۲/۰۴/۱۳۸۹

بهشت و بی‌بی‌سی!



مطلب امروز را به بهانة مصاحبة «بی‌بی‌سی» با مهدی فتاپور، یکی از بنیانگزاران سازمان فدائیان خلق ایران، به بررسی جنبش چپ در ایران اختصاص می‌دهیم. البته نخست می‌باید عنوان کرد که فتاپور امروز از اعضای «شاخة اکثریت» است، شاخه‌ای که عموماً از مسیر فکری حاکم بر «حزب توده» پیروی می‌کند. مصاحبه با ایشان که توسط عنایت فانی اداره می‌شد در کمال تأسف بی‌اندازه درهم پاشیده بود؛ شاید تعمدی در کار باشد! ولی به عنوان بیننده، پس از پایان این مصاحبه نخستین سئوالی که برای‌مان مطرح ‌شد این بود که، فتاپور اصولاً امروز در ارتباط با مسائل جاری کشور چه نظری دارد؟ مسلماً اگر در پایان یک مصاحبة طولانی شنونده چنین پرسشی مطرح می‌کند نشاندهندة این امر است که خط کلی مصاحبه مخدوش بوده.

در کمال تأسف تا آنجا که به جنبش‌های چپ در ایران مربوط می‌شود، این خط «مخدوش» از دیرباز همچنان حی و حاضر است؛ نیازی به تزریق «آشفتگی» بیشتر از سوی مسئول برنامه «بی‌بی‌سی» نبود.

در اینجا تلاش می‌کنیم نگاهی هر چند شتابزده به مسائل جنبش چپ در ایران داشته باشیم. مسائلی که نه راست‌گرایان تمایلی به آشکار کردن‌شان دارند ـ چرا که علنی شدن‌شان موضوعیت‌های «توجیه‌کننده» سیاست‌های سرکوب در ایران را از میان برمی‌دارد ـ و نه چپ‌گرایان و وابستگان به تشکیلات چپ در آن منفعتی می‌بینند، چرا که به فروپاشی اسطوره‌ای می‌انجامد که تبلیغات در اطراف جنبش‌های چپ ایجاد کرده. اما در توضیح پیرامون موضع‌گیری‌های چپ این مهم را فراموش نخواهیم کرد که حداقل در مورد تشکل‌هائی که طی 4 دهة اخیر در کشور ایران تحت عنوان کمونیسم «غیرروسی» به راه افتاده، این اصل کلی همیشه نادیده گرفته شده که، اگر یک حرکت انسان‌محور تقابل خود را با فاشیسم بر شیوة منطق‌ستیز فاشیسم منطبق کند، نتیجة عملکردش جز تقویت نگرش فاشیسم در جامعه نخواهد بود.

پس بهتر است از «آغاز» شروع کنیم،‌ از زمانی شروع کنیم که کودتای بلشویک‌ها در حکومت تزاری، مجلس را تعطیل می‌کند و امکان هر گونه تعدیل در دیکتاتوری تزارها را تحت عنوان تلاش جهت برقراری یک «سوسیالیسم علمی» به بن‌بست می‌کشاند. این کودتا نهایت امر از طریق به انزوا کشاندن اقوام درون امپراتوری، مصائبی سهمگین بر اقوام روسیه تحمیل نمود که مسلماً الزامی در آن‌ وجود نداشت. ولی هیچگاه در تحلیل‌های چپ از مسائل جهانی با این بعد از بررسی‌های تاریخی روبرو نخواهیم شد. به طور مثال، چرخش‌های لنین در ماه‌های آخر عمر و حمایت وی از یک اقتصاد نوین سیاسی، و مخالفت‌های «حزب» با این چرخش‌ها در دوران استالین، در عمل بسیاری از بن‌بست‌های نظری مارکسیسم را که مسکوت مانده برملا می‌کند. جالب اینجاست که راستگرایان و حتی مورخان آکادمیک در دکان‌های غرب هم ترجیح می‌دهند از این «چرخش‌ها» که تحت عنوان «اقتصاد نوین» مطرح شده بود، هیچ سخنی به میان نیاورند.

بی‌جهت نیست که رابطة «مقدس» فاشیسم با سرمایه‌داری و استالینیسم همچنان پس از سپری شدن 8 دهه در پردة ابهام باقی مانده. البته چپ‌گراترین تحلیل‌های «رسمی»، فاشیسم را «پاسخ» سرمایه‌داری به بحرانی می‌داندکه به دلیل جنبش تحول‌طلبان چپ در اروپا به راه افتاده بود، ولی در این میان هیچگاه از نقش بازدارندة بلشویسم روس و همکاری‌های نزدیک بلشویک‌ها با لندن سخن به میان نمی‌آید. کسانیکه به عناوین مختلف قصد پنهان نگاه داشتن این «ارتباط» اندام‌وار را دارند می‌باید به یک سئوال پاسخ دهند: اگر این رابطة «مقدس» میان فاشیسم، سرمایه‌داری و بلشویسم ایجاد نشده بود، آیا شاهین ترازوی مالی، اقتصادی و صنعتی در جهان امروز همچنان به نفع غرب منحرف می‌شد؟

در چارچوب همین برخورد، بالاجبار می‌باید قبول کنیم که مقدمات و زمینه‌سازی جهت پایه‌ریزی یک جنبش «چپ مستقل از مسکو» در اواسط دهة 1960 در ایران، با الهامات سازمان سیا و در راستای شبیه‌سازی صورت گرفته. اصولاً آرایش نیروها در سطح جهانی، خصوصاً در مرزهای ابرقدرتی چون اتحاد شوروی این امکان را فراهم نمی‌آورد که با چند «سلول انقلابی» بتوان همزمان یک جنبش مسلحانه بر ضد حکومت دست‌نشاندة آمریکا در تهران به راه انداخت، و ارتباط با مسکو را نیز «مذمت» کرد! پس از تجربیات یوگسلاوی و آلبانی، غرب، خصوصاً «ام. آی. 6» در به راه انداختن اینگونه «کمونیسم‌های مستقل» تبحر و تخصص داشت؛ تخصصی که به استنباط ما در شکل‌گیری جنبش «غیرروسی» چپ‌ در ایران نقش قابل توجهی ایفا کرد. اگر سلول‌هائی وابسته به این نوع «چپ» در داخل فعال بودند، منابع الهام بسیاری از اینان از منظر ایدئولوژیک و تبلیغاتی و حتی لوژیستیک در کشورهای سرمایه‌داری آلمان غربی، ایالات متحد و خصوصاً انگلستان فعال شدند، و این تصور که در خارج از مرزها پلیس محلی دست اینان را جهت تهدید منافع غرب باز گذاشته بود، بیش از آنچه واقع‌گرایانه بنماید کودکانه است.

در اینجا می‌باید در نظر داشته باشیم که اصولاً کشیدن یک خط فاصل و «مشخص» میان سیاست‌های جهانی امکانپذیر نیست. به عنوان نمونه، اینکه دولت آریامهری دست‌نشاندة غرب بود، مانع از این نمی‌شدکه برخی محافل غرب، به طرق متفاوت در روند سیاست‌های این رژیم خرابکاری صورت دهند. به طور مثال، مسئلة دریافت ذوب‌آهن از اتحاد شوروی از منظر غرب چگونه می‌بایست در ایران «تحلیل» شود؛ یک پیروزی در دیپلماسی غرب در خاورمیانه؟! نمونة ذوب‌آهن نشان داد که خطوط وابستگی تا چه حد «متحرک» است، با این وجود سیاست‌های غرب، به دلیل برخورداری از اهرم‌های تصمیم‌گیرنده و عاملان کلیدی، در اعمال تحمیل‌ها و خرابکاری‌ها قدرتمندتر از دیگر رقبا می‌توانستند در ایران عمل کنند، امروز نیز در بر همین پاشنه می‌چرخد. البته در راستای این استدلال مسلماً نمی‌توان جوانان از همه‌جابی‌خبری را که به زباله‌دانی این گروه‌ها فرومی‌افتادند «جاسوسان سازمان سیا» لقب داد؛ فراتر از این، معتقدیم که در مرحلة رهبری این تشکیلات نیز نمی‌توان از چنین برچسبی استفاده کرد.

ولی شکل‌گیری یک جریان «ضدروسی» خصوصاً با برچسب «چپ»، به عنوان یک حرکت «روشنفکری» و عمدتاً دانشگاهی مشکلات بسیاری را از پیش پای ایالات متحد در ایران برداشت. مشکلاتی که به تفصیل آن‌ها را در مطالب سال‌های پیش بررسی کرده‌ایم. می‌دانیم که پس از کودتای 28 مرداد دانشگاه و فضای روشنفکری متعلق به حزب توده بود؛ حتی آخوندک‌هائی از قماش آل‌احمد نیز از مسیر حزب توده می‌گذشتند. و این معضل برای غرب بسیار سنگین تمام می‌شد. به عبارت ساده‌تر، پس از کودتای 28 مرداد در قلب جامعة ایران پدیده‌ای روشنفکرانه که وابسته به الهامات «غرب» باشد عملاً وجود نداشت!‌ شکل‌گیری «جنبش غیرروسی»‌ چپ در ایران، و کشاندن این جنبش به محیط‌های دانشگاهی، و ایجاد مقبولیت عمومی برای آن‌ از طریق برنامه‌های «آرتیست‌بازی» در سطح شهر و ترورهای «سرگرم‌کننده»، مسلماً در آن سال‌ها مورد حمایت برخی محافل غرب قرار داشته. این عملیات چندین پیامد بسیار مثبت برای سیاست غرب در ایران به ارمغان آورد.

