۱/۱۲/۱۳۹۵

خاریوش خبیر!




با اوج‌گیری مبارزات درون‌حزبی ایالات‌متحد جهت معرفی نامزدهای انتخابات ریاست‌جمهوری،  جبهة جدیدی بر علیه ایران نیز در سطح جهانی گشوده شده.   بازیگران اصلی این جبهه همان‌ها هستند که طی یکصد سال گذشته از کودتاهای رنگارنگ در ایران استقبال به عمل آورده‌اند.   محفل‌نشینانی که بساط «شیخ‌وشاه» را با کودتای میرپنج در ایران به راه انداختند و هنوز هم از همین چشمة «آب زمزم» نیازهای استراتژیک و مالی خود را سیراب می‌کنند.   البته از آنجا که یک دست صدا ندارد،   «مقام معظم» حکومت چاه جمکران نیز به عنوان پارکابی با این محفل همکاری نزدیک دارند.   عربده‌های مستانة سپاه پاسداران و بیت‌رهبری در مورد «حمایت از آزمایشات موشکی» دقیقاً در همین مسیر تنظیم شده.   یک شاخه از محفل کذا در چاه جمکران موشک «فرضی» هوا می‌کند،  شاخة همکار وی در کاخ‌سفید موشک واقعی و یا مجازی را بهانة تشدید تحریم‌ها قرار می‌دهد!  به این معادلة خررنگ‌کن می‌گویند سیاست استعماری.  همان سیاستی که یکصدسال است به طرق مختلف سرنوشت ملت ایران را رقم زده.  موضوع وبلاگ امروز بررسی همین تحرکات در چارچوب روابط کنونی است.

نخست می‌باید از ریشه‌های این تحرکات سخن گفت؛   از چرائی‌هائی که به اینگونه موضع‌گیری‌ها میدان داد و زمینه را برای غرب و وابستگان‌اش در ایران فراهم آورد تا در قفای توافقات هسته‌ای،  زمینه‌ساز بحران‌ نیز بشوند.   همانطور که پیشتر هم گفته‌ایم «برجام» اگر یک تعهد حقوقی از جانب ایالات‌متحد به شمار می‌رود،  زمینة اجرائی آن را نمی‌باید فراموش کرد.  نه صرفاً برجام،  که هیچیک از توافقات حقوقی در عرصة سیاست جهانی فی‌نفسه آنقدرها اهمیت ندارد؛   مهم این است که چه قدرتی در قفای این توافق بایستد و اجرای آن را تضمین نماید.

به طور مثال،   اگر فراموش نکرده باشیم،  پس از فروپاشی آلمان شرقی و پیوستن آن به آلمان فدرال،  بین روسیه و آمریکا «توافقنامه‌ای» به امضاء رسید که بر اساس آن واشنگتن تعهد می‌کرد از گسترش ناتو به شرق اروپا خودداری خواهد نمود.  پر واضح است که این توافق‌نامه نهایت امر تبدیل به کاغذ‌پاره شد،  چرا که،  روسیه پای در بحران گذارد و طی دوران بلبشوی یلتسین نه تنها ناتو پای به اروپای شرقی گذارد،  که با حمایت از فروپاشی اتحاد شوروی و تبدیل آن به چندین کشور به اصطلاح «مستقل»،‌  تلاش کرد تا تمامی این کشورها را به عضویت سازمان آتلانتیک شمالی نیز در آورد!   تلاشی که در کشورهای بالت با «موفقیت» توأم شد،   و در اوکراین به شکست و درگیری «روسیه ـ آمریکا» کشید.   این نمونه به صراحت نشان می‌دهد که یک توافق‌نامه در عمل زمانی از ارزش برخوردار خواهد بود که زمینة اجرائی داشته باشد،  و این زمینه فقط از طریق تضمین یک قدرت جهانی می‌تواند ایجاد شود،  در غیراینصورت «توافق‌نامه» اجرائی نخواهد شد.

«برجام» نیز از این روند مستثنی نیست.   اگر روسیه از برجام حمایت نکند،  آمریکا به ترتیبی که مایل است یا آن را نقض می‌کند،   و یا در چارچوب نیازهای‌اش آن را به شیوه‌ای که دوست دارد،  «تعریف» خواهد نمود.    در ثانی،  همانطور که شاهدیم «برجام» برخلاف ادعاهای برخی «مقامات» حکومت اسلامی فی‌نفسه تأثیر مثبتی بر سرنوشت اقتصادی و مالی کشور برجای نمی‌گذارد.   مسئله این است که دولت روحانی،  و نهایت امر کل حکومت ملایان تا چه حد قادرند و یا مایل‌اند از این توافق‌نامه در مسیر منافع ملی بهره‌برداری نمایند.  

در تعیین نقش احتمالی توافق‌نامة هسته‌ای بر سرنوشت حکومت اسلامی،  علیرغم بی‌توجهی اغلب صاحب‌نظران داخلی و خارجی،   به استنباط ما نمی‌باید از بررسی ریشه‌های حکومت اسلامی غافل ماند.   و شاید اگر همة این «متخصصان» در این زمینه کوتاه آمده‌اند،  به این دلیل باشد که نمی‌خواهند مسائل حاد و حساس را مطرح نمایند.   ولی در تحلیل تأثیر احتمالی «برجام» بر حکومت اسلامی و بر ملت ایران بررسی طبیعت این حکومت غیرقابل اجتناب خواهد بود.  پس بپردازیم به کاوش در این زمینه.   

