۲/۲۹/۱۳۸۶

سرکوب و سرکوفت!


مدتی است که تحت عنوان «مبارزه» با مفاسد اجتماعی، دولت احمدی‌نژاد دست به اقدامات سرکوبگرانه‌ای زده! در میان فهرست «مفاسدی» که این حکومت ارائه می‌دهد، مسئلة مبارزه با آنچه شیخک‌ها «بدحجابی» تعریف کرده‌اند، پیشتر به کرات مورد بحث قرار گرفت. امروز همه می‌دانند که بحث «حجاب» در کشور ایران، در عمل تبدیل به فصلی از فصول کتاب «استعمار» شده؛ این نوع «برخورد» با مسائل اجتماعی اگر در روند تاریخی و در تعاریف جاری بتواند نوعی «دین‌فروشی» نام گیرد، از منظر برخورد نیروهای انتظامی با «جامعه»، صرفاً «سرکوب‌ سازمان یافتة» یک ملت نام دارد. در واقع، چه تفاوتی می‌توان میان نفس این عمل، با دیگر انواع قدرت‌نمائی‌های «سیاسی ـ فاشیستی» در سطح جامعه دید؟ چه تفاوتی می‌کند که نیروهای انتظامی به جان حجاب‌داران بیافتند، یا بی‌حجاب‌ها؟ نمونة اینگونه «دین‌فروشی‌ها» را در حکومت طالبان دیده‌ایم، و در تاریخ خوانده‌ایم که حکومت نازی‌های آلمان همین گروه‌های سازمان یافته را چگونه به جان یهودیان می‌انداخت، و بعدها همجنس‌گرایان، کولی‌ها و عقب‌ماندگان ذهنی را در خیابان‌ها چگونه مورد حمله قرار می‌داد. اصل کلی در برخورد حکومت‌ «فاشیست‌ها» با جامعه، همان است که مردم را به گروه‌های متفاوت «تقسیم» کنند، و بر اساس یک نگرش سراسر «ضد انسانی»، «گروه‌هائی» از مردم جامعه را «خارج‌ از حیطة» حمایت قانونی قرار دهند. این عمل را پهلوی دوم در مورد کمونیست‌ها و هواداران «جبهة ‌ملی» سال‌های سال صورت می‌داد، و امروز می‌بینیم که فهرست اینان در حکومت فاشیستی «الله» از اینهم پر شمارتر شده. جدا کردن افراد از جمع جامعه، انگشت‌نما کردن آنان، ‌«محکوم» کردن و «سرکوب» کردن آنان، و اینهمه، ترجیحاً در «ملاء عام»، و با تکیه بر عناوینی «کلیشه‌ای»، به هیچ عنوان ارتباطی با فلسفة دین در جامعة بشری ندارد؛ این اعمال هیچ گونه جائی در مباحث صدراسلام نیز نمی‌تواند داشته باشد، چرا که داده‌هائی است منتج از «تجربیات» فاشیسم در اروپای مرکزی و طی سدة اخیر؛ عملی است صرفاً سیاسی، که با دقت و «درایتی» استعماری جهت «ارعاب» توده‌های مردم صورت می‌گیرد! وصل کردن حکومت آفتابه‌داران قم و کاشان به دین اسلام نیز خود توطئه‌ای است فراگیر. چرا که دین، نهایت امر بازتابی از باورهای افراد در جامعه است، و اگر صورت یک نظریة حکومتی، ساختاری و قالبی منجمد به خود گیرد، دیگر دین نیست، نگرشی است «منزوی» و محکوم و متزلزل در باورهای اجتماعی!

ولی طی بحرانی وسیع که به کودتای 22 بهمن انجامید، از نخستین روزها، شاهد بودیم که در شکل‌گیری این «تحفة» استعماری که تحت عنوان «حکومت اسلامی» به جامعه «حقنه» شد، از روح‌الله‌خمینی گرفته تا تک تک کمیته‌چی‌ها و اراذلی که بار این فریب را به دوش کشیدند، در مورد حجاب و مسائل آن جز گفتمانی «ضد و نقیض»‌ و آکنده از فریب و سالوس ندیدیم. در کمال تأسف می‌باید قبول کرد که کشورمان ایران، جامعه‌ای است سنت‌زده، فروریخته، و بی‌نهایت «زن‌ستیز»، چرا که اگر در بطن جوامع آلمان، ایتالیا، اسپانیا و دیگر کشورهائی که طی سدة گذشته، به ادبار و نکبت نگرش «فاشیستی» آلوده شدند، کمونیست‌ها، سوسیالیست‌ها، آنارشیست‌ها و دیگر جمعیت‌های سیاسی و فعال، «خارج» از حیطة حمایت قانونی قرار گرفتند تا سرکوب ‌شوند، و‌ از حمایت حکومت مرکزی محروم باشند، در کشورمان، خمینی و همپالکی‌های قمی و کاشانی‌اش، برای سرکوب ملت ایران نخستین «سنگ» بنای فاشیسم ننگین اسلامی را بر پیکر زخم خوردة زن ایرانی استوار کردند. به چشم دیدیم که «زن‌ستیزی» و سرکوب زن در جامعه، هم «قانون» شد، هم عین دین و دینداری!


‌این امر که، در حکومت اسلامی، حضور «زنانگی» در جامعه، خارج از حیطة حمایت قوانین قرار گیرد، و هر عملة بی‌حیثیت در این رژیم به خود اجازه دهد که با دست اندازی به شخصیت زن در جامعه، تعریف نوینی از اصل «زنانگی» ارائه دهد، هر چند ظاهراً ریشه در ترهات مشتی شیخک‌ و «عوام‌الناس» دارد، در زمینة شناخت اهداف نهائی استعمار در ایران و در منطقة خاورمیانه، عملی است کاملاً روشن و واضح. همه می‌دانیم که طی مدت زمانی طولانی ـ به صراحت طی80 سال ـ شکل‌گیری طبقة متوسط شهری در این منطقه از جهان، که عموماً صاحبان فن، نظر، سرمایه و نیروهای نوآور هستند، به درست یا به غلط، بر اساس نظریه‌ای صورت گرفته که، از کودتای میرپنج، بی‌حجابی در مرکز آن قرار دارد. حال اگر پس از گذشت چندین دهه از شکل‌گیری این طبقة متوسط شهری که نهایت امر پیام‌آوران نوآوری‌ها، فنون، هنرها و خدمات هستند، مشتی شیخک و اراذل و اوباش به سرکوب «زن» و نظریة رایج حقوق زن در جامعه مشغول شوند، این عمل در واقع، در ترادف با سرکوب نیروهای سازندة همان جامعه قرار خواهد گرفت. این همان است که استعمار از آنان انتظار دارد. اگر شیخ‌های صفوی و جانشین بر حق‌شان، نادرافشار صدها هزار ایرانی را در سطح کشور، در چارچوب نیازهای راهبردی آن روزگاران از این منطقه به آن منطقه «کوچ» دادند، شیخک‌های حکومت اسلامی، دست در دست استعمار، گروه‌های اجتماعی‌ای را که قادر به سازندگی و نوآوری بودند، به خارج از کشور «کوچاندند»! و اینان را در دامان اربابان آنگلوساکسون خود به «مهاجر»، «فراری» و «پناهنده» تبدیل کردند. امروز 7 میلیون ایرانی، که اغلب از تحصیلات عالی برخوردارند، و غالباً قادرند، جهت برخوردهای منسجم «سیاسی ـ اجتماعی»، نگرشی انتقادی از روند امور اتخاذ کنند، در خارج از کشور اقامت کرده‌اند! ‌ این حکومت، با فراری‌دادن تنها افرادی که می‌توانند شاخ دیو استعمار را در این کشور بشکنند، در واقع، امید به پایداری و امتداد دادن به موجودیت ننگین خود در سر می‌پروراند.


در چند روز اخیر، شاهدیم که اعمال فشارهای اجتماعی برای نخستین بار از طبقة زنان کشور پای فراتر می‌گذارد! عملة حکومت اسلامی، یا همان اراذلی که لباس مأموران انتظامی این «مضحکة» استعماری را به تن کرده‌اند، در انظار عمومی به صراحت نشان می‌دهند که مأموریت‌ اصلی‌شان در سطح جامعه و در ارتباط با ایرانی چیست: سرکوب، شکنجه،‌ بی‌قانونی، خرد کردن شخصیت انسان‌ها، و نهایت امر ایجاد وحشت در دل توده‌های مردم! نمایشات هولناکی که این مأموران خودفروخته و انسان‌ستیز، در برابر چشمان حیرت زدة مردم این کشور، تحت عنوان مبارزه با لشوش و اراذل به پا کرده‌اند، به صراحت نشان می‌دهد که مرز «قانونیت‌ها» در این حکومت تا چه اندازه عروسکی است شکننده! در واقع، اراذل این حکومت که دهه‌هاست به غلط نام نیروهای «انتظامی» بر خود گذاشته‌اند، برای نخستین بار این امکان را یافتند که عمق نامردمی‌ها و پوچی‌های‌ وجودشان را در برابر ملت ایران به «نمایش» گذارند. در برابر ملتی که دهه‌هاست مرعوب همین اراذل و اوباش است؛ در برابر ملتی که دهه‌هاست به دست همان‌هائی چپاول شده که اینان را بر امور انتظامی کشور حاکم کرده‌اند.


