۸/۱۰/۱۳۸۶

«پیمان» و نبش‌قبر!



زمانیکه ارتش‌های استعمارگر آمریکا و انگلستان، تحت عنوان گسترش «دمکراسی» به کشور عراق حمله‌ور شدند، کم نبودند صاحب‌نظرانی که ابعاد بحران را در لایه‌های تاریخ معاصر منطقه جستجو کردند. در این راستا، شکل‌گیری کشور عراق پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی، آغاز «جنبش» جمهوریت در بغداد، روابط ویژة دولت‌های پیاپی عراق با جهان عرب و ناسیونالیسم ناصری، و خصوصاً روابط «استراتژیک» عراق در ارتباط با سوریه، لبنان، سازمان‌های چپ‌نمای فلسطینی و سیاست‌های «نیم‌بند» شوروی سابق در منطقة خاورمیانه، همه و همه در آثار «تخصصی» این صاحب‌نظران، وسیله‌ای جهت توجیه حضور یانکی‌های مسلح در بغداد شد. البته می‌باید اذعان کرد که، چنین تحلیل‌هائی را مشکل می‌توانستیم در روزی‌نامه‌ها و کتب «عامه‌پسند» پیدا کنیم؛ در این نوع «رسانه‌ها» همانطور که صریحاً شاهد بودیم، احتمال بمباران اتمی شهر نیویورک توسط ارتش صدام‌حسین در رأس دلایل حملات نظامی قرار داشت!

با این وجود، حتی در همین رسانه‌های به اصطلاح «تخصصی» نیز، تبلیغات و هیاهوی سیاسی اصل کلی بود، و مسئلة مهمی در پیشینة استراتژیک منطقه، عمداً به دست فراموشی سپرده می‌شد. مسئله‌ای که امروز می‌توان به آن عنوان «امتداد سیاست‌های استعماری» در منطقه را داد، و صرفاً تلاشی بود از طرف محافل استعماری غرب در جهت زنده کردن شرایطی که نهایت امر در تاریخ ملت عراق پس از استقلال، به پدیده‌ای به نام «پیمان بغداد» منجر شده بود! امروز، سیر تحولات منطقه، این بعد از مسائل استراتژیک را در دسترس شمار وسیع‌تری از صاحب‌نظران قرار داده، و به جرأت می‌توان گفت که آیندة منطقة آسیای مرکزی، خاورمیانه و خلیج‌فارس اینک در بطن همین «استراتژی» فراگیر در حال شکل‌گیری است.

در آغاز کلام، شاید بهتر باشد تا حدودی ابعاد متفاوت بحران عراق را از منظری «استراتژیک ـ تاریخی» مورد بررسی قرار دهیم. کشور عراق هر چند از پیشینه‌ای تاریخی و بسیار کهن برخوردار است، از نظر آنچه جغرافیای سیاسی معاصر می‌توان خواند، کشوری جدید‌التأسیس به شمار می‌رود. در عمل، فقط در فردای جنگ اول جهانی، و پس از فروپاشی سیطرة عثمانیان بر مناطق عرب‌نشین خلیج‌فارس بود که شاهد شکل‌گیری پدیده‌ای به نام «کشور عراق» هستیم. با این وجود، این مهم را نمی‌باید از نظر دور داشت که امپراتوری فرسوده، مریض و فرتوت عثمانی، عملاً سال‌ها پیش از جنگ اول جهانی، نظارت بر بسیاری از مناطق دور افتادة خود از دست داده بود. منطقه‌ای که امروز کشور عراق می‌خوانیم، در عمل یکی از همین مناطق «دورافتاده»، و خارج از نظارت قسطنطنیه به شمار می‌رفت. ولی پس از فروپاشی «رسمی» امپراتوری عثمانی، کشور انگلستان در مقام یکی از «برندگان» جنگ جهانسوز اول، عملاً منطقة عراق را به اشغال خود در آورده بود. تشکیلات «جامعة ملل» در شهر ژنو، ‌ به دلایلی که مشخص نیست، در سال 1921 حاکمیت ارتش انگلستان بر بغداد، بصره و سپس موصل را عملاً به «رسمیت» شناخت، و تا سال 1932 که امپراتوری بریتانیا به ملت عراق «استقلال» ارزانی داشت، اشغال خاک این کشور از طرف قدرت‌ استعماری بریتانیا عملی کاملاً «قانونی» به شمار می‌رفت!

