۱۰/۲۳/۱۴۰۰

ایرج پزشکزاد!

 

 

 

ایرج پزشکزاد که روز گذشته از این جهان رخت بربست،   برای اکثر ایرانیان نویسنده‌ای بود که با شاهکارش «دائی‌جان ناپلئون» شناسائی می‌شد.  پس از نمایش سریال دائی‌جان ناپلئون در تلویزیون ایران،  ملایان و اوباش انقلابی جملگی به خون پزشکزاد تشنه بودند.   ولی پس از کودتای 22 بهمن 1357،  مخالفان حکومت اسلامی تبدیل شدند به فدائیان این رمان!   با این وجود،   پزشکزاد از بی‌تفاوتی‌ای که گریبانگیر تمامی ادبای این سرزمین است، گریزی نداشت.   آنچه شایستۀ او و آثارش بود،  چه در صور نقد ادبی و چه در قوالب بررسی متون و شیوه‌های نگارش‌ هیچگاه از سوی صاحب‌نظران،  زبان‌شناسان،   دانشکده‌های ادبیات و ... مورد توجه قرار نگرفت.    آنچه بر پزشکزاد و آثارش گذشت،   ملت ایران را بار دیگر در برابر این واقعیت تلخ قرار داد که در ایران،   هنر و به ویژه ادبیات،  در تمامی صور سنتی و نوین‌اش همیشه قربانی حاکمیت‌ها و رژیم‌های استعماری شده.

 

در دانشکده‌های ادبیات کشور،  کم نیستند آنان که مرثیه برای سهره‌‌وردی‌های «بر دار» می‌خوانند؛  حکیم توسی‌ای می‌ستایند که بار نقرۀ شترهای محمود غزنوی را با شربتی طاق می‌زند؛   از سعدی‌هائی حکایت دارند که اگر ایران را به زیر سم ستوران مغول رها کردند،   بازگشتند تا پارسی را جاودانه کنند؛   حافظ گوشه‌نشینی می‌شناسند که جهانی است بی‌پایان و ...  خلاصه بگوئیم کم نیستند آنان که دانشکده را ستایشکده می‌پندارند،   و آن را با روایتکده طاق زده‌‌اند.    رژیم‌های حاکم هم از این جماعت بسیار رضایت‌مند و خرسند‌اند؛  این قماش «نقدهای بی‌بی‌گوزکی» تشویق می‌شود،   به شرط آنکه نوک قلم‌ نویسنده تا حد امکان به سوی مواضع سیاست‌بازان نیز کج‌ومعوج شود. 

 

در همین راستا بودکه آریامهری‌ها و میرپنجی‌ها،   حافظ را «تریاکی» می‌خواندند؛   مولوی برای‌شان مجنونی بود که «چرندوپرند» می‌بافت؛  سعدی «بچه‌باز» و منحرف بود و می‌بایست بی‌مایه‌ای به نام ذکاءالملک آثارش را به نفع «اخلاقیات» مُثله کند؛   عمرخیام نیشابوری نیز عمرش را برای مشتی رباعیات موهوم به هدر داده بود!   بله،   اینهمه به راه بود،  چرا که وحشیگری‌های «شاه»،   راه می‌‌گشود بر وحشیگری‌های «شیخ!»    

 

در این صحنه نقش شیخ روشن بود!  حافظ را غُسل ‌داده،  از کنج میخانه به مسجد می‌انداخت.   کاسۀ شراب‌اش را «کاشۀ سراب» می‌خواند؛‌   زلف‌یارش هم می‌شد حبل‌المتین.  پر واضح است که محبوب  14 ساله‌‌اش می‌بایست سربه‌نیست شود.  و پس از تکمیل تصویر حافظ،   شیخ را می‌دیدیم که سینه‌زنان و حسین‌حسین‌گویان و علی علی جویان به سراغ فردوسی توسی می‌رفت که گویا ضدسلطنت و انقلابی و طرفدار مستضعفین بود!   نهایت امر شیخ سری هم به خیام زده «ثابت» می‌کرد که اسلامی‌ها از غربی‌ها «ریاضیات‌شان» برتر است!   خلاصه بگوئیم سیاست‌بازان این سرزمین،  خصوصاً پس از کودتای آیرون ساید با ادبیات ایران همان ‌کردند که مغول با اینکشور ‌کرد:   غارت و تخریب،  بهره‌کشی و جنایت!

