وبلاگ امروز
را به بررسی چهار مقولۀ اساسی اختصاص میدهیم که نقشی تعیینکننده در سرنوشت معاصر
کشورمان داشته. این چهار مقوله عبارتند
از نفوذ روزافزون سیاستهای جهانی در
ساختار حکومت، از هم گسیختگی بنیاد قدرت، فروپاشی بافت طبقاتی و نهایت امر شهرنشینی بیرویه.
به استنباط ما بررسی بنبستهای معاصر جامعۀ
ایران منوط به این امر خواهد شد که از این چهار مقوله شناختی متقن، دقیق و مشخص داشته باشیم. مسلماً انتخاباتی که حکومت اسلامی قصد برگزاریاش
را دارد نیز در همین چارچوب میتواند مورد بررسی قرار گیرد.
چرا که، علیرغم تمامی کاستیها، روند آنچه در حکومت اسلامی «انتخابات» خوانده
میشود، جذابیتی دارد که در دیگر انواع
حکومتها نمیتوان یافت. جذابیت از آنروست
که، این انتخابات ریشههای استبدادی و
تمامیتخواهی در نگرش حکومت اسلامی را با ظرافتی بینظیر یک به یک در معرض دید
ناظران قرار میدهد. به صورتی که در هر
میعاد اجزاء متشکلۀ آنچه «انقلاب اسلامی» خواندهاند عریانتر و علنیتر از سابق
خود را به نمایش میگذارد. در این مختصر تلاش
خواهیم کرد تا این اجزاء را یک به یک بنمایانیم.
پس نخست میباید نیمنگاهی به روند تاریخی رشد و تعالی این اجزاء در آنچه «حکومت
اسلامی» میخوانند بیاندازیم.
پر واضح است
که مشکل بتوان سیاست دوران پهلوی را از آخوندیسم جدا نمود. پهلویها،
همانطور که میدانیم، هم دینپناه
بودند و هم دینباور. از سوی دیگر، نمیتوان
ادعا کرد که مقامات دوران پهلوی از قبیل رضا میرپنج، فروغی،
مصدق، قوامالسلطنه و ... لائیک
بودهاند. شاید اینان اصولاً نمیدانستند
که پدیدهای به نام لائیسیته هم میتواند وجود خارجی داشته باشد. در تاریخ معاصر ایران تنها نمونۀ تمایلات لائیک
به صدر انقلاب مشروطه بازمیگردد. به جنبشی
انقلابی که به دلیل عدم آشنائی رهبراناش با پیچوخمهای سیاست، و آشفتهبازاری که پس از پایان جنگ اول جهانی
در ترکیه و روسیۀ تزاری به وقوع پیوست،
نهایت امر به دلیل فشارهای سیاسی انگلستان و خوشرقصی عملۀ بریتانیا در
ایران، به منجلاب میرپنجایسم، آخوندیسم و دینپناهی فروافتاد.
ولی آخوندیسم
به شیوهای که امروز میشناسیم، پیش از
کودتای 28 مرداد وجود نداشت؛ مقولۀ دین
پیش از این دوره بیشتر پدیدهای معنوی و متعلق به ماوراء مادیتها تلقی میشد. به طور مثال،
اینکه مصدقالسلطنه هر روز پنجبار دستنماز بگیرد، به این معنا نمیبود که هر از گاه گیلاس عرقی
هم به ته گلو نیاندازد. ولی شرایط پس از کودتای 28 مرداد تغییر کرد. نیاز سیاستهای غرب در منطقه چنین ایجاب مینمود
که نه صرفاً در ایران، که در کل منطقۀ
خاورمیانه، انتزاعهای فردی و عرفانی از دین خارج شده، پدیدهای به نام «آخوندیسم» به عنوان وکیلالرعایا
مستقیماً پای به فضای اجتماعی و سیاست روز بگذارد. این بادی بود که سیاست انگلستان نخست در ترهاتبافیهای
دینی و شرعی محمد قطب، «شبه متفکر» مصری، وخصوصاً
کتاب «آیا مسلمان هستیم» انداخت، و به صراحت نشان داد که خط دیپلماتیک مطلوب لندن
در خاورمیانه کجاست.