پس از به صحنه در آوردن نمایشنامة «استقلال عراق»، امپراتوری انگلستان نیازمند فردی بود که بتواند وی را بر مردمان این کشور تحت عنوان «شیخ» یا «شاه» حاکم کند، و بهترین گزینه در چنین شرایطی تکیه بر سنت‌های قبیله‌ای در این ناحیه از جهان بود! حاکمان انگلیسی عراق، فردی به نام «شیخ فیصل» را، که از وابستگان خاندان سعودی‌ها در جزیره‌العرب به شمار می‌رفت، برای این «مهم» برگزیدند! وی به مقام «پادشاهی» رسید، و در طرفه‌العینی چادری نیمه‌پاره را در بیابان رها کرده، تکیه بر مسند خلفای عباسی و تاریخ شکوهمند امپراتوری‌های مسلمان قرون وسطای عرب زد! در ظاهر امر، کارگزاران انگلیس، اختیارات ارتش اشغالگر را نیز زیر «نگین» انگشتری همین شیخ به یادگار گذاشتند! ولی در واقع، «شیخ» خود می‌دانست که مترسکی بی‌اختیار بیش نیست!

اینچنین بود که «سلطنت‌هاشمی» عراق چشم به جهان گشود! و پس از فراز و نشیب‌های فراوان در منطقه، و خصوصاً پس از پایان یافتن جنگ دوم جهانی، و تحکیم دیرپای «بحرانی» که بعدها تحت عنوان «جنگ‌سرد» دو اردوگاه قدرتمند جهان را در برابر یکدیگر قرار داد، انگلستان بار دیگر در مورد عراق راهکارهای «نوین» ارائه داد.

در چارچوب همین راهکارهای نوین است که در سال 1955، درست مقارن با روزهائی که دولت انگلستان رسماً از آمریکا تقاضای کمک‌ مالی جهت مبارزه با «رشد» کمونیسم در مناطق تحت نفوذ خود دارد، شاهد شکل گیری «پیمان بغداد» در منطقه هستیم. تحت «زعامت» و سرپرستی امپراتوری انگلستان، میان کشورهای ایران، عراق، ترکیه و پاکستان، پیمانی «ضدروسی» تحت عنوان «پیمان بغداد» به امضاء می‌رسد! از بررسی مفاد این قرارداد صرفنظر می‌کنیم، ولی این امر را می‌باید عنوان کرد که، علیرغم عدم حضور رسمی ایالات متحد در بطن این «پیمان» در مقام یک کشور عضو، به دلیل مشکلات فزایندة اقتصادی انگلستان در بر آوردن نیازهای مالی در مستعمره‌هایش، آمریکا در این پیمان در واقع عضو «کلیدی» به شمار می‌رفت.

ولی از روزی که این «پیمان» منعقد شد، بخت و اقبال نیز از حاکمیت‌های استعمارگر انگلستان و ایالات متحد در این منطقه روی برگرداند. نخست حکومت دست‌ نشاندة هاشمی عراق در سال 1958 ساقط شد، و دولت عبدالکریم قاسم آناً روابط دیپلماتیک «بغداد ـ مسکو» را برقرار کرد، و سپس، در روزهائی که آمریکا رسماً‌ «پیمان» بغداد را به «پیمان‌ سنتو» تغییر نام می‌داد، تا بعدها تحت عنوان «عضو» نظامی وارد این «اتحادیة» استعماری شود، طی بحرانی در سال 1960، دو ابر قدرت «آمریکا ـ شوروی» در برابر یکدیگر قرار گرفتند، و خروشچف، دبیرکل حزب کمونیست، عملاً کشور پاکستان را یک هدف استراتژیک جهت موشک‌های هسته‌ای مسکو معرفی کرد!‌ این عمل در واقع به این معنا بود که، «موش‌دوانی‌های» واشنگتن در منطقه می‌تواند خیلی بیش از آنچه کاخ‌سفید تصور می‌کند، «گران» تمام شود! نتیجة سیاسی برخورد نظامی حزب کمونیست شوروی با دخالت‌های مستقیم غرب در منطقه، تبدیل «پیمان‌سنتو» به یک سند مردة همکاری‌های به اصطلاح «اقتصادی ـ منطقه‌ای» بود.

