۲/۱۵/۱۳۸۶

نصرالدین و رایانه!



در مقدمة یک ترجمة مفصل از حکایات ملانصرالدین به زبان فرانسه، مترجم که به دلیل کار پرارزشی که ارائه داده، حقیقتاً می‌باید صاحب فضیلت‌اش خواند، ملا را شخصیتی معرفی می‌کند، متعلق به دوران قرون‌وسطای جهان اسلام. در واقع، برخی مورخین می‌گویند نصرالدین ایرانی بوده، برخی او را اهل عثمانی می‌دانند، و دیگران عرب‌تبارش می‌خوانند، ولی نصرالدین هر چه بود، نمادی بسیار زیبا و گویا از تاریخ قرون وسطای منطقة مسلمان نشینی وسیع شد که خود را بالاجبار طعمة ترک‌تازی‌های سواران تیمورلنگ می‌دید. و در فرهنگ مردمان این سرزمین، «فولکلوری»‌ به نام نصرالدین جان گرفت، تا شاید از طریق تکیه بر طنز، فضای رعب‌آور حاکمیت تیمور و تیموریان را فروپاشاند. حکایات نصرالدین نیز در همین راستا، دقیقاً بازتاب نیازهای همان دوران باقی مانده، هر چند که گاه تلخ است، گاه غنی و پربار؛ و برخی اوقات هم بی‌اندازه خنده‌دار!

ولی قصد بازگو کردن تاریخچة شخصیت افسانه‌ای و یا حقیقی نصرالدین، در این کوتاه مقال اصلاً مد نظر نیست. امروز به صورتی کاملاً تصادفی به یاد او افتادم، چرا که خود را در شرایطی گرفتار دیدم که فقط می‌توانست در یکی از حکایات نصرالدین به وقوع بپیوندد. همانطور که می‌دانیم امروز شنبه است، و برای آندسته از کسانی که در «بلادکفر» خیمه زده‌اند، تعطیل عمومی است. در همین راستا، در نیمه‌های روز با لیوان بزرگی چای دم کرده، در حالیکه هنوز چشمانم را می‌مالیدم، و سودای خواب در سر می‌پروراندم، پای رایانه نشستم. رایانة پیر و فرتوت هم «تلق‌تلق» مشغول بارگیری صفحات سایت‌ها بود، که ناگهان چشمم به یک خبر عجیب افتاد. بله، در سایت بی‌بی‌سی، در کنار عکسی که از فرط کوچکی می‌توانست، عکس هر کسی باشد، نوشته بودند: «به قدرت رسیدن جلال‌ طالبانی در اسکاتلند». بی‌اختیار نیم‌خیز شدم! در عرض چند ثانیه، تمامی ساختارهای راهبردی که طی سال‌ها در ذهن خود ساخته بودم، از هم فروپاشید. با خود گفتم، «دیدید، چه شد؟! این بلر دیوانه ... »

بعد گفتم، «به سرت زده؟!» دیدم خیر به سرم نزده، قلم فارسی خیلی کوچک است؛ با لبخندی که نشان از اطمینان خاطر داشت، قلم را یک درجه بزرگ کردم، و همانطور که جرعه‌ای چای می‌نوشیدم، از زیر چشم دوباره نگاهی به همان خبر انداختم، نوشته بود: «به قدرت رسیدن جدائی طالبان در اسکاتلند!» اینجا دیگر، تمام اطمینان‌ خاطرم را از دست دادم، «این خبر دیگر چیست، جدائی طالبان چه صیغه‌ای است؟» نگاهی به لیوان چای انداختم، و زیر لب چند ناسزا نثار شرکت «لیپتن» کردم. ولی بعد دیدم که خیر! مسئله این است که فانت را یک درجة دیگر هم باید بزرگ کنم. آخرالامر موفق به خواند خود خبر شدم، و از آسمان به زمین بازگشتم: «به قدرت رسیدن جدائی طلبان در اسکاتلند!» نفسی به راحت کشیدم، عرق پیشانی را پاک کردم. و زیر لب گفتم، «مرده شور هر چه اسکاتلندی است ببرند، با آن زبان‌شان که دیلماج ... !» ولی یواش یواش خنده‌ام گرفت! مدت‌ها می‌خندیدم؛ تصور دنیائی که در آن «جلال‌طالبانی» در اسکاتلند به قدرت می‌رسد، و یا «جدائی طالبان» ـ معنایش هر چه می‌خواهد باشد نمی‌دانم ـ در این سرزمین حاکم می‌شود، آنقدر خنده‌دار بود که بقیة چای ماند و جوشید.

وقتی برای دم کردن دوبارة چای به آشپزخانه می‌رفتم، در کتابخانه چشمم به یک نسخه از همین کتاب ملانصرالدین افتاد، که عکس رنگی و بزرگی هم از خود نصرالدین، با همان کلاه و عبا و نعلین، سوار بر خر معروفش، روی جلد چاپ کرده‌ بودند. مثل این بود که نصرالدین مرا به نام می‌خواند، بی‌اختیار دستم به طرف کتاب رفت، برداشتم و شروع کردم به خواندن. دیدم عجبا! که حکایت امروز ما، با این فناوری‌های جدید، درست عین حکایات نصرالدین است با تیمور! این‌ها هم حرف یکدیگر را نمی‌فهمیدند، و دائم در فضائی آکنده از سوء‌تفاهمات می‌زیستند. ولی از آنجا که روزی را بدون ناسزا به حکومت اسلامی نمی‌توان پایان برد، در دل شروع کردم به فحاشی به آخوندها، «چرا بجای فناوری هسته‌ای یک نظام رایانه‌ای پایه‌گذاری نمی‌کنید، تا ما ایرانیان هم مثل آدم بتوانیم از این شبکه استفاده کنیم. همین ‌فارسی‌ نیم‌بندی هم که روی اینترنت آمده از صدقة سر امثال بیل‌گیتس است، خجالت نمی‌کشید، و ... »

بله، اینبار زودتر از خواب بیدار شدم. دیدم با چنین نظام ایده‌آلی که بنده در نظر گرفته‌ام، محمودی باید برگردد دکان حلبی‌سازی بابا!‌ «رهبر» هم از نو، باز کند دکان مارگیری‌اش را در خراسان! آنوقت نان این آمریکائی‌ها را چه کسی بدهد، و ... دیدم که خیر! سوءتفاهمات ما ایرانیان با این نظام رسانه‌ای الکترونیکی از این‌ حرف‌ها خیلی عمیق‌تر است؛ رایانه را خاموش کردم و از خانه زدم بیرون!






۲/۱۳/۱۳۸۶

انتخابات و رویاها!


