۶/۱۲/۱۳۹۰

پوزه و دریوزه!




برای پاسخگوئی به سئوالات برخی خوانندگان گرامی این وبلاگ،   مطلب امروز را به نوعی «کالبد شکافی» شتابزده از آنچه «جنبش سبز» می‌خوانند اختصاص می‌دهیم؛   به این امید که با این مطلب مواضع ما در قبال «جنبش» کذا روشن شود.    با این وجود،  صرف پاسخگوئی به چند سئوال نمی‌تواند روشنگر یک موضع سیاسی باشد،  چرا که موضع‌گیری سیاسی منوط به ارائة یک مجموعه نگرش‌ها خواهد شد.   به همین دلیل نیز پیش از طرح مطالب پرسش‌برانگیز می‌باید «ساختار قدرت» در جامعه را نیز بشکافیم.   بدون یک «نگرش» منسجم از «ساختار قدرت»،   به دست دادن «شناخت» از موضع‌گیری‌ سیاسی عملاً غیرممکن است.   پس در گام نخست به بررسی ابتدائی و روبنائی ساختار قدرت می‌نشینیم. 

در  وبلاگ امروز عبارت «ساختار قدرت» به تشکیلاتی اطلاق خواهد شد که در یک جامعة بشری از قدرت اعمال نظر و پیشبرد خواست‌ها و امیال‌اش برخوردار است؛   چه این «ساختار» در «کلام» مشروع و قانونی باشد و چه غیرقانونی و استبدادی.   در عمل،  همچنانکه طی مراحل بعدی در همین مطلب مشاهده خواهیم کرد،   «ساختار قدرت» فقط در جوامعی  انگشت‌شمار،  آنهم به صورت نسبی از «مشروعیت» برخوردار است!   به عبارت دیگر،   بر خلاف آنچه فلاسفة عهد «روشنگری» و مدرن‌ترها در مطالب‌شان عنوان کرده‌اند،   در بطن «قدرت» همیشه نوعی منطق مستبدانه به حیات خود ادامه خواهد داد.   چرا که «قدرت کاملاً مشروع»،   بنا بر تعریف، ‌ دیگر «قدرت» نیست؛    نیازمند تعریفی «نوین» خواهیم شد که آن را در همینجا می‌توان «توازن ایده‌آل» خواند.   

توازنی «ایده‌آل»،  دست‌نایافتنی و افلاطونی که بر محور آن تمامی بازیگران صحنة اجتماع می‌باید به صورتیکه تا به حال در تاریخ بشر سابقه نداشته بر سر تقسیم «قدرت تصمیم‌گیری»،   بهره‌وری از امکانات مادی و تولیدات صنعتی و کشاورزی و ... به «توافقی» اساسی و منسجم برسند.   با در نظر گرفتن طبیعت زیاده‌خواه بشر،   این توافق ایده‌آل «فراانسانی» خواهد بود،   و بحث در این باب معمولاً از حیطة بحث‌ فلسفی «انسان‌محور» پای بیرون گذاشته به میانة میدان الهیت و عرفان و عبودیت می‌افتد.   همان عرصه‌ای که در آن طی بیش از دو هزار سال بر استبدادی که انسان‌ها بر انسان‌ها حاکم کرده‌اند «ردای» الهیت و تقدس پوشانده‌اند؛   فراموش نکنیم که حکومت دین،   حاکمیت کلیسا،   برتری این دین بر آن یک،  و ... همگی از جمله همین میادین‌اند.         

با در نظر گرفتن همین «طبیعت زیاده‌خواه» بشر است که ما «ساختار قدرت» را در یک جامعه،   ساختاری در راه به ارزش گذاشتن آزادی قلم،  بیان و مطبوعات می‌خواهیم.  اگر در عمل و به حکم تاریخ از این «زیاده‌خواهی» بشری راه گریزی نیست،   چه بهتر که بجای فروافتادن در دامان «فلسفه‌بافی‌هائی» که استبداد و مستبدان را به طرق مختلف «خوش‌نقش»‌ و نگار می‌کند،   با پیش‌فرضی مستبدانه به این «آزادیخواهی» رنگ و روغنی «انسان‌محور» و سکولار اعطا کنیم.   به عبارت ساده‌تر،   برای ما طبیعت زیاده‌خواه بشر فقط و فقط می‌باید راه به «آزادی» ببرد،   نه به مسیری دیگر.  خواه این مسیر فلسفی باشد،‌ خواه تعبدی و دینی و شرعی و مالی و اقتصادی.   به این ترتیب در ساختاری که بر پایة سکولاریسم استوار خواهد شد،  تحت عناوین دینی،   بومی،  اخلاقی و ... هیچگونه محدودیت بیان در جامعه قابل قبول نیست.   

حمایت از این «آزادی» دلیل دارد،  چرا که این «پدیده» پایه و اساس ساختار قدرت در جوامعی شده که اینک چه بخواهیم و چه نخواهیم سردمداران تمدن بشری‌اند.  در کمال تأسف دولت‌ها در همین جوامع «پیشقراول»،   جهت تأمین منافع نامشروع‌شان در جهان سوم از کسانی حمایت می‌کنند که به دلائل و بهانه‌های من‌درآوردی و احمقانه،‌  شاهرگ همین «آزادی»‌ را بر انسان‌ها بسته‌اند.       