در نخستین گام، به دلیل عملکرد این گروه‌ها فضای دانشگاهی و روشنفکری از چنگال روسیة شوروی بکلی بیرون آمد. در فضای تبلیغاتی‌ای که پس از عملیات «قهرمانانة» چریکی حاکم شده بود، روسیة شوروی نه تنها برای آریامهر دیکتاتور «ذوب‌آهن» می‌ساخت، که با عدم حمایت از «مبارزه» با رژیم دست نشانده، حزب توده را نیز به سکوت وادار کرده بود!‌ این تبلیغات در ایران برای مسکو بسیار گران تمام شد.

در گام بعد، حکومت شاه به دلیل همین ترورهای «محیرالعقول» مجبور به موضع‌گیری هر چه «رادیکال‌تر» می‌شود! هر چند لیبرالیسم فکری، رفتاری و تبلیغی از جانب حکومت شاه، با لیبرالیسم، در معنای کلاسیک کلمه فاصلة زیادی داشت، به تصور دربار «خواست» ایالات متحد بود! این «داده» در ذهن حکومت و ایادی آن حک شده بود که آزادی از قیدوبندهای جامعة «فئودال» خواست واشنگتن است، در صورتیکه این استنباط کاملاً غلط بود. واشنگتن هیچ تمایلی به حذف تحجر«دین‌خوئی ـ فئودالی» در قلب جامعة ایران نداشته و ندارد. و با تکیه بر وحشت دربار از ترورها و «تروریسم نمایشی» که مسلماً در رأس هرم حکومت «انعکاس» بیشتری پیدا می‌کرد، زمینة راندن رژیم پهلوی به سوی یک برخورد باستانی و سرکوبگرانه با تحولات اجتماعی فراهم آمد. خلاصة کلام، تحت شرایطی که شاخک‌های سازمان سیا ایجاد کردند، «لیبرالیسم» ادعائی به سرعت جای خود را به نوعی «خشک‌فکری» آریامهری می‌سپارد. نوعی رادیکالیسم باستانی و بی‌پایه و مسخره که اینک تحلیل‌گران از آن به عنوان پایه‌های اصلی جایگیری فاشیسم اسلامی در نظریه‌های مقبول طبقات اجتماعی کشور یاد می‌کنند.

جای تعجب ندارد که همزمان با «تندتر» شدن فضای سیاسی کشور، از درون همین به اصطلاح «چپ مترقی و مستقل» جریانات رادیکال اسلامی نیز سر بیرون آورد. جریاناتی که توانست به سرعت طبقة متوسط و عمدتاً «دین‌خوی» دوران آریامهر را که هنوز به وابستگی‌های فئودال خود عشق می‌ورزید و ریشه‌های سنتی‌اش را ستایش می‌کرد آناً شیفتة «آرمان‌های» خود کند. اینبار نه تنها دانشگاه از دست حکومت کودتا کاملاً بیرون رفته بود، طبقة متوسط نیز که با تکیه بر لیبرالیسم تبلیغی شاه فرضاً می‌بایست خواستار پیروی هر چه بیشتر از «آرمان‌های» سرمایه‌داری باشد، در دام تبلیغات رادیکالیسم اسلامی فرومی‌افتد.

ولی اشتباه نکنیم، استعمار غرب مدت‌ها پیش از این در صورت‌بندی‌هایش دربار را رها کرده و به تحولات مذهبی دل بسته بود! شکاف میان غرب و رژیم سلطنتی بر خلاف آنچه ادعا می‌شود نه در آغاز هیاهوی خمینی که سال‌ها پیش و زمانی اتفاق افتاد که طبقة متوسط شهری توسط غرب به سوی آخوندیسم «کت‌وشلواری» رانده شد. در این مرحله است که پایگاه حکومت نزد طبقات متوسط نیز، که خود «محصول» رژیم به شمار می‌رفتند از دست می‌رود. رژیم کودتا جهت حفظ پایه‌های خود چاره‌ای نمی‌بیند جز هماهنگ کردن «پاندول‌ها» با تحولات فکری‌ای که اینک مستقیماً تحت نظارت واشنگتن و به دست عوامل اسلام‌گرا در کشور به راه افتاده بود. خلاصة کلام، اینجاست که آریامهر نیز عشق حسین به دل می‌گیرد و نمایشات مضحک مذهب‌دوستی در مساجد و تکایا توسط عمال دربار به راه می‌افتد؛ عملی بسیار نابخردانه که فقط هر چه بیشتر باد در بادبان «متولیان خدا» انداخت!

در همین هیهات، و به دلیل موضع‌گیری‌های مضحک دربار خط ارتباطی میان رادیکالیسم اسلامی و آخوندیسم در قلب دانشگاه‌ها به صراحت توسط افرادی از قماش شریعتی ترسیم می‌شود، و آیندة سیاسی کشور در چارچوب یک فاشیسم مذهبی و وابسته به غرب رقم می‌خورد.

ولی دچار توهم نشویم! مسیری که در بالا ترسیم کردیم به هیچ عنوان دهه‌ها به طول نیانجامید؛ این مسیر فقط در عرض چند سال طی شد. کشاندن جامعه از این سوی به آن سوی، زمانیکه سیاست‌های مشخصی حاکمان بلامنازع در صحنة کشور باشند، همانطور که می‌بینیم زیاد هم کار مشکل و وقت‌گیری نیست. آمریکا طی این روند «مفرح»، با چند بالانس استادانة عقیدتی از موضع تدافعی کامل، یعنی «باخت تمام» در برابر مسکو، خصوصاً در محیط‌های دانشگاهی و روشنفکری، خود را در موضع حاکم مطلق قرار داد. البته این موضع نیازمند اعمال سیاست «نعل وارونه» می‌شد! و دلیل نبردهای بی‌امان امام امت با «امپریاس» در همین نیاز نهفته. همان امامی که نوچة عزیزدردانه‌اش بنی‌صدر، رسماً او را حامی کودتای 28 مرداد معرفی کرده، تبدیل می‌شود به رهبر «مبارزه با آمریکا!»

اینچنین است که تمامی جناح‌های چپ و چپ‌نما، دست در دست هم به سوی قربانگاه می‌روند، و در کمال تعجب امروز با پرروئی تمام ادعا می‌کنند که کاملاً هم «حق» داشته‌اند! در همین راستا، همان «چپ مستقل» که در فردای هیهات کودتای 22 بهمن، دیگر وظیفة اصلی‌اش یعنی بیرون راندن اتحاد شوروی از دانشگاه‌ها را بخوبی ایفا کرده بود، قتل‌عام می‌شود! نقش دیگری برای این‌ها در نظر نگرفته بودند. ولی در کنار این «چپ»، نوعی حرکت چپ‌نما تحت عنوان رادیکالیسم اسلامی نیز وجود داشت،‌ که خصوصاً از قلب سازمان مجاهدین خلق بر می‌آمد و در «جمهوری» آخوند، برای اسلام و «آرمان‌ها» خواب‌های طلائی کم نمی‌دید! اینان نیز که خود نتیجة سازش نظریة چپ با فاشیسم بودند، خیلی زود سر از زیر لحاف آمریکا بیرون آوردند. پس از ابراز دلبستگی‌هائی به الگو‌ی «فاشیسم» سرهنگ قذافی، هواداران این سازمان دریافتند که چرخش «حاکمیت» استعماری به سوی آخوندیسم است، و نه به جانب نوعی «رادیکالیسم»، حتی از قماش قذافی‌!

به عبارت دیگر، درها به روی یک حرکت قهقرائی گشوده شده بود. گامی به جلو برداشته نمی‌شد، حتی در حد لات‌بازی‌های سرهنگ قذافی! حکومت اسلامی با هدف تحکیم یک واپس‌گرائی مطلق تاریخی بر جامعه تحمیل شده بود، و هر گونه مقاومت در برابر آخوندیسم نیز در چارچوب روابط سیاسی حاکم مستلزم مقاومت در برابر همان سیاست‌هائی می‌شد که ریشة مجاهدین و امثال اینان را از روز نخست در آب گذاشته، باد در آستین‌شان کرده بودند: محافل غرب! دیدیم که نمی‌توان هم بر شاخ نشست و هم شاخه برید. آخوندیسم به این ترتیب در مقام فرزند «معنوی» فضل‌الله نوری، مدرس و اسدآبادی ماسون پای به جامعة ایران می‌گذارد. آخوندیسم نه اقتصاد می‌خواهد، نه مسئله‌ای به نام آزادی زنان را اصولاً درک می‌کند،‌ و نه قادر به موضع‌گیری مالی، اجتماعی و استراتژیک است. خلاصة کلام اگر حکومت شاه دست‌نشانده بود، اینان رسماً نوکرهای بی‌جیره‌مواجب و نشان‌دار غرب‌ بودند.

