۳/۲۲/۱۳۹۵

باروت و زرنیخ!




با حمایت رسمی باراک اوباما از هیلاری کلینتن به عنوان نامزد حزب دمکرات،  سریال هیجان‌انگیز مسابقات درون حزبی آمریکا پایان یافت.   به این ترتیب،  آمریکائی‌ها نیز در پروسة انتخابات ریاست‌جمهوری‌شان همچون بسیاری ملت‌ها،  گرفتار عارضة انتخاب بین «بد و بدتر» شدند.   در واقع،   چشم‌انداز ریاست جمهوری دونالد ترامپ و یا هیلاری کلینتن در آمریکا به همان اندازه خنده‌دار و مضحک است که ادعاها و سخنرانی‌های انتخاباتی‌شان.  در مطلب امروز،   نگاهی به تفاوت‌ نگرش‌های ایندو نامزد ریاست جمهوری می‌اندازیم؛  چرا که به استنباط ما این تفاوت‌ تأثیر مستقیم در میدانی خواهد داشت که به مصاف «مسکو ـ‌  واشنگتن» در خاورمیانه،  اروپا و آسیای جنوب شرقی منجر می‌شود.   از قضای روزگار در قلب این رویاروئی کشور ایران نیز قرار گرفته.  البته،  مسائل آسیای جنوب شرقی را به دلیل ضیق‌وقت بررسی نخواهیم کرد،  و پس از انتخابات آمریکا به اروپا و خاورمیانه می‌رویم،   و در پایان می‌پردازیم به گزینه‌های سیاسی در آیندة ایران و میراث شومی که فاشیسم دینی در جامعة ما باقی گذاشته.   پس نخست ببینیم انتخابات ایالات‌متحد به چه شیوه‌ای بر تحولات فرامرزی اینکشور تأثیر خواهد گذارد.

پس از به قدرت رسیدن جرج بوش (پدر) و حملة برق‌آسای صدام حسین به کویت،  ملت‌های جهان با «آوای شوم» جنگ‌سازی‌های ایالات‌متحد روزگار می‌گذرانند.   به این ترتیب که،   واشنگتن هر از گاه تفنگ‌چی‌های‌اش را به جان نوکران خود می‌اندازد و در این درگیری‌ها که بیشتر بازتابی از منافع محفلی و پولشوئی‌ و تجارت برده و تریاک و ... است،  تا موضع‌گیری‌های استراتژیک،  با شعارهای خررنگ‌کنی از قماش دمکراسی و حقوق‌بشر و انتخابات و ... میلیون‌ها انسان را از هستی و داروندار ساقط می‌کند.  همانطور که می‌دانیم،   این «برنامة مفرح» را بیل‌ کلینتن،   و دستگاه جنایتکار حزب دمکرات به رهبری مادلن آلبرایت در مصاف با میلوسویچ ـ  اینفرد با اصرار و حمایت کاخ سفید در یوگسلاوی به مرد قدرتمند تبدیل شده بود ـ  آغاز کرد.  سپس کار به محاصرة اقتصادی عراق و حمایت از طالبان در افغانستان رسید.   در دوران جرج والکر بوش چماق کاخ‌سفید در کف گروه دیگری اوفتاد و به این ترتیب جنگ در افغانستان و عراق را به مرحله اجرا گذاردند.   طی دوران باراک اوباما نیز همین هیلاری کلینتن،   نامزد «محبوب و موفق» حزب دمکرات،   در واقع نقش «ام ال‌بهار ‌العربی» به عهده گرفت و از تنبان پر شپش‌ سازمان سیا،   امثال محمد مرسی مصری و ال‌غنوشی تونسی را بیرون کشید،   و به میانة میدان سیاست خاورمیانه و شمال آفریقا پرتاب کرد.  دنبالة منطقی این تحولات خونین می‌بایست به ایران نیز می‌رسید،   و کشورمان را به  عراق و سوریة ثانی تبدیل می‌کرد!‌    خوشبختانه چنین نشد.  