در نتیجه،  پر واضح است که «ساختار قدرت» از منظر یک سکولاریسم پایه‌ای نمی‌تواند دست در دست ارتش،  سپاه پاسداران،   شهربانی و نیروهای سرکوبگری شکل گیرد که از دورة رضامیرپنج،‌ در عمل تحت فرماندهی سفارتخانه‌های غربی به سیاستگزاران اصلی کشور تبدیل شده‌اند.   به همین دلیل نیز،   «آزادیخواهی»‌ در یک نگرش «سکولار» نمی‌تواند از «جنبش‌هائی» حمایت کند،   که به صورت علنی و یا تلویحی به «نظر لطف» نیروهای نظامی و انتظامی خیره مانده‌اند.   همچنانکه تجربة نفرت‌انگیز 22 بهمن 57 نشان داد،  چنین برخوردی با پدیدة «قدرت» به صراحت نمایانگر این تمایل است که جنبش‌های کذا قصد اعمال قدرت نامشروع و پیروی از ساختار سرکوبگر نیروهای نظامی و انتظامی در مسیر منافع خود و حامیان اجنبی‌شان دارند.  

برای یک حرکت سیاسی و خصوصاً سکولار،   «برادری» با ارتش،  و «همراهی» با نیروهای نظامی،   چه این ارتش و نیروها «کارگری» باشند و خلقی،   و چه امیرپالیستی،   به هیچ عنوان نمی‌تواند ارتباطی با حمایت از آزادی بیان،  مطبوعات و قلم برقرار کند.   در هیچ کشور جهان،  و در هیچ نظامی در تاریخ بشر «یونیفورم‌پوش» جماعت از «آزادی بیان» حمایت نکرده.   طبیعت ارتش با «آزادی سکولار» در تضاد قرار می‌گیرد،‌   چه این یونیفورم در واشنگتن پوشیده شود،  چه در مسکو و چه در پکن؛   هیچ تفاوتی ندارد.  

یونیفورم‌پوش در مسیر زندگی‌اش فرامی‌گیرد که از روی تعبد و به صورتی کورکورانه به فرامین عمل کند،   نه اینکه جهت فراهم آوردن امکانات «آزادی بیان» دست به اقداماتی بزند!   تمامی گروه‌های سیاسی که به نحوی از انحاء از همراهی و همگامی و «اخوت» با نظامی‌جماعت سخن به میان می‌آورند در عمل به اربابان غربی همین ارتش استعماری پیام می‌دهند که حاضریم به فرمان شما،   قلادة ارتش دست‌نشانده را بر گردن نهیم؛   این است مفهوم سیاسی و استراتژیک شعار بیشرمانة‌ «همراهی با برادران ارتشی!» 

در یک جامعة انسان‌محور و سکولار،  ارتش و نیروهای انتظامی در خدمت بنیادهای اجتماعی‌اند،   اینان حق ندارند خود را رهبران پنهان یا عیان «حاکمیت و دولت» ببینند.   به همین دلیل نیز ما از روز نخست «انقلاب اسلامی» را یک کودتا و عوامل برخاسته از این به اصطلاح «انقلاب» را نیز کودتاچی خواندیم.   چرا که اگر ارتش استعماری شاهنشاهی از استقلال عمل نسبی برخوردار می‌بود و می‌توانست با هیاهو و غوغاسالاری «خیابانی» و «فرمایشی» برخورد معقول‌تری نماید،   شاید امروز مملکت‌مان به چنین سرنوشت غم‌انگیزی دچار نمی‌شد.  ایرانیان فراموش نخواهند کرد که روح‌الله خمینی زمانیکه ملت ایران را مثله می‌کرد،   روی شاخ ارتش و شهربانی می‌زد.   این مختصر را جهت اطلاع آندسته از «سیاست‌بازان» گفتیم که برای آ‌یندة سیاسی خود و هم‌پالکی‌های‌شان بر سیلان «فراموشکاری‌های» فرضی ملت و تاریخ ملی تکیه کرده‌اند.  حال «فرصت طلبان» کودتاچی را رها کرده و نگاهی به «بنیادهای اجتماعی» بیاندازیم.  

به صراحت بگوئیم،  مقصود از «بنیادهای اجتماعی» به هیچ عنوان بنیادهای سنتی،   چه دینی و چه بومی نیست.  البته این بنیادها می‌تواند در یک نظام انسان‌محور به موجودیت حاشیه‌ای خود ادامه دهد.   ولی در یک نظام سکولار موجودیت یک حوزة علمیه و یا یک دربار که در امور سیاسی،  اخلاقی،  اجتماعی،  مالی و صنعتی نقش «تصمیم‌گیرنده» ایفا کند خارج از هر گونه موضوعیت است.   بنیادهای سکولار در چارچوب نیازهای ملموس،  واقعی،  مالی و اقتصادی انسان‌ها در ارتباط با اقتصاد واقعی کشور،  و نه در رابطه با هیاهوسالاری‌های «دولتی» شکل می‌گیرد.  بنیادهای سکولار از واقعیات تغذیه می‌کند،    نه از گسترش اوهام و تخیلات بومی و دینی.  به عبارت دیگر بنیاد اجتماعی سکولار،   از تنور خداشناسی‌های «خیابانی» و وطن‌پرستی‌های «قهوه‌خانه‌ای» نان نخواهد خورد.     