بله، آخوندیسم خصوصاً در ایران به شیوهای که امروز شاهدیم، دستاورد
سیاست انگلستان و دوران آریامهر است. چرا که آریامهر پس از کسب قدرت سیاسی از طریق لندن
و واشنگتن با مشکلات عدیدهای در داخل
روبرو شد. مشکلاتی که دولتهای پیشین با آن کاملاً بیگانه
بودند. و همانطور که بالاتر گفتیم، میتوان آنها را در چهار مقوله گنجاند. اینک به
صورت خلاصه هر یک از چهار مقولۀ مذکور را میشکافیم.
نخست نیمنگاهی
به «نفوذ علنی سیاستهای جهانی» بیاندازیم.
همانطور که میدانیم از اوائل سلطنت فتحعلیشاه قاجار نفوذ سیاستهای خارجی
در ایران آغاز شده بود. این «حکایت» که در دوران قجر، انگلیس فلانی را میخواست و روس با او مخالفت
میکرد، و جنگ میان ایندو بر سر شمال و
جنوب کار را به کجاها کشاند، مسئلهای است
که تاریخنگاران بارها و بارها در تحقیقاتشان به آن اشاره کردهاند. البته آریامهر
پس از کودتای 28 مرداد وانمود میکرد که ایندوره پایان یافته و دولت وی در «استقلال
کامل» عمل میکند. ادعائی که بعدها توسط آخوندیسم
نیز باز نشخوار میشود. ولی در عمل،
هم برای آریامهر و هم برای ملایان واقعیت چیز دیگری است.
با این وجود، اگر حضور ملایان در برخی مقاطع در صحنۀ سیاست
داخلی، پیش از کودتای 28 مرداد ملموس بود،
نمیباید فعالیتشان را با دوران پس از
کودتا یکسان تلقی کرد. همانطور که گفتیم رابطۀ
آخوندها در مقام ارباب دین با سیاستهای خارجی، خصوصاً پس از قتل سردار فاتح، از
دوران قاجار آغاز شده بود. اینان از هماندوره دستلافی از این سیاست و
نوازشی هم از آن یک نصیبشان میشد. ولی طی
اینمدت سیاستورزی آخوندها در سایۀ دربار و در چارچوب حمایت از سلطنت «شیعه» صورت میگرفت.
در صورتیکه، ارتباط اینان با سیاست و طرفهای خارجی، پس از کودتای 28 مرداد صورت مستقیم و بلاواسطه یافت.
به عبارت سادهتر، دستگاه پهلوی دوم که جهت حفظ موجودیتاش تمامی
بنیادهای سنتی قدرت را در جامعه یک به یک از میان برمیداشت، بالاجبار
جهت «اثبات» این امر که به حاکمیت ملی و میهنی و خصوصاً شرعی تعهد کامل دارد، دست به
دامن آخوند شده بود. و همین حضور فراگیر
روحانی شیعی در فضای اجتماعی ایران چنان کرد که اینان به تدریج در نظر سیاست خارجی
به مهرههائی قابل اعتماد تبدیل شدند.
بله، تاریخ معاصر به صراحت نشان میدهد که، دولت
آریامهری در هر گام به مراکز قدرت سنتی،
بنیادهای اجتماعی و فرهنگی، حتی مجلات
و انتشارات، فیلم و موسیقی، و نهایت امر کلوپها و برخی تجمعات خصوصی و ... حملهور
میشد. چرا که ساختار حکومت کودتا عاجز از
ادارۀ امور کشور، تلاش داشت با اعمال
خشونت و تمامیتخواهی کنترل جامعه را در دست گیرد. و در این راه آخوندیسم شیعی نه صرفاً همراه و
یار و یاور او، که در مقام توجیهکنندۀ
شرعی سرکوبها در هر گام به مواضع کلیدیتری دست مییافت. خلاصه اگر
در تبلیغات پهلویها روابط قدرت سنتی به سخره گرفته میشد؛ رابطۀ
«ارباب ـ رعیتی»، شازدهبازی و اربابیگری
نکوهیده به شمار میآمد؛ و اگر چنین
وانمود میکردند که جهت «حفظ تمامیت ارضی» میباید تمامی تشکلهای سیاسی، اجتماعی،
فرهنگی و حتی کلوپهای شبانه را به تعطیل کشاند، هیچگاه از رابطۀ انسانستیز آخوند با جامعه و
روابط انسانی، و ... سخنی به میان نمیآمد.