ولی همانطور که می‌دانیم،   گاری آمریکا و برنامة مفرح بهارعرب کاخ‌سفید به گل نشست.  به همین دلیل نیز استنباط کلی بر این است که مسیر جنگ‌سازی‌های ایالات‌متحد تغییر خواهد کرد.   تغییری که ارتباطی با تحولات درون‌مرزی ایالات‌متحد ندارد؛   نتیجة ملموس شکست فاحش و خفت‌بار واشنگتن در برابر مسکوست.  در واقع،  عقب‌نشینی‌های تماشائی واشنگتن از مدت‌ها پیش آغاز شده؛   انصراف از پروژة جنگ‌سازی در ایران؛  به زندان انداختن محمد مرسی در مصر؛   قبول تلویحی ابقاء حزب بعث سوریه در قدرت؛   غلط‌کردم‌های الغنوشی در تونس،  و ... و این رشته سر دراز دارد.  در نتیجه،  رئیس‌جمهور آیندة آمریکا منطقاً می‌باید،‌   هم جهت حفظ سیطرة واشنگتن دست به هیاهو و غوغاسالاری بزند،   و هم تلاش کند تا افتضاحی که شکست برنامه‌های باراک اوباما در اروپای شرقی،  خاورمیانه و جنوب شرقی آسیا به بار آورده تا حد امکان «جمع‌وجور» نماید.  

در اروپا،  پروژة ایالات‌متحد روشن است؛   بیرون کشیدن انگلستان از اتحادیة اروپا و تبدیل اینکشور به سوئیس جدید.   این همان چشم‌اندازی است که در آغاز فروپاشی اتحاد شوروی قرار بود کل اتحادیة اروپا را شامل شود!   ولی در پروژة تقلیل یافتة کنونی،   فقط انگلستان تبدیل خواهد شد به مرکز اصلی پولشوئی جدید سرمایه‌داری غرب.  مرکزی که دیگر بر خلاف سوئیس،   لیختن‌شتاین،  موناکو،  و ... به هیچ عنوان از جانب مسکو تأثیری نخواهد پذیرفت،   و در این راستا نفوذ بازیگران مالی و تجاری فدراسیون روسیه در آن به حداقل ممکن کاهش می‌یابد.   با این وجود،  مواضع متناقض و بساط «هردم‌بیل» نخست‌وزیر انگلستان،  دیوید کامرون که گاه حامی خروج از اتحادیه می‌شود،   و گاه جهت باقی ماندن در این اتحادیه شمشیر از نیام برمی‌کشد،   به صراحت نشان می‌دهد که جناح‌های هیئت‌حاکمة انگلستان در مورد این چرخش تاریخی که نهایت امر سنگ‌زیربنای استراتژی‌های نوین واشنگتن خواهد شد،   هم‌صدا و هم‌گام نیستند.  مخالفت‌های درونی فراوان است،   و قضیه آنقدرها که واشنگتن پنداشته بود،   «هلو برو تو گلو» نخواهد شد.   ولی پروژة خروج انگلستان از اتحادیه اگر عملی گردد،   مسلماً با پیش‌فرض دیگری همگام خواهد شد:  تبدیل اروپای مرکزی و دیگر کشورهای اروپای غربی به میدان جنگ و درگیری!   این همان جنگی است که دولت سوسیالیست فرانسه از هم‌اکنون با تظاهرات و لات‌بازی‌ای که رسانه‌ها آن را «اعتراضات کارگری» جا می‌زنند،  در واقع به پیشواز آن شتافته. 

هدف این «جنگ» کاملاً روشن است؛  همان است که در سال‌های 1930 توسط بانک‌های آنگلوساکسون در جمهوری وایمار آلمان دنبال می‌‌شد:  جلوگیری از گسترش نفوذ روسیه در اروپا.   پر واضح است که در فضای استراتژیک نوین،   در میانة همین مصاف است که توانائی‌های استراتژیک روسیه جهت جلوگیری از بازتولید سناریوی سال‌های 1930 در بوتة آزمایش قرار می‌گیرد.   و به استنباط ما،   طی پروسه‌ای بسیار پیچیده‌تر از آنچه در خاورمیانه و خصوصاً در سوریه به وقوع پیوست،  روسیه می‌باید از «بازتولید» این سیاست پیش‌گیری به عمل آورد.   حال ببینیم به قدرت رسیدن ترامپ و یا کلینتن در این میانه چه تأثیری بر تحولات اروپا خواهد داشت.

