۲/۲۳/۱۳۸۵

مشروعه یا مشروطه، سهم ملت ایران چیست؟



بنیادهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی یک ملت، طی تاریخ تغییر می‌کنند، رنگ می‌بازند و
صوری مختلف به خود می‌گیرند. این تغییرات یا نتیجة تهاجمات اجنبی بر ملت‌ها است ـ نمونة آن تغییر بنیاد «دین حاکمیت» از زرتشتیگری به اسلام ـ و یا صرفاً بازتاب تحولات داخلی در بنیادهای موجود است، که بهترین نمونه‌اش «تشیع» ایرانی در بطن اسلام سامی است. ولی یک واقعیت را نباید فراموش کرد: فقط بنیادهائی گذشت تاریخ را «هضم» می‌کنند، و از این گذر، در هر مقطع آن، زنده پای بیرون گذارده، موجودیت خود را حفظ می‌کنند، که از نوعی قدرت «هماهنگی» با تحولات تاریخی برخوردار باشند. در همین راستا در تاریخ ملت‌ها، بسیاری بنیادها، چه مذهبی و چه سیاسی، کاملاً از میان رفته‌اند، و امروز حتی دریغ از نشانه‌ای از موجودیت‌شان. آنان که شاهدان این گذر‌ هستند، بی‌اختیار خود را در برابر «گزینشی» تاریخی می‌یابند، و به این صرافت می‌افتند که این «گزینش» تاریخی، در مقام خود شاید شایستة نقد باشد، چرا که شاید در بحثی عمیق‌تر و در ابعادی فلسفی‌تر، نتوان بر تداوم موجودیت این «استوارترین» و «پایدارترین» بنیادها، که از «قدرت هماهنگی» با تحولات برخوردار بوده، و خصوصیاتی ویژه‌ دارند، ‌توجیهی منطقی یافت. مسلماً پذیرش این «واقعیت»، برای ایرانیان سخت‌تر و دشوارتر از دیگر ملت‌ها است، چرا که ایرانی، هنوز انعکاسی از «ارزش‌های» والای شوالیه‌گری ـ «فئودال» ـ در خود دارد، و مقطع گذر از این ارزش‌ها به «تجارتی‌شدن‌شان در بطن بورژوازی» و روابط سرمایه‌سالاری را هنوز نمی‌پذیرد. این معضل دو چندان خواهد شد، آن هنگام که ایرانی «دریابد»، که گذر تاریخ نه تنها «ارزش‌گرائی‌های» او را این چنین به «سخره» گرفته، که نتایج این «گزینش» تاریخی، امروز ‌به دلیل آنکه قدرت‌های حاکم جهانی، ارزش‌های «تجاری» خود را بر روند مسائل جهان حاکم کرده‌اند، بر دقایق زندگی او نیز حکومت می‌کنند.

در میان بنیادهای ایرانی، که گذشت تاریخ را تاب آورده‌اند و نه تنها از هم فرونپاشیده، که توان و قدرت بیشتری نیز یافته‌اند، می‌توان از «بنیاد تشییع» نام برد. برای آنان که با آثار مورخ ایرانی، فریدون آدمیت، آشنائی دارند، شاید دنبال کردن این بحث، نیازمند توضیح بیشتری نباشد، ولی آنان که آشنائی کمتری با وی دارند، شاید از خود بپرسند: «چرا در این میان از آدمیت نام برده شده؟» برای بررسی نظرات آدمیت شاید بهتر باشد که کمی از هیاهوی براندازی 22 بهمن فاصله گیریم و فضای ایران «سلطنتی» را بررسی کنیم. در ایران آنروزها، دربار درگیر دو مسئلة اساسی بود: نظارت بر عملکرد سیاسی روحانیت، که امروز مشخص است سر در کدام آخور دارد، و همزمان با این نظارت، استفاده از این بنیاد جهت ارائة مشروعیت دینی به نظام «سلطنت پهلوی». در نتیجه، پهلوی‌ها نه تنها خود را «میراث‌داران» به حق انقلاب مشروطه به شمار می‌آوردند، که پای بر سنت پیش از مشروطیت، یعنی روابط ویژة «دربارـ ‌روحانی» نیز می‌فشردند. در نتیجه، طی حاکمیت این خانواده بر ایران، بحث و گفتگو پیرامون نقش روحانیت در انقلاب مشروطه، آنجا که به نقدی بر عملکرد این قشر باز می‌گشت، به طور کلی ممنوع اعلام شده بود. و این ممنوعیت از طرف بنیاد «سلطنت»، از جانب «حوزه‌ها» به نوبة خود با قدردانی، سرسپردگی هر چه بیشتر، و حق‌شناسی سیاسی جبران می‌شد. در واقع، «مخالفت» فرضی روحانیت با پهلوی‌ها، اجازه داده بود که پوششی غیرقابل نفوذ بر «زوایای تاریخچة شیعه‌گری» بر جامعة ایران سنگینی کند. و نهایت امر شاهدیم که این پوشش، بهترین ابزار کسب وجهه برای «ارباب منبر و محراب» شد.

