۴/۰۲/۱۳۸۶

اوباش‌الله!



چقدر دوست داشتم یک کتاب خاطرات بنویسم! مثل لوئی پاستور، ارشمیدس، سوفیالورن و همة مشاهیر جهان! آن‌وقت، من هم می‌توانستم یک کتاب خاطرات از خودم داشته باشم؛ و هر وقت می‌خواستم ببینم که قبلاً چه‌ها می‌کردم، می‌رفتم سراغ کتاب! و از روی فهرست، می‌گشتم دنبال موضوع. مثلاً «آلبالوپلو»، و می‌فهمیدم اولین باری که آلبالوپلو خوردم کی بوده! البته سوفیالورن آلبالوپلو نمی‌خورد! اسپاگتی با شراب کیانتی می‌خورد، قبل از آنهم آش مارچوبه و یک ذره مارچلو! اصلاً باور می‌کنید، این سوفیالورن خدابیامرز هنوز زنده است؟! آب توی دل این آدم تکان نمی‌خورد، عینکش را فقط چند سال پیش عوض کرد! من سن نوة سوفیا را هم ندارم، ولی دیگر امیدی نیست،‌ دارم می‌میرم! اصلاً بعضی‌ها جنس‌شان «خوب» است! مثل همین آیت‌الله ‌قمی خودمان، بعد از هزار سال مرد! وقتی داستان زندگانی او را شنیدم با خودم گفتم «خاطراتش» چقدر خوب می‌شد! تمام کتابخانة ملی را باید به خاطرات ایشان اختصاص می‌دادیم. معروف بود که، از زمان احمدشاه قاجار در «حصر» بوده، چقدر خطرناک بود این آدم! حتماً از قماش همین «اوباش» بود که جدیداً همکارانشان مجبور شدند با کتک و مشت و لگد بازداشت‌شان کنند!

اصلاً در این دنیا «دوستی» دیگر یک سر سوزن ارزش ندارد! می‌گوئید نه؟ به همین «اوباش» نگاه کنید، قرار بود این‌ها با کمک هاله‌خانم، و خسروخان و ... برای خندة شیرین خاتمی، و ریش پرپشت رفسنجانی یک «کودتای» کوچولو بکنند، یک حکومت مامانی از نوع «بهنودی»، «نوشابه‌ای» و «اسدی» و این‌ها، برایمان بیاورند سر کار! ‌آقا دوستان‌شان، اعضای همین نیروهای انتظامی را می‌گویم، حتی نگذاشتند این‌ها کارشان را بکنند! با آفتابه کشیدندشان از مبال بیرون، آنقدر «اوباش»، «اوباش» کردند! آنقدر شلوغ‌بازی درآوردند، که کسی حتی اسم و رسم این‌ «اوباش» را هم نپرسد! این بود رسم دوستی و نان و نمک‌خوری؟ تف به روی‌تان بیاید!

ما خودمان قبلاً یک دوستی داشتیم که بعداً ساواکی شد! آنقدر ساواکی شد که، آقا نزدیک بود خود ما را هم «لو» بدهد! فرار کردیم، دستش را گذاشتیم توی حنا که بمالد به از آنجا بدتر مادر «محترمه‌اش»! امروز که سخنان سردار احمدرضا رادان را در روزی‌نامة کیهان خواندم ـ یادمان نرفته که کیهان اسلامی را «سیدخندان» خودمان پایه‌گذاری کرده، بی‌اختیار یاد همان ساواکیه افتادم. «سردار»، که معلوم بود از بیخ بیخ «بیلمیرم» است ـ البته سردار جماعت همه‌شان باید «بیلمیرم» باشند، به این‌ها می‌گویند سگ‌ زنجیری حکومت ـ در مصاحبه‌ای داغ و آتشین در واقع مچ حکومت اسلامی را حسابی باز کرده بود! البته قصد بررسی خزعبلات مردم بی‌سروپا را ندارم! چرا که تحلیل «گفتمان» چنین حیواناتی اصولاً دور از شأن یک انسان است. این جانورها که معمولاً از خودشان حرفی برای گفتن ندارند، مرتب تفاله‌هائی را که بزرگ‌ترهای‌شان تف می‌کنند، می‌بلعند، و بعد می‌خواهند با کلام عمله‌ای که جدیداً ترفیع گرفته، و بجای «نیمه»، «آجرتمام» پرت می‌کند، همان نکبتی را که «قورت» داده‌اند، «آروق بوگندویش» را، تحت عنوان «تحلیلی» از مسائل سیاسی جامعه به خورد بنده و امثال بنده بدهند! یکی نیست بگوید، «برو جانم کشک‌ات را بساب!» تو آنقدر احمقی که همة ملت ایران را هم به اندازة خودت گوساله تصور می‌کنی! وقتی ترهات این فاضلاب‌های سازمان‌های سیا و اینتلیجنت سرویس را می‌خوانم، یاد تیمسار ناجی فرماندة نظامی اصفهان می‌افتم که بعد از برقراری حکومت نظامی در بازار اصفهان می‌گفت: «به فرمان اعلیحضرت شهر را امن کردیم!»

بله، به فرمان اعلیحضرت که خودش در این مملکت هیچکاره بودند، جناب تیمسار، اصفهان را «امن» فرموده‌ بودند. اگر این «ناجی» بدبخت، که او را هم همان ساواکی‌ها و همپالکی‌هایش تیرباران کردند، می‌دانست که سال‌ها پس از مرگ «افتخارآفرینش»، امثال فخرآور، در نقش جاکش «دربار در هجرت»، دختر شایستة ایرانی‌الاصل کانادائی را می‌برد توی اتاق‌خواب قرمزی «حضرت‌والا» رضاسیروس، تا چند صد دلاری کاسبی کند، حتماً خیلی به خودشان مفتخر می‌شدند! جای تعجب نیست! این دربار، همان جاکش را می‌خواهد، همان ساواکی را، و از قضای روزگار همان روح‌الله را! ولی خوب، نمی‌دانیم رضا سیروس با مهاراجة «کاپوت‌والا» در توپ مرواری چه نسبتی دارد؟ امیدوارم کاپوت‌شان حین عمل سوراخ نشده باشد، و گرنه می‌شوند مهاراجة «کاپوت‌سوراخ»!

ولی اینان را با نبرد دلیران چکار؟ از سخنان «سردار» هم که نمی‌توانیم زیاد بگوئیم، چون سخن گفتن از ترهات «سردار»، فقط می‌تواند فشار خون انسان را بالا ببرد، و از آنجا که ما سلامت جسمانی سوفیالورن و آیت‌الله قمی را نداریم، ممکن است این وبلاگ ناتمام بماند! ولی قول داده بودیم که مچ این مردک حرف‌مفت‌زن‌ را باز کنیم، در نتیجه به بررسی قسمت کوچکی از بیانات آتشین «سردار» در مبارزات جهت حفظ نوامیس اسلامی مردم مسلمان ایران می‌پردازیم، درست همانجا که می‌فرمایند:

«ما در طرح مبارزه با اراذل كسي را گرفتيم كه هر وقت مي‌خواست سفر تفريحي به شمال برود به سراغ خانواده‌هاي محل مي‌رفت و مثلا به پدر خانواده مي‌گفت من سه روز مي‌خواهم بروم شمال، سريع دخترت را بفرست با من بيايد. پدر دختر هم هيچ چاره‌اي نداشت و حتي از ترس شكايت هم نمي‌كرد.»


بله، عجب دنیائی است! در مملکتی که هزاران هزار انسان نان شب ندارند، و گرسنه می‌خوابند، «اوباش»، سفر تفریحی به شمال می‌روند! این را می‌گویند «واقعیاتی» که از زیر زبان یک آدم زهوار در رفته که «سردار» هم شده، یک باره بیرون می‌پرد! معلوم نیست این «اوباش» در این شرایط اقتصادی، چه بودجه‌ای جهت مسافرت تفریحی چند روزه به شمال اختصاص می‌داده‌اند؟ به علاوه، در مملکتی که بنده سوار بر یک ماشین آخرین مدل، هر وقت مادرم را همراهی می‌کردم می‌گفتم، «مادرجان شناسنامه‌ات را بردار! این بی‌پدرمادرها شرف و حیثیت ندارند»، یک «اوباش»، جهت سفر «تفریحی» به شمال، در یک محله از پایتخت «امام علی»، رسماً و به صورتی «علنی»، ‌دختر سفارش می‌دهد، آنهم به پدرش! و صد البته، زمانی که کسی چنین «قدرت‌های ‌اجرائی» داشته باشد، کسی هم جرأت نمی‌کند از ایشان شکایت کند. وقتی می‌گوئیم یوینفورم پوش جماعت کله‌پوک است، بی‌جهت نیست. سردار «رادان»، فکر می‌کنند که خوانندگان این مطالب هم حتماً مثل خودشان احمق‌اند!