تا آنجا که مستندات و شواهد نشان می‌دهد حکومت اسلامی ردائی بود که غربی‌ها پس از غائلة 22 بهمن 57 بر قامت روح‌الله خمینی دوختند.   و به استنباط ما،   در سطوح تصمیم‌گیری غربی‌ها احدی تصور نمی‌کرد که این حکومت پس از مرگ خمینی،  و خصوصاً پس از خروج ارتش سرخ از افغانستان پابرجا بماند.   با این وجود،   فروپاشی اتحاد شوروی از یک‌سو،  و بحران‌زائی در خاورمیانه و پای گذاردن اروپای غربی در بی‌ثباتی از سوی دیگر،   برنامة غرب برای ایران را به حاشیه راند؛   غرب مشکلات فوری‌تری جهت حل و فصل پیدا کرده بود.   و به همین دلیل نیز قانون اساسی حکومت اسلامی که توسط گروهی از ملایان و زیارت‌نامه‌‌نویسان تنظیم شده بود،   و به صورتی دستپاچه برای حکومت استبدادی شخص روح‌الله خمینی دستمایة «حقوقی‌نما» تأمین می‌کرد،  علیرغم عدم توانائی‌اش در تنظیم روابط میان قوای سه‌گانه و خصوصاً ضعف شدید آن در پاسخگوئی به نیازهای ملت ایران،  همچنان در مقام «قانون اساسی» بر کشورمان حاکم باقی ماند.   نتیجتاً ملت ایران در شرایط فعلی با یک نظام بی‌اعتبار،‌  پوشالی و بی‌پایه در کشور روبرو شده‌.   نظامی فاقد نظم که روزگاری قرار بوده مُسکن موقتی بر دردهای مغرب زمین در خاورمیانه باشد،  و اینک چهار دهه است رودرروی ملت ایستاده و تبدیل شده به کابوس ایرانیان.

در مورد خاستگاه واقعی حکومت اسلامی نیز نمی‌باید دچار سردرگمی شد.  یادمان نرفته،   پیش از آنکه علی خامنه‌ای به بز سرگلة حکومت ملایان تبدیل شود،   خمینی بساط «مستضعف،  پا‌برهنه،  امت و مسلمین» به راه می‌انداخت؛  ساواک  جمکران اوباش را زیر بالکن جماران جمع می‌کرد و خمینی با تکرار همین چند واژه در جملات بی‌سروته،   همراه با الله‌اکبر چماقداران زیر بالکن،  «جمعیت» را گویا به وجد ‌آورده،   «هلهلة اسلام» به راه می‌انداخت.  ولی زمانیکه علی خامنه‌ای به جای کله‌پز نشست،   بساط سابق را جمع کردند.   در عوض سفرة «مردم،  مردم» و «ملت،  ملت» پهن شد.  خامنه‌ای عین داریوش کبیر روی یک صندلی با پشتی‌ بلند «جلوس» می‌کند و نان‌خورها و چماق‌کش‌های دستگاه را در برابر او چارزانو می‌نشانند،   و ایشان برای‌شان «ترهات» می‌بافند.   ولی هیچ تفاوتی میان اظهارات خمینی و خامنه‌ای نیست؛  در وعظ و خطابة‌ «خاریوش خبیر»،   واژة «ملت» بجای «امت» نشسته و «مردم» هم جای مستضعفین را گرفته!   ولی سوای احساسات رومانتیک چند «مارکسیست ـ  لینیست» و گروهی استالینیست متعصب و احیاناً جماعتی از بسیجیان و پاسداران خنگ و از همه جا بی‌خبر،  آنچه حکومت اسلامی را به صورتی که می‌بینیم سر پا نگاه داشته،  روحانیت و معنویت و شعارهای دهان‌پرکن نیست.   ستون اصلی فاشیسم اسلامی ارتشی است که شالودة آن را سازمان آتلانتیک شمالی در دوران پهلوی دوم ریخته.   این ارتش است که با حمایت از ساختار دولت فاسد،  سرکوبگر و تا مغز استخوان وابسته،   حکومت اسلامی را در قدرت نگاه می‌دارد.   و اگر دستگاه دولتی در برآوردن نیازهای ملت به شدت ناکارآمد و دست‌وپاچلفتی می‌نماید،  با حمایت مسلحانة ارتش در زمینة سرکوب مردم و حفظ منافع اربابان واشنگتن‌نشین‌اش قادر است خوشخدمتی‌هائی سرنوشت‌ساز بکند.

با این وجود،   نشاندن واژگان «خاریوش خبیر» بجای واژگان خمینی از همان آغاز کار به صراحت نشان داد که ملایان سعی دارند جایگاه اجتماعی خود را تغییر داده،  و خلاصه در شعار «ملت» را بجای «امت» بنشانند.   شاهدیم که حتی خامنه‌ای در سخنرانی‌های پیش از انتخابات‌اش چند سالی است وجود «مخالفان» را به رسمیت می‌شناسد؛   از اینان دعوت می‌کند برای «سربلندی مملکت» در انتخابات شرکت کنند!   این «شناسائی» برای حکومت اسلامی مسئلة کوچکی نیست.  فراموش نکرده‌ایم،   که در دوران وحشت خمینی بر این «مخالفان» نام «نیم‌درصدی‌ها»،  کافران و طاغوتی‌ها گذارده بودند!   و اگر امروز همین نیم‌درصدی‌ها می‌باید «سربلندی مملکت علی خامنه‌ای» را مورد حمایت قرار دهند،  وضع خاریوش خیلی خراب باید باشد.   به عبارت دیگر،  حکومت اسلامی،  هر چند هنوز اربابان آمریکائی‌اش با تمام قوا از آن حمایت می‌کنند،  به سرعت زمینه‌های تضمین‌کنندة حاکمیت خود را از دست می‌دهد،  و همین امر ملایان را به وحشت انداخته،  و دلیل «نرمش قهرمانانة» مقام معظم در مورد مذاکرات هسته‌ای نیز همین وحشت بود. 