یکشنبة آینده، در روز 6 ماه مه، در کشور فرانسه انتخابات ریاست جمهوری برگزار خواهد شد. طبق قانون اساسی، رئیس جمهور در کشور فرانسه از قدرت بنیادین بسیار بالائی برخوردار است، این مقام در فرانسه، برخلاف بسیاری کشورهای دیگر: ایتالیا، آلمان، اسرائیل و ... به هیچ عنوان صرفاً «نمادین» نیست. رئیس جمهور فرانسه، طی دورانی که در کاخ‌الیزه سکنی می‌گزیند، در چارچوب قانون اساسی کشور، قدرتمندترین مرد فرانسه خواهد بود؛ ورای قوانین و مصوبه‌ها قرار می‌گیرد، و حتی قوة قضائیه، یکی از ارگان‌های اساسی در کشور فرانسه، نمی‌تواند به شخص ریاست جمهور تعرض کند. حال این سئوال پیش می‌آید که در انتخاباتی که در راه است این «قدرت» بنیادین که طی تاریخ اینکشور گاه «خرد کننده» نیز عمل کرده، در سرزمینی که به درست یا به غلط، یکی از «طلایه‌داران» دمکراسی و حقوق بشر معرفی می‌شود، تحت چه شرایطی، در کف برندة «خوش‌اقبال» این بخت‌آزمائی سیاسی قرار خواهد گرفت؟

کشور فرانسه، از روزگاری که ژنرال دوگل، در رأس یک ارتش آمریکائی به دوران حکومت ویشی نقطة پایان گذاشت، در چارچوب سیاستی زیست که می‌توان آنرا «غربی» بودنی، «خلقی‌نما» نامید! از آن‌هنگام تا به امروز، فرانسه هم از اعضاء ثابت و مصمم «پیمان‌ آتلانتیک شمالی» است، و هم مدعی استقلال از تصمیمات دفتر مرکزی این سازمان! فرانسه هم مأمنی برای سرمایه‌داری جهانی به شمار می‌رود، و هم مرکزی جهت توسعة «الهامات» سوسیالیستی، اگزیستانسیالیستی، مارکسیستی و ... فرانسه هم کشوری استعمارگر است، و سرکوب سازمان ‌یافتة ملت‌های آفریقای سیاه و شمال آفریقا، جهت چپاول منابع مالی و مواد خام آن‌ها را صریحاً «راهبری» می‌کند، و هم یکی از مراکز مهم جهانی، جهت «مبارزات» سیاسی علیة استعمار و حامیان استعمارگران معرفی می‌شود؛ خلاصه بگوئیم، فرانسه مجموعه‌ای است از تضادهائی آنچنان عمیق و متخالف که تعریف نهائی و غائی این ملت، و مواضع این حاکمیت، عملاً از حوصلة هر قلمی به دور است.

ولی این تضاد را فرانسه از تاریخ خود به ارث برده. از همان زمان که «دانتون»، خطیب و شخصیت معروف انقلاب‌کبیر و یکی از رهبران «کمون‌پاریس»، در سال 1792، رهبری عملیاتی را بر عهده گرفت، که نه تنها نقطة پایانی بر سلطنت خاندان بوربن‌ها گذاشت، که برای نخستین بار در تاریخ بشر، حاکمیت را از «منشاء» و الهامات الهی خود جدا کرده، «مقهور» آراء مردم تعریف کرد. «دانتون»، زمانی که دو سال بعد، به جرم توطئه جهت سرنگونی حکومت، در دادگاهی فرمایشی محاکمه و به گیوتین سپرده شد، فریاد زد: «با این انقلاب، ما نهال امید در قلب ملت‌ها کاشتیم، امید را نمی‌توان به گیوتین سپرد!» ولی فراموش نکنیم که، «دانتون» خود نیز نهالی بود، از همین کشور و ملت، نهالی که در 33 سالگی اعدام می‌شود، تا داستان سوءاستفاده‌های مالی‌اش هنوز هم قصه‌ای ناتمام، ناشنیده و ناگفته باقی بماند، و ملت فرانسه، هنوز در «تعریف» چنین شخصیتی بزرگ در ماند، تا از «سیاهی‌ها» و «سپیدی‌های» زندگانی این انقلابی بزرگ، شاید به رنگ «واقعیات» زندگی انسان‌ها برسد، به آنجا که دیگر سیاهی و سپیدی مفاهیم خود را از دست می‌دهد، و همه چیز رنگ می‌بازد. این همان تعریف دمکراسی نیست: تعلیق ابدی ارزش‌ها؟!

ولی فرانسه در آغاز هزارة سوم در برابر استفتاء تاریخی و عمیق‌تری قرار دارد. نخستین سئوال آنکه، نقش این ملت در آیندة تحولات جهان چیست؟ جبهة «مقبول» فرانسویان، که 250 سال در خاک‌ریز‌های آن این ملت جنگید، همواره مقهور برتری طلبی اقتصادی آنگلوساکسون شد. ولی در ازای این شکست دیرپای، فرانسه همیشه هم اینان را در برابر نظریة سیاسی خود به زانو در آورد؛ این جبهة مقبول و شناخته‌شده، و بازی‌های ارضاء‌کنندة آن، دیگر از هم فروپاشیده. بازی سیاست جهانی، امروز در مرز «سپیدی‌ها» و «سیاهی‌های» مأنوسی قرار نگرفته، که از دوران «دانتون‌ها» تاریخ ملت فرانسه معجونی از ترکیب‌شان بوده. دوران جدید، «سپیدی‌ها» و «سیاهی‌هائی» از آن خود به همراه آورده؛ رنگ‌هائی «تند»، با ارزش‌هائی دیرپای که «تعلیق» نمی‌‌جویند، کاملاً برعکس، قصد آن دارند که با به زیر پای گذاشتن «درس‌های» انقلاب کبیر، در مسیر «تحکیم»‌ پای گذارند! «تحکیمی» مرگ‌بار، برای آنان که دل به گذشته‌ها خوش کرده‌اند، و آئینه‌ای که همه روزه در آن می‌نگرند، فقط «واقعیات» همان گذشته‌ها را باز‌می‌تاباند.

فرانسه پس از فروپاشی دیوار برلین، بر لبة تیغ نشست! اگر «غربی‌‌بودن‌ها» با این فروپاشی بسیار ارضاء شد، «خلقی‌نمائی‌ها»‌ به پایان رسید؛ لیک این یک، بدون آن یک در این سرزمین بقائی نخواهد داشت. چرا که فرانسة جدید، سرمایه‌داری نوین و پساجنگ‌دوم فرانسه، همیشه ترکیبی بوده از هر دو اینان. از روزی که فروپاشی دیوار برلین چادری از خلاء سیاسی بر فراز این سرزمین فرو انداخت، «مبارزات انتخاباتی» فرانسه در جستجوی معنا و مفهوم در می‌ماند‌. اگر آنگلوساکسون‌ها، این دشمنان ‌دیرپای که نهایتاً دوستان گرمابه‌ و گلستان فرانسه شدند، با قبول یک «مسئولیت» در برابر تاریخ معاصر خود، آغشته به خون، دست در گریبان سرنوشت محتوم استعمارگرائی خود، «نقش‌آفرینی» کردند، هر چند که مسلماً فردائی نخواهند داشت، فرانسه، تو گوئی از رودرروئی با فردا می‌هراسد. فرانسه در پناه نمایشی خنک و بی‌مزه از «دمکراسی»‌، یا هر آنچه می‌تواند از آن هنوز باقی مانده باشد، سنگر گرفته، و این توهم دیرپای را دامن زند که، «این کابوس نیز بگذرد!»

ولی کابوس‌ها در زندگی ملت‌ها به خودی خود از میان نخواهد رفت؛ از دورانی که استقلال ایالات متحد از کشور انگلستان، الهام‌بخش انقلاب کبیر شد، از دورانی که انقلابیون اخراج شده از سرزمین آمریکا در فرانسه مأوا گزیدند و «نظریه»‌ می‌پرداختند، از دورانی که تانک‌های ارتش آمریکا برای ملت فرانسه «آزادی» از چنگال فاشیسم هیتلری به ارمغان آورد، سال‌های سال گذشته، رابطة گنگ و تاریخی فرانسه با کشف قارة آمریکا، با نظریة ملتی به نام آمریکا، امروز دیگر مشکل به «تعریف» می‌آید. «این» فرانسه، نه می‌تواند در این آمریکای «نئوکان‌»، خود را بازیابد، و نه قدرت آن را دارد که این رابطة دیرپای را که «درس‌های» انقلاب کبیر بر ستون‌های آن حک شده، از نو تعریف کند. ولی دیری نخواهد گذشت که «چنین» خواهد شد: یا به دیدار آینده می‌شتابیم، و یا اینکه آینده بر سر در منزل‌مان خواهد کوفت. اینجاست که می‌باید دید، درس‌های «دانتون‌ها» تا کجا به فرانسه اعتقاد به «رنگ» بی‌رنگی داده‌اند؛ اینجاست که خواهیم دید، تعالیم «کمون‌پاریس» تا کجا در باورهای این سرزمین ریشه دوانده.



