
در ادامة بحث «مارکسیسمها» امروز به بررسی شرایط در اروپای شرقی طی سالهای آغازین جنگ دوم جهانی میپردازیم. همانطور که پیشتر گفتیم قدرت گیری ژوزف استالین در اتحادشوروی با این اعتقاد عمیق در پایتختهای سرمایهداری غرب، خصوصاً لندن و پاریس توأم شده بود که وجود یک دیکتاتور مارکسیستنما در مسکو نیازهای استراتژیک مختلف غرب را بهتر از یک بحران فزایندة «فلسفی ـ عقیدتی» فراهم خواهد آورد. تسلیم تروتسکی به مقامات کشور ترکیه، آنهم با موافقت مستقیم شخص استالین فقط میتواند تأئیدی بر این روند باشد؛ دولت ترکیه در آنزمان مستقیماً به دست ارتش انگلستان به قدرت رسیده بود! پیشتر گفتیم که سرمایهداری غرب جهت اعمال کنترل بر منطقة وسیعی که شامل کشورهای اروپای مرکزی تا شرق کوههای اورال میشد، فقط بر دو عامل تکیه داشت: تشکیلات دیکتاتوری استالین در مسکو و حکومتهای فاشیست ایتالیا و آلمان در مرکز اروپا! دیگر «بنیادها» در این منطقة پهناور، به دلیل بازتاب جنگ اول جهانی و فروپاشی امپراتوری فرسودة «اطریش ـ مجارستان» یا بر طبل تقابلهای قومی، قبیلهای و مذهبی میکوبیدند، و یا تحت تأثیر نفوذ فزایندة گروههای غیرقابل کنترل و بسیار فعال مارکسیست قرار داشتند. غرب از نفوذ روز افزون این گروهها که در فعالیتهایشان قادر نبودند یک «مخاطب» معتبر را جهت گفتگوهای سیاسی در اختیار پاریس و لندن قرار دهند بسیار نگران بود.
در دوران «جنگسرد» ریشهیابی علل جنگ دوم جهانی ساده مینمود؛ مکاتب تاریخنگاری، تحت تأثیر دو منبع «الهام» اصلی قرار داشتند: آمریکای سرمایهداری و اتحادجماهیر شوروی! سرمایهداری غرب در بررسیهای تاریخی خود، دلائل به قدرت رسیدن فاشیستها در ایتالیا و خصوصاً در آلمان را بیشتر بر پایة نوعی «نگرانی» تودههای آلمانی و ایتالیائی و نارضایتیهای عمومی از نتایج جنگ اول «معرفی» میکرد. این نوع تاریخنگاری در اوج خود ویراستی داشت که به بررسی استراتژیهای مختلف در توسعة شیوة تولید سرمایهداری در آلمان نیز میپرداخت و تمایلات جنگطلبانة هیتلر را نهایت امر بر پایة این نوع نگرش «توجیه» میکرد؛ دستیابی به منابع مواد خام، جستجوی بازارهای فرامرزی، و ... از این جمله بود. البته نمیباید فراموش کرد که در نگارش تاریخ میتوان تمامی این مسائل را منظور داشت، ولی یک اصل کلی در چنین برداشتهائی نادیده گرفته میشود: در شرایطی که تمامی توان صنعتی و مراکز تولید صنعتی آلمان تحت نظارت فرانسه و انگلستان قرار داشت، چگونه اینکشور خارج از توافق با اینان میتوانست به تولید جنگافزار بپردازد، آنهم در ابعادی که هنوز نیز بیسابقه است؟ مسلماً برای این حرکت فراگیر و صنعتی در کشور آلمان، که از طرف فرانسه و انگلستان مورد حمایت قرار میگرفت، دلائلی فراتر از «ناامیدی» و «عصبانیت» ملت آلمان میباید جستجو کرد!
با این وجود دلائل کم نبود! و مهمترین آنها نگرانی سرمایهداری غرب و شاخکهای آن در اروپای مرکزی از رشد مراکز تفکر «مارکسیسمها» بود. نمیباید فراموش کرد که جنگ اول جهانی تا آنجا که مربوط به ساختارهای فئودال در مرکز اروپا میشد، یکی از مخربترین جنگهای تاریخ بشر به شمار میآید. طی جنگ اول، تقریباً تمامی تودههای دهقانی در مرکز اروپا از ساختارهای فئودال همزمان «رها» شده، در حلبیآبادهای شهرها و در روستاهای مخروبه تمرکز یافته بودند. در چنین شرایطی ایجاد «کار»، و فراهم آوردن نوعی ساماندهی شهری و روستائی برای این تودة کثیر، ناامید و گرسنه که حتی در برخی موارد به دلیل جابجائیهای گسترده ریشههای قومی، مذهبی و گویشی خود را نیز از دست داده بود کار سادهای به شمار نمیرفت. جنگ اول بحرانی را آغاز کرده بود که فقط در چارچوب یک جنگ دیگر میتوانست پایان یابد.