همانطور که می‌بینیم در بررسی تحولات اجتماعی ایران طی چهار دهة اخیر، «چپ» اگر تمایل به بررسی تاریخی داشته باشد، موضوع جهت بررسی کم نیست! ولی حداقل «چپ» متمایل به حزب توده، همانطور که مصاحبة «فتاپور» نشان داد، به دنبال بررسی مسائل نیست؛ این چپ یک «هدف» دارد: سازماندهی به یک «سازش» مفتضحانه با نیروهای سرکوبگر فاشیست، اینهمه تحت عنوان «انزجار» از برخورد قهرآمیز!

البته بسیاری از طرفداران واقعی سوسیالیسم در ایران، جهت محکوم کردن برخورد کودکانة چریک‌ها با سیاست‌های کشور، و دعوت از نیروهای سوسیالیست جهت برقراری روابطی سازنده در مسیر صیقل یک جنبش فرهنگی منتظر فروپاشی اتحاد شوروی نشده بودند. این حرکتی بود که از دیرباز مدنظر قرار داشته و فقط به دلیل آنکه آب به آسیاب هیچ سیاستی نمی‌ریخت تحت تأثیر «هیاهوی» چریک‌بازی و مجاهد بازی به پشت صحنه رانده شد. بارها گفته‌ایم، یک بار دیگر هم تکرار می‌کنیم، تحت تأثیر این «بی‌فرهنگی» جریانات چپ‌نما، ملت ایران در زمینة برخورداری از یک نگرش سوسیالیست یکی از فقیرترین کشورهای جهان است. مسلماً ریشه‌های این «فقرفرهنگی» مزمن را امثال فتاپور آبیاری کرده‌اند،‌ هر چند خود از کرده‌شان ناآگاه باشند. امروز اینان دقیقاً بار دیگر پای در همان مسیر سابق گذاشته‌اند. تقاضاهای «مکرر» حزب توده و دیگر شاخک‌های چپ‌نمائی در همراهی و همگامی با «جنبش سبز» اگر به تکرار فاجعة 22 بهمن نیانجامد، به کجا خواهد کشید؟

در همینجا عنوان کنیم که تشکیلات «چپ»، چه در مسیر وابستگان به حزب توده، و چه در مسیرهای دیگر، علی‌الخصوص جنبش مجاهدین به صراحت نشان داده‌اند که دریافت درستی از سیاست‌های جهانی و جاری کشور ندارند. غرب اینان را با چنان راحتی و سادگی در پیشگاه آخوند سر برید که هیچ قصابی گوسفند ذبح نکرده بود. باید پرسید، حکم «بازنده» چیست؟ تفویض رأی اعتماد عمومی به او؟ این «چریک‌ها» نه تنها فراموش کرده‌اند که «بازی را مفتضحانه باخته‌اند» که امروز تحت عنوان «خودداری از مبارزة قهرآمیز» جهت دریافت «کاپ افتخار» برای یک کارمند «بی‌بی‌سی» قر و قمیش هم می‌آیند. آنکه ما در برابر دوربین‌ها دیدیم، اگر به قول خودش «سیانور» زیر زبان داشته ـ ادعائی که بیشتر خنده‌دار می‌نماید تا جدی ـ امروز دستمال ابریشیمین به دست گرفته بود. طی این مصاحبه تنها امری که به ارزش گذاشته شد، «بی‌بی‌سی» و مواضع امپراتوری بریتانیا در ایران بود؛ واقعاً که مرحبا!

با این وجود تفکر سوسیالیسم در ایران، امروز که جهان از شر وجود استالینیسم سازشکار و هم‌سرائی‌های‌اش با سرمایه‌داری غرب راحت شده می‌باید سرآغازی جز سازش مفتضحانه با اوباش و چماق‌کش‌های دست‌نشاندة غرب در ایران داشته باشد. از دیرباز اعتقاد بر این بود که غرب را می‌باید در میدان غرب شکست داد، نه اینکه با پای گذاشتن در هیمة هیاهوی تبلیغاتی، ملت‌ها را تبدیل به طعمة سر قلاب ماهیگیری‌اش کنیم. غرب ادعای حمایت از «حقوق بشر» دارد؟ اگر راست می‌گوید از حقوق بشر حمایت کند، آنگاه سوسیالیست باید از این سیاست حمایت به عمل آورد. بجای ضدیت با حقوق بشر و مسخره کردن «آزادی بیان»، «آزادی مطبوعات»، و ... و مسخرگی‌هائی که آنزمان‌ها در دکان «چپ»‌ کم نمی‌دیدیم، می‌باید بر اجرای مفاد منشور «حقوق بشر» در کشور پافشاری کرد. غرب ادعای حمایت از سرمایه‌گزاری و تجارت آزاد دارد، بسیار خوب ما هم حمایت می‌کنیم، «تا سیه روی شود هر که در او غش باشد».

کدام بچة دبستانی است که نداند غرب یک لحظه تحمل تجارت آزاد را نخواهد کرد. این‌هاست واقعیاتی که «چپ» ایران از شناخت و دریافت‌اش عاجز و ناتوان بوده و هست. ابرهای تیره‌ای که امروز مسکو و واشنگتن را عملاً به مرحلة جنگ سوق داده، اگر ناشی از تقابل غرب با تجارت آزاد نیست، از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ طی دهه‌ها آنان که خود را «چپ» جا زده بودند، تمامی تبلیغات مطلوب سیاست‌های غرب را در جا تحویل گرفته به صورت شربت و حب و معجون معجزه‌آسا به حلقوم خود و دوستان‌شان ‌ریختند؛ بدون آنکه در نظر آورند در دنیائی که تبلیغات و صدای رادیوها حاکم است؛ همانکه فروغ می‌گوید، هر جا بری «صدای رادیوش میاد»، این تبلیغات فقط یک هدف دنبال کرده و می‌کند، توجیه فاشیسم و سرکوب و تحمیل استبداد و دیکتاتوری بر ملت‌ها. تمامی بنیادهای غرب بر پایة تبلیغات استوار شده، تبلیغاتی که فقط با تکیه بر عملکرد استالین و دارودستة آدمکش وی طی 8 دهه هم نان استالینیسم را خورد، و هم سوسیالیسم را در ترادف با دیکتاتوری، سرکوب، زندان سیاسی، و ... قرار داد. آنکه استالین را برای ملت روسیه دژخیم کرد و به جان مردمان انداخت غرب بود نه مارکس. مارکس هنوز هم نگفته تفویض حاکمیت به آنچه وی «پرولتر» نام داد چگونه می‌باید صورت پذیرد!

ولی «بعضی‌ها» می‌دانستند! صورتبندی‌ها نیز کاملاً «مشخص» شده بود! دیکتاتوری کارگری راه حل مشکلات «مردم» بود! همان «مردمی» که امروز میرحسین موسوی جلاد «رهبرشان» شده! شاه می‌رود؛ امام که آمد، شش ماه بعد ما قدرت را در دست گرفته، جماعت را به بهشت رهنمون می‌شویم. پیام‌آوران دیکتاتوری «مردمی»! این همان «بهشت موعود» نیست که در روایت آخوند از «سعادت ابدی» هم باید غلمان داشته باشد و هم حوری؟ همین بهشت امروز در برابر دوربین‌های «بی‌بی‌سی» قرار گرفته، عنایت‌ فانی غلمان‌اش شده و حوری‌اش هم فتاپور!




۲/۰۲/۱۳۸۹

موز و معاد!


نمی‌دانیم حکومت اسلامی چه اصراری به تاریخنگاری و قمپز در کردن دارد. واقعاً جالب است! حکومتی که اصلاً «آدمیزاد» را قبول نمی‌کند، مرتباً پاپیچ زندگی همین آدمیزاد می‌شود. تا دیروز نمایندگان مجلس فرمایشی نگران «معاشقه» روی نیمکت پارک‌ها بودند،‌ امروز مطالبی بسیار خنده‌دار و سرگرم کننده در مهرنیوز منتشر می‌کنند، مطالبی که اگر آدمیزاد اهل مغازله روی نیمکت‌ها هم نباشد با خواندن‌شان هوس می‌کند یک سر برود سراغ نیمکت! ما که حیف‌مان آمد از کنار چنین مقالات مهم و علمی‌ای بی‌سروصدا بگذریم. خلاصه همچون دیگر مطالب حکومت اسلامی، این مقالات نیز «علمی» است و ریشه در تعمقات و تفکرات و استنتاجات و دیگر «آت‌ها» و «جات‌ها» دارد. عمیق است؛ خیلی عمیق‌ است، مواظب باشید غرق نشوید.