اگر اعضای شرکت کننده در «پیمان بغداد» حضور نظامی در کشورهای همسایه را جهت آنچه «حفظ» صلح عنوان ‌کرده‌ بودند، رسماً «جایز» می‌شمردند، پیمان سنتو که جایگزین پیمان استعماری «بغداد» شد، به هیچ عنوان چنین اجازه‌ای به هیچکدام از اعضاء نمی‌داد. تقاضاهای ممتد پاکستان، یکی از اعضاء این «پیمان»، جهت برخورداری از حمایت‌های تهران و آنکارا، در جریان بحران‌های فزایندة نظامی و سیاسی که در تقابل با هند دامنگیر اسلام‌آباد می‌شد، همگی کاملاً بی‌نتیجه باقی ماند!‌ مورخان علوم سیاسی، پیمان بغداد و سنتو را در عمل یکی از مضحک‌ترین و بی‌وجهه‌ترین پیمان‌های نظامی‌ای به شمار می‌آورند که پس از جنگ دوم به دست عوامل غرب در جهان به امضاء رسیده است.

اینک با این پیش در آمد می‌توان به صورتی واضح‌تر به تحلیل بحرانی پرداخت که حضور ارتش‌های استعمارگر یانکی‌ها و انگلیس‌ها در منطقه به وجود آورده. همانطور که شاهدیم، از نخستین روزهای حضور این ارتش‌ها در منطقه، حاکمیت‌های استعمارگر سعی در پیروی از الگوهای استعماری گذشته خود داشته‌اند. نیروهای اشغالگر نخست، یک شیخک وابسته به قبایل «سعودی» و «هاشمی» را، با همان لباس و سر و وضع به پست ریاست جمهوری منصوب می‌کنند! عملی که در چارچوب پیشینة استعمارگران بسیار پرمعنا بود. این عمل نشان می‌داد که، ایجاد ارتباطی تنگاتنگ با حاکمیت سعودی‌ها یکی از مهم‌ترین اهداف ارتش آمریکا در عراق است، هدفی که ایالات متحد مجبور می‌شود به سرعت از آن دست بشوید، و همانطور که شاهد بودیم، با سرعت بسیار دست از این «صحنه‌سازی» مضحک برداشت. ارتش اشغالگر، در ادامة این برخورد غیرقابل قبول، دست اندرکار مرحلة نوینی از فراهم آوردن زمینه‌های استعماری در منطقه شد؛ دست گذاشتن بر افرادی ایرانی‌الاصل، شیعی‌مسلک و یا وابسته به قبایل کرد!

در این راستا نیز اهداف استعماری گام به گام دنبال می‌شود. همانطور که گفتیم دخالت نظامی در احوالات دیگر کشورها، از گذشته‌های دور یکی از «اصول» پیمان استعماری بغداد بوده. مسئله‌ای که آمریکا صرفاً به دلیل تهدید مستقیم و هسته‌ای شوروی سابق از آن دست برداشت. اینک با به کار گرفتن ابزار «قومیت‌ها»، استعمار در جهت ایجاد نوعی «خویشاوندی» میان دولت‌های تهران و عراق گام بر می‌دارد. این نوع «خویشاوندی» از نظر استراتژیک، اگر در عراق باعث دامن زدن به نفرت عرب‌تبارها شده، از نظر راهبردی برای واشنگتن گویا بسیار مقرون به صرفه است! و در این میدان سیاست‌بازی، سخنرانی‌های «جنگ‌طلبانة» دولت‌های ایران و واشنگتن در عمل به نوعی مغازلة وقیحانة «سیاسی ـ نظامی» تبدیل می‌شود. همانطور که می‌بینیم امروز، «بی‌بی‌سی»، از سفر وزیر امور خارجة دولت مهرورزی گزارش می‌دهد که، ایشان دست در دست «زیباری»، سخن از میانجی‌گری تهران میان اختلافات آنکارا و بغداد به میان آورده‌اند! برای دولتی که تا دیروز خود را ظاهراً درگیر جنگی همه‌جانبه با ابر قدرت آمریکا می‌دید، چنین سخنانی فقط «ترهات» می‌تواند باشد!