یکی از اولین مورخانی که پس از کودتای 28 مرداد، و «شعارهای سیاسی»‌، در آثار خود این پوشش را به کناری زد، فریدون آدمیت بود. حال در این مقال نه قصد بدگوئی از وی در میان است ـ که قید حیات را چندی است رها کرده ـ و نه تعریف و تمجید از وی محلی از اعراب دارد؛ نیک می‌دانیم که انتشار اولین جلد از کتاب «تاریخ مشروطیت» ـ مجلدهای دیگر آن، پس از 28 سال هنوز در انتظار چاپ هستند ـ به قلم آدمیت، که تقریباً همزمان با آغاز هیاهوهای براندازی 22 بهمن بود، مسلماً زیر نظر چشمان «تیزبین!» ساواک صورت پذیرفته، و نشاندهندة پایان «ماه‌عسل» پهلوی‌ها و حوزة علمیة قم بوده است. به هر تقدیر، در این کتاب، سنت «تاریخ‌نگاری» پهلوی‌ها، به کلی مسکوت گذاشته شد، و به صورتی عریان و واضح، از «فرصت‌طلبی» روحانیت در جریان «انقلاب مشروطه»، با تکیه بر مدارک و شواهد بسیار، سخن به میان آمد.


از نظر فرویدون آدمیت، روحانیت شیعه، طی تاریخ مشروطیت ایران، نه تنها هیچ گونه همنوائی‌ای با مشروطه‌طلبان نداشته، که در این بحران، صرفاً به فکر منافع قشری خود، در چارچوب روابط ویژه‌اش با «استبداد سلطنتی» بوده است. در واقع، روحانیت، بحران مشروطیت را گام به گام دنبال می‌کرده، نه به دلیل آنکه به این تحرک عمومی در راه دستیابی به حقوقی مردمی معتقد بوده، بلکه به این دلیل که عمیقاً نگران از دست دادن منافع قشری خود در حاکمیت سلطنت استبدادی قاجار بوده است. نتیجه همان شد که ناظر آن بودیم. سلطنت استبدادی فردی، بر اساس قانون مشروطیت به حاکمیت چند مرجع تقلید در مجلس شورای ملی منجر شد. این «چندتن»، در واقع حاکمان کشور ایران در حکومت «مشروطة سلطنتی» شدند. و بدون روادید آنان، مصوبات مجلس شورای ملی، فاقد «وجاهت قانونی» اعلام شده بود. این «قانون» اساسی که از «قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران»، در واپس‌گرائی هیچ کم وکسری‌ ندارد، نتیجة همان پدیده‌ای بود که در بالا به آن اشاره کردیم: «بنیاد تشییع از این گذر تاریخ، با تکیه بر تزویر روحانیت، پیروز بیرون ‌آمد.»



هر چند امروز گروهی ناله و زاری بسیار برای «انقلاب مشروطه» سر داده‌اند، ولی این مطلب را در نظر نمی‌گیرند که اگر میرپنج، کودتائی به دستور انگلستان صورت نداده بود، و اگر همة امکانات سیاسی برای قرار دادن ایران در چارچوب اجرای همین «قانون اساسی» فراهم می‌آمد، آنچه حاصل می‌شد نهایت امر با آنچه در 22 بهمن به دست آمد، حداقل در مرحلة تدوین و اجرای قوانین نمی‌توانست با «مشروعه» ـ که بسیاری سیاست‌بازان امروز بر آن می‌تازند ـ فاصله‌ای داشته باشد. ولی این امر در این مقال مورد بحث نیست. چرا که «مشروطه» یا «مشروعه»، هر دو تاریخ گذشتة ایران‌اند، و بازگشت به بحران‌هائی از این دست صرفاً خیال‌پردازی و افسانه‌سازهای در جهان سیاست‌ است. ولی امروز، ما در برابر پدیده‌ای قرار گرفته‌ایم که اگر نام «مشروعه» و «مشروطه» بر آن نمی‌توان نهاد، از همان سازوکار، نهایت امر برخوردار شده است.