ولی در این میان نمی‌باید «فریب» تصاویر را خورد. چرا که از دیر باز، رابطة حاشیه‌نشینان شهری، چماق‌کش‌های حلبی‌آبادها، لشوش، اراذل و گروه‌های سازماندهی شدة ولگردان و دیگر «مظاهر» نکوهیدة شهرنشینی در اقتصادهای استعماری جهان سوم، با حاکمیت‌های دست‌نشانده آشکار است. کیست که نداند، حکومت‌ها طی دهه‌های متمادی از همین اراذل و اوباش شهری پیوسته تحت عنوان بازوی «قدرتمند» حاکمیت بهره‌ها برده‌اند؟ ‌آیا می‌باید باز هم «حکایت شیرین» شعبان‌جعفری، طیب و دیگر چاقوکشان را که طی تاریخ معاصر، هر دم از «این» و از «آن» نماد استعماری در جامعة ایران حمایت‌ها کردند، بازگو کنیم؟ از نخستین روزهائی که در آغاز سلطنت پهلوی حاکمیت کودتا بر سرزمین ما چنگ انداخته، اراذل شهری نقشی بسیار کلیدی در شکل‌گیری حاکمیت‌ها بازی می‌کنند. از اینرو، بهتر است آقای احمدی‌نژاد بدانند که ملت ایران نه دیروز در طفولیت سیاسی بوده، و نه به طبع‌اولی، امروز در چنین مرحله‌ای گرفتار آمده است. ملت ایران و روشنفکران واقعی این کشور به صراحت می‌دانند که پایه‌های این حکومت بر چه عناصری تکیه کرده، حال اگر جناب «ریاست جمهور»، طی حکومت «استیجاری» خود قصد تغییر تکیه‌گاه‌های حاکمیت شهری خود را دارند، بهتر است ملت ایران از حظ تماشای «هنرنمائی‌های» عمله و اکرة سپاه‌پاسداران بی‌بهره نگاهدارند، مگر آنکه این نیز خود چشمة نوینی باشد، در راه مرعوب کردن ملت، در بارگاه ارباب استعمارگرشان!


۲/۲۸/۱۳۸۶

اتحاد جماهیر غرب!



به دنبال ابراز علاقة ایالات متحد به آغاز «مذاکره» با حکومت اسلامی در مورد «سرنوشت» عراق، و لبیک علی‌خامنه‌ای، رهبر این حکومت، در تأئید این مذاکرات، شاهد شکل‌گیری بحرانی سیاسی در ایران هستیم. در واقع، در کشور ایران و در بطن حکومتی که سردمداران‌اش سه دهه «دم» از مبارزه با امپریالیسم آمریکا می‌زنند، آغاز چنین «مذاکراتی» ولولة فراوان به راه انداخته؛ جناح‌های داخلی این حکومت، آغاز این مذاکرات را پدیده‌ای همتراز با اعلام «عدم تخاصم» در جنگ با صدام حسین ارزیابی می‌کنند. و شاهد بودیم که چگونه گروه‌هائی با گرم نگاه‌داشتن تنور جنگ با صدام حسین، طی 8 سال سعی کردند که حاکمیت را به نفع همپالکی‌ها و همراهان‌شان «مصادره» کنند، مخالفان‌شان را در داخل کشور قتل عام کردند، و طی دوران «سازندگی» و حتی «اصلاحات»، همین گروه‌های برآمده از «جنگ تحمیلی» بودند که خود را سردمداران تعیین روابط بین‌المللی میان حکومت اسلامی و جهان سرمایه‌سالاری تلقی می‌کردند. امروز نیز همان گروه‌ها جهت بهره‌برداری از «دکان» جدیدی که به دست احمدی‌نژاد باز شده، به جان یکدیگر افتاده‌اند. ولی اینبار، طعمه‌ای که «سگان گرسنة» حکومت الهی را به جان هم انداخته، از طعمة قدیم به مراتب «اشتهاآورتر» است! در چشم‌انداز ایجاد روابط سیاسی «گرم و پرمحبت» با امپریالیسم خونخوار آمریکا، هر کدام از این «جانوران»، روابط «سازندة» مالی، اقتصادی، تجاری و غیره می‌بینند؛ چشم‌اندازی که در آن، میلیاردها دلار درآمدهای نفتی کشور می‌تواند «هزینه‌ای» مناسب، و وسیله‌ای سرنوشت‌ساز جهت «قرابت» اینان با سرمایه‌داری جهانی شود، و راهگشای چپاول‌ها و نامردمی‌هائی ‌باشد که این آدمکشان، طی دوران گذشته، در قلب دستگاه خلافت هزارة سوم، و طی 28 سال، فقط «شمه‌ای» از آنرا به ما ایرانیان نشان داده‌اند.

بی‌جهت نیست که امروز گله‌های «کفتاران گرسنة» حکومت الهی، هر کدام درگیر جدل‌های لفظی، امنیتی و موضع‌گیری‌های «انقلابی» در برابر یکدیگر می‌شوند! نوکران نشاندار حکومت آمریکا، که سال‌ها تحت عنوان مسافران «محترم» ایرانی و مقیم «خارج»، رابط محافل سرمایه‌داری جهانی با حکومت الهی بوده‌اند، هر کدام، به دست گروه‌های رقیب «سرقت» شده، در آب نمک‌های «امنیتی»، در سلول‌های زندان اوین نگاه‌داری می‌شوند! و از طرف دیگر، عوامل امنیتی و سرکوب که طی حکومت ننگین رفسنجانی و خاتمی، در پست‌های تصمیم‌گیری «جا» خوش کرده‌ بودند، به جرم «جاسوسی» و خیانت به «نظام مقدس اسلامی» روانه زندان شده، با وساطت حضرات آیات عظام آزاد می‌شوند! و می‌بینیم که عمله و اکرة احمدی‌نژاد نیز تحت عنوان دفاع از «مظلومیت» و «حقانیت» دولت، بنیاد استعماری روزی‌نامة «جمهوری اسلامی» را، در مقالاتی بی‌سابقه، «فحش‌کش» می‌کنند، و یا به زبان بی‌زبانی می‌گویند: «ما شما را نمی‌شناسیم!»

ولی کسانی که تحت عنوان همسر سخنگوی دولت، رسماً‌ به مقام سخنگوی علنی رجاله‌های طرفدار احمدی‌نژاد، ارتقاء درجه یافته‌اند، بهتر است بدانند که اگر تمایل دارند ریشه‌های‌شان را با توسل به چنین نامه‌های سرگشاده‌ای «نفی» کنند، ملت ایران به خوبی می‌داند که از کجا «سر» در آورده‌اند، و اینکه خاستگاه‌های افرادی از قبیل ایشان معلوم است که کجاست! شاید بهتر باشد همانطور که رهبرشان بارها اعلام داشته، «همگی با هم ید واحده شوند!» چرا که، اگر امروز در هنگام تقسیم غنائم به جان یکدیگر افتاده‌اند، بهتر است فراموش نکنند که، از نظر ملت ایران تغییری در جایگاه واقعی‌شان ایجاد نشده؛ مقام‌شان دست نخورده باقی مانده، همانجاست که طی این 28 ساله با سلوک و رفتار «انسانی» خود آنرا همه روزه ساخته‌ و پرداخته‌اند. ولی از آنجا که ذکر «مصائب» غلامان و بندگان، همیشه بدون ذکر «عظمت» اربابان‌شان بی‌مورد به نظر می‌آید، می‌باید در فرصتی که پیش آمده، برخوردهای «نوین» حکومت‌های «دمکراتیک» غربی را نیز با «معضل» عراق مورد بررسی قرار دهیم.

«چتم‌هاوس»،‌ که یکی از محافل وابسته به حاکمیت انگلستان است، در مطلب ماهیانة خود در ماه مه جاری، مسئلة عراق و معضلات «اشغال» نظامی این کشور را مطرح کرده. این مطلب طویل که به قلم «گارت ستانزفیلد» به رشتة تحریر در آمده، تحت عنوان «تقبل واقعیات در عراق»، از طرف چتم‌هاوس در تاریخ 16 ماه مه، به چاپ رسیده است. در جمع‌بندی این مقاله، نویسنده علیرغم ادعای ارائة فهرستی از «مسائل» امروزی کشور عراق، در واقع، فقط بر یک نکتة مرکزی خود را متمرکز می‌کند: فروپاشی ملت عراق و تقسیم این کشور به چندین منطقة نفوذ! در اینکه دولت‌های غربی، از آغاز کار، چنین «آشی» برای ملت عراق و ملت‌های منطقه پخته بودند، جای هیچگونه تردیدی نیست. در عمل، جهت مشاهدة چنین تمایلاتی، نمی‌باید منتظر آغاز دورة اشغال نظامی کشور عراق به دست ارتش جنایتکار ایالات متحد می‌شدیم؛ این نوع «پروژه‌ها»، حتی پس از نمایشات نظامی «غرب» بر سر مردم بی‌پناه عراق در نخستین جنگ خلیج‌فارس، به صراحت از طرف حکومت‌های به اصطلاح «دمکراتیک» مطرح شد. ‌«آزادی» کردها و شیعیان، با کمک و همیاری ایالات متحد، در همان روزها در دستور کار این حکومت‌ها قرار داشت، برنامه‌ای که بعدها به دلیل نبود مقبولیت کافی نزد محافل بین‌المللی، در نیمه‌راه متوقف ماند. و دیدیم که این نوع «آزادسازی‌های»‌ امپریالیستی، تا کجا کار را به کشتار، سرکوب و نهایت امر نابودی ملت عراق برد! همانطور که در بالا اشاره شد، آنزمان ساختار قدرت‌های منطقه‌ای چنین اجازه‌ای به آمریکائی‌ها نداد، ولی امروز گویا برخی محافل، دست اندرکار زنده کردن این برخوردهای «سازنده» شده‌اند؛ چتم‌هاوس از جمله محافلی است که در این مسیر گام برمی‌دارد، و جهت دستیابی به این «اهداف» ضدانسانی، مسلماً دولت جدید انگلستان، و پیشخدمت فرانسوی آن،‌ نیکلا سرکوزی را «وسیله» قرار داده.