ورای این همگنیها، آریامهر که روز به روز بیشتر مدیون حمایت
ملایان شده بود، همه ساله مبالغ هنگفتی
از بودجۀ کشور را صرف گسترش ترهات و جفنگیات اینان میکرد. در نتیجه، از منظر تاریخی گسترش نفوذ سیاست خارجی در
ایران به حضور آخوند در صحنۀ سیاست هر چه بیشتر دامن میزد. و همان
طور که بالاتر نیز گفتیم، کار بجائی رسید که ملایان در منظر سیاستهای
استعماری غرب به طرفهای «قابل اعتماد» و خصوصاً عوامل «ضدشوروی» تبدیل شدند و همزمان
فدائیان دهقانیسم مائوتسه تونگ هم بودند.
از سوی دیگر
پهلویها که با کودتاهای پیدرپی بافت سنتی قدرت را در جامعه دیگرگون کرده بودند نهایتاً
بافت سنتی طبقات را نیز دچار فروپاشی کردند. به طور مثال اصلاحات ارضی نه فقط مرکزیت تصمیمگیری
سیاسی را از هم فروپاشاند و در دربار متمرکز کرد، که بافت طبقات را نیز از میان برداشت. و این مسئله برای کشوری که عملاً فاقد هر گونه
معیار در سنجش اجتماعی و طبقاتی بود،
مسئلۀ خطرناکی به شمار میرفت. این
فروپاشانیها بر خلاف ادعاهای دربار به این دلیل نبود که گروهی «روشنفکر» قصد
پیشرفت کشور کردهاند؛ به هیچ عنوان! این
عملیات به دلیل عدم توانائی رژیم کودتائی در ادارۀ امور کشور به وقوع میپیوست. جالبتر
اینکه، رژیم آریامهری،
طی دوران حاکمیتاش در
میعادهائی، با شعارهای توخالی و عموماً «سوسیالیستنما» حتی
به بافتهای طبقاتیای حملهور میشد که خود طی سالها در کشور به وجود آورده بود
ـ این تعرضات تحت عنوان «لوایح نوین»
انقلاب شاه و ملت هر از گاه سر از آستین دولت هویدا به در میآورد.
این فروپاشانیها
به سرعت موج گستردۀ مهاجرت برخی قشرها را به دنبال آورد، و بررسی این لایه از تحولات اجتماعی و تاریخی
در ایران، در شرایط فعلی بسیار جالب است. چرا که،
تبلیغاتچیهائی که در حمایت از سیاست دوران پهلوی، عملکرد
حکومت ملایان را پیرامون فرار مغزها، نابودی سرمایهها، زنستیزی و ... شدیداً مورد حمله قرار میدهند، به هیچ عنوان به این موجهای گستردۀ مهاجرت که
از تبعات غیرقابل اجتناب فروپاشانی ساختارهای قدرت در دوران پهلوی بود، اشاره نمیکنند. و این
سئوال نیز هیچگاه از سوی اینان مطرح نمیشود که به چه دلیل چنین پدیدهای ـ مهاجرت قشرهای گستردۀ ایرانیان به خارج از کشور
ـ میبایست در دورانی به وقوع بپیوندد که آن
را «دوران شکوفائی اقتصادی» معرفی میکنند!