۲/۱۲/۱۳۸۶

اشتهای صاف و سراب!



دستگیری حسین موسویان در تهران، و اعزام سریع وی به یکی از بندهای زندان اوین، در واقع آغازگر حملات امنیتی و سیاسی‌ای است که، پیشتر در زمینه‌های نظامی، اجتماعی، دانشگاهی و غیره آغاز شده بود. موسویان از جمله شخصیت‌های خلق‌الساعة حکومت اسلامی است و در شورائی به همان اندازه خلق‌الساعه، تحت عنوان «شورای عالی امنیت ملی»، در کنار فردی به نام «روحانی»، در «مذاکرات» هسته‌ای با قدرت‌های بزرگ جهان شرکت می‌کرده است. خبرگزاری‌ها از وی تحت عنوان فردی نزدیک به رفسنجانی سخن به میان می‌آورند، ولی نمی‌باید فراموش کرد که در این مرحله از شکل‌گیری سیاست داخلی، واژة «رفسنجانی» مفهومی فراتر از یک فرد پیدا کرده؛ این واژه نشاندهندة یک دورة ویژه از روابط حکومت اسلامی با قدرت‌های غربی است، دوره‌ای که طی آن نزدیک شدن به غرب تحت عنوان «میانه‌روی» و بعدها «اصلاح‌طلبی» ـ دورة محمد خاتمی ـ رسماً مورد تأئید محافل ویژه‌ای در سطح جهانی قرار می‌گرفت.

موسویان به احتمال زیاد خود یکی از «شخصیت‌های» امنیتی حکومت اسلامی است، و قرار گرفتن وی در موضع حساسی چون پست سفارت‌کبرای این حکومت، در شهر مسکو، در دورة یلتسین، از وی یک مهرة امنیتی وابسته به محافل «تصمیم‌گیرندة» غرب می‌سازد. فراموش نکرده‌ایم که در دورة یلتسین، قدرت‌های غربی، تحت عنوان شکل‌گیری «سرمایه‌داری» روس، بسیاری از جاسوسان و وابستگان خود را یک روزه در این کشور به شهرت و ثروت‌های کلان و باد‌آورده رساندند؛ این گروه‌ها، پس از دوره‌ای که با به قدرت رسیدن «کلنل‌های» کا‌گ‌ب همزمان شد، بکلی منزوی شده، به زندان افتادند و برخی نیز در غرب پناه گرفتند. از میان این «تجار» خوش نام، آندسته که امروز موفق شده‌اند به دامان غرب بگریزند، اغلب در این کشورها تحت پوشش «پناهدة سیاسی» اقامت گزیده، و در عمل فعالیت اصلی‌شان پامنبری واعظان سیاست غرب در رسانه‌ها و محافل مختلف «مالی ـ تجاری» است. از اینرو تأکید بر وابستگی موسویان به «رفسنجانی» را می‌باید در امتداد یک سیاست کلی در ایران مورد بحث قرار داد: حذف مهره‌های قدیمی وابسته به غرب از صفحة شطرنج سیاسی کشور، مهره‌هائی که همگی از جمله مقامات امنیتی خواهند بود، و به تبع‌اولی قسمتی از بدنة «اصلاح‌طلبان» امروزی را نیز شامل خواهند شد؛ و جایگزینی هم اینان با مهره‌های «نوین» غربگرا.

به عبارت دیگر، اگر بحران سیاسی‌ای که دامن‌گیر محافل ویژه‌ای در تهران شده، موسویان را، نه به عنوان فرد، که به عنوان یک «جریان» مورد اتهام قرار دهد، می‌باید منتظر فرو افتادن کلاه‌های «پرپشم‌تری» از سر «اربابان» حاکمیت اسلامی باشیم. به احتمال زیاد گرفتاری‌هائی برای برخی از «دولتمردان» وابسته به غرب که طی دورة «سازندگی» به مواضعی دست یافتند، به وجود خواهد آمد. از طرف دیگر، به طور کلی منطقه در شرایط انتقالی قرار گرفته. وضعیت حاکمیت در ترکیه همچنان آشفته‌ باقی مانده؛ و اینبار، غرب نمی‌تواند همچون گذشته‌ها، در هنگام آغاز بحران سیاسی در این کشور «ارتش وابسته به ناتو» را در مقام «کاتالیزور» وارد میدان سیاست کند. اگر ارتش نتواند نقش سنتی خود را طی بحران‌های‌ سیاسی آتی بازی کند، حکومت ترکیه وارد مرحله‌ای بسیار خطرناک خواهد شد. چرا که ساختارهای مدنی در این کشور، خارج از آنچه با حمایت ارتش شکل گرفته، غالباً تحت عنوان مبارزة سنتی با «کمونیست‌ها»، تحت نظارت واعظان و اسلام‌گرایان قرار دارد، و این «جماعت» در حال حاضر می‌توانند ترکیه را در دروازه‌های بازار مشترک اروپا و در مرزهای آبی روسیه، به یک آتشفشان تبدیل کنند.

شاید به همین دلیل باشد که چند روز پیش ـ 24 آوریل 2007 ـ «خوزه مانوئل باروسو»، رئیس پرتغالی «کمیسیون اروپا» در شهر نیویورک و سپس در دیدار با جرج بوش، سخن از «عمیق‌تر» کردن روابط میان دو سوی آتلانتیک به میان آورده! و اظهار داشته که روسیه و ایران نمی‌توانند میان اروپا و آمریکا «شکاف» بیاندازند. البته گذاشتن حکومت اسلامی در کنار روسیه، آنهم در زمینة تعیین سیاست‌های جهانی، مسلماً از روی مزاح بوده، ولی اگر شرایط جهانی دیگر به آمریکا امکان ندهد که بحران آتی ترکیه را به شیوة مرسوم ـ کودتای نرم و محلل ـ از سر بگذارند، و یا اینکه آمریکا منافع خود را در به پایان بردن این بحران در «مسیری» دیگر جستجو کند، تمامی اظهارات آقای «باروسو» باد هوا خواهد بود؛ ترکیه‌ای «اسلام‌گرا»، در شرف پای‌گذاشتن به میدان «جنگ داخلی» میان هواداران «ملاجماعت»، نیروهای «چپ‌» و لائیک‌ها، از این سیاست بر جای خواهد ماند. ترکیه‌ای که در چنین شرایطی بر دروازه‌های اروپای «متحد» و فدراسیون روسیه، خیمه‌ و خرگاه خود را «علم» می‌کند!