حال ببینیم پس از این به اصطلاح «نرمش»،  تکلیف مسائل مملکت چه می‌شود؟  همانطور که دیدیم مسکو آمریکا را مجبور کرد تا به مذاکرات هسته‌ای تن در دهد؛  در نتیجه،  «برجام»‌ نتیجة فشار روسیه بوده،  نه خواست ملایان و یانکی‌ها.  گروهی از ملایان که در میان‌شان می‌توان سرداران سازندگی،  اعضای نهضت‌عاظادی،  برخی فعالان زیرجلکی جبهة ملی و باند اصلی اصلاح‌طلبان و اعضای دولت روحانی را یافت،  بر این استنباط بودند که می‌توان «برجام» را به اسب‌ شاهوار ورود غرب به کشور ایران تبدیل کرد!   از منظر اینان می‌بایست «برجام» را فقط گام نخست در هم‌سوئی «تهران ـ غرب» تلقی نمود.  در گام بعد جمکران می‌توانست جایگاهی «والا» در سیاست‌های منطقه‌ای واشنگتن و لندن برای خود بیابد. 

گروهی دیگر که اسلام‌گرایان تندرو،   اعضای بیت‌رهبری و خصوصاً قاچاقچیان و بهره‌وران از تحریم‌ها را می‌باید در میان‌شان دید،  برخلاف گروه نخست در «برجام» هیچ منفعتی نمی‌دیدند.   خروج از تحریم‌ها از دید اینان معنائی جز پایان یافتن تجارت پردرآمد قاچاق نبود،  و از سوی دیگر،  رفت‌وآمد توریست‌ها به داخل ایران و رونق بازار کار و درآمد که نهایت امر «نیازهای نوینی»،  در زمینة روابط اجتماعی،  معاشرت‌ها،  و احیاناً هنجارهای پوششی در ایران خلق می‌کرد از نظر اینان «غیراسلامی» تلقی می‌شد.    البته مشکل اصلی این گروه برخلاف ادعاهای پرطمطراق‌شان بیشتر مربوط به از دست رفتن امتیازات و نفوذ سیاسی و مالی و کلامی بود؛   هر چند در سخن‌پرانی‌های‌شان مرتباً لاف حمایت از به اصطلاح «ارزش‌های انقلاب» می‌زدند.  

در گام نخست،  پس از «برجام»،   برخی محافل غرب دولت روحانی را «زین» کردند،   به این امید که بتوان از آن در میدان تجدید روابط «اقتصادی ـ سیاسی» کارت‌برنده‌ای در مراودات غرب با مسکو ساخت.   یعنی همان روابط دوران محمدرضا پهلوی با غرب را به صورتی دیگر،   اینبار در پوشش حکومت دینی بر مرزهای جنوبی روسیه حاکم نمود.    البته،  دولت روحانی با کمال میل پای در این مسیر گذارد.   روحانی امید داشت که بتواند،   هم از منظر اجتماعی،  سیاسی و حتی ساختاری،   ایران را به مرتبة عربستان سعودی تنزل دهد،  و هم منافع گروه‌های متفاوت اقتصادی در داخل،  یعنی همان قاچاقچیان و بیت‌نشینان و به اصطلاح «انقلابیون» را به صورت «قانونی» در قلب دستگاه دولت از گزند غیردولتی‌ها محفوظ نگاه دارد.  مسئله،   از منظر روحانی روشن بود؛   می‌بایست به «برادران» قاچاقچی،  تیغ‌کش،  شرخر و قواد  ... یعنی به جمیع لشوشی که حکومت اسلامی را پایه‌ریزی کرده‌اند اطمینان می‌داد،   نزدیک شدن به دولت وی منافع‌شان را نه تنها مخدوش نخواهد کرد که چندین برابر می‌کند!   یادمان نرفته،   در این مرحله بود که علی خامنه‌ای،  رئیس اوباشان بوی اسکناس به مشام‌اش رسید و خفقان گرفت. 

سفر پوتین در آذرماه 1394 به تهران در واقع در این روند «خوش‌خیالانه» نقطة عطفی به شمار می‌رود.   ملاقات غیرمنتظرة‌ پوتین با علی‌خامنه‌ای،   آنهم پیش از دیدار وی با روحانی به صراحت نشان داد که مسکو در شرایط فعلی حاضر نیست در مصاف با سیاست‌های جهانی،   بین دو جناحی که بالاتر از آن‌ها نام بردیم،  دولت روحانی و حامیان‌اش را انتخاب کند.   دلیل نیز کاملاً روشن است؛   حکومت اسلامی فاقد ساختار کارآمد دولتی و شبکة مدیریتی است.   این حکومت با تکیه بر کودتاچیان ارتش،   روز 22 بهمن 57 به کمک سازمان سیا سرکار آمده،  و قرار هم نبوده که شق‌القمر کند.  کار حکومت اسلامی سرکوب ملت ایران،   به چپاول دادن هر چه سریع‌تر منابع ملی توسط چندملیتی‌های غرب،   و تاراج منافع ملی است؛  مأموریتی که طی چهار دهة اخیر با موفقیت کامل انجام داده.   وظیفة دیگری نیز برای این حکومت مشخص نشده.   حال چطور می‌توان انتظار داشت که یک ساختار بی‌حال و درمانده،   از مرحلة مدیریت چند اسکلة قاچاق سپاه پاسداران پای به مدیریت روابط گستردة بانکی،  تجاری،  و مالی با چندین دولت سرمایه‌داری عمدة جهانی بگذارد؟   چنین انتظاری ساده‌لوحانه است؛   روحانی،  به هیچ عنوان قادر نخواهد بود این «بار» را به منزل برساند.  نتیجة عمل دولت وی فقط به این محدود خواهد ماند که به عنوان کارگزار سیاست‌های غرب،   در مرزهای جنوبی روسیه زمینة بده‌بستان،  جاسوسی و غائله‌آفرینی عوامل غرب بر علیه کرملین را فراهم آورد.  به عبارت دیگر،  وظیفة دولت روحانی ایجاد یک عربستان سعودی «ثانی» در مرزهای جنوبی روسیه است و این موضوع به هیچ عنوان خوشایند مسکو نیست؛   درک مواضع مسکو در این میانه آنقدرها مشکل به نظر نمی‌رسد.

