۱۱/۲۷/۱۳۸۵

گامی تا «بیداری»!



همگام با سرعت گرفتن تحولات در منطقة خاورمیانه، خصوصاً حضور مستقیم رأس هرم قدرت روس، ولادیمیر پوتین، در مناطق نفت‌خیزی که از دیرباز مهم‌ترین شکارگاه‌های خصوصی شرکت‌های بزرگ نفتی غرب به شمار می‌آیند، در کشور ایران نیز شاهد بحران‌های سیاسی گسترده می‌شویم. از یک سو دولت «دین‌پناه» شیعه ‌مسلک، به آئین گذشتة «ملائی» خود ـ به آئین همان روزها که مائو را هم «مسلمانی» خداشناس معرفی می‌کرد، و لباس متحد‌الشکل مائوئی را با «چادر» زنان در اسلام طاق می‌زد ـ دست به «چپ‌نوازی» زده، و با پخش محاکمة گلسرخی از تلویزیون «جام‌جمکران» به نمایشی مهوع، «مردم فریب» و «مردم هیچ انگار» پرداخته. حکومت اسلامی، با اینکار یک بار دیگر نشان داد که اصولاً در زمینة سیاست‌های جاری کشور، بر خلاف تمامی «خودنمائی‌ها»، «اصولگرائی‌ها» و «کرکری‌خواندن‌ها» از «ذره‌ای» حس مسئولیت و آرمان‌گرائی بی‌بهره است. این حاکمیت که سال‌های سال فرزندان این سرزمین‌ را صرفاً به دلیل تعلق به گرایش چپ، بدون محاکمه اعدام می‌کرد، و در گورهای جمعی به صورت ناشناس دفن می‌نمود، امروز از چه رو به خود اجازه می‌دهد که چنین بساط «مردم‌فریبی‌ای» را در مقابل چشم مردم ایران به نمایش در آورد؟ مگر این حاکمیت ایرانیان را «مهجور» و «دیوانه» پنداشته، که قصد دارد چنین «فریب» مهوع و مسخره‌ای را به خورد ما ملت دهد؟

ولی جالب‌تر از «ظهور» نابهنگام «رهبر» گلسرخی، در «جام جمکران» و در سایت‌های دولتی و ساواکی‌ها، صحنه‌سازی‌ دیگری نیز به دست «جمکرانی‌ها»، اینبار برای جلوگیری از آب گرفتن فرضی «پاسارگاد» به راه افتاده! گروه‌های حکومتی به ناگاه نگران «پاسارگاد» شده‌اند، همان گروه‌‌هائی که در اوائل «بلوای» استعماری 22 بهمن، همچون طالبان که مجسمه‌های «هزارة» بودا را در افغانستان منفجر کردند، با بیل و کلنگ در گله‌هائی چند صد نفره برای تخریب «تخت‌جمشید» سوار بر کامیون و اتوبوس به راه افتاده بودند؛ همان‌ها امروز، از اینکه ممکن است پاسارگاد عزیزتر از جان‌شان «آب‌بگیرد»، تو گوئی خواب به چشمان نازنین‌شان نمی‌آید!

در چنین باتلاق هولناکی از سیاست‌گذاری‌های «پوپولیستی» و «مردم‌فریبی‌های» گسترده، نقش مردم، نقش روشنفکر، نقش آنان که دیگر نمی‌خواهند این دور باطل: جایگزینی «استعمار» با «استعمار» در این مملکت تکرار شود، هر روز سنگین‌تر و عظیم‌تر خواهد شد. شاهدیم که در صحنه‌های سیاستگذاری کشور ایران، افرادی دست در دست یکدیگر گذاشته‌اند که اصولاً از هیچ نظر نمی‌توانند «همراه» به شمار آیند. در مطلبی که چند هفته پیش در مورد نزدیک شدن «فدائیان خلق»(اکثریت) و ساواکی‌های «شناخته‌ شده»، در این وبلاگ‌ به تحریر در آمد، صریحاً عنوان شد که سازش «راست افراطی» و «چپ‌افراطی» همیشه در تاریخ معاصر ایران «فاجعة» پوپولیسم و مردم‌فریبی‌ به بار آورده؛ کودتای میرپنج، کودتای قوام‌سلطنه و آغاز پهلوی دوم، کودتای 28 مرداد، کودتای «سپید» شاه و ملت، کودتای ننگین 22 بهمن، کودتای 13 آبان و ... همة این «کودتاهای»‌ استعماری، در همین راستا صورت گرفته‌اند: همراه شدن جناح‌هائی در دو طیف افراطی چپ و راست در کنار یکدیگر و دست در دست یکدیگر! ملت ایران نباید از کنار تجربیات گذشتة خود و دیگر ملت‌های جهان ـ آلمان و ایتالیا نیز در همین همکاری‌های «چپ‌افراطی» و «راست‌افراطی» به دامان فاشیسم فرو افتادند ـ با بی‌اعتنائی بگذرد؛ این وظیفة ماست که سعی در ارتقاء نقش واقعی مردم، و بنیادهای مردمی در تاریخ معاصر خود داشته باشیم، در غیر اینصورت بر آیندگان این مملکت همان خواهد گذشت که بر ما گذشت: تحمیل حاکمیت‌های استعماری!

در واقع، این صحنه‌سازی‌های مضحک و مسخره‌ای، که امروز بر صفحة تلویزیون و یا در بیانیه‌های تشکیلات رنگارنگ شاهدیم، همگی از دفاتر مختلف ساواک و «اطلاعات» رژیم به دست مردم می‌رسد. این صحنه‌سازی‌ها دنبالة راهکارهای استعماری ممتدی است که از چندی پیش پیرامون محور سیاست‌گذاری‌های جدید در ایران فعال شده‌اند. همانطور که بارها در همین وبلاگ گفتیم، محمود احمدی‌نژاد، رئیس جمهور «جنگاور» جمکران، از نظر سیاسی مرده؛ تمامی گروه‌هائی که با وی در رسیدن به قدرت همیاری کرده‌اند نیز در بستر احتضارند، تنها برگ «برندة» استعمار ـ اگر بتوان آنرا برگی برنده به شمار آورد ـ همان جناح «اصلاح‌طلبان» است که، به هزار حیلت سیاسی دارودستة اکبربهرمانی را هم در جرگه‌شان وارد کرده‌اند، ولی وابستگی‌های جناح «اصلاح‌طلب» به محافل استعماری، بیشتر از آن علنی شده که بتواند از حسن ظن ملت ایران برخوردار شود. در نتیجه استعمار از مدت‌ها پیش، یعنی از زمانی که امکان سقوط واقعی این حاکمیت را روی میزهای طراحی خود، در قالب یک نظریة کاملاً محتمل مورد بررسی قرار می‌دهد، در حال یافتن «جایگزینی» برای این حکومت استعماری است. و از آنجا که «استعمار» همیشه قصد دارد خود را جایگزین خود کند، اینبار نیز گروه‌های وابسته و بی‌آبروئی که یک پا در ساواک و تشکیلات امنیتی دارند، و پائی دیگری در سفارتخانه‌های اجنبی، همه بر محور مسائلی کاملاً «فرضی» متمرکز شده‌اند، تا بار دیگر «ابر و باد و مه و خورشید و فلک» همه در کار آیند، تا استعمار و سیاست‌های چپاولگر جهانی، ملت ایران را آنچنان که «میل» دارد لگدمال منافع خود کند.

