۲/۱۸/۱۳۸۹

ارابة اتحادیه!




بر خلاف آنچه توسط رسانه‌ها در بوق و کرنا گذاشته ‌شده، آنچه در حال حاضر در کشور یونان اتفاق می‌افتد ارتباط زیادی با «اقتصاد» در مفاهیم کارورزانه‌اش ندارد! بر اساس اظهارات و تأکیدات برخی محافل اقتصادی و «رسمی» در اروپا، دولت یونان طی سه سال آینده نیازمند 110 میلیارد یورو وام خواهد بود!‌ باید پرسید این «نیاز» عظیم برای یک کشور کم جمعیت و کم‌درآمد همچون یونان چگونه تا به حال از چشم ناظران پنهان مانده بود؟ چه شده که به یکباره تمامی بوق‌های رسانه‌ای سخن از بحران مالی در یونان به میان آورده‌اند، و دنبالة این بحران ظاهراً بی‌سابقه و «ناگهانی» به مناطق دیگر اروپا از جمله کشورهای اسپانیا و پرتغال نیز کشیده می‌شود؟ و چرا همزمان دولت‌های فرانسه و ایتالیا «ریاضت» اقتصادی را در برنامه‌های‌شان می‌گنجانند؟ این سئوالات را مسلماً نمی‌توان با تکیه بر آمار و ارقام صرف توضیح داد و تشریح نمود، چرا که محافل تصمیم‌گیرنده از مدت‌ها پیش با این ارقام و اعداد آشنائی داشته‌اند و اگر امروز آشکارا از «بحران» سخن می‌گویند، ابعاد و زمینه‌های متفاوت این به اصطلاح بحران از ماه‌ها اگر نگوئیم از سال‌ها پیش به عیان در برابرشان قرار داشته. چنین بحران‌های مالی در قلب ساختارهای پیچیده و مرکب اقتصادی، آنهم در منطقه‌‌ای همچون اروپای غربی و مرکزی از چشم رصدخانه‌های اقتصادی نمی‌توانسته پنهان بماند. به عبارت ساده‌تر، این هیاهو ریشه در مسائل دیگری دارد، مسائلی که در این فرصت سعی خواهیم داشت نگاهی شتابزده و گذرا به روند شکل‌گیری‌شان داشته باشیم.

شاهدیم که در هیاهوی تبلیغاتی و رسانه‌ای در زمینة تشریح ابعاد «بحران مالی» در برخی از کشورهای اتحادیة اروپا مسائل مشخصی به سکوت برگزار می‌شود، مسائلی که در رأس آن‌ها دلائل اصلی شکل‌گیری این اتحادیه، رشد چشم‌گیر، اگر نگوئیم نامتناسب آن پس از سقوط بلشویسم در اروپای شرقی، و خصوصاً دلائل استراتژیک برقراری واحد پول یورو قرار گرفته.

در مورد دلائل شکل‌گیری «اتحادیة اروپا» نیاز به توضیحات گسترده‌ نیست. این اتحادیه از نخستین روزهای پس از جنگ دوم تحت عنوان همکاری‌های اقتصادی و صنعتی نخست بین آلمان فدرال و فرانسه، و سپس با شرکت ایتالیا، هلند و بلژیک و لوگزامبورگ آغاز به کار کرد. «بذر» اتحادیة‌کذا که توسط ارتش‌های متفقین پاشیده شد، اهدافی صددرصد استراتژیک دنبال می‌کرد، چرا که تمامی کشورهائی که از آغازگران طرح اتحادیة اروپا به شمار می‌رفتند یا متحد هیتلر بودند، و یا به صورتی درازمدت تحت اشغال ارتش‌ هیتلر قرار داشته و ساختارهای دولتی، پلیسی و نظامی‌شان تحت تأثیر یک رژیم فاشیست قرار گرفته بود.

اتحادیة اروپا در تبلیغات رسانه‌ای خط «مقابله» با کمونیسم معرفی می‌شد! ولی این تبلیغات خنده‌دار است. در عمل توافقات «مسکو ـ واشنگتن» در مورد اروپای مرکزی روشن‌تر از آن بود که جائی برای حوادث پیش‌بینی نشده باقی بگذارد. در این منطقه از جهان بلشویسم در چارچوب توافقات خود با واشنگتن به مرزهائی مشخص محدود مانده بود، و هیچیک از طرفین به خود اجازه نمی‌داد در این خطوط دست‌کاری کند. در نتیجه «خط اتحادیه» آن نبود که ادعا می‌شد؛ «اتحادیه» می‌بایست انتقال ساختارهای فاشیست در کشورهای آلمان و ایتالیا، و یا در کشورهای اشغال‌شده را به نظام‌های سرمایه‌داری هموار کرده و همزمان از شکل‌گیری الهامات فاشیستی در قلب برخی محافل قدرتمند سرمایه‌داری اروپای مرکزی جلوگیری به عمل آورد. تا از این راه خصوصاً «حسن نیت» واشنگتن و لندن را به مسکو اثبات نماید و کرملین مطمئن شود که نگرانی‌اش از رشد دوبارة فاشیسم ضدروسی در قلب بنیادهای مالی اروپای مرکزی بی‌پایه است. در چنین چشم‌اندازی اتحادیة اروپا بیشتر نقش تلطیف کنندة فضای «مالی ـ اقتصادی» را در قلب اروپای پساجنگ ایفا می‌کرد. و همانطور که دیدیم در مورد کشورهائی همچون یونان، اسپانیا و پرتغال «الگوی» اتحادیه به هیچ عنوان کارآمد ارزیابی نشد. در نتیجه سرمایه‌داری غرب ترجیح داد این کشورها را تحت نظام‌های فاشیست و شبه‌فاشیست نگاه دارد. این شرایط نیز به دلیل ضعف ساختاری این کشورها در بنیادهای مالی و اقتصادی و نظامی شوروی‌ها را آنقدرها نگران نمی‌کرد.

ولی فقط طی چند سال، در منطقة اتحادیة اروپا شاهد تحولات عظیم مالی و اقتصادی، خصوصاً فرهنگی می‌شویم. اوج‌گیری اقتصادهای صنعتی در آلمان و ایتالیا طی اینمدت از منظر تاریخی، در مقیاس سال‌های 1950 ‌سابقه نداشت. و از طرف دیگر، سیر روند روشنفکرانه و فلسفی در فرانسه زمینه‌های گسترده‌ای جهت تحرکات اجتماعی و فرهنگی فراهم آورده بود. اروپای مرکزی دیگر «نگران» فاشیسم نبود، خصوصاً که سرمایه‌داری در این مناطق تحت انقیاد لندن و واشنگتن از انحراف به فاشیسم برحذر داشته شده بود، و همزمان عدم حمایت شوروی از تحرکات «چپ‌افراطی» زمینه‌ای برای رشد بلشویسم در این منطقه فراهم نمی‌آورد. به این ترتیب بود که اروپای مرکزی و قسمتی از اروپای غربی، از فضای وحشیگری‌هائی که دیگر مناطق جهان نتوانسته بودند از آن بیرون بمانند، یعنی همان دوکفة لعنتی «فاشیسم ـ بلشویسم» در ترازوی «جنگ‌سرد» پای بیرون گذاشت.