پس از فرو افتادن «بانوی آهنین» و جان میجرز در انگلستان، و روی کار آمدن دولت بلر، در عرض چند ماه، در ایران شاهد تغییرات سیاسی بسیار گسترده‌ای می‌شویم. به قدرت رسیدن محمد خاتمی، تحت عنوان ریاست جمهور «فرهیخته»، آنهم با چنان سابقه‌ای هولناک ـ خاتمی در واقع بنیانگذار و سازماندهندة باند امنیتی‌های کیهان و ردة شریعتمداری، سعید امامی، آیت‌الله نوری و ... بوده ـ در واقع نشاندهندة تمایلی در بنیاد مذهب شیعه به رنسانسی سیاسی و اجتماعی بود. اینبار نیز چون صدر مشروطیت، هماهنگی تام و تمام این بنیاد با نیازهای «حاکمیت»، که دیگر تماماً از آن اجنبی شده است، به صورتی کاملاً مشهود خود را به نمایش گذاشت. ولی، شرایط سیاسی و خصوصاً اجتماعی برای تحقق این «رنسانس» فراهم نشد، و تمامی تلاش‌های محافل خارج از کشور، جهت کسب اعتبار دوباره برای روحانیت «شیعه» عملاً بی‌نتیجه ماند. در این شرایط است که «مهرورزی» در چارچوبی دیگر از صندوق‌ها بیرون کشیده می‌شود، تا به هر ترتیب ممکن، به دور از محظورات طبقة «روحانی»، این مهم را به انجام رساند. ژست‌های «دمکرات‌مابانة» اخیر وی در مورد زنان به خوبی این بعد از برخوردهای «محاسبه‌شده» را به نمایش می‌گذارد. ولی اینبار نیز، تجربة «رئیس‌جمهور فرهیخته» تکرار شد، هر چه کردند، حنای «رضامیرپنج کوچولو» نگرفت.

داستان نامة «کذائی» مهرورزی به جرج بوش، که از قضای روزگار، در حیطة سیاست روز، هر دو «روسای ‌جمهوری!» ایستاده بر لبة پرتگاه‌اند نیز، تلاش دیگری در همین راستاست. بود و نبود این نامه، و چند و چون آن، اصولاً از اهمیت برخوردار نیست، چرا که صرفاً نشان دیگری است از شکست دیپلماسی آمریکا در منطقه. از طرف دیگر، برخی معتقدند که نه «یک نامه» که «چند نامه» در کار است‌، که هر یک از جانب محافل مختلف ملایان ایران، تقریباً همزمان به واشنگتن ارسال شده‌، و هیاهوی تبلیغاتی بر محور آن نیز به دست همین چند جناح صورت می‌گیرد، که همزمان مچ یکدیگر را در مقابل افکار عمومی جهان باز می‌کنند. ولی این نامه، خود فی‌نفسه از اهمیت برخوردار نیست. بلکه صرفاً نشانگر تلاشی است مذبوحانه از جانب محافل روحانی پشت پردة سیاست ایران، که جهت حفظ موجودیت خود، پس از 28 سال جنایت، اینگونه به دست و پا افتاده‌اند.

اینجاست که مسئله از اهمیت برخوردار می‌شود. و اینجاست که دوباره به صورت‌بندی‌های صدر مشروطیت بازمی‌گردیم، و به صراحت مشاهده می‌کنیم که این «قشر» چگونه در بازی فریبکارانة خود، نه تنها منافع میلیون‌ها انسان را در ایران وجه‌المصالحة موجودیت منفورش قرار داده، که برای حفظ چند روز حاکمیتی مفلوج، اینچنین حاضر به قصابی «رقبا» و «شرکای» عمامه‌ای و کلاهی خود نیز شده است. فقط یک سئوال باقی می‌ماند، آیا امروز، این مجموعه از «استواری» کافی برای گذر از این مقطع تاریخی نیز، همچون تجربة مشروطیت برخوردار است یا خیر؟ دیری نخواهد پائید که، جواب این سئوال را هر چه باشد، شاهد خواهیم بود.

۲/۲۲/۱۳۸۵

گفتگوی ملت‌های منطقه



تغییرات سیاست جهانی در خاورمیانه، خصوصاً پس از «ناکامی» حکومت اسلامی و واشنگتن در استقرار «شرایط جنگی» در مرزهای کشور، که نتیجة مستقیم آن افزایش سرکوب در داخل ایران و تأمین شرایط گسترش شبکة «نظامی‌ـ ‌امنیتی» آمریکا در منطقه بود، به مرحله‌ای تعیین کننده رسیده. این امر امروز علنی شده، که جنگ به صورتی که مد نظر آمریکا بود، نمی‌تواند صورت گیرد. در همین راستا، عقب‌نشینی واشنگتن از مواضع تعیین شده‌اش، بازتابی مستقیم، هم در داخل ایران خواهد داشت ـ دولت ایران مجبور به عقب نشستن از مواضع «اسلام‌انسان‌ساز»‌ خواهد شد ـ و هم در منطقه، وزنة «رادیکال‌های اسلامی» را، که در واقع هم‌پیمانان واشنگتن هستند، به سرعت تضعیف می‌کند. حال باید دید سهم واقعی ملت‌ها از عقب نشینی استعمار و شرکای آن، در صحنه‌های مختلف سیاسی، اقتصادی و اجتماعی چه می‌تواند باشد؟