به عبارت دیگر،  روحانی و باند دولتی وی،  خارج از تمایلات سیاست داخلی‌شان که بر بازگرداندن اوباش اصلاح‌طلب به صحنه متمرکز شده،  در ارتباط با خارج فاقد برنامه به مفهوم کلی هستند؛    الگوبرداری از روابط آریامهر با غرب که به مراودات دوران جنگ‌سرد بازمی‌گردد،  برای اینان تنها «منبع الهام» تلقی می‌شود.   الگوئی که به طور کلی مخدوش است و بر شرایط فعلی منطقه به هیچ عنوان قابلیت تطبیق ندارد.   در وبلاگ «ژاپچوسیه»،   «آرمان‌های» پوچ و توخالی روحانی در عرصة سیاسی و اقتصادی را تحلیل کرده‌ایم،   برای آشنائی بیشتر،‌  خوانندگان گرامی می‌توانند به این وبلاگ مراجعه کنند،  تا ما هم مطلب را ادامه دهیم.   جالب‌تر از همه این است که در شعارهای «اقتصادی» روحانی عملاً تمامی مواردی را که «مقام معظم» جمکران به عنوان رئوس «اقتصاد مقاومتی» مطرح می‌کند بازمی‌یابیم!   و این پرسش منطقی مطرح می‌شود که «اقتصاد مقاومتی»،  پیشنهاد علی خامنه‌ای با آنچه روحانی مبلغ آن شده چه تفاوتی دارد؟  

پاسخ به این پرسش روشن است؛   «اقتصاد مقاومتی» شعاری است به همان اندازه «توخالی» که وعده‌های اقتصادی روحانی.   هر دوی اینان ـ  روحانی و خامنه‌ای ـ  بازگوکنندة سیاست اقتصادی‌ای هستند که قصد تبدیل ایران به بازار مصرف غرب را دارد،   هر چند با لفاظی تلاش می‌کنند از آن چهره‌های متفاوت و متناقض نشان دهند.   مخالفان و موافقان داخلی و خارجی اینان نیز معمولاً به تلة همین لفاظی‌ها اوفتاده‌اند.  حکومت اسلامی با ساختار دولتی و مدیریتی‌ای که در اختیار دارد،  و آن را از دوران آریامهر به ارث برده،   قادر نیست جز یک سیاست اقتصادی وابسته به غرب،   سیاست دیگری را به پیش براند.   و اگر روسیه ظاهراً طرف علی خامنه‌ای را گرفته فقط به این دلیل است که قصد دارد این اقتصاد استعماری دوران «جنگ‌سرد» را که زمینه‌ساز گسترش منافع آ‌تلانتیسم در آسیای جنوب غربی خواهد شد،   از ریشة آن یعنی از همان بیت‌رهبری بسوزاند.           

شاهد بودیم که،  پس از قطعی شدن تکلیف سوریه ـ  فتح پالیمرا توسط ارتش بعث ـ  آیندة دولت اسلامگرای ترکیه نیز در دامان «ابهام» فرو افتاد و باراک اوباما از پذیرفتن رئیس‌جمهور اینکشور خودداری کرد.   همچنین سفر روحانی به پاکستان نیز که جهت برقراری روابط گرم و صمیمانه با ژنرال‌های چهارستارة آمریکائی در اینکشور صورت پذیرفت،   بی‌نتیجه ماند.   به دنبال همین تحولات،  در داخل و خارج از ایران به سرعت رزمایش‌های «ضد توافق‌نامة» هسته‌ای به اوج خود ‌رسید.  به عبارت ساده‌تر،   روسیه علیرغم دیدار جان کری از مسکو و پیشنهادات ویژة وی پیرامون سوریه،   داعش و عوامل ترکیه را از پالمیرا بیرون راند؛   به حکومت اسلامی جمکران حالی کرد که در آیندة سوریه نقشی نخواهد داشت؛   زیر پای اردوغان را در جمکران،   سوریه و عراق جارو کرد؛   و در همین راستا به پاکستانی‌ها نشان ‌داد که «روغن‌کاری» چرخ‌دنده‌های زنگ‌زدة پیمان سنتو را نمی‌پذیرد.   و در پاسخ به این جسارت‌های «نابخشودنی» مسکو،  غرب تنها سلاح باقی مانده در چنته‌اش را،  سوای حملات تروریستی و بمب‌گزاری‌ها از زرادخانه بیرون کشید.   سلاحی به نام خارج کردن ایران از حیطة توافق‌نامة هسته‌ای!   این سلاح فرضاً می‌باید تهدیدی باشد بر علیه روسیه مبنی بر اینکه «توافق‌نامة» کذا را غرب به زیر پای خواهد گذارد!