در همین راستاست که در یک سکولاریسم پایه‌ای،   اوباش شهری،  یا همان‌ها که طی شکل‌گیری شهرنشینی از دورة ناصرالدین میرزای قاجار تا به امروز به تدریج به عصای دست استعمار و ارتش سرکوبگر تبدیل شده‌اند،   به طور کلی می‌باید از صحنة سیاستگزاری کنار گذاشته شوند.   به همین دلیل یک سکولار هرگز از تظاهرات به اصطلاح «خودجوش» که معمولاً با تکیه بر «اوباش وابسته به محافل» در کشور سازماندهی می‌شود حمایت به عمل نخواهد آورد و با این جماعت همراهی نخواهد کرد.   بهتر بگوئیم!   سکولاریسم به دلائلی که در بالا آمد چنین تحرکات خشونت‌پرور،  گنگ،  بی‌هدف و صرفاً «تنش‌زا» را در هر قالبی از پیش محکوم می‌کند.  چرا که تجربة تاریخی به اثبات رسانده که دود این «آتش‌افروزی‌ها» فقط به چشم ملت ایران خواهد رفت. 

حال که هم «تعریف» بنیادهای اجتماعی در یک حاکمیت سکولار به اختصار ارائه شد،   و هم ارتباط اوباش شهری را با «حاکمیت» مشخص کردیم،   می‌باید ببینیم چنین بنیادهائی خارج از هیاهوسالاری «اوباش شهری» و «دولتی‌ها» چگونه می‌تواند اصولاً پای به منصة ظهور بگذارد؟  پاسخ به این پرسش روشن است:  در ارتباط با واقعیات اجتماعی،  مالی و تشکیلاتی.  به طور مثال،  در کشور ایران «روند رایج» این است که سیاست‌های خارجی دست به آشوب‌آفرینی در دانشگاه‌ها بزنند.  اگر می‌گوئیم «آشوب‌آفرینی» به این دلیل است که دانشجونمایانی که هیاهو به راه می‌اندازند هیچگونه «مطالبات» صنفی ندارند.   اگر هم گروهی دانشجو در مسیر یک تحرک آگاهانه و صنفی،  مطالباتی واقعی ارائه دهند،   سریعاً از سوی «دانشجونمایان» که همان عوامل دولت و حکومت سرکوبگرند منزوی شده،   کار به درگیری با نیروهای انتظامی کشیده می‌شود.   نتیجه هم روشن است،  تحمیل و گسترش فضای امنیتی‌ بر کل جامعه،   به انزوا کشاندن خواست‌های صنفی و «منطقی» دانشجویان،‌   و نهایت امر در ترادف قرار دادن «تحرکات دانشجوئی» با آشوب‌گری!   این همان مجموعه مطالباتی است که استعمار از دولت دست‌نشانده‌ و نیروهای نوکرصفت «یونیفورم‌پوش» خود در کشور ایران دارد.  بدیهی است که چنین تحرکاتی به هیچ عنوان در مسیر مطلوب یعنی در راه تحکیم پایه‌های یک سکولاریسم انسانی و واقعی متحول نخواهد شد.

یک سکولار واقعی،   و نه یک عروسک کوکی که طوطی‌وار دهان‌اش را باز و بسته می‌کند،   نمی‌تواند از آنچه تحت عنوان «جنبش سبز» به راه افتاد حمایت به عمل آورد.    نتیجة هیاهوسالاری «سبز» امروز در برابر چشمان‌مان نشسته؛  افزایش قدرت اوباش یونیفورم‌پوش سپاه پاسداران؛   نابودی هر گونه حق و حقوقی که می‌توانست هنوز در قاموس «شهروندی» مورد «احترام» حکومت اسلامی قرار گیرد؛  و نهایت امر،  استقرار حکومت اسلامی در جایگاه وحشی‌ترین حاکمیت‌های جهان،   بر اساس آمار «انتشار یافتة» اعدام‌ها! 

جالب اینکه،‌‌  «جنبش‌سبز» که برای ریش و پشم میرحسین جلاد و عمامه و نعلین کروبی خودفروخته بیش از دو ‌سال است گوش ما ملت را کر کرده،   در برابر اوج‌گیری شمار اعدام‌ها در ایران خفقان کامل گرفته.   تو گوئی این اعدام‌ها در قاموس این آخوندک‌ها و بچه‌آخوندهائی که نان اجنبی می‌جوند،   «حق» است!  نمی‌دانیم کدام گوساله‌هائی تحت عنوان «سکولار» در کنار امثال امیرارجمند،   جهانبگلو و «پروفسور» نصر می‌نشینند و اصولاً سخن گفتن از سکولاریسم در «جنبشی» که ریشه‌های‌اش را از توحش آخوندیسم شیعة اثنی‌عشری به عاریت گرفته،‌  چه قماش دروغ شاخداری می‌تواند از آب درآید. 