به صراحت بگوئیم انتخابات آیندة ریاست‌جمهوری آمریکا آنقدرها تأثیری بر تحولات اروپا ندارد.   موضع هیلاری کلینتن در مورد اروپا قابل پیش‌بینی است؛   همان موضع ساندرز،   نامزد «خلقی و خاکی» و بازندة حزب دمکرات است که پیشتر حامی حضور هر چه بیشتر ارتش ایالات‌متحد در اروپا شده بود!   حضوری که نهایت امر به میلیتاریزه کردن هر چه بیشتر اروپا منجر می‌شود.   از سوی دیگر،   گوشه‌چشم‌های فَرّار ترامپ،   نامزد حزب جمهوریخواه به پوتین،  حاکی از این است که هیئت‌حاکمة آمریکا می‌تواند در صورت تمایل مسکو پروژة «شمال ـ جنوب» را مد نظر قرار دهد.   پروژه‌ای که بر اساس آن آمریکا،   اروپای غربی ـ  جز انگلستان ـ  را از روابط حسنة خود حذف می‌کند،   و در مقابل انتظار خواهد داشت تا مسکو نیز به حمایت از چین و هند پایان دهد!   خلاصه بگوئیم،  پیام ترامپ به پوتین این است که،  «بیا با هم دنیا را بچاپیم!»  ولی مشخص است که هم‌سفره شدن با گرگ عاقبتی ندارد،   به همین دلیل نیز به استنباط ما روسیه به گوشه‌چشم‌های ترامپ آنقدرها توجه نخواهد کرد.  در هر حال آنچه آیندة پروژة یانکی‌ها را در اروپا مشخص می‌کند،  نتیجة رفراندوم انگلستان خواهد بود که طی چند روز آینده روشن می‌شود.   و فقط پس از اعلام رسمی این «نتیجه»،  آمریکا می‌تواند سنگ زیربنای پروژة خود را در ارتباط با واقعیات اروپا جاسازی نماید و در آئینة آن از قدرت فشار روسیه جهت حفظ صلح در اروپای غربی آگاه گردد.   فقط در این مرحله است که آمریکا می‌تواند از عملکرد ارابة جنگی خود در اروپا برداشتی واقع‌بینانه داشته باشد.   ولی اگر «نتیجة» رفراندوم انگلستان،  باقی ماندن اینکشور در اتحادیه را به همراه آورد،  شرایط بکلی تغییر خواهد کرد،  و پیوستن لندن به واحد پول یورو غیرقابل اجتناب می‌شود؛   موضوعی که خارج از وبلاگ امروز است!       

با این وجود،  سایة سنگین «پروژة اروپائی» کاخ‌سفید به خطة اروپا محدود نمی‌ماند،   خاورمیانه نیز تحت تأثیر پیروزی و یا شکست این پروژه قرار خواهد گرفت.  و در واقع،  پیش کشیدن پروژة اروپائی یانکی‌ها،    فقط به دلیل شکست در مصاف‌های خاورمیانه‌ای‌شان است.   از سوی دیگر،  در خاورمیانه و شمال آفریقا در کمال تعجب شاهدیم که سرنوشت کشورهای سوریه،   ترکیه،  مصر،  عربستان،  تونس و عراق ـ  اجزای امپراتوری سابق عثمانی ـ  به شیوه‌ای غیرقابل تفکیک بار دیگر به یکدیگر گره ‌خورده.    به عبارت دیگر،  در شرایطی که فشارهای ناشی از «جنگ‌سرد» کاهش می‌یابد،   هم‌نشینی تاریخی ملت‌ها پای پیش گذارده.   و کشورهائی که طی سدة اخیر ارتباط چندانی با یکدیگر نداشته‌اند،   بار دیگر در قوالب جنگ،   درگیری‌های قومی،   بده‌بستان‌های سیاسی،  و حتی همکاری‌های منطقه‌ای،  شبکة ارتباطی بسیار گسترده‌ای با یکدیگر به وجود آورده‌اند.   ارتباطی که مسلماً،   هم زمینة مناسب جهت دخالت‌های خارجی فراهم می‌آورد،  و هم فرصتی خواهد بود جهت خروج از سیاست قرنطینه‌سازی سرمایه‌داری غرب که پس از جنگ اول در خاورمیانه و شمال آفریقا به راه افتاده بود.  