جالب اینکه،‌  بازی دیپلماتیک غرب با روسیه،   که برخی اوقات حتی رنگ‌وروی نظامی نیز می‌گیرد در شرایطی صورت پذیرفته که بسیاری از مجاری اقتصادی،  مالی و تجاری غرب برای بازار ایران «کیسه» دوخته‌اند!   و به احتمال زیاد،  این همان نقطه‌ضعفی است که روسیه سعی دارد از آن جهت پیشبرد سیاست‌های منطقه‌ای‌اش بهره‌برداری کند.  به عبارت ساده‌تر،  عربدة تحریم دوباره دولت ایران توسط دیپلمات‌های غربی در شرایطی به گوش می‌رسد که مقامات طراز اول حکومت‌های اروپای غربی برای ورود به ایران و مذاکرات اقتصادی صف کشیده‌اند!    مذاکراتی که مسلماً از ابعاد مالی،  اقتصادی و تجاری گران‌باری برخوردار است.  در نتیجه،   عربده‌های «تحریم ایران» که هر از گاه به آسمان برمی‌خیزد،   بیشتر به نوعی «نرخ تعیین کردن در میانة دعوا» می‌ماند تا سیاستگزاری. 

از قرائن چنین برمی‌آید که روسیه از «بازی» دیپلماتیک خود در ایران اهدافی چندجانبه دنبال می‌کند.   مسکو در یورش‌های دیپلماتیک به مراکز دیپلماسی‌های غیرمتمرکز اروپای غربی،     هم قصد دارد حکومت دین‌سالاران را تا حد امکان تضعیف کند؛   هم از شکل‌گیری نطفه‌های «سیاسی ـ  استراتژیک» نزدیک به غرب و بازتولید الگوهای کره‌جنوبی،  تایلند و تایوان پیشگیری به عمل آورد؛   هم اقتصاد نفتی و گازی ایران را در مسیر اهداف ژئوپولیتیک مسکو متحول کند؛  و هم از فروپاشانی حکومت اسلامی توسط عوامل داخلی غرب ـ  آریامهری‌ها،  چپ‌نمایان،  مجاهدین خلق،  سبزها،  و ... ـ  و شکل‌گیری یک فاشیسم تازه‌نفس و فراگیر وابسته جلوگیری نماید.   باید قبول کنیم،   صورتبندی مورد نظر مسکو،   حتی برای دیپلماسی شطرنج‌وار و بسیار پیشرفته‌ای که کرملین طی دهة اخیر اجرائی کرده،  بسیار پیچیده به نظر می‌آید.  چگونگی اعمال کنترل کرملین بر این مجموعه،  و نهایت امر نتیجة ملموس چنین دیپلماسی‌ای،  به هیچ عنوان قابل پیش‌بینی نیست.  هر چند عقب‌نشینی مداوم محافل غرب در منطقه به این گمانه دامن می‌زند که مسکو آنقدرها هم «گز نکرده جر نداده!»       










       
   




  



۱/۰۸/۱۳۹۵

یانکی و دوستان جانی!




در شرایطی که زیاده‌خواهی استراتژیک ایالات‌متحد،  همگام‌ با وابستگی و بی‌تصمیمی‌ دولت‌های اقماری واشنگتن،‌  اروپای غربی را به شیوه‌ای که شاهدیم به میدان جنگ تروریست‌‌ با شهروند تبدیل کرده،  و همه روزه شاهد کشتار غیرنظامیانی هستیم که در میانة این «بده‌ ـ بستان‌»‌ استراتژیک اصولاً‌ هیچکاره‌اند،  شاید به دور از موضوع نباشد که نگاهی هر چند شتابزده و گذرا بر شکل‌گیری پدیدة «اسلام ـ سیاسی» داشته باشیم.  پدیده‌ای که به استنباط ما آغازگر بحرانی است که امروز عملاً نیمی از کرة ارض را از آمریکای شمالی تا آسیا و آفریقا،   اروپا و حتی اقیانوسیه در بر گرفته و «روزنة خروج» از آن نیز هنوز به صراحت و روشنی قابل رویت نیست.

در این راستا،  و بی آنکه بخواهیم ادعای نگارش علمی و تاریخی در زمینة اسلام سیاسی‌ داشته باشیم،  به روند رشد اسلام در مقام یک به اصطلاح «ایدئولوژی» نگاهی می‌اندازیم.   نگاهی که ما را به دوران پساجنگ جهانی اول باز می‌گرداند و در این بازگشت یک بررسی تاریخی غیرقابل اجتناب می‌شود.  در ادامة مطلب نیم‌نگاهی نیز به موضع‌گیری‌های شبکة خبرسازی‌های‌ آمریکا خواهیم داشت تا ببینیم واشنگتن از آنچه اسلام سیاسی خوانده‌ایم تا چه حد راضی است،   و تا چه حد حاضر است جهت دستیابی به صلحی پایدار از منافعی که در قفای اسلام‌ستائی برای خود دست‌وپا کرده دست‌ بشوید.   پس نخست نگاهی به تاریخچة اسلام سیاسی بیاندازیم.

بسیاری از صاحب‌نظران،‌  ریشة ایدئولوژی‌سازی از دین اسلام را،  حداقل تا آنجا که به دوران نواستعماری بازمی‌گردد،   به کتاب «آیا مسلمان هستیم؟»  نوشتة‌ محمد قطب، از اتباع مصر ارجاع می‌دهند.   ما نیز در اینکه کتاب مذکور یکی از بنیادگراترین چرندبافی‌های معاصر پیرامون دین است،   تردید نداریم.  حامیان محمد قطب،  که می‌باید آن‌ها را در میان رهبران جنبش انگلیسی «اخوان‌المسلمین» جستجو نمود،  با بهره‌گیری از فضای تقدس‌پرورانه‌ای که قدرت‌های استعماری پیرامون دین در خاورمیانه به راه انداخته بودند،‌   مسلمان بودن در قرن بیستم را،   از ابعاد انتسابی و رایج آن،  یعنی چشم گشودن در یک خانوادة مسلمان جدا کرده،  به مجموعه‌ای وظائف مشخص سیاسی و عقیدتی مرتبط کردند!   به عبارت دیگر،  از منظر «قطب» و حامیان وی،   اگر 5 رکعت نماز در روز نمی‌خوانیم؛   اگر روزه نمی‌گیریم؛   اگر به فرامین دین در چارچوب آنچه شرعیات نامیده‌اند عمل نمی‌کنیم؛  پس مسلمان هم نیستیم!   البته این نگرش تا حدودی منطقی می‌نماید،  به این شرط که روند رشد ساختارهای اجتماعی به ساکنان یک کشور این امکان را بدهد تا اگر به قولی «مسلمان نیستند»،  حداقل «شهروند» به شمار آیند.   ولی می‌دانیم که فروهشتگی ساختارهای اجتماعی در کشورهای جهان سوم به نحوی عمل کرده که از منظر حاکمان،   «شهروندی» همان مسلمان بودن معنا گرفته!    