خلاصه بگوئیم،  این همان تله‌ای است که سه دهة پیش سازمان سیا با روح‌الله خمینی بر سر راه ملت ایران گسترد و هنوز هم دست بردار نیست و می‌خواهد با «اسلام رحمانی» و «ایران آباد» میخ طویله‌اش را محکم‌تر بکوبد.   سایت رادیوفردا،  ‌مورخ  ششم شهریورماه 1390، در مطلبی تحت عنوان، «چه شد که ایران قیامت نشد؟» به نقل از «امیرارجمند» یا همان «جن ارجمند» می‌نویسد: 
  
«آنچه که مهندس موسوی و آقای کروبی به دنبالش بودند،  یک ایران آباد،  آزاد و قانونمدار است.  ایرانی مبتنی بر یک تفسیر رحمانی از اسلام،  با رعایت حقوق بنیادین شهروندان و یک دولت کارآمدی که بتواند معیشت مردم را بخوبی تأمین کند.»
 
«معیشت مردم» همان عبارت فریبنده، گنگ و جادوئی است که هم امروز در خطبه‌های نماز جمعه تهران و شهرستان‌ها نیز مورد استفاده قرار گرفت.  خلاصه «خط» را سازمان سیا مشخص می‌کند، بگذریم.   خارج از تمامی پرسش‌هائی که با مطالعة جملات «خررنگ‌کن» رادیوفردا به ذهن مخاطب آگاه از مسائل اجتماعی و سیاسی حمله‌ور می‌شود،   و مسلماً مهم‌ترین‌شان را می‌باید در بررسی «گذشتة درخشان» این آقایان جستجو کرد،  مسئلة «تفسیر رحمانی» از اسلام است.   تفسیری که گویا قرار شده در این به اصطلاح «جنبش» به مرکز الهامات «مردم» تبدیل شود!  

به صراحت بگوئیم،  آقای امیرارجمند جفنگ و مزخرف می‌گویند،   هیچ سکولاری که شایستة این عنوان باشد با خواستاران حاکمیت «تفسیر رحمانی از اسلام» بر جامعه سر میز مذاکره نمی‌نشیند.  حضراتی که امیرارجمندها در ادبیات خیابانی‌شان «سکولار» لقب داده‌اند،   همان قوادهائی‌اند که از دورة کودتای 28 مرداد 1332،   جهت به ارزش گذاشتن اعتبار آخوندیسم،   نقش «سکولار زه‌وار در رفته» بازی‌ کرده‌اند.  همان سکولارنماهای مفلوکی که یک پای‌شان دم لژهای «بازار» تهران بود،  و پای دیگرشان در حرم حضرت‌رضا در مشهد!   و برای کسانیکه لنگ‌شان را اینهمه باز می‌کنند،   چه چیز طبیعی‌تر از اینکه نهایت‌ امر ک...ن‌شان جر بخورد؛   صدای‌اش را هم که شنیدیم:  «انقلاب اسلامی» حضرت امام خمینی!   انقلابی که امروز سازمان سیا به توله‌های‌اش تریبون می‌دهد.  باری تولة حکومت اسلامی امام خمینی در ادامه پنجه را گز نموده می‌فرمایند، «وجب!»  یعنی قدرت از مردم ناشی می‌شود:

«[...] منشا قدرت،  مردم است.»     

افسوس که ایشان به دلیل تکرار طوطی‌وار،   فراموش می‌کنند بگویند،  آنچه «منشاء قدرت» را «مردم» تعریف کرده،   نظریه‌ای است سیاسی و سکولار که منشاء قدرت والا،  اسلامی،  دینی و بومی و فئودال و خصوصاً اعمال حاکمیت به نمایندگی از جانب اولوهیت و الهیت را بکلی مردود می‌داند.  تا آنجا که ما می‌دانیم،    قرآن و اسلام و سنت پیامبر و احکام و حدیث و جنفگیاتی از این قماش «منشاء قدرت» را هیچگاه مردم تعریف نکرده‌اند،   این منابع از «ناس» به عنوان تل بندگان خدا یاد می‌کنند.   خلاصه بگوئیم،  با تکیه بر عبارات بی‌معنائی از قماش «وشاورهم‌فی‌الامر» و «حق‌الناس» و غیره نمی‌توان دمکراسی و سکولاریسم قرن بیست‌ویکم را به منجلاب فاشیسم اسلامی کشاند.  

همانطور که می‌بینیم،   «جنبش سبز» از چمنزار «نظریه‌پردازی» غرب آنچه را که «دوست» دارد و به دهانش شیرین می‌آید،  چیده و به «پوزه»‌ می‌برد.   و آقای امیرارجمند نیز  عین امام خمینی گوربه‌گور شده‌اش می‌خواهد با کمک «برادران» در رادیوفردا،   همان مزخرفاتی را به خورد ملت ایران بدهد که در هیاهوسالاری سال 1357،‌  «بی‌بی‌سی»در واقع مخ «خلق‌الله» را با آن‌ها خورده بود.  