مسلم است که در شرایط فعلی مملکت، اگر کسی به سپاه، سازمان اطلاعات و امنیت، بسیج و غیره وابسته نباشد، و اگر از طرف محافل معلوم‌الحال مورد حمایت قرار نگیرد، چنین شکرخوری‌هائی نمی‌تواند بکند. حال اگر می‌گوئیم اعضای این «شبکة کودتا»، که از دورة میرپنج منفور، به دست انگلیس، و سپس پس از 28 مرداد با همراهی سازمان سیا، بر جامعة ایران حاکمیتی بر اساس سرکوب، غارت، خیانت و چپاول تحمیل کرده‌اند‌، می‌باید در تمامی موجودیتش، در برابر افکار عمومی ایرانیان افشا شود، نه برای انتقامجوئی، که جهت دستیابی به آرامشی در سطح جامعه است. در شرایطی که چنین شبکه‌هائی، که پس از خیمه‌شب‌بازی خونین 22 بهمن حتی قدرتمندتر هم شدند، تحت عناوین مختلف و با استفاده از «روادیدهای» اجنبی و داخلی، در سطح کشور اینچنین فعال باقی مانده‌اند، ایرانی هیچگاه روی آسایش، رفاه و آرامش نخواهد دید. ولی مسلماً، چنین مهمی را نمی‌توان از گروه‌ها و کسانی انتظار داشت که موجودیت خودشان بر این «شاخ» نکبت‌بار تکیه دارد!


۴/۰۱/۱۳۸۶

سام و «صنم»!


به آن‌ها که در آغاز هزارة سوم میلادی، بی‌صبرانه انتظار بازگشت کابوس هولناک اجتماعی فاشیسم را می‌کشیدند، و در مقالاتی پرشمار این «واقعیت» را به همگان گوشزد می‌کردند، و می‌نوشتند که، «آزادیخواهی» فرضی سرمایه‌داری در تلاش حفظ موجودیت ننگینش دیگر نفس‌هایش به شماره افتاده، و اینکه دیر یا زود چهرة واقعی این «عروس» هزارداماد، از پس پردة «مردمفریبی‌ها» نمایان خواهد شد، حداقل در برابر آنچه امروز شاهد آن هستیم، می‌باید بر خود ببالند! می‌باید از قدرت پیش‌گوئی احوالات و جریانات تاریخ بشر سخن به میان آورند، از «قدرت‌هائی» در تحلیل بگویند که آنان داشتند، و دیگران بی‌نصیب از آن بودند. آری، این «سوءتفاهم»، این توهم «آزادی‌کش» که مشتی آدمکش، جنگ‌افروز و انسان‌ستیز را بر بام خانه‌های فروریخته، و شهرهای ‌سوخته، «ناجیان» بشریت معرفی می‌کرد، شاید در نوع خود، و طی تاریخ نه چندان افتخارآفرین نوع بشر، یکی از دیرپای‌ترین دروغ‌ها شد!

این نوع «آزادیخواهی»، نه تنها طی دوران طلائی موجودیت‌اش ـ دورة جنگ‌سرد ـ خود را با تکیه بر عناوین مختلف پیوسته «توجیه» می‌کرد، که دشمن «فرضی» و غداری نیز از تاروپود شال و عبای پوسیده‌اش برای خود و جهانیان بافته بود: «مارکسیسم ـ لنینیسم»! این یک «نماد» مطلق پلیدی بود، و دیگری «نماد» نیکی و نیک‌فرجامی؛ در اینکه کدام یک از ایندو «الگوی» خوشبختی در قرعه‌کشی سرنوشت نصیب‌تان می‌شد، و اینکه کدامین را می‌باید «رسماً» می‌پرستیدید، و کدامین را «قلباً» می‌ستودید، طی گذشت سالیان دراز تبدیل به مسئله‌ای کاملاً نسبی شد. به عبارت دیگر، حضورتان در یک جغرافیای سیاسی، «حشر و نشرتان» با یک گروه ویژة اجتماعی، بازی کردن نقش حرفه‌ای‌تان در محدودة حرفی مشخص، کافی بود که تعیین کند، در جهان «نیکان» و «بدان» مهر کدامین الگو بر پیشانی‌تان الصاق خواهد شد! بله، از دیرباز نیز افلاطون، فیلسوف جهان باستان به ما یادآوری می‌کند که، «حقیقت» را می‌باید در ارتباط با دیگری یافت! از آنروز هزاره‌ها گذشته و بشر به صرافت دریافته که «حقیقت» بیشتر از آنچه بازتابی از محدودة خارج از ذهن انسان باشد، از درون لایه‌های ذهن و روح خود او بر وی تابیده؛ بشر نهایت امر دریافت که انسان همیشه «حقیقت» را به دست خود، جهت ارضاء نیازهای خود، و با تکیه بر باورهای فروهشتة ایمانی و بی‌ایمانی خود ساخته. آری، بشر آخرالامر دریافت که اصولاً «حقیقتی» در کار نیست، و جز در کنه ذهن واماندگانی بی‌بهره از عقل نمی‌باید به جستجوی‌ «حقیقت» پرداخت.

و امروز پس از گذشت سال‌های دراز از فروپاشی «فریبی» که «جنگ‌سرد» نام گرفت، بسیاری دریافته‌اند که «حقیقت» سیاسی و راهبردی قرن بیستم را نیز مشتی آدمکش، برای حفظ منافع خود بر سرنوشت «بشریت» رقم زده بودند. «حقیقتی» که فرضاً می‌بایست یا با «آزادی»، به معنای شرکت در چپاول ملت‌های جهان در غرب عجیبن می‌شد، و یا با تعریفی مضحک از «عدالت اجتماعی»، که در تبلیغات با گرسنگی و درماندگی در شرق همراه و همگام نشان داده می‌شد! در عمل، از این‌دو «حقیقت» کسی را گریزی نبود. یا این، یا آن! ‌

هیچکس نمی‌گفت، و شاید هنوز هم قلیل باشند آنان که می‌گویند، این تقسیم بشریت به چه حقی و از چه مسیری اصولاً‌ امکانپذیر شد؟ چه کسی به بشریت چنین «درس» احمقانه‌ای داده، که اینک همگان می‌باید حرف به حرف آنرا از بهر کرده و برای یکدیگر بازگوی‌اند؟ همانطور که محمدرضا پهلوی به حساب خود «اصلاحات ارضی» کرده بود، شرق و غرب هم به حساب خودشان «اصلاحات استراتژیک» بر جهانیان تحمیل کرده بودند؛ حرف آخر نیز در هر دو اردوگاه، از دهان جنگ‌آوران و جانیان حاکم یکی بود: مخالفت ریشه‌ای با فاشیسم هیتلری! اگر در فرهنگ‌های گویشی، دروغی را بتوان «شاخدار» نامید، این همان دروغ شاخدار در تاریخ بشری است! یانکی‌ جماعت که عمری را به حمایت از سرمایه‌سالاری محافل یهودی در نیویورک، بوستون و شیکاگو گذرانده بود، آنگلوساکسون‌های لندن نشین که از سال‌های دور بانک‌داران‌ عمدة کشورشان محافل یهودیان بودند، فرانسوی جماعت که هنوز در زباله‌دان خاندان‌های «شرایبر» و «روچیلد» نان و آب می‌خورد، حتماً می‌بایست از یهودستیزی هیتلر بسیار آشفته خاطر می‌شدند! فقط نمی‌دانیم چه شد که این محافل تصمیم‌گیرنده، برای جلوگیری از یک جنایت علیة بشریت تا به این اندازه از خود «صبر» و «تحمل» هم نشان دادند! چگونه شد که اربابان این نظام‌های سرمایه‌داری را مشتی افسر «اس‌اس» و لباس‌مشکی‌ها ـ با پیراهن مشکی‌های حسینی که بعدها نمونه برداران همین اراذل بودند فعلاً اشتباه نشود ـ زیر مشت و لگد فاشیست جماعت می‌کوبیدند، و دولت‌های وابسته به هم اینان، از خود اینهمه «سعة صدر» نشان می‌دادند؟