مقالة «گارت ستانزفیلد»، با این پیش‌فرض «مضحک» و کاملاً جهت‌دار آغاز می‌شود که:

«عراق به چندین مرکز قدرت منطقه‌ای تبدیل شده. قدرت‌‌های سیاسی، امنیتی و اقتصادی در قالب نوعی هم‌گرائی‌های قبیله‌ای، قومی و منطقه‌ای رشد کرده‌اند. دولت عراق صرفاً‌ یکی از متعدد بازیگران «شبه‌حکومتی» است. منطقه‌ای شدن زندگی سیاسی در عراق را، در چارچوب ساختار آیندة سیاسی اینکشور، می‌باید مورد شناسائی قرار داد.»

از همین خلاصه می‌توان به کل مطلب دست یافت، چرا که دیگر مطالب مطرح شده در مقالة «دانشمند» بزرگ چتم‌هاوس، صرفاً ابزاری جهت بزک همین مفاهیم «عمیق» است! خلاصة‌ مطلب، آنچه «گارت ستانزفیلد» مورد نظر دارد، این است که هر چه زودتر عراق را «تجزیه کنیم و شر قضیه» را بکنیم! ‌ اگر دولت آمریکا از هنگام اشغال عراق تا به امروز صریحاً سخن از تجزیة این کشور به زبان نیاورده بود، چاپ مقالاتی از این دست، نیات اصلی واشنگتن از ارسال یانکی‌های تفنگ‌چی به منطقه را کاملاً‌ روشن می‌کند. و در همین راستاست که می‌بینیم در تهران، لندن و پاریس چگونه شعبده‌بازی‌های سیاسی به صحنه آورده‌ شده. همانطور که در بالا آمد، نوکران اجنبی در تهران اینک صف کشیده‌اند تا هر کدام زودتر از دیگری به «افتخار» بوسیدن دست ارباب آمریکائی‌شان نائل شوند. و در این میان «بازداشت‌امنیتی»، «فحاشی مطبوعاتی»‌ و «یقه‌گیری‌های محفلی» را به صراحت شاهدیم. از طرف دیگر، جهت فراهم آوردن زمینة چنین جنایت و کشتاری در منطقه، وصلة ناجوری به نام سرکوزی را با توافق تمامی گروه‌های سیاسی فرانسه بر مسند ریاست جمهوری می‌نشانند، تا شخص ایشان با استفاده از زباله‌های سیاسی، کابینه‌ای جهت سوق دادن عراق به سوی تجزیه تشکیل دهند. اگر پس از بررسی «چهره‌های»‌ کابینة سرکوزی، و قرار گرفتن فرد معلوم‌الحالی به نام «کوشنر» ـ یکی از طرفداران جنگ در عراق، و یکی از «معماران»‌ تجزیة یوگسلاوی سابق ـ در پست وزارت امورخارجه، ناظر از نیات «دولت» جدید در پاریس اظهار بی‌اطلاعی کند، می‌باید در عقل و درایتش تردید داشت. اگر به این مجموعه، که در حال شکل‌گیری است، ورود بازیگر سرنوشت ساز دیگری به نام «گوردون براون» را اضافه کنیم، تصویر کامل خواهد شد. ایشان نیز می‌باید نقش محترمانة مأمور آتش‌نشانی را در حریق هولناکی ایفا کنند، که تجزیة عراق در منطقه به همراه خواهد آورد.

اینک که دورنمای سیاسی منطقه را در آئینة منافع حکومت‌های «دمکراتیک» غربی ترسیم کردیم، می‌باید به نقطه‌نظرهای کشورهای دیگر نیز در این راستا نگاهی بیاندازیم، چرا که پس از فروپاشی اتحادشوروی، علیرغم موضع‌گیری‌هائی که غربی‌ها رایج کرده‌اند، کشورهای روسیه و هند در منطقة خلیج‌فارس از مرتبة «ناظر صرف» به موضع تصمیم‌گیری دست یافته‌اند. از نظر روسیه، تا آنجا که منافع استراتژیک روس‌ها در این نوع نقل‌و‌انتقالات امپریالیستی صدمه نبینید، اتحاد یا تجزیة کشور عراق مسئلة مهمی نخواهد بود. ولی اگر این تحولات به فروپاشی در داخل ایران بیانجامد، و نهایت امر مرزهای روسیه را ناامن کند،‌ مسلماً‌ موضع‌گیری‌ها بسیار متفاوت خواهد بود.

از طرف دیگر، اگر تلاش‌های غرب برای تأمین نیروی نظامی هسته‌ای حکومت اسلامی، نیروئی که می‌توانست روسیه را در خلیج فارس مرعوب غرب کند، ‌ علیرغم نعل‌های وارونة فراوان، امروز عملاً به بن‌بست کشیده، و همین چند روز پیش نیز ـ یک روز قبل از ملاقات رایس با پوتین ـ یک محمولة رادیواکتیو در یک هواپیمای انگلیسی که همراه معاون آقای مشارف از ترکیه به مقصد ایران در پرواز بود، «ناپدید» شده، این نشان می‌دهد که موضع روس‌ها در مورد ایران و روابط نظامی حکومت اسلامی با آمریکا به هیچ عنوان مورد تجدید نظر قرار نخواهد گرفت. و با در نظر گرفتن این واقعیت که مسکو قراردادهای نفتی خود را با رژیم بعثی عراق هنوز از نظر قانونی «محترم» می‌شمارد، می‌باید مطمئن بود که مسئلة تجزیة عراق اگر صورت پذیرد، صرفاً می‌تواند حضور روسیه در مناطق کردنشین و شیعه‌نشین، یا به عبارت دیگر مناطق نفت‌خیز را، هر چه بیشتر «چشم‌گیر» کند. تجربة سیاسی نشان داده که چنین حضور نظامی‌ای نمی‌تواند در شرایط فعلی ـ نبود راه‌بندهای ایدئولوژیک و امنیتی ـ صرفاً به مناطق نفت‌خیز در کشور عراق محدود بماند. اینجاست که در دیدار اخیر، می‌بینیم که خانم رایس از مسکو به عنوان یک «همکار و شریک» سخن به میان می‌آورد! ولی آیا این «شراکت»، در چارچوب منافع روسیه،‌ از نظر مسکو «جایز» است؟ حال باید دید غرب در بن‌بست سیاسی و نظامی‌ای که خود را در آن فروافکنده، چگونه می‌تواند حضور هر چه پررنگ‌تر سیاسی و نظامی مسکو در مناطق نفت‌خیز خلیج فارس را نیز «هضم»‌ کند.

اگر بر روال عادی و همیشگی مسائل سیاست جهانی، روند بحران‌های چند روزه را مورد بررسی قرار دهیم، می‌باید اذعان داشت که طرح «سرکوزی، براون، خامنه‌ای» از پیش، طرحی بازنده است. چرا که پس از جنگ دوم جهانی، کشور فرانسه پیوسته نقش نعش‌کش سیاست‌های راهبردی غرب را ایفا کرده، و آنجا که فرانسه «موضع‌گیری‌های» قاطعانه می‌کند، همانجاست که غرب در بحرانی عمیق و پایدار فرو خواهد افتاد!




۲/۲۷/۱۳۸۶

دمکراسی رویائی!



جریان امور سیاسی‌ در کشورهای اروپای غربی دچار از هم گسیختگی شده. در همین هفته شاهدیم که، تونی‌بلر، نخست‌وزیر «مستعفی» انگلستان، بجای فراهم آوردن مقدمات حکومت دولت آینده به ریاست گوردون براون، و ایجاد شرایط جدید جهت سیاست‌گذاری‌هائی هر چه آزادنه‌تر برای این دولت، خود مستقلاً دست به یک مسافرت «دیپلماتیک» به ایالات متحد می‌زند! و در این سفر، آقای بلر بار دیگر، در مقام نخست‌وزیر بریتانیا، بر همان نقطه‌نظرهائی تکیه می‌کند ـ همکاری نزدیک میان واشنگتن و لندن شاید مهم‌ترین‌شان باشد ـ که گویا به خاطر پافشاری بر هم آن‌ها مجبور به استعفا شده! از طرف دیگر، به صراحت می‌بینیم که،‌ شرایط سیاسی عجیبی بر کشور فرانسه نیز حاکم می‌شود. رئیس جمهور جدید فرانسه، نیکولا سرکوزی نیز، بجای ابقاء نخست وزیر پیشین در مقام خود، به عنوان مسئول فراهم آوردن مقدمات انتخابات مجلسین، که نهایت امر ساختار دولت را می‌باید طی چهارسال آینده مشخص کند، رأساً و با تکیه بر «اکثریتی» پارلمانی که چند هفته بیشتر به عمرش باقی نیست، یک نخست‌وزیر جدید معرفی می‌کند!‌ و در همین فرصت، حتی سخن از ورود وزرای «سوسیالیست» به کابینه‌ای به میان می‌آورد، که قاعدتاً سرنوشت‌اش می‌باید به دنبال رأی‌گیری‌های چند هفتة آینده و پای صندوق‌های رأی، رقم بخورد!