زمانیکه می‌گوئیم استعمار، دست در دست حاکمیت ایران، قصد ایجاد «بحران‌های» ساختگی در سطح جامعه را دارد، به هیچ عنوان قصد گزافه‌گوئی در میان نیست. چند روز پیش شاهد حملة یک خودروی انتحاری به اتوبوس پاسداران در زاهدان بودیم، و امروز «جندالله» ـ جنبشی که خود را «مردمی» اعلام می‌کند ولی معلوم نیست از کدام مجرا صدها کیلوگرم مواد منفجره در اختیار دارد ـ اعلام می‌دارد که بر خلاف اظهارات عوامل دولت تهران در منطقة بلوچستان، این جنبش هیچگونه ارتباطی با بیگانگان ندارد! مسلماً یک حرکت نظامی، آنهم در مرزهای خطرناکی چون بلوچستان نمی‌تواند بدون وابستگی به سیاست‌های جهانی فعال شود، ولی مشکل اینجاست که حکومت اسلامی، خود در به وجود آوردن و فعال کردن اینان مستقیماً دست دارد. و این تحرکات را جهت ایجاد نگرانی و اضطراب در میان مردم کشور مورد استفاده قرار می‌دهد.

دیر بازی است که همه روزه از کانال‌های خبری جهانی «اخبار» جنگ آمریکا با ایران را همگان می‌شنویم، همه در حال جنگ‌اند، و همه در حال مذاکره جهت «صلح»! این شرایط دهشتناک را ماه‌هاست که حکومت خودفروختة اسلامی، با همکاری جنایتکاران واشنگتن و لندن بر ملت ایران تحمیل کرده‌اند، و سخنگویان مزدور اینان ـ چه ایرانی و چه غیر ـ در نقش آتش‌بیاران این معرکة «خر رنگ کنی»، هر روز هدیة گرانبهاتری تحویل مردم ایران زمین می‌دهند: یک روز بمباران تهران در دستورکار قرار دارد، روز دیگر با موشک‌های «هوشمند» کارخانه‌های «اتمی» این رژیم پوسیده «هدف» قرار خواهند گرفت، و در فردائی دیگر قرار می‌شود که به دستور جرج بوش، ارتش آمریکا همچون جنگاوران چنگیز، چون مور و ملخ از همه سوی بر ملت ایران تاخته از کشته پشته‌ها بسازند! در چنین شرایط تبلیغاتی هولناکی است که ماه‌ها ملت ایران زندگی می‌کند، و این شرایط را غرب، شرق و حکومت اسلامی همه، همزمان بر مردم ایران حاکم کرده‌اند. دیری نخواهد گذشت که ایرانیان به این صرافت خواهند افتاد که «بمباران شدن»، «قتل‌عام‌شدن»، و مورد حملات وحشیانة یک ارتش اجنبی قرار گرفتن، نهایت امر از «وحشت» زیستن دائم در مقابل لولة توپ ارتش متجاوز آمریکا، شاید گزینه‌ای به مراتب «انسانی‌‌تر» باشد!

هم‌میهنان! از فروافتادن در مرداب تبلیغات رادیوهای بیگانه، و رادیوهای بیگانه پرستان، از خواندن ترهات روزی‌نامه‌های دولتی و مطالب سایت‌های مخالف‌نمایانی که در واقع آب به آسیاب اجنبی می‌ریزند، دست بردارید. اینان می‌خواهند با تکیه بر این گونه «تبلیغات» به قدرت استدلال یک ملت آسیب برسانند، و ایرانی را آمادة پذیرش هر گونه حاکمیتی کنند، همان عمل ننگینی که در 22 بهمن کردند. ایرانی اگر می‌خواهد در استقلال زندگی کند، فقط می‌باید به خود، همسایگان خود، دوستان، همفکران و همکاران خود تکیه داشته باشد. در فردائی نه چندان دور، شاهد خواهیم بود که ارتش جنایتکار ایالات متحد از این منطقه برای همیشه رخت نکبت‌اش را بر خواهد بست، ولی آنروز، اگر از راه برسد، ما ایرانیان برای حفظ موجودیت خود چه سلاحی در دست داریم؟ اگر امروز با تکیه بر احزاب ملی، مطبوعات آزاد، اتحادیه‌های واقعی دانشجوئی، سندیکاهای واقعی کارگری، و تشکیلاتی بر آمده از اصناف مختلف در بطن این جامعه، خود را مسلح نکنیم، این مملکت و ما ملت کدام تکیه گاه را خواهیم داشت؟ این سئوالی است که می‌باید امروز هر ایرانی وطن‌خواهی از خود بپرسد.

۱۱/۲۵/۱۳۸۵

از «کوکا» تا «کوکائین»!



امروز مشکلات پیچیده‌ای در مرزهای ایران با افغانستان به وجود آمده، و در رأس آنان مسلماً مشکل تجارت گستردة مواد مخدر قرار می‌گیرد. در بسیاری از مقالات و بررسی‌های متداول در تحلیل ریشه‌های مسئلة تجارت مواد مخدر در منطقه، شاهدیم که نویسندگان عملاً ارتباط‌های اندام‌وار میان عوامل مختلف را عمداً و یا سهواً از نظر دور نگاه می‌دارند. مسلم است که تجارت مواد مخدر، که پس از خرید و فروش اسلحه، دومین تجارت سودآور جهان امروز به شمار می‌آید، نمی‌تواند در خلائی سیاسی و اقتصادی، بدون دخالت‌ دولت‌ها و قدرت‌های بزرگ صورت گیرد. این در حالی است که اغلب رسانه‌ها، خصوصاً رسانه‌های غربی، تمایل بسیار دارند که مسئلة با اهمیت تجارت مواد مخدر و ابعاد مختلف آنرا به چند گروه «جنایتکاران حرفه‌ای» محدود کنند! این تمایل مسلماً ریشه در منافعی دارد، و این منافع به دلیل کهن بودن خاستگاه‌های‌شان، امروز در چارچوب حاکمیت‌های غربی گویا هنوز از «قابلیت» بررسی برخوردار نشده!

ولی نگاهی کوتاه به تاریخچة آشنائی غربیان با مواد مخدر در شرق شاید بتواند تا حدودی مشکل‌گشای ما شود. طی چند سدة گذشته، کم نبوده‌اند شرق‌شناسانی که به دلیل آشنائی با آنچه در مشرق‌زمین «افیون» می‌خوانند، و از طریق «دریافت» دقایق سحرآور نشئگی‌هایش، خود به دام اعتیاد گرفتار آمدند، در واقع این محققین، همچون نمونة فروید و مادة کوکائین، از طریق کنکاش در احوالاتی که مواد افیونی بر روح و جسم انسان حاکم می‌کند، و جهت ارائة تحلیلی علمی، خود گرفتار مواد مخدر شدند. ولی از نظر تاریخی می‌باید اذعان داشت که مواد مخدر در اروپای غربی، پیش از حضور شرق‌شناسان و گسترش روابط با ایران،‌ ترکیه و خصوصاً چین ماده‌ای شناخته ‌شده به شمار نمی‌رفت، و در اکثر مواقع، همانطور که گفتیم بیشتر مورد تحقیقات علمی از جانب متخصصان و داروسازان قرار می‌گرفت.