بله، مهاجرت اجباری قشرها، که خود عارضهای استعماری به شمار میرود، هر چند در دوران آخوندی شدت و سرعت بیسابقهای
یافته، به هیچ عنوان در تاریخ معاصر
ایران پدیدۀ نوظهوری نیست. به سیاق مثال در
آغاز دوران پهلوی اول شاهد شکلگیری پدیدهای به نام «مهاجرت آزادیخواهان» به
آلمان و سوئیس هستیم. البته چند تن از اینان که عمدتاً بازاری بودند، بعدها به ایران بازگشتند و برخی حتی سناتور
انتصابی دربار نیز شدند! ولی یادآور شویم
که مهاجرت، فینفسه به معنای فروپاشانی طبقاتی
است، چرا که جایگاه فرد یا افراد مهاجر
توسط فرد یا افرادی اشغال خواهد شد که متعلق به قشر تحتانی اویاند. و این جابجائی قشرها، تبعات بسیار مخربی در ساختار اجتماعی، فرهنگی و خصوصاً روابط انسانی خواهد داشت. بحرانی ایجاد میشود که کار را به نابودی روند «الگوسازی»
اجتماعی میکشاند. در بحرانی که روند مهاجرت گسترده به وجود میآورد،
خط سیر حرکت اعتلائی قشرها به شدت آسیب خواهد
دید و نوعی آشفتگی و از هم گسیختگی اجتماعی و فرهنگی شکل میگیرد. ولی پهلویها عاجز از ادارۀ امور کشور، علیرغم تمامی این پیامدهای منفی، دستاندرکار نابودی «الگوهای اجتماعی» شدند؛ به آن
دامن هم میزدند.
همانطور که
بالاتر نیز عنوان کردیم اینهمه فقط به این دلیل بود که دستگاه کودتا از ادارۀ امور
کشور عاجز مانده بود، و تلاش داشت همزمان
با حذف قشرها و طبقات و بافتهای سنتی جامعه،
یک قشر «دستساز» اجتماعی خلق کند تا با تکیه بر آن بر بنبستهای عملی و
طبقاتی رژیم خود نقطۀ پایان بگذارد. جالب
اینکه، این عملیات با موفقیت تمام به مورد
اجراء گذاشته شد، هر چند نتیجه آن نبود که
اینان میپنداشتند. چرا که قشر «دستساز» پهلویها در عمل دستاندرکار
حذف رژیم و شکلدادن به مدرنیسمی شد که نام «انقلاب اسلامی» بر آن گذاردهاند. بله،
اشتباه نکنیم، حکومت «جمهوری
اسلامی» در تاریخ ایران پدیدهای «مدرن» میباید تلقی شود. چرا که برخلاف
مدرنیته که از بردارهای انسانمحور فلسفی و مشخص برخوردار است، مدرنیسم بر هر آنچه «نوین» باشد قابلیت انطباق
خواهد داشت؛ جمهوری اسلامی در این راستا
به تمام معنا «مدرن» است!
شاید بهتر است
آنچه را که بالاتر «الگوسازی اجتماعی» خواندیم، بیشتر تشریح کنیم. به طور
خلاصه بگوئیم، بشر موجودی اجتماعی است، و به دلیل پیچیدگی روابط تولیدی، خدماتی،
انتظامی و ... و خلاصه آنچه به طور کلی پدیدۀ «تقسیم کار» مینامند، جامعۀ بشری به یک مجموعۀ طبقاتی تبدیل میشود. به طور مثال یک ژنرال ارتش و یا مدیر یک شرکت
بزرگ صنعتی را نمیتوان در شرایط مادی،
اجتماعی و حتی صوری یک سرباز ساده و یا یک کارمند قرار داد، چرا که در اینصورت مشکل بتوان از افراد زیردستشان
انتظار فرمانبری داشت. البته «الگوسازی
اجتماعی» و رعایت نظم و سلسله مراتب در شماری نظریهپردازیهای شاعرانه، درویشی و عرفانی به شدت محکوم شده، ولی در عمل از آن گریزی نیست. حتی مارکسیستها نیز نتوانستند در عمل پای به
جامعۀ بیطبقهای بگذارند که ادعای برپائیاش را داشتند. خلاصۀ کلام،
عبارت «طبقات طبیعی سوسیالیسم» از قلم نویسندۀ این وبلاگ ترشح نکرده، تکیه کلام خوروشچف، رئیس دولت اتحاد جماهیر شوروی بود.