ولی خروج از قرنطینه‌ها چگونه می‌تواند برای آتلانتیسم مقرون به صرفه باشد؟  در پاسخ به همین پرسش است که در ترکیه شاهد تلاش‌های غرب جهت «بنیادسازی» سیاسی هستیم.  ولی جمهوری آتاترکی‌ها متشنج‌تر و متزلزل‌تر از آ‌ن است که بتواند در مسیر مطلوب غرب در منطقه که در آن بازتولید نوعی امپراتوری به سیاق عثمانی در دستور کار قرار گرفته،  دست به «معیارسازی‌های» منطقه‌‌ای بزند.   دلائل ناتوانی ترکیه فراوان است.   نخست اینکه،  اگر قرار باشد نوعی بازگشت به امپراتوری میسر گردد،   می‌باید دولت آتاترکی پای در دگردیسی بگذارد؛   به طور خلاصه،   ترکیه نمی‌تواند بدون تغییرات پایه‌ای از مرحلة یک حکومت کودتائی و دست‌نشانده عبور کرده،   تبدیل شود به یک مرکزیت «فرهنگی ـ  ساختاری» در یک گسترة وسیع جغرافیائی.  باید ببینیم آیا اصولاً چنین پتانسیلی می‌تواند در واقعیت برای آنکارا وجود داشته باشد؟   و در شرایطی که عدم توانائی ترکیه به صراحت به نمایش گذارده شده،   تکلیف مرکزیت امپراتوری کذا چه خواهد بود؟ 

بله،  اینجاست «مشکل» واقعی!   همان مشکلی که در سوریه در برابر واشنگتن قرار گرفت.  و شاهد بودیم که،   تمامی تلاش غرب پس از آگاهی از ناتوانی‌های ترکیه در ادارة بحران سوریه،   بر این متمرکز شد تا با توسل به کردها،  جمکرانی‌ها،  شیعه‌های عراق،   ترکمن‌ها،  القاعده و دیگر همدستان واشنگتن،  نوعی «مرکزیت‌سازی» سیاسی به راه بیاندازد!   ولی پرواضح است که این اقوام و گروه‌ها و دستجات،   از آنجا که در تاریخ خاورمیانة عربی حرفی برای گفتن نداشته‌اند،   امروز نیز،   خصوصاً به دلیل بحران گسترده‌ای که در منطقه به راه اوفتاده،   قادر به اعمال پیروزمندانه اقتدار نخواهند بود،   و نتیجتاً در کنترل تحولات و سازماندهی به مناسبات بحران‌زدة خاورمیانه ناکام خواهند ماند.

بله،  همانطور که می‌توان حدس زد،  پرسشی استراتژیک در شرایط فعلی در برابر واشنگتن قرار گرفته:   اگر قرار باشد که ملت‌ها و اقوام و ... در منطقه‌ای که از شر قرنطینه‌های جنگ‌سرد خلاص می‌شود به مرکزیت «ترک» جذب نگردند،  به کدامین سوی خواهند رفت؟  در واقع،  همین پرسش است که اعصاب استراتژهای واشنگتن را بکلی خُرد کرده،  و مسلماً در چارچوب داده‌های موجود مشکل خواهند توانست برای آن پاسخی بیابند،  یا حداقل پاسخی که در برابر خود می‌بینند،   بازتاب منافع درازمدت و کلان آتلانتیسم نیست.  در همین چارچوب است که می‌باید «تغییر» احتمالی سیاست آمریکا در خاورمیانه را مورد بررسی قرار داد.   در عمل،   پای هر کدام از نامزدهای انتخاباتی به کاخ‌سفید برسد،   عقب‌نشینی واشنگتن از «اسلام سیاسی» که نخست از سوی نوکران آمریکا ـ  کودتاچیان مصری،  لات‌های تونسی،  و ... ـ  از مدت‌ها پیش آغاز شده،   می‌باید همچنان ادامه یابد.  ولی موضوع به این «عقب‌نشینی» محدود نمی‌ماند.  به عبارت دیگر،  کلینتن و ترامپ در خاورمیانه،   هر کدام در ارتباط مستقیم با روسیه صورتبندی‌هائی متفاوت ارائه خواهند داد.    خلاصه بگوئیم،   اگر کلینتن دیگر امیدی به برقراری امپراتوری ضدروسی مسلمانان در خاورمیانه ندارد،   به احتمال زیاد به امید امتیازگیری هر چه بیشتر از مسکو همچنان در حد امکان در زرادخانة اسلامی واشنگتن در منطقه خواهد دمید.   و از سوی دیگر،   ترامپ در مقام ریاست جمهوری به احتمال قریب‌به‌یقین تلاش خواهد کرد تا از طریق «پیشنهاد همکاری» به مسکو،   امتیازاتی روی میز بگذارد که پوتین قادر به رد آن نباشد!   اینهمه به امید اینکه،  آمریکا خود را از شر سیاست‌های مزاحم روسیه در خاورمیانه خلاص کند. 