در واقع، از نظر تاریخی، نشئه و احوالات سکرآور در فرهنگ غربی‌ها بیشتر از طریق نوشیدن «الکل» صورت می‌گرفت، و شاید هنوز نیز بیشتر بر همین اصل تکیه داشته باشد؛ در شرق، به دلیل منهیات دینی، نوشیدن الکل رشد و نمو کم‌تری کرده بود. ولی آن زمان که غرب امتداد فرهنگی خود را در سرزمین آمریکا گسترش داد ـ از طریق مهاجران کشورهای انگلستان، اسپانیا و پرتغال ـ با پدیده‌ای برخورد کرد که نه شرقی بود، و نه از آن ملت‌های مغرب زمین؛ در سرزمین جدید، سرخپوستان طی هزاران سال، فرهنگی بسیار گسترده در باب موارد استفاده از مواد مخدر به صور مختلف و در محدودة ملت‌های متفاوت در سراسر قارة آمریکا ایجاد کرده بودند. این فرهنگ جدید نیز چون دیگر محصولات سرزمین جدید: ذرت، گوجه‌فرنگی، سیب‌زمینی، و ... به همراه «فاتحان» قارة نوین به اروپا وارد شد، ولی از آنجا که اصولاً مواد مخدر با فرهنگ عوام در اروپای غربی، مشکل ممزوج می‌شد، شاهدیم که مواد مخدری که از قارة جدید به اروپا سرازیر شد به مذاق اروپائیان زیاد خوش نیامد. در واقع، تا چند دهة پیش، یعنی از هنگامی که مصرف مواد مخدر از طریق آمریکای شمالی، پس از جنگ دوم، در اروپای غربی نفوذ کرد، اخبار زیادی در مورد مصرف گستردة مواد مخدر در فرهنگ‌های اروپائی در دست نیست.

از نظر تاریخی مصرف مواد مخدر، خصوصاً در فرهنگ‌های اروپائی پس از پایان جنگ دوم «فراگیر» شده است؛ پیشتر همانطور که گفتیم به چند نمونه محقق و پزشک محدود مانده بود. ولی «آمادگی» پذیرش مصرف مواد مخدر در بطن فرهنگ اروپائی‌ها نیز خود ریشه در ایالات متحد دارد! نوشابه‌ای که امروز مردم دنیا به نام «کوکاکولا» می‌شناسند، در واقع نوعی نوشابة سکرآور بود که از شیرة میوة درخت «کوکا» تولید می‌شد، و سال‌های دراز به عنوان نوشابه به مردم آمریکا فروخته می‌شد. این نوشابه نه تنها «انرژی‌زا» بود و همچون «کوکائین» قدرت‌ دماغی و فیزیکی را به صورت گذرا افزایش می‌داد، که بر خلاف کوکائین اعتیاد شدید نیز ایجاد می‌کرد. در سال‌های اولیة فروش «کوکاکولا» این شرکت از طریق ایجاد اعتیاد صدها هزار تن از مردم کشور، صدها میلیون لیتر از این نوشابه را به خورد خلق‌الله داد، و از اینراه همانطور که هنوز نیز شاهدیم، شرکت «کوکاکولا» به یکی از معظم‌ترین شرکت‌های آمریکای شمالی تبدیل شده! ولی بعدها دولت فدرال به دلیل افتضاحی که اعتیاد گروه‌های وسیعی از مردم به این «نوشابه» ایجاد کرده بود، فروش شیرة «کوکا» را غیرقانونی اعلام کرد؛ سازندگان این نوشابه مجبور شدند که با حفظ نام، بدون استفاده از مادة اصلی و اساسی‌ای که «شهرت» خود را مدیون آن بودند، «کوکاکولا» را به بازار سرازیر کنند.

در تاریخ معاصر، پس از پیروزی متفقین بر کشورهای محور ـ آلمان، ایتالیا و ژاپن ـ است که شاهد پدیدة بسیار گسترده و رو به رشدی به نام «تجارت مواد مخدر» می‌شویم. در واقع، پس از آنکه انقلاب‌های چین و هند اروپائیان را از آسیا اخراج کرد، سیاست‌های گسترش مصرف مواد مخدر که از طرف اروپائیان به عنوان سلاحی علیة ملت‌های آسیائی به کار گرفته می‌شد، به صورتی کاملاً غیرقابل پیش‌بینی تغییر جهت داد! و در بطن غرب، از طریق ایجاد پدیده‌‌ای به نام «بازار مواد مخدر»، اینبار مردم، خصوصاً جوانان در جوامع غربی بودند که «هدف» اصلی مواد مخدر قرار می‌گرفتند! و در این راستا، جنگ «هندوچین»، اوج آلودگی بنیادهای حاکم در غرب با مواد مخدر شد.

اولین بار، طی جنگ‌های هندوچین بود که ارتباط اندام‌وار تجارت «موادمخدر» و تجارت اسلحه، به منصة ظهور می‌‌رسد؛ تأمین مخارج بسیاری از مأموریت‌های «سری» سازمان سیا ـ این مأموریت‌ها از نظر کنگره و سازمان‌های شناخته شده در واشنگتن مورد تأئید «رسمی»‌ قرار نمی‌گرفتند و نیازهای مالی چنین مأموریت‌هائی می‌باید به صورتی «غیررسمی» تأمین می‌شد ـ در سرزمین‌های مجاور کشور ویتنام، دقیقاً از طریق سازماندهی گروه‌های تولید، و توزیع مواد مخدر صورت می‌گرفت. به عبارت دیگر، ماشین جنگی امپریالیسم، از سال‌های 1970 از پایه و بن به تجارت مواد مخدر آلوده شد، موادی که در آسیای جنوب شرقی و شمال شبه‌قارة هند، معمولاً زیر نظر عالیة مقامات محلی سازمان سیا تولید می‌شد! و پس از گذشت مراحلی، به بازارهای جهانی ارسال شده و مورد مصرف قرار می‌گرفت. ولی یک اصل در این هرم «تولید ـ توزیع ـ مصرف» گویا فراموش شده بود: عامل قدرت خرید!

در تعاریفی که در اقتصاد سرمایه‌داری صورت می‌گیرد، «عامل قدرت‌خرید» شاید یکی از مهم‌ترین آنان باشد. به عبارت بهتر، در ازاء تولید محصول، می‌باید مصرف کننده نیز از «قدرت‌خرید» برخوردار باشد، در غیر اینصورت محصول تولید شده از نظر «اقتصادی» بی‌ارزش خواهد بود، و در معنائی دیگر، همانطور که معتقدان به «اصول‌سرمایه‌داری» با افتخار فراوان عنوان می‌کنند، محصول تولید شده جهت کسب بالاترین بهرة ممکن همیشه به بازاری سرازیر می‌شود که در آن به قیمت بالاتری به فروش می‌رود. این مجموعه «نظریه‌ها» که از پایه‌ای‌ترین نظریات اقتصاد سرمایه‌داری‌اند، بخوبی نشان می‌دهند که بر خلاف تمامی برنامه‌ریزی‌های سازمان‌های جاسوسی و عملیاتی غربی، مواد مخدری که در سرزمین‌های دور دست تولید می‌شد، جهت مصرف می‌بایست به بازارهای نیویورک، لندن و پاریس سرازیر شود! و در راه تأمین چنین «خط‌سیری» صدها تشکیلات از جنایتکاران محلی و بین‌المللی بسیج شدند؛ تریاک، هروئین و حشیشی که می‌بایست وسیلة مبارزه با نهضت‌های مردمی در آسیای جنوب شرقی شود، تبدیل به خنجری شد که در بطن مراکز «تصمیم‌گیری» و سیاستگذاری، تا دسته در کتف سرمایه‌داری جهانی فرو رفت! و مهم‌تر از این، خارج از تمامی این صورتبندی‌ها، قسمت اعظم حقوق و مزایای مالی سربازان، افسران و کارمندان سازمان سیای آمریکا، در مناطق جنگی هندوچین، طی سال‌ها رسماً صرف خرید مواد مخدر می‌شد. با اوج‌گیری بحران در این منطقه، و شکست رسمی ارتش ایالات متحد در ویتنام، موجی از هزاران نظامی و مأموران رسمی آمریکائی به سوی ایالات متحد سرازیر شد، که هر یک از آنان، خارج از مشکلات و مسائل ویژه‌ای که شرکت در یک جنگ استعماری می‌تواند برای یک فرد به وجود آورد، معمولاً اگر به مصرف مواد مخدر شخصاً معتاد نبودند، مصرف چنین موادی از نظر رفتار اجتماعی برای‌شان اشکالی ایجاد نمی‌کرد!