ولی زمانیکه
یک دولت دستنشانده، استعماری و نتیجتاً
بیبنیه خود را در برابر قشرهائی مییابد که از هر نظر بر او تفوق دارند، و امکان
رویاروئی و پیروزی در میدان تفکر،
صناعت، تجارت و حتی دانشورزی برای
خود و عوامل وابستهاش نمییابد، جهت حفظ
سیطرهاش تلاش خواهد کرد تا با تکیه بر حمایت خارجی، از طریق تشویق مهاجرت خود را از شر قشرهای
«مزاحم» برهاند، و با پائینترین و قابلکنترلترین
قشرها روابط «برادرانه» به راه بیاندازد. در پروپاگاندهای سیاسی، این رژیمها جهت فرار دادن قشرهای «مزاحم»
شعارهائی، هر چند پوچ و بیمعنا، ولی بسیار دهانپرکن خلق میکنند. در دوران آریامهر قشرهای مزاحم را که عموماً از
جوانان تشکیل شده بودند، به آمریکا و اروپای غربی کوچ میدادند، و تبلیغات چنین وانمود میکرد که «فرزندان این
سرزمین» در شمار هزاران تن در سال، به مراکز
علمی وارد شده، با تحصیل علوم به رشد و
اعتلای کشور «کمک» خواهند نمود! در دوران ملایان شعارها متفاوت شد، اینک قشرهای
«مزاحم» را که دیگر در تمامی ردههای سنی قرار دارند ضدانقلاب، فاسد، عرقخور و غربزده و... میخوانند، و در تبلیغاتشان آنان در جستجوی فسقوفجور و
جهت مبارزه با شیعۀ برحق، به سرزمین کفار
میروند! خلاصه کنیم، هر رژیم دست نشاندهای برای خود مجموعه شعارهائی
میتراشد تا پیشبرد سیاست استعماری را هر چه بهتر «رنگ و روغن» زند. این
روندی است که در ایران توسط پهلویها آغاز شد، و سپس ملایان، همانطور که میبینیم کاربرد آن را به اوج رساندهاند.
همانطور که
بالاتر عنوان کردیم، گسترش روند مهاجرت
اجباری «الگوسازی اجتماعی» را متزلزل خواهد کرد. علاقمندان جهت دریافت نگرشی عمیقتر پیرامون
پدیدۀ «الگوسازی اجتماعی» میتوانند به «نظریۀ طبقۀ مرفه»، اثر شناخته شدۀ «تورشتاین وبلن» مراجعه
کنند. کتاب فوق در دوران جنگسرد ابزار
تبلیغاتی وسیعی، هم در اختیار راستگرایان
قرار داد، و هم چپگرایان از آن استفادههای
ایدئولوژیک فراوان به عمل آوردند. خلاصۀ کلام، سیاستبازی پیرامون مقولات این کتاب چنان کرد
که مفاهیم کلی آن سالهای سال به حاشیه رانده شد. با این وجود،
مسائل تحلیل شده در این کتاب واقعیات اجتماعی فراوانی را عیان مینماید که
یکی از آنها پدیدهای است که ما آن را «الگوسازی اجتماعی» میخوانیم.
به صورت
خلاصه، در یک جامعۀ بشری کارگر تمایل دارد
به تکنیسین نگریسته از او تقلید کند؛ تکنیسین نیز به مهندس اقتداء میکند؛ قبلۀ مهندس نیز رئیس پروژۀ صنعتی است؛ و مدیر پروژۀ صنعتی به وزارت صنایع چشم دارد و
قسعلیهذا. به عبارت سادهتر، در یک جامعه و نزد افراد بهنجار هیچ مهندسی
آرزو ندارد که کارگر ساده باشد. و هیچ
فردی خواهان سقوط به ردۀ پائینتر اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و... نیست. روند اعتلای طبقاتی در جامعه به این صورت خود
را تثبیت میکند، و افراد را در قشرهای حرفهای، مالی،
تخصصی متفاوت جایگیر مینماید. در
چنین جامعهای افراد از پدیدۀ «الگوسازی اجتماعی» پیروی میکنند.