از طرف دیگر، همانطور که گفتیم، بررسی تاریخنگارانة اردوگاه «شرق» نیز از جنگ دوم وجود داشت. در این بررسی همانطور که میتوان حدس زد قسمتی از واقعیات عنوان میشد؛ آن قسمت که بررسی نتایج مخرب جنگ اول جهانی را شامل میشود و نشاندهندة نگرانی محافل غرب از رشد مراکز تحرک فکری مارکسیسم است از قلم نمیافتد، ولی در این بررسی نیز یک مطلب، تا آنجا که یک تحلیل عمیق و همهجانبه را ایجاب کند، مورد عنایت قرار نمیگیرد: دلایل واقعی امضاء پیمان عدمتعرض بین هیتلر و استالین در تابستان سال 1939!
در عمل، این «دلائل» را خواننده میباید با بازگشت و مطالعة دوباره در اصول «استالینیسم» جستجو کند. همانطور که گفتیم استالینیسم مبارزه با شیوة تولید سرمایهداری را در چارچوب شعار مضحک «سوسیالیسم در یک کشور واحد»، فقط به داخل مرزهای روسیه «محدود» کرده بود؛ در خارج از این مرزها نه تنها با سرمایهداری که حتی با فاشیسم نیز حاضر به همکاری بود! جالب اینجاست که «پیمان عدم تعرض» بین آلمان هیتلری و آنچه «سوسیالیسم» شوروی خوانده میشد، زمانی به صورت «غیرمترقبه» ظهور میکند، که پیش از آن استالین با لندن و پاریس ماهها در حال مذاکره بوده! حال میباید در این میان پرسید: دلیل مذاکرات طولانی استالین با لندن و پاریس چه بوده، و این مذاکرات چه ابعادی داشته؟ دیگر اینکه اگر بر اساس این پیمان عدم تعرض، اروپای شرقی در مناطق شمال، عملاً میان آلمان و روسیه «تقسیم» شد، چه کسانی از این تقسیمات منتفع میشوند؟ و نهایت امر این سئوال مطرح میشود که هیتلر با تکیه بر چه قدرتی چند ماه پس از اشغال پاریس، به استالین نیز اعلان جنگ میدهد؟
پیشتر گفته بودیم که فروپاشی بنیادهای اجتماعی و اقتصادی در مناطق مختلف اروپای شرقی یکی از مهمترین دلنگرانیهای سرمایهداری غرب پس از جنگ اول جهانی بود. و با توجه به این امر، جهت جستجوی «دلائل» واقعی تقسیم مناطق شمال شرقی اروپا بین آلمان و روسیه راه درازی نمیباید پیمود. این مناطق که عملاً از کنترل سرمایهداریهای غرب خارج شده بود به این وسیله تحت نظارت حاکمیتهای قابل «معاشرت» و «معتبر» قرار گرفت. در ثانی با توجه به برخی مسائل اشغال «صلحآمیز» فرانسه به دست ارتش آلمان در تابستان 1940، اشغالی که در تاریخ بسیار «غیرمترقبه» و تعجبآور معرفی میشود، آنقدرها نیز باعث تعجب نخواهد شد.
میدانیم که پس از شکستهای سال 1939 در جبهههای اسپانیا، گروههای بیشماری از جمهوریخواهان به داخل مرزهای فرانسه گریختند. حکومت سرمایهداری فرانسه به دلیل تمایل شدیدی که در تودههای اینکشور به آرمانهای سوسیالیست مشاهده میشد، مشکل میتوانست در برابر نفوذ افکار سوسیالیست به درون حاکمیت مقاومت کند؛ سرکوب این افکار به دست یک دولت نظامی در شمال و یک دولت وابسته در جنوب کار چندان مشکلی نبود. در عمل، هیتلر این نوع اشغال «دوستانه» را یک بار دیگر نیز تکرار کرد، زمانیکه دوست و همکار او موسولینی دیگر قادر به حفظ قدرت در ایتالیا نبود!
در شرایطی که جنگ میان چپگرایان و فاشیستها در اسپانیا غوغا میکرد، این امر جالب توجه است که تعداد داوطلبان اعزامی از سوی سوسیالیستهای ایرلند جنوبی ـ این کشور در آن روزها از جمعیتی قلیل برخوردار بود ـ که برای مبارزه با فاشیستها به اسپانیا رفتند، چندین برابر داوطلبانی بود که استالین از اتحادجماهیر شوروی با جمعیتی معادل 200 میلیون نفر به اسپانیا فرستاد! و در این میان کمکهای نظامی و مالی کشور مکزیک به جمهوریخواهان چندین برابر کمکهای نظامی مسکو بود. میباید پرسید جبهة واقعی را استالین در کدام منطقه میدید؟ واقعیت این است که نظریة مندرآوردی «سوسیالیسم در یک کشور واحد»، در شرایطی که استالین به وجود آورده بود کار را عملاً به مسخرگی کشاند، و ملت روسیه برای دلقکبازیهای استالین بهای بسیار سنگینی پرداخت کرد.