و در فراسوی مرزهای جهان «آزاد»، آنجا که آزادی را «بورژوازی» می‌خواندند، ولی از قضای روزگار «عدالت اجتماعی» در تبلیغات «استکانوف‌ها»، تا می‌خواستیم «حی» و «حاضر» بود، زیر گنبد کبود، استالین نامی هم نشسته بود! و ایشان هم با هیتلر هیچ میانة خوبی نداشتند، هر چند که رسماً عهدنامة «عدم تعرض» امضاء می‌‌کردند! اینهمه «نازی‌ستیزی»، یکی به نام «آزادی» و دیگری به نام «عدالت‌اجتماعی»، همان نسخة 60 ساله‌ای شد که شربت هولناک و قرص‌های کشنده‌اش را به فرد، فرد مردم جهان خوراندند! مارکسیست‌هائی که برای مخالفان هم مسلک خود، آنگاه که در برابر پرستشگاه لنینیسم دولتی چمباتمه زده بودند، حق حیات هم قائل نبودند، و هزاران تن از اینان را برای رسیدن به بهشت «سوسیالیسم» زنده، زنده به گور می‌سپردند، «دیکتاتوری» را اصلاً «تحمل» نمی‌کردند! شاید هیچ حیوانی به اندازة انسان «احمق» نباشد؛ و این آخوند جماعت که بشر را به نقل از کاغذپاره‌هائی که معلوم نیست از کدام شتربان تحویل گرفته‌اند، «اشرف مخلوقات» می‌خوانند، خودشان مسلماً احمق‌ترین احمق‌ها در این جهان‌اند. هیچکس از رفیق استالین نمی‌پرسید، تعریف ایشان از «دیکتاتوری» در تاریخ بشر چرا اینقدر «غایب» است! بله، ایشان «دیکتاتور نیک» بودند؛ دیگران انواع بدش! اینکه دیگر زبان «دیالکتیک ماتریالیستی» لازم نداشت، از چنگیزخان هم اگر می‌پرسیدی، به زبان ترک‌های آسیای مرکزی، همین «اصول» را برایت باز می‌گفت!

بله، این سئوال‌ها محلی از اعراب نداشت، چرا که بشر «متفکر» است، و از آنجا که «متفکر» است و از قدرت تفکر بهره‌مند، با او همان می‌توان کرد که با هیچ سگی نمی‌توانید بکنید؛ «زهرمار» را هم می‌توان پس از مدتی لفاظی به نام «آب‌نبات» به خوردش بدهید! همانطور که امروز کور نیستیم و می‌بینیم که، در تهران دکة «آب‌نبات» فروش‌ها هنوز کارشان بسیار سکه است! ‌از این‌ها سئوا‌ل‌ها «بوی» ناهماهنگی می‌آید، و قدرتمندان که هنوز نه شیوه‌های عمل‌شان، نه فلسفة حکومت‌شان، و نه ماهیت قدرت‌پرستی‌‌های‌شان از دورة شاه وزوزک تاکنون یک سر انگشت تغییر نکرده، از این حرف‌ها اصولاً خوش‌شان نمی‌آید، و به قول روح‌الله این حرف‌ها «تفرقه» هم می‌اندازد! «تفرقه» در میان طرفداران «رهبر»، در میان پیشمرگانی که قرار است جان‌شان را فدای یک دیوانة قدرت و نوکر اجنبی هم بکنند. دیدیم که روح‌الله، چگونه در تأئید نظریات کارشناسان سازمان سیا، با خطی زیبا و خوش، شخصاً خودشان نوشته‌اند و یادداشت‌اشان هم امروز روی خطوط اینترنت دست به دست می‌گردد که، «اگر بنا بر نفاق باشد، بکشیدشان!» چرا که «نفاق» نان بعضی‌ها را آجر می‌کند، مملکت می‌باید رئیس و صاحب‌اختیار داشته باشد، از قبیل آخوند، شاه، شیخ، رئیس جمهور، خلاصه یک سرخر که مردم را به «زنجیر» بکشد! مگر بشریت و تمدن بشری، بدون زنجیر دیده‌اید؟ اگر روزی میمونی بدون زنجیر دیدید، مطمئن باشید که، «بشر» بدون زنجیر اصلاً نخواهید دید، چرا که این موجود نامش «بشر» نخواهد بود! این نوع «بشر»، نفاق می‌اندازد و می‌باید او را به فرموده «بکشید!» تا حاج‌آقا حکومت مورد نظرشان را بر یک مملکت حاکم کنند، و هزاران نفر دیگر را هم بکشند، و توی سر همه هم بزنند، تا آخر سر دولت مجبور شود به دور قبرش شیشه بکشد که مردم زجر دیده، ‌ برای توشة آخرت‌اش، مدفوع توی «ضریح» مطهرش نیاندازند! این‌هاست اهداف «بلندبالای» سیاست‌مداران نامی!

حالا بعضی‌ها صریحاً می‌گویند، این حرف‌ها متعلق به گذشته‌هاست! بله، درست می‌گویند، ولی این گذشته‌ها، آنقدر تکرار شده که دیگر حال هر چه آدمیزاده است، از این تاریخ و ملت‌ و کشور به هم می‌خورد. امروز می‌بینیم آنان که ارواح شکم‌شان با «فاشیسم» مبارزه کرده بودند، یکی پس از دیگری به دامان همان فاشیسم، از نوع بازاری‌تر و خاک‌برسرترش فرو می‌افتند، همین فرداست که حتماً می‌باید با حضور جرج بوش، سرکوزی، آنجلا مرکل و دیگر «کرکس‌های» ضدفاشیست، از مجسمة هیتلر در میدان «اتوال» پاریس پرده‌برداری هم بکنیم! ولی اگر چنین روزی را به چشم دیدید، یادی از این وبلاگ هم بکنید!




۳/۳۱/۱۳۸۶

خر و «دبلومات»!



از قدیم الایام در کشور ایران، گویا این اصل رایج بوده که بعضی‌ها درست بر عکس تمایلات‌شان سخن بگویند، و اینکار را آنقدر ادامه بدهند که حتی بر خلاف تمایلات‌شان عمل هم بکنند. امروز در گویش‌های روزانه و شاید «غیرادبی»، به اینکار می‌گویند، «آدرس عوضی دادن»! اینچنین بود که، «آدرس عوضی» دادن، اصولاً قسمتی از فرهنگ ما ایرانیان شد! مثلاً مطمئن هستم، زمانیکه اسکندر آمد تا تخت‌جمشید را آتش بزند ـ و می‌گویند مست بود ـ گروهی از ایرانیان حاضر در «جلسه» دویدند، و مشعل‌های فروزان و دست اول خوب، برای پسر فیلیپ مقدونی آوردند که خدائی ناکرده یک دفعه در حین آتش‌افروزی مشعل‌مبارکشان خاموش نشود! به مصداق «میهمان حبیب خداست»، اگر این مشعل‌ها در حین عمل خاموش می‌شد، و تخت‌جمشید آتش نمی‌گرفت، در کتاب‌های تاریخ ملت‌های دیگر چقدر به کیفیت بد مشعل‌های هخامنشیان متلک می‌گفتند؟ آبروی‌مان می‌رفت! از حق نگذریم مشعل‌های خوبی برایش آوردند، آنقدر خوب بود که یکهو دست خودش هم آتش گرفت، و معروف است که «رکسانا» دختر داریوش سوم خودش را انداخت روی دست اسکندر که، «خدا مرگم بده! دست قاتل بابام آتش گرفت!»

البته بنده از قضیة روابط دختر داریوش سوم با اسکندر چیزی نمی‌دانم، ولی اگر کسانی دوست دارند اطلاعات بیشتری داشته باشند می‌توانند سری به یک سایت «ایکس‌ایکس» بزنند و جزئیات را از نزدیک مشاهده بفرمایند! فکر می‌کنم تنها زاویه‌ای که در روابط ابنای بشر از آن دوران تا به امروز هیچگونه تغییری به خود ندیده، همین یک «زاویه» باشد! ولی برای آنکه از موضوع اصلی هم دور نشویم، اضافه کنیم که، بلاگردانی دختر داریوش سوم برای اسکندر هم، باید یکی از همان «آدرس عوضی دادن‌ها» باشد! فکرش را بکنید امروز، در کتاب‌های تاریخ می‌نوشتند، «داریوش سوم، یک دختر پررو و بدترکیب داشت که دست مبارک اسکندر که آتش گرفت رویش را کرد آنطرف! و شاید هم گفت به جهنم!» آنوقت چه می‌کردیم؟ همة این حرف‌ها را زدیم تا برسیم سر این مطلب بی‌اهمیت که روز و روزگاری در یک کتاب خواندم: «در زندگی زخم‌هائی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.» چه حرف‌ها! تا حالا دیده‌اید که زخم در انزوا «روح» بتراشد؟ حتی سلمانی‌ها هم در «انزوا» نمی‌تراشند. تنها کسی که در انزوا تراشید، خاتمی بود که داروی نظافت را در انزوا ریخت توی گلوی سعیدامامی! تازه «انزوای انزوا» هم نبود، چند نفر دست و پایش را گرفته بودند!

