۷/۱۲/۱۳۸۷

مارکسیسم‌ها! بخش نهم



نیکولائی بوخارین، از دیگر رهبران بلشویک بسیار متمایز بود. وی در خانواده‌ای فرهنگی چشم به جهان گشود، ‌ و در بهترین مدارس شهر مسکو تحصیل کرد. بوخارین در واقع، آینة تمام نمای روشنفکری است که استالینیسم از آن وحشت فراوان داشت؛ روشنفکری به تمام معنا «چپ‌گرا»، به دور از عوام‌گرائی و عوام‌پسندی، مسلح به ابزار تفکر و تجزیه‌ و تحلیل علمی و روشنفکرانه، و برخوردار از سواد دانشگاهی و کلاسیک! اکثر آثار بوخارین آنچنان تئوریک و علمی است که معمولاً غیرمتخصص از درک محتوای آن عاجز می‌ماند. در بطن محافل انقلابی روس، بحث‌های نظری میان بوخارین و لنین یکی از شورانگیزترین مقاطع نظریه‌پردازی مارکسیسم است؛ بحث‌هائی که معمولاً با پیروزی نظری بوخارین پایان می‌یافت! در همین راستا مورخان نظریات لنین پیرامون «امپریالیسم» و «نپ» را ملهم از تأثیرات بوخارین بر او می‌دانند. و همانطور که پیشتر گفتیم، نظریة معروف و مرکزی استالینیسم: «سوسیالیسم در یک کشور واحد» فقط بازتابی از نظریه‌پردازی‌های بوخارین به شمار می‌رود. با این وجود سیاست‌مداران جهت تحمیل مسیرهای فکری و تحلیلی خود بر اطرافیان، خارج از تسلط و اشراف بر مسائل سیاسی و نظری، نیازمند بعد دیگری نیز هستند: برخورداری از شخصیتی فره‌وش!‌ بوخارین فاقد بعد فره‌وشی بود، در نتیجه تا زمانیکه لنین در قید حیات بود، بوخارین در سایة او قرار گرفت، و پس از مرگ لنین، سایة استالین بر سر او سنگین شد!‌

در تاریخ‌نگاری استالینیست، حتی خارج از مرزهای اتحاد شوروی سابق، جهت پنهان داشتن ابعاد مسائل، پدیدة بوخارین را به شیوة ویژه‌ای مطرح می‌کنند. شیوه‌ای که در پناه آن بتوانند چهره‌ای نظریه‌پرداز از استالین ارائه دهند! همانطور که دیدیم تروتسکی در سال 1927 از «حزب» اخراج شد، و در سال 1929 وی را دست بسته به مقامات کشور ترکیه تحویل دادند! در سال 1929 برکناری بوخارین از «کامینترن» توسط استالین، در تاریخنگاری استالینیست به معنای «چرخش» استالین از مواضع بوخارین تحلیل می‌شود! در صورتی که این تحلیل جهت‌دار، و در چارچوب ارزش‌گزاری بر موضع‌گیری‌های دیکتاتوری و فردی استالین است. در عمل، زمانیکه تروتسکی از حزب برکنار شد، در برابر استالین دیگر نظریه‌پرداز قدرتمند و فره‌وشی که بتواند وزنه‌ای مخالف به شمار آید وجود نداشت. استالین در دورانی که تروتسکی و لنین در قید حیات بودند، نیازمند نظریه‌پردازی قدرتمند بود که بتواند از طریق «سرقت» نظریات وی در برابر اینان عرض اندام کند. ولی با در نظر گرفتن شخصیت ضعیف بوخارین، پس از مرگ لنین و اخراج تروتسکی، دیگر حضور و یا عدم‌ حضور وی برای استالین آنقدرها اهمیت نداشت. در نتیجه، نمی‌توان برکناری بوخارین را به معنای «چرخش» استالین از مواضع ویژه‌ای معرفی کرد. استالین همچون دیگر دیکتاتورهای تاریخ بشر عملاً فاقد «موضع» مشخصی بود.