طبیعی است که
روند مهاجرت گسترده، این «الگوسازی» را مختل نماید. در این نوع جامعه جای خالی یک مهندس پر نمیشود، در نتیجه دست به دامن تکنیسین و حتی کارگر ساده خواهند
شد ـ روندی که با پدیدۀ «مدرکگرائی» در ایران خود را
تحکیم نموده. ولی نمیباید فراموش کرد که
اگر دیپلم مهندسی، فینفسه یک «ارزش» به
شمار نمیآید، روندی که یک دانشآموز را
طی سالیان دراز از کلاس اول دبستان به دبیرستان و دانشگاه و نهایت امر کارورزیهای
چندین ساله در محیط کار میکشاند، یک مجموعه پیشفرضهای علمی، فرهنگی،
اجتماعی، اخلاقی و ... نیز به فرد تفویض
میکند، مجموعهای که با موضع وی به عنوان
«مهندس جامعه» تلفیق میشود. و در صورتیکه
این مواضع با انتقال پیشرس یک کارگر به موضع مهندس متزلزل گردد، «الگوسازی اجتماعی» هم مختل خواهد شد. در چنین شرایطی کارگران دیگر در تکنیسین پیشفرضهائی
را که باید و شاید نمییابند؛ مهندس هم
برای رئیس پروژه ارزش و مقامی قائل نخواهد بود،
و قضیه به همین صورت همچون دومینو در تمامی طبقات اجتماعی ادامه مییابد. رعایت
سلسله مراتب و نظم مختل میشود و خروج از جایگاه واقعی اجتماعی تبدیل خواهد شد به
یک «هنجار» مقبول. چنین جامعهای ناهنجار است.
این نوع
فروپاشی در کشور ایران طی دههها ادامه داشته،
و هم اینک شاهدیم که حتی با شدت بیشتری دنبال میشود. جالب اینکه،
بسیاری از «کلان معضلات» امروز کشور،
که برخی صاحبنظران در بررسیشان دچار سردرگمی شدهاند، نتیجۀ همین فروپاشانی طبقاتی است. و ما در مطالب پیشین این وبلاگ از این پدیده بارها
تحت عنوان «لاتپروری» در رژیمهای پهلوی و آخوندی یاد کردهایم. به طور خلاصه،
رژیمهای دستنشاندهای که طی سدۀ اخیر بر جامعۀ ایران حاکم شدهاند، به دلیل عدم وابستگی به ساختارهای واقعی
جامعه، سعی کردهاند تا از طریق نابودی
طبقات اجتماعی، «الگوسازی» مورد نیازشان را
به صورت مصنوعی «خلق» کنند؛ نتیجه اینک
در برابرمان قرار دارد: یک مجموعه از افراد بیارتباط که جامعه به شمار
میآید، و یک تشکیلات ظاهراً «همهکاره»، و در عمل از نفسافتاده، مفلوک و «هیچکاره» که حکومت خوانده میشود!
طبیعی است که فروپاشاندن
ساختار طبقات در قلب اقتصادی که به تولید مواد خام و واردات محصولات صنعتی از
کشورهای دیگر وابسته است، مشکلات متفاوتی
به دنبال خواهد آورد، که یکی از مهمترینشان
پدیدهای است که ما آن را شهرنشینی بیرویه میخوانیم. انسانهای رانده شده از مراکز تولید کشاورزی
سنتی جائی جز حاشیۀ شهرها نخواهند داشت، و
به سرعت تبدیل به اوباش حاشیهنشین شهری میشوند. و حکومت که پیشتر نیز قادر به کنترل جمعیت
نبوده، در شرایط جدید میباید دستاندرکار نظارت بر
ادارۀ امور «تودههائی» شود که عملاً فاقد هر گونه محور اخلاقی، اجتماعی، سیاسی و ... هستند. کاری که عملاً از عهدۀ یک رژیم دستنشانده
برنمیآید.
کشور ایران در
سال 1357 در چنین شرایطی بود، و لندن و
واشنگتن توانستند با پیشانداختن ملایان و بهرهوری از سادهلوحی و فقر فرهنگی
مزمنی که خود نتیجۀ گسترش پدیدۀ «مهاجرت اجباری» قشرها و فروپاشی طبقاتی نزد صاحبنظران
سیاسی و دانشگاهی کشور بود رژیم حاکم را با پدیدهای جایگزین نمایند که با افق دید
منطقهایشان هماهنگی نشان میداد؛ انقلاب اسلامی اینچنین آغاز شد! ولی
فراموش نکنیم که رژیم ملائی در عمل امتدادی است بر سیاستهای پهلوی، چرا که ایندو رژیم سر در آخور سیاستی واحد
دارند.
