۱/۲۷/۱۳۹۱

پیبس!




در سال 1972 میلادی کتابی به نام «آنتی اودیپوس» اثر دو متفکر فرانسوی به نام‌های «ژیل دولوز» و «فلیکس گاتاری» به چاپ رسید. «آنتی اودیپوس»،  اولین مجلد از مجموعه‌ای به نام «اسکیزوفرنیا و کاپیتالیسم» به شمار می‌رود.   دومین مجلد این مجموعه تحت عنوان «هزار فلات» در سال 1980 منتشر شد.   مسلماً در این وبلاگ امکان نقد و بررسی چنین آثاری نیست؛  دولوز و گاتاری از جمله فلاسفة شناخته شدة پسامدرن‌اند،  و علیرغم عدم تطابق دقایق نگرش آنان با نقطه‌نظرهای نویسندة این وبلاگ،   بحث و بررسی مستدل در مورد چند و چون «پسامدرنیسم» نمی‌تواند به سهولت انجام شود.   در نتیجه،  ما نیز این مبحث را به اهل فن واگذار کرده،  و در این مقطع فقط به بررسی گوشة محدودی از این آثار می‌پردازیم. این بررسی می‌تواند به نوعی «ورودی» به محدودة بحث فاشیسم در نگرش پسامدرن تلقی شود.   امیدواریم این مطلب بتواند نگرشی هر چند ابتدائی،  ولی منسجم از دیدگاه پسامدرن‌ها به پدیدة فاشیسم ارائه دهد. 

نخست در مورد «آنتی اودیپوس» چند کلام به سیاق توضیح بیاوریم.   همانطور که از عنوان کتاب برمی‌آید،   دولوز و گاتاری تلاش دارند تا بنیاد تفکر فروید را به زیر سئوال ‌برند.  از منظر اینان «عقدة اودیپ» به صورتیکه فروید نظریة خود را بر آن استوار کرده نه جامعیت دارد و نه صحت.   ولی مشکلی که پسامدرن‌ها به وجود می‌آورند نقدهای‌شان نیست،  اینان یک پدیدة‌ مشخص و تعریف شده را به زیر سئوال می‌برند بدون اینکه برای آن جایگزینی ارائه دهند،  و مشکل کذا اینبار نیز قابل مشاهده است.   نویسندگان «آنتی اودیپوس»،   عقدة اودیپ را با پدیدة روشن دیگری جایگزین نمی‌کنند،   در اثر آن‌ها فقط این تمایل دیده می‌شود که  جهت مخدوش کردن نگرش مشخص فرویدی حیطه‌ای بی‌حد و ‌مرز و ناشناخته را به نمایش بگذارند.   محدوده‌ای که از «عشق به تولید» تا «پیکره‌های بی‌اندام» گسترش می‌یابد بدون آنکه در هیچ مرحله‌ای بتواند به ظرافت و صراحت نگرش فروید نزدیک شود.  یادآور شویم که در اینجا «تولید» صرفاً به تناسل ارجاع نمی‌دهد.  این توضیح آورده شد تا موضع مشخص ایدئولوژیک پسامدرن تا حدودی روشن شود؛  نوعی تلاش است جهت کشاندن مخاطب به فراسوی «مدرنیته»،  بدون آنکه پسامدرن جهت ماجراجوئی «فیلسوفانه‌اش» ابزار کافی در اختیار داشته باشد. 