بوخارین، در سال 1938 پس از محاکمه در یک دادگاه نمایشی، به جرم تعلق به آنچه «جبهة دست‌راستی‌های ضدشوروی و تروتسکیست» نام گرفت،‌ به جوخة اعدام سپرده شد! و با قتل تروتسکی در سال 1940، تمامی موانع از سر راه حاکمیت یک استالینیسم کور و نهایت امر وابسته از میان برداشته شد. اگر می‌گوئیم «وابسته» به این دلیل است که نظریة «یک کشور سوسیالیستی واحد»، در شرایطی که استالینیسم در اتحادشوروی به وجود آورد، بیشتر از آنچه به تضاد با سرمایه‌داری معطوف شود، تمامی تلاش خود را به خرج ‌داد تا در چشم همین سرمایه‌داری «مخاطبی» قابل اعتنا تلقی گردد! این «نیاز» پدیده‌شناسانه طی سالیان دراز کار را بجائی رساند که حکومت بلشویک‌های مسکو به تدریج «مبارزات» ضدسرمایه‌داری را به طور کلی در گنجه‌های «حزب» در زیر خروارها کاغذ باطله مدفون کرد، و بیشتر سعی داشت تا در بوق همکاری‌های دوستانة «شرق ـ غرب» در زمینه‌های مبارزه با فاشیسم و نازیسم و حتی تسخیر فضا «مباهات» کند! خلاصه می‌گوئیم، نگرانی استالینیست‌ها دیگر وجود شیوة تولید سرمایه‌داری نبود، «نیاز» مسکو به تدریج تبدیل شد به جستجوی راه‌کارهائی جهت حفظ موجودیت دستگاه حاکمیت! حاکمیتی که بر اساس آموزه‌های مارکس اصولاً قرار نبود وجود داشته باشد، و می‌بایست سال‌ها پیش از میان ‌رفته باشد!

در عمل، زمانیکه در سال‌های آغازین دهة 1940 شعله‌های جنگ دوم جهانی در قلب اروپا زبانه می‌کشید، مارکسیست‌های اروپا درگیر شرایط سختی شدند. اینان یا توسط مذهبیون مسیحی در محراب پیروان «صلیب شکستة» هیتلری و «صلیب لورن» دولت ویشی قتل‌عام ‌می‌شدند، یا پس از پناه بردن به «دژ واحد سوسیالیستی استالین» به دلائل واهی از جمله «تمایلات آشکار بورژوائی»، «گرایشات روشنفکرانه»، «تئوری‌گرائی خطرناک»، و ترهاتی از این قماش به دست جلادان استالین می‌افتادند! به صراحت می‌توان دید که در دورانی که سرمایه‌داری پیش از جنگ دوم در بحرانی فزاینده دست و پا می‌زد، سرمایه‌داران غرب با حمایت «پدیده‌شناسانه» و بسیار «بجا» از استالینیسم، در عمل تنها شانس واقعی مارکسیست‌های اروپا را در فروپاشاندن شیوة تولید سرمایه‌داری، با توسل به صورت‌بندی جادوئی استالین بخوبی ابتر کردند. دوران وحشت تصفیه‌های استالینیست که با برکناری تروتسکی آغاز، و نهایت امر تا لحظة مرگ استالین امتداد یافت از مارکسیسم جز یک دستگاه دولتی متورم، فروریخته و پوشالی برجای نگذاشت. مهم‌ترین نیروهای متفکر و سازنده در جبهة مارکسیسم توسط شخص ژوزف استالین از میان رفتند؛ بهانه نیز روشن بود: حمایت از «دژ مستحکم سوسیالیست»! ولی پر واضح است که فقر مزمن نظری که پس از قدرت‌گیری استالین بر جهان مارکسیسم سایه انداخت، منتفعان دیگری نیز داشت: سرمایه‌داران غرب!

با این وجود، قدرت‌گیری ژوزف استالین را نمی‌باید از بازتاب‌های ویژه‌ای جدا دانست که جنگ دوم جهانی و بحران مالی دهة 1930 برای بشریت به «ارمغان» آورد. جنگ دوم جهانی که خود انعکاس بحرانی بسیار گسترده در بطن نظام سرمایه‌داری بود، در عمل ریشه در تحولات نخستین سال‌های دهة 1930 داشت. به طور مثال، در بازار بورس نیویورک، پس از ماه‌ها بحران شدید مالی، روز 8 ژوئیة 1932، ارزش سهام عملاً به «صفر» رسید! ایالات متحد در این زمان پای به بحرانی گذاشت که تا پایان جنگ دوم جهانی از چنگال آن خلاصی نیافت.