این سئوال را می‌باید مطرح کرد که، چگونه تهران می‌تواند در شرایطی که واشنگتن ایران را «تحریم» اقتصادی می‌کند، میان دو دولت از وابسته‌ترین دول جهان به واشنگتن ـ عراق و ترکیه ـ نقش «میانجی» بازی کند! این مزخرفات فقط می‌تواند از دهان امثال منوچهر متکی و دیگر نانخورهای سازمان سیا بیرون آید. ولی در اهداف واقعی حاکمیت اسلامی نمی‌باید لحظه‌ای تردید داشت. این حکومت یک دستگاه وابسته به غرب است، و در تمامی «ویراست‌های» متفاوت و رنگارنگ خود: «اصولگرائی»، «اصلاح‌طلبی»،‌ «اسلام‌گرائی»، و ... فقط پاسخگوی منافع مستقیم سرمایه‌سالاری غربی شده.

ولی همانطور که پیشتر نیز گفتیم، در عمل، الگوبرداری‌ صرف از پیشینه‌های استعماری برای آمریکائی‌ها نانی به تنور نخواهد ‌چسباند! علناً بگوئیم، امروز به دلیل سوء‌سیاست‌های آنکارا، موجودیت دولت ترکیه در معادلات استراتژیک منطقه به زیر سئوال رفته! و در مطلبی که چند روز پیش، تحت عنوان «جنگ در کردستان؟» آوردیم، از ابعاد عظیم چنین رخدادی سخن گفتیم. از طرف دیگر، امروز خبرگزاری فرانسه، خبر «فرار» بی‌نظیر بوتو از پاکستان را اعلام کرده! بی‌نظیر بوتو همان عامل طالبان‌پرور غرب است که سال‌ها پیش جهت پیشبرد اهداف ضدمردمی سرمایه‌سالاری‌های غربی پدیدة ننگین طالبان را بر مردم افغانستان «تحمیل» کرد. و به دنبال اعلام این خبر، روزی‌نامة «نیویورک تایمز» که خود یکی از رسانه‌های طالبان‌پرور ایالات متحد به شمار می‌آید، در مقاله‌ای عنوان می‌کند که خانم بوتو برای «دیدار» به دوبی رفته‌اند، و قرار است تا یک هفتة دیگر به وطن‌اسلامی باز گردند! چاپ این خبر را می‌باید نوعی «چانه‌زنی» سیاسی در ابعاد «میان‌ محفلی»، جهت بازگشت مجدد ایشان مورد بررسی قرار داد، ولی در هر حال، این مهرة وابسته به غرب، از هنگام بازگشت به «میهن» اسلامی، پیوسته خواستار دخالت مستقیم ارتش‌های آمریکا و انگلستان در کشورش بوده! آیا میان این «بحران»، با بحرانی که پیشتر و در دوران «جنگ سرد»، میان آمریکا و شوروی مطرح کردیم، و نهایت امر به دلیل «اعلام خطر» دبیرکل حزب کمونیست اتحاد شوروی، سیاست‌های آمریکا را در پاکستان به حال تعلیق در آورد، تفاوت زیادی می‌بینیم؟ مسلماً‌ تفاوت چشمگیری وجود ندارد! آمریکا قصد دارد «الزامات» استراتژیک خود را در منطقه به ارزش گذارد، ولی جهت چنین مهمی، همانطور که می‌بینیم دستمایه‌ای بسیار ناچیز در اختیار گرفته: محافل استعماری و وابسته به جریانات سرمایه‌سالاری غربی که نه از هیچگونه حمایتی در میان مردم برخورداراند، و نه قادرند میان «منافع ملی» و چارچوب‌های «استراتژیک جهانی» هماهنگی‌ ایجاد کنند.

اینهمه، از اینرو بر منطقة خاورمیانه حاکم شده، که غرب هنوز در خواب خوش خرگوشی «جنگ‌سرد» خود یخ زده! و حاضر نیست قبول کند که با سقوط دیوار برلین، بسیاری از «راه‌بندهای» امنیتی، نظامی، فرهنگی و استراتژیک در مغرب زمین نیز همزمان از میان برداشته شده. مشخص است، این «غرب»، که آنرا به حق «متوهم» می‌خوانیم، تا زمانی که دندانش را در عراق خرد نکنند، دست از این محاسبات احمقانه بر نخواهد داشت. فقط یک سئوال باقی می‌ماند، برای شکستن دندان این دیو دیوانه و مهجور، در ابعاد انسانی، مردم عراق، افغانستان، پاکستان و ترکیه نهایت امر چه هزینه‌هائی می‌باید پرداخت کنند؟











راهبردهای آینده!