خلاصه،   اگر منشاء قدرت «مردم» است،   نهایت امر این «مردم» می‌باید از منظر حقوقی و اجتماعی تعریف مشخصی داشته باشد تا از تل موهوم «ناس» و «خلق» جدا شود.   کاری که «جنبش سبز» از انجام آن طفره می‌رود.  روزگاری سوسیالیسم را به اسلام آلودند تا «فاشیسم اسلامی» خلق کنند،   امروز برای بزک کردن همین فاشیسم است که دست به دامان «سکولاریسم» شده‌اند تا آن را نیز به لجن ابهام «مردم» و «اسلام رحمانی» بیالایند.   مشخص کردن مواضع و ارائة «تعریف» می‌ماند برای سه دهة دیگر.   برای هنگامه‌ای دیگر که یک «امیرارجمند» دیگر با حمایت یانکی‌ها،   یا بهتر بگوئیم با دریوزگی در بارگاه ارباب،   پوزه به «علف» خواهد زد تا برای ما ملت یک فلسفة «مبارزاتی» دیگر بنویسد!     

آنچه در بالا آوردیم فشرده‌ای بود بسیار محدود از ریشه‌های تضاد پایه‌ای سکولاریسم با جنبش سبز؛  مسلماً این مطلب که در حد یک وبلاگ ارائه شده،   نه کافی است و نه رسا.  هر چند به استنباط ما می‌تواند برای آن‌ها که خواستار «دریافت» بهتری از موضع‌گیری‌های سکولاریسم سیاسی هستند مقدمه‌ای باشد کوتاه بر برخورد یک سکولار با مسائل اجتماعی. 
   

   
 












...













Share



۶/۰۶/۱۳۹۰

تاتار و تنبان!



  
بالاخره محافل بین‌الملل،  یعنی همان‌ها که از یک ستوان نیروی هوائی ارتش استعماری لیبی «شخصیتی» به نام «سرهنگ قذافی» ساخته بودند،  پس از آنکه طی 42 سال فوت کردن در آستین‌های پارة این «شخصیت» دیوانه،  چپاول لیبی را به صورت بهینه سازمان دادند،   به دلائلی که هنوز معلوم نیست کنترل شهرهای مهم این‌کشور را به گروه‌هائی سپردند که همچون «جناب سرهنگ» ماهیت و اهداف‌‌شان در پرده‌ای از ابهام فروافتاده.

به نظر می‌رسد آنچه رسانه‌ها از آن تحت عنوان «شورای ملی انتقال» لیبی نام می‌برند،   ملغمه‌ای باشد مهوع از قماش «شورای انقلاب اسلامی» که پس از غوغاسالاری اوباش و «خیابانی‌ها»،   یک‌شبه از ناکجاآباد سر بیرون آورد و با عناصری که در صف نوکران اصلی سیاست‌ غرب در منطقه قرار گرفتند،  به اصطلاح «رهبری» جریانات «انقلاب اسلامی» را  عهده‌دار شد.   در نتیجه،  می‌توان حدس زد که در تنور داغ و مشتعل این «شورای انتقالی» نیز به احتمال زیاد نانی برای ملت لیبی پخته نخواهد شد.‌  تحت فرماندهی شورای کذا‌ نان‌ها همان جائی خواهد رفت که پیشتر «جناب سرهنگ» می‌فرستادند:  سر سفرة اربابان در غرب!

با این وجود،  در مقطع فعلی نیم نگاهی به آنچه پس از وقایع 11 سپتامبر به «چک‌ سفید امضاء» برای یانکی‌ها و متحدان‌شان جهت اعمال سیاست‌های جنگ‌طلبانه تبدیل شده،   خالی از لطف نیست.   روند کلی روشن است؛   پس از 11 سپتامبر،  جزئیات جنایات و نامردمی‌هائی که طی درگیری‌های گسترده در مناطق مسلمان‌نشین خاورمیانه و آسیای مرکزی صورت گرفته و هنوز نیز جریان دارد،   تحت هیچ عنوان به روی ریل خبرگزاری‌ها نخواهد رفت!   حتی دولت‌های به اصطلاح «انقلابی» نیز از مطرح‌ کردن‌ این فجایع به هر ترتیب ممکن طفره می‌روند،   و «منافع» مالی و اقتصادی محافل غرب که ریشة اصلی این درگیری‌هاست در قفای خبرسازی‌های بیشرمانة ‌نظام رسانه‌ای در پس پرده باقی می‌ماند.   این «نظام‌های خبری» در «تشریح» مسائل مربوط به این «درگیری‌ها» تحت سانسور مقامات نظامی عمل می‌کنند،  و پر واضح است که جز مزخرفات و چرندیات تحویل افکار عمومی نداده و نخواهند داد.    

رسانه‌ها در این میانه فقط یک خط اساسی برای خود می‌شناسند:   «توجیه» جنگ؛   «ستایش» تهاجم نظامی به ملت‌ها؛   تقدیس «الهامات و نیات» دولت‌‌های غربی،   و نهایت امر در بوق گذاشتن همراهی و همکاری فرضی «جامعة جهانی»،   با همین «الهامات والا!»   به صراحت بگوئیم،   پس از مردمفریبی‌های دوران جنگ اول جهانی در آمریکا،  یعنی انتشار تبلیغاتی که در آن‌ها جهت تشویق فرودستان به شرکت فعال در جنگ اول،‌ آلمانی‌ها را با شاخ و دم به روی صفحة سینماهای صامت به نمایش درمی‌آوردند،   نظام رسانه‌ای جهانی تا این حد به منجلاب جنفگ‌گوئی و ابتذال سقوط نکرده بود؛  اینهمه دروغ و مزخرف به ملت‌های جهان تحویل نداده بود؛   و اگر امروز چنین می‌کند،  مسلماً دلیل موجه دارد.  