گزافه نگفته‌ایم اگر عنوان کنیم که کرملین از دیرباز آرزوی مشاهدة چنین چشم‌اندازی را داشته. در عمل، از زمانی که ارتش سرخ، علیرغم وحشی‌گری‌ها و کشتار سبعانة روستائیان، در جبهة افغانستان شکست خورد و مجبور به عقب‌نشینی از اینکشور شد، کرملین آرزو داشت که این روزها ـ روزهای خفت و خواری یانکی‌ها را ـ در منطقه به چشم ببیند. این آرزو امروز می‌رود که جامة عمل بپوشد، و اظهارات اخیر مقامات مسکو، صرفاً تأئیدی بر این مدعاست، ولی مسائل ملت‌های منطقه را مسلماً نمی‌توان در آینة «رضایت‌خاطر» کرملین مشاهده کرد. اگر آمریکا، آنطور که از ظواهر امر بر می‌آید، مجبور به عقب‌نشینی از منطقه است، نیروهائی برآمده از ملت‌های منطقه می‌باید در حاکمیت‌ کشورها نقش بیشتری بازی کنند. این سئوال امروز مطرح است، که آیا مردم منطقه، بنیادهای سیاسی و شرایط کلان اقتصادی خاورمیانه ـ نفتی و غیرنفتی ـ در شرایطی قرار دارند که تحقق آرزوی دیرینة ملت‌ها ـ عقب‌نشینی یانکی‌ها و هم‌پیمایان «اسلام‌گرای‌شان» از منطقه ـ با نوعی رشد اقتصادی، حفظ صلح، گسترش تجارت میان کشورهای همجوار، و تأمین امنیت مرزهای خاورمیانه از گزند قدرت‌های بزرگ جهانی همزمان شود؟


در کمال تأسف در شرایط فعلی، پاسخ این سئوال منفی است. به عبارت ساده‌تر، اگر شرایط حاکمیت استعماری می‌تواند با عقب‌نشینی استعمارگر به سرعت تغییر کند، مرده‌ریگ 150 سال استعمار را مسلماً نمی‌توان یک‌شبه از پیکر یک منطقه شست. بنیادهای فرسودة مذهبی، ساختارهای دولتی‌ای که اصولاً بر پایة نیازهای استعماری شکل گرفته‌اند، صنایع محتضر که صرفاً از طریق تزریق سرمایه‌ به دست دولت‌های استمعاری «موجودیت» مالی و اقتصادی‌شان تأمین می‌شود، فعالیت‌های فرهنگی‌ای که تماماً به صورت سنتی از طرف محافل استعماری «هدایت» و «ارشاد» می‌شوند، احزاب سیاسی‌ای که در بهترین شرایط ممکن صرفاً «بازتابی» از‌ منافع «کلان‌استعماری» در کشورهای خود هستند، نمی‌توانند زمینة مساعدی برای رشد و تعالی ملت‌ها ایجاد کنند. از طرف دیگر، مهاجرت گستردة نیروی ماهر کار، به همراه سرمایه‌ها در طول دهه‌ها، به مراکز بزرگ صنعتی ـ آمریکای شمالی و اروپای غربی ـ و مهم‌تر از همه، نبود زمینة فکری مساعد برای «پایه‌ریزی یک منطقه، که نه بر اساس یک کشور و یک هویت، که بر اساس یک منطقه و مجموعه روابط سازندة ملت‌های تشکیل دهندة این منطقه باشد»، امروز احساس می‌شود.

از دیرباز مردم منطقة خاورمیانه در «شک و تردید» نسبت به یکدیگر زیسته‌اند، تردید نسبت به «حسن همجواری» در ساختار سیاست‌های سنتی منطقه‌ای بر روابط آنان سایه انداخته، و در این راستا آنزمان که سیاست‌های استعماری دست به کار می‌شوند، که آخرین‌شان جنگ خونین «صدام حسین» و «امام خمینی» بود، به صراحت می‌توان دید که نه تنها علاقه‌ای در راه باز ساخت روابط سازنده میان ملل منطقه ندارند، که از طریق افروختن آتش کینه میان ملل مختلف، صرفاً سعی در حفظ حاکمیت خود بر می‌کنند. چگونه می‌توان این «حسن‌نیت» از دست رفته را، که از دوران بسیار دور، یا به دلیل ندانم‌کاری‌های رؤسای قبایل، گروه‌ها، سران و پادشاهان کشورها، و یا از طریق دخالت مستقیم سیاست‌های استعماری از میان برداشته شده، از نو پایه‌ریزی کرد؟