در آندوره ارتباطات اقتصادی میان ملل به میزان کنونی گسترده نبود، ولی به دنبال سقوط بازار بورس نیویورک، کشورهای اروپای غربی نیز مستقیماً پای به بحران مالی گذاشتند. جواب محافل سرمایه‌داری به این «بحران» روشن بود: حمایت از فاشیست‌ها و نازی‌ها که گله‌های گمشدة مؤمنین را به قالب‌های «دینی» رهنمون می‌شدند، و از جایگیر شدن تفکرات ماتریالیست که نهایت امر سرمایه‌داری، خرده‌بورژوازی، فئودالیسم و دیگر صور قرون وسطائی بهره‌کشی را مورد تهدید قرار می‌داد جلوگیری می‌کردند. فاشیسم و دین‌خوئی، به عنوان تنها مفر سرمایه‌داری از این بحران، خود را به منصة ظهور رساندند.

شاید بهتر باشد کمی نیز از روابط استراتژیک استالینیسم با تحولات اروپای شرقی و مرکزی سخن به میان بیاوریم. حال که زمینة «موفقیت‌های‌» سیاسی استالین را کمی شکافته‌ایم، بررسی روابط بین‌الملل ساده‌تر خواهد شد. می‌دانیم که پس از گذشت مراحل مختلفی، نهایت امر بحران مالی در سال 1922 اوج دین‌خوئی‌ها را در قلب اروپای مرکزی به حاکمیت فاشیست‌های ایتالیا تبدیل کرد! همین رخداد «فرخنده» نیز در سال 1933 شامل حال ملت آلمان شد و دیوانه‌ای به نام آدولف هیتلر امور کشور را به دست گرفت! ارتباطات ویژة این دو حاکمیت را با مارکسیسم و مارکسیست‌ها نمی‌باید فراموش کرد.

همانطور که پیشتر گفتیم، هدف اصلی این دو «دستگاه» قلع و قمع مارکسیست‌ها بود. ولی در این میان اگر مارکسیست‌ها در محراب استالینیسم و فاشیسم به صورتی یکسان قربانی می‌شدند، ژوزف استالین و آنچه «دژ مستحکم سوسیالیست» وی نام گرفته بود، در هر گام به عنوان عامل «ایجاد ثبات» سیاسی و نظامی در اروپای شرقی از اهمیت بیشتری در چشم محافل سرمایه‌داری برخوردار شد. سرمایه‌داری بخوبی می‌دانست که اگر فاشیسم بهترین راه جهت سرکوب تمایلات مارکسیست در جامعه است، به این نوع «مغلطه» تحت عنوان یک نظام «حاکم» نمی‌توان در درازمدت تکیه داشت. ارتباط استالینیسم در همین مقطع با نظام‌های سرمایه‌داری تبدیل به ارتباطی «اندام‌وار» می‌شود؛ مارکسیسم انقلابی به تدریج از میان می‌رود، و نوعی حکومت دیکتاتوری بر اتحادشوروی حاکم می‌شود. حکومتی که ارتباط خود با مسائل جهانی را فقط می‌تواند در آینة بده‌بستان‌های متفاوت با سرمایه‌داری بجوید. این همان «وابستگی‌ای» است که مارکسیست‌ها در تحلیل‌های «پدیده‌شناسانه» معمولاً آن را نادیده می‌گیرند. بررسی روابط استالینیسم و فاشیسم در آینة منافع سرمایه‌داری را به فرصت دیگری موکول می‌کنیم.






نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس


پیوند این مطلب در گوگل
...

۷/۱۰/۱۳۸۷

مارکسیسم‌ها! بخش هشتم


در اینکه ژوزف استالین با تکیه بر چه نوع استراتژی توانست تمامی مخالفان خود را در بطن حزب کمونیست اتحادشوروی منزوی کند، بحث و گفتگو میان مورخان بسیار است؛ مسلماً در این مطلب کوتاه امکان گشودن چنین سرفصل‌هائی در «تحلیل تاریخی» وجود ندارد. با اینهمه، بررسی عملکردهای استالین در مقام فردی که نهایت امر تنها حاکمیت قدرتمند و مقتدر «کارگری» را در تاریخ بشر پایه‌ریزی کرد، و خود را رسماً نمایندة منافع «طبقة کارگر» نامید، خالی از اهمیت نیست. از طرف دیگر، اینکه استالین در گام‌های نخست با آنچه «جناح‌» راست لقب گرفته بود متحد شد تا بتواند از شر تروتسکی خود را برهاند، این اصل را به اثبات می‌رساند که دشمن اصلی استالین و استالینیسم را می‌باید بیشتر در نظریات تروتسکی جستجو کرد نه در میان وابستگان به گروه بوخارین.

