۶/۲۹/۱۴۰۳

پیجر و رنج‌نامه!

 

 

انفجارات اخیر در لبنان و قتل و جرح گروه کثیری از مردم اینکشور،   در عمل ابعاد نوینی از تحرکات تروریستی را علنی کرده.   در حال حاضر به اینکه اخبار این انفجارها تا چه حد واقعی،  و تا چه اندازه رسانه‌ای است،  پاسخ صریحی نمی‌توان داد،   ولی در اینکه بحران منطقه‌ پای در مسیر جدیدی گذارده جای تردید نیست.   از سوی دیگر،  شاهد تحرکات اخیر دختر هاشمی رفسنجانی پیرامون شرایط حاکم در زندان اوین هستیم،  موضوعی که نمی‌باید از کنار آن به آسانی گذشت و مسلماً نیازمند بررسی دقیقی است.  در پایان مطلب نیم‌نگاهی به میعاد قتل مهسا امینی توسط اوباش حکومت خواهیم انداخت.  پس نخست برویم به سراغ لبنانی‌ها و تلفن‌های‌شان! 

 

نخست بگوئیم،   این انفجارها در خیمۀ حزب‌الله لبنان یک پارادوکس اساسی را در برابر هر تحلیل‌گر منصف قرار خواهد داد.  و آن اینکه،   چگونه می‌توان پذیرفت،   جریاناتی که خود را ضدآمریکائی،  ضداسرائیلی و ... معرفی می‌کنند،  و سال‌هاست وانمود کرده‌اند که در شرایط جنگی به سر می‌برند،   جهت ارتباط با اعضای‌شان از ابزار و ادواتی استفاده کنند که مستقیماً از آمریکائی‌ها و یا زیرمجموعه‌های صنعتی و تجاری‌ غربی‌ها خریداری کرده‌اند؟!    انفجار بجای خود!  سازمان‌ها و تشکل‌های غربی با بهره‌گیری از این شبکه‌های تلفنی،  پیجرها و تاکی‌‌. واکی‌ها می‌توانند به جاسوسی و جمع‌آوری اطلاعات پرداخته،   و این از جمله ابتدائی‌ترین عملیات آن‌ها خواهد بود.  به عبارت ساده‌تر،  حزب‌الله لبنان از آغاز فعالیت تا همین لحظه تحت نظارت کامل سازمان‌های اطلاعاتی غرب عمل کرده است؛  تشکلی ضدآمریکائی نیست،  سازمانی است وابسته به غرب.   

 

ساده‌تر بگوئیم،   این رخداد تأسف‌بار به صراحت نشان داد که تشکل‌های اسلامگرای خاورمیانه،  همچون دیگر نمونه‌های‌شان در جهان وابستگی‌های مستقیم،  یا غیرمستقیم به محافل سرمایه‌داری غرب دارند.  و اینکه همچون نمونۀ حکومت ملایان در ایران،   شعارها و ادعاهای این قماش تشکل‌ها بیش از آنکه بازتابی از مواضع‌ واقعی این حضرات در میدان سیاست،‌  تحرکات نظامی و حتی موضع‌گیری‌های اقتصادی باشد،   نوعی بازی با افکارعمومی و فریب عوام‌الناس در درون مرزهاست.  حال نیم‌نگاهی به درون مرزها و بازی با افکارعمومی در ایران بیاندازیم.      

 

مطلبی که تحت عنوان «رنج‌نامۀ فائزۀ رفسنجانی» انتشار یافته عکس‌العمل‌های فراوانی به همراه آورد.  عوامل حکومت از آن دست‌مایه‌ای جهت تکفیر مخالفان ساختند؛  مخالفان و خصوصاً مخالف‌نمایان خارج‌نشین آن را شدیداً تقبیح کرده،  توطئۀ رژیم خواندند.   تحلیل‌گران وابسته به جریانات مختلف نیز در رنج‌نامۀ کذا ابعاد متفاوت دیده،  هر کدام را دستمایه‌ای جهت توجیه مواضع‌ محفلی‌شان کردند.   ولی احدی نگفت،   آنچه در زندان‌های امنیتی ایران می‌گذرد،  عکس‌برگردانی است از روابط حاکم بر جامعه،   خارج از زندان.   خلاصه،  فاشیسم در ایران ضایعۀ گذرائی نیست؛   روندی است دیرپای و نهایت امر تبدیل به نوعی عادت اجتماعی،  سیاسی و رفتاری شده.    زهر استبداد اگر امروز را مسموم می‌کند،   بر فردای زندگی انسان‌ها نیز خط بطلان می‌کشد.  نتیجتاً هیچکس نمی‌گوید که می‌باید دست از تطهیر و تقدیس «زندانی سیاسی» برداشت،   چرا که استبداد حاکم بر ملت‌ها،  پشت در زندان‌ها نمانده و نمی‌ماند!   امروز ویروس استبداد در ایران همۀ ایرانیان را مبتلا کرده.