بله،  از قدیم‌الایام «جنگ‌فروشی» یعنی تبدیل غیرنظامیان به «گوشت دم توپ» در میانة درگیری‌های مسلحانه‌ای که عمداً و با بهانه‌های احمق‌پسند به راه می‌افتاد،   برای نظام‌های رسانه‌ای عملی نکوهیده به شمار نمی‌آمد،  دلیل هم روشن بوده و هست.   این روند برای نظام حاکم جهانی ثروت،   قدرت و گسترش نفوذ به همراه می‌آورد!   همان دلائلی که از عصر حجر تا به امروز «بهترین دلائل» در تمدن انسان‌ها معرفی ‌شده.  انسان برای این «دلائل» حکومت اختراع کرد،  دین اختراع کرد،  و همانطور که دیدیم ایدئولوژی‌های انسان‌محور از قبیل سوسیالیسم و لیبرالیسم و غیره را نیز به ابزاری جهت پیشبرد همین دلائل در دنیای معاصر تبدیل کرده.  و در این هیهات،   برای رسانه‌ها «جنگ» حکم همان «پسته و بادامی» را یافته که  در «فیلم‌فارسی»،  داش‌مشتی‌های عرق‌خور هر از گاه مشتی از آن را به عنوان مزة عرق کشمش به دهان می‌گذاشتند.  

قدیمی‌ترها به یاد دارند که خصوصاً در ایام تابستان برخی دهقانان که با هزاران امید و آرزو،   یا شاید فقط برای فرار از گرسنگی،   به بیغوله‌های اطراف تهران و شهرهای بزرگ‌ پناه می‌آوردند،  جهت گذران زندگی دست به ساخت و فروش ابزاری می‌زدند که آن را «وغ وغ صاحاب» می‌خواندند.   این «ابزار» که از جمله صنایع بدیعة ملت ایران به شمار می‌رفت،  کارش فقط و فقط «وغ وغ» بود!  کودکانی که تابستان‌ها جز مردم‌آزاری «سرگرمی» دیگری نداشتند،  خریداران «وغ وغ صاحاب» بودند.

کم نبودند پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هائی که به عادت دیرینه می‌خواستند بعدازظهرهای گرمازدة تهران را با چرتی در خنکای زیرزمین پشت سر بگذارند،   ولی به دلیل حضور گستردة «وغ‌وغ‌صاحاب» در دست بچه‌های تخس محله به عذاب‌ می‌آمدند.  این ابزار که همچون کامپیوترهای «لپ‌تاپ» اپل سهل و ساده عمل می‌کرد،   از یک استوانة کاغذی ساخته شده بود که قاعده‌های‌اش از دو قرص گلی که هر کدام یک سوراخ هم داشتند تشکیل می‌شد!   به دلائلی که هنوز برای «مهندسان» وطنی ناشناخته باقی مانده،   اگر بچة تخس و نامردی این دو قاعدة گلی را به یکدیگر نزدیک می‌کرد،  از درون این ابزار چنان عربدة گوشخراشی به آسمان می‌رفت که فقط می‌توان آن را با نعرة «وغ وغ صاحاب» طاق زد.   این دستگاه سرنوشت‌ساز سال‌های سال ابزار کوچک‌ترها در مبارزات مقدس‌شان با بزرگ‌ترها بود،   با همان‌ها که بازی و جیغ‌ویغ و احیاناً شنا در حوض و استخر را هم برای خواب بعدازظهرشان در زمرة‌ «منکرات» قرار داده بودند.    

امروز اگر عربدة نظام‌ رسانه‌ای جهان را با گوش عقل بشنویم،‌   در این نعرة گوشخراش همان صدائی  به گوش‌مان خواهد خورد که سال‌های دراز،   خواب پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها را پریشان می‌کرد:   عربدة وغ‌وغ ‌صاحاب!  در اخبار «رسانه‌ها» چند پیش‌فرض بسیار «علمی»،   غیرقابل تردید و خصوصاً «انسانی» در کمال استادی آنقدر خوب جاسازی شده که به هیچ عنوان نمی‌توان آن‌ها را به زیر سئوال برد.   چند نمونه از این پیش‌فرض‌ها عبارت است از،    «مردم» قذافی را نمی‌خواهند،   «مردم» خواهان سرنگونی بشار اسد هستند؛   «مردم» طرفدار تشکیلات،  سازمان‌ها و ارگان‌های خلق‌الساعه‌ای شده‌اند که اصلاً معلوم نیست از کجا با چترنجات یک‌شبه روی سرشان انداخته‌اند؛   «مردم» طرفدار آزادی‌اند،  هر چند برای دستیابی به این «آزادی» با اسلحة اهدائی محافل آدمخواری از قماش محفل مرداک،   توتال،   بریتیش‌پترولیوم و ... جنگ داخلی و برادرکشی به راه اندخته‌اند؛   «مردم» تا نابودی کامل «دشمن» از پای نخواهند نشست،   و ... و  اگر به این کلیشه‌ها مزة جدید سیاست بین‌الملل یعنی «مخالفت» مسکو و پکن را هم اضافه کنیم،   کار تاریخنگاری «رسمی» در یکصدسال آینده بسیار سهل و آسان خواهد شد. 