به عبارت دیگر،  آن‌ها که به این شبه‌نظریه‌پردازی میدان دادند،  خودشان حاضر نیستند پای در این «توسعة‌ نظری» بگذارند!   به طور مثال نمی‌گویند،  اگر به فرامین پاپ عمل نمی‌کنید،  کاتولیک نیستید؛   یا اگر به دستورات استالین عمل نمی‌کنیم،  مارکسیست نیستیم؛   اگر به اوامر آدام اسمیت وقعی نمی‌گذاریم موافق سرمایه‌داری نیستیم؛   و یا اگر به مفاد اعلامیة جهانی حقوق بشر گردن نمی‌نهیم،  طرفدار حقوق انسان در قرن بیستم نیستیم!  بله،   برخورد گزینشی و اجباری در نگرش محمد قطب،  این ویژگی را دارد که فقط در شرایط جغرافیای انسانی کشورهای مسلمان‌نشین و در مورد دین اسلام «عمل» کرده و می‌کند،   با مکان‌های دیگر،   نگرش‌های دیگر و ملت‌های دیگر کاری ندارد!  

ولی پرواضح است که،   کلی‌گوئی در اینگونه زمینه‌ها بیشتر به نوعی گسترش استبداد عقیدتی منجر خواهد شد؛  پیروی از یک «مشی‌ فلسفی» تلقی نمی‌شود.  حتی عارفان نیز برای تعلقات دینی فردیت قائل شده‌اند؛  آنچه در نگرش اسلام‌سیاسی مردود به شمار می‌رود.   به عبارت دیگر،  مطرح کردن پیش‌فرض‌های مشخص جهت تأئید و یا تکذیب تعلق فرد به یک نحلة دینی و اجتماعی چیزی نخواهد بود جز بازگرداندن جامعة بشری به نخستین دهه‌های قرون‌ وسطی در اروپا.  و اگر بخواهیم برای این نوع نگرش سکوی پرشی استراتژیک و سیاسی بسازیم،  این فقط استبداد است که می‌تواند از چنین نگرشی «تغذیه» کند.  به عبارت دیگر،  کتاب محمد قطب نوعی «حل‌المسائل» جهت برقراری حکومت استبدادی به شمار می‌رفت.   و جالب اینکه،  سال‌ها و سال‌ها پیش از عربده‌جوئی‌های روح‌الله خمینی،  این کتاب با دقت و عشق و علاقة فراوان در دوران «پربرکت» نظارت ساواک بر نشریات آریامهری،   بارها و بارها به زینت چاپ نیز «آراسته» شده بود!   حال آن‌ها که نمی‌دانند ملا از کجا بر سرشان خراب شده،   شاید کمی به فکر بیافتند.     

بله،  اتفاقی نیست که این «کتاب» در گیرودار ملی شدن کانال سوئز در مصر،  و در اوج آریامهربازی‌ها در ایران به چاپ می‌رسد،  و در هزاران جلد در اختیار «مشتاقان» قرار می‌گیرد.    اگر نیم‌نگاهی به شرایط منطقه در دورانی که محمد قطب دست‌اندرکار نگارش این «اثر جاودان» بود بیاندازیم می‌بینیم که منطقاً نمی باید اوج‌گیری یک نظریة تندروانة دینی را،  آنهم در کشور مصر،  و در گیرودار تحولاتی اینچنین سرنوشت‌ساز که نهایت امر به رودرروئی مستقیم آمریکا با انگلستان و فرانسه،  و حملة ارتش اسرائیل و اشغال صحرای سینا منجر شده،   به یک نگرش ظاهراً منطقی و اسلام‌شناسانه «خلاصه» کنیم.   چرا که،  چنین برخوردی ناظر را در تحلیل چرائی‌های اوج‌گیری «اسلام سیاسی» به بیراهه خواهد کشاند.   ولی تحلیل هر چه باشد،  امروز مشکل می‌توان نقش اسلام سیاسی و اخوان‌المسلمین را در دور کردن جمال‌ عبدالناصر از استراتژی‌های مسکو و پکن نادیده گرفت.  