محافل سرمایه‌داری در دیگر کشورهای منطقه، خصوصاً انگلستان در مقام رهبر «محلی» اروپای غربی، این تحولات را از نزدیک نظاره‌گر بودند و به دلیل موفقیت این «طرح» تتمة بازماندگان تفکر «نظامی ـ فاشیستی» در کشورهای اتحادیة اروپا از قبیل ژنرال دوگل را، در بحران‌های سال 1968 جارو کرده، خود نیز به این اتحادیه پیوستند. اینجاست که اهداف اصلی این اتحادیه به طور کلی دچار دگرگونی می‌شود. این تشکیلات که جهت جلوگیری از رشد نطفه‌های ضددمکراتیک سرمایه‌داری پایه‌ریزی شده بود، زمانیکه «رسماً» در کنار لندن قرار گرفت، تبدیل به اسب شاهوار سرمایه‌داری در جنگ با کمونیسم بین‌الملل می‌شود.

با حضور انگلستان در اتحادیة اروپا در سال 1973، اهداف «صلح‌دوستانة» این اتحادیه تحت تأثیر فضای سیاست جهانی به سرعت تغییر مسیر داده کشورهای اتحادیه را در کنار سرمایه‌داری جهانی در برابر مواضع شوروی بسیج می‌کند. همزمانی «گسترش» اتحادیة اروپا با جنگ‌های خاورمیانه‌ای، اوج‌گیری درگیری‌ها در ویتنام، کودتا در شیلی، و ... همگی نشاندهندة این اصل کلی است که تغییر موضع اتحادیة اروپا در سال‌های پس از 1968، از سوی لندن و واشنگتن دیکته شده بود. اینک که مشکل فاشیسم به طور کلی در اتحادیة «حل» شده بود، چه بهتر که این قدرت سرمایه‌داری در خدمت لندن و واشنگتن قرار گیرد.

در چنین چشم‌اندازی است که «اتحادیه» به عنوان یکی از محورهای ضد مسکو پای به منصة ظهور گذاشت و در سال 1989 در قلب همین اتحادیه شاهد فروپاشیدن دیوار معروف برلین نیز می‌شویم. پس از فروپاشی دیوار برلین نقش منطقه‌ای «اتحادیة اروپا» به طور کلی تغییر می‌کند. «دشمن» قدیم، بلشویسم روس از میان رفته بود، و در این مقطع آنچه اتحادیه را وحشتزده می‌کرد، سیاست‌های «پساجنگ سرد» مسکو در اروپای شرقی بود. ظاهراً اتحادیة اروپا جهت ممانعت از «فروپاشی» ساختارهای اروپای شرقی و پیشگیری از جنگ‌های قومی، تجزیه‌ها و جدال‌ها پای به این منطقه گذاشت، ولی اتحادیه در این میان «الزاماتی» را نیز دنبال می‌کرد. خلاصة کلام حمایت از تمامیت ارضی کشورها به هیچ عنوان در دفتر اتحادیه به ثبت نرسیده بود، و دیدیم چگونه در چارچوب منافع سازمان ناتو اتحادیة اروپا از تجزیة کشورها و حتی جنگ‌های قومی حمایت می‌کرد.

در این مرحله است که اتحادیة اروپا در عمل تبدیل به ارابة جنگی سرمایه‌داری غرب در فضای «پساجنگ سرد» در اروپای شرقی می‌شود. پایه‌ریزی «یورو» به عنوان ارز واحد این اتحادیه که عملاً با تکیه بر مارک آلمان ایجاد شده، هدفی جز انزوای ارزی روسیه در اروپای شرقی دنبال نمی‌کرد. اهداف بنیانگزاران یورو کاملاً روشن بود. چگونه می‌توان در دوران فروپاشی اقتصادی و مالی در اروپای شرقی، به عنوان عضو علی‌البدل «باشگاه» واشنگتن هم به حساسیت‌های محلی در برابر نفوذ دلار دامن نزد، و هم جلوی نفوذ روبل روسیه را گرفت؟ پاسخ به این پرسش کاملاً روشن بود: با ارز اروپا! اروپائی که در تبلیغات گستردة رسانه‌ای، رادیوئی و تلویزیونی از ایالت ونکوور در غرب کانادا تا کوه‌های اورال در قلب قفقاز «امتداد» یافته بود! اروپائی که در دفتر استراتژ‌های کاخ سفید و پنتاگون ترسیم شده بود، نه با تکیه بر واقعیات جغرافیائی، مالی، اقتصادی، زبانی و ...

در این مرحله، گسترش چشم‌گیر و گاه غیرقابل توجیه مرزهای اتحادیه به کشورهائی در دوردست‌های اروپای شرقی، در عمل جهت به بن‌بست کشاندن سیاست‌های مسکو در منطقه صورت می‌گرفت. به طور مثال، در ساختاری منطقی و قابل قبول نمی‌توان دلیلی برای «نامزدی» کشورهای «بالت» جهت عضویت در اتحادیة اروپا تصور نمود. نخست اینکه این کشورها از منظر ساختار اقتصادی و مالی هیچ ارتباطی با اتحادیه اروپا ندارند. در ثانی، جدائی اینان از مرکزیت تصمیم‌گیری مسکو هنوز امری است که از منظر استراتژیک و کارورزانه می‌باید خود را «توجیه» کند. اعلام نامزدی این کشورها و حتی کشور«اوکراین» جهت عضویت در اتحادیة اروپا، در عمل نوعی جنگ‌طلبی علنی بر علیه مسکو تلقی می‌‌شد.

در همین ساختار است که شاهد تزریق میلیاردها دلار سرمایه‌های چپاول شدة کشورهای جهان سوم توسط محافل اروپائی و آمریکائی در منطقه‌ای می‌شویم که از منظر بروکسل و سیاست‌های «اتحادیه»، میراث «اروپای دمکرات» تلقی می‌شود. این ثروت‌ها که معمولاً به صورت سرمایه‌گذاری در توریسم، خدمات مصرفی و غیرتولیدی، بخش ساختمان، بخش کشاورزی و دامپروری غیراستراتژیک و ... صورت می‌گیرد، به ندرت می‌تواند بازده «کلان ـ اقتصادی» به همراه داشته باشد. به عبارت دیگر، این سرمایه‌گذاری‌ها فقط فقر را به صورتی گذرا یک گام به عقب می‌راند، آنرا از میان نمی‌برد. پر واضح است که در صورت تغییری پایه‌ای در فضای اقتصادی و تغییر مسیر در قلب «مراکز» تصمیم‌گیری ـ پدیده‌ای که امروز شاهد آن هستیم ـ پایه‌های این نوع اقتصاد وابسته به شدت متزلزل شود.