با در نظر گرفتن ابعاد این بحران، می‌توان به صراحت دید که «ابتکار» مذاکرات شرم‌الشیخ از طرف آمریکائی‌ها تا چه اندازه «صحنه‌سازی» و خارج از موضوع است. بی‌پرده بگوئیم، انتشار اعلامیة اخیر وزارت امور خارجة آمریکا که در آن حکومت اسلامی را فرماندة «تروریست‌ها» لقب داده، و این عمل، پس از آنکه طرف‌های درگیر به صراحت از حضور حکومت اسلامی بر سر میز مذاکره سخن به میان آورده‌اند، نشان می‌دهد که حتی آمریکائی‌ها خود نیز نسبت به نتیجة احتمالی این «مذاکرات» بی‌اعتنا هستند. و شاید «ابتکار» انتشار این اعلامیه، نشاندهندة ابعاد واقعی سیاست آمریکا در منطقه باشد! در واقع، این سئوال مطرح می‌شود که، دولت بوش، با «تروریست» خواندن حکومت اسلامی، و سپس نشستن بر سر میز مذاکره با همین حکومت، چه پیامی می‌خواهد به جهانیان ابلاغ کند؟

ولی، امروز شاهدیم که مسائل منطقه از ابعاد دیگری نیز برخوردار شده: سقوط احتمالی دولت اسرائیل، و احتمال یک انفجار سیاسی در کشور ترکیه! اگر سقوط دولت اسرائیل را به دلیل شکست مفتضحانه از «حزب‌الله» بتوان حتمی تلقی کرد، انفجار سیاسی در ترکیه، در صورتی که به وقوع بپیوندد، مواضع سنتی غرب در آسیای غربی را از پایه دچار تحول خواهد کرد. و دیگر حتی «حضور» تا «عدم‌حضور» ارتش آمریکا در عراق مسئلة «سرنوشت‌سازی» تلقی نخواهد شد. اینکه سیاستگذاران آمریکا، مسائل ترکیه را از چه زوایائی مورد بررسی قرار می‌دهند، خود جای بحث دارد، ولی همانطور که دیگر نمونه‌های سیاسی نشان داده، تمامی مسائل را همیشه نمی‌توان تحت نظارت کامل قرار داد. از طرف دیگر، برخی رویکردهای آمریکائی به مسائل ترکیه، نشاندهندة این «تمایل» مخرب در میان دولتمردان آمریکائی است که «صورتبندی‌ای» را که در ایران به خورد مسکو داده‌اند، به صورتی دیگر در ترکیه، بار دیگر به روسیه تحمیل کنند!

این برخورد می‌تواند مسکو را در شرایطی قرار دهد که «عصبی‌تر» از همیشه، پای به میدان سیاست جهانی بگذارد، و منافع غرب شدیداً‌ تحت تأثیر قرار گیرد. در توضیح این مطلب می‌باید عنوان کرد که غرب به دلیل همسایگی ایران با روسیه، نتوانست هنجارهای نوین سیاست خارجی خود را بر ایران نیز حاکم کند: اشغال نظامی، جنگ، فروپاشی و ... ولی همزمان، با بهره‌گیری از همین «حساسیت» شدید نزد حاکمیت روس، جهت حفظ شرایط «صلح‌آمیز» در مرزهای روسیه، ‌ آمریکائی‌ها عملاً در ایران «لباس‌شخصی‌ها» را از صندوق «مار‌گیری» بیرون کشیدند، و امروز نیز شاهدیم که تنها عواملی که به صورتی «سنتی» می‌توانند حکومت اسلامی را در ارتباطی «غیرنظامی» با خارج قرار دهند، به دست غرب یک به یک از صحنه خارج می‌شوند ـ نمونة موسویان! در این راستا می‌بینیم که، غرب اینک اصرار دارد که، در ایران حکومتی «شبه‌نظامی» و «پاکستانی» به راه بیاندازد؛ این حکومت را «رئیس تروریست‌ها» بخواند و در برابر افکارعمومی جهان نخست کاملاً خلع‌سلاح کند؛ سپس همزمان، با همین حکومت بر سر میز مذاکره و بده‌بستان بر سر آیندة منطقه هم بنشیند! اینهمه، نشان می‌دهد که غرب اشتهایش صاف‌تر از آن است که بعضی‌ها فکر می‌کرده‌اند! ولی نخست باید دید که کاخ‌سفید تا کجا می‌تواند این سیاست را پیش براند. ولی در اینکه، همین «معجون افلاطون» را بتواند در ترکیه، یک بار دیگر به خورد روس‌ها بدهد، به عقیدة نویسندة این وبلاگ دیگر نشانه‌ای از «خوش‌خیالی» غرب خواهد بود. و دیدار اخیر مشارف و «مقامات» حکومت اسلامی از ترکیه، نمی‌تواند چنین عملی را تضمین کند. ممکن است اظهارات آقای باروسو، در این راستا، بیشتر نشانة عدم‌رضایت اروپا از سیاست‌های جرج بوش تلقی شود، تا عملی جهت جلب رضایت کاخ سفید. چرا که در صورت «عصبی» کردن روس‌ها، دود این «عصبیت‌ها» اول به چشم اروپائی‌ها خواهد رفت.



۲/۱۱/۱۳۸۶

روزکارگر


از آن ایام که در روز اول ماه مه، ‌ ارتش شوروی با موشک‌های مجهز به کلاهک‌های هسته‌ای در میدان سرخ میتینگ بر پا می‌کرد، تا روز کارگر «گرامی» بدارد، سال‌ها می‌گذرد. حاکمیت بلشویک‌ها در شرایطی سقوط کرد که یک شکست نظامی در افغانستان بر دوش می‌کشید، و بلشویسم پرماجرای روس، که خود را میراث‌خوار سوسیالیسم جهانی معرفی می‌کرد، علیرغم برخورداری از قدرتمند‌ترین ارتش‌های زرهی جهان، با بجای گذاشتن اجساد یک میلیون افغان که در جنگ‌های خونین این کشور قتل‌عام کرده بود، به زباله‌دان تاریخ افتاد! امروز سال‌ها از این حادثه می‌گذرد، ولی هنوز شاهدیم که، کارگران جهان اول ماه مه را گرامی می‌دارند، و میلیون‌ها نفر در اقصی نقاط کرة ارض، روزی «واحد» را برگزیده‌اند، تا به جهانیان نشان دهند که میان انسان‌ها، روابطی حاکم شده که «انسانی» نیست!

امروز، نظام سرمایه‌داری جهانی، هرم‌های اجتماعی را در بطن جوامع خود بکلی جابجا کرده، و هر چند که فقر «پنهان» بر شهروندان خود حاکم کرده است، دیگر نمی‌توان از مبارزات کارگران در اروپای غربی و یا آمریکا شمالی سخنی به میان آورد. چرا که قاعدة هرم اجتماعی در این جوامع ـ جوامع «رشد» یافتة غرب ـ هر روز بیش از پیش از میان برداشته می‌شود، تا به درون جوامع جهان سوم منتقل شده، ‌بر دوش میلیاردها انسان بینوا و تهیدست، هر روز بیش از پیش سنگینی کند. «فقر» در جهان سوم، می‌رود تا «واقعیت» نوین امروز جهانی باشد، و فقری اینچنین «سازمان‌یافته»، برای بشریت عواقب «هولناکی» به همراه خواهد آورد. امنیت جهانی، روابط میان ملل، روابط میان ساختارهای فرهنگی جامعة بشری، تماماً می‌تواند تحت تأثیر این «فقر روز افزون» از هم فرو پاشد. و این فروپاشی‌ها انسانیت را اسیر دست جهانی خواهد کرد که در آن «ارزش‌‌ها» ـ شاید آنچه به عنوان ارزش‌ها از مقبولیت جهانی می‌تواند برخوردار شود ـ هر روز بیش از پیش لگدمال منافع و مزایائی شود که گروهی جهت به دست آورد‌نشان، و جماعتی جهت حفظ کردن‌شان، به جان یکدیگر می‌افتند. اول ماه مه، برای آنان که هنوز «امیدوارند»، و به آیندة بشریت با شوق و اشتیاق می‌نگرند، شاید یکی از معدود نمادهائی باشد که هنوز باقی مانده، و همگان را به همیاری و دستیابی به توافقی کلی میان ملل جهان فرا می‌خواند.

