع:  همان منبع

 

از تجزیه و تحلیل بیشتر مطلب کشتگر خودداری می‌کنیم،  چرا که به استنباط ما مطلب کذا صرفاً جهت ابراز مخالفت با مواضع «حزب توده» و ابراز بندگی و سرسپردگی به مقامات آمریکائی سر هم شده.   هر چند این سرهم‌بندی هم نمی‌تواند فی‌نفسه ناپختگی و شتاب کودکستانی مطلب را پوشش دهد.   خلاصۀ کلام،  مخالفت فدائی با توده‌ای کار را به آنجا کشانده که اگر یکی بی‌قیدوشرط و بدون دریافت واقعیات رژیم کنونی روسیه،  در دامان کرملین فروافتاده،  آن دیگری از وحشت وابستگی به روسیه آنچنان به عقب‌ پریده که از دیکتاتوری کارگری سر از دامان یانکی‌ها درآورده.  گفتمان «چپ معاصر»،   پیرامون سیاست خارجی ایران را در همین مرحله خاتمه می‌دهیم،   سخن از گفتمان اینان در سیاست‌های داخلی نیز بیهوده است چرا که مجموعه‌ای است از چرندیات شیعی‌ها،  و بازنشخوار تئوری‌های مارکسیستی که دهه‌ها پیش بطالت علمی‌شان به اثبات رسیده.  پس چه بهتر که فدائی و توده‌ای را در آغوش توهمات و الهامات‌شان رها کنیم و برویم به سراغ سلطنت‌طلبان که چندی است فعالیت گسترده‌ای آغاز کرده‌اند. 

 

در رأس سازمان سلطنت‌طلبی با شخص رضاپهلوی برخورد می‌کنیم و بر خلاف موضع‌گیری «فدائی»،  حمایت‌های وی از مواضع‌ غرب به هیچ عنوان تعجب‌‌آور نیست.  با این وجود،  در مورد بسیاری مسائل «گفتمان» سلطنت‌طلبان «ابهام‌برانگیز» باقی می‌ماند.  منصفانه بگوئیم،  در تاریخ ایران،  حتی طی یکصدسال گذشته،  هیچگاه فلسفۀ وجودی سلطنت و انواع متفاوت آن به زیر سئوال نرفته.   سلطنت تنها شیوۀ حکومتی ممکن معرفی ‌شده است!   و از منظر تاریخی و به صورت سنتی،  همیشه استبدادی بوده.  سلطنت به صورت مدرن ـ  مدرنیسم استعماری و پساجنگ اول ـ  همیشه در صوری فاشیستی اعمال شده است.  به صراحت بگوئیم،  رضاشاه و آریامهر،  میراث‌شان هر چه هست،   حاکمانی وابسته به اجنبی و فاشیست بوده‌اند.

  

در هر حال،   اگر بخواهیم پای در بررسی بن‌بست‌های «گفتمان» سلطنت‌طلبان بگذاریم نخست می‌باید سلطنت‌طلب را بیابیم!‌  جالب اینجاست که سلطنت‌طلب پیدا نمی‌کنیم، ‌ چرا که رضاپهلوی حاضر نیست سلطنت‌طلب باشد؛  و این نخستین «ابهام» در گفتمان اوست.   از سوی دیگر،  رضاپهلوی همچون ملایان مرتباً از پدیده‌ای به نام «مردم» سخن می‌گوید.  ولی به صراحت بگوئیم،  پادشاه در صور سنتی و حتی مدرن آن،   آنقدرها کاری با مقولۀ «مردم» ندارد.  پادشاه سنتی را فئودالیته و اربابان دین بر تخت می‌نشاندند،  تا حافظ منافع‌شان باشد.  پادشاهان امروزی نیز صرفاً نمادی از اتحاد ملی و یا تاریخ کشورند؛  حاکم نیستند و کاری با «مردم» ندارند.  از اینرو پیش کشیدن واژگان مبهمی از قماش «مردم»،  و عباراتی مبهم‌تر از قبیل «خردجمعی»،  «خواست عمومی» و... گفتمانی است فی‌نفسه ضدسلطنتی.  چرا که  بنابرتعریف،  پادشاه به دلیل برخورداری از «فر ایزدی» نیازی به «حمایت مردم» ندارد و نخواهد داشت.  