با این وجود، ثروت‌هائی که در اقتصادهای محلی به این ترتیب تزریق می‌شد، سطح زندگی در این مناطق را دچار تحولی ظاهری می‌کرد، و همزمان به این «توهم» دامن می‌زد که عضویت در اتحادیة اروپا به معنای خروج کشور از فقر، و دستیابی به بهروزی و سعادت مالی است! ولی همانطور که دیدیم خارج از این بعد «تبلیغاتی»، تحولات «اقتصادی‌ای» که ریشه‌هایش در مسیرهای دیگری قرار گرفته بود، نمی‌توانست ورای یک مرحلة استراتژیک ویژه تداوم خود را تأمین کند. می‌بینیم که این «تداوم» اینک پای به بن‌بست گذاشته.

به دلیل همین مسائل که بالاتر عنوان کردیم، «بحران» مالی یونان و به طبع‌اولی بحران مالی اسپانیا، پرتغال و به احتمال زیاد بحران دیگر کشورهای کوچک و خصوصاً «نامزدهای» عضویت در اتحادیه بیشتر هیاهوی تبلیغاتی است تا یک واقعیت اقتصادی. اتحادیة اروپا به دلائلی که در حال حاضر جهت توضیح آن زمان نداریم در ارتباط خود با اروپای شرقی دچار تغییری پایه‌ای شده، و این تغییر به احتمال زیاد دگردیسی‌های گسترده‌تری در زمینه‌های مختلف به همراه خواهد آورد. از طرف دیگر، نمی‌توان بکلی این گزینه را مردود دانست که یورو اگر قرار بوده نقش «دلار اروپائی» را در تقابل با روبل روسی بر عهده گیرد، اینک به آخر خط خود نزدیک می‌شود.

مسئلة اصلی این است که آیا بنیادهای اروپای غربی قادرند خارج از مصلحت‌اندیشی‌های واشنگتن در مورد سیاست‌های اتحادیه در ارتباط با اروپای شرقی، و خصوصاً روسیة سرمایه‌داری تصمیم‌گیری کنند،‌ یا خیر؟ چرا که تزلزل در اقتصادهای کوچک اروپا به هیچ عنوان به این مناطق محدود نخواهد ماند. و به عبارت ساده‌تر این تزلزل‌ها می‌تواند از ابعادی غیراقتصادی و حتی نظامی و امنیتی برخوردار شود. اگر قدرت تصمیم‌گیری از هر نظر برای رهبران اتحادیه فراهم آید، امکانی وجود خواهد داشت که قطب‌های تصمیم‌گیری در اروپا قادر به حفظ «یورو»، محدودة نفوذ آن و برخی مرزهای مشخص این «اتحادیه» باشند. ولی نفوذ یورو، و موجودیت این مرزها در هر حال از «نوع» دیگری خواهد بود. به طور مثال، یورو دیگر نمی‌تواند به عنوان عضوی از باشگاه «دلار» موجودیت خود را صرفاً در تقابل با «روبل» جستجو کند و یا «مرزهای» اتحادیه تبدیل به مناطقی شود که برای مسکو «بن‌بست» عملیاتی تلقی گردد!‌ این‌هاست مسائلی که در آینده می‌توان در موردشان به صورت مفصل‌تری بحث کرد.






۲/۱۶/۱۳۸۹

عادت مشروعه!



پس از گذشت قریب به یک سال از هیاهوسالاری‌ای که تحت عنوان «انتخابات» در کشور به راه افتاد، ابعاد جدیدی از تحولات سیاسی را شاهدیم. بارها در مطالب این وبلاگ عنوان کرده‌ایم که مهم‌ترین و مؤثرترین حامیان «جنبش‌سبز» را می‌باید در میان محافلی جستجو کرد که از روند جریانات سه دهة اخیر در ایران به شدت «جانبداری» می‌کنند. خلاصة کلام مخالف‌خوانی‌های اینان که معمولاً آب و رنگ «آزادیخواهی» دارد، فقط صحنه‌آرائی است. و هر چند اینان در گروه‌هائی ظاهراً متفاوت فعال شده‌اند ـ از چپ استالینیست گرفته تا سلطنت‌طلبان و مک‌کارتیست‌ها ـ نظریة حاکم بر موضع‌گیری‌های‌شان «واحد» است. حضرات می‌باید چنان کنند که بتوانند با هیاهو و غوغا هم حکومت اسلامی را در مسیری که بالاجبار می‌باید دنبال کند همراهی نمایند، و هم این «مسیر نوین» را که سیاست‌های کلیدی در آن برای حکومت جمکران جز دنباله‌روی نقشی پیش‌بینی نکرده‌اند، تبدیل به ارث و میراث و نظریه‌پردازی‌های حضرت امام خمینی، آیت‌الله منتظری و دیگر آخوندهای خونخوار حکومت اسلامی کرده، نهایت امر این مسیر نوین را در «اهداف والای انقلاب اسلامی» جای دهند! خلاصة کلام «جنبش‌سبز» دیگی است که استعمار در ایران سر «بار» گذاشته و در آن تمامی پس‌ماندة سفرة «مشروعه» در حال جوشیدن و خروشیدن و «دیگر» شدن‌ است.

برای توضیح بیشتر جهت تشریح صحنة واقعی سیاست کشور شاید لازم باشد نگاهی به شکل‌گیری نظریة «حکومت اسلامی» از آغاز داشته باشیم. مسلماً ناظران سیاسی فراموش نکرده‌اند که این حکومت پس از کودتای 22 بهمن ـ کودتائی که ساواک آریامهری دست در دست ارتش شاهنشاهی در آن نقش اصلی و کلیدی ایفا کرد ـ در چارچوب نوعی «تقبل» عوام‌گرایانه از آنچه «دین اسلام» خوانده می‌شود، به زور چاقو و سرکوب خیابانی توسط اوباش و چماق‌کش‌های وابسته به سازمان‌های استعماری در ایران پایه‌ریزی شد. این حکومت، علیرغم تمامی بلبل‌زبانی نانخورهای رنگارنگ محافل استعماری، از روز نخست نه نظریه‌ای فلسفی و اجتماعی و اقتصادی در قفای کارورزی‌های سیاسی خود داشت، و نه آنچه «حمایت» مردمی از سیاست‌های این حکومت عنوان می‌شود، جز ایجاد وحشت و سرکوب خیابانی مفهوم و معنائی داشته. حکومت اسلامی یک فاشیسم دست‌نشانده است، و به قول امام‌شان «نه یک کلمه بیشتر، و نه یک کلمه کمتر!»