در عراق شاهدیم که چگونه منافع «کلان‌سرمایه‌داران» ملتی را همه روزه قتل عام می‌کند؛ افغانستان هنوز در بند «جنگ» است، جنگی «اعلام‌نشده»، پنهان ولی بسیار خونریز! آمریکای لاتین، و مصائب صدها میلیون ساکنان این منطقه، دیگر از تیترهای درشت روزنامه‌ها گریخته، تو گوئی دیگر کسی نمی‌داند که در قلب امپراتوری مافیاهای برزیل، در اقتصاد فروپاشیدة آرژانتین، در مناطق جنگ‌زدة آمریکای‌ مرکزی بر ملت‌ها، کودکان و زنان، چه‌ها می‌گذرد. در همین راستا، آسیای جنوب شرقی، آفریقای سیاه و بسیاری دیگر مناطق تحت ستم، به دست فراموشی سپرده شده‌اند. نظام رسانه‌ای، امروز بیش از پیش «سرکوب‌گر» عمل می‌کند، دیگر این «حوادث» نیستند که «سرخط‌ها» را می‌سازند، این «سرخط‌های» رسانه‌های بزرگ جهانی‌اند که به «واقعیات» جان می‌دهند، و این «واقعیات» را همه روزه برای مردمان رقم زده و «می‌سازند»! انسان هزارة سوم «همه‌چیز» می‌داند، بدون آنکه از احوال همسایه‌اش با خبر باشد؛ این است «واقعیتی» که «جهانی‌شدن»‌ و «جهانی‌فکر» کردن به بشر ارزانی داشته. از احوال دیگران بی‌خبریم چرا که دیگر برایمان از احوال آنان کسی سخنی به زبان نمی‌آورد: رسانه‌ها، اینچنین است، که برای بشریت «واقعیت» می‌سازند!

امروز در افغانستان و در ترکیه تظاهراتی برای بزرگداشت «روز کارگر» صورت گرفت؛ از ایندو کشور می‌گوئیم چرا که به تاریخ و فرهنگ ما نزدیک‌تر از دیگر ملل‌‌اند. در ترکیه پلیس صدها تن از فعالان اتحادیه‌ها را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد و دستگیر می‌کند. و در این روز از افغان‌ها سخن می‌گوئیم، از مهاجران افغان سخن به میان می‌آوریم که حکومت اسلامی، آنان را در شرایط «غیرانسانی» به جهنم جنگ‌های داخلی افغانستان باز پس می‌فرستد و از کشور ایران، از پناهگاهی که جهت زندگی در صلح و آرامش برگزیده‌اند، اخراج‌شان می‌کند. از آنان که هنوز «امیدوارند» می‌‌پرسیم، آیا روابط میان ملل، ملل همسایه، می‌تواند اینچنین بهبود یابد؟ مسلماً‌ خیر! ‌ روابط میان ملل فقط بر اساس سخاوت و بزرگ‌منشی‌ می‌تواند به نقطه‌ای سازنده برسد؛ خودباوری‌ها، فرهنگ‌پرستی‌ها، مذهب‌پرستی‌ها و پرستش دیگر «نمادهای» غیرانسانی، که طی تاریخ سده‌ها ملت‌های همسایه را از یکدیگر جدا کرده، اگر دیروز وسیلة بهره‌برداری خوانین و پادشاهان خونریز و قهار می‌شد، امروز ابزار دست استعمار شده. بله، اگر هنوز در ایران ـ کشوری که یکصدسال پیش تجربة انقلاب مشروطه از سر گذرانده ـ کارگران از حمایت قانون کار بی‌نصیب‌اند، «مهاجر» را نیز می‌توان اینچنین از کشور اخراج کرد. و در همسایگی‌مان استعمار می‌تواند رهبران سندیکاها را به زیر باطوم پلیس ضدشورش بیاندازد. آن‌ها که در ذهنیت‌های واپس‌مانده‌شان، سرنوشت ملت‌ها را از یکدیگر جدا می‌کنند، بهتر است با دیدی وسیع‌تر به سرنوشت کارگران در این سه کشور همسایه بنگرند، و بدانند که برخلاف آنچه بر خطوط خبرگزاری‌های جهان در مسیر جعل اخبار می‌رانند، خبر واقعی و اساسی در چنین روزی همین یک است و بس: «کارگران، محرومان، ستمدیگان جهان متحد شوید!‌»







۲/۱۰/۱۳۸۶

«خواست عموم» یا سرکوب!


چند روزی است که حاکمیت اسلامی، تحت عنوان «سالم‌سازی»‌ محیط زندگی مسلمانان، «طرحی» ارائه داده، و از طریق عملیات نیروهای سرکوبگر بسیج و ادارات مختلف وابسته به ارشاد و انتظامات شهری، نهایت امر به ایجاد مزاحمت برای شهروندان در سطح کوچه و خیابان پرداخته. توجیه کنندگان این «طرح» نیز سخن از «خواست» عمومی به میان می‌آورند. این در حالی است که تعریف «خواست عمومی»، زمانی می‌تواند مشروعیت و وجاهت قانونی داشته باشد، که موجودیت «مخالف» را نیز به رسمیت بشناسد؛ در غیر اینصورت کسی نمی‌تواند از عبارت «خواست‌عمومی» استفاده کند، استفادة نابجا از «خواست‌عمومی» در واقع همان «پوپولیسم» و مردمفریبی است. ولی از آنجا که «سرکوب» در این «حکومت»، از آغاز کار، خود در مقام نوعی «سیاستگذاری» معرفی شده، و تحت هر بهانه‌ای و به هر صورتی، «سرکوب» شامل حال تمامی شهروندان کشورمان می‌شود، شاید بهتر باشد که به تحلیل بنیادهای نظری‌ای بپردازیم که در پشت صحنه‌ها، قادرند نهایت امر نیروهای یک جامعه را به چنین خیمه‌شب‌بازی‌های «مسخره» و «مضحکی» واداراند، و تحت عنوان پرطمطراق و بی‌معنای «طرح ارتقاء امنیت اجتماعی با رویکرد امنیت اخلاقی»، که مسلماً‌ از قلم نظریه‌پردازان «ساواک» و «سازمان سیا» تراوش کرده، فضای جامعه را به ویروس هولناک «نبود امنیت» اجتماعی «آلوده» کنند. به صراحت بگوئیم، ایجاد زمینه‌های «نبود امنیت» اجتماعی، به شیوه‌ای که امروز حاکمیت دست‌نشاندة اسلامی به آن متوسل شده، از نظر تاریخی کاملاً شناخته شده‌ است؛ و جهت اعمال چنین سرکوب‌های اجتماعی‌ای، اصولاً نیازی به اسلام، مقدسین، قرآن و این رقم «اجناس» وجود ندارد. شاید بحثی تاریخی جهت شکافتن ریشه‌های نظری حاکمیت فاشیستی بتواند راه را برای شناخت بیشتر ایرانیان از این پدیدة منحوس فراهم آورد.