موضوع مقالة علمی مهرنیوز، مانند اغلب موضوعات از صدر اسلام تا به حال مربوط می‌شود به «شکم»! می‌دانیم که به گفتة زنده‌یاد هدایت، این مذهب سیکیم‌خیاردی است، و یک وجب «پائین‌تنه» را هدف قرار داده. ولی اگر ایشان به اهمیت شکم در صدراسلام اشاره نکرده‌اند، دلیل موجه دارد. صادق هدایت نیک می‌دانست، «خوردن است، که کردن است.» به عبارت دیگر حل مسائل زیرشکم، بدون رفع و رجوع امور شکم غیر ممکن خواهد بود. خلاصه به مصداق «چون که صد آید، نود هم پیش ماست»، یک وجب پائین تنه بدون شکم به قول امام راحل همچون آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند! به همین دلیل یعنی برای مبارزه با استکبار، از صدر اسلام تاکنون موضوعات مربوط به تناول و پرخوری و شکم‌چرانی مورد توجه قرار داشته.

بله، از آنجا که مسئلة پائین تنه را پیشتر حجت‌الاسلام رهبر روی نیمکت «حل» کرده بودند، امروز مهرنیوز به مسئلة مهم دیگر یعنی «شکم» مشغول شد. محققان که بیکار ننشسته بودند! بلافاصله جای‌پای این شکم‌چرانی را در آیات قرآن جستجو نمودند. مقالة علمی مهرنیوز، مورخ اول اردیبهشت‌ماه 1389، تحت عنوان «اشارة قرآن به موز، پیاز، خیار و سدر» چکیده‌ای است از تفکرات حجت الاسلام «حسن رضا رضائی»! نمی‌دانیم ایشان «رضائی» هستند یا «رضارضائی»، به هر تقدیر اسم‌شان هیچ اهمیت ندارد، حتماً خواسته‌اند نام مبارک‌شان «رضا» به توان دو باشد و از آنجا که در قرآن هنوز «توان 2» کشف نشده بود، خداوند ایشان را فرمود: «لاکن یک بار کم است، دو بار رضا باشید شما!» «رضارضا» می‌گوید:

«نام برخی میوه‌ها و گیاهان با اهدافی چون خداشناسی، معادشناسی و تعقل و تفکر در قرآن آمده است»


البته تعجب نکنیم! اگر نیمکت پارک برای «آن کار» مناسب تشخیص داده شده، مسلماً پیاز و سیب‌زمینی و خیار نیز رهگشای «تفکر و تعقل» می‌شود. می‌بینیم که کار علما در مسیری ممتد و حساب شده پیش می‌رود! بی‌دلیل این حرف‌ها را نمی‌زنند. ما چند شب پیش، جای دشمن شما خالی، خودمان شاهد بودیم که پس از مصرف مقادیر قابل توجهی تربچه‌نقلی، پیازچه و ریحان چه تحولاتی در زمینة تفکر و تعقل و معادشناسی در ما آغاز شد. هی صاحب‌خانه می‌پرسید، «دی‌یر سعید» چرا اینقدر شما به بالکن رفت؟ بنده هم می‌گفتم، قربان روی‌‌ماه‌تان، نفس در سینه تنگی می‌کند، دل سخت بی‌تاب است، به هوای آزاد احتیاج دارم! ‌ اما اگر ما هم حد «اعتدال اسلامی» را رعایت کرده بودیم،‌ بجای گوزیدن مکرر در بالکن مردم، می‌ریدیم به هیکل یک مملکت بعد هم در مورد خیار و پیاز «مصاحبه» می‌کردیم! می‌بینیم که خداوند قربان‌شان بروم همه کارشان حساب دارد.

حجت‌الاسلام «دورضائی» در ادامه می‌فرمایند:

«در رابطه با میوه‌ها و سبزیجاتی که در قرآن مورد اشاره قرار گرفته‌اند و علل اشاره قرآن [باید گفت]: خداوند در آیه 89 سوره نحل یادآور شده است که قرآنی که نازل شده روشنگر هر چیزی است و در آن همه چیز بیان شده است.»


شاهدیم که رابطة میوه و سبزی با قرآن بیش از آنچه پیشتر فکر می‌کردیم از واضحات است. از آنجا که در قرآن همه چیز آمده، بدیهی است که میو‌جات و سبزیجات نیز همچون حبوبات، پارچة فاستونی، مگس‌کش و امشی و موشک و غیره جای ویژه‌ای از آن خود در قرآن داشته باشد. اصلاً در روزهای آینده که قصد خرید از میوه‌فروشی داشتید یک جلد کلام‌الله مجید به دست گرفته می‌روید سراغ حاج‌ممد میوه فروش. در محل یک تفأل می‌زنید و مثلاً چنین می‌آید:

« هُوَ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن طِينٍ ثُمَّ قَضَى أَجَلاً وَأَجَلٌ مُّسمًّى عِندَهُ ثُمَّ أَنتُمْ تَمْتَرُونَ»

ترجمه کاملاً روشن است: کجای کارید، «خلقکم»؟! اگر موز را دانه‌ای بیست هزار تومان با عجله به فلان‌تان «اجلاً و اجلون»، برای این است که پولش می‌رود توی جیب حاج «دول» آمریکانن! اگر پولش توی جیب باغدار بدبخت ایرانی می‌رفت، عین زردآلوی تبریز و پرتقال شهسواری و سیب‌گلاب شمیرانی آنقدر سر درخت می‌ماند تا «تمترون‌اش» در آید و بگندد و خشک ‌شود!‌ می‌بینیم که اصولاً همه چیز در قرآن آمده، فقط کافی است خواننده نگرشی «درست» نسبت به آیات الهی پیدا کند. ما همینجا باید از حجت‌الاسلام «دبل رضا» تشکر کنیم که این ابعاد را به ما مسلمین ره گم کرده نشان دادند و دیدیم که چقدر هم خوب می‌توان از آیات الهی استفاده کرد.

ولی حجت‌الاسلام «دورضا»، ابعاد پیشگوئی را نیز در قرآن آورده‌اند. خیلی عجیب است، می‌دانیم که از منظر تاریخی اصولاً میوه‌ای به نام «موز» در صدراسلام برای اهالی شبه‌جزیرة عربستان ناشناخته بوده. موز فقط پس از جنگ‌های امپراتوران بنی‌عباس و گسترش مرزها به جنوب شرقی آسیا، در اوائل دورة عباسیان از این مناطق پای به جهان اسلام گذاشته. ولی حجت‌الاسلام عزیز ما می‌فرمایند:

«در قرآن از موز، سیر، عدس و پیاز و خیار نام برده شده است.»


اتفاقاً ما خودمان دیروز یک «پلو‌پز» خریدیم. امروز هم سوخت و دست‌مان را گذاشت توی حنا! حال که خداوند از میوجاتی که آنحضرت از وجودشان بی‌خبر بوده در قرآن سخن گفته‌اند،‌ می‌توانستند لطف کرده مارک‌های مورد اطمینان پلوپز و یخچال و ماشین لباسشوئی و غیره را هم در همان قرآن بیاورند تا ما ملت مسلمان اینجوری گرفتار نشویم. اهل کتاب باید بر دیگران برتری‌هائی داشته باشد؛ به این طفلان مسلم که امروز گرسنه ماندند چه جوابی بدهیم؟ نه خیار داریم، نه عدس و نه پیاز! ما اصولاً از این خداوند انتظاراتی داریم که باید برآورده کند،‌ در غیراینصورت سروصدای‌مان در می‌آید. ما از تبار مشروطه‌طلبانیم، پررو هستیم و همه چیز مشروط است، تعبد و این حرف‌ها هم اصلاً سرمان نمی‌شود.

به طور مثال، برویم سر همین مسئلة «نیمکت»! از هم امروز باید در کنار احکام «خیارات» و «پیازات» و جماع و تناول و ... «احکام نیمکت» را هم به دروس حوزوی اضافه کنیم. اگر در هنگام «دخول» نیکمت رو به قبله باشد، آیا «دخول» از نظر شرعی صحیح است، یا حتماً باید جهت نیمکت را تغییر داد؟ اصولاً شهرداری با علم به استفادة بهینه‌ای که امروز جوانان این مرزوبوم از نیمکت‌ها به عمل می‌آورند، به چه دلیل برخی نیمکت‌ها را رو به قبله نصب کرده؟ مگر شهرداری اسلامی نیست؟ مگر خیمة اسلام در خطر نیست؟ خسته شدیم ما از اینهمه لاابالی‌گری و بی‌توجهی به مسائل شرع. در ثانی، اگر هر دو طرف چادرسیاه بر سر کنند و زیر یک چادربزرگ با آهنگ «ما دو تا ماهی بودیم» بالا و پائین بروند، و در همین هنگام پاسداری از راه برسد و این صحنه را ببیند وظیفة اسلامی او چیست؟ خیمه را گلوله ببیندد؛ با نارنجک حمله کند؛ از نیروهای زرهی سپاه در خوزستان کمک بطلبد؛ یا اینکه شمشیر اسلام را از غلاف بیرون کشیده پرده‌دری کند تا ببیند پشت پرده چه می‌گذرد؟ اصلاً ما چه می‌دانیم زیر چادرسیاهی که وسط یک پارک روی نیمکت هی بالا و پائین می‌رود ماهی‌ها به چه کاری مشغول‌اند؟ ممکن است روح شعبان جعفری آن زیر ظهور کرده و در حال «شنا» رفتن برای سلامت اعلیحضرت باشد. حال می‌خواهید روح شعبان‌خان را که اینهمه به سر حکومت اسلامی منت دارد و حجج اسلام را نواخته بیازارید؟ در همین مکاشفات و مطالعات بودیم که با یک آیة شریفة دیگر برخورد کردیم:

«انظُرْ كَيْفَ كَذَبُواْ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَضَلَّ عَنْهُم مَّا كَانُواْ يَفْتَرُونَ»

ترجمة این آیه هم مثل آن یکی کاملاً ‌روشن است، همانطور که حجت‌الاسلام «دورضا» گفته همه چیز در قرآن آمده. این آیه چند شرط دارد. نخست می‌فرماید: «انظر کیف»، یعنی اگر «نظر» کردی و «کیف» کردی. بعد اضافه می‌کند: «کذبوا علی انفسهم»، یعنی اگر آنقدر «بو» ‌آمد که «نفس‌ات» را بند آورد. «و ضل عنهم»، یعنی اگر در بوی «عن» به ضلالت و گمراهی دچار شدی، فورا «کانوا یفترون»! یعنی بی‌درنگ به «کانون یفترون» خبر بده. البته خداوند منان نمی‌خواستند مسئلة «اس. ام. اس»، و اینترنت را مثل موز آنزمان به صورت عریان بنیان کنند، ‌ به همین دلیل «کفترون» را «یفترون» نوشتند. و ما دور از جان علماء خر نیستیم، قضیه روشن است. پاسدار در چنین مواقعی باید از «کفترون» نامه‌بر که همان «اس. ام. اس» خودمان باشد استفاده کند تا علماء در محل حاضر شده بر این زمین‌لرزة 10 ریشتری که زیر چادرسیاه به صورت عمودی در جریان است نظارت داشته باشند. باید جلوی تلفات این زلزلة مخرب که ممکن است دین و دولت بر باد دهد هر چه زودتر گرفته شود.

البته دقایق این تعمقات و تفکرات و تحلیلات و «آت» و «جات» و «اموات» و غیره بر عهدة علماست. آن‌‌ها هستند که مشخص می‌کنند چه باید کرد، و با چه ابزاری به کشف آنچه زیر چادرسیاه مرتب بالا و پائین می‌رود می‌باید پرداخت. ما دست‌مان از اینهمه علم و دانش و آگاهی کوتاه است و به قولی «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل»!

ولی در همان «مهرنیوز» عزیزتر از جان، با مطلب جانگداز دیگری روبرو می‌شویم: «تخم خروس!» بله، اشتباه نکنیم، در ایتالیا خروسی پیدا شده که تخم می‌گذارد!‌ البته مهرنیوز که این مطلب را به تاریخ امروز تحت عنوان «خروسی از ترس تخم گذاشت!» منعکس کرده، توضیح می‌دهد که این خروس به دلیل حملة روباه به مرغدانی از «تخم رفت» و اینک خودش «تخم» می‌گذارد. می‌بینید که مسئلة «تخم» به این سادگی‌ها نیست، بی‌دلیل نبوده که تمامی هم و غم علمای شیعه مصروف به حل مسئلة «تخم» شده. به این امید که این معضل را بکلی از بین ببرند. می‌دانیم که اگر روزی علما دریابند چگونه می‌توان یک ملت را در یک حرکت جادوئی از «تخم» انداخت، و پایه‌های اسلام را مستحکم نمود تمامی مشکلات جهان اسلام که برآمده از «تخم آدمیان» باشد حل خواهد شد. ولی خوب زمانیکه یک «خروس» تخم می‌گذارد، مشکل اسلام که حل نمی‌شود هیچ، مشکلات فراوانی در راه علما قد علم خواهد نمود. به طور مثال، باز هم می‌رویم سر «نیمکت»!

اگر هنگام حملة سربازان اسلام به خیمه‌ای که بالا و پائین می‌رود، فرد مذکری که زیر چادر است، از ترس تخم بگذارد، «گناه کبیرة» همجنس‌بازی بر گردن کیست؟ می‌دانیم که «علم لواط» از شاخه‌های علوم دقیقة حوزوی است، ولی لواط خودش حرام است! گناه کبیره است، و اگر مردی به دلیل حملة سربازان اسلام از تخم افتاد و زبان‌مال لال «حامله» شد، همة لشکریان اسلام در آتش جهنم می‌سوزند. جواب این معضل فقهی را جز علماء چه کسانی می‌توانند بدهند. ما این استفتائات را در همینجا مطرح کردیم تا علوم دینی راهی بر این دسته از مشکلات معاصر بیابد. و مسلم است که تا روشن شدن قضیة «مردی که از ترس تخم می‌گذارد»، و یا نقش «موز در صدر اسلام» هر گونه حمله به نیمکت‌های «چادردار» گناه است، چرا که تبعات ضدشرعی آن می‌تواند دامن همه را بگیرد. «موز» نیز از اهم امور خواهد بود، خصوصاً که فعلاً با صادرات نفت 80 دلاری پول نفت را باید اسلام خرج چیزی بکند، چه بهتر از موزهای شیرین و گوارای حاج «دول» آمریکائی!








۱/۳۱/۱۳۸۹

بنیاد سراب!



در مطلب گذشته موضوعی را مورد بررسی قرار دادیم که از منظر مسائل مبتلا به جامعة ایران از اهمیت بسیار برخوردار است، موضوعی که از آن تحت عنوان قرار گرفتن بنیادها در «انتزاع» یاد کردیم. امروز جهت توضیح بیشتر در اینمورد سعی خواهیم داشت نگاهی هر چند گذرا به بنیادها در جامعه بیاندازیم و عملکرد انسان در ارتباط با «بنیادها» را در حد امکان بشکافیم. اگر در ارائة چنین تحلیلی با موفقیت نسبی روبرو شدیم، می‌توان در گام بعدی پای به مبحث «انتزاع بنیادها» نیز گذاشت، و در ادامه به طور کلی «بنیادهای انتزاعی» می‌تواند مورد بررسی قرار گیرد. مطلبی که به استنباط ما یکی از کلیدی‌ترین مباحث در جوامع استعمارزدة امروز‌ به شمار می‌رود.

پس نخست نگاهی داشته باشیم به بنیادها که در علوم اجتماعی چنین تعریف شده:

«بنیادها، ساختارها و سازوکارهای‌ اجتماعی و جمعی‌ هستند که بر رفتار گروه‌های مشخصی از مردمان در یک مجموعة اجتماعی اعمال حاکمیت می‌کنند.»


البته این یک تعریف کلی است و نیازمند تشریح بیشتر خواهد بود. به طور مثال،‌ پر واضح است که چنین «ساختارهائی» جهت تداوم موجودیت‌شان از اهداف مشخص اجتماعی و تمایلات ویژة خود نیز برخوردار باشند؛ به عبارت دیگر «بنیاد» در مسیر آنچه «اعمال حاکمیت» خوانده شد، الزاماً و الی‌الخصوص منطقاً پای در مسیر حفظ بقاء نیز می‌گذارد. اینجاست که رابطة «قدرت»، یا بهتر بگوئیم، تخالف منافع بنیادهای متفاوت با یکدیگر نیز مطرح می‌شود. البته اگر تعریف میشل فوکو را از ارتباطات در جامعه بپذیریم، می‌باید قبول کرد که در این جدال هر یک از بنیادها تلاش خواهد داشت قسمت عمده‌تری از «قدرت» اجتماعی، سیاسی، مالی و ... را از آن خود کند. در اینجا، بدون آنکه بخواهیم پای در برخوردی تماماً «فوکوئی» بگذاریم می‌باید قبول کرد، در شرایطی که فوکو ساختار جامعه و تمامی ارتباطات اجتماعی را نتیجة تبادلات از جایگاه «قدرت» تعریف کرده، در عمل پیش‌کسوت تحلیلی خواهد شد که ما در اینجا از بنیاد ارائه خواهیم داد.

با این وجود، مسئلة «درک» فوکو به هیچ عنوان مطرح نیست، و بن‌بست‌های نظری وی خصوصاً در مورد گشتاوری که او «ارتباطات قدرت» تعریف کرده، و بن‌بست‌هائی که در کمال تعجب عموماً به جوامع سرمایه‌داری غرب نیز مربوط می‌شود، در جای خود نیازمند بحث و تحلیل خواهد بود. پس بازگردیم به بنیادهای خودمان!