از اینرو نخست در مورد نقش استالین به عنوان یک «دیکتاتور» طبقة کارگر سخن خواهیم گفت. همانطور که پیشتر نیز اشاره کردیم، قبل از آنکه دولت اتحاد شوروی تشکیل شود، طی تاریخ بشر هیچگاه یک دستگاه حاکمیت خود را برخاسته از «منافع» طبقة کارگر معرفی نکرده بود. این «برچسب»، هر چند که ما در مقاطعی محتوا و معنای آنرا بکلی به زیر سئوال بردیم، در مقام خود کاملاً «تازگی» داشت. می‌دانیم که «پیروزی» در صحنة تقابلات نظامی و سیاسی، از نظر فلسفی نیز برای پیروزمندان نهایت امر نوعی «توجیه»‌ نظری به همراه می‌آورد. می‌باید دید چه کسانی، جز وابستگان به خیمة مخالف، می‌توانستند بنیادهای فکری در یک نظام حاکم و قدرتمند را به زیر سئوال برند؟ ولی این اصل را نمی‌باید فراموش کرد که بلشویسم دهکده‌ای فروریخته بیش نبود، هر چند که در افق سیاست‌های جهانی از خود تصویر یک «مادرشهر» مدرن و فراملیتی ارائه می‌داد.

طی سالیان دراز که حکومت بلشویک‌ها بر قسمت قابل ملاحظه‌ای از کرة ارض حاکم شده بود، در رد و یا تأئید استالینیسم پیوسته یک اصل کلی بر مباحث تحمیل می‌شد: «پیروزمندی این نگرش»! چه بسیار افراد که صرفاً به دلیل تقابل نظری با سرمایه‌داری جهانی، علیرغم تمامی نارسائی‌های بلشویسم، صرفاً به دلیل وجود این «قدرت» مخالف، به سوی آن جلب ‌شدند. زمانیکه حرکت سیاسی و فلسفی را بالاجبار می‌باید بین دو گزینة «مشخص» انتخاب کرد، مسائل از ابعاد دیگری برخوردار می‌شود. و توجیهی که طی سالیان دراز نظام اتحاد شوروی در میان مخالفان سرمایه‌سالاری برای خود دست و پا کرده بود در چارچوب همین «محظورات» معنا و مفهوم می‌گرفت. با این وجود امروز خوشبختانه و یا متأسفانه، این زمینه به طور کلی از میان رفته. بلشویسم، استالینیسم، خروچف‌‌ایسم و بسیاری «ایسم‌های» مختلف دیگر محلی از اعراب ندارد؛ و به همین دلیل فعالان سیاسی دیگر مجبور نیستند خود را در گیر انتخاب اجباری میان سرمایه‌داری آمریکائی و بلشویسم روسی ببینند. این مقدمه جهت پاسخگوئی به پرسش‌هائی بود که مطرح شده، خلاصة مطلب می‌باید گفت که در بعد کارورزانه و سیاست‌مداری، استالینیسم در آغاز هزارة سوم میلادی، دیگر استالینیسم در معنا و مفهوم استراتژیک سال‌های آغازین قرن بیستم نمی‌تواند باشد.

ولی با بازگشت به تروتسکی و تخالف‌های نظری در بطن حزب بلشویک می‌باید به صورتی کاملاً گذرا اشاراتی به مواضع تروتسکی نیز داشته باشیم. مفسران تاریخ مارکسیسم تروتسکی را از آغاز در تخالف با بلشویسم معرفی می‌کنند. تنها موضعی که مورخان در آن تروتسکی را به اهداف «بلشویک‌ها» نزدیک می‌بینند، همانا رد هر گونه نقش «آزادیبخش» برای بورژوازی است. چرا که وی همچون لنین، نقش «آزادیبخش»‌ بورژواها را در جنبش‌های انقلابی کاملاً مردود می‌داند. خارج از این «هم‌فکری»، «تئوری انقلاب دائم» که از سوی تروتسکی عنوان شده بود کاملاً با بلشویسم در تضاد قرار می‌گیرد.