 

«ابهام» دیگری که در گفتمان سلطنت‌طلب قابل بررسی است،  تأئیدات پیوستۀ رضا پهلوی بر شعار مبهم «جدائی دین از حکومت» است.   ولی در رژیم سلطنتی،  همانطور که بالاتر نیز عنوان کردیم،  ارباب دین یکی از ارکان تعیین‌کنندۀ «مقام سلطنت» به شمار می‌روند؛  در نتیجه این نوع سخنوری از سوی فردی که خواه  ناخواه،   ولیعهد رژیم پادشاهی است،  و در قانون اساسی‌ای که مرتباً از آن دم می‌زند،  باید پادشاه شیعۀ اثنی‌عشری باشد،  جز «ابهام پروری» هیچ نیست.  از سوی دیگر،  از منظر تاریخی،  صرفاً به دلیل ادعای پوچ ضدیت پهلوی اول با ملایان بوده که عبارت «جدائی دین از حکومت» ساخته‌وپرداخته شده است.   ولی در همینجا بگوئیم،   این عبارت فی‌نفسه مبهم است.  چرا که دین در مقام یک ساختار «اجتماعی ـ اقتصادی» همه‌ساله صدها میلیارد تومان ثروت‌های ملی را می‌بلعد؛  دین بخشی است از حاکمیت.  چگونه کسی می‌تواند ادعا کند که حکومت می‌باید سرنوشت چرخش چنین ثروتی عظیم در اقتصاد کشور را از خود و سیاست‌های‌اش جدا ببیند؟   

 

به صراحت بگوئیم،‌  نه تنها دین نمی‌تواند از حکومت جدا باشد،  که دولت موظف است چارچوب فعالیت‌های فرهنگی،  اقتصادی،  اجتماعی و مالی ارباب دین را دقیقاً مشخص کرده،  دست اینان را از حیف‌ومیل منابع مالی کشور کوتاه کند.   دولت وظیفه دارد  بهره‌برداری سیاسی ارباب دین از عقاید و پیش‌داوری‌های دینی،  و یا حضور و حمایت‌شان را از پیش‌فرض‌های دینی در عرصۀ‌ علمی،  اجتماعی،  فرهنگی و حقوقی و اخلاقی در سطح جامعه به تعطیل بکشاند و به دخالت این قشر زالوصفت در ادارۀ کشور پایان دهد.   ولی در ایدۀ «جدائی دین از دولت و حکومت» به هیچ عنوان چنین چیزی پیش‌بینی نشده است.   شعار خام و نخ‌نمائی که رضا پهلوی مرتب به آن ارجاع می‌دهد،  متعلق به دوران میرپنج است،  و چیزی نیست جز تأمین حاشیۀ امن جهت گسترش تحرکات ارباب دین بر علیه انسان‌محوری در قوای مجریه،  مقننه و قضائیۀ کشور.    

 