خلاصه بگوئیم،  اسلام سیاسی از آغاز کار چاقوئی شد که واشنگتن آن را برای بریدن سر اتحاد شوروی تیز کرده بود؛   بقیة قضایا و ترهات ـ  آیا مسلمان هستیم یا نیستیم؛  حق مسلمین به برخورداری از فرهنگ مادری‌؛  حق نماز خواندن و روزه گرفتن؛  حق برخورداری از حجاب اسلامی؛  و ...  ـ  جملگی مخلفات همان آش تاپاله‌ای بود که سازمان سیا می‌خواست «قاشق،  قاشق» به حلقوم ملت‌هائی بریزد که از بد روزگار ساکن مناطق مسلمان‌نشین بودند.   تا اینجای قضیه برای بسیاری افراد روشن است،  می‌ماند ویراست‌های متفاوت اسلام‌سیاسی که به تدریج در مناطق مختلف جهان از آستین عموسام بیرون آمد.  از قضای روزگار باز هم در خاورمیانة عربی است که شاهد شکل‌گیری «اسلام» در مقام ایدئولوژی سیاسی در مصاف «فلسطین ـ اسرائیل» می‌شویم.  اسرائیل را انگلستان همچون پاکستان پس از پایان جنگ دوم رسماً بنیانگزاری کرد،   در نتیجه پر واضح بود که در پاسخ به این موضع‌گیری استراتژیک اتحاد شوروی نیز سریعاً جنبش‌های ضداسرائیلی منطقه را تحت پوشش قرار دهد.  ولی اینجا نیز اسلام سیاسی به داد غرب رسید؛   چپ‌گرائی فلسطینی‌ها به تدریج تحت اوامر انگلستان رنگ‌وروی «اسلامی» گرفت،   و نهایت امر کار بجائی کشید که اگر اسرائیل را نوکران لندن پایه‌ریزی کرده بودند،  مخالفان‌اش نیز افتخار نوکری لندن یافتند.   همین پروسه بعدها در «انقلاب» سرهنگ قذافی نیز تکرار شد،  و ...  و این قضیه سر دراز دارد؛   به تدریج دیدیم که اسلام یک‌تنه تبدیل شده بود به آنتی‌تز بلشویسم! 

خلاصه بگوئیم،  آنچه امروز در غرب در قالب اسلام سیاسی ایجاد دردسر کرده،  و درگیری‌های تروریستی در درون مرزهای اروپای غربی و گاه ایالات‌متحد به ارمغان آورده،  دنباله‌ای است بر روندی که بالاتر به صورت خلاصه تشریح کردیم.  با این وجود،  حتی پس از فروپاشی اتحاد شوروی نیز غرب دست از آب‌قنات اسلام سیاسی نشست؛   اینبار می‌خواست اسب رزم و نبرد در کشور‌های سابقاً شورائی را که اکثراً مسلمان‌نشین هستند،   بر علیه روسیه ارتدوکس «زین» کند!   به همین دلیل است که یک سیاست ضدانسانی و فرهنگ‌ستیز که ریشه در سال‌های پایانی جنگ دوم دارد تا به امروز تداوم یافته.   حال اگر اینک گریبان غرب در چنگ سیاست‌های گذشته‌اش گیر اوفتاده،   شاید این امکان وجود داشته باشد که جهانیان از شر این سیاست مزورانه و ضدبشری که دین را به ابزار سیاسی تبدیل کرده خلاص شوند. 

ولی علیرغم علنی شدن نشانه‌های فروهشتگی در نگرش «اسلام سیاسی»،  هنوز آتلانتیسم دل به این آب‌قنات خوش دارد.  در همین راستاست که ارتباطات گستردة شبکة خبرسازی و سخن‌پراکنی غربی‌ها را با عوامل و ایادی حکومت اسلامی شاهدیم.   این حضرات،   چه آن‌ها که رسماً در بساط جمکران صاحب مقام و موقعیت‌اند،   و چه «مخالف‌نمایانی» که به دلائل «فرصت‌طلبانه»،   به قول خودشان در تبعید زندگی می‌کنند،  آنقدرها کاری با مسائل مبتلا به جامعة ایران ندارند.  وظیفة اصلی این حضرات داغ‌تر کردن تنور حکومت جمکران به صور مختلف است. 

در یکی از این «تلاش‌ها» شاهدیم که رادیوفردا،  شبکه‌ای که مستقیماً از سوی سازمان سیا تأمین بودجه می‌شود،  به بهانة درگذشت ابوالحسن نجفی دست یکی از چماق‌کش‌های حکومت اسلامی را گرفته و تلاش دارد از وی تحت عنوان استاد فلسفه در دانشگاه،   همراه و «هم‌سنگر‌ نجفی» بسازد!   بله،  همانطور که می‌دانیم مدتی است نجفی از این جهان رخت بربسته،   و گر چه در آثار وی با «شاهکار ترجمه» برخورد نمی‌کنیم،  کار وی در مقام مقایسه با همکاران‌اش بسیار خوب بوده.   ولی به محض درگذشت نجفی سایت‌های فارسی‌زبان از یک نجفی ویژه سخن می‌گویند که در خانواده‌ای «مذهبی» در اصفهان چشم به جهان گشوده بود!   بله،  نباید فراموش کنیم که،‌  نجفی که در جامعة فارسی‌ناشناسان،  و دنیای مترجمان و نویسندگان پرشمار و کم‌سواد و پرگوی ایران از جمله کسانی بود که چند اثر شایسته به فارسی برگرداند،  و خصوصاً در خانواده‌ای «مذهبی» چشم به جهان گشود!    مسلماً اگر این امکان وجود می‌داشت تا چند قوم و خویش آیت‌الله و حجت‌الاسلام نیز جهت وصله کردن نجفی به حکومت اسلامی دست‌وپا ‌کنند،  دریغ نمی‌داشتند!‌    خوشبختانه مثل اینکه نخالة عمامه‌برسری،  پاسداری،  رئیس زندان اوینی،  کسی پیدا نشد که به دلائلی بتوان مهر پیوند سببی و نسبی با نجفی برپیشانی‌اش کوبید.  به همین دلیل نیز «رادیو سیا» برای اینکه به هر ترتیب ابوالحسن نجفی را نیز به حکومت اسلامی وصله کند،   دست یک چماق‌کش انقلاب فرهنگی را گرفته و آورده به صحنه!   اشتباه نکنیم،   ایشان فامیل نجفی نیستند،  «همکار» وی هم نبوده‌اند!   بله،  نجفی فامیل پاسدار ندارد،  ولی دلیل نمی‌شود که «دکتر» پورجوادی،  شخصیت چماق‌کش انقلاب فرهنگی ملایان در رادیوفردا «هم‌سنگر» نجفی نباشد: 