ولی در فردای قدرت‌گیری دوبارة کرملین در استراتژی‌های جهانی، ارباب استعمار در سیاست ایران گرفتار پدیده‌ای می‌شود که پیشتر هیچگاه با آن رو در رو نبوده؛ حکومت دست‌نشانده‌ای که هر چند دیگر به «کار» نمی‌آید، به سادگی نیز نمی‌توان آن را سرنگون کرد. در روال «کار» گذشته، خلاصی از شر حکومت‌هائی که با روند رشد جریانات استراتژیک «نامناسب» تشخیص داده می‌شدند برای غرب کار ساده‌ای بود. «میرپنج» را با آنهمه اهن‌وتلپ‌ها «یک شبه» بردند؛ مصدق‌السلطنه را نیز یک‌شبه آوردند و شاه را با یک کودتای 28 مرداد یک ربع قرن حاکم بلامنازع کشور کردند! ولی دیدیم که همین شاه «قدرقدرت» از آنجا که دیگر به درد نمی‌خورد، فقط به دلیل یک هیاهوی خیابانی با چه دستپاچگی چمدانش را می‌بندد و می‌گریزد! ولی شرایط کنونی کاملاً متفاوت است؛ امثال صدام حسین و ملاعمر که جایگاه‌شان از هیچ منظری با جایگاه محمدرضا پهلوی قابل قیاس نبود، علیرغم سیاست‌های اعلام شدة غرب،‌ بر اریکة قدرت باقی ‌ماندند، تا پس از ریختن خون هزاران انسان بی‌دفاع، ارتش آمریکا رأساً در محل حضور یابد و با اشغال نظامی و تقبل مسئولیت‌های مبتلا به آن در صحنة جهانی اینان را از «کار» برکنار ‌کند.

خلاصة کلام دیگر یک کودتا، یک «جنبش مردمی»، یک جابجائی در قلب حاکمیت، و ... معجزات نخواهد کرد. دلیل نیز روشن است، در شرایطی که دیواره‌های امنیتی «جنگ‌سرد» کاملاً فروریخته، هر گونه تحول و جابجائی الزاماً منجر به قدرت‌گیری محافل تصمیم‌گیرنده‌ای خواهد شد که دیگر از مسیرهای «معمول»، تحت کنترل غرب قرار نمی‌گیرند. و با در نظر گرفتن اهمیت استراتژیک بسیار فزاینده و فوق‌امنیتی، حاکم شدن چنین شرایطی بر فضای کشورهائی همچون ایران برای غرب فاجعه‌بار خواهد بود. به همین دلیل است که غربی‌ها در سیاست ایران اینچنین دست‌به‌عصا عمل می‌کنند.

اینان با آوردن خاتمی نخست قصد داشتند که یک فعلة شناخته شدة استعمار را تحت عنوان «فیلسوف»، «دمکرات» و ... به خورد جهانیان، خصوصاً ملت ایران بدهند!‌ زمانیکه در این طرح به بن‌بست رسیدند، نقشة کودتا از طریق ایجاد بحران در دانشگاه به میان آمد. ولی آن کودتا نیز شکست خورد و خاتمی بدون آنکه سنگ روی سنگ بگذارد، 8 سال رئیس دولت جمکران باقی ماند و غرب مجبور شد مسئولیت حمایت پایه‌ای از این فرد را، حداقل از منظر جهانی پذیرا شود! واکنشی که «غربی‌جماعت» طی هیچ دوره‌ای در مورد دولت‌های دست‌نشاندة خود در ایران از خود بروز نداده بود. اکنون خاتمی به عنوان یک «مخالف» احمدی‌نژاد در ایران مرتب «سخنرانی» می‌کند،‌ راه‌حل‌های پیشنهادی وی نیز از مزخرفات و اراجیف حکومت اسلامی «خوب» فراتر نرفته؛ مسلم بدانیم طی سال‌های آینده نیز به همین سخنرانی‌ها ادامه خواهد داد. ولی غرب نتوانست در اطراف خاتمی «اسطوره» بسازد، عملیات «قهرمانانه‌ای» نیز به نام خاتمی در تاریخچة مفتضح حکومت اسلامی به ثبت نرسید. خاتمی با همان «باری» که از راه رسید به راه خود ادامه خواهد داد؛ «بار» یک فعلة حکومت اسلامی!

عکس‌العمل غرب در پایان دورة 8 سالة خاتمی کاملاً روشن بود: اشغال نظامی ایران ! این طرحی بود که پیشتر در افغانستان و عراق نیز سازماندهی شده بود، و در ایران از طریق به قدرت رساندن یک مهرة فاقد هر گونه اعتبار به نام احمدی‌نژاد و تبدیل تدریجی وی به «هیتلر» عصر نوین این طرح کاملاً قابل اجرا می‌نمود. ولی اینبار مسئله به مواضع اصولی و غیرقابل تغییر مسکو برخورد می‌کند: مخالفت با حضور نظامی آمریکا در سواحل جنوبی خزر. این «بن‌بست» که در واقع بن‌بست استراتژیک غرب در منطقة آسیای مرکزی و خاورمیانه می‌باید تلقی شود تمامی نقشه‌ها را در کل منطقه با مشکل روبرو کرد. دیدیم که به دنبال برخورد با این بن‌بست ارتش اسرائیل بدون هیچ دلیلی به لبنان حمله می‌کند، ولی خط قرمز مسکو اینجا نیز صریحاً ترسیم ‌شد! طی 33 روز جنگ عملاً ارتش اسرائیل و شاخک‌های سازمان ناتو که تحت عنوان «نیروی هوائی اسرائیل» فعال هستند جملگی از بین می‌روند! پیام جنگ 33 روزه این بود: نه تنها اسرائیل دیگر تهدیدی برای منطقه و مرزهای شناخته شده به شمار نمی‌آید که هر گونه تحرک نظامی بر علیه این مرزها می‌تواند برای تل‌آویو سرکوبی سهمگین به همراه آورد. در راستای همین سیاست جهانی است که در تاریخ 4 ماه مه 2010، محمود احمدی‌نژاد در مصاحبه با شبکة «بلومبرگ» در نیویورک می‌گوید، آقای بوش ایران را چهار بار به حملة نظامی تهدید کرده بود! ولی از نظر ما اصولاً نیازی به بازگوئی چنین مطالبی نبود؛ حمله به افغانستان از روز نخست، اشغال نظامی ایران را نیز مدنظر داشت، چرا که امروز به صراحت می‌بینیم «محور» دفاعی «کابل ـ بغداد» بدون تهران به یک محور بحران‌زا برای غرب تبدیل شده. اگر غرب اطمینان داشت که نمی‌تواند به ایران حمله کند، برای پرهیز از بن‌بست فعلی، مسلماً در طرح‌های اشغال افغانستان و عراق نیز تجدیدنظر کلی صورت داده بود. اما چنین نشد و غرب پای به بن بست گذارد!