این یک توهم است که می‌توان در «منطقه‌ای» فقیر، فروافتاده در کام جنگ و جهل، در «صلح» و «آزادی» زیست. این نظریه فقط می‌تواند از بطن تفکری «کور و ناسیونالیستی»، همسان نازیسم و فاشیسم، سر بر آورد. واقعیت جز این است؛ تمامی ملل یک منطقه، چه بخواهند و چه نخواهند، دست در دست یکدیگر دارند، یا با هم به «صلح» و «آرامش» دست می‌یابند، و یا دست در دست یکدیگر در جنگ، فقر و ناامنی فرو خواهند افتاد.

در روزگاری بسیار دور، نادر شاه افشار، پادشاهی سنی مذهب، بر این باور بود که مذهب تشییع و عملکرد «صفویه»، در انزوای سیاسی ایران در منطقه و بحران‌های فزاینده‌ای که قدرت‌های استعماری در آغاز فعالیت‌های فرامرزی‌‌شان به آنان متوسل می‌شدند، نقش تعیین کننده‌ای بازی می‌کند. و اینکه، شکاف «مذهبی‌ـ‌عقیدتی» میان مردم منطقه، امکان ائتلاف نیروی‌های کشورهای ایران و عثمانی را که می‌توانستند آنروزها، در برابر پیشرفت روسیة تزاری در قفقاز و آسیا مرکزی، با یکدیگر متحد شوند، از میان برداشته است. تلاش‌های وی در راه ایجاد توافق میان مراجع تشییع و بانیان سنت، در عمل با ناکامی روبرو شد. چرا که منطقه هنوز تشنة خون و «حقیقت دینی» باقی مانده بود. از آن روزها، بسیار فاصله‌ داریم، ولی آیا امروز ملت‌ها به این صرافت افتاده‌اند که برای زیستن در آرامش می‌باید به آرامش همسایگان‌شان نیز احترام گذارند؟ آنچه نادرشاه افشار، در دست تهیه داشت، و شاید اولین نمونة یک سیاست «واقع‌گرا» در چارچوب مذهبی طی تاریخ اسلام ایرانی باشد، امروز، پس از گذشت دهه‌های طولانی هنوز برای بسیاری مردمان منطقه، آرزوئی بر آورده نشده است.

با عقب نشستن نیروهای «سرمایه‌داری» بین‌الملل از منطقه، نباید دچار توهم شد. چرا که این «نیروها» آن هنگام که منافع مستقیم‌اشان دیگر در منطقه بازتاب نداشته باشد، با وجود آنکه پایگاه‌های برنامه‌ریزی جنگ‌های مصلحتی‌شان فروریخته، «خطرناک‌تر» و «درنده‌خوتر» از سابق عمل خواهند کرد. ایجاد پلی میان ملل منطقه،‌ بر اساس روابط حسن همجواری، و منافعی که صرفاً می‌تواند در راستای صلحی فراگیر عملی شود، امروز بیش از هر روز دیگر احساس می‌شود. ولی، باید دید نیروهای فعال در عرصة سیاست کشور در پایه‌ریزی این روابط نهایتاً از چه مصالحی برخوردارند، و از چه نیاتی پیروی می‌کنند.

۲/۲۱/۱۳۸۵

بحران قومیت‌ها یا فریب استعمار



ایرانیان در آغاز هزارة سوم میلادی، هنوز در برابر مسئله‌ای به نام «قومیت‌های» گوناگون ایرانی به پاسخی دست نیافته‌اند. این مسئله که از سوی گروهی «بحران»، از جانب برخی جریانات سیاسی «ظلم» به اقلیت‌ها، و در مقاطعی «نابرابری» عنوان می‌شود، تا چه اندازه «واقعی» است، و یا تا چه اندازه‌ای، چون دیگر پدیده‌های کشورمان، ساختة هیاهوی قدرت‌های استعماری؟ شاید در یک وبلاگ نتوان به چنین سئوالی پاسخ گفت، چرا که نه امکان تحلیل مطول موضوع وجود دارد، و نه آنطور که شایسته‌ است، دسترسی به منابع، مأخذ و متون اصیل امکانپذیر. ولی یک امر را، علیرغم تمامی این نارسائی‌ها می‌توان به صورتی جدی مورد بررسی قرار داد، ‌ و آن اینکه حداقل ابعاد «مجازی» این برخورد «سیاسی‌ـ‌اقلیمی» را، که می‌تواند در فردائی هر چند دور، برای ملت ایران تعیین کننده شود، به بحث کشید.