در پکن مشتی متقلب و خودفروخته با توسل به ساختار تمامیت‌خواه و سرکوبگری که سنت مائوئیسم به آن‌ها اهداء کرده،   میلیون‌ها‌ انسان را به «آلت فعل» یک سیاست «تولیدی» تبدیل کرده‌اند.   در پناه همین سیاست است که ماشین غول‌آسای تولید با تمام ظرفیت همه ساله میلیاردها دم‌پائی،  تنکه و تنبان و پستان‌بند و صدها تن سس گوجه‌فرنگی و خنزر پنزرهای دیگر را تولید می‌کند!   در برابر ارسال این اجناس بنجل،   که همه ساله میلیون‌ها تن از آن‌ها تحویل ایالات متحد و یا منطقه‌های نفوذ «دلار» می‌شود،   چین از واشنگتن اوراق قرضة دولت ورشکستة آمریکا را ‌خریداری می‌کند!   اگر قدیمی‌ترها در جوک‌های‌شان «خریت» را به دیگر ملل و اقوام نسبت می‌دادند،   اینبار حتماً باید جوک‌هائی مخصوص هیئت حاکمة «چینی‌ها» بسازیم.   ولی جالب‌تر اینکه،   هر وقت آمریکائی‌ها قصد دارند در یک مسئلة بین‌المللی دم چینی‌ها را از بیخ ببرند،   کافی است که همچون مورد اخیر معاون ریاست جمهوری،   واشنگتن را به قصد پکن ترک کنند و همان رسانه‌هائی که بالاتر از کارآئی‌شان کم نگفتیم،  همه یکصدا فریاد بزنند:   «جوزف بایدن در مورد ارزش اوراق قرضة ایالات متحد پکن را مطمئن کرد!»  بله همین کافی است که پکن مطمئن ‌شود؛   هر چند ما می‌گوئیم،  «خر خودشانند!»

دولت ایالات متحد در شرایط اقتصادی و مالی فعلی حتی از حفظ موجودیت و تمامیت ارضی پدیده‌ای به نام «ایالات متحد» نیز نمی‌تواند «مطمئن» باشد؛   چنین تشکیلاتی با تکیه بر چه امکاناتی می‌تواند دولت چین را،   در آنسوی اقیانوس آرام از ارزش اوراق بهاداری «مطمئن» کند که تکیه‌گاهی جز همین جنگ‌ها ندارد؟   جنگ‌هائی که نهایتاً روزی از این روزها می‌باید پایان پذیرد.   

حکایت ایالات متحد،  حکایت خودفروشی است که به دلیل افزایش سن بهای همخوابگی‌اش پیوسته کاهش می‌یابد،   و سعی دارد با بالا بردن دفعات همآغوشی‌ درآمد خود را «ثابت» نگاه دارد!   می‌دانیم که دوام چنین شرایطی ممکن نیست.    روزی از این روزها هیچ مشتری‌ای به سراغ  خودفروش ما نخواهد آمد.  به عبارت دیگر،   آمریکا که سعی دارد با بالا بردن تعداد درگیری‌های نظامی درآمدش را در داخل مرزها ثابت نگاه دارد،  روزی بجائی خواهد رسید که چنین عملی را دولت،  ملت و کنگرة ایالات متحد غیرممکن خواهند دید.   باید پرسید در چنین مقطعی شعبده‌بازان طرار و تردست واشنگتن از کلاه‌شان چه نوع خرگوشی برای ملت‌ها،  خصوصاً برای مائوئیست‌ها بیرون می‌کشند؟  

ولی در این میانه چینی‌ها تنها نیستند.   در روسیه هم گروهی از ساواکی‌های بلشویسم سابق قدرت را قبضه کرده‌اند،   و نوعی «اولیگارشی» تازه به دوران رسیدة امنیتی سر کار آورده‌اند.   آرزوی اصلی و هر چند «ناگفتة» بازیگران این «اولیگارشی» جز تبدیل مسکو به واشنگتن ثانی نیست!  آقا این «رفقا» خیلی دل‌شان برای واشنگتن دوم پر می‌کشد.   آنقدر این آرزو در دل‌شان قند آب ‌کرده که در برابر دوربین‌ رسانه‌هائی که بالاتر از نقش «انسانی‌شان» مختصری گفتیم،   لبخند آن‌ها از قند پارسی هم که به بنگاله می‌رفت «شیرین‌تر» می‌شود.  آنقدر «شیرین» که جهت تشریح آن حتماً باید به ادبیات کلاسیک مراجعه کنیم؛   به ادبیاتی که قدما در آن لب معشوق را «قند مکرر» می‌خواندند!    بله،  مسکو هم «قند مکرر» شده،   و هر وقت در مورد تحلیل جنگ‌های استعماری نظر دولت‌مردان اولیگارشی ساواکی‌ها در رسانه‌های جمعی مطرح می‌شود،  جهانیان در می‌یابند که: 

دیده چون آن دو لب شیرین دید
معنی قند مکرر فهمید

چه نشسته‌اید که این تاتارتباران قندشان دیگر «مکرر» شده.    در تئاتری که سرمایه‌داری جهانی تحت عنوان «جنگ‌های انسانی» در سراسر جهان به راه انداخته،  اینان هم قندشان مکرر است و هم قرار شده نقش قابل تقدیر «نعش» را ایفا کنند!   نعشی که «مخالفت» می‌کند؛‌   با چه چیز،  معلوم نیست.   یعنی معلوم است،   ولی هیچکس آن را بر زبان نمی‌آورد.