 

دانشکده نیز در کنارشان نشسته بود.   اگر در قدیم سیاست مشروعیت از مسجد می‌جست،  در دوران جدید به دلیل «مدرک‌پرستی»،‌  دانشکده تبدیل شده بود به بنیادی مشروعیت‌بخش.   در این «نوین بنیاد»،   ادبای این سرزمین فقط به درد «بازخوانی» می‌خوردند،   هم و غم بیشتر مبذول به ترجمۀ آثار بود؛  جین‌آستین،  گوستاو فلوبر،  همینگوی،   ولتر و ... همه اهمیت داشتند؛   سعدی و حافظ و دیگران هم «بودند» آقا!       

 

ولی مشکل زمانی بیشتر می‌شد که اثر ادبی تولید داخل،   و بازتابی بود از روزمرۀ ایران و ایرانی.  اینجا دیگر بساط خون و خون‌کشی به راه می‌افتاد.   میرپنجی‌ها سریعاً قلم‌های کمونیست‌ را که از ورای مرزها آمده بودند شناسائی کرده به سیاه‌چال می‌انداختند؛   به سلطنت‌چی‌ها هم حالی می‌کردند که اگر چیزی ننویسند بهتر است!   «سکوت»،   نوشداروی درد بی‌درمان سیاست‌باز،  همۀ درها را باز ‌می‌کرد،  جز درب رشد و تعالی جامعه.   ولی شیخ حامی «سکوت» نبود،  هوچی و قیل‌وقال‌گر و بی‌آبرو و به دنبال جنجال بود.   تشنۀ هیاهو بود و فریاد برمی‌آورد:  «سکوت را بشکنید!   بگوئید الله‌اکبر!»   و صدالبته بنویسید؛  از روی قرآن و کتاب دعا!  بخوانید،   نماز و آیات الهی!  تجمع کنید،  برای نماز و روضه و سینه‌زنی و ... 

 

اینگونه بود که ادبیات معاصر ایران در چنگال منحوس «سکوت» میرپنجی‌ها و زنجیر اسارت  «غوغاسالاری» شیخ‌ها باقی ماند،   راه بجائی نبرد.   چه بگوئیم،  زبان پارسی که خود آغازگر ادب و شعر در جهان است،   حتی نتوانست به گرد پای دیگر سنت‌های ادبی برسد؛   از همگان عقب اوفتاد.   نالان و گریان،  یا فریادش در سکوت مرد،‌  و یا بال‌های‌اش را قیل‌وقال شیخ برید.  

 

اینچنین است که امروز،   مرگ یکی از معروف‌ترین نویسندگان معاصرمان باز هم یا با عربدۀ ستایشگر همراه شده،  یا با نفرین تیره‌اندیش.  جای بسی تأسف است که برای اینان،   قلم پزشکزاد،   بررسی و نقد ادیبانۀ آثارش،  جایگاه او در تاریخ ادبیات کشور،   و ... هیچکدام اهمیتی ندارد.  هر کدام می‌خواهند با تکیه بر سنت بهره برداری از جسد و نویسنده و آفرینش هنری،    از پزشکزاد ایدئولوژی ساخته بر دوش او و آثارش یابوی لنگ محفل‌شان را به سر منزل مقصود برسانند.

 

روانش شاد و یادش جاوید؛    «آقا! تا قبر آ،  آ، ‌آ!»