شاید نگرشی تاریخی موضوع را غیرانتزاعی‌تر، و در نتیجه روشن‌تر کند. به طور مثال، در کشور ایران از نظر تاریخی هموارهً حاکمیتی سلطنتی و استبدادی داشتیم. حاکمیت در سیر تاریخی ملت ایران بر پدیده‌ای به عنوان «بنیاد سلطنت» تکیه داشت، و «شاه» در رأس این بنیاد قرار می‌گرفت. ولی در قلب فلات بلندی که ایران زمین نام گرفته ـ این فلات تقریباً دو برابر وسعت فعلی کشور ایران را شامل می‌شود ـ معمولاً مجموعة وسیعی از این «بنیادهای» سلطنتی وجود داشت. و اگر زمانی فرا می‌رسید که یکی از این بنیادها بر دیگران حاکمیتی تمام و کمال اعمال می‌نمود، رژیم حاکم از استبداد شاهی خارج شده پای در استبداد شاهنشاهی می‌گذاشت. خلاصة مطلب شاهنشاه فردی بود که بر دیگر پادشاهان فرمان می‌راند؛ پر واضح است که دیگر پادشاهان نیز همگی مستبد و خودکامه بودند و در این مسیر همزمان هم قدرت خود را وامدار حمایت‌های شاهنشاهی می‌دانستند و هم قدرت بنیاد شاهنشاهی را به صور مختلف تقویت می‌نمودند.

این رابطة «قدرت» در مقیاس امروزی دقیقاً همچون یک شرکت چندملیتی ژاپنی عمل می‌کرد. شرکتی که بازار فروش خود را مدیون حمایت‌ نظامی ارتش آمریکاست؛ نیروی کار ارزان‌قیمت را مدیون سیاست‌ دیگر شرکت‌ها و دولت‌ها در منطقة آسیای جنوب شرقی است؛ حرکت نقدینگی‌اش مدیون بانک‌ها و مؤسسات انگلستان است؛ و ... و این شرکت همزمان هم موجودیت خود را در چارچوب ارتباطاتی که عنوان کردیم محفوظ نگاه می‌دارد، و هم تمامی تلاش خود را معطوف به خدمت به بنیادهائی خواهد کرد که موجودیت‌اش را تضمین کرده‌اند. مثال یک شرکت ژاپنی نوعی «بده‌بستان» استراتژیک را در مقیاسی جهانی نشان می‌دهد، حال آنکه نمونة تاریخی ارتباطات «قدرت» در فلات قارة ایران، به یک منطقة خاص ‌محدود می‌شد.

ولی در ایران باستان رابطة بنیاد قدرت مرکزی با بنیاد دین، خصوصاً طی دوران هخامنشیان، سلوکیان و اشکانیان در هاله‌ای از ابهام فروافتاد. نخست باید گفت، تا آنجا که به دورة «طلائی» هخامنشی مربوط می‌شود به صراحت نمی‌توان این سلسلة شاهنشاهی را زرتشتی و وابسته به زرتشتی‌گری به شمار آورد. اسناد و مدارک، در تأئید وابستگی اینان به زرتشت و دین او وجود ندارد، ولی در کتیبه‌های هخامنشی به اهورامزدا، خداوند زرتشت اشاره شده. در نتیجه می‌باید قبول کرد که بنیاد دولت در دورة هخامنشی اخلاقی ولی «غیر‌دینی» بوده؛ اگر تمایلی نزد برخی دولت‌مداران در پیروی از این و آن دین دیده شده می‌باید تمایلی فردی و گروهی تلقی شود، نه یک وابستگی ساختاری. البته این مسئله از آنجا که به ساختار ویژة قدرت شاهنشاهی بازمی‌گردد، قدرتی که مدیریت دیگر «قدرت‌ها» را برعهده داشت، الزامی ایجاد نمی‌کرد که دیگر قدرت‌ها، یا همان پادشاهان که به قدرت مرکزی شاهنشاه سرسپردگی داشتند، هر کدام در حیطة ارتباطات‌شان با بنیاد دین از طرق شیوه‌های سنتی خود مرتبط نباشند. در عمل می‌بینیم که نخستین ویژگی نزد ملت ایران، تا آنجا که به ارتباط حاکمیت با بنیاد دین مربوط می‌شود، از دوران هخامنشی آغاز شده. دورانی که «قدرت مرکزی» مدیریت روابط بنیاد دولت با بنیاد دین را به قدرت‌های ‌سیاسی ردة پائین‌تر یعنی پادشاهان محلی تفویض کرده بود؛ طبیعی است که به این ترتیب شاهنشاه ورای دین قرار می‌گرفت.

در دورة سلوکیان که در واقع بازماندگان مقدونی‌نسب حملة اسکندر به ایران بودند،‌ با چند پدیدة جالب روبرو می‌شویم. نخست اینکه مقدونیان «تعدد خدایان» را به رسمیت می‌شناختند در نتیجه سرکوب و چپاول ملت‌های تحت انقیاد نمی‌توانست ویژگی تحمیل دینی به خود بگیرد. از طرف دیگر، اصل شاهنشاهی که تمامی مناطق امپراتوری هخامنشی را تحت انقیاد «استخر» قرار داده بود، نتوانست در دوران سلوکی احیاء شود؛ جامعه به دوران شاهنشاهی بازنگشت، در نتیجه تجدید حیات دولت «سکولار» باستانی امکانپذیر نشد.

این مسئله طی دوران اشکانیان به صورت دیگری خود را نشان داد. اشکانیان اصولاً «امپراتوران سازنده» و خردمند در مفهوم هخامنشی به شمار نمی‌رفتند. اینان نه از ویژگی‌های دولتی و تشکیلاتی سلوکی برخوردار بودند و نه دولت‌مداری به شیوة هخامنشی را می‌شناختند. در دورة اشکانیان که حدود پنج سده به طول انجامید، کشور ایران از منظر دیوانی، اقتصادی و تجاری به صورت متمرکز اداره نمی‌شد. ولی تا آنجا که به ارتباط دین با بنیاد «دولت اشکانی» مربوط می‌شود، اشکانیان همچون هخامنشیان این ارتباط را به «پادشاهان» محلی واگذار کرده بودند! ولی جالب این است که این «پادشاهان» دیگر شاهان دوره هخامنشیان نبودند؛ در دوران اشکانی فلات قاره شاهد رشد پدیده‌ای می‌شود که بعدها مورخان از آن به نام «فئودالیسم» یاد می‌کنند. با تکیه بر بافت فئودال، گسترة وسیعی از «فئودالیسم» در دورة اشکانی بر فلات قاره حاکم می‌شود و ارتباط پادشاهان با شاهنشاه هخامنشی جای خود را به ارتباط «دهگان‌ها» و «ده‌داران» با سوارکاران «پیروزمند» اشکانی می‌سپارد.

پر واضح است که این شیوه دیگر همچون دوران هخامنشیان قادر به ادارة بنیاد دین نباشد. از طرف دیگر، وظیفة اصلی دستگاه حاکمیت اشکانی جنگ با امپراتوران روم و عقب‌نشاندن قبایل وحشی آسیای مرکزی و قفقاز شمالی انگاشته می‌‌شد. جنگ‌هائی که معمولاً با بهره‌گیری از مهارت سوارکاران اشکانی با پیروزی‌های چشم‌گیر نیز توأم شد، ولی در این میان جامعة «دهگانی» تقربیاً به حال خود رها شده بود، تنها وظیفة این ساختار، اقتصادی و مالی تلقی می‌شد، به معنای تأمین «ارزش اضافة تولید شده» جهت ادامة سیاست‌های جنگاورانة اشکانیان.

البته از این اصل عدول نکنیم که تضمین امنیت مرزها زمینة گسترش فضای فرهنگی در داخل را ایجاد نمود، ولی زمانیکه ساختار دولت اشکانی از مهار و جذب این «رشد فرهنگی» ناتوان ماند، پایه‌های دولت «سکولار» به شدت متزلزل شد. جامعة ایران در داخل امپراتوری جهت یافتن وسائلی برای ایجاد ارتباط گسترده‌تر میان اجزاء خود تلاش می‌کرد‌، و دولت اشکانی به دلیل وابستگی به عامل جنگ تمامی سعی خود را به خرج می‌داد تا در برابر گسترش این ارتباط قد علم کند. چرا که این دولت موجودیت خود را ورای قدرت فئودال‌ها فقط می‌توانست بر اساس جنگ «توجیه» کند. نتیجه از پیش روشن است؛ جامعه که از جنگ‌های پیروزمندانة «اشک‌ها» جان‌اش به لب آمده بود، قدرت «فرادینی» اشکانی را به نفع «همگرائی دینی» ساسانی واپس زد.

با به قدرت رسیدن اردشیر بابکان، بنیانگزار سلسلة ساسانی، جامعة ایران بر ابهام «دولت فرادینی» نیز نقطة پایان گذاشت، و پای به ارتباطی نهاد که حداقل در آنروزها و در گسترة یک امپراتوری جهانی ارتباطی کاملاً نوین تلقی می‌‌شد: «برقراری دین دولتی»! در امپراتوری ساسانی، «شاهنشاه» از منظر مالی و اقتصادی بر فئودالیسمی که یادگار اشکانیان بود تکیه داشت، ولی با بهره‌گیری از همکاری ارباب دین که اینک مستقیماً پای به مرکزیت قدرت سیاسی گذاشته بود، تحت عنوان حمایت از زرتشتی‌گری، وابستگی به این بنیاد را به همگرائی‌ای تبدیل ‌کرد که اشکانیان بر علیه آن علم مخالفت برافراشته بودند. ایرانیان در دورة ساسانی می‌بایست زرتشتی باشند! در این دوره دینی که «ایرانی» تلقی می‌شد، توجیه کنندة موجودیت ساختار سیاسی و تشکیلاتی‌ای بود که خود را برخاسته از «ایرانی‌ات» تعریف می‌کرد. اینهمه جهت برقراری و استمرار یک استبداد سلطنتی که از نظر مالی و اقتصادی بر پایة بهره‌وری از تولیدات روستائی مستقر شده بود.