به طور مثال نقش دهقانان «انقلابی» از نظر تروتسکی کاملاً مردود است؛ وی فقط آندسته از طبقة کارگر را که در مراکز بزرگ شهری و صنعتی متمرکز شده‌اند، حامل‌هائی مناسب جهت پیشبرد اهداف انقلاب کارگری معرفی می‌کند. از نظر تروتسکی فقط «شهرها» مرکز نوآوری‌اند. از طرف دیگر وی معتقد است که طبقه‌ای به نام «روستائی» به مفهوم مارکسیستی کلمه اصلاً معنائی ندارد؛ و اینکه ساختار روستاها و تاریخچة روستائیان فقط می‌تواند پایه‌ای جهت گسترش افکار فئودال باشد؛ در بهترین صورت ممکن روستا بستری مناسب برای موضع‌گیری‌های «بورژوا» فراهم خواهد آورد.

«نظریة انقلاب دائم» که به تروتسکی نسبت داده می‌شود در واقع تحلیلی است ماتریالیستی از گسترش روابط تولیدی در سطح جهان! تروتسکی معتقد است که رشد ناهمگن در اقتصاد جهانی نهایتاً منجر به شکل‌گیری یک «بازار جهانی»‌ خواهد شد، که در آن به دلیل گسترش پدیده‌ای که وی «تقسیم‌کار در سطوح جهانی» می‌نامد، روابط اجتماعی نوینی بر محور حاکمیت سرمایه پای به منصة ظهور خواهد گذاشت. از اینرو و به دلیل وابستگی‌های متقابل بین عوامل «تولیدکننده» و «مصرف‌کننده»، که به تدریج از ابعادی جهانی نیز برخوردار می‌شود، «شرایط ویژة انقلاب کارگری» را نمی‌توان فقط در محدودة یک کشور جستجو کرد. به عبارت دیگر این «شرایط»، به سرعت متأثر از روابطی اجتماعی و تولیدی خواهد شد که «جهانی» است. در همین راستا تروتسکی اصولاً پیروزی در نبرد طبقاتی را بدون گسترش آن به عرصة جهانی مورد تردید قرار داده، عنوان می‌کند که پیروزی در نبرد طبقاتی فقط می‌تواند در صحنة بین‌المللی حاصل شود، و نه در محدودة یک کشور واحد! مشخص است که در چنین موضع‌گیری‌هائی نمی‌توان توجیهات مناسب جهت «سوسیالیسم در یک کشور واحد» که از طرف استالین مورد تأئید و تأکید قرار داشت مشاهده کرد. از نظر استالین، تروتسکی فقط می‌توانست یک آنارشیست باشد.

البته در روند «محکومیت» تروتسکی از منظر استالینیسم، و «آنارشیست» خواندن وی یک اصل پایه‌ای مورد التفات قرار نگرفته بود: ارتباط بطنی بین مارکسیسم و آنارشیسم! خلاصه بگوئیم، اگر اصول نظری آنارشیسم را به صورتی پایه‌ای مورد تردید قرار دهیم دیگر «مارکسیسم» باقی نخواهد ماند. یا به صورتی ساده‌تر، یک فرد نخست آنارشیست است، بعد «می‌تواند» مارکسیست باشد. به هر تقدیر آنچه تروتسکی عنوان می‌کرد نه می‌توانست با نگرش «گام به گام» استالینیستی هماهنگ باشد، و نه حمایت حزب کمونیست از تحرکات «مترقی» بورژوازی در کشورهای عقب‌افتاده را مورد تأئید قرار دهد.

همانطور که دیدیم، استالین معتقد بود که در کشورهای عقب‌مانده، آنجا که نبود امکانات، رشد کاپیتالیسم را به صورت عادی غیرممکن می‌کند، «دمکراسی سیاسی» نهایت امر نردبامی است جهت صعود «حزب کمونیست» و حاکمیت «انقلابی»!‌ البته اینجا نیز در برخورد استالین نوعی «ساده‌انگاری» تاریخی و فلسفی مشاهده می‌کنیم. به طور مثال در ارتباط با کشور خودمان شاهد بودیم که دخالت‌های سیاسی اتحاد شوروی در حمایت از جنبش‌های «دمکراتیک» که ظاهراً توسط بورژوازی داخلی رهبری می‌‌شد، به هیچ عنوان به «انقلاب کارگری» نیانجامید. این دخالت‌ها که از نخستین روزهای کودتای میرپنج در ایران آغاز شد و هنوز نیز مورد تأئید مرده‌ریگ محافل استالینیستی وطنی است، برای ما ایرانیان یک نتیجه بیش نداشت: 80 سال حاکمیت فاشیسم. اگر نظریه‌ای 80 سال در جا می‌زند، مسلماً مشکل از نظریه‌پرداز است. البته در آنزمان تروتسکی نمی‌توانسته آنقدرها که امروز ما قادر به شناخت نتایج نظریه‌پردازی‌های استالین هستیم بر این رخدادها اشراف داشته باشد، ولی در همان روزها نیز وی تأکید می‌کرد که سپردن سرنوشت جنبش‌های انقلابی به یک طبقة «شبه‌ بورژوا» فقط حماقت محض است. چرا که این طبقه قادر به درک دینامیسم جنبش‌های طبقاتی نیست! و این همان صحنه‌ای بود که حزب تودة ایران در روزهای بحران مصدق‌السطنه در برابرش قرار گرفت. هنوز نیز تحلیل این حزب، در سایة جسد استالینیسم، از روند مسائل شهریور 20، کودتای 28 مرداد، رفرم‌های 6 بهمن و کودتای 22 بهمن،‌ به همان صورت «مخدوش» و بی‌پایه است.