ما خودمان وقتی بچه بودیم، یک روزی با لگد زدیم توی تخم یکی از همبازی‌های‌مان! یعنی اصلاً دعوا نبود، کشتی بود! من نقش جهان پهلوان را بازی می‌کردم، او هم قرار بود نقش آن قهرمان روس را بازی کند که ضربه شد! ولی هر چه زور زدم ضربه نشد! عصبانی شدم، با لگد زدم توی تخم‌اش! بعدها باباش یک روز گفت، «پسرم مقطوع‌الانسل شد»! ما هم فکر کردیم بیماری لاعلاجی گرفته، دیگر با او بازی نکردیم، و می‌گفتیم، «مقطوع‌الانسل، مقطوع‌الانسل‌!» بعدها که ازدواج کرد، معنی مقطوع‌الانسل را فهمیدیم، چون چهار تا پسر کاکل زری پشت سر هم پیدا کرد، اصلاً زنش فرصت نمی‌کرد وضع حمل کند! همانطور که دیدیم، بابای او هم آنروز، «آدرس عوضی داد!»

امروز تمامی صفحات اینترنت فارسی به همین آدرس‌های عوضی اختصاص پیدا کرده، مثلاً بی‌بی‌سی امروز نوشت: «هشدار دربارة کاهش تغذیه با شیر مادر»! در صورتیکه، ما خودمان شاهد بودیم یکی از بچه‌های کوچه‌مان را مادرش اصلاً شیر نداد! یک خر آورده بودند، و خر به بچه شیر می‌داد. بعد از چند ماه هم مرد! ولی بچه وزیر شد! اسمش را هم اینجا نمی‌آوریم! ولی حالا این چه نوع هشدار است که بی‌بی‌سی چاپ می‌کند؟ نکند می‌خواهند ما ملت را از «مفاخرمان» جدا کنند؟ یک جای دیگر هم نوشته: « ضرب و شتم ديپلمات کويتی در تهران»! مگر در تهران ضرب و شتم می‌کنند؟ در چمن دانشگاه سابق نماز می‌خوانند! بعد هم از قول روزنامة القبس چاپ کویت نوشته: «اعتداء ایرانی علا دبلوماسی ... » خجالت هم خوب چیزی است، از کی تا به حال «دیپلماسی» را «دبلوماسی» می‌نویسند؟ مگر ما سواد فارسی نداریم؟ حتماً «برادران» هم از این دیپلمات در دم پرسیده‌اند، «چکاره هستی؟» و او گفته، «دبلومات»! این جواب است؟ حق‌اش نیست کتک بخورد؟ آقا! این «برادران» اصلاً اعصاب برایشان نمانده، نه تنها بابای همه‌شون حضرت آدمه، حالا هم از صبح خروس‌خوانان از مردم فحش می‌خورند، تا شب که می‌روند کپة مرگ‌شان را بگذارند! آنوقت است که از عیال فحش می‌خورند! مثلاً عیال می‌گوید، «تو چرا رئیس جهمور نشدی؟ مگر از احمدی‌نژاد چیزی کم داری؟» بیا و درستش کن!

بیخود «اصلاح‌طلب» و این حرف‌ها در آورده‌اند، این «روزنا» هم نوشته بود، یک خانمی که در رختشویخانه کار می‌کرد، بعد از بردن چند میلیون دلار جایزة بخت‌آزمائی دوباره برگشته سر کارش! وقتی پرسیده‌اند چرا برگشتی؟ گفته: «می‌خواستم زندگی طبیعی خودم را دنبال کنم!» آخر زندگی طبیعی آدم توی رختشویخانه باید باشد؟ به عقیدة شما، این «آدرس عوضی نیست؟» چرا این‌ها همه «عوضی» است. این خانم باید همان خره باشد که شیرش را دوشیدند و مرد، بیخود می‌گویند مرده! یا اصلاً همان جاسوسه باشد که، نقش «دبلومات» بازی کرد! اصلاً از همه مهم‌تر، کسی که این «دبلومات» را زد، باید همان خره باشد که زندگی طبیعی‌اش را دنبال کرده! نظر شما چیست؟

۳/۳۰/۱۳۸۶

خیار چنبر در صحرا!



امروز در جریان یک بمب‌گذاری در نزدیکی یک مسجد متعلق به شیعیان در شهر بغداد، بر اساس گزارشات ارسالی تاکنون 75 تن جان خود را از دست داده‌اند، و شمار زخمی‌ها بیش از 200 نفر اعلام شده. این در حالی است که بیش از 10 هزار تن از نیروهای نظامی آمریکا در شمال همین شهر، خود را درگیر جنگی «همه جانبه» با آنچه «القاعده» عنوان می‌کنند، کرده‌اند! زمانی که جرج بوش، پس از چند روز جنگ نمایشی در عراق و پیروزی بر یک دولت عروسکی و استعماری به نام دولت بعث، بر عرشة یک کشتی جنگی ایالات متحد ظاهر شد، و سخن از پایان یافتن «جنگ» و به دست آوردن نتایج مورد نظر به میان آورد، شور و هیجان فراوانی سراسر کوچه خیابان‌های ینگه‌دنیا را فراگرفت. آن‌ها که از جنگ «استقبال» کرده‌ بودند به مخالفان می‌گفتند: «دیدید! اگر به حرف شما گوش کرده‌ بودیم، حالا آمریکا در برابر یک دیکتاتور شکست خورده بود! گوش نکردیم و پیروز هم شدیم!» بله، اینان آنروز «پیروز» شدند، ولی نگفتند بر چه چیزی «پیروز» شدند!

پیروزی بر صدام حسین، اصولاً اینهمه داد و فریاد و عربده‌کشی لازم نداشت. صدام حسین، چون انواع دیگر حاکمان دست به سینة جهان سوم، سرش توی دیگ پلوی ارباب بود، می‌توانستند ایشان را با یک کودتای کوچولو، مثل محمدرضا پهلوی بر ‌داشته و «امام» جایش بگذارند، ولی خوب عوامل مهیا نبود، و «امام» هم در ایران دستش زیر سنگ پوتین رفته بود، در نتیجه «لشکرکشی» کردند! ولی از این «پیروزی» تا دستیابی به «پیروزی بر ملت عراق» راه درازی است. و جماعت حزب‌الله آمریکائی اصولاً از روز نخست نمی‌دانستند برای چه نظامیان‌شان را به عراق فرستاده‌اند، در آن روزها اینان فکر می‌کردند که «اهداف» حاصل شده! اینکه «اهداف» چیست، دیگر اهمیتی نداشت. ما ایرانیان از آنجا که از دست «خلق‌الله» و لات‌بازی‌های جماعت حزب‌الله حسابی عصبی شده‌ایم، بعضی اوقات فکر می‌کنیم که این «متاع» فقط مخصوص کشور ایران، و یا جهان سوم است! اشتباه می‌کنیم! این «متاع» ویژه، در اصل و در وهلة نخست، در جهان ابرقدرتی ساخته و پرداخته شد، و آنزمان که کارآئی‌اش را تأئید کردند، برای دیگر کشورها هم صادر شد!

این جماعت «همیشه‌درصحنه»، در تاریخ معاصر آمریکا نقش بسیار «سرنوشت‌سازی» بازی کرده. شاید بسیاری از هموطنان ما ندانند، ولی طی تظاهرات مخالفان دولت در آمریکا معمولاً همین «چوبدارها» یک مرتبه از سوراخ و سنبه‌ها بیرون می‌آیند و به شیوة سربازان امام زمان خودمان در تهران و شهرستان‌ها، منافقین را حسابی گوشمالی می‌دهند! سال‌ها پیش در یکی از خیابان‌های شهر نیویورک شخصاً شاهد چنین صحنه‌هائی بودم و بعدها که در تهران در نخستین روزهای کودتای 22 بهمن گروه‌های سازمان‌یافتة اراذل دولتی را می‌دیدم که با پنجه‌بکس، چاقو و شیشه شکسته به مردم حمله می‌کردند، بی‌اختیار می‌خواستیم بروم جلو و به زبان ارباب‌شان بگویم: «ها دو یو دو؟!»