 

تجربۀ تاریخی‌‌ ما ایرانیان از استبداد بسیار پر بار است!   در همین راستا،  استبداد شاهنشاهان عهد باستان آنچنان ریشه در سنت و رسوم کشور دواند که نهایت امر استبداد اجنبی ـ  یونانی،  عرب،  ترک و مغول ـ  را نیز در تفکر سیاسی کشور قابل هضم نمود.   استبدادیون تا آنجا در آداب و رسوم این مُلک ریشه دواندند که در ادبیات کلاسیک‌مان «سیاست کردن» معنای سرکوب و گاه شکنجه و تنبیه یافت.   ولی تجربۀ معاصر ایران از استبداد رنگ دیگری دارد؛  در عصر نوین،   ایرانیان استبداد استعماری را تجربه کردند.   اگر استبداد سنتی هدف‌اش حفظ مقام و موقعیت حاکمان کشور بوده،  در استبداد استعماری که با کودتای میرپنج و شکل‌گیری حکومت پهلوی برقرار شد و تا به امروز همچنان ادامه دارد،  هدف اصلی‌ از سرکوب ملت حفظ منافع و مزایای استعمارگران است.  در این راستا،   جای بحث و گفتگو ندارد که زندان‌های سیاسی نیز همچون محافل حکومتی آینۀ تمام‌نمای همین منافع استعماری باشد.   خلاصه بگوئیم،  خروج از استبداد نمی‌تواند با توسل به روشی استبدادی عملی شود؛  راه‌کار دیگری می‌باید جستجو کرد.     

 

حال که سخن از استبداد استعماری گفتیم،  چه بهتر که نیم‌نگاهی هم به قربانیان‌اش بیاندازیم.  و در میان  این قربانیان مهسا امینی مسلماً از جایگاه متمایزی برخوردار است.   اینک که پای به دومین سالگرد قتل ناجوانمردانۀ این زن جوان می‌گذاریم چه بهتر که ابعاد توحش حکومت دست‌نشانده را نیز بار دیگر بشکافیم.   مهسا نه فعال سیاسی بود،  نه معترض،  و نه جاسوس اجنبی!   با سیاسی‌کاران و اهالی محلۀ‌ «بخیه» ـ  مجاهد،  توده‌ای،  فدائی،  ملا،  اصلاح‌طلب و اصولگرا، پادشاهی‌خواه و ... ـ  نیز ارتباطی نداشت.  ولی در این جامعۀ توحش‌ستا او می‌بایست بمیرد چرا که به جوانی، شادابی و امید به زندگی روی کرده بود.   مهسا در بازداشتگاه مشتی اوباش و قاتلان حرفه‌ای که «نیروهای انتظامی» نام دارند به قتل می‌رسد،  و امروز عاملان و آمران این جنایت،  که هدف اصلی‌شان خاموش کردن مشعل‌ فروزان زندگی و امید در ایران است،  سرخوش از «اهداف انقلاب اسلامی» در خیابان‌ها جولان می‌دهند؛  به نامزدهای ملاعلی وافورنژاد رأی اعتماد می‌دهند؛   نان آغشته به خون می‌جوند؛  هر از گاه نمازی هم به کمر می‌زنند.  اینهمه به امید «زندگی!»   زندگی در ام‌القراء آرمانی‌ای که با دست پرمحبت استعمار برای‌شان ترسیم شده. 

 

دچار توهم نشویم،  آنچه در سطور بالا آمد،   تصویر واقعی جامعۀ معاصر ایران است.   و آن‌ها که در جرگۀ زندانی‌‌های نمایشی و ویترین‌های سیاسی‌کاران چنین رژیمی رزا لوکزامبورگ،  برتراند راسل،  فروید و نیچه،  عمرخیام و بوعلی سینا» می‌بینند به بی‌راهه رفته‌اند.   مخالفان حرفه‌ای رژیم‌های استبدادی،   به حاکمان مستبدی شبیه می‌شوند که ظاهراً با آنان در مبارزه‌اند.

