
چقدر دوست داشتم یک کتاب خاطرات بنویسم! مثل لوئی پاستور، ارشمیدس، سوفیالورن و همة مشاهیر جهان! آنوقت، من هم میتوانستم یک کتاب خاطرات از خودم داشته باشم؛ و هر وقت میخواستم ببینم که قبلاً چهها میکردم، میرفتم سراغ کتاب! و از روی فهرست، میگشتم دنبال موضوع. مثلاً «آلبالوپلو»، و میفهمیدم اولین باری که آلبالوپلو خوردم کی بوده! البته سوفیالورن آلبالوپلو نمیخورد! اسپاگتی با شراب کیانتی میخورد، قبل از آنهم آش مارچوبه و یک ذره مارچلو! اصلاً باور میکنید، این سوفیالورن خدابیامرز هنوز زنده است؟! آب توی دل این آدم تکان نمیخورد، عینکش را فقط چند سال پیش عوض کرد! من سن نوة سوفیا را هم ندارم، ولی دیگر امیدی نیست، دارم میمیرم! اصلاً بعضیها جنسشان «خوب» است! مثل همین آیتالله قمی خودمان، بعد از هزار سال مرد! وقتی داستان زندگانی او را شنیدم با خودم گفتم «خاطراتش» چقدر خوب میشد! تمام کتابخانة ملی را باید به خاطرات ایشان اختصاص میدادیم. معروف بود که، از زمان احمدشاه قاجار در «حصر» بوده، چقدر خطرناک بود این آدم! حتماً از قماش همین «اوباش» بود که جدیداً همکارانشان مجبور شدند با کتک و مشت و لگد بازداشتشان کنند!
اصلاً در این دنیا «دوستی» دیگر یک سر سوزن ارزش ندارد! میگوئید نه؟ به همین «اوباش» نگاه کنید، قرار بود اینها با کمک هالهخانم، و خسروخان و ... برای خندة شیرین خاتمی، و ریش پرپشت رفسنجانی یک «کودتای» کوچولو بکنند، یک حکومت مامانی از نوع «بهنودی»، «نوشابهای» و «اسدی» و اینها، برایمان بیاورند سر کار! آقا دوستانشان، اعضای همین نیروهای انتظامی را میگویم، حتی نگذاشتند اینها کارشان را بکنند! با آفتابه کشیدندشان از مبال بیرون، آنقدر «اوباش»، «اوباش» کردند! آنقدر شلوغبازی درآوردند، که کسی حتی اسم و رسم این «اوباش» را هم نپرسد! این بود رسم دوستی و نان و نمکخوری؟ تف به رویتان بیاید!
ما خودمان قبلاً یک دوستی داشتیم که بعداً ساواکی شد! آنقدر ساواکی شد که، آقا نزدیک بود خود ما را هم «لو» بدهد! فرار کردیم، دستش را گذاشتیم توی حنا که بمالد به از آنجا بدتر مادر «محترمهاش»! امروز که سخنان سردار احمدرضا رادان را در روزینامة کیهان خواندم ـ یادمان نرفته که کیهان اسلامی را «سیدخندان» خودمان پایهگذاری کرده، بیاختیار یاد همان ساواکیه افتادم. «سردار»، که معلوم بود از بیخ بیخ «بیلمیرم» است ـ البته سردار جماعت همهشان باید «بیلمیرم» باشند، به اینها میگویند سگ زنجیری حکومت ـ در مصاحبهای داغ و آتشین در واقع مچ حکومت اسلامی را حسابی باز کرده بود! البته قصد بررسی خزعبلات مردم بیسروپا را ندارم! چرا که تحلیل «گفتمان» چنین حیواناتی اصولاً دور از شأن یک انسان است. این جانورها که معمولاً از خودشان حرفی برای گفتن ندارند، مرتب تفالههائی را که بزرگترهایشان تف میکنند، میبلعند، و بعد میخواهند با کلام عملهای که جدیداً ترفیع گرفته، و بجای «نیمه»، «آجرتمام» پرت میکند، همان نکبتی را که «قورت» دادهاند، «آروق بوگندویش» را، تحت عنوان «تحلیلی» از مسائل سیاسی جامعه به خورد بنده و امثال بنده بدهند! یکی نیست بگوید، «برو جانم کشکات را بساب!» تو آنقدر احمقی که همة ملت ایران را هم به اندازة خودت گوساله تصور میکنی! وقتی ترهات این فاضلابهای سازمانهای سیا و اینتلیجنت سرویس را میخوانم، یاد تیمسار ناجی فرماندة نظامی اصفهان میافتم که بعد از برقراری حکومت نظامی در بازار اصفهان میگفت: «به فرمان اعلیحضرت شهر را امن کردیم!»