هر چند تحلیل‌گران سیاسی در اروپا، سعی تمام دارند تا عادتاً اینگونه «انحرافات» را از زیر سبیل در کنند، ناظر بی‌غرض و مرض، نمی‌باید در معنا و مفهوم عمیق چنین «انحرافاتی»‌ دچار اشتباه شود. به طور مثال، در مورد سفر اخیر بلر به واشنگتن می‌باید اذعان داشت که بنا بر عرف جاری، زمانی که یک نخست‌وزیر از مقام خود «استعفا» می‌دهد، شالوده‌های سیاسی‌ای که موجبات اصلی نارضایتی‌ها را فراهم آورده‌، می‌باید با تشکیل کابینة جدید مورد تجدید نظر قرار گیرد. حال این عمل در چنین شرایطی، چگونه می‌تواند صورت پذیرد؟ اگر آقای بلر، در مقام نخست وزیر انگلستان، همانطور که در مصاحبه‌شان فرموده‌اند، از دنباله‌روی سیاست‌های جنگ‌طلبانة جرج بوش به هیچ عنوان «ناخرسند» نیستند، این سئوال پیش می‌آید که چرا اصولاً استعفا داده‌اند؟ مگر آقای بلر، می‌توانند به عنوان یک «منفرد» در مورد سیاست جاری انگلستان اظهار نظر شخصی بکنند؟ مسلماً خیر! آنتونی بلر نمایندة یک جریان سیاسی در انگلستان است، و خارج از صلاح‌دید همین جریان، «اظهارنظر» که هیچ، یک جرعه آب هم نخواهد نوشید. این کدام «جریان» سیاسی است که، علیرغم استعفای نخست‌وزیر به دلیل بی‌آبروئی در جریان یک جنگ استعماری، هنوز از سیاست‌های جنگ‌طلبانة حزب کارگر حمایت می‌کند؟ نه تنها «حمایت» می‌کند، که نخست‌وزیر مستعفی را هم جهت تأئید همین نقطه‌نظرها راهی واشنگتن کرده! و نهایت امر اگر همین جریان، در بطن چنین «سیاستگذاری‌هائی»، باز هم سیاست‌های بلر را رسماً تأئید می‌کند، و او را در مقام سخنگوی حزب کارگر به افکار عمومی حقنه کرده، مسلماً از دولت جدید نیز انتظار پای‌گذاشتن در مسیر سیاست‌های «بلر» خواهد داشت! در این میان، رأی‌دهندگان حزب کارگر، از آقای گوردون براون چه انتظاراتی می‌توانند داشته باشند؟ مسلماً آقای براون نیز راه دیگری در پیش نخواهد گرفت، وی نیز یکی از همان پدیده‌های سیاسی «پسا جنگ ‌سرد» از کار در خواهد آمد؛ پدیده‌هائی که صرفاً پای در مسیر انهدام «گام به گام» دمکراسی در غرب خواهند گذاشت.

مورد آقای سرکوزی از اینهم مضحک‌تر است. کدام رئیس جمهور در تاریخ فرانسه برای دو یا سه هفته کابینه معرفی می‌کند‌؟ نقشی که این کابینه طی اینمدت بازی خواهد کرد، چیست؟ نخست اینکه، در خبرها رسماً «اعلام»‌ می‌شود، آقای سرکوزی به بلر ـ نخست وزیر مستعفی انگلستان ـ در مورد نخست وزیر آیندة فرانسه «اطمینان خاطر» داده، نخست‌وزیری که نامش هنوز از صندوق‌ بیرون نیامده!‌ در ثانی، به چه دلیل یک راستگرای تندرو، قبل از انتخابات و در شرایطی که هنوز اکثریت مطلق مجلس را در دست دارد، سخن از ورود یک به اصطلاح «سوسیالیست» به کابینه به میان می‌آورد؟ این «سوسیالیست» چه نقشی در این کابینه بازی خواهد کرد؟ این‌ها سئوالاتی است که در کمال تأسف در رسانه‌های غربی بازتاب نخواهد داشت؛ غرب با وجود تمام «درس‌هائی»‌ که به مردم دنیا می‌دهد، خود در راه رعایت «حقوق‌شهروندان» به وضوح دچار «انحراف» کامل شده، و چنین برخوردی به صراحت «قانونیت» دولت‌ها و مشروعیت حاکمیت‌ها را در غرب به زیر سئوال می‌برد.

ولی همانطور که می‌دانیم، این «مشکلات» در غرب جدید نیست. این «لاا‌بالی‌گری‌های» سیاسی، پس از فروپاشی فلسفة وجودی «ویترین» سرمایه‌داری، که پس از جنگ دوم در تقابل با اتحادشوروی در اروپای غربی بر پا شده بود، هر روز وسعت و «عظمت» بیشتری می‌گیرد. در عمل، نظام‌های سرمایه‌داری اروپای غربی، و تا حد زیادی نوع ینگه‌دنیائی آن، دیگر هیچ دلیلی جهت رعایت ظاهر و تظاهر به احترام به حقوق شهروندان نمی‌بینند. حاکمیت‌های غربی روز به روز به انواع وحشی، ضدبشری و فاسدی شباهت پیدا می‌کنند، که خود بر جهان سوم حاکم کرده‌اند؛ انواع حکومت اسلامی، ژنرال‌های تایلندی و برمه‌ای و غیره. ولی این سئوال به صراحت مطرح می‌شود: این فروپاشی‌ها تا کجا ادامه خواهد یافت؟

در جواب این سئوال می‌توان گفت، ‌ تا زمانی که شهروندان در غرب از این خواب «خوش» 60 ساله سر بلند نکرده‌اند، این روند مخرب همچنان ادامه خواهد داشت؛ چرا که دلیلی بر توقف آن نیست. امروز با در نظر گرفتن فعل و انفعالات «سیاسی» در دو حاکمیت عمدة اروپای غربی ـ فرانسه و انگلستان ـ به صراحت می‌بینیم که قدرت را نه محتوای صندوق‌های رأی، که مستقیماً نظرات محافل پشت‌پرده تعیین می‌کند، این قدرت‌ها همان‌ها بودند که تا چندی پیش، حداقل در «ظاهر امر»، خود را موظف به جلب نظر موافق افکار عمومی می‌نمایاندند. ولی امروز چنین تصویری از فعالیت‌ سیاسی دیگر وجود خارجی ندارد. این محافل، همچون گرگ‌های درنده، دست به دست یکدیگر داده‌اند، و در گله‌هائی وحشی و بی‌قانون به دریدن شهروندان در کشورهای متبوع خود مشغول شده‌اند؛ دریدن منافع شهروندان، نابود کردن حقوق شهروندی، و به زیر پای گذاشتن حقوق روزمرة کسانی که تا به امروز در ذهن خود، از «شانس» زیستن در اروپای غربی برخوردار شده بودند! می‌باید دید که خواب خوش شهروند کشورهای «غربی»، بر خرابه‌های دمکراسی پساجنگ، که امروز بوف فاشیسم و محفل‌گرائی بر بام آن به پرواز درآمده، تا به کی ادامه خواهد یافت.









۲/۲۶/۱۳۸۶

نه سازش، نه تسلیم ...


پایه‌های استعماری آموزة «مرگ‌ بر آمریکا»، که پس از سقوط رژیم پهلوی از طرف سخنگویان منافع سرمایه‌داری جهانی بر جامعة ایران، تحت عنوان تنها «آموزة» سیاسی و اجتماعی «جایز» حاکم شده بود، در حال فروپاشی است. آنان که فضای بحرانی روزهائی را به خاطر دارند که به بلوای 22 بهمن انجامید، فراموش نکرده‌اند که چگونه ایالات متحد، جهت حفظ نظارت خود بر چنین فضائی‌، و نهایت امر امتداد دادن به منافع راهبردی واشنگتن در منطقه، خصوصاً در افغانستان و پاکستان، بالاجبار چنین آموزه‌ای را بر جامعة ایران حاکم کرد. مردم ایران به یاد دارند که، ‌ چگونه اهرم‌های سیاستگذاری یانکی‌ها، اقداماتی وسیع جهت تثبیت همین فضای سیاسی در کشور صورت داد: تبدیل «مرگ بر آمریکا» به عمده‌ترین شعارها در تظاهرات دولتی، اشغال نمایشی سفارت آمریکا در تهران، شعبده‌بازی‌ها و صحنه‌سازی‌های مضحک ملایان تحت عنوان «تلاش‌های» آمریکا جهت سقوط «انقلاب اسلامی»، کشف «توطئه‌های» همه روزة آمریکا در داخل و خارج مرزها، و ... فقط گوشه‌ای از همین دروغ‌ها و تزویرهاست. حکومت اسلامی هم امروز نیز پای در این مسیر دارد: دزدیدن شعارهای مخالفان و تبدیل آنان به شعارهای حاکمیت الله! ولی در تاریخ بشر هر جنونی، هر بحرانی و هر فریبی، آنزمان که منابع تغذیه‌اش را از دست می‌‌دهد، فلسفة وجودی‌اش را نیز با خود به گور خواهد برد. و این است سرنوشت محتوم «مرگ‌ بر ‌آمریکا»!