«ابوالحسن نجفی پس از انقلاب به دعوت نصرالله پورجوادی به مرکز نشر دانشگاهی پیوست و نزدیک به دو دهه در آنجا با او همکاری کرد.»
منبع رادیوفردا:  مورخ 5 فروردین‌ماه سالجاری

اینکه به چه دلیل یک مترجم بجای ترجمة آثاری که در حیطة کار اوست به یک مرکز به اصطلاح «دانشگاهی» در حکومت ملایان می‌پیوندد،   و به قولی دو دهه همکار مشتی پاسدار و چماق‌کش می‌شود،   از آن مسائل است که در مصاحبة کذا پاسخی برای آن نخواهیم یافت.  باری جناب «دکتر»،  نه فقط همه‌کارة چماق‌کش‌های انقلاب فرهنگی بودند که بر کارهای نجفی نیز نظارت داشتند و به او توصیه می‌کردند چه بنویسد و نجفی هم مطیع اوامر بود:

«اولاً عنوان کتاب [غلط ننویسیم] پیشنهاد خود من بود به نجفی [...] من تا چیزی می‌گفتم می‌گفت خب این عنوانی است که تو خودت پیشنهاد کردی.»
همان منبع

ولی آن‌ها که با بساط دانشگاهی حکومت اسلامی آشنائی دارند بخوبی می‌دانند که اگر کسی چیزی بارش می‌بود سروکله‌اش در این دانشگاه‌ها پیدا نمی‌شد.   این یک واقعیت تلخ است که مهم‌ترین و پرسابقه‌ترین استادان دانشگاه‌های ایران پس از کودتای 22 بهمن 57 نه فقط دانشگاه، که ایران را هم ترک کرده‌اند.   در نتیجه،  قرار گرفتن نجفی در کنار امثال پورجوادی فقط دو دلیل می‌تواند باشد؛  یا نیاز مالی وی به حقوق بخورونمیر دانشگاهی بوده،  یا دلیلی که از دسترس ما خارج است!   به هر تقدیر،   پورجوادی تا حدودی این دلیل را روشن می‌کند:

«اوایل انقلاب ـ کودتای 22 بهمن 57 را می‌گوید ـ  در دانشگاه تدریس می‌کرد،  بعد ـ من درست نمی‌دانم چه بود اما ـ  یک اختلافی پیدا کرد و ایشان قهر کرد و آنجا را رها کرد.»
همان منبع

ای‌بابا!  ای دل غافل!   دیدید چه شد؟  نجفی «اختلافی» پیدا کرد و «آنجا» را رها کرد!  نمی‌گوید،   نجفی نمی‌توانست با لات‌ و اوباش همکار باشد.  در هرحال،  پورجوادی برعکس نجفی «آنجا» را رها نکرد!  بله،   ایشان که با مدرک‌سازی و لات‌بازی یک لیسانس فلسفه،  ‌آنهم از آمریکا،  تنها کشوری که اصلاً فیلسوف ندارد،  ابتیاع کرده‌اند،   دکترای‌شان را پس از کودتای 22 بهمن از دست پرمحبت پاسداران در همان «آ‌نجا» دریافت فرموده‌اند،  و مسلم است که «آنجا» را رها نمی‌کنند!   ایشان «آنجا» را محکم چسبیدند،   که همه چیز در همان «آنجا» بود. 

غرض از برخورد با اوباشی از قماش پورجوادی در این وبلاگ،   به هیچ عنوان به زیر سئوال بردن این افراد نیست؛   چرا که اینان خود بهتر از هر کس دیگری می‌دانند چه نخاله‌هائی‌ هستند.  اینان پس از عمری بوسیدن و لیسیدن نعلین بوگندوی آخوند اینک منتظر فرصت‌اند تا همچون اکبر گاف،   حاج‌فرج دباغ،  و بسیاری دیگر از اراذل حکومت اسلامی،   سوراخی در مغرب زمین بروی‌شان بگشایند تا در آن خزیده،  پس از عمری همکاری با عملة سرکوب و فاشیسم نقش «آزادیخواه» را هم به کارنامة‌ مشعشع و مفتضح‌شان اضافه کنند.  خلاصه «آنجای» دیگری بیابند و سخت به آن بچسبند.   ولی اینکه رادیوفردا و سازمان سیا چنین عملیاتی را کارسازی می‌کنند،  بیش از تمایلات بیمارگونة این جانوران وحشی از اهمیت برخوردار می‌شود. 

بله،  مشکل همان است که بالاتر تحت عنوان سیاست‌گزاری‌ واشنگتن در چارچوب اسلام سیاسی عنوان کردیم.  واشنگتن می‌پندارد که با حمایت همه جانبه از شبکة «شیخ‌وشاه» که از طریق سیدضیاء و اوباش میرپنج،  پس از جنگ اول در ایران تأسیس کرده خواهد توانست سیطرة منطقه‌ای خود را دست‌نخورده نگاه دارد.  و این است دلیل پیش کشیدن اوباش حکومت اسلامی توسط شبکة رادیوئی سازمان سیا.    ولی چه بگوئیم که نجفی را در مقام یکی از همکاران نزدیک مصطفی رحیمی ـ  ترجمة ادبیات چیست اثر ژان‌پل سارتر ـ   با هیچ سریشمی نمی‌توان به اوباش «انقلاب فرهنگی» و امثال پورجوادی چسباند.   در عمل،   این رزمایش‌های «فرهنگی‌نما» از سوی «رادیو سیا» به صراحت نشان می‌دهد که یانکی‌ها سوراخ دعا را واقعاً در ایران گم کرده‌اند.     

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان «جانی» مشکل توان بریدن!
حافظ