ولی می‌باید «ناگفته‌های» استالینیسم را نیز مورد بررسی قرار داد. استالین را نمی‌توان یک نظریه‌پرداز به شمار آورد؛ ردای نظریه‌پردازی بر قامت وی برازنده نبود. ولی از آنجا که اهل هم‌سازی و همکاری با محافل و قدرت‌های دیگر جهانی بود، به صراحت می‌بینیم که سرقت نظریه‌پردازانة وی از بوخارین در مورد «یک کشور واحد سوسیالیستی»، حداقل تا پیش از آغاز بحران‌های جنگ دوم جهانی،‌ تا چه حد در راه همکاری مسکو با امپراتوری انگلستان در خاورمیانه، و سرمایه‌داری آلمان و فرانسه در اروپای شرقی و خصوصاً منطقة بالکان نقش «سازنده» ایفا کرد! استالین جهت ادامة همکاری‌های «سازندة» خود با سرمایه‌داری جهانی می‌بایست تروتسکی را از میان بردارد، ولی علیرغم تمامی وحشیگری‌های وی، این گرجستانی لمپن جسارت این را نداشت که بنیانگزار ارتش سرخ و قهرمان پیروزمند جنگ‌های داخلی با ارتش‌های مزدور سرمایه‌داری غرب را در دادگاه محاکمه کند!‌ تروتسکی را استالین دست بسته، در اختیار همپیمانان غربی خود قرار داد، همپیمانانی که در موعد مناسب تروتسکی را به قتل رساندند، و در تبلیغات رسانه‌ها شخص استالین را مسئول این جنایت معرفی کردند. روزی تروتسکی چنین نگاشته بود:

«در مقام ملجاء غائی، همیشه حق به جانب حزب است، چرا که تنها ابزاری است که طبقة کارگر جهت حل مشکلات‌اش در اختیار دارد.»


و حتی زمانیکه همین «حزب» وی را به سرمایه‌داری جهانی اینچنین ارزان فروخت، در پایه‌گزاری «انترناسیونال چهارم» در کشور فرانسه، روزهای دراز تردید کرد؛ استدلال روشن بود: نمی‌بایست در «حزب» شکاف انداخت! با این وجود امروز به صراحت می‌توان دید که تروتسکی، نظریه‌پردازی بود با نگرشی ورای جنبش‌ها، اهداف و تحرکات بلشویسم در سال‌های 1920. تروتسکی حتی عنوان می‌کرد که طبقة کارگر زمانی می‌تواند حاکمیت را به معنای واقعی کلمه در دست گیرد که طبقه‌ای نوگرا، مدرن، درس‌خوانده و جهان دیده باشد. می‌دانیم که چنین طبقه‌ای در روسیة تزاری مشکل یافت می‌شد. و در جهت تأئید همین نگرش نوگرا بود که تروتسکی پیوسته در مقام حامی بی‌قید و شرط گسترش «بوروکراسی» ظاهر ‌شد. اگر بوروکراسی در دست‌های استالین ابزاری جهت گسترش کیش شخصیت شده بود، تروتسکی در پناه «بوروکراسی» و گسترش آن خواستار فراگیر شدن روابط «نوینی» بود که به عقیدة وی می‌بایست چراغ راه جنبش کارگری باشد. از اینرو تروتسکی در جنبش مارکسیست‌های انقلاب اکتبر پیوسته شخصیتی نوگرا و آینده‌نگر به شمار خواهد آمد.