با این وجود،  پسامدرن‌ها علیرغم وارد کردن عامل و یا عوامل «ناشناخته»،  سیاله‌های بی‌موضع و بی‌وضع و ... در قلب تئوری‌های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی‌شان،  بر خلاف آنچه ساده‌لوحان و نسخه‌برداران حرفه‌ای رایج کرده‌اند به هیچ عنوان «مرگ خداوند فلسفة کلاسیک» را که دستاورد «مدرنیته‌» و نیچه است به زیر سئوال نمی‌برند.   آنچه در برخی کشورها خصوصاً ممالک مسلمان‌نشین «مدروز» شده و بر اساس آن حضور سیاله‌های بی‌وضع و متحرک را در آثار پسامدرن‌ها نوعی بازگشت غرب به ارزش‌های «الهی» تفسیر می‌کنند،  از جمله جفنگیاتی است که مسلماً بازتاب منافع مالی و اقتصادی محافل مشخصی می‌باید تلقی شود.  موضوعی که خارج از بحث امروز ماست.‌        

میشل فوکو،  دیگر فیلسوف پسامدرن،  در مقدمه‌ای بر ترجمة کتاب «آنتی‌اودیپوس» به زبان انگلیسی،  جملة ویژه‌‌ای به کار برده که بعدها شهرت فراوان یافت،  و تحلیل‌های متفاوتی به دنبال آورد.   فوکو پس از توضیحاتی که در چند و چون «آنتی اودیپوس» می‌آورد،   به این نتیجه می‌رسد که کتاب مذکور در واقع یک «مقدمه بر زندگی غیرفاشیست» می‌باید تلقی شود.   با این وجود،  واژگان به کار گرفته شده از جانب فوکو،   و مسائل گسترده پیرامون «پسامدرنیسم» پیچیده‌تر از آن است که بتوان این به اصطلاح «مقدمه» را سریعاً شکافت.   در نتیجه ما نیز تلاش خواهیم کرد با سفری کوتاه در مفاهیم فلسفة پسامدرن،  علیرغم تفاوت‌های فاحش بین نگرش فوکو و دولوز،  تا حد امکان آنچه را که فوکو «زندگی غیرفاشیست» می‌خواند بشکافیم.   پس نخست نگاهی داشته باشیم به فاشیسم در نگرش دولوز!

اگر فوکو در آثارش معمولاً به «تجلیات تاریخی فاشیسم» دلبستگی زیاد نشان ‌داده ـ  حکومت موسولینی،  هیتلریسم و فرانکیسم ـ  دولوز بیش از آنچه فاشیسم را در قالب «دیوانگی‌ خلق‌ها پیرامون اهدافی گنگ» معرفی کند،   به بررسی پایه‌های ایدئولوژیک آن مشغول می‌شود.   وی گسترش فاشیسم را در جامعه نوعی «تمایل پایدار» و استوار می‌بیند؛  و به این ترتیب به فاشیسم موجودیتی «ممتد» نیز می‌دهد!   ولی از آنجا که پسامدرنیسم،   خواه ناخواه فرزند مارکسیسم نظری است،   دولوز نیز موجودیت فیزیکی فاشیسم را در مقام یک پدیدة منفی در جامعة سرمایه‌سالار،   «تمایل» به جایگزینی «نظام‌نامه‌هائی» می‌داند که عملکرد کاپیتالیسم آن‌ها را از «نظم‌شان» تهی کرده.   

خلاصة کلام،   در نگرش دولوز،  فاشیسم نه تنها «ابدی» و جاودان، که «رومانتیک» نیز می‌شود و تلاشی است جهت به «نظم» درآوردن «آشفتگی» ناشی از ندانم‌کاری‌های کاپیتالیسم!   دولوز به این ترتیب نهایت امر «وسواس» بیمارگونة فاشیست‌ها را که معمولاً در مسیر اهداف گنگ و مبهم و گاه بسیار مضحک بروز می‌کند،   با «انحرافی رومانتیک» در ترادف قرار ‌داده!  به طور مثال،  حذف فیزیکی برخی طبقات نژادی و عقیدتی در آلمان نازی و یا تکیة بیمارگونة حکومت‌های فاشیست دست‌نشانده در جهان سوم بر«اهداف مضحکی» همچون حجاب اسلامی،  مبارزه با کمونیسم،  ملی‌گرائی‌های «دروغین» و دوآتشه و ... «وسواس» بیمارگونة یک حاکمیت مریض و بی‌مفر نیست؛   نوعی «تلاش» می‌باید به شمار آید جهت بازگشت به «نظم!»   جالب اینکه،  در همین نخستین گام‌ها شاهد تقابل نظری میان نگرش «انسان‌محور» و پسامدرن می‌شویم،  هر چند موضوع امروز ما این مطلب نباشد.  حال نگاهی به «هزار فلات»‌ به قلم دولوز و گاتاری بیندازیم. 