در این مرحله است که بحران خاورمیانه به تدریج به درب بیت‌رهبری حکومت جمکران می‌رسد،   چرا که،   اگر ترکیه از جمله اهداف بسیار مهم مسکو به شمار می‌رود،   اهمیت ایران نیز در استراتژی‌های کرملین به هیچ عنوان کم‌تر از ترکیه نیست.   در نتیجه،‌  باید دید امتیازاتی که بین روسیه و آمریکا پیرامون نقش قدرت‌های بزرگ در ایران ردوبدل می‌شود،   از چه قماش می‌تواند باشد.   ولی از آنجا که علم سیاست میدان «داده‌های واقعی» است،  در نتیجه بررسی واقعیات جامعة ایران در این میان از اهمیت برخوردار می‌شود.  و همانطور که می‌دانیم حکومت جمکران جز ساختار پوچ و پوسیدة فاشیسم اسلامی تمامی امکانات اجتماعی،  سیاسی و فرهنگی را در کشور ریشه‌کن کرده.  در واقع این حکومت دست‌نشانده،   ملت ایران را در برابر تحولات بین‌المللی برهنه و بی‌دفاع رها نموده،   و آن زمان که شبکة حامی ملا در لندن و واشنگتن دست از حمایت اوباش جمکران بردارد،   جامعه نیز بدون هیچ دفاعی در برابر قدرت‌های بزرگ تسلیم خواهد شد.  این یک واقعیت تکاندهنده است،  واقعیتی که همچون نمونه‌های پیشین در ایران ـ  دوران میرپنج و آریامهر ـ  فقط در هنگامة فروپاشی خود را به نمایش می‌گذارد و ملموس می‌شود.  پس چه بهتر که در این مختصر تا حد امکان نگاهی به جزئیات این جامعة از هم فروپاشیده بیاندازیم؛   هر چند نتوانیم راه ‌چاره‌ای پیشنهاد کنیم.            

از منظر بررسی رفتار و کردار،  رژیم‌های استبدادی پدیده‌های سرگرم‌کننده‌ای نیز هستند.   این نوع رژیم‌ها،  آنقدر خودپرست و احمق‌اند که در تبلیغات‌شان جز برای خود و ایادی‌شان هیچ چیز دیگری نمی‌بینند؛   نزدیک‌بین،  خودپرست،  خودبزرگ‌پندار،  و خلاصه بگوئیم نظامی‌هائی مفلوک و مفلوج‌اند.   در گنده‌گوئی‌های عوامل این نوع رژیم‌ها،  استبداد پوسیده و تا مغز استخوان فاسدشان مرکزیت جهانی پیدا می‌کند،   و منبع تمامی الهامات بشری به شمار می‌آید!   پر واضح است،  آندسته الهامات که خارج از محدودة تنگ و تاریک منافع این قماش نظام‌ قرار گیرد،  متعلق به «دشمن» خواهد بود،‌  و در اسرع وقت می‌باید از میان برود!   در این نوع رژیم‌ها،  که بیشتر نوعی جنون جمعی و ایدئولوژی‌سازی گزافه و هذیان‌گوئی‌اند،   عواملی همچون گذشت زمان،  تغییرات بنیادین در خلق‌وخوی جامعه،   اوج‌گیری و یا فروپاشی ایدئولوژی‌های سیاسی در متن تحولات،   نوسانات مالی و اقتصادی و ... ملاک بررسی‌ها نیست.   همه چیز فقط از سوراخ تنگ‌وتاریک منافع «منجمد شدة» یک قشر خودپرست و نزدیک‌بین مورد بررسی قرار می‌گیرد،  و در همین راستا،  «استبدادیون»‌ که عموماً دست‌نشانده و نوکرمنش نیز هستند،  به هیچ عنوان قبول نمی‌کنند که جامعه تغییر کرده،  و یا اینکه «دیگران» نیز وجود دارند،  و از حق موجودیت برخوردارند!   