«تروتسکی‌ایسم» تنها صورت از مارکسیسم است که هم در جنبش انقلاب اکتبر به صورتی فعال و سرنوشت‌ساز شرکت داشت، هم خارج از دایرة قدرت کرملین و بده‌بستان‌های استالین با قدرت‌های جهانی،‌ توانست در بسیاری کشورهای جهان پیروان و معتقدان پرشماری بر گرد خود متمرکز کند، و هم اینکه امروز سال‌ها پس از فروپاشی اتحادشوروی تروتسکی‌ایسم هنوز الهام‌بخش تحرکات و جنبش‌های مختلف در سراسر جهان باقی مانده. از اینهمه فقط یک نتیجه می‌توان گرفت: تروتسکی علیرغم ناکامی‌های سیاسی، مهم‌ترین میراث‌دار آرمان‌های انقلاب اکتبر است.

تروتسکی در تابستان سال 1940، چند هفته پس از آنکه ارتش استالین کشورهای بالت را تماماً ‌به اشغال خود در آورد، به دست اوباشی که فرستادگان استالین معرفی شدند، ولی پر واضح بود که پیام‌آوران سرمایه‌داری آمریکا هستند، به طرز فجیعی در کشور مکزیک به قتل رسید. در این روزها فاشیسم، فرزند خلف سرمایه‌داری بحران‌زده، در اروپا غوغا می‌کرد. قتل تروتسکی نشان داد که روابط سیاسی در بطن اروپا آنچنان پیچیده شده بود که غربی‌ها دیگر نمی‌توانستند امیدی به استفاده از محبوبیت تروتسکی در میان مارکسیست‌های اروپائی جهت اعمال نظر بر روند مسائل اروپای مرکزی داشته باشند. سرمایه‌داری‌ها زمانی فرمان مرگ تروتسکی را صادر کردند که جواب معادلات سیاسی در بحران نظامی اروپای شرقی را فقط در چنبرة تخاصمات «استالینیسم ـ نازیسم» جستجو ‌کردند.

در اروپای آغاز دهة 1940 وجود یک جبهة مارکسیست «غیرروسی»، جبهه‌ای که می‌توانست آمریکای لاتین، اسپانیا و سوسیالیست‌های اروپای شرقی را بر گرد محوری غیرروسی متمرکز کند، از نظر سرمایه‌داری بسیار خطرناک تلقی شد. پایتخت‌های غربی ترجیح دادند که در این شرایط کنترل مارکسیسم و نظریات «چپ‌گرایانه» در انحصار کرملین و شخص استالین باقی بماند، چرا که وحشت از فروپاشی داخلی ایجاد شده بود. دلیل وجود روابط چندگانه میان جنبش‌های چپ‌گرا و سرمایه‌داری را در اروپای غربی و مرکزی درست در راستای همین سیاستگذاری می‌باید جستجو کرد. به طور مثال زمانیکه ارتش آمریکا و انگلستان در جبهة اروپا با نازی‌ها و فاشیست‌ها می‌جنگیدند، در اسپانیا و پرتغال کارشناسان نازی و آمریکائی‌ها دست در دست یکدیگر ارتش فرانکیست‌ها را مورد حمایت قرار می‌دادند! با این وجود نمی‌باید فراموش کرد که نشانه‌هائی در دست است که پیش از سال‌های 1940 سرمایه‌داری‌ها سعی داشتند همین جبهة «غیرروسی» را به تدریج تبدیل به آلترناتیو حکومت استالین کرده، از کرملین در معادلات سیاسی با تکیه بر مخالفان داخلی‌اش باج‌گیری کنند!‌ به هر تقدیر، بحث استراتژی‌ها‌ در نخستین سال‌هائی که به جنگ دوم جهانی منتهی شد، مسلماً طولانی‌تر از آن است که بتواند در این مختصر گنجانده شود.

در مطلب آینده با بازگشت به استالینیسم، «ماجراهای» حزب بلشویک را، اینک که جایگاه تروتسکی به دست طرفداران استالین افتاده دنبال می‌کنیم. چرا که سرنوشت بوخارین، زمانیکه دورة «ماه عسل» وی با استالین رو به پایان گذاشت نیز شایستة بررسی است.





نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة‌ پی‌دی‌اف ـ اسپیس


پیوند این مطلب در گوگل
...