جهت ارائۀ نمونه‌هائی تاریخی پیرامون محدود کردن نفوذ ارباب دین در امور اجتماعی و سیاسی کشور،  می‌توان به نمونه‌های فرانسه و یا انگلستان ارجاع داد،  هر چند از نظر تاریخی و فرهنگی،  مشکل بتوان ایندو کشور را با کشور استعمارزدۀ ایران به قیاس کشید.  انقلابیون فرانسه با ملی کردن اموال کلیسا که قسمت عمده‌ای از آن هیچ حساب و کتابی نداشت،  دست ارباب دین را از اقتصادی که به عنوان «مسیحیت و دینداری» در کشور به راه انداخته بودند کوتاه کردند.   در نتیجه،  ارباب دین بالاجبار جهت حفظ موجودیت‌شان دست به فعالیت‌های اقتصادی جدیدی در چارچوب قوانین جمهوری فرانسه زده،  مجبور به تقبل حاکمیت اقتصادی دولت شدند.  در انگلستان نیز انقلاب بورژوازی اگر چه پادشاه را در موضع رهبری کلیسای آنگلیکن حفظ کرد،  و موضع وی را به عنوان پادشاه «دین‌پناه» ابقاء نمود،   دربار را از هر گونه قدرت اجرائی محروم کرده است.   نمی‌توان پذیرفت که سلطنت‌طلبان ایران  ـ  اینان پیوسته کشورمان را با دانمارک و انگلستان و سوئد و هلند مقایسه می‌کنند ـ  با شعارهای پوچ و دهان‌پرکن،  یکی از مهم‌ترین سنگ‌های زیربنای دمکراسی سیاسی،  یعنی محدودیت دنیوی،  فلسفی،  اجتماعی و اخلاقی ارباب دین را اینچنین به حاشیه برانند.   از برخورد سبک‌سرانۀ اینان با موضوعی اینچنین با اهمیت،  و حاکم کردن «ابهامی» آزاردهنده در این زمینۀ ویژه،  رایحۀ تعفن عوام‌زدگی به مشام می‌رسد.  چرا که ارائۀ برنامه‌ای مدون و مشخص در مورد جایگاه واقعی اجتماعی «بنیاد دین» در آیندۀ سیاسی کشور الزامی است.   و تا زمانی که این جایگاه مشخص نشود،   ابهام و عوام‌زدگی بر جامعۀ ایران حاکم خواهد ماند.   در راستای همین ابهام است که «لیبرالیسم» هم در کشورمان تبدیل به ابزاری صرفاً سیاسی شده!      ‌ 

 

نخست بگوئیم لبیرالیسم در تضاد با رادیکالیسم معنا و مفهوم می‌گیرد؛‌  فی‌نفسه نمی‌تواند «ایدئولوژی» تعریف شود.   به عبارت ساده‌تر،  آنجا که دولت با پیش کشیدن نظریۀ «منافع عمومی» بر فعالیت اقتصاد خصوصی محدودیت‌هائی اعمال می‌کند،  درجۀ لیبرالیسم اقتصادی نیز در جامعه کاهش می‌یابد.  به همین دلیل لیبرال‌های آمریکائی همیشه شعار می‌دهند،  «بهترین دولت،  کم‌ترین وکوچک‌ترین دولت است!»  ولی در ایران استعمارزده،  رادیکال‌ها،‌  چه مارکسیست و چه اسلامگرا،‌  چه عوام‌پرست و چه سلطنت‌طلب،  پیوسته لیبرالیسم را در جبهۀ مخالف منافع‌شان معرفی ‌کرده‌اند،  هر چند رابطۀ‌ بسیاری از این گروه‌ها با فعالیت‌های اقتصادی بی‌دروپیکر بسیار گرم و داغ بوده و هست.  نتیجتاً لبیرالیسم در زاغۀ مهمات گروه‌های سیاسی وطنی به تدریج تبدیل به سلاحی جهت توجیه عملکردشان شده،‌   و آنزمان که پای به بن‌بست‌های عملی و اقتصادی می‌گذارند بجای قبول واقعیت، دست به انتقاد از لیبرال‌ها می‌زنند.   بله،  استفاده ابزاری از واژه لیبرالیسم به اینان امکان می‌دهد تا با بهره‌برداری سیاسی از عقده‌های بیشماری که بین فقیر و غنی از دیرباز در ایران حاکم شده است،‌   خود را از این سوی به آن سوی بیاندازند؛  از لیبرال‌ها‌ و اقتصاد آزاد انتقاد کنند،  باشد تا عدم موفقیت در «جبهۀ فقرا» را توجیه کرده‌ باشند.  