نتیجة چنین برخورد احمقانه‌ای با مسائل جامعه روشن است؛   با گذشت زمان و اوج‌گیری مخالفت‌های عمومی در برابر استبداد،   نهایت امر نفی «سیستماتیک» موجودیت دیگران توسط دستگاه دیوانة استبداد،   از همان «دیگران» اردوگاه «معتبر» خلق می‌کند.   و در عمل تمامی افراد جامعه را همین اردوگاه نوین همچون حفره‌های سیاه کهکشان به درون خود می‌کشد،   گاه به سرعت و گاه گام به گام.   در این پروسه،  اکثریت حیطة نفوذ دولتی را ترک می‌کند،   تا به درون نگرش تک‌سلولی جدید «اسباب‌کشی» نماید.   

ولی این نگرش تک‌سلولی و نارسا خود نیز همچون رژیم حاکم بیمارگونه و مجنون‌صفت است،  به همین دلیل در درون آن بساط پیروی از رهبر خردمند جدید دوباره به راه می‌افتد،  و چرخة استبدادپروری فرصت می‌یابد تا تحت عنوان «حذف یک دستگاه مستبد»،  ایدة استبداد سیاسی را همچنان دست‌نخورده و پاینده نگاه دارد.   به عبارت دیگر،  فرزند طبیعی یک دستگاه مستبد،  به هیچ عنوان نمی‌تواند یک رژیم قانونمند باشد؛   استبدادی «نوین» خواهد بود.  استبدای که بر تفاله‌های اجتماعی‌ای که تولیدات استبداد گذشته‌اند تکیه می‌زند.    

البته آنچه در بالا آوردیم صورت‌بندی «ساده‌ شده‌ای» از دگردیسی جامعه از یک استبداد به استبدادی دیگر بود.   این روند در عمل به مراتب پیچیده‌تر از این‌هاست؛   تغییر در استراتژی‌های بین‌المللی،  نقش شبکه‌های مالی،  صنعتی و تولیدی که نظام استبدادی را از دور یا نزدیک تغذیه می‌کند؛   عملکرد منافع متنافر گروهی،   قومی،  زبانی و ... و بسیاری مسائل دیگر مورد بررسی قرار نگرفته.   ولی بررسی نمونة تاریخی از عملکرد دستگاه استبداد در تمامی کشورها نشان می‌دهد که تولیدات ضداجتماعی رژیم استبدادی ـ  گروه‌های فشار و اوباش شهری،  نیروهای مسلح سرکوبگر،  دستگاه فاسد اداری و غیره ـ  با سرعت دامان استبداد کهن را رها می‌کنند تا با «خوش‌خدمتی» در قلب رژیم جدید برای خود فلسفة وجودی نوینی دست‌وپا نمایند. 

به همین دلیل نیز حامیان فرامرزی استبدادها،   تلاش می‌کنند تا به تصور غلطی که بر اساس آن رژیم استبدادی فقط بر یک و یا چند فرد تکیه کرده،  هر چه بیشتر دامن بزنند.   در تبلیغات اینان استبداد یک «ساختار» برخاسته از عملکرد مجموعة ارتش،  دستگاه دولت و  آداب و رسوم تحمیلی عوام نیست.   استبداد در تبلیغاتی که استعمار به آن دامن می‌زند صرفاً بازتاب عملکرد چند فرد مستبد است!  و در چنین فضائی،  استعمار القاء می‌کند که با برکناری این چند «مستبد» همه چیز بر وفق مراد خواهد شد.   به این ترتیب،  پس از برکناری همان چند فرد،  از آنجا که پایه‌های حاکمیت مستبد دست‌نخورده باقی مانده،  ساختار استبداد با قدرت بیشتری فعال می‌شود،   و در چنین روندی گسترش استبداد تبدیل می‌شود به روندی جهت تطهیر مستبدین سابق.  