علیرغم تمامی حساسیت‌هائی که محافل سرمایه‌داری غرب، طی یک دهة اخیر در مورد کشور ایران از خود نشان داده‌اند، و با وجود تمامی تلاش‌هائی که گروه‌های وابسته به همین محافل، طی همین دوره، در داخل کشور صورت دادند، عقب‌نشینی گام به گام ایالات متحد از فضای سیاسی و اجتماعی ایران اینک اجتناب ناپذیر شده؛ آمریکا در چارچوب راهبردهای «پساجنگ‌سرد» عقب‌نشینی می‌کند، و اینهمه در شرایطی که، مواضع راهبردی روسیه، چین و هند در برابر حاکمیت دست‌نشاندة غرب در کشور ایران هنوز به صورتی علنی روشن نیست! قصة مضحکی که مدت‌ها تحت عنوان «بحران هسته‌ای»، از طرف حاکمیت آمریکا و دوستان داخلی آن در ایران به راه افتاده بود، همانطور که شاهدیم به نقطة پایانی خود رسید. و اینبار می‌باید اذعان داشت که «خوشبختانه»، تمامی عوامل به نحوی فراهم آمد تا جنگ استعماری نوینی را ایرانیان تجربه نکنند. جنگی از آن نوع که افغان‌ها و عراقی‌ها در حال حاضر در سرزمین‌شان با آن دست به گریبان‌اند، و یا از نوعی که امکان دارد، تا چند ماه دیگر، ملت ترکیه پای به آن بگذارد! ولی عدم حضور ملت ایران در یک جنگ استعماری، هر چند فی‌نفسه مطلبی بسیار امیدوار کننده است، نمی‌باید راهگشای گسترش نوعی خوش‌خیالی سیاسی در میان صاحب‌نظران شود؛ نمی‌باید فراموش کرد که راهبردهای نوین در منطقه بر اساس الزاماتی شکل خواهد گرفت که آنچه «منافع ملی» ایرانیان لقب می‌دهیم، در بطن آن، هر چند پررنگ‌تر از راهبردهای دوران «جنگ‌سرد» باشد، به هیچ عنوان معیار اصلی نخواهد بود.

در عمل، حاکمیت نوین در روسیه نیازمند برقراری روابطی «سازنده» با ایران است؛ البته در همین مقام بگوئیم، «سازنده» در ابعادی بسیار ویژه! در تاریخچة روابط ایرانیان با قدرت‌های بزرگ، تجربة معاصر با سرمایه‌داری آنگلوساکسون‌ها از جایگاهی بسیار بحث‌انگیز برخوردار خواهد بود، و به احتمال زیاد، یکی از کم‌افتخارترین برگ‌های تاریخ کشور است. همانطور که شاهد بودیم، از اواخر دوران قاجار، انگلستان و به تدریج ایالات متحد، با ملت ایران «روابطی» برقرار کردند، روابطی که طی 80 سال اخیر، افت و خیزهائی فراوان داشته. به طور مثال، اگر روزگاری سفارتخانة انگلیس از جنبش مشروطه ایرانیان، حتی به صورتی کاملاً ظاهری، «حمایت‌هائی» صورت ‌داد، دیدیم در هنگام چرخش سیاست‌های استعماری، چگونه حاکمیت انگلستان، با تأئید ضمنی روسیة بولشویک، به دست قزاقی خونریز، مشروطیت را، که همان جنبش مدرنیتة ایرانیان بود، به نابودی کشاند. و اگر در فردای جنگ جهانی دوم، آمریکا با حمایت از فرزندان اشرافیت کشور، که «دمکرات‌‌نمائی‌هائی» نیز داشتند، از قبیل «قوام»، «مصدق» و «امینی»، زمینة فروپاشی استبداد انگلیسی و سیاه «رضاخانی» را فراهم آورد، به صراحت دیدیم که، گسترش منافع استعماری ایالات متحد در ایران، در سال‌های آتی چگونه آریستوکرات‌ها را با نوکران بی‌اختیار، دلالان محبت و رمالانی چون هوشنگ انصاری، مجیدی، هویدا، نصیری و ... جایگزین کرد!