مخالفت مسکونشینان «شیرین‌دهان»،   بر خلاف آنچه بر سر زبان‌ها افتاده با سیاست‌های آمریکا و انگلستان نیست؛   با هم می‌خورند جانم!   مخالفت اینان با موجودیت انسان‌ در کشورهای جهان سوم است.    این موضع را هم تحت عنوان «مخالفت» با سیاست‌های آمریکا در سطح جهانی اعلام می‌کنند،   تا به خیال خودشان همچون دورة خروشچف برای کرملین «اعتبار» کسب کرده باشند!   خلاصه کاری می‌کنند که اگر فردا تلنگ سیاست آمریکا در رفت و خشتک‌ عموسام در فلان و بهمان منطقه پاره شد،   افسار «ارابه‌ای» که آمریکا به میدان آورده در دست مسکو باقی بماند.   البته برای پیشبرد چنین سیاست انساندوستانه‌ای حضرات نیازمند «قدرت نظامی» هستند،   ولی مگر ارثیة استالینیسم آدمخوار از دست رفته؟   همانطور که مائوی گوربه‌گور شده کارساز شرکت‌های تنبان‌دوزی در چین شد،   قدرت نظامی بلشویک‌های «ضدآمریکائی» نیز بهترین وسیله‌ جهت عشوه‌گری و ناز و غمزة «قند مکرر» شده است.  حال که نقش این حضرات را کمی به زبان «طنز» سرد شکافتیم،   بازمی‌گردیم به موضوع اصلی این وبلاگ،  یعنی «انسان‌ها!»  

بله،  برخلاف تمامی «شر و ورهائی» که سر هم کرده‌اند،  در جنگ‌ انسان‌ها می‌میرند؛  کودکان یتیم می‌شوند و قربانی خشونت؛  در جنگ  انسان‌ها از خانه‌ و کاشانه آوارة کوه و بیابان شده و به نوبة خود متحمل سرکوب و خشونت خواهند شد.   در جنگ،  زندگی‌ها از هم فرومی‌پاشد،   گروه‌های وسیعی از انسان‌ها زخم جنگ را به صورت آشکار و پنهان،  به صور عینی و ذهنی تا آخرین لحظات زندگی به دنبال می‌کشند،‌  و زجر به روزمره‌شان تبدیل می‌شود؛   برخی هیچگاه از این فاجعه سر بر نمی‌آورند.   و این‌هاست واقعیاتی که در پس «قند مکرر» مسکو،  پستان‌بند فروشی پکن،   و مزخرفات و جفنگیات رسانه‌های جمعی که نان مرگ می‌فروشند پنهان باقی ‌مانده.  کسی از قربانیان واقعی این جنگ‌ها سخن به میان نمی‌آورد،   چرا که بمب‌ها در رسانه‌های احمق‌پرور فقط روی سر قذافی می‌ریزد،   همانطور که قبلاً نیز فقط صدام حسین و ملا عمر هدف قرار می‌گرفتند.  

ولی این روزها نیز بگذرد!   ملت‌ها طی تاریخ خود چنگیز و تاتار و عمر و اسکندر و آتیلا هم دیدند،  بدون اینکه برای هیچکدام پروندة «تاریخی» و انسانی بگشایند،    نمی‌دانیم چرا بعضی‌ها می‌خواهند امروز برای یانکی‌ها،   تنبان‌فروش‌های پکن،  و «شیرین دهنان»  مسکویت پروندة تاریخی باز کنند!   آن‌ها که برای برخی ملت‌ها به دلیل عملکرد به اصطلاح «انسانی‌شان» اوراق زرین تاریخ را «پیش‌خرید»‌ می‌کنند بهتر است با دقت بیشتری به فجایع امروز بنگرند.  مطمئن ‌باشیم در میدانی که در قالب جنگ‌های «انسانی» در برابرمان گسترده‌اند،   برای هیچیک از قدرت‌های جهانی نقش انسانی پیش‌بینی نخواهد شد.   چرا که یک سئوال اساسی هنوز بی‌جواب مانده.  

اگر دولت‌هائی که با خون ملت‌ها در چارچوب منافع دولت‌های استعماری به قدرت رسیده‌اند،   امروز با خون همین ملت‌ها در چارچوب اهدافی گنگ و بی‌معنا از صحنه خارج می‌شوند،  کجای این خروج می‌تواند «افتخار‌آفرین» تلقی شود؟  در آینده‌ای نه چندان دور برای اعطای «افتخارات» به دولت‌ها و «شخصیت‌ها»،   جامعة جهانی معیارهائی انسانی و به مراتب صریح‌تر را ملاک قرار خواهد داد.
 

      











...









 

Share