مسئلة «قومیت‌ها» در ایران، خارج از آداب و رسوم متفاوت هر «قوم»، معمولاً در خمیرمایة «عامل» زبان مطرح می‌شود. زبان فارسی، در نقش «سرکوب‌گر»، گویش‌ها (دیالکت‌ها) و یا زبان‌های دیگر، در نقش «سرکوب‌شده». به صراحت می‌توان گفت که حداقل در چارچوب جغرافیای سیاسی کشور ایران، هیچ «قومیت» فارس زبان، خارج از «فارس‌های» حاکم نمی‌توان برشمرد. به عبارت دیگر، در جغرافیای سیاسی ایران، «قومیت‌» و زبان هر ‌قوم به صورتی غیرقابل اجتناب در هم ادغام شده‌اند. در درجة نخست باید این امر را در نظر گرفت که، این شرایط در تمامی مسائل قومی «جهان» مشترک نیست. و بسیار «قومیت‌های» متفاوت بر کرة ارض می‌توان یافت که «کم یا بیش» نه تنها به زبان‌هائی یکسان تکلم می‌کنند، که حتی به یک ادبیات مشترک نیز تکیه دارند.

ویژگی اختلاط قومیت و زبان در جامعة ایران، به مسائل بسیار قابل توجهی جان می‌دهد، که نخستین آن «غنای» جهانی و غیرقابل انکار ادبیات زبان فارسی‌، و همزمان، «فقر» چشمگیر ادبی و نبود شاهکارهای همسان در آثار ادبی زبان‌های دیگر اقوام است. شاید گروهی این برخورد را نامناسب بیابند، ولی در سطوری که به دنبال می‌آید، این «غنا»‌ و «فقر» و شاید شرایط «اقلیمی و سیاسی‌ای» مولد آنان‌، به تشریح خواهد آمد.


نخست باید این پیشداوری را از خود دور کنیم که :«زبان عاملی است که یکروزه از آسمان به دامان ملت‌ها فرو افتاده، و مستقل از هر گونه رابطة "حاکم" و "محکوم" در بطن شرایط تاریخی یک ملت رشد کرده‌ است.» چنین امری غیرممکن است! زبان آینة تمام نمای تاریخ یک ملت، و در واقع کارت‌شناسائی و هویت اوست. حال باید پرسید که این «هویت» چرا در مورد زبان فارسی تا به آن حد به رشد و کمال رسیده که در هنگام پایه‌گذاری «جامعة ملل»، سران کشورهای بزرگ جهان که هیچکدام فارس‌زبان نبوده‌اند، شعری از سعدی شیرازی را بر دروازة ورودی ساختمان اصلی این سازمان در ژنو، حک می‌کنند، و از طرف دیگر، در نزد اقوام دیگر همین «هویت»‌ تا به اندازه‌ای «فقیر» باقی می‌ماند، که امروز سخن گفتن از «ادبیات کرد»، «ترک»‌، «گیلکی»‌، در مقیاس و عظمت زبان فارسی می‌تواند تا حدودی گزافه‌گوئی به شمار آید؟

اولین توجیه «سیاسیون!»‌ در برابر این معضل، ظلم «قومی» است. نیک می‌دانیم که طی بیش از 80 سال، استالینیسم در کشور شوراها، «کمر همت» به حمایت از «قومیت‌ها» بسته بود. ولی، امروز خوشبختانه شرایط سیاسی این امکان را فراهم آورده که بدانیم آنچه استالینیسم از «قومیت‌ها» مد نظر داشته، با آنچه می‌تواند در این بحث مطرح ارتباط زیادی ندارد؛ از نظر استالینیسم، «اقوام» حق داشتند، «عضوی» از کشور شوراها به شمار آیند، و نه بیشتر. ژوزف استالین که خود، یک یهودی گرجی تبار بود، و سال‌ها در رأس حزب کمونیست شوروی قرار داشت، در هیچ یک از سخنرانی‌هایش از «یهودیت» به عنوان نوعی «قومیت» در روسیه، و یا از زبان و فرهنگ گرجی، حمایتی به عمل نیاورد. وی به زبان حاکمیت، یعنی زبان «روسی» تکلم می‌کرد. از سوی دیگر تقسیمات کشوری در کشور شوراها، از نخستین روزهای انقلاب اکتبر، به هیچ عنوان مسائل «قومی» و «زبانی» اقوام مختلف شوروی را مورد نظر قرار ندادند. امروز، مسئلة قره‌باغ میان آذربایجان و ارمنستان فقط گوشة بسیار کوچکی از تاریخچة این «بی‌توجهی‌ها» به مسائل اقلیمی را در کشور شوراها نشان می‌دهد. در حال حاضر، با وجود آنکه «موجودیت» زبان مستقل کرد را نمی‌توان به زیر سئوال برد، و حداقل در این مقال چنین نیتی وجود ندارد، آنچه در ایران، خصوصاً در میان گروه‌های چپ‌گرای کشور در مورد مسئلة «اقوام»، عنوان می‌شود، و معمولاً از نظر تاریخی، با بحران «کردستان» در دورة پهلوی اول ارتباطی تنگاتنگ پیدا می‌کند، معضلی است که بیشتر به دست یک سیاست بین‌المللی ساخته و پرداخته شده، تا اینکه بازتاب واقعیاتی اقلیمی باشد.