به طور مثال،  ‌ هوشنگ انصاری،  یکی از دلالان دستگاه استبداد آریامهری،  در برنامه‌ای که چند سال پیش از شبکة تلویزیون فرانسه پخش شد اظهار داشت:  «همه فکر می‌کردند شاه یک دیکتاتور است؛   ولی شاه دیکتاتور نبود!»   البته از آنجا که چنین مصاحبه‌های تبلیغاتی اظهارات بی‌پایه و اساس عملة استعمار را بررسی نمی‌کند،   آنچه انصاری از واژة «دیکتاتور» درک می‌کرد نیز در این مصاحبه به هیچ عنوان مطرح نشد.   ولی مسلماً اگر بخواهیم با تکیه بر فولکلور شیعی‌مسلکان و یا فیلم‌های هولیوودی،   شمر و یزید و چنگیزخان را با آریامهر مقایسه کنیم،   محمدرضا پهلوی به هیچ عنوان «دیکتاتور» نبود.   آنچه هوشنگ انصاری نگفت،  این واقعیت است که در نظام‌های نوین سیاسی،  برخلاف صور سنتی و فولکلوریک،  شخصیت فره‌وش و جذاب فرد دیکتاتور وجود خارجی ندارد؛   این «دستگاه دیکتاتوری» است که وجود چنین «پدیده‌ای» را به افکار عمومی تزریق می‌کند.   و با تکرار آن در اذهان نوعی اعتقاد به «شخصیت‌ فروه‌وشی» که عملاً وجود خارجی ندارد،   در جامعه به وجود می‌آورد.  میرپنج،   آریامهر،  خمینی،  خامنه‌ای،  خاتمی،   و ...  جملگی از تولیدات همین دستگاه «شخصیت‌سازی» هستند؛   اینان فاقد بُعد فره‌وش دیکتاتور در صور سنتی‌اند.   و در عمل،   دیکتاتور فره‌وش سنتی در جامعة معاصر وجود خارجی ندارد،  این ساختار سرکوب است که دیکتاتوری را به اجرا می‌گذارد.

حال با تکیه بر این مقدمة طولانی و تئوریک ـ   شاید هم خسته‌کننده ـ  ببینیم در صورت تغییر استراتژی‌های غرب در منطقه،  تحولات سیاسی در جامعة ایران به کدامین سوی کشیده خواهد شد؟   با توجه به آنچه بالاتر گفتیم،  تا زمانیکه ساختار شبکة دولتی،  نظامی و انتظامی کشور دست نخورده باقی بماند،  احتمال هر گونه تغییر در طبیعت استبدادی حکومت،  چه ملایان سقوط کنند و چه در قدرت بمانند،  غیرمحتمل خواهد بود.  تغییر در طبیعت رژیم فقط زمانی امکانپذیر است که ساختارهای جایگزین به شیوة بطنی،   تدریجی و گام‌به‌گام ساختارهای حاکم استبدادی را به عقب برانند،  و طی زمان،   این امکان به وجود آید که نظامی انسان‌محور و دمکراتیک بتواند رژیم فعلی را بکلی در صحنة جامعه منزوی کند. 

با این وجود،  در همینجا بگوئیم،  آنچه در بالا آوردیم،   به هیچ عنوان ارتباطی با جنبش سبز و «اصلاح‌طلبی» به سبک و سیاق رژیم ملایان ندارد.    چرا که،  مسئلة «اصلاح‌طلب» دمکراسی نیست،  اینان می‌خواهند تروریسم «اسلام سیاسی» را با شعارهای پوچ بزک کرده،   به عنوان یک «نظام ایده‌آل» جهانی به خورد ملت‌ها،  خصوصاً لات‌ولوت‌های سازمان سیا در سرزمین‌های جنوبی فدراسیون روسیه بدهند.   خلاصه بگوئیم،   جنبش‌سبز و یا اصلاح‌طلبی یک بیماری مزمن ساخت ایالات‌متحد است.   مرضی است که ویروس آن توسط شبکة میلیاردرهای نیویورک و خصوصاً‌ شخص جرج‌ سوروس خلق شده.  و نمی‌باید این ویروس را با دمکراسی در یک کفة ترازو قرار داد.