اگر بررسی دقایق تحولات سه دهة اخیر کشور کار را به درازا خواهد کشاند، و اطاله بحث و استدلال در یک وبلاگ آنقدرها توصیه نمی‌شود، بررسی تحولات چند سال اخیر کشور، در آئینة منافع و سیاستگذاری‌های سرمایه‌داری بین‌الملل، مسلماً می‌تواند در یک وبلاگ جائی برای خود باز کند. «فروپاشی‌هائی» که امروز ایران را به مرز سرنگونی آموزة «مرگ بر آمریکای» حاکمیت اسلامی کشانده، دقیقاً در فردای روزی آغاز شد که جرج بوش برای نخستین بار بر مسند ریاست جمهور ایالات متحد تکیه زد. حکایت «حاکمیت» جرج بوش برای قشرهای وسیعی از آمریکائیان، همان است که خمینی برای برخی ایرانیان بود: بازگشت به دوران «خوش» گذشته! دورانی که طی آن آمریکا می‌توانست در «انزاوی» خود دست و پای زند، و چشم بر تحولات، نیازها و الهامات جهان و جهانیان ببندد! در ذهن عقب‌افتاده و «پوسیدة» قشرهای آمریکائی این توهم را گوئی کسانی بر سنگ مرمر حک کرده‌اند که، «آمریکائی نیازی به دنیا ندارد!» و در همین راستا، این قشر از یانکی‌ها به این تصور بچگانه دامن می‌زنند که حضور آمریکا در صحنة سیاستگذاری‌های بین‌المللی که پس از جنگ دوم جهانی الزامی شد، پدیده‌ای «گذرا» است!‌ اینان بر این باورند که جهان به نقطه‌ای خواهد رسید که، احیای تصویر «آمریکای منزوی» نه تنها امکانپذیر، که ضروری خواهد بود!

شاید نیازی به تذکر این مورد نداشته باشیم، ولی در فردای 11 سپتامبر بسیاری از همین آمریکائی‌های انزواطلب فریاد «جنگ» از حلقوم‌شان بیرون می‌آمد! کیست که نداند «جنگ»، حتی در صور «عقیدتی» و «مذهبی» خالص خود، معنائی جز «تبادل» افکار و فرهنگ‌ها میان ملل جهان نداشته؟ جنگ اگر بر پایة یک «وحشیگری» و ضدیت با تمامی شئون انسانی شکل می‌گیرد، بازتاب‌هایش در کمال تعجب همگی فرهنگی است! و شاهدیم که، آمریکائیان در فردای پیروزی «انزواطلبی‌های» سنتی‌شان چگونه پای در کارزاری گذاشتند که، معنا و مفهوم واقعی‌اش فقط همان «تبادلات» فرهنگی و خروج از «انزوا» بود. وقایع 11 سپتامبر نشان داد که بازگشت به «دوران خوش گذشته»، حتی زمانی که «لولوی» کمونیسم نیز از خاطره‌ها محو شده، دیگر امکانپذیر نخواهد بود. پیام 11 سپتامبر به صراحت همین بود، یا آمریکا با جهانیان و مسائل جهانیان خود را همراه می‌کند، و یا این سرزمین جهنم‌ آمریکائیان خواهد شد.

پس از این تحولات، به صراحت شاهد بازگشت سیاستگذاران ایالات متحد به صحنة سیاست‌های جهانی هستیم. ولی از آنجا که، «بوزینه هنر نجاری نداند»، حضور بین‌المللی ایالات متحد پس از بحران‌های تروریستی، در ساختار یک حکومت پوسیدة «نئوکان»، به صورتی کاملاً جدید، اگر نگوئیم «غیرانسانی» تحقق یافت: حضور نظامی، جنگ‌افروزانه و سرکوبگرانه! آمریکا در واقع جهت امتداد دادن به سیر تحولات اقتصادی در بطن جامعة خود، تحت عنوان «مبارزه با تروریسم»، صرفاً جهت سرکوب ملت‌های جهان لباس رزم به تن کرده بود. ولی چنین برخوردها با مسائل جهانی نتایجی به بار می‌آورد محتوم و قطعی: ضرورت غیرقابل تردید در بازبینی تمام و کمال سیاست‌ها و راهبردهای گذشته. آمریکا در عمل، مسلح به آخرین جنگ‌افزارها، پای به میدان کارزاری گذاشته بود که از نظر «عقیدتی» عملاً هیچگونه آمادگی جهت مقابله با آن را نداشت. فریاد «تروریسم، تروریسم» اگر امثال تونی‌بلر و دیگر عمله‌واکرة سرمایه‌داری را به گرد «نئوکان‌ها» جمع کرد، در عمل زمینه‌ساز بی‌آبروئی و انزوای همگی اینان در میان ملت‌های‌شان شد؛ اکثر ملت‌ها و حتی سیاستمداران جهان، از چنین گزینه‌های هولناکی هراس داشتند، آمریکا بیش از پیش منزوی بود، ولی نه در چارچوبی که پیشتر می‌جست: «خودکفائی» و «استقلال» از خارج؛ در چارچوب انزجاری که حضور غیرانسانی ارتش آمریکا در جهان به آن دامن می‌زد. در نتیجة این سوءسیاستگذاری‌ها، و در امتداد چنین دستپاچگی‌ها در برنامه‌ریزی‌ها، آمریکا هر روز بیش از پیش نیازمند ملت‌هائی می‌شد، که به نوبة خود روز به روز از این کشور و سیاست‌مدارانش بیشتر متنفر می‌شدند. از آنجا که چنین ارتباطاتی هیچگاه نمی‌تواند کارساز باشد؛ روابط میان ملل، حتی ملل و دول دوست، به نقاطی حساس کشیده شد.

در برابر معضلاتی از قبیل آنچه در بالا آمد، آمریکا بالاجبار آهنگ تغییر در پیش‌فرض‌های اساسی سیاست جهانی خود کرد. و شعلة همین تغییرات است که امروز بازتاب‌هایش به دامنة البرزکوه کشیده، و پس از فروپاشاندن حکومت طالبان و صدام حسین، دامان یکی دیگر از نوکران منطقه‌ای آمریکا، «حکومت اسلامی» را مشتعل کرده. پیش‌فرض اساسی آمریکا در منطقة خلیج‌فارس و آسیای مرکزی، پیش‌فرضی که سه دهه است «حیاتی»‌ تلقی می‌شود، پافشاری بر «حاکمیت اسلامی» و حمایت از چنین حکامی در منطقه است؛ هنوز هم این «برنهاده» به صراحت از روی میزهای طراحی پنتاگون کنار گذاشته نشده. ولی، آمریکا می‌باید یک واقعیت اساسی را در نظر آورد، قدرت‌های تعیین کنندة منطقه ـ روسیه و هند ـ زیر بار این «گزینه» نخواهند رفت. و تجربیات اخیر نشان داد که «ملا دادالله‌ها»، همانطور که دیدیم خیلی راحت‌تر از آنچه آمریکائیان فکر می‌کنند، تکه تکه خواهند شد! و در شرایطی که آمریکا آنچنان نفرتی در میان جهانیان ایجاد کرده که دیگر مشکل می‌تواند دل به امید همگامی‌های توده‌های جهانی خوش کند، بهره‌مندی از همراهی دولت‌ها حداقلی است که این کشور نمی‌تواند از خود دریغ دارد.

امروز ندای علی خامنه‌ای، رهبر حکومت اسلامی، در لبیک به تقاضای مذاکره با آمریکا، نقطة آغاز فروپاشی حکومت جمکران است. همه می‌دانیم که آمریکا نیازی به گفتگو با نوکرانش در تهران ندارد! آقایان لاریجانی و ولایتی در بطن حاکمیت، و امثال ابراهیم یزدی، و مخالف‌نمایان خارج نشین، همگی نوکران نشاندار سیاست‌های سرمایه‌داری بین‌المللی‌اند، همگی از دوران جوانی خاک پای درگاه اربابان‌شان را با مژگان ‌جاروب کرده، بوسیده‌اند و در خدمت دستگاه امپریالیسم جهانی از هیچ فداکاری‌ای دریغ نخواهند داشت. امثال رفسنجانی، خاتمی و دیگر عملة این دستگاه نیز در عمل ثابت کرده‌اند که، علیرغم «ظاهر» روحانی از روحانیت جز سالوس بهره‌ای نبرده‌اند، اینان نیز هیچگونه ضدیتی با پیشبرد سیاست‌های اجنبی در کشور نخواهند داشت. چرا که یکی جنگ را بر ملت ایران تحمیل کرد، تا حکومت مزورانة اسلامی را بر مسند قدرت نگاه دارد، و دیگری تحت عنوان «رئیس‌جمهور منتخب»، 8 سال کار کشور را به توطئه گذارند، و در کار سازماندهی کودتا پس از کودتا، جهت جایگزینی حکومت اسلامی با حاکمیتی اسلامی، به همان اندازه عروسکی، ولی همگام با نیازهای نوین غرب، لحظه‌ای آرام نداشت. حال این سئوال پیش می‌آید که، اصل «مذاکرات» میان حکومت پوسیدة اسلامی و نئوکان‌های آمریکائی، از کدامین مجاری سیاست جهانی بر اینان تحمیل شده؟






۲/۲۴/۱۳۸۶

رویای اسکندر!