اگر بخواهیم از «ظلم» ‌قومی، در مفهوم‌ «سیاست‌بازانة» آن خارج شویم، می‌باید دلیل دیگری برای برتری مطلق زبان فارسی بر دیگر زبان‌ها و یا گویش‌ها بیابیم. این امر که اقوام دیگر تحت ظلم قرار گرفته و از اینرو از طریق اعمال «جبر»، زبان فارسی خود را بر آنان حاکم کرده، یک «مغلطة سیاسی» بیش نیست، چرا که تاریخ دقیقاً در مسیر عکس این ادعا گام برداشته. هیچکس نمی‌تواند این واقعیت را به زیر سئوال برد که کشور ایران، عملاً پس از سرنگونی سلسلة سامانیان در آسیای مرکزی، تا روزی که رضامیرپنج با کودتائی انگلیسی سلسلة قاجار را سرنگون کرد، کشوری بود که زبان طبقة حاکم آن، زبان دربار و درباریان آن، زبان «ترکی» بوده. حال این چگونه «ظلمی» است که فارسی‌زبانان در شرایطی که خود تحت سیطرة ترک‌زبان بوده‌اند، بر دیگر اقوام اعمال کرده‌اند؟ مولانا جلال‌الدین رومی که از کودکی در فرار از خشک‌فکری‌های هم‌میهنان و خصوصاً فخر رازی به همراه پدر، مجبور به ترک وطن و اقامت در منطقة «ترک زبان» آناتولی در امپراتوری روم شرقی شده، نه تنها خود ریشه در ترک زبانان شرق ایران داشت، که طی سال‌ها زندگی در این منطقه همه روزه با زبان ترکی در ارتباطی تنگاتنگ قرار داشته، ولی مولوی، که به جرأت می‌توان وی را یکی از بزرگ‌ترین سخن‌وران شعرعرفانی در جهان به شمار آورد، به زبان فارسی شعر می‌گفته است. در واقع، بر خلاف آنچه عنوان می‌شود، «ظلمی» در کار نبوده، «انتخاب و گزینشی» در کار آمده، که شاید در ابعادی فناورانه و هنری از نظر هنرمندان «توجیه‌پذیر» می‌نموده.

از سوی دیگر، این «زبان ترکی» که از آن سخن می‌گوئیم، از چه تاریخچه‌ای در فلات قارة ایران بر خوردار است؟ ترک‌زبانان امروز در ایران، بر خلاف ادعاهای برخی «مورخین» ناسیونالیست که معمولاً در کشور انگلستان «پناه» گرفته‌اند، بازماندگان سنت «آذرآبادگان‌» نیستند، زبان‌ آنان، یادگار ترک‌تازی‌های قبایل نیمه‌وحشی آسیای مرکزی در پهنة ایران‌زمین است. و پس از پایه‌ریزی امپراتوری عثمانی در کشور ترکیة امروزی، صفویه، که خود ترک‌زبان بود، جهت مبارزه با نفوذ «عثمانیان» سنی مذهب، در مناطق مرزی، اقوام «محلی» را، که ممکن بود تحت تأثیر سنی‌مذهب‌های امپراتوری عثمانی قرار گیرند، یعنی همان آذربایجانی‌های آن دوره را، به دیگر مناطق کوچ دادند، مناطقی که معمولاً در مراکز کویری خراسان و فارس جای گرفته، و اقوام دیگری را به جای آنان در مرزهای شمال غربی جایگزین کردند. به طور مثال، نادرشاه افشار که در خراسان به دنیا آمد، هم ترک‌زبان آذربایجانی بود، و هم ترک‌زاده، و اصولاً به زبان فارسی قادر به تکلم نبوده. بسیاری از قوم شناسان، زبان اقوام چادر نشین مرکز ایران، و حتی زبان ایل قشقائی را «در ردة زبان‌های ترکی» جای می‌دهند، چرا که از نظر تاریخی اینان از مناطق شمال غربی به مرکز ایران کوچ داده شده‌اند. پس یک سئوال مطرح می‌شود، این اهالی «آذربایجان» که امروز نه تنها ترک زبان‌اند، که برخی سیاست‌بازان برای‌شان «تاریخچة»‌ چند هزارساله نیز در دست تهیه دارند، از کجا آمده‌اند؟ مسلماً‌ اگر بخواهیم منصفانه و خارج از هر گونه «سیاست‌بازی» پای به این بحث بگذاریم، مسئلة ترک‌های آذربایجان، همچون عرب‌زبانان خوزستان صرفاً بازتاب پدیده‌ای است که به آن می‌توان عنوان «همجواری بومی» داد و لاغیر. و گرنه، در همین راستا دو سئوال مطرح می‌شود، آیا بابک خرمدین ترک «آذری» بوده، و یا صفاریان، عرب‌زبان خوزستان آنروزها بوده‌اند؟ جواب هر دو سئوال مسلماً‌ از نظر مورخان منفی است.