و باز هم فراموش نکرده‌ایم که، نامردمی‌های آنگلوساکسون‌ها، در فردای بلوای ننگین 22 بهمن، خود داستانی دیگر از مردمفریبی و سرکوب ملت ایران به دست داد! در طوفانی از شعارهای «مردمفریبانه» و فاشیستی، استعمار نه تنها مراجع تقلید شیعیان را عملاً از شرکت فعال در ساختاری که خود به آن لقب حکومت «شیعی‌مسلکان» داده بود، باز می‌داشت، که به طرق مختلف، برگزیده‌ترین‌ اینان را تحت عنوان عملیات تروریستی «منافقین» زیر نظر اراذل و اوباش حکومت اسلامی به قربانگاه فرستاد. استعمار حتی نوکران و خانه‌زادهای خود از قبیل «بازرگان‌ها»، «بهشتی‌ها» و «منتظری‌ها» را نیز از سر ما ملت زیاد دید، تاب تحمل اینان را هم نیاورد، منزوی و منکوب‌شان کرد! و دیدیم بجای اینان، چه کسانی به «قدرت» رسیدند؛ این به قدرت رسیدگان همان‌ «مطبوعی‌ها» و «بوذرجمهری‌های» رضاخانی نیستند؟ اینان همان‌ها نیستند که از راه رسیدند تا «پزشک احمدی»، در سلول‌های «قصر» بر سینة «تیمورتاش‌ها» و «اسعد بختیاری‌ها» نشیند، و «آیروم‌ها»‌ همه‌کارة مملکت شوند؟ و آیا امروز پس از گذشت سه دهه از برقراری حاکمیت «استعماری ـ اسلامی»، شاهد حکومت تحفه‌هائی از قبیل «عبدی»، سردارسازندگی، علی‌خامنه‌ای، و گل سرسبد همة اینان، «ژنرال» دکتر احمدی‌نژاد نیستیم؟

پس در این مقال اگر می‌گوئیم «روابطی» برقرار کردند، می‌باید عمق مطلب را به درستی دریافت؛ می‌باید دریافت که چگونه این «روابط»، طی سال‌های دراز «دگردیسی» گرفت، و چگونه توانست سرنوشتی اینچنین غم‌انگیز بر میلیون‌ها ایرانی حاکم کند.

ولی همانطور که در بالا گفتیم این «کاخ» استبدادی دیگر فرو ریخته، و دستپاچگی عملة استعمار در این میان، بهترین دلیل بر این مدعاست. آن‌ها که در کلام استعماری‌شان، همه روزه به «جنگ» اسرائیل می‌رفتند، تا زمینة حملات نظامی آمریکا به خاک کشور را فراهم آورند، امروز دست در دست همان‌هائی گذاشته‌اند که، در روزی‌نامه‌های «مجازی» و «واقعی‌»‌ همه روزه پیکر ملت ایران را صدها بار از وحشت «توپ» ارتش اربابان آمریکائی‌شان به لرزه می‌انداختند. «خاتمی» یا «غیرخاتمی»؛ احمدی‌نژاد یا سردارسازندگی؛ این داستان دیگر به آخر رسیده، و امروز می‌باید برگی نوین به تاریخ این مملکت افزود.

اینجاست که سخن از «روابط ویژه» با کشور روسیه به میان می‌آوریم. روابطی که دیگر نمی‌تواند در راستای آنچه آنگلوساکسون‌ها در ایران به راه انداختند، دچار«دگردیسی» شود. روسیه همسایة ایران است، و آنچه در ایران رخ دهد بازتابی سریع و تند در خاک کشور روسیه به همراه خواهد آورد. اگر اینان به فرض محال، خواستار برقراری همان نوع «روابط» با ایرانیان باشند، می‌باید حضور سیاسی و اجتماعی «پزشک احمدی‌ها» را نیز در روابط درونی کشور و جامعة خود بپذیرند! و می‌دانیم که قدرت‌‌های بزرگ چنین نمی‌پسندند! آمریکائی‌ها و انگلیسی‌ها، ایران را جدا از مرزهای خود می‌دیدند و از همین رو به مستشاری‌های سیاسی و نظامی خود اجازه ‌دادند که در امور ایران باب این گونه «وحشی‌گری‌ها» را بگشاید.