از مطلب دور شدیم! همانطور که در بالا می‌گفتم، مقصود جرج بوش از «پیروزی»، پیروزی نه بر ملت عراق، که بر صدام حسین بود، ولی بعضی‌ها اشتباه کردند! و دلشان را هم صابون زده بودند که حالا برای تعطیلات می‌روند در ساحل خلیج‌فارس و بعد از آب تنی چند تا کوسه ماهی هم صید کرده، با آن‌ها عکس یادگاری می‌گیرند. شب‌ها هم بعد از چندین ساعت پوکر «بسته» و «روباز» و «طاق‌باز» و ... در کازینو «بغداد»، با 6 یا 7 هفت تن از کنیزکان ارتش آمریکا تشریف می‌برند توی یکی از آن سوئیت‌های رویائی، یکی پای‌ بوگندوی‌شان را می‌مالد، یکی مشک‌ پشمالوی‌شان را می‌خاراند، و یکی هم ... اینهمه تصاویر رویائی به یک باره تبدیل شد به این کابوس هولناک که 2 روز است یک هواپیمای «اف زهرمارشان» افتاده، جرأت نمی‌کنند بگویند کی زده و خلبان‌های عزیزتر از تخم‌چشم‌شان کجا هستند!

بله، این‌ها فکر کرده بودند که «پیروزی» بر عراق هم مثل «پیروزی» بر ملت ایران است؛ می‌خواستند در عراق هم‌ یک «آخوند» پیدا کنند، عمامه‌اش را حسابی چرب کنند، و بچپانند به ماتحت ملت! و «پیروزی» هم به این ترتیب سریعاً به دست می‌آمد، بعد هم حضرت رئیس جمهور می‌رفتند روی عرشة کشتی «ژست» می‌گرفتند، و سخنرانی می‌کردند. نه خیر! این کارها را فقط در کشور ایران می‌توان کرد، همه جا نمی‌شود! حالا چند سال آزگار است که هی توی کوچه محله‌های عراق بمب می‌گذارند تا شاید فرجی شود و مردم شلوغ بکنند و به جان هم بیافتند که این‌ها هم بتوانند تحت عنوان اینکه «جنگ داخلی» شده، و «دمکراسی، بی دمکراسی»، لشوش‌ها را مسلح کنند و بیاندازند به جان یکدیگر تا بتوانند نیروهای «سربلند» ارتش یانکی‌ها را هم بردارند و دست‌جمعی بروند کویت!

بروند در کویت، زیر سایة شیخ‌جابر آل‌نسناس چادر بزنند، هی نفت بچاپند، و هی به لشوش عراق تفنگ بفروشند، و بگویند حکومت اسلامی تفنگ می‌فروشد. البته حکومت اسلامی هم می‌فروشد، «کادوئی» هم ارسال می‌کند، چشمش کور، مگر «ها دو یو دو» را بالا نشنیدید، از خودشان‌اند. فرداست که روی یکی از این فلاش‌های «بازاری» سایت گویا یک خانم مکش‌مرگ‌ما، با ظاهری «پیش اسلامی و شاهنشاهی» نمایان می‌شوند و می‌فرمایند: «ارسال انواع اسلحه به عراق در اسرع وقت!» پولش را هم اول می‌دهیم به رفسنجانی، تا او هم بفرستد برای بوش! این‌ها خواب‌هائی بود که این بوش مادر مرده برای خودش و دوستان‌اش دیده بود. این مردک بی‌عقل به فکرش هم نمی‌رسید که پوتین بتواند توی صحرای کربلا، که عقرب هم از تشنگی هلاک می‌شود، چنین خیارچنبرهای بزرگ و آبداری برای خوشامدگوئی به لشکریان ینگه دنیا کاشته باشد! اصلاً‌ معلوم نیست آب این کشت و زرع را از کجا آورده‌اند!؟

از آنجا که سال‌هاست همگی در عالم حجج، اسلام و مسلمین در جا می‌زنیم، بنده هم مدتی است که خواب‌های «دینی» می‌بینم. مثلاً دیشب، حضرت عباس به خوابم آمد. گفتم، یا حضرت خسته نباشید! گفت «لا!» (مقصود این بود که نیستم!) دیدم چند مشک پر آب بر دوش دارد، گفتم یا حضرت برای امام حسین می‌برید؟ گفت «لا!» (همان بالا گفتم یعنی چه!) گفتم برای که می‌برید یا حضرتا؟ گفت برای ملت مصیبت دیدة عراق می‌برم که جالیز خیارشان را آبیاری کنند، و پدر این بنی‌امیه را در بیاورند. گفتم بنی‌امیه از بین رفته، امروز «بنی‌بوشیه» آمده که روی آن‌ها را سفید می‌کند. خندید و گفت، «این بنی‌بوشیه هم عاقبت کارش مثل بنی‌امیه است!» گفتم این‌ها خیلی قرمساق‌تر از این حرف‌ها هستند از آن طرف دنیا با رزمناو‌های هواپیمابر می‌آیند، می‌کشند، غارت می‌کنند و می‌برند، یک ساختمان بزرگ هم در شهرشان ساخته‌اند که توی آن مرتب رأی می‌گیرند و حکم جهانی صادر می‌کنند. کمی تعجب کرد! و من هم ادامه دادم و گفتم، «قدرت خداوند شما، یا حضرتا! در برابر قدرت این‌ها مثل گوزمگس است در برابر طوفان نوح!» خیلی ناراحت شد و گفت حال کجا هستند؟ گفتم مشکل نیست همه جا پیدایشان می‌کنید، یعنی اگر خودشان نباشند نوکران‌شان همه جا هستند! مشک‌ها را داد به من و گفت، «اگر حسین را دیدی بده بنوشد! طفلک تشنه است!» گفتم کجا تشریف می‌برید؟ چیزی نگفت و به راه افتاد، فریاد زدم، «یا حضرتا!» برگشت، از کاسة چشمانش خون می‌چکید، خیلی جا خوردم. جواب داد: «ها دو یو دو؟!»


۳/۲۹/۱۳۸۶

امنیت و آبدارچی!



ماه‌ها پس از آغاز هیاهوئی که نام بحران «هسته‌ای» بر خود گذاشت، شاهدیم که به تدریج بازیگران نشاندار آمریکا در حکومت اسلامی سر از لانه‌‌های خود به در می‌آورند. و در همین راستا بیاناتی ایراد می‌کنند که در عمل، نشاندهندة تمایالات و مسیرهای حرکت سیاسی‌ جناح‌های وابسته به اینان است. به شهادت وبلاگ‌هائی که از روز نخست در مورد بحران دست‌ساز «هسته‌ای» نوشته‌ایم، این عملیات از آغاز، پیوسته برنامه‌ای تحت نظر آمریکا و صرفاً جهت ایجاد فشار هر چه بیشتر بر روسیه معرفی شد. و امروز نیز بر همین مقام پای می‌فشاریم. شاید بعضی صاحب‌نظران با این دید موافق نباشند، و این تمایل در برخی جناح‌های حکومت «عدل‌علی» دیده می‌شود که، آمریکا را در مقام «سنگ» بزرگ بر سر راه آنچه «استقلال» هسته‌ای ایران لقب داده‌اند، معرفی کنند. ولی امروز، پس از گذشت ماه‌ها از این «تئاتر» مضحک که فقط عروسک‌کوکی‌های روی صحنة آن می‌توانستند حکایاتش را جدی انگارند، می‌بینیم که در روزی‌نامة آفتاب یزد، مورخ 27 خرداد، از زبان فردی به نام احمدی، عضو «کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی» مجلس شوربا، به صراحت سخن از عدم تمایل روسیه جهت همکاری با طرح‌های تسلیحات هسته‌ای در ایران به میان می‌آید! این سئوال پیش می‌آید که، در جهان سیاست، آنهم جهان سیاست استعماری در کشوری سرکوب شده چون ایران، چنین صراحت لهجه‌ای چه معنائی می‌تواند داشته باشد؟

روزی که آمریکائی‌ها از طریق مستشاران نظامی خود در کشور پاکستان دست به یک آزمایش هسته‌ای زدند، رسانه‌های دنباله‌رو کاخ سفید، «بمب اتمی» پاکستان را بمب جهان اسلام خواندند! البته از همان روز کاملاً روشن بود که «بمب‌جهان اسلام» زیر نظر سازمان سیا آماده می‌شود، و در هر موقعیتی، خصوصاً زمانی که هند دست به آزمایشاتی هسته‌ای می‌زد، 24 ساعت بعد، گروهی از تکنیسین‌های آمریکائی سر از پاکستان در می‌آوردند و ناگهان «بمبی» هم از جانب جهان اسلام منفجر می‌شد! «بمب‌جهان اسلام» در واقع جوابی بود به تهدیدات اتحادشوروی سابق به موجودیت و حاکمیت کشور پاکستان، کشوری که عملاً سال‌ها پشت‌جبهة طالبان و «مجاهدین مسلمان» افغانی شده بود، و سازمان سیا، با تزریق میلیاردها دلار از محل بودجة نفتی شیخک‌های خلیج فارس، اینکشور را به یک پادگان اسلامی و «ضد کمونیست» تبدیل کرده بود. ولی همانطور که دیدیم، پس از قطعی شدن برنامة افغانستان و فروافتادن منطقه به دست ارتش آمریکا نیز، «بمب‌اسلامی» کاربردهای خود را نگاه داشته؛ هم در ارتباط با تهدیدات هند در شبه‌قاره، و هم در ارتباطات با آمریکائی‌ها در افغانستان. از یک امر کلی نمی‌توان چشم‌پوشی کرد: یک بمب اتم، خصوصاً زمانی که اختیارش در دست یک قدرت استعماری باشد، شاید یکی از بهترین ابزارهای موجود در سیاستگذاری است.

