
سالها پیش، در روزهائی که بسیاری از هنردوستان و خصوصاً سینمادوستان یکصدسالگی سینما را جشن میگرفتند، ما هم به نوبة خود در این جشن شرکت کردیم. از آنجا که نه دوربین داشتیم و نه سناریونویس؛ نه هنرپیشه بودیم و نه کارگردان، برای شرکت در این جشن از قلم استفاده کردیم. روزی شاملو گفت، «میخواستم موسیقیدان شوم ولی نشد! چرا که امکان مالی نداشتم؛ شاعر شدم!» شاید قلم همیشه بهترین، ارزانترین و مهیاترین و نهایت امر «مهمترین» وسیله جهت ابراز عقاید، احساسات و بینشهای انسان باشد، فقط میماند یک اصل کوچک که کمتر به آن پرداخته شده: استعدادهای مختلف و نگرشهای متفاوت قلمزنان!
بله، نوشتن استعداد میخواهد، بعضیها دارند و بعضیها هم ندارند! در جهان امروز مشکل میتوان این «استعدادها» را به صراحت مشخص کرد، چرا که همه مینویسند! دورة نویسندگانی که با تکیه بر تبلیغات و هیاهو «تکنویسندگان» قرن و کشور و فرهنگ و هنر معرفی میشدند، دیگر سپری شده. سبکها فرومیپاشد، واژهها دیگرگون میشود، چارچوبها میشکند، با این وجود یک سئوال همچنان باقی است: پیام آنان که مینویسند چیست؟ چه میگویند، و در بازی با واژهها به دنبال چه هستند؟
متنی که در فرمات «پیدیاف» ضمیمة این مطلب است، یک داستان کوتاه از «سینما» است! «سینما» به عنوان یک محصول که شاید بد بود، و شاید هم خوب! ولی محصولی که بد و خوباش را امروز همگان به همراه داریم. حکایتی است از «سینما»، آنچنان که در دورههای گذشته با آن در جامعة ایران برخورد کردیم. هر چند که امروز نیز سینما در ایران همچون دیگر پدیدهها تغییر کرده؛ فضاهای اجتماعی، فرهنگی و نمایشی که در اطراف پدیدة «سینما» در آن سالها ایجاد شده بود، از پایه و اساس اگر نگوئیم بهینه شده، حداقل دگرگون شده. این داستان کوتاه نگاهی است تند به «سینما» در جامعة ایران؛ نگاهی که سالها پیش به قلم سعید سامانی جوانتر، تندتر، و خامتر به رشتة تحریر در آمد!

داستان کوتاه «سینما» در اسکریبد
داستان کوتاه «سینما» در اسپیس
...