در همین راستا است که، پس از شکست مفتضحانة آمریکائی‌ها در ویتنام، و خروج کامل ارتش‌های استعماری از سرزمین‌های وسیعی در آسیای مرکزی، تولید عظیم تریاک، حشیش و هروئین که به دست سازمان‌های مختلف و رنگارنگ آمریکائی صورت می‌گرفت، در واقع روی دست تولیدکنندگان «باد» کرد. محدودیت‌هائی که مرزبندی‌های جنگ سرد ایجاد کرده بود، عملاً از وارد شدن این مواد به محدودة کشورهای کمونیستی ـ شوروی و چین کمونیست ـ و نزدیک به مسکو ـ از قبیل هند ـ جلوگیری به عمل می‌آورد، و به دلیل فروپاشی ساختارهای امنیتی و سازمانی غرب در هندوچین انتقال و فروش این مواد نیز به غرب با مشکل و صرف هزینه‌های فراوان صورت می‌گرفت. اینجاست که شاهدیم، طی دهة 1980 پدیده‌ای به عنوان کارتل‌های «کوکائین» در آمریکای جنوبی شکل می‌گیرد؛ این به اصطلاح «کارتل‌ها» همان سازمان‌های جایگزینی بودند که پیشتر و طی جنگ‌های هندوچین، با سرمایه‌های دولت آمریکا در آسیای جنوب شرقی فعال شده بودند، و اینبار تحت نفوذ یک مأمور سازمان سیا به نام «ژنرال» نوری‌یگا، این تشکیلات در آمریکای مرکزی به راه می‌افتد.

به عبارت دیگر، زمانی که هرم «تولید ـ توزیع ـ فروش» به دلیل فروپاشی بنیادهای ارتش آمریکا در آسیای جنوب شرقی، از حیض انتفاع ساقط شد، سرمایه‌ها خود به خود به آمریکای جنوبی متوجه شده، در زمینة تولید «کوکائین» فعال شدند! بازار فروش نیز همچون گذشته، ایالات متحد و اروپای غربی باقی ماند. طی دهة 1980 مصرف کوکائین آنچنان در بازارهای داخلی آمریکا بالا گرفت که به گفتة بسیاری از پزشکان و متخصصان، رشد تعداد بیشماری از کودکان آمریکائی، به دلیل وابستگی پدران و مادرانش به مصرف کوکائین، به طور کلی مختل شده بود.

ولی کشور ایالات متحد، به دلیل مسائل جنگ سرد، و وابستگی دستگاه حاکمیت آمریکا به تشکیلات مافیائی در آمریکای جنوبی ـ این تشکیلات در ازاء آزادی عمل در فروش و تولید مواد مخدر که به دست واشنگتن برای‌ آنان تأمین می‌شد، سیاست‌های «ضدکمونیستی» را نیز مورد حمایت قرار می‌دادند ـ نتوانست در برابر سرمایه‌هائی که در زمینة مواد مخدر فعال بودند، تا زمانی که جنگ سرد پا برجا بود، دست به عمل زند. در واقع، سلاح کشندة مواد مخدر که جهت سرکوب دیگر ملت‌ها به دست آمریکائی‌ها فراهم آمده بود، به دلیل شرایط استراتژیک تا دورة پایان جنگ سرد، بر جامعة آمریکا حکومت بلامنازع داشت!

بی‌دلیل نیست که در آغازین لحظات آگاهی سازمان‌های اطلاعاتی غربی از شکست و فروپاشی شوروی که از افغانستان آغاز شده بود، مبارزه با «کارتل‌های» کوکائین در آمریکای جنوبی در دستورکار دولت واشنگتن قرار گرفت. آمریکا دیگر به متحدان خود در آمریکای مرکزی و جنوبی نیاز چشم‌گیری نداشت، و یکی از نخستین کسانی که «قربانی» سیاست جدید شد، همان ژنرال نوریگا بود، فارغ‌التحصیل مدرسة «معروف» نظامی «قارة آمریکا»، و مأمور باسابقة سازمان سیا!

در دوره‌ای که جنگ سرد رو به پایان می‌گذاشت و نیازهای امنیتی واشنگتن در آمریکای جنوبی در حال تغییر بود، شاهدیم که سرمایه‌هائی که معمولاً در راه تجارت مواد مخدر فعال‌اند، بار دیگر به قارة آسیا متوجه شده‌اند؛ اینبار به افغانستان! در راه گسترش و سرمایه‌گذاری وسیع در زمینة تجارت مواد مخدر، افغانستان از چند «مزیت» کلی برخوردار بود. نخست آنکه، در فرهنگ جاری افغان‌ها، مصرف مواد مخدر عملی نکوهیده به شمار نمی‌آمد؛ مصرف تریاک در میان قبایل افغان همان بود که یکصد سال پیش در میان قبایل و عشایر ایرانی بوده: نوعی دارو، نوعی مشغولیت اجتماعی، و شاید نوعی تفریح! اعتیاد و ابعاد هولناک اعتیاد به مواد مخدر که با شهرنشینی وسیع توده‌های مردم همزمان شده بود، در میان قبایل افغان و در شهرهای کوچک افغانستان، پدیده‌ای بود کاملاً ناشناخته! از اینرو در برابر گسترش تولید و صادرات مواد مخدر، راه‌بندهای اجتماعی و فرهنگی اصولاً‌ وجود نداشت. از طرف دیگر، افغانستان کشوری بود جنگزده، بسیار فقیر و میلیون‌ها انسان در این کشور عملاً در مرز گرسنگی دست و پا می‌زدند؛ فقر بهترین اسلحه‌ای است که استعمار با تکیه بر آن می‌تواند تولید مواد مخدر را امکانپذیر کند. ولی بر خلاف آنچه تصور می‌شود، مهم‌ترین دلیلی که سرمایه‌داری جهانی افغانستان را جهت تولید مواد مخدر برگزید، نه این بود، و نه آن! مهم‌ترین دلیل فروپاشی شوروی و شکل‌گیری باندهای مافیائی در بطن روابط حاکمیت روسیه و دولت‌های به «اصطلاح» مستقلی بود که از درون شکم این ابرقدرت فروپاشیده بیرون ریخته بودند!