در واقع، «بمبی» که در تبلیغات اسلامی‌ها، آمریکا ملت مسلمان را از نعمت آن «محروم» کرده بود، بمبی از نوع پاکستانی بود. بمبی که نظارت کامل آن بر عهدة سازمان سیا خواهد بود، و زمانی که این سازمان صلاح بیند جهت تحت فشار قرار دادن روسیه، چین و یا حتی هند می‌تواند در یکی از بیابان‌های دور افتادة ایران به فرمان پنتاگون «منفجر»‌ شود. هیاهوئی که در آغاز کار، احمدی‌نژاد، رفسنجانی و خصوصاً عمله‌واکرة اینان در خارج از کشور، تحت عنوان حفظ «استقلال هسته‌ای» ایران به راه انداخته بودند، در واقع ریختن آب به آسیاب سرمایه‌داری آمریکا بود. چرا که این نوع «تسلیحات» پیچیده، طی تاریخ استعماری معاصر، همانطور که در مورد نیروی هوائی شاه سابق ایران، و بعدها نیروی هوائی صدام حسین دیدیم، نه برای حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشورها، که جهت اعمال نظارت بر حاکمیت‌های دست‌نشانده در منطقه از سوی قدرت‌های استعماری مستقر می‌شود. و زمانی که در عمل کشورهای تحت سلطه، نیازمند بهره‌برداری از چنین قدرت‌های آتش و آتش‌باری‌ها هستند، نبود قطعات، غیبت ناگهانی کارشناسان، و ... این ابزار پیشرفته و کارساز را به اسقاطی‌هائی غیرقابل استفاده تبدیل خواهد کرد. به طور مثال، نیروی هوائی پیشرفتة صدام حسین، طی دو جنگ خلیج‌فارس حتی یک گلوله هم به سوی هواپیماهائی که به مرزهای هوائی عراق تجاوز کردند، شلیک نکرد. این سئوال پیش می‌آید که صدها میلیارد دلار بودجه‌های این نیروی هوائی عملاً به چه کار آمده است؟ اگر در مورد عراق در دوران صدام حسین سخن بگوئیم، جواب ساده است: این دلارها از طریق انتقال ارز از بانک‌های غربی به جیب طرف‌های روسی رفت، تا بتواند هزینة ارزی ضروری در مورد تحقیقات نیروی هوائی و فضانوردی شوروی را «تأمین» کند، هر چند که در هر مورد، این جزئیات متفاوت است، ماهیت چنین نقل و انتقالات مالی هیچگاه عملاً تغییر نخواهد کرد؛ مسیر نهائی این نقل و انتقالات، پیوسته به ضرر ملت‌ها، و در جیب قدرت‌های بزرگ قرار خواهد گرفت.

ولی در خبری که روزی‌نامة آفتاب‌یزد بر روی اینترنت منتشر کرده، فقط مسئلة بهره‌برداری از «فناوری» هسته‌ای و عدم همکاری روسیه با این فناوری در میان نبود؛ آقای احمدی، طی این مصاحبه، همزمان تلاش فراوان کردند که به خوانندگان محترم نشریه این مسئله را تفهیم کنند که از دوران عهدنامة گلستان و ترکمانچای، اصولاً روسیه با پیشرفت ایرانیان مخالفت داشته! اینکه یک عضو فعال در «کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی»، با این صراحت به نتیجه‌گیری در مورد تاریخ یکصدسالة اخیر در روابط ایران و همسایة قدرتمند شمالی آن بپردازد، مسلماً نشانه‌ای کامل از «بی‌سیاستی» و لودگی است! همه می‌دانیم که حضور تفنگچی‌های یانکی‌ در مرزهای افغانستان و عراق، بعضی‌ها را «هوائی» کرده، ولی این بعضی‌ها بهتر است قبل از باز کردن دهان مبارک‌شان بدانند که مسجد اصلاً جای گوزیدن نیست! در راستای همین ادعاست که، شاهدیم گزارش درافشانی‌های آقای احمدی، فقط چند ساعتی بر روی سایت آفتاب یزد «دوام» آورد، و به طور کلی از صحنه پاک شده، به لقاء‌الله پیوست! و بجای این گزارش «روشنگرانه»، خبر ورود لاوروف وزیر امور خارجه روسیه به ایران، در چارچوب مذاکرات مربوط به مسائل دریای خزر «جای» گرفت!

در اینکه بازاری، آخوند و بچه‌آخوند جماعت همگی ریزه ‌خوار آمریکائی‌ها هستند، جای هیچ شک و شبهه‌ای نیست؛ ولی این حضرات که 28 سال است نان جنگ «فرضی» با امپریالیست آمریکا را هم می‌خورند، پس از فروپاشی شوروی و خصوصاً پس از حضور ارتش اربابان‌شان در مرزهای ایران، دیگر بکلی دست و پایشان را گم کرده‌اند. عطر نوکری و سرسپردگی امپریالیسم آنچنان وجود پلید اینان را آکنده، که از یک فرسنگی رایحة مهوع‌اش مشام هر انسانی را می‌آزارد. این جانوران، که تا دیروز حتی فرزندان‌شان را هم در راه تشکیل و پایه‌ریزی یک حکومت وابسته به آمریکا تیرباران می‌کردند، امروز به صراحت پای را فراتر از گلیم خودشان دراز می‌کنند، و استقلال، صلح و ‌آرامش یک ملت را هدف قرار داده‌اند. مخالفت با سیاست‌های روسیه و اینگونه گردنکشی‌ها در شرایطی صورت می‌گیرد، که کوچکترین اشاره از سوی این روسیه می‌تواند به نابودی تمامی کشور ایران منجر شود. چنین اعمالی فقط به دلیل پشت‌گرمی به حمایت ارتش آمریکا می‌تواند صورت گیرد. می‌باید از «حضرت» احمدی پرسید، «چه کسانی به شما تا به این حد اطمینان داده‌اند که به خود اجازه می‌دهید، دو روز پیش از ورود وزیر امور خارجه روسیه به ایران، تاریخچه‌ای ساختگی بر علیة ملت روسیه به مطبوعات ایران ارائه دهید؟» و «آفتاب یزد»، به چه اجازه‌ای چنین گزارشی را تحت عنوان مصاحبة رسمی با یک عضو «کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی»، روی شبکة اینترنت می‌گذارد؟ نکند این روزی‌نامه، دست در دست حضرت «احمدی»، قصد باج‌گیری از کرملین را داشته‌اند؟!

البته جواب این سئوال را ما از پیش می‌دانیم، ولی این مطلب را هم می‌باید عنوان کنیم که، تا زمانیکه انتخابات این مجلس «شوربای» اسلامی نه بر اساس فعالیت‌های گروه‌های مسئول و سیاستمداران شایسته، که بر پایة قوم‌وخویش بازی و کثافت‌کاری‌های اهالی حوزه و بازار شکل می‌گیرد، حضور چنین «تحفه‌هائی»‌ در این مجلس شوربا تحت عنوان «نمایندگان ملت» نمی‌باید تعجب‌آور تلقی شود. تا آنزمان، ملت ایران می‌باید در هر مقطعی شاهد چنین «نوکرصفتی‌‌ها» و رفتار غیرمسئولانه در مجلس قانونگذاری کشور باشد. افتخار آشنائی با آقای احمدی را ندارم، ولی به مصداق «مشت نمونه خروار» می‌توان به صراحت گفت که جای‌ ایشان مسلماً در «کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی» مجلس قانونگذاری یک کشور نیست. شاید شغل آبدارچی‌ مجلس برای ایشان شایسته‌تر باشد، خصوصاً‌ که در تاریخ استعماری ایران، کم نبودند آبدارچی‌هائی که در مسیر خدمت به اجنبی، سیاستمدارانی بسیار «موفق» از کار درآمدند!