حال که تا حدودی با «آیندة درخشان» کشور ایران آشنا شدیم،  ببینیم تغییرات در هیئت‌حاکمة ایالات‌متحد چه بازتاب‌هائی می‌تواند در ایران داشته باشد.  مسلماً تلاش‌های هیلاری کلینتن همچون باراک اوباما بر حمایت و پیش‌انداختن اوباش سبز و اصلاح‌طلب متمرکز می‌شود.  چرا که،  روابط تند هیلاری کلینتن با مسکو و روس‌ستیزی علنی حزب دمکرات،   راه دیگری در دگردیسی نظام حکومت ولایت‌فقیه باز نمی‌گذارد.   همانطور که بالاتر نیز گفتیم،   تنها راه ممکن برای حزب دمکرات،  حمایت از زرادخانة اسلام سیاسی است که از سال‌ها پیش در آن سرمایه‌گزاری کرده،  و سبزها و اصلاح‌طلبان در این زرادخانه نقش باروت و زرنیخ ایفا می‌کنند.   در نتیجه،  به راه انداختن هیاهوی اصلاح‌طلبی در ایران،  و نهایت امر صادر کردن بحران «اسلام خوب» به سرزمین‌های مسلمان‌نشین فدراسیون روسیه اگر هم آنقدرها نقشة «خردمندانه‌ای» به نظر نیاید،  تنها راه اعمال فشار بر مسکو خواهد بود.  از این مفر،  هم مسکو تحت فشار قرار می‌گیرد،   و باج‌های سنگین‌تری به واشنگتن می‌پردازد و هم کاخ‌سفید می‌تواند سر ملت ایران را چند صباحی با جفنگیات سبزها و اصلاح‌طلبان شیره بمالد،   باشد که برای «اسلام سیاسی» که اینچنین در بحران افتاده یک راه خروجی پیدا کند.

ولی ترامپ به استنباط ما برخورد دیگری با مسئلة ایران خواهد کرد.  از منظر تاریخی،  برای حزب جمهوریخواه کنار آمدن با روسیه،  خصوصاً از طریق میانبر زدن «طرف‌های» اروپائی همیشه یکی از گزینه‌های مطلوب بوده.   در نتیجه،  سبزها و اصلاح‌طلبان که ریشه‌های‌شان را لندن در آب نگاه داشته مورد التفات ترامپ قرار نمی‌گیرند.   الطاف محفل ترامپ بیشتر شامل حال اصولگرایان خواهد شد.   ولی این لطف و محبت دیگر نمی‌تواند همچون دوران رونالد ریگان کار را به حکومت عملی سپاه پاسداران برساند.   چرا که،  اصولگرائی در شرایط فعلی به دلیل شکست‌های سخت آمریکا در منطقه،  نیازمند بازبینی شده،   و نتیجة این بازبینی چیزی نخواهد بود جز تولد پدیده‌ای درهم و ‌برهم و نوآورانه‌،‌   که بیشتر به حکومت استبدادی «نظامی ـ غیردینی» می‌ماند تا اصولگرائی «نظامی ـ آخوندی!»‌
  
پر واضح است که این مطلب بر داده‌های فعلی پای می‌فشارد،  و از آنجا که این داده‌ها می‌تواند هر لحظه تغییر کند،  امکان تغییر در این تحلیل نیز همچنان وجود خواهد داشت.  به علاوه،   نقش قدرت‌های بزرگ منطقه ـ  روسیه،  هند و چین ـ  در این مطلب تا حدودی به حاشیه رانده شده،  چرا که این قدرت‌ها در ارائه نقطه‌نظرهای‌شان دست‌ودل‌باز نیستند.   با این وجود،‌  به طور خلاصه بگوئیم،  هر گونه اعمال نظر روسیه در مورد تحولات ایران و ترکیه خواهد توانست تمامی داده‌های بالا را تحت‌الشعاع قرار دهد.   می‌ماند اینکه روسیه تا کجا قادر است در جنگی که آمریکا با تکیه بر باروت و زرنیخ ـ  اسلام خوب و ملای دمکرات ـ  بر علیه مسکو به راه انداخته،   اعمال نظر نماید.