مافیای غرب، در بطن روابط اقتصادی و اجتماعی نوین در شوروی فروپاشیده، عناصری می‌دید که می‌توانستند در راه تولید و توزیع مواد مخدر بهترین یاران و همکاران او باشند. دسته‌بندی‌های مافیائی در بطن حاکمیت نوین روس، بهترین امکان را به مافیای غرب می‌داد که اینبار بدون نیاز به گذار از سرزمین‌های مسلمان‌نشین، مستقیماً مواد مخدر تولیدی را از طریق خاک روسیه و یا کشورهای سابقاً شورائی به اروپا و از آنجا به آمریکا منتقل کرده، به فروش برساند. اینجاست که در بطن سرمایه‌داری جهانی نوعی جنگ میان مافیاها شکل می‌گیرد، و آنچه در حال حاضر شاهد آن هستیم، همین جنگ مافیاهای مواد مخدر است.

امروز از قرائن بر می‌آید که دو شاخة متفاوت سرمایه‌داری در تولید و فروش مواد مخدر فعال شده‌اند. شاخة نخست از مجرای جنوبی: «پاکستان، ایران، ترکیه، اروپا، آمریکا» فعال است. و قسمت عمده‌ای از حاکمیت ایران در واقع دست‌نشاندة همین شاخه به شمار می‌رود. در کنار این شاخه، شاخة دومی نیز پس از فروپاشی شوروی، و با کمک مافیای تازه‌پای روس شکل گرفته که از مسیر«کشورهای شوروی سابق، آلمان، آمریکا» فعال شده است. جنگ‌های خونینی که در سال‌های اخیر بر سر «مبارزه» با مواد مخدر به دست دولت جمکران سازماندهی می‌شود، در واقع درگیری‌هائی است که این دو شاخة اصلی با شاخه‌های فرعی و کوچک‌تر بر سر تقسیم بازار به راه می‌اندازند، و درکمال تأسف قربانیان چنین نمایشات مضحکی اغلب سربازان و افراد نیروهای انتظامی کشورهای ایران، پاکستان و افغانستان‌اند که روح‌شان هم از مسائل پشت پردة بازارهای مواد مخدر و سرمایه‌های جهانی که در امر تولید و توزیع این مواد انسان‌سوز فعال شده‌اند، آگاه نیست.


۱۱/۲۳/۱۳۸۵

عموسام در خزر!



چندی است که مقالاتی به قلم فردی به نام «مارسل دی‌هاس»، در روزنامه‌ها و خبرگزاری‌های جهان نقل می‌شود، و از آنجا که سایت‌های فارسی زبان معمولاً در مقام «زباله‌دانی» خبرگزاری‌های جهانی «ایفای» نقش می‌کنند، شاهدیم که سروکلة آقای «دی‌هاس» در سایت‌های فارسی زبان نیز پیدا شده. ولی آن‌ها که معمولاً از «مارسل دی‌هاس»، تحت عنوان یک افسر نظامی، فارغ‌التحصیل دانشگاه آمستردام و متخصص در امور بین‌الملل سخن به میان می‌آورند، به عمد یا به سهو، یادآوری این امر را فراموش می‌کنند،‌ که شغل اصلی ایشان طی سال‌های دراز در آفریقای جنوبی، و در دوران حاکمیت «آپارتاید»، همکاری با حاکمیت سپیدپوستان پرتوریا در سرکوب سیاه‌پوستان بوده، خلاصه بگوئیم ایشان از جمله مقامات «امنیتی» کشور آفریقای جنوبی بوده‌اند. و با توجه به مدارج تحصیلی و مسیر «خدمات» این فرد به صراحت می‌توان گفت که «مارسل دی‌هاس» نه تنها یکی از عوامل «نژادپرست آفریکانر هلندی» در‌ آفریقای جنوبی بوده، که به دلیل وابستگی اندام‌وار نظام «آپارتاید» به حکومت ایالات متحد، و مشغولیت‌های ضدسوسیالیستی تشکیلات نظامی در آمریکا، خصوصاً طی دوران جنگ سرد، آقای «دی‌هاس» یک «مک‌کارتیست» واقعی نیز هست. چرا که اکثر مدارج تحصیلی و دوره‌های آمادگی «نظامی ـ تبلیغاتی» آقای دکتر «دی‌هاس»، عموماًً در مراکز تحقیقاتی دانشگاه‌های نظامی و وابسته به پنتاگون در ایالات متحد گذشته!

امروز که آتش جنگ سرد فرونشسته، و به همراه آن بحران‌های بین‌الملل از ویژگی‌های نوینی برخوردار شده‌، شاهدیم که در پست‌‌های عوامل و عناصر جنگ‌های روانی «ضدکمونیستی»، از قبیل دکتر «دی‌هاس»، تغییرات چشم‌گیری ایجاد شده است. ایشان در واقع پس از دریافت مدرک فوق‌لیسانس در سال 1987 در رشتة «سیاست‌های شوروی» از دانشگاه «لیدن» در آفریقای جنوبی! برای گذراندن دورة دکترای خود در زمینة «امنیت و قدرت هوائی روسیه»، تا سال 2004 صبر پیشه می‌کنند، و امروز نیز یکی از «تخصص‌های» معروف ایشان مسائل «چچنی» است! به صراحت بگوئیم آقای «دی‌‌هاس» از امثال سعیدامامی‌های خودمان است! ایشان در یکی از مقاله‌های خود می‌فرمایند:

«منطقه دریای خزر (قفقاز جنوبی و آسیای میانه)، دارای 3-4 درصد از ذخایر نفت و 4-6 درصد از ذخایر گاز جهان است. کلاً سهم ذخایر نفت و گاز قفقاز چندان چشمگیر نیست. اما با توجه به عدم اطمینان به ذخایر خلیج فارس و نیز امکان استفاده از عرضه سوخت بعنوان ابزار سیاسی از سوی روسیه، انتقال ذخایر سوختی دریای خزر و آسیای میانه (قزاقستان و ترکمنستان) به غرب، اهمیتی حیاتی دارد.»

به طور خلاصه، نظر ایشان این است که اگر منطقة قفقاز از نظر حجم معادن نفت و گاز اهمیتی ندارد ـ آمار ارائه شده از طرف ایشان می‌تواند کاملاً غیرواقعی تلقی شود، چرا که قدرت صدور نفت منطقة قفقاز در رساله‌های دیگری در همین زمینه فقط با قدرت صادرات نفت خلیج‌فارس به قیاس کشیده شده ـ دست انداختن غرب بر این منطقه از «واجبات» است. چرا که همین «مقادیر ناچیز» از نظر ایشان نمی‌باید در دسترس روسیه قرار گیرد؛ چون ممکن است از آن‌ها استفادة «سیاسی» صورت دهد! البته تاریخچة استفادة سیاسی از نفت، به امروز و دیروز محدود نمی‌شود، و به صراحت می‌بینیم که نه تنها نفت که حتی گندم، گوشت قرمز و بسیاری از مایحتاج روزانة میلیاردها توده‌های انسانی، مستقیماً موضوع کشاکش‌هائی «سیاسی‌اند». و اگر در مرکز «تحقیقات روابط بین‌الملل»، محلی که جناب «دی‌هاس» در آنجا گویا به «تدریس» هم اشتغال دارند، از دانشجویان سال اول سئوال کنید که منابع مواد خام و مایحتاج عمومی مردم در سطح جهان، آیا ارزش سیاسی دارد یا صرفاً اقتصادی است؟ جواب این خواهد بود که منابع مواد خام در سطح جهان، صرفاً در ارتباط با سیاست‌های جهانی «ارزش» خواهد داشت؛ این منابع فی‌نفسه، آنطور که شاید برخی از «نظریه‌پردازان» جهان سوم تصور می‌کنند، از «ارزش» برخوردار نیست.