ولی این ارتباط «سازنده» در فردای حملة عرب به طور کلی از هم فروپاشید. روستائیان یا در واقع همان «دهگان‌ها» که از مرتبة «پادشاهی» در دوران هخامنش و فئودالیسم «آزاد دینی» در دورة اشکانی به مرتبة اقمار وابسته به «مذهب حاکم» سقوط کرده بودند، هنوز فشار مالی و اقتصادی حکومت را همچون گذشته متحمل می‌شدند، هر چند در حفظ شرایط موجود یعنی ارتباط دورویة «دربار ـ آتشکده» دیگر هیچ منفعتی نداشتند. پر واضح است که این ساختار بدون حمایت منبع اصلی اقتصادی و مالی‌اش به سرعت از هم فروپاشد. از طرف دیگر، ساختار حاکمیت نیز بی‌اندازه پوشالی و توخالی شده بود، به صورتی که کشتار جانشینان «فی‌نفسة» شاهنشاه در دربار ساسانی در اواخر کار را بجائی رساند که هیچ فرزند ذکوری جهت حفظ تاج و تخت در قید حیات نمانده بود!

در کشور ایران پس از حملة عرب شاهد فروپاشانی دیرپای ایرانی‌تباری می‌شویم. اینبار ارتباط ویژه‌ای که ساختار قدرت از دوران هخامنشیان به شیوه‌های متفاوت در منطقه‌ای گسترده ایجاد کرده بود به شدت، اگر نگوئیم به صورتی غیرقابل ترمیم «آسیب» می‌بیند. اقوام ایرانی ساکن فلات بلند در این روند نه با ملت‌هائی همتراز خود ـ همچون مقدونی‌ها و بابلی‌ها و آشوری‌ها ـ که در برابر اقوام وحشی و ویرانگر قرار می‌گیرند. زمانیکه عرب دروازه‌های تیسفون را به آتش کشید، بیش از یکهزار سال از پایه‌ریزی «تمدن» در این سرزمین گذشته بود. این نخستین بار در تاریخ فلات بلند است که یادگار کورش هخامنشی، یعنی تمدنی اینچنین کهنسال، باشکوه و پرابهت توسط مشتی وحشی و بیابانگرد تسخیر و تماماً تخریب می‌‌شود.

البته اینکه می‌گوئیم این تمدن تخریب شد و به شدت «آسیب» دید،‌ ‌ نمی‌باید حمل بر آن شود که برای این ساختار قدرت در چارچوب استبداد مطلق اهمیتی تاریخی و فرهنگی بیش از آنچه شایستگی‌اش را دارد قائل می‌شویم. به هیچ عنوان! این ساختار باستانی از پایه و اساس فرسوده شده بود، دیر یا زود از پای در می‌آمد؛ حملة عرب فقط این فروپاشی را تسریع کرد. اگر دست تقدیر سرنوشت دیگری رقم زده بود، شاید با قبول رفرم‌های مزدکیان و یا مانویان، حتی از طریق پذیرش مسیحیت به عنوان دین رسمی، ترمیم در ساختارهای متفاوت این امپراتوری پیش از حملة عرب امکانپذیر می‌شد و فلات بلند می‌توانست در چنین چشم‌اندازی از یک فاجعة واقعی نجات یابد! ولی چنین نشد.

با این وجود دو سده پس از آنکه «فلات بلند» از وحشی‌های بادیه‌نشین شکست خورد، مقاومت‌های پراکنده و گاه متمرکز ایرانیان در برابر هجوم عرب نهایت امر در قلب فرهنگ فلات‌ قاره اینبار از طریق ادبیات «شعوبیه» از نو زنده می‌شود. این نیز یکی از مهم‌ترین داده‌ها در تاریخ جهان است. هیچ ملتی پس از شکست در برابر لشکریان صدر اسلام و پای گذاشتن در حیطة فرهنگ اسلام اولیه نتوانست فرهنگ و زبان و آئین و رسوم پیشینیان‌اش را از نو زنده کند؛ ایرانیان تنها ملتی هستند که فرهنگ دیرینه و باستانی خود را دوباره، آنهم در همسایگی «جهان عرب» زنده می‌کنند. و این بازیافت حتی تا سازماندهی به یک فرهنگ نوین حکومتی در قالب حاکمیت سامانیان نیز پیش می‌رود. به این ترتیب بازیافت «ایرانی‌ات» توانست حتی به خود نوعی موضوعیت سیاسی و تشکیلاتی نیز اعطا کند!

طبیعی است که در دوران اشغال عرب و عرب‌تباران ارتباط ساختار حکومت و دین به طور کلی دگرگون ‌شود. جامعة ایران همانطور که دیدیم از یک دین «ایرانی» و یک ساختار ایرانی، یک‌شبه پای بیرون می‌گذارد و به درون یک دین اجنبی و ساختار دولتی اجنبی می‌رود. در دورة حکومت خلفای راشدین بر ایران ـ عمر، عثمان و علی ـ ، و سپس سلسله‌های اموی و عباسی، نه بنیاد دین ایرانی است و نه بنیاد دولت. آزادی دین به معنای سلوکی نیز دیگر وجود ندارد، گرویدن به دین اسلام یک اجبار است، هر چند جهت چپاول هر چه بیشتر اقوام ایرانی حتی گرویدن به این دین نیز توسط اشغالگر در برخی مراحل «ممنوع» می‌شود! به عبارت دیگر، ارتباط اندام‌وار بنیادها دیگر به هیچ عنوان به ایرانی مربوط نیست. این ایرانی‌نماها هستند که از طریق همکاری با اشغالگران خدمت‌گزار دربار اینان می‌شوند. آنچه در ایران طی دویست سال اشغال عرب گذشت هنوز نیز در پس «مقدس‌نگاری» آخوند جماعت پنهان مانده، ولی مطمئن باشیم، دیری نخواهد گذشت که بارقه‌هائی از این دورة سخت و جانفرسای ایرانیان فلات‌ قاره مطرح خواهد شد.

با این وجود، پس از حملة عرب نیروی دیرپای «سازندگی» نزد ایرانیان فلات قاره عملاً‌ از میان می‌رود. به طور مثال شاهدیم که همچون دیگر تلاش‌های «پساعرب»،‌ تجربة سامانیان نیز در نطفه رو به خاموشی می‌گذارد. ایرانیان پس از حملة عرب هر روز بیش از پیش در مسیر عکس تاریخ باستان خود گام برمی‌دارند. طی دوران باستان این ایرانیان هستند که قبایل و اقوام اطراف و ساکنان مرزهای فلات بلند را یکی پس از دیگری «متمدن» می‌کنند،‌ محدوده‌های‌شان را مسخر کرده، راه و رسم مملکت‌داری به اینان می‌آموزند. ایرانیان تمدن ایرانی را از این دیار به آن دیار «سوغات» می‌برند. ولی پس از حملة عرب، این روند واژگونه می‌شود، این قبایل و اقوام وحشی ساکن مرزهای امپراتوری‌اند که هر یک در مقاطعی وحشی‌گری‌ها و حملات و تاراج خود را بر امپراتوری تحمیل می‌کنند و سوغات اینان نیست جز تخریب، غارت، قتل‌عام و نابودی!

در این راستاست که آخرین تلاش ایرانیان جهت بازسازی تمدن ایرانی توسط سامانیان با شکست روبرو می‌شود. دلیل نیز روشن است: قدرت‌یافتن‌ غلام‌بچگان سابقاً ترک‌زبان آسیای مرکزی! این غلامان که عموماً در طفولیت تحت عنوان «مسلمان‌پروری»،‌ توسط ارتش‌های سازمان‌یافتة خلفای دین از آسیای مرکزی ربوده می‌شدند و در مناطق مرزی ایران، بزرگ مالکان آنان را به کار شاق کشاورزی در زمین‌های خشک و لم‌یزرع «خراسان بزرگ» وامی‌داشتند، هر چند اکثراً در جوانی از پای درآمده زندگی را در بردگی به آخر می‌رساندند،‌ شمارشان آنچنان زیاد شد که به تدریج در مناطق شرقی کشور از منظر جمعیتی در «اکثریت» قرار گرفتند!