در عمق چنین بن‌بستی است که حدود یک سال پیش در ایران غرب کارت «جنبش سبز» را آستین بیرون می‌کشد. امیدهای «محافل» در این مقطع کاملاً روشن و واضح بود. به قدرت رساندن گروهی از اوباش حکومت اسلامی، با تکیه بر آنچه شبکة اطلاع‌رسانی جهانی می‌توانست «حمایت میلیونی ایرانیان» از اینان «معرفی» کند، جان تازه‌ای در کالبد حکومت اسلامی می‌دمید. یادمان نرفته که «آمار» شرکت فرضی ایرانیان در این به اصطلاح انتخابات نخست توسط رسانه‌های غرب «اعلام» ‌شد! نهایت امر در همین چشم‌انداز بود که تقابل «توده‌ای» با سیاست‌های کرملین در کوچه و خیابان‌های شهرهای ایران می‌توانست کارساز غرب شود؛ نوعی بازتولید «انقلاب اسلامی»؛ نوعی تجدید حیات فاشیسم اسلامی؛ نوعی مک‌کارتیسم در ویراست چادر و ریش. نام این تحرک استعماری هر چه باشد، نیت واقعی همان است که بالاتر گفتیم: توجیه حکومت اسلامی در ساختاری عوام‌گرایانه و «مردمی»! در چنین ساختاری حتی اگر غرب نمی‌توانست به نقطة مطلوب خود یعنی مرحلة آغازین کودتای ننگین 22 بهمن 57 بازگردد؛ تمامی تحولاتی که امروز در سطح جامعه شاهدیم ـ تحولاتی که دولت احمدی‌نژاد بالاجبار پای در مسیر آن‌ها گذاشته ـ تحت عنوان پیروی از منویات «واقعی» حضرت امام و آیات عظام می‌توانست به ملت ایران «حقنه» شود،‌ و مواضع روحانیت «شیعی‌مسلک» را بار دیگر در افکار عمومی به ارزش گذارد! این همان خطی است که پیشتر «خط امام» خوانده می‌شد، و نقطة آغازین‌اش اشغال «لانة جاسوسی» بود.

به طور مثال، امروز در مورد مسئلة مزاحمت‌های‌ خیابانی اوباش و اراذل دولتی برای زنان و جوانان شاهدیم که دولت احمدی‌نژاد رسماً عقب‌نشینی کرده، ولی این عقب‌نشینی به نگرش احمدی‌نژاد و دارودستة وی به هیچ عنوان مرتبط نمی‌شود. این سیاستی است که حکومت اسلامی بالاجبار پای در آن گذاشته. ولی «خط امام» که در فعالیت‌های انتخاباتی مسئلة جمع‌آوری گشت‌های ارشاد را در بوق گذاشته بود، قصد داشت این عقب‌نشینی را تحت عنوان «پیروزی» روحانیت و پیروان «خط امام» باز هم به ملت ایران بفروشد، و آخوند را یک پله بالاتر بنشاند! از طرف دیگر، حضور احمدی‌نژاد در نیویورک و ایراد سخنرانی‌ای که در آن خروج ایران از «ان. پی. تی» غیرممکن معرفی شد، نشاندهندة این امر است که سیاست جهانی به آمریکا اجازه نخواهد داد با صحنه‌سازی‌ برای دولت‌های دست‌نشاندة خود در حواشی مواضع رسمی «ان. پی. تی»، حاشیه‌ای امن فراهم آورد.

می‌دانیم که دولت‌های اسرائیل و پاکستان «بمب» ندارند؛ این آمریکاست که در پشت صورتک اسرائیل و پاکستان بمب‌هایش را به رخ سیاست‌های جهانی می‌کشد. ولی روز قبل از اعزام احمدی‌نژاد به نیویورک، پکن در اطلاعیه‌ای صریحاً از اسرائیل می‌خواهد که به «ان. پی. تی» بپیوندد! این «تقاضا» از سوی پکن ـ پکن مهم‌ترین حامی منطقه‌ای اسلام‌آباد و طالبان می‌باید تلقی شود ـ به این معناست که حمایت از مواضع فعلی آمریکا دیگر برای چین امکانپذیر نیست.

با این وجود، غرب از سیاست‌های کلیدی خود در ایران دست نخواهد شست. برای سرمایه‌داری غرب اشغال ایران، پای گذاشتن به دریای خزر، اعمال کنترل بر شبکة نفتی جنوب روسیه و خصوصاً آذربایجان، و حمایت از دولت‌های دست‌نشانده از قماش ساکاشویلی در منطقه اصولی است که به هیچ عنوان مورد تردید و بازبینی قرار نخواهد گرفت. اگر این «اصول» به مورد اجرا گذاشته نمی‌شود فقط به این دلیل است که سیاست‌های جهانی این امکان را از غرب گرفته‌اند.

در شرایط فعلی، ملت ایران در برابر دو گزینة احمدی‌نژاد و اصلاح‌طلبان قرار گرفته. گزینه‌هائی که هیچ ارتباطی با نیازهای واقعی ملت ایران ندارند. احمدی‌نژاد همانطور که بارها گفته‌ایم، کشور را به مسیری می‌کشاند که حکومت اسلامی از پیمودن آن‌ ناگزیر است. عقب‌نشینی‌های سیاسی در برابر سرکوب خیابانی زنان، و یا تأئید دوبارة موضع حکومت اسلامی در مورد «ان. پی. تی»، سیاست‌هائی است که غرب از روی ناچاری به اتخاذشان تن در داده. غرب ترجیح می‌داد که این مواضع را از سوی «دولتمردان» خودی، یعنی همان اصلاح‌طلبان «پیرو خط امام» به گوش جهانیان برساند تا بتواند از این طریق برای حکومت اسلامی هر چه بیشتر کسب «اعتبار» کند.

امروز مشخص است که محافل استعماری به بازی‌های سیاسی در «انتخابات» حکومت اسلامی در آینده امید بسته‌اند. چه «انتخابات» مسجد جمکران و چه ریاست جمهوری، تفاوت چندانی ندارد. در شرایط فعلی باقی ماندن «نمادین» احمدی‌نژاد، مهره‌ای که غرب با توسل به حملات رسانه‌ای بر علیه او، تمامی سعی خود را جهت «شیطانی» نمایاندن‌اش به خرج داد، و همزمان مجبور به «مذاکره» و بده‌بستان با او شده، نه برای غرب وجهه‌ای کسب می‌کند و نه برای حکومت اسلامی. این شرایط استراتژیک را دقیقاً یک‌سال پیش، و در فردای «انتخابات» حکومت اسلامی در همین وبلاگ‌ تشریح کردیم. همان روزها یادآور شدیم که غرب مجبور خواهد شد با مهره‌ای که جهت «جنگ» به میدان آورده، به مذاکرات صلح بپردازد، و این مسئله هم برای واشنگتن و هم برای حکومت اسلامی مرگ‌آور است.

در نتیجه، اگر سه گزینة کودتا، جنبش‌های خلق‌الساعه و اشغال نظامی از صحنه کنار گذاشته ‌شده تردیدی نیست که جهت مقابله با شرایط نامساعد و کسب امتیازهای از دست رفته، غرب فقط به «انتخابات» آینده چشم امید دوخته باشد، و این «انتخابات» در راه است. می‌باید دید آنان که طی سه دهة گذشته با استفاده از حمایت‌های محفلی، در زمینة روزنامه‌نگاری، تحلیل‌گری و رهبری جبهه‌های مخالف‌خوان و مخالف‌نما متکلم وحده بوده‌اند، برای رویاروئی با شرایط جدید چه پیشنهادهائی دارند؛ اینهمه اگر اصولاً اینان در حدی باشند که پیشنهادی ارائه دهند!