به همین دلیل، در مسیر روشن کردن افق‌های مبهمی که نظریه‌های فاشیستی در روابط اجتماعی و سیاسی می‌آفرینند، به بررسی ریشه‌های تاریخی فاشیسم می‌پردازیم. در واقع، فاشیسم اگر در مقام خود یک «ویروس» خطرناک اجتماعی است، در قالب یک «شبه‌نظریة» سیاسی، از تاریخچه‌ای از آن خود نیز برخوردار است. صاحب‌نظران علوم سیاسی، از نظر تاریخی موجودیت «تفکر» فاشیستی را ـ اگر اصولاً در توضیح آنچه مربوط به فعالیت‌های دماغی فاشیسم می‌شود بتوان از واژة «تفکر» استفاده کرد ـ با بحران‌هائی مرتبط می‌کنند که به دلیل «تقابل» خونین و درازمدت سرمایه‌داری‌های اروپای غربی، طی جنگ جهانی اول، در آغازین سال‌های قرن بیستم، بر جوامع آنروز حاکم شد. نمی‌باید فراموش کرد که آغاز قرن بیستم، خصوصاً در قلب تمدن‌های اروپائی، بحران‌هائی بسیار پایه‌ای به همراه آورد. اوج‌گیری اقتصاد صنعتی، که سال‌ها پیش آغاز شده بود، فاصلة عمیقی میان ملل دیگر و اروپای غربی به وجود آورد، و طی همین سال‌ها، این شکاف عمیق صنعتی و اقتصادی میان ملل اروپای غربی و دیگر جهانیان به سرعت گسترش یافت! این سرعت سرسام‌آور کار را بجائی کشاند که قدرت‌هائی که از «نعمت» تولید بالای صنعتی برخوردار بودند، جهت دستیابی به بازارها، مواد خام مورد نیاز، و شاهرگ‌های ارتباطی ـ دریائی و زمینی ـ به جان یکدیگر افتادند. در واقع فاشیسم ریشه در بحران‌هائی دارد که برخاسته از تقابل منافع سرمایه‌داری‌های اروپای غربی است.

همانطور که می‌دانیم، پس از پایان یافتن درگیری‌های خونینی که از آن تحت عنوان جنگ اول جهانی نام می‌برند، از اروپا ساختاری کاملاً فروپاشیده بر جای مانده بود. امپراتوری‌های بزرگ تاریخ اروپا که هر یک تلاش کرده بودند، قسمتی از خاک این قاره را تحت عناوین مختلف به تیول و ملک اربابی خاندانی سلطنتی تبدیل کنند، جز مورد انگلستان، عملاً دیگر وجود خارجی نداشتند. اروپای سرمایه‌داری،‌ عریان و ضربه‌پذیر باقی مانده بود. این اروپا نیازمند یک «ایدئولوژی» بود، نوعی «نوآوری» فکری که بتواند هم با «بلشویسم»، که خود فرزند خلف جنگ خونریز اول جهانی بود، در مرزهای شرقی «مقابله» کند، هم انسجامی در میان توده‌های میلیونی آواره‌گان جنگ در قلب اروپا به وجود آورد، و هم سرمایه‌داری، «راستگرائی» و «اقتدارگرائی» را به عنوان تنها پاسخ‌های مناسب به پرسش‌های بی‌جواب توده‌های محروم و میلیون‌ها آوارة جنگ به مردم «حقنه» کند. اینجا بود که نوعی «آینده‌نگری» در «صدف» تفکر سیاسی سرمایه‌داری شروع به رشد و نمو می‌کند؛ این همان ویروس هولناکی است که بعدها «محصول» ضد بشری آن، تحت عناوینی چون «سوسیال ناسیونالیسم» در آلمان، «فاشیسم» در ایتالیا، «فرانکیسم» در اسپانیا‌ و ... پای به میدان سرکوب ملت‌های اروپائی، و بعدها، ملل دیگر جهان می‌گذارد.

همانطور که طی تاریخچة دهه‌های 1930 در اروپا شاهد بودیم، حاکمیت‌های فاشیست به تمامی اهداف سرمایه‌داری جهانی ـ اربابان واقعی خود ـ در قوالب مختلف دست یافتند. بلشویسم روس در مرزهای خود زندانی باقی ماند، سوسیالیسم در مقام یک نظریة سیاسی و حتی نوعی برخورد اقتصادی، به طور کلی در اروپای غربی، و سپس آمریکا شمالی سرکوب شده، به انزوا کشیده شد، و نهایت امر الگوهای سرکوب فاشیستی، پای از اروپای غربی بیرون گذاشته، در کشورهای استعمارشدة آسیائی، خصوصاً‌ ایران و ترکیه، به حاکمیت‌هائی به اصطلاح «لائیک» ـ طرح کلی «لائیسیتة» فرضی فاشیسم بسیار گسترده است و می‌باید مورد بحثی جداگانه قرار گیرد ـ جان می‌دهد. خلاصه بگوئیم، ‌اروپای غربی دریافت که، فاشیسم نه تنها در بطن «شیوة تولید سرمایه‌داری» بسیار «کارساز» و «مقرون‌به صرفه» است، که جهت سرکوب دیگر ملل جهان، می‌توان از انواع تغییرشکل‌یافتة آن نیز بهره برد. ولی در اینجا می‌باید رشتة پایه‌ای و اصلی‌ای را مورد بررسی قرار داد، که می‌تواند همزمان، هم حاکمیت‌هائی برخوردار از روابط صنعتی را تحت نظارت سرمایه‌سالاری قرار دهد، و هم انواع دیگری ـ حاکمیت‌هائی سنتی‌تر ـ را تحت تسلط قدرت‌های استعمارگر! چرا که، «معجونی» که هم آلمان هیتلری را، به عنوان یکی از قدرتمندترین ملت‌های صنعتی جهان، تحت نظارت سرمایه‌داری قرار می‌دهد و همزمان ایران فئودال دوران «رضامیرپنج» را به زیر نگین استعمار انگلستان می‌گیرد، مسلماً باید معجونی «افلاطونی» باشد!

همانطور که پیشتر گفتیم، «فاشیسم» در مقام نظریه‌پردازی صرفاً یک نوع «نوآوری» است! در این روند ضد بشری، انسان از روابط آموختة اجتماعی خود «جدا» می‌شود، تا پای به درون روابطی گذارد که به هیچ عنوان در ذهن تاریخی او از پیشینه‌ای برخوردار نیست. در واقع، آنچه در اروپای فروپاشیدة پس از جنگ اول «واقعیت» داشت: «آوارگی» ملت‌ها، بی‌پناهی هزاران انسان، و ... بعدها به دست نظریه‌پردازان فاشیسم، خود تبدیل به «پیش‌فرض‌های» یک «حاکمیت» شد. بر اساس این «پیش‌فرض»، اگر ملتی «آواره» نیست، این «آوارگی» را می‌باید به صور مختلف در بطن جامعه حتی اگر به صورت مصنوعی نیز شده، «ایجاد» کرد. این «آوارگی» می‌تواند در بطن روابط انسانی، تاریخی، فلسفی، و حتی در روابط همسایگی و همشهری‌گری ظهور کند، ‌ بی‌دلیل نیست که نخستین کلام فاشیست‌ها این است که نظام مورد نظرشان پیشینة تاریخی ندارد! این نظام را اینان، یک نوآوری معرفی می‌کنند که هم از گذشته‌ها دارد و هم گویا روی به آینده! این سخنان را از زبان پهلوی دوم زیاد شنیده بودیم، و آنان که «ترهات» روح‌الله خمینی را به یاد دارند، این جمله را مرتباً از زبان او شنیده‌اند که: «جمهوری اسلامی نه حکومت صدر اسلام است و نه حکومتی از انواع دیگر!» البته ایشان، با در نظر گرفتن درجة درک و فهم‌شان از مسائل سیاسی جهان، این جمله را مسلماً‌ «طوطی‌وار» تکرار می‌کردند، ولی آنکه این جملات را در دهان او و دیگر «اوباشی» می‌کاشت که نظریه‌پردازان حکومت اسلامی شده بودند، بخوبی می‌دانست که چه درخت عرعری را آبیاری می‌کند.