۳/۲۷/۱۳۸۶

«احسان» یا عیال!


در کشور انگلستان، در دوم ماه مه 1997، شاهد به پیروزی رسیدن حزب کارگر در انتخابات مجلس قانونگذاری هستیم، و بر پایة قانون اساسی سلطنت انگلستان، نخست وزیر در چنین شرایطی از طرف حزب کارگر بر مسند قدرت تکیه خواهد زد. پس از این انتقال قدرت در مرکز تصمیم‌گیری سیاست‌های جهانی، دیری نمی‌گذرد که در ایران، در مقام یکی از تیول قدرت‌نمائی‌های استعماری امپراتوری بریتانیا نیز، نمایشنامه‌ای به نام «اصلاحات» به روی صحنة خونین سیاست حکومت اسلامی برده می‌شود؛ اگر امروز بازیگر اصلی این نمایشنامه، محمد خاتمی را، همة ایرانیان می‌‌شناسند، بازیگران این «تئاتر» شوم و انسان‌سوز پر شمارتر از این‌هایند. در اینکه واژة «اصلاحات» از چه مجرائی به فرهنگ سیاست استعماری در ایران نفوذ کرده، می‌باید عنوان کنیم که این «تفکر» نیز چون دیگر «پندارهای» دستاربندان استعمار، ریشه در بحران‌های صدر مشروطیت دارد، و به هیچ عنوان ابداع سید اردکان و دارودستة شیادان وی نیست. اصلاحاتی که دهه‌ها پیش از طرف دستاربندان در صدر مشروطیت مطرح می‌شد، یک بار دیگر از درون زرورق‌های استعماری بیرون کشیده شده، تا دست‌هائی شناخته شده، ملتی را هر چه بیشتر به دامان فقر، سرکوب و چپاول فرو افکند.

جهت کشف این «معما» که گروه‌های «اصلاح‌طلب» در واقع چه می‌گویند، و به قول معروف حرف‌حساب‌شان چیست، نمی‌باید شتاب به خرج داد؛ چرا که راه درازی در پیش خواهیم داشت. در عمل، یکی از شگردهای این گروه‌ها، همان مخدوش کردن مرز مفاهیم و ایجاد هیاهو و جنجال بیمورد، و در نتیجه به بیراهه کشاندن مطالبات واقعی مردم ایران است. این گروه‌ها عملاً هیچ حرفی برای گفتن ندارند؛ نه امروز، نه فردا و نه هرگز! مهم‌ترین نقش آنان همانا ایجاد شبهه در میان مردم کشور، در مورد ماهیت واقعی حکومت اسلامی است! به طور مثال، ادعای به قدرت رساندن یک حاکمیت به اصطلاح «مردم‌سالار»، بر ویرانه‌های یک فاشیسم سرکوبگر، فاشیسمی که تا به امروز، صدها هزار ایرانی را به عناوین مختلف به خاک و خون کشیده، همانطور که می‌دانیم در رأس ادعاهای اینان قرار گرفته. ولی تجربة روشنگرانة دوران حکومت محمدخاتمی نشان داد که، دست‌های حاکم استعمار بر مملکت، محلی از اعراب جهت عملی کردن چنین خواسته‌ها باقی نخواهد گذاشت. این «ادعاها» حتی اگر از طرف برخی عمال «اصلاح‌طلبان» جدی تلقی شود، فقط به حذف اینان از روند جریانات سیاسی منجر خواهد شد؛ کم نبودند کسانی که در میان این اراذل به چنین شعارهائی «دل‌» دادند، و به صراحت دیدیم که چه بر سرشان آمد؛ سلول زندان، قتل، بی‌آبروئی، تبعید و ... از جمله «مجازات‌هائی‌اند» که چنین خوش‌خیالانی، در مسیر خوش خدمتی به ارباب استمعار، می‌باید به آن‌ها تن در دهند.

ولی ما ایرانیان، شاید برای نخستین بار است که در گیر چنین «پدیده‌ای»، آنهم طی زمانی اینچنین «ممتد» می‌شویم. طی تاریخ معاصر کشور ـ مبناء این بررسی شامل دوران پس از کودتای میرپنج تا به امروز است ـ در دوره‌هائی بسیار کوتاه‌تر، بارها قدرت‌های استعماری، به عناوین مختلف دست به چنین «رزم‌آیش‌های» سیاسی زده‌اند: نفس تازه‌کردن در فضای سیاسی کشور، بیرون کشیدن عوامل خودی از بطن بحران‌ها و احیاء برخی «شخصیت‌ها»، تغییرات ظاهری در سیاست‌های جاری جهت کسب نظر موافق از دیگر قدرت‌های استعماری و ... سال‌های سال‌ از جمله شگردهای استعمار در داخل مرزهای ایران بوده. به طور مثال، شاید کمتر ایرانیان بدانند که، در آغاز «انقلاب سفید شاه و ملت»، در حکومت آریامهری، همین طرفداران «جبهة ملی» که سایة شاه را در بحران 22 بهمن با تیر می‌زدند، تحت عنوان حمایت از «مواضع» مترقی اعلیحضرت با این «تئاتر» هولناک که امنیت اجتماعی، سیاسی و نهایت امر استقلال ساختاری اقتصاد کشور را در چنگال اجنبی قرار می‌داد، موافقت کامل داشتند! و در میان مخالفان این «انقلاب سفید» هم ـ که در میان‌شان فردی به اسم روح‌الله خمینی دیده می‌شد ـ کسی اصولاً کاری به مسائل ژئوپولیتیک و ساختارهای قدرت در کشور نداشت ـ روح‌الله که شخصاً از این مسائل چیزی هم نمی‌فهمید! اینان به فکر از دست دادن امتیازات طبقاتی خود بودند. امتیازاتی که به دلیل جابجائی ساختار قدرت‌های محلی در کشور، می‌توانست ارتباطات سنتی قشر روحانی شیعة اثنی‌عشری با مالکان بزرگ را «مخدوش» کرده، در این راستا، دولت تحت عنوان قدرتی بلامنازع، سیاست خود را در برابر «روحانیت» به ارزش گذارد؛ عملی که به معنای از دست دادن قدرت مانورهای سیاسی از جانب قشر روحانیت شیعه بود.

می‌بینیم که آنروزها، در مجموع هیاهوهائی که در مخالفت با «انقلاب سفید» فضای کشور را ‌پوشانده بود، اگر فریادهای «اسرائیل و ملت مظلوم فلسطین» و «کاپیتولاسیون»، جهت تحمیق جناح‌های چپگراتر عنوان می‌شد، نعره‌های «تقدس مالکیت» در اسلام و «مخالفت با فعالیت زنان در جامعه» نیز، جهت گروه‌های ارتجاعی راستگرا در دستور سخنرانی‌های خمینی دجال قرار‌ گرفته بود! شاه در این دوره کاملاً در مسیر سیاست غرب قرار داشت، ولی این «سخنرانی‌ها» و‌ «بحران‌هائی» که از آن‌ها منتج شد، یک هدف کلی را دنبال می‌کرد: منزوی کردن هر چه بیشتر حکومت پهلوی! حال این سئوال پیش می‌آید، در شرایطی که این حکومت در حال اجرای احکام همان محافل استعماری بود چرا می‌باید «منزوی» نیز می‌شد! جواب به این سئوال بسیار ساده است، در عمل، هر چه حکومت دست‌نشانده به ارباب نزدیک‌تر شود، اهمیت استراتژیک و امکانات پایداری‌اش در برابر ناملایمات سیاسی کشور تقلیل خواهد یافت؛ استعمار می‌باید در چنین شرایطی به فکر مهره‌های جایگزین باشد. و این مهره‌ها را طی همین «بحران‌سازی‌ها» شناسائی خواهد کرد. محمدرضا پهلوی، پس از «انقلاب سفید» دیگر پادشاه نبود، یک حاکم نظامی دست‌نشانده به شمار می‌رفت که هر لحظه، به دلیل ضعف بنیادین در پایه‌های مشروعیت نظام خود، می‌توانست از صحنة سیاست کشور، همانطور که دیدیم، حذف شود.