به مسائل زبان، قومیت، و ملیت مسلماً در همین خلاصه نمی‌توان «پاسخ» گفت، و در آغاز نیز عنوان کردیم که آنچه خواهد رفت، بررسی شرایط «سیاسی» و «تبلیغاتی‌ای» است که بر پایة مسئلة «قومیت‌ها»، به دست سیاست‌های خارجی در کشور ایران ساخته شده. امید است که در بحث‌های بعدی بتوان در این زمینه به بررسی‌های «عمیق‌تری» پرداخت.

۲/۱۹/۱۳۸۵

انگولک به کیهان




کیهان ـ جوانان، طالب علم و تهذيب نفس باشند
انگولک‌چی ـ و مزاحم کسب و کار ما نشوند!

کیهان ـ رئيس جمهور: مردم مطبوعات موج سوار را پس مي‌زنند
انگولک‌چی ـ و بر موج دولت سوار می‌شوند.

کیهان ـ قائم مقام وزيركشور: تحركات آمريكا زيرنظر نيروهاي امنيتي ايران است
انگولک‌چی ـ از واجبی استفاده کنید!

کیهان ـ سرلشكر صفوي: شعار پايگاه محوري را عملي كنيد

انگولک‌چی ـ فعلا داریم «نامه» می‌نویسیم!

دنبالة مطلب »»»

۲/۱۸/۱۳۸۵

آیا دیواره‌های امنیتی جنگ سرد در منطقه فرو می‌ریزند؟

متاسفانه حاکمیت‌های سیاسی، در همة کشورهای جهان، بر پایة «افسانه»، خصوصاً «افسانه‌های عوام‌پسندانه» استوار می‌شوند. این «واقعیت» به همان درجه در مورد دولت امروز ایران صادق است که، در مورد دولت‌های ‌آمریکا، فرانسه، هند و هر کشور و حاکمیت دیگر در حال و گذشتة تاریخی ملل جهان. تفاوت عمده میان این دول را، نه «واقعی» بودن افسانة حاکمیت، که صرفاً «ملموس‌تر» بودن جزئیات این «افسانه» مشخص می‌کند، و در همین راستا است که صاحب‌نظران می‌گویند، «فاشیسم، اوج جنون است!» چرا که در فاشیسم، «افسانه‌ای» که حاکمیت بر آن تکیه می‌کند، آنقدر از واقعیات فاصله می‌گیرد که «ملموس‌بودن» جزئیات آن در بطن تفکر یک شهروند صرفاً می‌تواند با فرو افتادن در کام «جنون» امکانپذیر ‌شود. ولی، این تمایل در ابناء بشر وجود دارد که با پناه بردن به «افسانه»، از واقعیات هولناک و ناخوش‌آیند بگریزند، و اینجاست که «سیاست‌بازی» و «سیاست‌مداری» کارآئی می‌یابد.
دنبالة مطلب »»»

انگولک به رسانه‌ها


بی‌بی‌سی ـ احمدی نژاد به جورج بوش نامه نوشته است
انگولک‌چی ـ مگه از من چی دیدیــــــی، چرا نامه نـــــــــــــمی‌دی؟

بی‌بی‌سی ـ برنامه اجازه ورود بانوان به ورزشگاهها لغو می شود
انگولک‌چی ـ مست بودم اگر گ... خوردم!

بی‌بی‌سی ـ صيد ماهی بزرگ، بهترين لحظه دوران رياست جمهوری جورج بوش
انگولک‌چی ـ تا حالا که هر چی گرفته دودی بوده.


...
دنبالة مطلب »»»