 

ولی در واقع اقتصاد تک‌محصولی کشور استعمارزدۀ ایران اصولاً جائی برای لیبرالیسم ندارد که اینان آن را تأئید کنند،  و یا مورد انتقاد قرار دهند.  به طور مثال،  جماعت بازاری‌ها که عموماً در قلب تشکل‌هائی همچون جبهۀ ملی،  نهضت‌آزادی و اصلاح‌طلبان جا خوش کرده‌اند،  و با سوءاستفاده از دلارهای نفتی ثروت‌اندوزی می‌کنند،‌  اگر در کلام از منتقدان لیبرالیسم به شمار می‌روند،  در عمل از جمله مهم‌ترین حامیان‌اش نیز هستند!‌  مسئلۀ مهم برای این جماعت این است که، ‌ تا کجا می‌توان بدون حساب و کتاب دست به مال‌اندوزی زد.  از سوی دیگر،   موضع سلطنت‌طلبان نیز با لیبرالیسم کاملاً روشن است؛   همان مواضع مزورانۀ  تشکل‌های ملی ـ مذهبی،  اصلاح‌طلب و اصولگرای اسلامی خواهد بود.  در این میانه،  فقط مارکسیست‌ها برخورد دیگری دارند،  چرا که ادعا می‌کنند اقتصاد دولتی پیشنهادی‌شان «زایش زودرس تاریخ» است!   در نتیجه باید همه چیز دست دولت باشد!  و فرض اصلی نیز این خواهد بود که دولت مارکسیست حامی منافع عمومی است؛  خاصه‌خرجی نمی‌کند؛   زورگوئی ندارد؛  «حسن نیت» دارد؛  و ... و خلاصه بگوئیم واژۀ لیبرالیسم در گفتمان اهالی مرز پرگهر،  از جایگاه واقعی‌اش ـ  فرهنگ لغات سیاسی ـ خارج شده و از منظر اقتصادی عملاً موجودیتی است مجازی که هیچ ارتباطی با لیبرالیسم ندارد؛‌   نوعی اختراع وطنی است!  کلیدواژه‌ای است جهت جنگ زرگری میان محافل مختلف داخلی و برون‌مرزی.  

 

ولی یک واقعیت را نیز نمی‌باید فراموش کرد. طی دهه‌ها حاکمیت محافل فاشیست در کشورمان،  شعار «مبارزه با لیبرالیسم» نهایت امر تبدیل به شعاری جهت حمایت از استبداد شده.  و بی‌دلیل نیست که تمامی عملۀ استبداد در ایران،‌ مخالفت رسمی خود را با «لیبرالیسم» اعلام می‌دارند!   به عبارت دیگر،  اینان به زبان بی‌زبانی تأکید دارند که حاضرند تحت عنوان «حمایت از قشرهای ستم‌دیدۀ کشور»،  هر گونه استبدادی را حاکم کنند؛   حاضرند ناکامی‌های نظام اقتصادی‌شان را تحت عنوان مبارزه با لیبرالیسم توجیه کنند؛  و ... 

 

بررسی گفتمان‌های «غیردینی» در سیاست ایران را در همین مرحله به پایان می‌بریم.  به استنباط ما،  جامعه ایران تغییرات بسیاری کرده،  و از اینرو شاید قسمت عمده‌ای از آنچه بالاتر به قلم آوردیم،  هم اینک ملکۀ ذهن ایرانیان باشد.   با این وجود،  گذاردن نقطۀ پایان بر عوام‌گرائی در سیاست ایران،  ایجاب می‌کند تا هر چه بیشتر با تحلیل‌هائی از این دست کنکاش در نظریات سیاسی و سیال در ایران را به روندی عادی تبدیل کنیم.

 

به مناسبت سقوط سیاسی مصطفی رحیمی از پشت‌بام!