در مطلب گذشته عنوان کرده بودیم، و در اینجا بار دیگر اعلام می‌کنیم که ملت ایران برای به ارزش گذاشتن دوبارة آخوندیسم پای به میدان سیاست نخواهد گذاشت. در نتیجه آندسته از محافل که پشت سر خاتمی، موسوی، کروبی و ... سنگر گرفته‌اند و مرتباً فریاد «یامسلمانا! یا اسلاما!» سر می‌دهند انگیزة قابل قبولی برای خیزش‌های سیاسی و فرهنگی و سازمانی به دست نخواهند داد. به استنباط ما، این جریانات که به شدت مورد حمایت غرب قرار دارند راهی جز زباله‌دان نخواهند یافت. از طرف دیگر، جریان اصلاح‌طلب بیش از آنچه می‌نمایاند به محافل واپس‌گرا و سرکوبگر و دین‌خو در قلب حکومت اسلامی وابستگی دارد، در نتیجه گسترش طیف سیاسی اصلاح‌طلب و تعمیم دادن آن به قشرهای متفاوت اجتماعی منتفی است. و همانطور که دیدیم، تلاش‌های اخیر کروبی و موسوی جهت وارد کردن قشر کارگر و معلم به حیطة «جنبش‌سبز» با شکست کامل روبرو شد. اصلاح‌طلبان نیز در بهترین صورت ممکن تبدیل به محافلی خواهند شد «فعال» ولی فروافتاده در انزوا. چرا که ملت ایران شانس جدیدی به خیمة اسلام‌گرائی اهداء نمی‌کند؛ غرب نیز به صراحت این را می‌دانست و قصد داشت این «دگردیسی» نمایشی را در شرایط کودتا و اشغال نظامی امکانپذیر کند؛ این فرصت نیز از دست رفته.

مسلم است که جهت بررسی سیر تحولات سیاسی با در نظر گرفتن آنچه در بالا آوردیم می‌باید «نگاهی نوین» به مسائل داخلی کشور انداخت. نگاهی که در عمق آن ورشکستگی کامل محافل اسلام‌گرا و دین‌خو می‌باید منظور شود. در کمال تأسف جریانات سیاسی کشور طی 8 دهة گذشته به این فضای مصنوعی که در آن دین اسلام و خصوصاً شیعه‌گری پیوسته در قلب تحولات سیاسی مورد توجه و عنایت گزافه قرار گرفته عادت کرده‌اند. شاید به همین دلیل باشد که هنوز از چپ افراطی و استالینیست گرفته تا مک‌کارتیست یانکی‌پرست، همگی به آخوند امید بسته‌اند! ولی این «امامزاده» دیگر معجزی ندارد، اگر خلاف این بود، مسلم بدانیم احمدی‌نژاد رودرروی آخوند نمی‌ایستاد.

خلاصة کلام در آستانة برخورد مستقیم قدرت‌های بزرگ با سیاست ایران، برخوردی که به استنباط ما نتیجة انتخابات اخیر انگلستان «ابعاد» واقعی آن را به منصة ظهور خواهد رساند، هر یک از جریانات سیاسی کشور موظف‌اند مسائل را در آئینة روابط جدیدی بررسی کنند که عادتاً از صحنة سیاست کشور غایب بوده‌. باید دید کدامین تشکیلات قادر به شناخت درست از شرایط فعلی و ارائة راهکارهای واقع‌بینانه است.







۲/۱۴/۱۳۸۹

دجالان فرنگی!



تا آنجا که به مشروعیت پدیده‌ای به نام حکومت اسلامی مربوط می‌شود، فضای سیاسی در ایران در همگامی تمام و کمال با تحولات جهانی این مشروعیت را گام به گام تضعیف کرده. امسال شاهدیم که حکومت فاقد هر گونه مشروعیت مراسمی جهت گرامیداشت روز جهانی کارگر برگزار می‌کند! این «مراسم» بسیار مسئله‌ساز است چرا که اصولاً حکومت اسلامی از نخستین روزهای استقرار، «روز جهانی کارگر» را همچون دیگر مناسبت‌های جهانی به رسمیت نمی‌شناخت. «روز کارگر» برای حکومت کذا دنبالة توطئه‌های همان «شیطان بزرگ» تلقی می‌شد، توطئه‌هائی برای ضربه زدن به «اسلام عزیز»! ولی امسال آقای احمدی‌نژاد، رئیس دولت جمکران، دست در دست اعضاء هیئت مؤتلفه در مراسم روز جهانی کارگر شرکت می‌فرمایند و یک سخنرانی «داغ» و آتشین در زمینة سیاست خارجی به حاضرانی که اگر کارگر هم در میان‌شان باشد حتماً از قماش «استکانوف‌های» رنگارنگ استالین خواهد بود، تحویل می‌دهند. از مطرح کردن حضور آقای عسگراولادی مسلمان در مراسم روز کارگر فعلاً چشم‌پوشی می‌کنیم،‌ امیدواریم که خود ایشان بعدها در مصاحبه‌های آتشین مواضع «کارگری» و خلقی هیئت مؤتلفه را برای ملت ایران «توضیح» دهند! در هر حال «تصویر» به اندازة کافی مضحک، مفتضح و خنده‌دار است؛ از این تصویر فقط رایحة‌ «بحران درونی» به مشام می‌رسد. بحرانی که دیر یا زود به نقطة فوران خواهد رسید.

با این وجود، از نظر ما صرف گام نهادن جامعه به مرحلة «بحرانی» نمی‌تواند هیچ ترادفی با حل مسائل و مشکلات عدیده‌ای داشته باشد که مبتلا به جامعه است . این نگرش کودکانه که هیاهو، غوغا، گردهمائی و تظاهرات را حلال مشکلات مملکت معرفی می‌کند، یکی از همان سرفصل‌های استعماری است که مروجان اصلی آن در کمال تأسف نیروهائی بوده‌اند که خود را «چپ» معرفی می‌کردند. بارها گفته‌ایم، و باز هم تکرار می‌کنیم، جمع کردن «مردم» در این کوچه و آن خیابان نشان هیچ تحرک سیاسی و ساختاری نیست. این یک دروغ سیاسی است که پس از کودتای میرپنج تحت عنوان «نگرش» به ملت ایران حقنه شده.

ما ایرانیان به دلیل واپس ماندن از تحولات جهانی، متأسفانه از بیراهه‌ای پای به فضای سیاست جاری گذاشتیم که در قلب آن حتی پیشروترین تشکیلات سیاسی کشور نیز قادر به درک ریشة استعماری این نوع «نگرش‌» نیستند. پس از شکست انقلاب مشروطه که نهایت امر نتیجة سازش بلشویسم در مرزهای جنوبی‌اش با استعمار انگلیس بود، در شرایطی که بر کشور تحمیل شد ایرانیان با ایدة «دولت» در ساختار نوین «آشنا» شدند. ولی اینرا نمی‌باید فراموش کرد که این «دولت»، ساختاری پوشالی، دست‌نشانده و ضدایرانی بود. ساختاری که تحت عنوان «مدرنیسم» نوع هولناکی از فاشیسم سربازخانه‌ای را در جامعه مستقر کرد و رشد اجتماعی و فرهنگی را عملاً در قلب شهرها متوقف نمود،‌ و به این ترتیب شهرنشینی در کشورمان تحت تأثیر این‌ «آغاز» نامیمون تبدیل شد به یک «کارخانة» اوباش‌پروری.