بله، به فرمان اعلیحضرت که خودش در این مملکت هیچکاره بودند، جناب تیمسار، اصفهان را «امن» فرموده بودند. اگر این «ناجی» بدبخت، که او را هم همان ساواکیها و همپالکیهایش تیرباران کردند، میدانست که سالها پس از مرگ «افتخارآفرینش»، امثال فخرآور، در نقش جاکش «دربار در هجرت»، دختر شایستة ایرانیالاصل کانادائی را میبرد توی اتاقخواب قرمزی «حضرتوالا» رضاسیروس، تا چند صد دلاری کاسبی کند، حتماً خیلی به خودشان مفتخر میشدند! جای تعجب نیست! این دربار، همان جاکش را میخواهد، همان ساواکی را، و از قضای روزگار همان روحالله را! ولی خوب، نمیدانیم رضا سیروس با مهاراجة «کاپوتوالا» در توپ مرواری چه نسبتی دارد؟ امیدوارم کاپوتشان حین عمل سوراخ نشده باشد، و گرنه میشوند مهاراجة «کاپوتسوراخ»!
ولی اینان را با نبرد دلیران چکار؟ از سخنان «سردار» هم که نمیتوانیم زیاد بگوئیم، چون سخن گفتن از ترهات «سردار»، فقط میتواند فشار خون انسان را بالا ببرد، و از آنجا که ما سلامت جسمانی سوفیالورن و آیتالله قمی را نداریم، ممکن است این وبلاگ ناتمام بماند! ولی قول داده بودیم که مچ این مردک حرفمفتزن را باز کنیم، در نتیجه به بررسی قسمت کوچکی از بیانات آتشین «سردار» در مبارزات جهت حفظ نوامیس اسلامی مردم مسلمان ایران میپردازیم، درست همانجا که میفرمایند:
«ما در طرح مبارزه با اراذل كسي را گرفتيم كه هر وقت ميخواست سفر تفريحي به شمال برود به سراغ خانوادههاي محل ميرفت و مثلا به پدر خانواده ميگفت من سه روز ميخواهم بروم شمال، سريع دخترت را بفرست با من بيايد. پدر دختر هم هيچ چارهاي نداشت و حتي از ترس شكايت هم نميكرد.»
بله، عجب دنیائی است! در مملکتی که هزاران هزار انسان نان شب ندارند، و گرسنه میخوابند، «اوباش»، سفر تفریحی به شمال میروند! این را میگویند «واقعیاتی» که از زیر زبان یک آدم زهوار در رفته که «سردار» هم شده، یک باره بیرون میپرد! معلوم نیست این «اوباش» در این شرایط اقتصادی، چه بودجهای جهت مسافرت تفریحی چند روزه به شمال اختصاص میدادهاند؟ به علاوه، در مملکتی که بنده سوار بر یک ماشین آخرین مدل، هر وقت مادرم را همراهی میکردم میگفتم، «مادرجان شناسنامهات را بردار! این بیپدرمادرها شرف و حیثیت ندارند»، یک «اوباش»، جهت سفر «تفریحی» به شمال، در یک محله از پایتخت «امام علی»، رسماً و به صورتی «علنی»، دختر سفارش میدهد، آنهم به پدرش! و صد البته، زمانی که کسی چنین «قدرتهای اجرائی» داشته باشد، کسی هم جرأت نمیکند از ایشان شکایت کند. وقتی میگوئیم یوینفورم پوش جماعت کلهپوک است، بیجهت نیست. سردار «رادان»، فکر میکنند که خوانندگان این مطالب هم حتماً مثل خودشان احمقاند!
مسلم است که در شرایط فعلی مملکت، اگر کسی به سپاه، سازمان اطلاعات و امنیت، بسیج و غیره وابسته نباشد، و اگر از طرف محافل معلومالحال مورد حمایت قرار نگیرد، چنین شکرخوریهائی نمیتواند بکند. حال اگر میگوئیم اعضای این «شبکة کودتا»، که از دورة میرپنج منفور، به دست انگلیس، و سپس پس از 28 مرداد با همراهی سازمان سیا، بر جامعة ایران حاکمیتی بر اساس سرکوب، غارت، خیانت و چپاول تحمیل کردهاند، میباید در تمامی موجودیتش، در برابر افکار عمومی ایرانیان افشا شود، نه برای انتقامجوئی، که جهت دستیابی به آرامشی در سطح جامعه است. در شرایطی که چنین شبکههائی، که پس از خیمهشببازی خونین 22 بهمن حتی قدرتمندتر هم شدند، تحت عناوین مختلف و با استفاده از «روادیدهای» اجنبی و داخلی، در سطح کشور اینچنین فعال باقی ماندهاند، ایرانی هیچگاه روی آسایش، رفاه و آرامش نخواهد دید. ولی مسلماً، چنین مهمی را نمیتوان از گروهها و کسانی انتظار داشت که موجودیت خودشان بر این «شاخ» نکبتبار تکیه دارد!