پس از آنکه تشنج در روابط «آمریکا ـ روسیه» بر محور استقرار سپر ضدموشکی آمریکا در لهستان علنی شد، روسیه رسماً از آغاز دورة جدیدی از «جنگ‌ سرد» خبر داد، و امروز خانم رایس در سفر خود به مسکو از اینکه چنین جنگی استقرار یافته باشد، اعلام «بی‌اطلاعی» کرد! ولی مسلماً هم ایشان، و هم طرف‌های روس می‌دانند که روابط میان این دو کشور دیگر نمی‌تواند به دوران گذشته بازگردد؛ دورانی که طی آن منافع یک روسیة فروپاشیده، ظاهراً در هماهنگی «کامل» با آمریکائی قرار می‌گرفت که در برابر خطر عظیم بحران‌های منطقه‌ای، فقط به فکر آزمایش تسلیحات پنتاگون بر سر مردم کشورهای دیگر بود! طی این دوران وانفسا، کشتاری که آمریکائیان در میان ملت‌های جهان به پا کردند، چه در اروپای شرقی و آفریقا، چه در منطقة آسیای مرکزی و خاورمیانه، در عمل نشان داد که مشکل اصلی اینان به هیچ عنوان، بر خلاف آنچه ادعا می‌کنند، رعایت «حقوق‌بشر» در کشورهای دیگر‌ نیست. برخورد آمریکا با فضای «پسا جنگ ‌سرد» فقط می‌تواند یادآور برخورد یک فرد معتاد با مواد مخدر باشد؛ آمریکا یاد گرفته که طوطی‌وار سخن از «حقوق‌بشر» به میان آورد، چرا که طی جنگ سرد همه روزه این کار کرد، و به حساب خود «برنده» نیز شد! ولی اینکه این «حقوق» را، تا چه حد این کشور و بنیادهای وابسته به این حاکمیت، در داخل و خارج از مرزها رعایت می‌کنند، مسئلة دیگری است.

آنچه امروز در افغانستان و عراق می‌گذرد، آنچه دیروز در اروپای شرقی گذشت، و پیش از آن در ویتنام، کامبوج، کره و دیگر مناطق، در عمل ارتباط زیادی با رعایت «حقوق‌بشر» نمی‌تواند داشته باشد. برخورد آمریکائی جماعت با «حقوق بشر» همان است که مورخان آنرا «گفتمان لیبرالی و سرکوب فراگیر» نام گذاشته‌اند. آمریکائی فرا گرفته که در تجربة تاریخی خود از طریق سرکوب مستقیم و وحشیانه، در داخل مرزهای کشور، نوعی سرمایه‌داری را به قدرت برساند؛ سرمایه‌داری‌ای که در کلام، خود را «لیبرال» می‌نامد، ولی در عمل در همان نقطه‌ای می‌ایستد که شبکه‌های خرید و فروش کودکان در آمریکای لاتین قرار می‌گیرند؛ مرز فاشیسم و جنایت سازماندهی شده! همانطور که می‌توان حدس زد، برخورد آمریکائی‌ها با جهان خارج نیز از همین الگوی «پرافتخار» پیروی می‌کند، با یک تفاوت کاملاً اساسی: منافع چپاول مردم در چنین الگوئی، زمانی که بر محدوده‌هائی خارج از کشور ایالات متحد اعمال می‌شود، نه در کشور مربوطه که در آمریکا «انبار» خواهد شد. فکر می‌کنم ملت‌های جهان برای توصیف این اعمال، در زبان خود واژة بسیار مفهوم و مشخصی دارند: «چپاول»!

ولی امروز شاهدیم که علیرغم مشکلات سیاسی که میان آمریکا و روسیه در مناطق آسیای مرکزی، خاورمیانه و خاوردور پیوسته ملاحظه می‌شود، مهم‌ترین تنش‌های سیاسی میان ایندو کشور هنوز چون روزهای نخستین جنگ سرد، در دشت‌های گستردة اروپای مرکزی صورت می‌گیرد. این مشکلات در مناطقی بروز می‌کند، که اعمال این نوع «چپاول» سازماندهی شده، به دلایل سیاسی و ژئوپولیتیک ـ حضور گستردة بازار مشترک اروپا شاید یکی از مهم‌ترین آنان باشد ـ عملاً مشکل، اگر نگوئیم «غیرممکن» به نظر می‌رسد! این سئوال پیش می‌آید که چرا این بحران‌های ساختاری می‌باید بر اروپای مرکزی و شرقی تکیه کند؟ شاید در جواب بتوان گفت، بر اساس قرائن و شواهد، روسیه و آمریکا در عمل به این «نتیجة» کلی رسیده‌اند که، برندة دوران پسا جنگ سرد، همان کشوری خواهد بود که بتواند بر این منطقه قدرت و حاکمیت خود را اعمال کند! و «حضور» چشم‌گیر عوامل «بازار مشترک اروپا»، در این منطقه، حداقل آنچنان که ادعا می‌شود، جهت جلوگیری از گسترش خلائی است که طی تاریخ در این قسمت از اروپا میان دو جناح غربی و شرقی این قاره، پیوسته زمینه‌ساز جنگ‌ و درگیری شده. در واقع، «برنهادة» بازار مشترک همانا طی کردن مسیری متخالف با سرمایه‌داری آمریکا، در زمینة تحکیم حاکمیت است؛ اگر آمریکا سرکوب و چپاول را «باب» می‌کند، بازار مشترک همزمان سخن از همگنی‌ها و هماهنگی‌ها هم به میان می‌آورد. بازار مشترک ادعا دارد، که با تکیه بر چنین الگوئی می‌تواند زمینه‌ساز «اتحاد» اروپائی آزاد، دمکراتیک و خصوصاً لیبرال باشد! ولی این الگوی «دلفریب» یک عامل اصلی کم می‌آورد: اقتدار نظامی در برابر قدرت‌های متخاصم خارجی!

در واقع، ترسیم صحنة برخوردهای جهانی در مورد اروپای مرکزی و شرقی، به صورتی که ارائه دادیم، نشاندهندة بیم‌ها و امید‌های آمریکا و روسیه است. ولی این «منطقه»‌ ـ اروپای شرقی و مرکزی ـ از دیرباز میان چندین امپراتوری دست به دست می‌شد، و ساکنان آن، همچون نمونة آلمان فدرال، تا قرن نوزدهم عملاً نتوانسته بودند الگو و چارچوب مستقلی از آن خود در مورد تمدن، حکومت، ساختارهای صنعتی و حتی زبان و گویش‌های ادبی ارائه دهند! اگر در زبان فارسی سخن از هزارة حکیم طوس به میان می‌آوریم، زبان آلمانی، ریشه‌های ادبی رایج خود را وام‌دار «ولفگانگ گوته» در اواسط قرن نوزدهم است! شاید به دلیل همین «طفولیت‌های» آزاردهندة تاریخی است که نمی‌باید از کنار «ناسیونالیسم»‌ گنگ و نامفهوم اروپای مرکزی و شرقی به سادگی عبور کرد! چگونه می‌توان از کنار تمایلات «ناسیونالیستی»‌ در بطن کشور جدیدالتأسیس «چک» گذشت، در شرایطی که مهم‌ترین نویسندة این کشور، «کافکا»‌ به زبان آلمانی می‌نوشت؟ این خلاء تمدن، این خلاء موجودیت «انسان» در بطن یک تمدن، این خلاء را چگونه می‌توان پر کرد؟ و دیدیم، همین خلاء عظیم که، به دلایلی تاریخی بر تمامی مناطق اروپای شرقی و مرکزی حاکم شده، در زمان اوج‌گیری قدرت آلمان، ‌ در دو نمونة واضح و روشن، به دو جنگ جهانی مبدل شد. و دیدیم چگونه، نبود هویت قوی و تعیین کننده نزد ملت‌های این سرزمین‌ها، در بطن اروپای شرقی و مرکزی، طی سال‌های بحرانی 1900 زمینه‌ساز فاشیسم و ناسیونالیسمی کور و انسان‌سوز شد.