به زبان ساده‌تر، عمل نظریه‌پرداز فاشیسم، حکایت همان شطرنج‌بازی است که در هنگام باخت، اصول بازی را به زیر سئوال می‌برد، و سعی دارد «اصولی نوین» را بر روابط میان مهره‌ها حاکم کند، تا بتواند یک «باخت» را به یک «برد» تبدیل کند، ولی نمی‌باید فریب ظاهر را خورد، چرا که فاشیسم نهایت امر همیشه «بازنده» است! نمونه‌های به اصطلاح «موفق» فاشیسم، حتی «فرانکیسم» حاکم بر اسپانیا، بیش از چند دهه نتوانستند به موجودیت نفرت‌انگیز خود ادامه دهند. روح بشر، به صورتی بنیادین، و شاید کاملاً ناخودآگاه، از فریبی که بنیاد فاشیسم را می‌سازد، آگاه است و از آن منزجر؛ این تنفر از فاشیسم حتی شامل حال کسانی می‌شود که در نخستین رده‌های «بهره‌مندان» خیمه‌ و خرگاه‌ آن‌اند! این نوع حکومت فقط یک پوستة ظاهری است، پوسته‌ای که خود را فراگیر می‌نمایاند، ولی در هنگام فروپاشی است که پوچ بودن و بی‌محتوا بودن آن بر همگان، حتی بر «ارباب» فاشیسم آشکار می‌شود.

در نتیجه، فاشیسم نیز، همچون دیگر پدیده‌هائی که ادعای «فراگیری» دارند، با سیاست‌های جاری کشور بالاجبار برخوردی «عوام‌فریبانه» خواهد داشت. تمامی تلاش فاشیست‌ها آن است که اکثریت جامعه را ـ این «اکثریت» را فاشیسم خود تعریف می‌کند، در مورد ایران «امت اسلامی» ـ «مشخص» کرده، توده‌های متعلق به این «اکثریت» را بر علیة اهدافی که فرضاً «خارج» از آنان قرار می‌گیرد، بسیج ‌کنند؛ نوعی «جنگ داخلی» که بر پایه‌ای فرضاً ایدئولوژیک نیز بنا می‌شود! بی‌دلیل نیست که در تاریخچة فعالیت‌های فاشیستی به کرات سخن از «نژاد»، «مذهب»، «دین»، قومیت‌ها و امثالهم در میان است. چرا که، این «اکثریت» و این «اهداف خارج از اکثریت»، با در نظر گرفتن پیشینه‌های تاریخی هر جامعه‌ای، از طرف «نظریه‌پردازان» فاشیسم رأساً «معین» می‌شوند. به طور مثال در آلمان نازی، بسیج افکار عمومی از طریق «مقابله با بلشویسم»، به عنوان یک پدیدة خارجی آغاز شد. کسانی که با تاریخچة سرزمینی که امروز «آلمان فدرال» می‌خوانیم آشنائی‌ها دارند، می‌دانند که روابط روسیه و مردمان این سرزمین از پیچیدگی‌های تاریخی بسیار بغرنجی برخوردار بوده، در نتیجه، با در نظر گرفتن چنین سابقه‌هائی، در آن روزها به سهولت گروه‌های کثیری را می‌توانستند بر علیة «دخالت روس‌های بولشویک» در امور داخلی آلمان بسیج کنند. زمانی که این «بسیج ‌عمومی» جهت دستیابی به «اهدافی» فرضی صورت گرفت، مسئلة «رهبری» به میان می‌آید؛ فاشیسم بدون عملکرد آنچه «رهبری» می‌خوانند، افلیج است و قادر به هیچگونه حرکت سیاسی نخواهد بود. چرا که فاشیسم، از نظر روانشناسی اجتماعی بر فروافتاده‌ترین و بی‌‌لیاقت‌ترین قشرهای اجتماعی تکیه می‌کند؛ اینان در چارچوب بررسی‌های روانشناختی اجتماعی، فاقد «شخصیت» مستقل‌اند، بخوبی در جمع «حل» می‌شوند، و خارج از «جمع» قادر به «موضع‌گیری» مستقل و منسجمی در برخورد با مسائل جامعه نیستند: اینان «سربازان کوچک» رهبر بزرگ خلق‌اند، معمولاً بی‌سوادند و در بهترین شرایط ممکن، کم‌سواد! به صراحت بگوئیم، الگوی «ایده‌آل»، همان توده‌های دهقانی آواره شده‌ای است که طی دو جنگ جهانی در حاشیه‌های شهری اروپای غربی «انبار» شده بودند: رعایائی ارباب از دست داده، گرسنه، اغلب بیسواد که حاضر بودند جهت رسیدن به آرمان‌هائی کاملاً گنگ و نامفهوم دست به هر نوع همکاری با ارباب «قدرت» بزنند!

«فردی» که تبدیل به «رهبر» این گروه می‌شود، عملاً نمی‌باید از ویژگی‌های بخصوصی برخوردار باشد؛ رهبر یک حرکت فاشیستی می‌تواند همچون نمونة ایران یک «روحانی‌نما» باشد، و یا همچون نمونة آلمان یک فرد کاملاً بی‌هویت که حتی آلمانی‌الاصل هم نبود! در مورد اسپانیا این «رهبری» کلاسیک‌تر است: یک نظامی «راستگرا» و شدیداً ضد دمکرات و مستبد! در نتیجه انتخاب «رهبر» آنقدرها که خود فاشیست‌ها «تمایل» به مهم جلوه دادن آن دارند، به هیچ عنوان «معضلی» نیست. به طور مثال، دجالی چون خمینی را می‌توانستند با هر کدام از دجال‌ها و بادمجان‌دورقاب‌چین‌هائی که بعدها به عنوان ریاست جمهور و غیره به خورد مردم دادند جایگزین کنند؛ آنچه در شکل‌گیری یک حرکت فاشیستی اهمیت دارد، صرفاً «وجود» یک «رهبر» است، و نه خصوصیات ویژة این «رهبر»! این در واقع نقطه‌ای است که فاشیسم را از دیگر حرکت‌های سیاسی، که آنان را «انسانی» تعریف می‌کنیم، و طی تاریخ بشر با آن برخورد کرده‌ایم، جدا می‌کند. به طور مثال مائوتسه تونگ را نمی‌توان با فردی که در کنار وی می‌ایستد «جایگزین» کرد، و یا گاندی، حتی با جواهرلعل نهرو نیز قابل تعویض نیست. چرا که «رهبری» زمانی که از «ارزشی» ایدئولوژیک و مشخص برخوردار است، و در ارتباط با واقعیات و تاریخچة یک کشور قرار می‌گیرد، کار هر «عروسک‌کوکی» بی‌اختیاری نخواهد بود؛ عروسکی که به دست سرمایه‌داری بین‌الملل بر مسند قدرت تکیه می‌زند. امروز شاهدیم که متاسفانه، در خیمة اوپوزیسیون ایران، گروه‌هائی دست به چنین «رهبری» سازی‌هائی می‌زنند، هر چند که تهمت «فاشیست» بودن را هم مردود می‌دانند!