در «هزار فلات» شاهد برخورد با انواع فاشیسم می‌شویم؛  «کلان فاشیسم» و نوع «خُرد» آن از جمله معروف‌ترین‌اند!   در این مقال فرصت تحلیل «انواع» دست نخواهد داد،  ولی در مقام ارائة دنباله‌ای بر مبحث «فاشیسم» تشریح آنچه این فلاسفه آن را «پیکر بی‌اندام» می‌خوانند نیز لازم می‌آید.   هر چند این «پیکر‌ بی‌اندام» در پسامدرنیسم از انواع متفاوت برخوردار می‌شود،   نوع ویژه‌ و بسیار عجیب و خطرناکی از آن وجود دارد که هم متعلق به طبقه‌بندی «خُرد فاشیسم‌ها» است،  و هم قابلیت گسترش وسیع دارد.  و آنچنانکه فلاسفة مذکور از عملکرد این پدیده سخن می‌گویند،  جای تعجب نخواهد بود که آن را «پیکر بی‌اندام سرطانی» نام بگذارند.    

این «پیکر بی‌اندام سرطانی» که منبعد،  جهت سهولت بیشتر آن را «پیبس» می‌خوانیم،  متعلق به «سازواره‌ای» است متکی بر یک قشر ویژه،   هر چند این نکتة جالب توجه را نمی‌باید فراموش کرد که قشر مذکور به هیچ عنوان محدودة فیزیکی «پیبس» نیست!   چرا که در عمل،  «پیبس» از طریق بازتولید خود،  هم از قشر میزبان «جدائی» می‌طلبد،  و هم از مطالبات آن «گریزان» خواهد شد.   کلید «دریافت» دقایق فاشیسم،   حداقل در نظریة پسامدرن‌ها،  چیزی نیست جز «شناخت» از حرکت این عامل متناقض که همزمان «لایه‌ساز» و «لایه‌شکن» و خصوصاً «گریزان» و «فرار» است!  عاملی که آن را «پیبس» خواندیم،   در حرکتی مداوم از طریق شناخت و بهره‌گیری از «همگرائی‌ها»،   افراد را به درون روند «هم‌نوائی» و هماهنگی با خود سوق می‌دهد.   نتیجة این عملیات کاملاً روشن است،  گسترش «اجماعی» که به سرعت از طریق مرزهای بیرونی قشر نخستین با دیگر اقشار،   نوعی فروپاشانی «درون‌قشری» ایجاد خواهد نمود،   و تأثیرات سرطانی «پیبس» را به صورتی «فاتحانه» از این قشر به قشرهای دیگر منتقل می‌نماید.        

البته از آنجا که پسامدرنیسم یک نگرش فلسفی و در نتیجه فراگیر است،  در این مقال،   «قشری» که نخستین میزبان «پیبس» می‌شود،   به هیچ عنوان محدود به قشرهای شناخته شده در علوم اجتماعی و یا اقتصاد نیست،  و نمی‌تواند به یک طبقه محدود شود.   این نوع تأثیر سرطانی را حتی در یک محله،  یک مدرسه،  یک دانشگاه و ... نیز می‌توان مشاهده کرده،  مورد بررسی و تحقیق قرار داد.   به طور مثال،  رعایت پوشش و رفتار اجتماعی ویژه‌ای که از سوی برخی «مقامات» محلی و ریش‌سپیدان بر «اهل محل» و یا محصلین یک مدرسه تحمیل می‌شود،  می‌تواند نوعی «پیبس» باشد؛  که هنوز آنچنان که باید و شاید نتوانسته گسترش یافته و در ارتباط با «قشرهای» دیگر فعال شود.  هر چند خطر این ابتلای اجتماعی همواره وجود دارد. 