مسلماً زمانی که دولت روسیه از نظر تصمیم‌گیری‌های کلیدی به صورتی «مستقل» عمل کند، همان 4 یا 3 درصد منابع نفتی جهانی ـ البته بر اساس پیش‌بینی‌های آقای دی‌هاس ـ می‌تواند برای سرمایه‌داری‌های بین‌المللی «کابوسی» هولناک تلقی شود. ارتباط مقالات افرادی نظیر «دی‌هاس» و سیاست‌های جاری جهان را به صراحت می‌توان دنبال کرد. امروز آمریکا جهت اعمال یک سیاست «نظارت عالی» بر منابع نفتی جهان بیش از 130 هزار سرباز را صرفاً در مناطق مختلف کشور عراق متمرکز کرده ـ به این تعداد می‌باید بیش از 100 هزار تن دیگر که در سطح خاورمیانه، آسیای مرکزی و شیخ‌نشین‌های خلیج‌فارس پراکنده شده‌اند افزود ـ و اشغال چنین سرزمین‌های وسیعی صرفاً در ارتباط با آنچه پنتاگون علاقه دارد «امنیت ملی» عنوان کند، نشاندهندة این امر است که مجموعه سازماندهی‌های اقتصادی و صنعتی که غول‌های صنایع آمریکا بر آن تکیه کرده‌اند، از نفت ماده‌ای «فوق‌حیاتی» ساخته. به عبارت ساده‌تر، نظام غارت و چپاول منابع نفتی چنان کرده که از یک دلار نفت در خلیج‌فارس صنایع آمریکا صدها دلار منافع مالی تحصیل می‌کنند، و تا زمانی که روند مسائل بر این منوال باشد، نه تنها غارت منابع نفتی جهان از طرف شرکت‌های آمریکائی ادامه خواهد یافت که، این روند همراه با سرکوب ملت‌های دارندة مواد خام، همانطور که نمونة ملت ایران نشان داد، افزایش روزافزون نیز به همراه خواهد آورد.

زمینه‌های سرکوب ملت‌های جهان، نخست در مراحل «نظامی» و «ایدئولوژیک» و در بطن برنامه‌های «بین‌المللی» طراحی می‌شود، و اینجاست که افرادی نظیر «دی‌هاس» به نقش آفرینی مشغول‌اند. شاهدیم که مسئلة سواحل دریای خزر از چندی پیش در مرکز توجه پنتاگون قرار گرفته، و این توجه فزاینده، بر خلاف اظهارات «دی‌هاس» ارتباط زیادی با نفت ندارد. فروپاشی اتحاد شوروی نقشه‌های استراتژیک جهانی را به طور کلی دچار تغییرات کرده، و در این راستا سواحل دریای خزر، سواحلی که در چارچوب جنگ سرد، از هر گونه اهمیت استراتژیک بی‌بهره بود، به مرکز توجه پنتاگون تبدیل شده. در واقع، بسیاری از بلایای سیاسی که ملت ایران امروز متحمل آنان می‌شوند، صرفاً در این اصل ریشه دارد که ایران یکی از عمده‌ترین همسایگان روسیه در دریای خزر است!

حضور ارتش و نیروهای امنیتی ایالات متحد در سواحل دریای خزر، چه در ایران و چه در دیگر کشورهای این منطقه، می‌تواند مشکلات سیاسی و استراتژیک عمده‌ای برای روسیه فراهم آورد، و این مسئله را کرملین از نظر دور نگاه نخواهد داشت. در واقع، اگر مسئلة استراتژی دریای خزر مطرح نبود، تاکنون بارها و بارها روسیه همانطور که در عراق عمل کرد، با گرفتن چند امتیاز در صحنة بین‌الملل، ایران را نیز به زیر پای ارتش ایالات متحد می‌انداخت. ولی حضور ارتش آمریکا در خزر از نظر روسیه غیرقابل قبول است، و دستیابی آمریکائی‌ها به سواحل دریای خزر در واقع پایان خواب‌های طلائی روسیه جهت بازیافت نقشی تعیین‌کننده در سطح سیاست‌های جهانی خواهد بود.

آمریکائی‌ها سعی تمام دارند که «نیات» اصلی خود را در قالب‌هائی عوام پسندانه‌تر به خورد افکار عمومی جهانیان بدهند، و در این راستا چه چیز بهتر از مسئلة «نفت»؟ اینجاست که مقالات کذائی متخصصین مسائل بین‌الملل، از دکان‌های پنتاگون بیرون کشیده می‌شود و در اختیار دوستداران قرار می‌گیرد. همه می‌دانیم که کشور کوچک و کم‌جمعیت هلند، پس از آمریکا و انگلستان یکی از مهم‌ترین کشورهای نفتی جهان به شمار می‌رود، و مسئلة سرمایه‌داری جهانی متکی بر پایة نفت، یکی از اصلی‌ترین ریشه‌های قدرت سرمایه‌داری هلند است. پس جای تعجب نیست که مرکز «تحقیقات بین‌المللی» در اینکشور چنین «تحقیقاتی» را به خورد جهانیان بدهد.

ولی با آنچه در کنفرانس مونیخ گذشت، و موضع‌گیری‌های سخت و بسیار تند پوتین در تخالف با سیاست‌های جهانی که از طرف یانکی‌ها اعمال می‌شود، به سختی می‌توان اینگونه دخالت‌های نظامی را که صورتی کاملاً «اقتصادی» نیز به خود گرفته‌اند، قابل پیش‌بینی دانست. پوتین در سخنرانی خود در مونیخ عملاً آمریکا و اروپای غربی را به جنگ تهدید کرد، و پس از چنین سخنرانی‌ای کنفرانس را نیمه‌تمام رها کرده به مناطق نفوذ آمریکا در حیطة نفتی خلیج‌فارس: عربستان سعودی، امارات متحده، و سپس اردن رهسپار شد! این ژست‌های سیاسی را نمی‌توان نادیده انگاشت، چرا که اگر درگیری مستقیمی در خلیج‌فارس صورت گیرد، الگوی چنین برخورد نظامی‌ای همان خواهد بود که در جنگ 33 روزة لبنان پیش آمد؛ بی‌آبروئی و نابودی سیاسی و نظامی تمام برای پنتاگون! پوتین در سفر خود به مناطق نفتی و استراتژیک منطقه، مسلماً مطلب دیگری را نیز مد نظر قرار خواهد داد، وی در واقع در حال فروپاشاندن پشت جبهة ارتش ایالات متحد است؛ به عبارت دیگر در این سفر به شیخ و شیخک‌ها حالی خواهد شد که آنروز که شرایط جهانی اجازه دهد که آمریکا «بتواند» از عراق فرار کند، حضور واحدهای ارتش آمریکا، با قدرت‌های عملیاتی بالا در اینکشورها از نظر روسیه قابل قبول نخواهد بود.