در بازگشتی به شرایط امروزین جامعه، به صراحت می‌بینیم که، گروه‌های به اصطلاح «اطلاح‌طلب»، تماماً از میان سرکوبگرترین عوامل حکومت «فاشیسم اسلامی» انتخاب شده‌اند، و با «روادید» و «صلاح‌دید» قدرت‌های استعماری، یک یک از پستوهای استعماری بیرون آمده، هر کدام سعی در تسخیر مواضعی در بطن جامعة ایران دارند! محمد خاتمی خود به معنای واقعی کلمه یک ساواکی کهنه‌کار است. این فرد در دورة سلطنت، به همراه آیت‌الله بهشتی از طرف دربار و با صلاحدید ساواک، به مسجد هامبورگ اعزام شده. و پس از کودتای 22 بهمن، نام وی را در رأس تشکیلاتی می‌یابیم که مستقیماً با ساواک ارتباط دارد: مسئولیت پاک‌سازی در روزی‌نامة «کیهان»، و سپس اشغال پست وزارت ارشاد اسلامی در دوران جنگ با عراق، به مدت ده سال! از طرف دیگر در میان نزدیک‌ترین افرادی که خدمات خود را به «سیدخندان» ارائه می‌دهند می‌توان از «دانشجویان خط امام» نام برد، کسانی که رابطه‌اشان با سیاست‌های استعماری کاخ‌سفید دیگر امروز بر کسی پوشیده نیست. اگر به فهرست دوستداران «اصلاحات»، گروه آدمکشان «مجاهدین انقلاب اسلامی»، به سرکردگی بهزاد نبوی را اضافه کنیم، و از «منفردهائی» چون عطاالله مهاجرانی، آیت‌الله نوری و ... نیز سخن به میان آوریم، تصویر کامل‌تر خواهد شد. مهاجرانی سال‌های سال از جمله همکاران نزدیک دولت‌ سرکوبگر هاشمی‌رفسنجانی بود، و آیت‌الله نوری سال‌های طولانی در «مقام» نمایندة روح‌الله خمینی،‌ در سپاه پاسداران «خدمت» می‌کرده است! حال می‌باید به یک سئوال پاسخ گفت: «این چه نوع اصلاحات است که می‌باید به دست سرکوبگرترین عوامل محافل فاشیسم سازماندهی شود؟» آیا چنین «اصلاح‌طلبی‌ها»، در مملکتی که به صورتی سر انگشتی هزاران زندانی سیاسی در داخل مرزها، و صدها هزار تبعیدی و پناهنده در سطح جهان دارد، بیشتر به یک شوخی خنک نمی‌ماند؟ بله، این شوخی خنک از طرف برخی محافل سیاستگذار جهانی، بر ما ملت ایران تحمیل شد، ولی نهایت امر، تف سر بالائی است که درست وسط پیشانی خودشان خواهد خورد.

روزی که سانسور سیاسی محافظه‌کاران انگلستان بر مسائل کشور ایران، به دلیل «عروج» دولت کارگری از میان برداشته شد، و ایندولت سعی کرد که مهره‌های مالی، اقتصادی و راهبردی خود را بر اساس نیازهای جدید بر صفحة شطرنج منطقه بیاراید، شاید بسیاری از نظریه‌پردازان و سیاستگذاران انگلستان خواب خوش دوران «انقلاب سفید» در ایران می‌دیدند! خواب یک بحران تند و گذرا که می‌توانستند با تکیه بر آن دولتی وابسته‌تر و ضعیف‌تر بسازند، و از درون آن مخالفان و جایگزین‌هائی «کارسازتر» هم جهت نیازهای آینده، بیرون بکشند! ولی یک امر را اینان فراموش کرده‌اند؛ آنچه بحران‌سازی‌های بی‌ضرر دوران جنگ سرد بود، دیگر فقط می‌تواند خوابی‌آشفته باشد. همانطور که دیدیم، سیاستگذاری دولت نوین «کارگری» استخوانی شد که در حلقوم تونی بلر گیر کرد. و به عنوان نتیجة چنین «سیاست‌گذاری‌هائی»، و پس از به روی کار آوردن آدمکشانی «کارساز» و ماهر، نهایت امر افلاس و بدبختی بر فضای سیاسی استعماری کشور حاکم شد؛ و به دنبال آن از بسته‌بندی‌های استعمار، جوانکی بی‌سروپا به نام احمدی‌نژاد بیرون آمد، و سیاست روسیه همین گزینه را نیز، به این «شرط» قبول کرد که، تمامی سران سپاه پاسداران را عملة الیزابت دوم شخصاً در دو سانحة هوائی و به صورتی کاملاً «تصادفی» به حضور «لقاءالله» روانه کنند!

اینجاست که می‌بینیم دوران خوش استعمار چگونه رو به پایان گذاشته. آدمکشان سابقه‌دار و شناخته‌شده‌ای چون بهزاد نبوی، آیت‌الله نوری، عبدی و ... اینک جای خود را به تدریج به همسر سخنگوی دولت، اکبرگنجی، سازگارا و مشتی دلقک دیگر سپرده‌اند، که برخی حتی جهت کامل‌کردن صحنه‌سازی‌ها، از کشور اسلام و مسلمین «فرار» کرده، گویا در خارج «پناه» گرفته‌اند! ولی از آنجا که، در تاریخ ملت‌ها، سیر قهقرائی برخی سیاست‌ها نه تنها تماشائی، که عملاً غیرقابل اجتناب می‌شود، امروز شاهدیم که در فهرست‌ دلقک‌های نوین دستگاه استمعار، قرعه به نام احسان نراقی هم اصابت کرده! یک ساواکی شناخته شده، یک نوکر محافل مشخص در غرب، و خصوصاً یک بیمار روانی! این فرد، در مصاحبه‌هائی که با حمایت محافلی صورت می‌گیرد که ادب این وبلاگ نام بردن از آنان را غیرممکن می‌کند، آنقدر «دروغ» و مزخرف به هم می‌بافد که دیگر نمی‌توان از کنار ترهات‌اش بی‌توجه گذشت: به طور مثال، در یک مصاحبة طولانی تلویزیونی در فرانسه، ایشان در مقام استادیار سابق جامعه‌شناسی، ادعا می‌کنند که در دوران حکومت پهلوی در جلسات کابینه شرکت می‌کرده‌اند! و در ادامه می‌فرمایند، نه تنها شرکت می‌کردم، که وزراء را نیز در مورد سوءسیاست‌ها مورد سرزنش قرار می‌دادم! و یا در این میان، می‌باید اشاراتی هم به ادعای ایشان به مناسبات «فامیلی» با خاندان سلطنت داشته باشیم! این فرد که به دلیل دروغگوئی و مزخرف‌گوئی، می‌باید هر چه سریع‌تر در یک بیمارستان روانی بستری شود، امروز تبدیل به پای «ثابت» مصاحبه‌های روشنگرانه در روزی‌نامه‌های «اصلاح‌طلب» شده! در عمل، ایشان آنقدر طی دوران زندگی خود دروغ گفته‌اند، که برخی از دوستان سیاسی‌شان هم این دورغ‌ها را باور کرده‌اند. به طور مثال در مصاحبه‌های طولانی و روزانة ایشان با یکی از روزی‌نامه‌های «اصلاح‌طلبی» به نام «اعتمادملی»، این فرد رسماً سخن از هم‌صحبتی و مجالست چندین و چند روزه با صادق هدایت به میان می‌آورد! اگر تفاوت سن ایشان و هدایت را در نظر آوریم، حتماً این نابغة «جامعه‌شناسی»، بحث در مورد ادبیات سورئالیستی را از دوران شیرخوارگی شروع کرده‌اند!

ولی در این میان، و در برخورد با شرایط فعلی، وظیفة ما ایرانیان مسلماً بسیار سنگین خواهد بود. اگر استعمار، به دلیل سوءسیاست‌ها، دست‌هایش امروز خالی شده، به این معنا نیست که گریبان ما ملت را رها خواهد کرد. اینان از طریق غارت کشورهائی چون ایران روزگار می‌گذرانند، و نمی‌توانند دست از این سیاست‌ها بشویند؛ برای آنان این یک «انتخاب» نیست، نیازی است «ساختاری». بر ما ملت ایران است که سعی داشته باشیم شرایط نوین در منطقه و مملکت خود را بیش از پیش روشن‌ و روشن‌تر بشناسیم و از عقب‌نشینی‌های استعمار جهت به ارزش گذاردن منافع ملی خود استفاده کنیم.