با این وجود نمی‌باید فراموش کرد که، «اصل کلی» در اعمال سیاست‌های فاشیستی، «فراگیر» بودن ابعاد فرضی آن است؛ به عبارت دیگر، فاشیسم زمانی می‌تواند به موجودیت مقطعی و بسیار گذرای خود «ادامه» دهد، که به این «توهم» عمومی پیوسته دامن زند که، «جامعه تحت کنترل اوست!» چرا که در غیر اینصورت «عملة ‌فاشیسم»، آن‌ها که نان این نوع حکومت‌ها را می‌خورند، خود سریع‌تر از دیگران دست از همکاری با این «عفریتة» هزار داماد بر خواهند داشت؛ بالاتر اشاره شد که همکاران فاشیسم از میان چه طبقات اجتماعی‌ و با تکیه بر چه ساختارهای روانشناختی‌ای برگزیده می‌شوند! اینان نیازمند «رهبری‌اند»، و اگر چنین رهبری‌ای وجود نداشته باشد، در بطن روابط روانشناختی‌شان فروپاشی‌های عظیم ایدئولوژیک ظهور خواهد کرد. طی بحرانی که به فاشیسم اسلامی در 22 بهمن انجامید، ملت ایران شاهد بود که ساواکی‌ها، افسران نیروهای نظامی و انتظامی، و دیگر عوامل مستقیم فاشیسم پهلوی ـ آنان که به دلایل «نمایشی» به جوخه‌های اعدام سپرده نشده و یا از خدمت معاف نشدند ـ از جمله نخستین طرفداران نظام اسلامی بودند! ارتش چند صدهزار نفری «اعلیحضرت»، در تقابل با یک موج مخالف، در عمل، شاید به اندازة یک سازمان کوچک سیاسی هم از خود عکس‌العمل نشان نداد! چرا که اینان همانطور که گفتیم، پس از سقوط بت‌عیاری که همان «عروسک‌کوکی» فاشیسم است، دیگر قادر به تصمیم‌گیری نیستند. و تمام سعی اینان بر این متمرکز خواهد شد که چگونه در «جمع» جدید، جائی و مکانی برای خود دست‌وپا کنند!

ولی فاشیسم، در بطن خود از تضادی آشکار تر نیز برخوردار است. «تضاد» بنیادین فاشیسم که نتیجة مستقیم «ادعای» پوچ و بی‌محتوای «فراگیری» نظری آن است، از آنجا می‌آید که، در تعاریف علوم سیاسی، بنیادهای استبدادی، خصوصاً‌ آندسته که فاقد پیشینه‌های تاریخی در جامعه‌اند، به دلیل نبود «مشروعیت‌ها» و «قانونیت‌ها»، از همان آغاز کار متزلز‌اند؛ تعریفی که بنیادهای استبداد فاشیستی را کاملاً شامل می‌شود. این «تضادی» بنیادین و معروف در بطن نظریة فاشیسم است! در نتیجه این نوع «حکومت» که بیشتر دست‌ساز سرمایه‌داری‌های «بحران‌زده» است؛ مجبور است در هر گام، به جامعه، این «پیش‌فرض» احمقانه را تزریق کند که، «تمامی فعالیت‌های شما مردم تحت نظر من است!» این نوع برخورد به پدیده‌ای می‌انجامد که آنرا «حضور فاشیستی» در جامعه می‌نامیم، این حضور همان «سرکوب» است، و هیچگونه تفاوتی با «سرکوب» نظامی و امنیتی ندارد. آنزمان که این نظام در شرایط سیاسی و اقتصادی ویژه‌ای قرار می‌گیرد که دیگر قادر نیست به «حضور فاشیستی» خود در جامعه ادامه دهد، همان لحظه‌ای است که در حال فروپاشی است.

حال شاید برخی از خوانندگان دریابند که به چه دلیل، همه ساله، در آغاز فصل گرما می‌باید گشت‌های مبارزه با «فساد اخلاق» جامعه را دچار «تشنج»‌ کنند. این حکومت نه برای اسلام ارزشی قائل است ـ همانقدر اسلام دوست است که «فردوست» و «قره‌باغی» شاه‌دوست بودند ـ و نه به مبارزه با امپریالیسم بین‌الملل توجهی دارد ـ مطلبی که اصولاً مضحکه و مسخره است، چرا که چنین خیمه‌شب‌بازی‌ای بجز حمایت آمریکائی‌ها مأمنی نخواهد داشت ـ ولی هم از «اسلام» به عنوان دین مردم، و هم از «مبارزه با امپریالیسم» به عنوان «هدف‌والا» مجموعه‌ای فراهم آورده‌، که گروه‌هائی را، که از نظر روانشناختی و سواد عمومی می‌باید «اراذل» بخوانیم، بر محور این «مبارزات فرضی» گردهم می‌آورد. و زیر نظر سرمایه‌داری بین‌الملل، تلاش اصلی خود، یعنی سرکوب خواسته‌های توده‌های وسیع مردم کشور را در چارچوب منافع سرمایه‌داری جهانی فراهم می‌آورد.

در خلاصه‌ای که در بالا آمد، فرصت جهت بررسی مسائلی که شاید از مهم‌ترین مسائل نظری فاشیسم باشد، فراهم نشد. نمی‌باید از نظر دور داشت که «نزدیک» بودن الهامات فاشیستی با «شعارهای» کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها، به هیچ عنوان تصادفی نیست؛ اینان در واقع نخستین طعمه‌های فاشیسم هستند. فاشیسم از نظر تاریخی، در آغاز، جهت عقب‌راندن بلشویسم در اروپای غربی و آمریکای شمالی رشد کرده، و این خصلت سوسیالیست‌ستیزی در واقع در بطن نظریة فاشیسم «درونی» شده. از اینروست که جهت سرکوب هر چه بهتر سوسیالیسم نظری، ‌و یا حتی دمکراتیک، تلاش همیشگی فاشیسم نزدیک شدن «ظاهری» در شعار، به مفاهیم سوسیالیستی است. این بحرانی است که از دورة «توده‌ای ـ نفتی‌های»‌ مصدق، تا اوج‌گیری «چپ‌گرائی‌اسلامی» ـ مجاهدین خلق و ... ـ و سپس همکاری‌های حزب توده با حکومت اسلامی، و امروز در چارچوب همکاری همین حزب و دوستان و همفکران‌اش با «ساواکی‌های » فراری، گریبانگیر فضای سیاسی کشور شده. در واقع، در هر مقطع کلیدی، فاشیسم نیازمند بهره‌گیری از نظریه‌های سوسیالیستی، جهت به بیراهه کشاندن جنبش‌های عمومی است. و این امکان را متأسفانه جریانات «چپ‌نما»، طی قرن معاصر همیشه در ایران، برای فاشیسم فراهم آورده‌اند.

از طرف دیگر، یکی از خصوصیات اصلی فاشیسم، همان نابود کردن عامل «ارتباط انسانی» در جامعه است. مسئله‌ای که امروز تحت عنوان «اسلامی‌کردن» روابط دختر‌ها و پسرها مطرح می‌شود، ولی در دوران پهلوی، به دلیل تبلیغات متفاوت «بهانه‌های» دیگری برای مسدود کردن مجراهای روابط اجتماعی می‌جستند. نباید فراموش کرد که، نبود «ارتباطات اجتماعی»، یکی از پیش‌شرط‌های اصلی فاشیسم است، چرا که هر گونه ارتباطی در صورت گسترش و پایه‌گیری در بطن روابط اجتماعی، می‌تواند این حکومت را به عنوان تنها امکان ایجاد ارتباط «جایگزین» شود. و فلسفة وجودی این حاکمیت را از میان بردارد. این خطری است که در جوامعی چون ایران به دلیل حاکمیت طولانی‌مدت رژیم‌های فاشیستی بر جامعه، به تدریج وجود روابط اجتماعی در بطن جامعه را فی‌نفسه به زیر سئوال برده. در نتیجه، پس از سقوط یک حکومت فاشیستی، جامعه به دلیل نبود ارتباطات اجتماعی خود را ناگزیر از فرو افتادن در دامان یک فاشیسم جدید می‌بیند. فاشیسمی که بتواند خلاء روابط اجتماعی را با بهره‌برداری از عوامل «سرکوب» و فراگیری ظاهری نظری سیاسی خود «فراهم» آورد. این همان مشکلی است که، در کشورهای جهان سوم به صورتی وسیع عمومیت پیدا کرده، و می‌تواند به وجود فاشیسم و نظریه‌های فاشیستی در جامعه «امتداد» داده، فلسفة وجودی یک «حاکمیت»‌ را در تاریخ یک ملت، با روابط «فاشیستی» در ترادف قرار دهد.