بی‌دلیل نیست که امروز شاهد متمرکز شدن تمامی جناح‌های سیاسی ایران، که همگی وابسته به آمریکا هستند،‌ در داخل و خارج از کشور هستیم؛ از «توده‌ای نفتی‌ها» گرفته تا «اسلام‌پناهان»، «ساواکی‌ها» و «مترقیون»، همگی به زبان بی‌زبانی بر طبل همزیستی مسالمت‌آمیز با «ایالات متحد» در ایران می‌کوبند. ولی این عمل نیز حکایت نخست‌وزیری شادروان بختیار در عهد پهلوی دوم است. اگر بختیار را با اختیارات کامل زمانی به ساختمان نخست وزیری دعوت می‌کردند که امثال جمشید آموزگار را به صدارت برگزیدند، شاید اصلاً چنین وبلاگی هیچ‌گاه نوشته نمی‌شد! همانطور که می‌بینیم، «قدرت» پیوسته از حوادث پیروی می‌کند، و در بسیاری از موارد، خود قادر به برداشت درست از مسائل هم نیست، و همانطور که شاهدیم این مطلب صرفاً یک بیماری در سیاست جاری کشور ایران نمی‌تواند تلقی شود! جهت عملی کردن نقشة آمریکائی‌ها که بر اساس آن «اتحادی فراگیر» از محافل وابسته به غرب می‌باید بر محور منافع غربی‌ها متمرکز شود، امروز دیگر امکانی وجود ندارد. این نقشه را زمانی آمریکائی‌ها می‌باید به منصة ظهور می‌رساندند که با تکیه بر جنایات و چپاول عوامل خودفروخته‌ای چون رفسنجانی، خاتمی، روح‌الله خمینی و همدستان‌شان ملت ایران را به جنگ، قحطی و بلایائی دیگر دچار کرده‌ بودند، امروز برای آمریکا یک گزینه بیشتر باقی نمانده: آنزمان که شرایط جهانی «اجازه» دهد، آمریکا منطقة خلیج‌فارس را ترک خواهد کرد؛ بدون نفت، با سرشکستگی، و بدون امکان بازگشت!

۱۱/۲۲/۱۳۸۵

گندم استعمار!



28 سال پیش در چنین روزهائی، کشور ایران در دامان توطئه‌ای عظیم گرفتار آمد. توطئه‌ای که آغازین نقطة آن در ترکیب داخلی دولت، با به قدرت رسیدن جمشید آموزگار همزمان شده بود. نخست وزیر جدید، در واقع، میراث خوار 13 سال حکومت امیرعباس هویدا بود. هویدا، از آن دسته «سیاست‌بازان» جهان سوم است که صرفاً با تکیه بر خضوع و خشوع در برابر درگاه «قدرت»، قصد باقی ماندن بر اریکة صدارت را دارند. و از قضای روزگار، دور زمانه با او همراه شد، و وی در کشوری 13 سال صدارت عظمی داشت که معمولاً صدراعظم‌ها دیری نمی‌پائیدند. ولی این «دیرپائی» ویژگی‌های فردی او را از میان برنداشت؛ هویدا فردی بود که نه در میان صاحب‌نظران، روشنفکران و سیاسیون کشور جایگاهی داشت، و نه از جانب قشرهای «عوام‌پناه» کشور ـ بازاری‌ها، حوزی‌ها‌ و آنچه «خرده‌بورژواها» نام می‌گذاریم ـ مورد حمایت بود؛ حتی «دیوان‌سالاران» صاحب‌نظر در بطن دستگاه دولت نیز چشم دیدن هویدا را نداشتند؛ هویدا خدمتگذاری بود که یک نظام «دیکتاتوری» همیشه در جستجوی آن است: خادم قدرت، و خائن به ملت!

همانطور که گفتیم، نطفة آغازین بحرانی که بعدها به پدیده‌ای به نام «انقلاب اسلامی» معروف شد، در نخستین روزهای حاکمیت جمشید آموزگار بسته شد. چندی از حکومت وی نگذشته بود که در روزی‌نامه‌ای به نام «رستاخیز»، که گویا بیانگر مواضع «رسمی» دولت آموزگار نیز بود، در گوشه و کنار صفحات حوادث، سخن از «تظاهرات» مردم پس از خروج از این «مسجد» و آن «تکیه» به میان می‌آمد. همگان می‌دانند که در حکومتی نظامی و «دیکتاتوری» ـ حکومت شاه نه تنها یک حکومت نظامی، که یک دیکتاتوری تام و تمام نیز بود ـ «تظاهرات» فقط به صلاحدید مقامات رسمی صورت می‌گیرد، تظاهرات در چنین نظامی به معنای یک «تعدی» غیرقابل بخشش به ساحت مقدس «حاکمیت» است! ولی «حکایت» این مجموعه تظاهرات، تو گوئی با «حکایات» گذشته تفاوت‌ها داشت؛ تظاهرات همه روزه ـ آرام، آرام ـ در همة شهرها، از بزرگ تا کوچک در جریان بود، و روزنامة رسمی حکومتی تمامیت خواه این «تظاهرات» را آنچنان بازتاب می‌داد، که گوئی در حال بازگوئی «تصادفات خیابانی»، «درگیری‌ شبانة مست‌ها و لوطی‌ها محل»، و یا ناملایمات آب‌وهوای کشور است، به عبارت دیگر در راستائی بسیار «عادی‌تر» از آنچه منطقاً می‌باید گزارش می‌شد!

کشور ایران از دیرباز در چهارراه سیاست‌های بزرگ جهان اسیر و گرفتار آمده، و شرایط کشور در چند ماه پیش از فروپاشی 22 بهمن ماه 1357، هر چند به شدت بحرانی، لیک کاملاً «عادی» می‌نمود. «غرب»، ایران را عربستان سعودی ثانی می‌خواست، و اردوگاه «شرق» از طریق وابسته کردن بنیادهای صنعتی ایران به مجموعه صنایع شرق، ایران را ایرانستان! تکیه بر فروش نفت در چارچوب سیاست‌گذاری‌های دربار به همان اندازه مشکل‌گشای کمبودهای مالی کشور شد که نهایت امر «مشکل‌آفرین»! ایران به غرب وابسته بود، و در این میان اگر امیدی برای خروج از اردوگاه «استعماری» می‌جست، جز روی آوردن به سیاست‌ها شرق چارة دیگری نمی‌دید. ذوب‌آهن، ماشین‌سازی‌ها، فروش گاز از طریق خطوط لوله، و بسیاری طرح‌های پایه‌ای در دوران پهلوی‌دوم صرفاً به دلیل سیاست کلان صنعتی شرق در ایران عملی شد؛ غرب از همکاری در پایه‌ریزی صنایع ایران به شدت پرهیز می‌کرد. ولی در این میان همکاری‌های دوجانبه یک معنا دارد، و وابستگی بنیادین و سیاسی معنائی دیگر! زمانی که بحران میان اردوگاه شرق و غرب بر سر افغانستان، این سرزمین فراموش شده، بالا گرفت، دربار که آنروزها پایه‌گذار سیاست کشور بود، چاره‌ای جز دنباله‌روی از سیاست غرب نداشت. و این همان اولین سنگ بنای فروپاشی کشور در دامان آشوبی شد که دست‌های اجنبی دیوانه‌ای به نام روح‌الله خمینی را در رأس آن قرار داد.