ولی طی همین دوره شاهدیم که روسیه، علیرغم تمایل بسیار در حفظ الگوهای اروپائی ـ که در ریشه، اکثراً همچون کشور خودمان «وارداتی»‌ هستند ـ توانست بر دو عنصر قدرتمند تمدن خود، «نمادهای آسیائی‌» و «کمونیسم» تکیه کند ـ هر چند که کمونیسم به بولشویسم کشید و زمینه‌ساز فروپاشی‌های اجتماعی و فرهنگی فراوان به بار آورد. ولی این کشور با تکیه بر این دو عامل، هم از فروافتادن به دامان فاشیسم و گدائی «هویت» جلوگیری کرده، ناسیونالیسم را عقب راند، و هم امروز عملاً دچار عقدة «خودکم‌بینی» در برابر «عظمت» تمدن غرب نمی‌شود. نمی‌باید فراموش کرد که شهر مسکو، پایتخت روسیه، 300 سال پیش از این، به دست تاتارهای آسیای مرکزی اداره می‌شد! عناصر آسیائی در بطن فرهنگ روس، آنچنان قدرتمند‌اند که به اعتقاد برخی صاحب‌نظران در آیندة اینکشور، به مراتب از عناصر فرهنگ اروپائی تاریخ‌سازتر خواهند شد. بهره‌ای که حاکمیت روس می‌تواند از عناصر آسیائی فرهنگ خود به دست آورد، در فراخنای دشت‌های بی‌پایان شرق روسیه که اروپا را عملاً به آسیای دور متصل می‌کند، در عمل به مفهومی از استقلال جان می‌دهد که نه اروپا آنرا شناخته و نه آمریکا؛ استقلالی که می‌تواند ریشه در هزاره‌های قارة آسیا داشته باشد. و اینجاست که راه‌یابی به ریشه‌های تمدن روس، ریشه‌های بحران آیندة «آمریکا ـ روسیه» را به صراحت مشخص خواهد کرد.

حال باید پرسید که، این «تمایلات»، در بافتی از گزینه‌های سیاسی و نظامی، تا به کجا می‌تواند به پیش تازد؟ اروپای شرقی و مرکزی تا کجا می‌تواند «غربی» باشد، و در چه مقطعی شرقی و یا بهتر بگوئیم «روس» خواهد شد؟ این همان «جنگی» است که پیشتر در قالب «جنگ‌سرد»، میان لیبرالیسم اقتصادی و بولشویسم شاهد آن بودیم، این همان شکافی است که دو عامل تعیین کنندة ژئوپولیتیک امروز جهان ـ روسیه و غرب ـ را یک بار دیگر در برابر هم قرار می‌دهد، و همانطور که به صراحت می‌بینیم، این تضاد ارتباط چندانی با تضادهای بنیادین «مارکسیسم و فوردیسم» نمی‌تواند داشته باشد. این تضادی است بر پایة استنباط‌هائی جداگانه از تمدن، فرهنگ، نقش حکومت، و آیندة بشر و خصوصاً روابط میان ملت‌ها! آنچه امروز جایگزین بحران «جنگ سرد» شده، همین «استنباط‌های» متفاوت تمدن‌ها از نقش انسان‌هاست، هر چند که طرفداران «جنگ تمدن‌ها»، جنگی که بر اساس نظریة هانتینگتن «غیرقابل» اجتناب می‌نمود، پیوسته این «تمایل» را از خود نشان داده‌اند که روسیه را، بر اساس تعاریفی از تضاد «شمال ـ جنوب»، در کنار غرب جای دهند!‌

امروز، هر اندازه خانم رایس، از نبود «جنگ‌سرد» ما را مطمئن کنند، این مشکل را نمی‌توان از نظر دور نگاه داشت که ماهیت «جنگ‌سرد»، طی 60 سال گذشته، پیوسته به دست نظریه‌پردازان جهان کمونیسم و لیبرالیسم «قلب» شده، و ریشة این تخاصمات بدون هیچ دلیلی، در ارتباطی گنگ با عامل «ایدئولوژی» قرار داده شده. ولی امروز، خارج از ارتباطات «عقیدتی»، در راستای منافع جاری، تضادی میان مسکو و واشنگتن برقرار شده؛ تضادی که دیگر نمی‌توان آنرا در چارچوب «ایدئولوژی» تعریف کرد. و شاید بهتر است که از تلة توجهیات «ایدئولوژیک» و عقیدتی هر چه بیشتر فاصله گیریم، چرا که، از آنروزها که اسکندر، با فتح تخت‌جمشید سخن از «اتحاد» غرب و شرق به میان آورد، بیش از دو هزارسال گذشته، و در کمال تعجب هنوز تمدن انسانی اسیر همان «توهم‌ها»‌ و «آرمان‌ها»، اگر نگوئیم همان «آزمندی‌های» گذشته‌ها باقی مانده.






۲/۲۳/۱۳۸۶

امارات و اشارات!



همزمان با دیدار آقای ‌چنی، معاون رئیس جمهور ایالات متحد از منطقه، فردی که به اعتقاد بسیاری از ناظران در واقع مرد قدرتمند رژیم نئوکان‌های کاخ‌سفید به شمار می‌رود، شاهد حضور آقای احمدی‌نژاد هم در دوبی هستیم! و همانطور که می‌توان حدس زد رئیس دولت اسلامی، درست «پای جای پای» آقای چنی می‌گذارد. دیدار ایشان از دوبی در شرایطی صورت می‌گیرد که از یک سو حضور آمریکا در عراق تبدیل به معضلی اساسی برای دولت بوش شده، و ندای «مذاکرات» سازنده با حکومت اسلامی از کاخ‌سفید به گوش می‌رسد، و از سوی دیگر، بحرانی فراینده و خزنده در منطقه در حال پیشروی است. قسمتی از «بحران منطقه»، در وبلاگ دیروز ـ «اشباح» در عراق ـ مطرح شد، ولی به دلیل سرعت گرفتن راهبردهای استراتژیک، قسمت‌های آتی این بحران را مسلماً می‌باید به صورتی روز به روز دنبال کرد.

امروز سخن از کشته شدن ملائی به نام «دادالله» در جنگ افغانستان به میان می‌آید. «دادالله»‌ از جانب «بی‌بی‌سی» یکی از همراهان ملاعمر معرفی می‌شود، ولی با در نظر گرفتن روابط حسنة طالبان و واشنگتن، نمی‌توان وی را آنقدرها که «عنوان» شده، عنصری «ضدآمریکائی» تلقی کرد. دلایل کشته شدن چنین «شخصیت» کلیدی‌ای هنوز روشن نیست، ولی به جرأت می‌توان گفت که، این «حذف» فیزیکی در ارتباط با تحولات اخیر منطقه صورت گرفته. در واقع، به دلیل آشفتگی وسیعی که حضور نیروهای نظامی غربی در افغانستان به بار آورده‌، و سرکوب خبرنگاران و اطلاع‌رسانان مختلف، که از طرف همین نیروها اعمال می‌شود ـ هر چند که رسانه‌های غربی سعی دارند گروه‌های «ناشناسی» از طالبان را در رابطه با قتل‌ها و آدم‌ربائی‌های رایج در افغانستان مسئول معرفی کنند ـ فضائی کاملاً مبهم در رابطه با تحولات افغانستان جو رسانه‌های بین‌المللی را فرا گرفته. این فضای پر از ابهام که مسلماً‌ مورد تأئید ارتش‌های غربی است، بهترین امکانات لازم را جهت سرکوب ملت‌ افغانستان فراهم می‌آورد. امروز به جرأت می‌توان گفت که عملاً‌ هیچ کس به صراحت از آنچه در افغانستان می‌گذرد اطلاعی در دست ندارد! ولی، با در نظر گرفتن همین نوع «خبرپراکنی‌های» رسانه‌ای می‌توان جای‌پای سیاستگزاران غربی را در منطقه دنبال کرد؛ خلاصه می‌گوئیم، بحران در حال پیشروی است.

اگر به این «ابهام» که زائیدة «سانسور» خبری از جانب سازمان آتلانتیک شمالی است، «ابهام» دیگری را اضافه کنیم، که سرکوب پیگیرانه مردم در عراق را در بطن آن قرار داده‌اند، و در غیاب رسانه‌های معتبر و خبرنگاران، جریانات سیاسی اینکشور را از چشم مردم جهان پنهان نگاه داشته‌اند، تصویر «کامل‌تر» خواهد شد؛ خصوصاً که اینک قرار است «نجات‌غریق» اصلی، یعنی حکومت جمکرانی‌ها نیز، «رسماً» پای در باتلاق عراق بگذارد، و همه می‌دانیم که در بطن حکومت اسلامی، «سانسور» اخبار و عدم حضور مردم و نبود اظهارنظر شهروندان در مورد مسائل سیاسی کشور، و نهایت امر بی‌اطلاعی عمومی از رایزنی‌های اساسی ـ حتی در میان کسانی که می‌باید «نمایندگان» ملت در مجلس فرمایشی این رژیم به شمار آیند ـ از سه دهة پیش، سکة رایج است. در واقع، پوشاندن فضای اطلاع‌رسانی با چنین ابر آزاردهنده‌ای از «بی‌اطلاعی‌ها»، با حضور آقای احمدی‌نژاد در چارچوب مذاکراتی همزمان شده که «بسیار مهم» تلقی می‌شود؛ مذاکراتی در کنار شیخ بن‌زاید آل‌نهیان، حاکم امارات!