اینجاست که با گسترة واقعی و عملکرد فراگیر اجتماعی این پدیدة سرطانی بیشتر آشنا می‌شویم و درمی‌یابیم که اصولاً قشرگریزی «پیبس» چه دلائلی می‌تواند داشته باشد.  به طور مثال،   زمانیکه «پیبس» به صورتیکه بالاتر عنوان کردیم بتواند از محلة «الف» به محلة «ب» گسترش پیدا کند،   پر واضح است که به دلیل بسط حیطة نفوذش دیگر فقط «مطالبات» محلة «الف» را نمی‌تواند منظور کند.   چرا که اینک دو «قشر» تحت سیطره‌اش درآمده،   و اگر این روند همچنان ادامه یابد مطالبات «پیبس» به صورتی تصاعدی از قشرهای متفاوت فاصله گرفته،   هر روز گنگ‌تر و نامفهوم‌تر خواهد شد.   

در برخی جوامع شاهدیم که چگونه این «رشد سرطانی» در مقاطع مشخص تاریخی به صورت بلا‌انقطاع دنبال شد،  و نهایت امر تمامی کشور و حتی قسمتی از یک قاره را درنوردید.  در اینجا می‌توان از نمونة آلمان نازی و ایتالیای فاشیست به عنوان فاشیست‌های کلاسیک نام برد،  هر چند فاشیسم‌های دست‌نشانده و سفارشی نیز از نوع حکومت اسلامی و فرانکیست‌های اسپانیا هم وجود دارد.  ولی در تمامی این رژیم‌ها به صراحت دیدیم که چگونه آنچه پسامدرن‌ها «پیکر‌های بی‌اندام و سرطانی» می‌خوانند به تدریج سراسر فضای اجتماعی را پوشاند.  

ولی در عمل،  و پیش از تشکیل دولت و پای گذاردن به کاربردهائی که پسامدرن‌ها برای  «کلان فاشیسم» پیش‌بینی کرده‌اند،   اشاره به چند نکته از اهمیت برخوردار می‌شود.   چرا که در روند رشد «پیبس» ـ   و این مطلب بسیار قابل توجه است ـ  این عارضة سرطانی می‌تواند حتی به صورت فردی و یا در قلب گروه‌های بسیار کوچک رشد و نمو داشته باشد.   این  نکتة باریک‌تر از مو پسامدرن‌ها را به این صرافت انداخته که فاشیسم نوعی حضور ممتد،  پیوسته و مادی ـ  در مفهوم آلتوسری ـ  در جامعة بشری دارد.   «پیبس» می‌تواند در حد یک سازواره نزد یک فرد و یا در قلب یک گروه به موجودیت‌اش تداوم بخشد و هنگام گذار از این فرد به فرد دیگر فعال شود؛  در هر حال «پیبس» عملکردی دارد مشابه «حفره‌های سیاه» در کهکشان‌ها.  

می‌دانیم که در کهکشان‌ها حفره‌های سیاه غیرقابل توضیح باقی مانده‌اند.  این حفره‌ها سیاره‌ها را به خود جذب کرده و آنان را به صورت فیزیکی می‌بلعند و از میان می‌برند؛  بدون آنکه از این سیارات کوچک‌ترین اثری باقی بماند.  «پیبس‌ها» نیز عملکردی هم‌سان دارند.  اینان ‌مستقل‌ و یا بهتر بگوئیم «خودکفا» هستند؛   همچون «حفره‌های سیاه» جاذب‌اند و مخرب و نابود کننده!   ولی یکی دیگر از ویژگی‌های‌شان این است که هر چند عامل ساده‌ای بیش نیستند،  همگی بر یک «اتحاد» نظری و گنگ متمرکز مانده‌اند.   «اتحادی» که خود نیز «سیال» باقی می‌ماند؛  «بی‌شکل» است؛   در نتیجه،  هر کدام از «پیبس‌ها» از «اتحاد» مذکور نگرشی متفاوت ارائه می‌دهد!   