در واقع، بازگوئی تظاهرات «اسلامی»‌ ملت مسلمان، در هنگام خروج از روضه‌خوانی‌ها و تکیه‌ها، همان آغاز توطئه شد. بله، نظام استعماری رسانه‌ها، چرا که در کشوری استعمارزده، رسانه نخستین مأمن استعمار خواهد بود، در حال آماده کردن افکار عمومی برای پدیده‌ای به نام «حکومت اسلامی» بود. چندی پس از آغاز انعکاس «اخبار» تظاهرات؛ روزنامه‌ها به مسائل مهم‌تری در پس «استماع» سخنان این و یا آن حجت‌الاسلام نیز می‌پرداختند، و در همان روزی‌نامة رستاخیز، اینک سخن از «خواسته‌های» تظاهرکنندگان به میان می‌آمد: «در تظاهراتی که پس از استماع سخنان آیت‌الله ... در شهر ... صورت گرفت، تظاهرکنندگان به خیابان‌ها آمده، خواستار برقراری حکومت اسلامی شدند!» البته از آنجا که حکومت پهلوی‌ها خود نوعی «حکومت اسلامی» بود، دستگاه حاکمیت چنین تقاضاهائی از جانب «توده‌های» مردمی را می‌توانست به معنای تمایل «مردم همیشه در صحنه» جهت امتداد اهداف «انقلاب سفید شاه و ملت» معرفی کند! و سال‌ها بعد، شرح‌وقایع نویسان تا حدودی از ارتباطات دربار پهلوی با این «تظاهرات» مردمی پرده برداشتند! از قرائن چنین بر می‌آمد که گوئی سلطنت نیز قصد آن داشت که جایگاه «اسلامی» خود را تقویت کند؛ تأئید مورخان در مورد حضور صدها مأمور امنیتی رژیم شاه در افغانستان، جهت ایجاد بلوا در روستاها، و جلوگیری از تحقق «اصلاحات ارضی»، که پس از به قدرت رسیدن طرفداران اتحاد شوروی در اینکشور اعلام شده بود، نشان می‌داد که دربار پهلوی، آنقدرها که پیوسته ادعا می‌کرد طرفدار «لغو نظام منحط ارباب و رعیتی» نیست! دربار پهلوی نیز، گویا مسیر بادهای «استراتژیک» نوین‌ را، که از جانب واشنگتن می‌وزید حس کرده بود، و خوب تشخیص داده بود، که «دور»، «دور» اسلام است!

ولی اینبار، نیاز‌های دولت کارتر از حزب دمکرات‌، چون دوران «جان‌اف‌کندی»، صرفاً به زیرورو کردن بنیاد سنتی فئودالیسم ایران محدود نمی‌شد. دیگر اعمال یک «اصلاحات» من‌ درآوردی، که بلندگوهای «استعماری» بر آن نام «انقلاب سفید» گذاشتند، نمی‌توانست نیازهای راهبردی واشنگتن در منطقه را «سیراب» کند. دربار پهلوی، با فرو افتادن در عمق خواست‌های یک حکومت استعمارگر، به غلط این تصور خام را در ذهن خود پرورش داده بود که با سر سپردن به اوامر استعمار، خود و ملت ایران را از چنگال نفرت‌انگیز «یانکی ‌جماعت» مصون نگاه خواهد داشت. چنین نگرشی آنقدر مسخره است، که در درازنای تاریخ جهان، به صراحت تمامی مبارزات ملت‌ها در برابر استعمار، استثمار، زورگوئی و قلندری خونریزان تاریخ بشر را تو گوئی به سخره می‌گیرد؛ خیر! ملت‌ها نه با سرسپردگی در برابر خواست‌های استعمار، که با کوبیدن مشت بر دهان یاوه گوی استعمارگر به استقلال رسیده‌اند. این یک اصل است!

ملت ما شاید نیازمند دیدار چنین روزهائی بود، روزهائی این چنین تا دریابد که ملت‌ها، در محاسبات استعمار، علامت‌های کوچک چوبین بر نقشه‌های جهانی‌اند. بله، همانطور که امروز ملت‌های ستم‌دیدة عراق و افغانستان بر روی میزهای طراحی قدرت‌های بزرگ نه روح دارند و نه جسم! آنروز نیز نوبت ما ملت ایران بود! ایرانی نه روح داشت و نه جسم! نه تاریخ داشت و نه آرمان! ایرانی مشتی سیاهی‌لشکر اجنبی بود، که می‌بایست به دست اجنبی‌پرستانی چون روح‌الله خمینی، مهدی بازرگان، کریم سنجابی، ابوالحسن بنی‌صدر، کیانوری و طبری به مسلخ استعمار رهسپار شود. برود، بمیرد، بسوزد و خاک کشورش را در برابر چشمانش به توبره بکشند، چرا که واشنگتن تو دهانی‌ای را که در ویتنام از شوروی خورده بود، اینبار می‌خواست در افغانستان جبران کند. مسئلة ایالات متحد دیگر خروج «قشقائی‌ها» از محاسبات استراترژیک جنوب کشور نبود، «اعلیحضرت» و تفنگچی‌های‌اش دیگر نمی‌توانستند کاری فیصله دهند! مسئله، شکستن شاخ دیو بود، شاخ ارتش سرخ!

در این میان بودند مردان و زنانی که در راه آگاهی این ملت قلم زدند و سخن گفتند، و در راه آزادی این ملت گام‌ها برداشتند، ولی آنزمان که بوق‌های رسانه‌ای در راه تحکیم نظام نوین «استعماری» بسیج می‌شود، زمانی که شرکت‌های غربی میلیاردها دلار سرمایه‌گذاری‌های خود را در خطر می‌بینند، آنزمان که آفتاب می‌رود تا در گوشه‌ای از امپراتوری علیاحضرت ملکه اندک زمانی «غروب» کند، آگاهی‌دادن‌‌ها، فریادها، فغان‌ها، همه بی‌حاصل خواهد شد؛ در چنین بزنگاه‌هائی است که استعمار از گندمی نان می‌پزد و به خورد ملت‌ها می‌دهد که به دست نظام‌های فاسد، پوشالی و فرو افتاده، در کشتزار ملل جهان از سال‌ها پیش به عمل آورده: «گندم ناآگاهی»، «گندم‌ کم‌سوادی»، «گندم ساده‌لوحی»! و چه آسان در غروب هنگام 22 بهمن این «نان استعماری» را به خورد ملت ایران دادند!

امروز که داستان این «فریب» ننگین را باز می‌نویسیم، نمی‌باید فراموش کرد که هنوز غربی‌ها، شرقی‌ها و بسیاری از ایرانیانی که در این «فریب» همکار آنان‌اند، از بلوائی که در 22 بهمن سرنوشت یک ملت را به «بازی» گرفت، از بحرانی که فقط بازتاب منافع دراز مدت استعمار شد، و نصیب ایرانی از آن جز آوارگی، جز محنت، جز فقر و کشتار ثمر دیگری نبود، تحت عنوان پر افتخار «انقلاب» یاد می‌کنند. «انقلابی» که فرضاً ایرانی را به «استقلال» و «آزادی» رساند، هر چند که در مورد ماهیت ملغمه‌ای که نام «جمهوری‌اسلامی» بر خود گذاشت، میان میراث‌خواران این بلوای خونین و ننگین هنوز «تفاهمی» در میان نیست. امید آن است که آیندگان، مورخان و صاحب‌نظران، آنان که سر در آخور این محفل و آن محفل ندارند، روزی در بررسی‌هائی عمیق‌تر ابعاد این فاجعة بشری را بهتر و روشن‌تر در برابر چشم ایرانیان قرار دهند. به امید همان روز!