اگر میگوئیم
«آخور مشترک» گزافه نیست. همانطور که
ملاحظه شد، رژیم ملائی نیز کار خود را با
«حذف»، یا بهتر بگوئیم با فروپاشانی
طبقاتی، آنهم در ابعاد بسیار وسیع سیاسی،
فرهنگی، هنری، اخلاقی و ... آغاز کرد. گسترش این روند کار را بجائی رساند که به طور
مثال شخص شناخته شدهای به نام مهدی بازرگان با فرد گمنامی به نام ابوالحسن بنیصدر
جایگزین میشود، ولی پروسۀ حذف حتی به این مختصر نیز اکتفا نکرد، سروکلۀ
«برادر» رجائی پیدا شد! ایشان تکیه بر مسند ریاست دولت زدند! نهایتاً کار به ملای ناشناسی به نام علی خامنهای
رسید، که نه حجتالاسلام است و نه مرجع
تقلید! ایشان بجای خمینی نشستند، و به نوبۀ خود افرادی از قماش میرحسین
موسوی، خاتمی، رفسنجانی،
و ... را پیش انداختند، کسانیکه طی
دوران زندگی سیاسی و حرفهای هیچگاه فراتر از نوک دماغشان ندیده بودند.
پس در پاسخ به
کسانی که به حضور افراد مشکوک، ناشناس و بیبرنامهای همچون رئیسی و همتی و ...
در انتخابات ریاست جمهوری کشور اعتراض دارند چه میباید گفت؟ پاسخ روشن است، آنچه پیش آمده به هیچ عنوان خارج از انتظار
نبوده و نیست؛ ورای آن، این شرایط
به بهترین وجه فلسفۀ وجودی چنین رژیمهائی را علنی میکند. پهلوی دوم هم ابتدا منصور را با هویدا جایگزین
کرد؛ سپس جمشید آموزگار را بجای هویدا
نشاند؛ عبدالله انتظام جایش را در شرکت
ملی نفت به منوچهر اقبال سپرد، و سپس کار به هوشنگ انصاری کشید! آندسته از ایرانیان که این افراد را «میشناسند»
بخوبی میدانند که ما از چه سخن میگوئیم.
خلاصه بگوئیم، این سئوال را چگونه
میتوان پاسخ داد که طی یکصدسال گذشته، به
چه دلیل هیچ فردی در رأس امور کشور با بهتر از خود جایگزین نشده؟! به نظر ما پاسخ روشن است، طی اینمدت جامعه به دلیل سیاست دولتهای پیدرپی،
هم پدیدۀ «فروپاشانی طبقاتی» را متحمل شده، و هم فشار وزنۀ نوعی «الگوی اجتماعی» مصنوعی و
بیپایه را. مجموعۀ ایندو پدیده کار را به اینجا کشانده که
شاهدیم.
تا چند روز
دیگر در سایۀ سرنیزۀ اوباش مسلحی که ملایان بسیج کردهاند، مراسمی
به نام «انتخابات» به راه خواهد افتاد. آن
گروهها که علیرغم مخالفخوانیهای رسانهای،
از شرکت در این بساط حمایت میکنند،
فینفسه این ایده را نیز یدک میکشند که چنین رژیمی نهایت امر به «رأیشماری»
احترام خواهد گذاشت! ولی به استنباط
ما، زمانیکه رژیمی به این مرحله حساس و
حیاتی از موجودیتاش میرسد دیگر هیچ چیز برایاش اهمیت ندارد. اگر چنین بساطی در راه است، به این معناست که تمامی دستاندرکاران این رژیم
به صراحت دریافتهاند که بدون تکیه بر سرنیزه مفری در کشور ندارند. اینان قاپبازی
را مانند که آخرین طاسها را پرتاب میکند، هر چند خود بهتر میداند که هر چه شود، از این سرا بازنده بیرون خواهد رفت.