در این مرحله است که می‌توانیم به اظهارات نویسندگان «هزار فلات» بازگردیم.  اینان برخلاف «آنتی‌اودیپوس»،  اثر نخستین‌شان،‌  در «هزار فلات»،‌  به تحلیل فاشیسم به عنوان «پدیده‌ای تاریخی» نیز پای ‌گذارده‌اند.   ولی تحلیل‌شان بیشتر بر نمونة آلمان نازی تکیه دارد تا دیگر پدیده‌ها.  به گفتة «دولوز»،   آلمان نازی نه یک استبداد دولتی که یک «دولت انتحاری» بوده.  و طی قدرت‌گیری «سوسیال‌ناسیونالیست‌ها»،   روند رشد «پیبس‌ها» با جامعة آلمان چنان کرد که بجای یک حاکمیت استبدادی،   همچون نمونه‌های استالین و مائو که طبیعتاً در چارچوب منافع ایدئولوژیک خود «محافظه‌کارانه» عمل ‌کردند،  در آلمان هیتلری ماشین جنگ مستقلاً تبدیل شد به دولت!   طبیعتاً این ماشین جز سربلندی «جنگاورانه» از هیچ هدفی دفاع نخواهد کرد؛   حتی اگر در این مسیر مهم‌ترین خادمان‌اش را نیز قربانی کند.    

اینک که تا حدودی با نگرش پسامدرن‌ها در مورد فاشیسم آشنا شدیم شاید بهتر باشد همینجا نقدی ابتدائی نیز بر این نگرش بیاوریم.  نخستین نقد بر «پسامدرن‌ها»،   همچون نقد بر ساختارگرائی می‌تواند بر این پایه تکیه داشته باشد که هر دو نگرش «فردیت» را به هیچ می‌انگارد.   انسان در نگرش پسامدرن فاقد فردیت است و به عبارت دیگر وجود خارجی ندارد.  «انسانی‌ات» نیز در قوالبی که پسامدرن توصیه می‌کند «تعریف» می‌شود!  و شاید به همین دلیل باشد که مستبدان «دین‌خو» و دین‌دوست تا این حد به پسامدرن ارادت قلبی پیدا کرده‌اند؛   اینان نیز «انسان» را مردود دانسته،  انسانیت را در چارچوب الهیت‌ اسکولاستیک تعریف می‌کنند.   در صورتیکه «فردیت» اصل و اساس تمدن بشری است،   و بدون قبول ابعاد اجتماعی،  فرهنگی و اقتصادی آن،‌  انسان‌ نه در جامعه،  که در «رمه» زندگی خواهد کرد.

از سوی دیگر،  پسامدرنیسم همگام با «نوساختارگرائی»،  جهت توجیه مواضع نظری خود سیاله‌هائی را «تعریف» می‌کندکه تعریف ناشدنی‌ است.   «پیکرهای بی‌اندام»،   قشرهای موجود و ناموجود،  و ... همگی پل‌هائی است لرزان و متزلزل که پسامدرن بین «درونی» و «بیرونی» مستقر می‌کند،  بدون آنکه مرز «درون» و «بیرون» مشخص شده باشد.  به عبارت دیگر پسامدرن در عرصة «ابهام» و فاقد صراحت دست و پا می‌زند.   به این عدم صراحت پایه‌ای می‌باید نبود تحلیل‌های استراتژیک و «کلان‌اقتصادی» را نیز در آثار پسامدرن‌ها بیافزائیم.   امید است که در آینده پیرامون این مفاهیم،  و جهت ارائة توضیحات کافی مطالب جامع‌تری ارائه کنیم. 















...












Share