رابطة امارات با حکومت اسلامی، رابطه‌ای دیرپای است ـ البته نه به دلایلی که آقای احمدی‌نژاد در «بیاناتشان» ارائه داده‌اند و به اصطلاح از «پیشینة» تاریخی روابط میان امارات و ایرانیان سخن به میان می‌آوردند! ریشه‌های این روابط را نمی‌باید در تاریخ منطقه جست، این ریشه‌ها در عمق تاریخ سه‌دهه‌ای «موجودیت» حکومت اسلامی می‌باید دنبال شود، چرا که، پس از بلوای 22 بهمن، و حاکم کردن «برنهادة» استمعاری «جنگ با آمریکا»، بسیاری از روابط اقتصادی رژیم اسلامی با غرب از دریچه‌ای برقرار می‌شود که «امارات» نام گرفته. این «کشور» ـ شیخ‌نشینی که عملاً فاقد هر گونه پیشینة بومی و ملی است ـ در نتیجة گسترش همین سیاست مزورانه از جانب کاخ سفید و همراهی‌های لازم از جانب تهران، از آغاز اوج‌گیری پدیده‌ای به نام «حکومت اسلامی» در ایران، تبدیل به یکی از شاخک‌های سیاستگذاری «خلق‌الساعة» استعمار در منطقه شده، و همزمان محلی «امن» جهت سرمایه‌گذاری‌ دزدان و طراران حکومت اسلامی، و تجار «محترم» دستگاه خلافت هزارة سوم فراهم آورده. بی‌دلیل نیست که امروز بسیاری از سرمایه‌گذاران و حاکمان حکومت اسلامی سعی تمام دارند که، یک پای در امارات نگاه دارند! ولی روابط چنین کشوری «بی‌‌یال و دم و اشکم» با ایران و تاریخ هزاره‌های این کشور، نمی‌تواند آنقدرها که آقای احمدی‌نژاد «تظاهر» می‌فرمایند، صمیمانه و «برادرانه» باشد. امارات، که می‌باید از طرف مردم ایران، سواحلی اشغال شده به وسیلة ارتش‌های انگلستان و آمریکا تلقی شود، سال‌هاست که در مناطق جنوبی خلیج‌فارس به شیوه‌های مختلف سعی در به زیر سئوال بردن حق حاکمیت ملت ایران بر مناطقی در این خلیج دارد، خلیجی که به قول هم اینان «عربی» هم هست!

در واقع، مسئلة سه جزیرة ایرانی در مدخل خلیج‌فارس، که در زمان پهلوی دوم به شیوه‌ای کاملاً استعماری، و با به زیر پای گذاشتن حقوق ملت ایران در مورد جزیرة ایرانی بحرین و واگذاری آن به ارتش انگلستان «سروسامان» یافت، اینک می‌رود که در ارتباطی به همان اندازه استعماری تبدیل به معضلی شود که حکومت اسلامی برای اخلاف خود بجای خواهد گذارد. اینکه آقای احمدی‌نژاد از ایرانی بودن این سه جزیره «سخن» به میان می‌آورند آنقدرها نمی‌تواند از اهمیت برخوردار شود، چرا که معضل استعماری این سه جزیره از نظر تاریخی همان است که معضل شط‌العرب و عراق بود. امروز با از میان رفتن حکومت بعث عراق یکی از طرف‌های درگیر در بحرانی که بر سر اروندرود و مسائل استعماری دیگر به راه می‌افتاد از بین رفته، ولی نمی‌توان اطمینان داشت که کشوری چون ایران، فاقد هر گونه اقتدار بر آب‌های ساحلی خود، قادر باشد، هم حق ایرانیان را در اروندرود از نیروی دریائی انگلستان بستاند، و هم با کوبیدن بر دهان شیخکی که با حمایت ناوگان آمریکائی‌ها در خلیج‌فارس به قدرت رسیده، بر ترهات وی در مورد جزایر ایرانی خلیج‌فارس نقطة‌ پایان گذارد. همانطور که می‌دانیم، در بحث‌های استراتژیک «بی‌مایه» فطیر است! دولت ایران که به دلیل عقب‌ماندگی‌های نظامی و فناورانه ـ عقب ماندگی‌هائی که این حاکمیت به شیوه‌های مختلف سه دهه است به آن دامن می‌زند ـ قادر به اعمال حق حاکمیت خود بر مناطق مختلف و سواحل دریای عمان و خلیج‌فارس نیست، شاید بهتر است قبل از سخن گفتن از جزایر «ایرانی» در برابر یک عروسک آمریکائی، چنین کارآئی‌های نظامی را تحصیل کرده باشد. پس از تحصیل چنین کارآئی‌هائی است که می‌توان به «بحث» با نمایندگان امپریالیسم غرب در منطقه مشغول شد. چرا که در غیر اینصورت بادی که به مناسبت دیدار «رسمی» ریاست جمهور از مرکز «پول‌شوئی» حکومت اسلامی، به غبغب برخی «دولت‌مردان» وطنی افتاده، می‌تواند با یک تلنگر از میان برود!

دیپلماسی حکومت اسلامی در ایران، نه تنها امروز ایرانی را بدون هیچ گونه حمایت نظامی در برابر عمله و اکرة استعمار رها کرده، کار را بجائی کشانده که پس از گذشت سه دهه از عمر این حاکمیت، کشور ایران عملاً خود را در منطقة «بی‌قانونی‌های» کرة ارض قرار داده؛ همان منطقه‌ای که طالبان، عراق و احیاناً کرة شمالی در آن نشسته‌اند. چنین دیپلماسی هولناکی که صرفاً به دلیل پیروی حکومت اسلامی از «منویات» غرب، بر ملت ایران حاکم شده، نتیجة مستقیم و غیرقابل تردیدی است از وابستگی سیاسی و نظامی اینان! امروز، آمریکا و یا هر قدرت دیگری در جهان می‌تواند با تکیه بر چنین «آرایش» هولناک دیپلماتیک یک شبه «تصمیم» به بمباران کشور ایران بگیرد! مسلماً فرو افتادن ایرانی در چنبرة چنین دیپلماسی وحشتناکی را نمی‌توان نمادی از «استقلال» حکومت اسلامی دانست، چرا که در اینصورت مجبور خواهیم شد، نمونه‌های دیگر چنین دیپلماسی‌ای را هم ـ صدام حسین، میلوسویچ و طالبان ـ را «مستقل» معرفی کنیم! و همه می‌دانیم که همین حکومت تا چه اندازه در وابسته نشان دادن صدام حسین و طالبان در تبلیغات رسانه‌ای از خود مایه گذاشته.

خطوط اصلی این حکومت را تا حدودی در مطلب دیروز ـ «اشباح» در عراق ـ شکافته‌ایم، ولی امروز، از نظر گذراندن حوادث خونین اخیر در عراق نیز ضروری می‌نماید. همانطور که می‌دانیم آقای طالبانی، ‌رئیس جمهور دولت اشغالگران در عراق، یکی از رهبران کردهای عراقی نیز به شمار می‌آید، و بی‌دلیل نیست که امروز، پس از فروافتادن حکومت اسلامی در چنبرة «مذاکره» با آمریکا، مرکز حزب دمکرات کردستان در اربیل منفجر می‌شود؛ نه تنها این ساختمان که چندین ساختمان دیگر در اطراف آن نیز عملاً‌ فرومی‌ریزد، و اینهمه در شرایطی که جلسات و مذاکرات حزبی در همین محل برگزار شده بود. همانطور که گفتیم، وارد شدن به «بازی» آمریکائی‌ها، اگر از نظر حکومت تهران تنها راه چاره جهت خروج از بحرانی است که، نهایت امر موجودیت‌اش را تهدید می‌کند، فی‌نفسه نمی‌تواند برای ملت ایران نان و آب شود! ‌ و امروز شاهدیم که نتایج چنین هماهنگی‌های استعماری که زیر نظر آمریکا و به دست عوامل آمریکائی در ایران سازماندهی می‌شود، تا چه حد می‌تواند بر سرنوشت منطقه و مردم این منطقه سنگینی کند.

ملت ایران و ملت‌های منطقه تا به امروز تاوان سنگینی پرداخته‌اند، تاوانی که امپریالیسم آمریکا جهت حفظ «شعبده‌بازان» اسلامی بر مسند قدرت، بر ملت‌ها تحمیل کرده‌: جنگ و برادرکشی در افغانستان، جنگ ایران و عراق، جنگ داخلی در ایران، جنگ‌های آمریکائی‌ها در عراق و کویت، بحران سیاسی دائمی در پاکستان، دیکتاتوری‌های نظامی در ترکیه، و ... ولی در عمل شاهدیم که «نبود» این حکومت‌ تا آنجا که به منافع ملت‌ها و خصوصاً منافع ملی ما ایرانیان مربوط می‌شود، بر «برقراری‌اش» ترجیح دارد. در عمل، با علنی‌شدن روابط «حسنه» میان امارات و حکومت اسلامی، منطقه در واقع پای به دورانی دیگر از بی‌ثباتی‌ها خواهد گذاشت. این بی‌ثباتی‌ها، بر خلاف آنچه گروهی ادعا می‌کنند، نتیجه «نبود» روابط میان این حکومت‌ها نیست. می‌دانیم که امارات از دیرباز منطقة نفوذ استعماری بوده، و نزدیکی عمیق حکومت ایران به این «شیخک‌نشین» از سال‌های سال پیش تأمین شده است. بحران‌ها در این منطقه زمانی آغاز خواهد شد که روابط اساسی و پایه‌ای این حکومت‌های دست‌نشانده در انظار جهانی هر چه بیشتر علنی شود. بحران‌هائی که‌ بازتابی است اصیل از آنچه این حکومت‌ها «روابط» می‌خوانند، چرا که «روابط» در گفتمان اینان، امتدادی است بر «بحرانی» که سه دهه است به دست امپریالیسم آمریکا، صرفاً جهت چپاول هر چه بهتر ملت‌ها در منطقه برقرار شده.