«شهروند»،‌ در مقام یک انسان، در شرایطی پای به میدان تفکر اجتماعی در ایران گذاشت که نه حق سخن گفتن داشت، نه اجازة فعالیت آزادانة فرهنگی، ادبی و هنری و حتی مالی و اقتصادی، و نه قادر بود در حل مسائل روز جامعه شرکت فعال داشته باشد. خلاصه بگوئیم، این «شهروند» در مقیاسی گسترده همان «رعیت» بود که در یک جابجائی فراگیر جغرافیائی از ده و دهستان مجبور به مهاجرت به مناطق پرجمعیت شده بود. این «صورتبندی» استعماری که بیشتر در مناطق شهری آمریکای لاتین با آن روبرو می‌شویم، مشکلات بسیار عدیده‌ای برای آیندة اجتماعی و فرهنگی در ایران ایجاد کرده. مشکلاتی که امروز تداوم‌شان را شاهدیم.

در همینجا بگوئیم که جامعه جهت حل مشکلات خود نه نیازمند تظاهرات خیابانی است، و نه با زدوخورد و آتش زدن سطل زباله می‌توان به «اهدافی» دست یافت. آنان که این «روش» کاری را مرتباً توصیه کرده‌اند،‌ و هنوز هم در مقالات و موضع‌گیری‌های بچگانه، اگر نگوئیم رذیلانه، از این نوع درگیری‌ها حمایت به عمل می‌آورند، جایگزینی رژیم‌ حاکم با ساختارهائی از پیش تعیین شده و «بسته‌بندی شده» را هدف گرفته‌اند. اینان اگر عوامل اجنبی نباشند، دست‌نشاندگان‌اش خواهند بود. این «جماعت» به برخورد ساختاری با حاکمیت و تأمین مطالبات قشرهای مختلف جامعه توسط حکومت اصولاً کاری ندارد. ارتباط حکومت با «شهروند» می‌باید جهت شکل دادن به موجودیت قوای سه گانه و تأمین نظم و امنیت «قانونی» صورت پذیرد!‌ به طور مثال، برای جماعت مذکور جایگزینی دربار با حوزة علمیة قم که طی کودتای 22 بهمن و پس از یک هیاهوی خیابانی 6 ماهه صورت گرفت، یک «حرکت» سازنده و تاریخی تلقی می‌شود! واقعاً که مسخره است. باید گفت که این برخورد بیشتر یک شوخی خنک است تا یک تحلیل سیاسی از مسائل کشور.

سیاست جاری در یک کشور می‌باید در هماهنگی‌ای اندام‌وار میان محافل مختلف سیاسی، مراکز تصمیم‌گیری مالی، صنعتی و فناورانه و تجاری شکل بگیرد و نهایت امر بتواند از طریق ارتباط با سیاست‌های فعال خارجی موضع جهانی و منطقه‌ای کشور را تأمین کند. ولی زمانیکه انگلستان با به قدرت رساندن میرپنج در ایران دست به کودتا زد عملکرد تمامی این محافل و مراکز تصمیم‌گیری مختل شد. در این میان فقط آنچه فعال باقی ماند ارتباط دولت میرپنج بود با لندن. این ارتباط به هیچ عنوان نمی‌تواند برای یک ملت سازنده تلقی شود؛ دیدیم که با غوغاسالاری‌هائی که بعدها از این «کودتا» سر برآورد، چگونه دولت‌های غرب، خصوصاً ایالات متحد، همین فضای کودتائی را تاکنون بر جامعة ایران حاکم نگاه داشته‌اند.

امروز می‌بینیم که نمایندگان ایالات متحد و انگلستان و شرکاء هنگام سخنرانی محمود احمدی‌نژاد سالن سازمان ملل را ترک می‌گویند. نمایندگان این دولت‌ها می‌پندارند با این «ژست‌های» آبدوغ‌ خیاری ما فریب می‌خوریم؟‌ اینان فکر می‌کنند با این «تئاتر» ما را به خوردن معجون نکبتی که طی 80 سال گذشته در دیگ‌شان ‌جوشانده‌اند «مجبور» خواهند کرد. اگر شما آقایان نمایندگان ایالات متحد و انگلستان، به شهادت تمامی اطلاعاتی که خودتان بر روی خطوط خبری گذاشته‌اید، مدعی هستید که امروز احمدی‌نژاد از حمایت ملت ایران برخوردار نیست، و به تبع اولی در مرزهای روسیه نیز دولت مدودف نمی‌تواند حامی یک حکومت بنیادگرای اسلامی باشد، بهتر است بجای ترک جلسه و به صحنه‌آوردن کمدی مضحک «کی‌ بود، کی‌ بود، دستم بود!» مشخص بفرمائید که حامی آقای احمدی‌نژاد در ایران و در سطح جهانی کیست و چه قدرت‌هائی جز دولت‌های متبوع شما می‌توانند این فرد و این ساختار فروپاشیدة حکومتی را سرپا نگاه دارند؟ اگر شما حامی ایشان نیستید پس حتماً احمدی‌نژاد و علی‌خامنه‌ای به ریسمان الهی در آسمان ایران آویزان ‌شده‌اند!

البته ما قبلاً این سناریوی احمقانه را که توسط سازمان سیا بارها و بارها به روی صحنه آورده شده از نزدیک دیده‌ایم. دیدیم که همین صدام حسین که نور چشم خانوادة بوش و «بیکر» و دیگران بود، چگونه در چارچوب نیازهای مشخصی تبدیل شد به دشمن جهانی ایالات متحد. دیدیم که ملاعمر و بن‌لادن که هنوز هم نانخورهای سازمان سیا هستند چگونه تبدیل به سرداران مبارزه با امپریالیسم شده‌اند! آنچه امروز در تالار مرکزی سازمان ملل در برابر دوربین‌ خبرنگاران جهان گذشت همان سناریوی نخ‌نمای سازمان سیا است، سناریوئی که بر اساس آن به نوکران این سازمان در ملاءعام «اهانت» می‌کنند، تا جای هر گونه تعرض نظامی، امنیتی و خصوصاً چپاول اقتصادی بر علیه ملت‌ها فراهم آید. اگر آقای احمدی‌نژاد رئیس یک دولت مستقل می‌بودند، نمایندة ایالات متحد جرأت نمی‌کرد سرش را بیاندازد پائین و از سالن بیرون برود. اگر هم یانکی‌ها به حکم خریت موروثی و تکیه بر منابع گستردة مالی چنین عملی می‌کردند، مسلماً دولت مفلوک و بدبخت و وامانده‌ و مقروضی چون دولت «چک» به خود چنین اجازه‌ای نمی‌داد. آنچه امروز گذشت بهترین دلیل بر وابستگی و نوکرصفتی حکومت اسلامی است، نه شاهدی بر استقلال‌اش.