با به قدرت رسیدن غزنویان، در عمل تاریخ ایران پای در مسیری گذاشت که باز هم ارتباط ساختار قدرت را با بنیاد دین هدف قرار ‌داد. طی سده‌ها نه بنیاد دولت که تحت نظارت و حاکمیت ترک‌نسب‌های آسیای مرکزی اداره می‌شد ایرانی بود، و نه بنیاد دین که تحت نظارت بغداد قرار داشت. ایرانیان طی این دوره با بحرانی دوگانه روبرو بودند، بنیاد دولت را اجنبی‌های ترکستان، و بنیاد دین را عرب‌های بغداد اداره می‌کردند. پر واضح است که این حاکمیت «شترگاوپلنگ» فقط با ایرانی یک رابطة مشخص و غیرقابل تقلیل برقرار کرده بود: چپاول اقتصادی و بهره‌کشی از نیروی کار و نیروی نظامی. به عبارت دیگر ثروت کشور به نفع هر دو قطب تصمیم‌گیرنده در مقاطع مختلف چپاول می‌شد؛ تولیدات کشاورزی و درآمدهای تجاری به جیب ترک‌های آسیای مرکزی می‌ریخت و حق اخروی بغدادنشینان نیز در این میان فراموش نمی‌شد.

طی بیش از هفتصد سال، حکومت ترکان بر ایران دوام یافت؛ آخرین سلسلة ترک‌نسب‌ها قجرهای ترکمنستانی‌اند. طی این مدت دیگر نه از ایرانی نشانی برجای بود و نه از ایران. با این وجود، سایة سنگین و خردکنندة حکومت ترکان را باز هم «زبان فارسی» از میان به دو نیم کرد. پارسی به همان شیوه که بن‌بست اسلام وارداتی را از طریق شعوبیه شکست، ملک‌های ترک‌نسب را نیز هدف قرار داد. این پارسی بود که هم در دوران غلام‌بچگانی که به ضرب شمشیر «ملک» می‌شدند، و هم در وانفسای غارت و قتل‌عام چنگیزیان، به پیروزمندان یادآوری کرد پای به کدامین ملک گذارده‌اند. ولی در دوران «چنگیزیان» و طی سال‌های پس از آن که نهایتاً با نادر، پسرشمشیر بر ماجراجوئی‌ در مرزهای شرقی ایران برای همیشه نقطة پایان گذاشته شد، ایرانی نه بنیاد دین داشت و نه بنیاد دولت!

مضحکه‌ای که صفویه برقرار نمود، و ادعاهای خانقاه‌نشینان و صوفی‌مسلکان و رهروان طریق شیعی و حق و علی و ... نه بنیاد دین، که صورتکی بود به عاریت گرفته شده بود از انواع اعتقادات آمیخته به حکایات و فولکلور آریائی‌های دیرین‌نسب در دهات و روستاهای دورافتادة ایران. همان روستائیانی که در خلاء بنیاد دین و بنیاد دولت، همچنان ایرانی دوران باستان باقی مانده بودند. همان روستائیانی که از دیرباز، به دلیل نفرت از فرماندة اعظم لشکریان اسلام، سالگرد مرگ خلیفة وقت که یزدگرد نگون‌بخت را از تخت سرنگون کرده بود، «جشن عمرکشان» می‌خواندند. روز جشن آدمک‌‌های عمر را می‌ساختند و به آتش می‌کشیدند و خاکسترش را در چالة‌‌ مستراح می‌ریختند، اینهمه بدون آنکه بدانند چه پیامی برای آیندگان‌شان دارند. اگر «پیام» این جشن‌های «ممنوعه» روشن نبود، بازتاب تاریخی آن از منظر بررسی بنیادها بسیار گویا است: تلاشی جهت بازسازی نوعی دین ایرانی!
تلاش جهت بازسازی بنیادی که پس از حملة چنگیز دیگر در ایران زمین حتی تحت نظارت اجنبی نیز موجودیت خارجی نداشت. پس از حملة مغول، ارتباط ایرانیان با یکدیگر در وانفسائی فروافتاد که زندگانی جنگل‌نشینان وحشی را می‌مانست؛ وحشیانی برخوردار از پیشینه‌ای کهن و درخشان.

زمانیکه طی دوران قاجار دریچة ارتباط استعمار با جامعة ایران گشوده شد؛ آنچه در بالا در چارچوب نگرشی تند و شتابزده آوردیم جملگی در برابر چشمان استعمار نشست. استعمار که در بطن جوامع خود با حضور پیوسته و ممتد و هدفمند پدیده‌های بنیاد دین، بنیاد دولت، بنیادهای متفاوت تجاری، مالی و نظامی و ... از دهه‌ها پیش خو گرفته بود «برهوت» بنیاد در ایران را غنیمت شمرد، و با ایران و ایرانی همان کرد که با سرزمین‌های دوردست آفریقای سیاه، سرخپوستان آمریکای لاتین و قبایل اقیانوسیه. غارت، سرکوب، حمایت از برخی صحنه‌گردانان جهت سرکوب سرکشان، یارگیری‌های «دینی ـ عقیدتی» و به راه انداختن «خردجال‌ها» از آنجمله است. در این برهوت آنچه از اهمیت برخوردار می‌شد نه بنیادها در معنا و مفهوم واقعی‌شان که تلقین وجود «بنیاد» بود، ‌ دامن زدن به این توهم بود که گویا «بنیادی» وجود دارد. بنیادی که گاه سلطنت است، هم می‌تواند «دین» باشد، هم تجارت است، و هم صناعت نام دارد. در چنین چشم‌اندازی است که ایرانی پای در توهمی به نام ارتباط با جهان خارج گذاشت. جهان خارج برای چپاول ملت ایران نیازمند دامن زدن به یک توهم بود؛ روز و روزگاری این «توهم» مدرنیسم رضاخانی نام گرفت، و چندی نگذشت که بر آن عنوان «اصولگرائی خمینی» گذاشتند.

اصل کلی در دامن زدن به این «توهم»، توهمی که مدعی است ایرانی در ارتباط با جهانیان قرار گرفته، در عمل به معنای تبلیغ فعل نگریستن به جهان از دریچة نیازها، منافع و خواست و تمایل اجنبی است. ارتباطی واقعی میان «شهروند» و بنیادهائی که استعمار مرتباً به ادعای موجودیت‌شان در ایران دامن می‌زند نمی‌بینیم. به طور مثال شبکة خبری جهانی مرتباً از دولت، مجلس،‌ وزارتخانه‌ها و ... در ایران اخبار پخش می‌کند،‌ ولی این‌ها «بنیاد» نیستند؛ شبح گریزپائی از منافع «جسمیت‌یافتة» استعماری‌اند که نه در دید ایرانی، که در شاهراه منافع استعماری رنگ و رو می‌گیرد. امروز زمانیکه استعمار در ایران سخن از دولت، حکومت، مجلس، انتخابات، دانشگاه، تحصیلات، فناوری و ... به میان می‌آورد، معنا و مفهوم این واژه‌ها خارج از صحنة زندگی روزمرة ایرانی می‌افتد. «بنیاد» دولت اگر وجود خارجی دارد، می‌باید این «موجودیت» در ارتباط با تحرکات و تولیدات و صناعت و تجارت ایرانی معنا و مفهوم بگیرد،‌ ولی «مفهوم» واقعی دولت نه در ارتباط با نیازها و تمایلات ایرانی، که در پاسخگوئی به نیازهائی فرامرزی شکل گرفته. مهم‌ترین دلیل اینکه استبداد دیرینه، یعنی همان شیوة حاکمیتی که از دورة محمود غزنوی و عباس صفوی بر ایرانیان حاکم بود، هنوز علناً به صورت دست نخورده باقی مانده. اگر چنین استبدادی دست نخورده همچنان باقی است، دلیل را نمی‌باید در «سنت‌دوستی» ایرانیان جستجو کرد، کاملاً بر عکس! حتی سنت‌ها نیز دستخوش تغییر می‌شود. این روند مسخره فقط می‌تواند نتیجة نوعی «شبیه‌سازی» باشد، نه بازتابی از ایستائی اجتماعی و نظری.

امروز به جرأت می‌توان گفت که پدیدة استعماری «بنیادسازی»، که بر به انتزاع کشاندن «بنیادها» تکیه دارد، به دلیل نبود ریشة تاریخی «بنیادها» در ایران عملاً شامل حال تمامی زوایای زندگی اجتماعی ایرانی شده. دیگر نمی‌توان یک به یک نام برد و مختصات هر یک را برشمرد، ولی همگی از یک مشی واحد پیروی می‌کنند، و همگی در مسیر توجیه و گسترش نوعی یک‌سویه‌نگری در جامعه هستند.

در این مقطع به بررسی پدیده‌ای که آنرا «انتزاع بنیادها» یا بنیادهای انتزاعی خواندیم پایان می‌دهیم. ولی یادآور شویم که بررسی عملکرد «بنیادهای انتزاعی» در ایران و تلاش جهت برقراری و استقرار بنیادهائی واقعی و برآمده از نیازهای ملموس اجتماعی، ‌ مالی و اقتصادی «شهروند» مهم‌ترین لایة بررسی استراتژیک در مورد آیندة ایرانیان است. و برخلاف آنچه نوقلم‌ها مسلماً ادعا خواهند داشت، این نوع اطلاعات را دیگر نمی‌توان از کتب و جزوات فلاسفة غرب به عاریت گرفت. برای استقرار بنیادهای «تصمیم‌گیرنده» ملت‌ها می‌باید رأساً شایستگی خود را در مسیر تاریخ‌شان به اثبات ‌رسانند. همسایه در این میان کمکی از دست‌اش برنمی‌آید.