 

روز 22 بهمن 57 که غائلۀ اسلامگرایان،   ملایان،  اوباش و انقلابیون حرفه‌ای به اهداف‌اش دست یافت و در زندان‌ها گشوده شد،   گروه، گروه زندانیان سیاسی از بند رها شده،  پای به جهان «آزادگان» گذاردند.   در این میانه زندانیان اسلامگرا در کنف حمایت سیاست‌های استعماری،  با قرآنی در یک دست و چماقی در دست دیگر به قلع‌وقم مخالفان‌شان مشغول شدند.   مخالفانی که به نوبۀ خود با تشکیل نطفه‌های استبداددوست و «رهبرپرست» دست به «مقاومت» در برابر اینان زده بودند!   آنچه در این میانه قربانی شد «آزادی انسان‌ها‌» بود.   بی‌پرده بگوئیم،   آن روزها «آزادی انسان» اصولاً مقولۀ مقبولی به شمار نمی‌رفت؛  تمامی جریانات سیاسی به این نتیجۀ ‌ابلهانۀ دست‌یافته بودند که استبداد راه صلاح و فلاح است،  و اینکه دمکراسی پدیده‌ای است شوم،‌  «نامیمون و نامبارک!»   شاید در پاسخ به پیش‌فرض‌های همین‌ اوباش بود که شاپور بختیار تأکید کرد:  «دمکراسی بد از بهترین استبداد هم بهتر است!»            

 

ولی کسی کاری با این مسائل نداشت،  که ریشۀ «ستایش» استبداد را باید در سنت سیاسی کشور جستجو کرد.  کورش کبیر،  مارکس،  لنین،  محمد صاد،  علی فرزند ابیطالب، حسین شهید،  و ... در این میانه هیچکاره‌اند؛  اینان جملگی بهانه‌‌هائی مناسب جهت تحمیل استبدادند.   ولی در عمل،  کسانی که آنروز اینگونه وحشیانه بر دمکراسی،  آزادی انسان‌ها و زندگی انسانی تاختند و هنوز هم می‌تازند،  فرزندان آریامهریسم و میرپنج‌ایسم‌اند.  فرزندان این استبداد شرطی‌شده در فضای سیاسی کشورند.  این سنت استبداد است که ذهنیت عموم،  و خصوصاً عقل «خواص» را اینچنین مسموم کرده،  و فاشیسم را مطلوب و دوست‌داشتنی جلوه می‌دهد.   مگر اعلیحضرت شاهنشاه بارها نفرموده بودند:  «دمکراسی اتلاف وقت است!»  یا مگر ایدۀ انحلال احزاب و ایجاد حزب واحد از روحانیت مفتضح شیعه بود؛   دربار پهلوی نشریات را تعطیل و همۀ محافل سیاسی را منحل کرد تا «حزب واحد رستاخیز» به راه بیاندازد.    

 

امروز در چارچوب همان سنت بیمارگونه که استبداد را شیرین و دلچسب نموده،   ملاعلی وافورنژاد را می‌بینیم که مُهر بوعلی سینای ملایان شیعه را بر پیشانی «دکتر» پزشکیان نشانده.  جناب «دکتر» در مقام شامخ ملیجک «خاکی ـ درویشی» بیت رهبری،  قرار است پس از شاهکارهای اخیر در کشور و منطقه،  راهی شهر نیویورک،  کعبۀ حکومت اسلامی نیز بشود و در جمع رهبران و رؤسای دول جهان حضور به هم رساند.   خلاصه بگوئیم،  فردی که به دست قاتلان مهساها بر اریکۀ قدرت نشانده شده،   در شهر نیویورک رئیس‌جمهور منتخب ملت ایران معرفی خواهد شد!   ملتی که دهه‌هاست به امثال او،   رژیم مطلوب‌‌اش و رهبران‌اش پشت کرده‌.

 

بوعلی‌سینای بیت‌رهبری،  شخصیت برجسته‌ای ندارد؛   ردای سیاستمداری بر قامت‌اش زار می‌زند؛   دیپلماسی در گفتارش غایب اصلی است؛  پیشینۀ فعالیت سیاسی‌اش مبهم،   نامشخص و به دور از هر گونه قاطعیت است.   حضور وی در سیاست کشور عموماً به نمایندگی در مجلسلک ملایان محدود می‌شود،   مجلسی که می‌دانیم عملاً هیچکاره است.  خلاصه بگوئیم،  ایشان شخصیتی ایده‌آل دارد جهت ایفای نقش ملیجک؛  نوعی امیرعباس هویداست،  با یک دیپلم پزشکی!

 

اینکه پس از گذشت نزدیک به نیم‌قرن از آنچه انقلاب رهائی‌بخش،  ضداستبدادی و آزادیخواهانۀ ملت ایران معرفی شده است،   به عیان شاهد بازگشت صورتبندی‌های کهن،  در قوالبی به مراتب مبتذل‌تر و پوشالی‌تر هستیم،   می‌باید زنگ‌ها را در گوش بسیاری از ایرانیان به صدا در آورد.   زنگ‌هائی که با طنین‌شان هشدار می‌دهند،  عادت استبداد دیرپای است،  و جهت نابودی‌اش به تلاش‌هائی به مراتب بیش از آنچه تا حال صورت گرفته نیازمندیم.