احمدی نژاد به عنوان نمایندة ایران در این جلسه حضور یافته بود نه به عنوان فرد. پس نمایندگانی که با این عمل به ملت ایران توهین کردند بهتر است به زبان انسانی تفاوتی را که بین احمدی‌نژاد و شیادی به نام خاتمی می‌بینند برای ما ملت توضیح دهند. ما که تفاوتی بین ایندو نمی‌بینیم. آیا آنچه خاتمی گفته و عمل کرده، با آنچه احمدی‌نژاد در ایران می‌کند تفاوت دارد؟ اینان رؤسای یک شبه‌جمهوری واحد‌اند، تحت یک قانون اساسی واحد حکومت می‌کنند، توسط دست‌های واحدی از صندوق‌های رأی بیرون آمده‌اند، و خلاصة کلام هر دو به یکسان جنایتکاراند. حتی خاتمی در جنایاتی دست داشته ـ اعدام‌های سال‌های جنگ ـ که احمدی‌نژاد در آن شریک نبوده. بله، این «تفاوت‌ها» که شبکة اطلاع رسانی‌تان را شبانه‌روز وقف گسترش آن کرده‌اید، نه در واقعیت‌ که فقط در «کیسة» شماست که معنا و مفهوم گرفته. در سیاست شماست که تفاوت دروغین بین احمدی‌نژاد و خاتمی تا این حد کلیدی شده، همان سیاستی که خاتمی را برای «صلح» و ماستمالی کردن، و احمدی‌نژاد را برای «جنگ» به کاخ ریاست جمهوری می‌آورد!

ولی همانطور که پیشتر بارها عنوان کرده‌ایم، دوران تحمیل اینگونه «تئاترها» بر ملت‌های جهان دیگر گذشته. ایالات متحد نمی‌تواند همان بازی شومی را که با میلوسویچ در یوگسلاوی به راه انداخت و از طریق حمایت از سیاست‌های این فرد زمینة تعرض نظامی به منطقة بالکان را فراهم آورد، اینبار تحت عنوان مبارزه با «تروریسم» و «سلاح‌های هسته‌ای» در ایران عملی نماید. حمله به خاک کشورمان را همچون یوگسلاوی و عراق و افغانستان برنامه ریزی کند و خاک منطقه را باز هم بیشتر به توبره بکشد. آقایان نمایندگان «محترم»! شما که هول‌هولکی از سالن بیرون دویدید بهتر است بدانید که «آن ممه را لولو برد!»

ولی همانطور که بالاتر عنوان کردیم، امروز مسئلة کشور ایران به مراتب فراتر از دولت احمدی‌نژاد، خاتمی، علی خامنه‌ای و حتی حکومت اسلامی است؛ مسئله این است که چگونه می‌توان از یک «منطقه» که طی 80 سال تحت استیلای استعمار غرب قرار داشته، یک «مملکت» بیرون کشید. مملکتی که هم دولت داشته باشد، هم مجلس، هم شرکت و کارخانه، و هم بازار و کارگر و سرباز. مملکتی که رابطة قشرهای متفاوت اجتماعی در آن نه تحت تأثیر سیاست‌های مالی لندن و واشنگتن که تحت شرایطی برآمده از یک ساختار درونی و بر پایة مجموعه‌ای از حقوق شهروندی تأمین ‌شود. باید پرسید برای شکل دادن به چنین تشکیلاتی حمایت از تظاهرات و به راه انداختن خردجال‌های ریش‌دار و محجبه چه معنائی جز به بیراهه کشاندن ملت ایران می‌تواند داشته باشد؟

در همینجا مطلب امروز را به پایان می‌بریم، ولی تأکید می‌کنیم که با قرائت بسیاری از‌ گروه‌های سیاسی نیز در زمینة تحلیل از شرایط اجتماعی ایران مخالف‌ایم. هر چند گشودن این مبحث امروز امکانپذیر نیست، به طور خلاصه می‌گوئیم که با قرائت چپ استالینیست ـ همان حزب توده و همفکران و هم‌پالکی‌های‌شان ـ با مسائل کشور صریحاً مخالف‌ایم؛ دلائل کافی نیز برای مخالفت‌مان داریم. ما اگر جابجائی افراد، دولت‌ها و حتی حکومت را فی‌نفسه یک گذار «دمکراتیک» تلقی نمی‌کنیم، در برخورد با پدیدة 22 بهمن نیز همین رویه را در پیش گرفته‌ایم. ما گروه‌هائی را که تحت عنوان «چپ»، امروز با فروپاشی مخالف‌اند، ولی فروپاشی دیروز را صددرصد تأئید می‌کنند، مردمفریب می‌دانیم. خلاصه بگوئیم یک «اصل» نمی‌تواند یکجا صحت داشته باشد و جای دیگر نفی شود! از طرف دیگر، موضع آندسته از ملادوستان و دین‌خویان که برای «جنبش سبز» معرکه گرفته‌اند از منظر ما محکوم است، چه سلطنت‌طلب بنمایند و چه چپ و راست و میانه باشند.

جنبش لائیک معتقد است که ایرانیان دیگر برای «تجدید عهد» با آخوند پای به میدان مبارزة سیاسی نخواهند گذاشت، و گسترش این «توهم» که شرکت توده‌های مردم جهت تأئید دوبارة روحانیت شیعی‌مسلک امکانپذیر است، نمی‌تواند نهایت امر به مقبولیت آخوندجماعت در ایران منجر شود. چه آن آمریکائی‌هائی که هول‌هول سالن‌ها را ترک می‌کنند بخواهند و چه نخواهند، دوران آخوندبازی در چارچوب استراتژی سیاسی‌ای که ایران بالاجبار در آن پای گذاشته به پایان رسیده. این «مرده‌ها» را نمی‌توان با خیمه‌شب‌بازی دوباره زنده کرد. ولی نهایت امر تا زمانیکه نقش شهروند در ارتباطات اجتماعی، فرهنگی و مطبوعاتی و حقوقی، مالی و اقتصادی در جامعه هنوز «تعریف» نشده، با هر گونه فروپاشی در داخل مخالف‌ایم. به همین دلیل از شکل‌گیری نطفه‌های شورائی، اتحادیه‌های صنفی و حرفه‌ای حمایت می‌کنیم و از هم‌میهنان می‌خواهیم که در این مسیر ما را همراهی کنند. آنان که خواهان برکناری این حکومت از قدرت‌اند می‌باید هم در نظریه‌پردازی و هم با تکیه بر بنیادهای واقعی و ملموس موجود در ایران، عملاً مشخص کنند که چه ساختارهائی جهت حفظ حقوق شهروند در مملکت پیش‌بینی کرده و یا خواهند کرد.