همانطور که گفتیم بحران واقعی را در این مقطع با بررسی این اصل میباید جستجو کرد که سرمایهداری غرب ـ در آن دوره عملاً تمامی کرة ارض به مناطق بهرهبرداری اقتصادی و مالی این سرمایهداری تبدیل شده بود ـ جهت سرکوب جنبشهای سوسیالیست میبایست از فاشیسم استفاده میکرد، و در ضمن پیه موجودیت همین فاشیسم را نیز بر تن میمالید. از منظر غرب این عمل شاید نوعی «دفع فاسد به افسد» باشد، ولی راه دیگری در اختیار لندن نبود. «تضاد»، زمانی به اوج خود رسید که سرمایهداری دریافت آلمان نازی از پروژههای سیاسی مورد نظر پای را فراتر گذاشته. گذشتن آلمان از خطوط قرمز دو تهدید عمده را برای غرب به همراه میآورد. نخست اینکه منافع مستقیم مالی و اقتصادی سرمایهداری غرب را از لندن و پاریس منحرف کرده به برلین منتقل میکرد؛ به این عمل در اصطلاحات امروزة علوم سیاسی تغییر مرکز مستقل تصمیمگیری میگویند. و این مسئله برای لندن قابل قبول نبود. در درجة دوم این مشکل وجود داشت که فاشیسم در تقابل با سوسیالیسم قادر به ارائة یک راهحل درازمدت نباشد؛ فاشیسم یک مفر بود نه یک شیوة حکومت! در نتیجه این خطر همیشه وجود داشت که فروپاشی آنی در ساختارهای حکومت فاشیست منافع درازمدت سرمایهداری جهانی را کاملاً مخدوش کند.
در اینجاست که بار دیگر حضور استالینیسم را در کنار سرمایهداری و دستدردست امپریالیسم آنگلوساکسون میبینیم. استالین با افتخار فراوان، و در خدمت سرمایهداری به جنگ با فاشیسمی میرود که چند ماه پیش از آن، زیر نظر همین سرمایهداری مفتخر به امضاء قرارداد عدم تخاصم با آن بوده! این خیمهشببازی که بر آن نام جنگ دوم جهانی گذاشتهاند، و تنها هدفاش جلوگیری از تغییر شیوة تولید در کشورهای غرب بود، با موفقیت کامل به اهداف خود دست یافت، و توانست بر بحرانی فائق آید که از سالهای 1910 بر شیوة تولید سرمایهداری، آنهم در مراکز تصمیمگیری «سرمایه»، سایة سنگین خود را حفظ کرده بود. در فردای جنگ دوم جهانی، سرمایهداری نوپای «یانکیها» زیر نظر محافل لندن و پاریس، آغاز به «فعالیت» میکند، و امپریالیسم ایالات متحد، در مقام مهمترین دژ نفوذناپذیر سرمایهداری جهان به یمن این جنگ خانمانسوز چشم به جهان میگشاید.
در موفقیت این شیوة تولید همین بس که طی سالیان دراز پس از پایان «خیمهشببازی» دوم جهانی، شاهدیم که هنوز غرب، و اینبار تحت زعامت ایالات متحد، به سیطرة خود بر جهان با تکیه بر شیوة تولید سرمایهداری ادامه داده، هر چند که طی دوران «جنگ سرد»، جهت حفظ موجودیت خود بالاجبار حمایتهائی مقطعی از قدرتطلبان بلشویک در مسکو نیز کرده است! حمایتهائی که ثمرهاش برای مشتی «آپاراتچیک» در مسکو آقائی و ریاست جمهوری، و برای جنبشهای سوسیالیست در جهان ناکامی بوده.
در سال 1944 تانکهای ساخت غرب، تحت عنوان «ارتش سرخ»، سربازانی را به درون مرزهای اروپای شرقی همراهی کردند که مسلح به اسلحة آمریکائی و ملبس به یونیفورمهای اهدائی ارتش انگلستان بودند! هجوم این سربازان و تانکها به ملتهای اروپای شرقی در عمل نتیجة یک چرخش کوچک ایدئولوژیک بود، چرخشی که سوسیالیسم آزادیبخش را به بلشویسم سرکوبگر تبدیل کرد، و 50 سال ملتهای اروپای شرقی را در عسرت، تنگدستی و فقر اسیر پنجة قدرتطلبانی نمود که اصول پایهای در سوسیالیسم و مارکسیسم آنقدرها ضمائرشان را نمیآزرد. و با آنچه در بالا آوردیم، تعجبآور نیست که برخلاف جنبشهای سوسیالیست در دهة 1910 که برخاسته از آرمان تودهها بوده، و غرب را مشوش میکردند، حضور 2 هزار لشکر «کمونیست» در اروپای شرقی، غربیها را چندان «نگران» نمیکرد!