ولی همانطور که باز هم در بالا اشاره کردیم، راهبردهای نوین مسکو در ایران هنوز در پرده‌ای از ابهام فرو افتاده، و همین نبود راهبردهای مشخص است که به برخی سایت‌های وابسته به سازمان‌سیا، از قبیل «رادیو فردا»، اجازه می‌دهد تا از زبان زباله‌های «موسسة آمريکن اينترپرايز اينستيتوت» ـ این تشکیلات یکی از محافلی است که همه روزه «نان» جنگ در عراق را می‌خورد ـ نیازها و تمایلات حاکمیت ایالات متحد در ایران را، تحت عنوان اهداف «منطقی» و «عاقلانة» دولت روسیه، به خورد ما ایرانیان دهد! از بازبینی و بررسی تمامی مطالب «مقاله‌ای» که از این «اینستییوت» در رادیوفردا به چاپ رسانده‌اند، صرفنظر خواهیم کرد، چرا که مضحک‌تر از آن است که بتوان آنرا تحلیل کرد، ولی ارائة خطوط اصلی آن جهت نشان دادن «نیازهای» عمیق حاکمیت آمریکا در ایران، جالب توجه است.

مایکل لدین، نویسندة این «مقاله»، در جهت توجیه نزدیک شدن روسیه به ایران، سه سناریوی مختلف ارائه می‌دهد! نخست اینکه، روسیه می‌تواند خواهان ایرانی قدرتمند باشد، تا ایرانیان را در برابر یک‌جانبه‌گرائی آمریکا حائل کند! سناریوی دوم ایشان این است که، از آنجا که هیچ حکمرانی در تاریخ روسیه خواهان ایرانی قدرتمند نبوده، اینبار نیز روسیه مترصد خواهد بود قدرت دیگری، همچون آمریکا ایران را از میان بردارد!‌ و در شق سوم، ایشان می‌گویند، روسیه می‌خواهد ایران را در شرایط «ضعف» سیاسی نگاه دارد تا بتواند هر امتیازی که علاقمند است از ایران به دست آورد! و بر اساس همین تحلیل «عمیق» است که جناب «لدین» نتیجه می‌گیرند:

«اگر من به جای ولاديمير پوتين بودم، به دليل مشکلات ديرينه روسيه با مسلمانان، چه در افغانستان و چه در چچن و از سوی ديگر تلاش ايران برای گسترش قدرت خود در مناطق تحت تسلط مسکو، تمايل داشتم اين رژيم نابود شود.»

از بررسی سه «سناریوی» پیشنهادی ایشان صرفنظر می‌کنیم، چرا که حتماً در نگارش آن شوخی و مزاحی در کار بوده، ولی همانطور که می‌بینیم در ادامه، آقای «لدین» به هیچ عنوان وقت مبارک‌‌شان را تلف نکرده، مستقیماً می‌روند سر «اصل» قضیه!‌ در اینکه رژیم «اسلامی» تهران آب به دهان مسکو نمی‌اندازد، ما هم با ایشان هم عقیده هستیم، ولی این «تضاد» را بهتر است درست تحلیل کرد! مسئله، «اسلامی» بودن حکومت تهران نیست، وابسته بودن این حکومت به محافل آمریکائی است؛ مطلبی که «اينترپرايز اينستيتوت» اصلاً دوست ندارد مطرح شود! از طرف دیگر، نویسندة این وبلاگ در درک مقصود آقای «لدین» دچار اشکالی اصولی شده؛ «نابودی» این رژیم چگونه می‌تواند مشکلات «دیرینة» روسیه با مسلمانان را «حل» کند! مسلماً‌ آقای «لدین» در اینجا کار را به گزافه‌گوئی و ترهات‌بافی کشانده‌اند؛ روسیه در ساختار استراتژیک خود به عنوان یک قدرت جهانی نمی‌تواند سیطرة روسیة دوران تزارها را در چارچوب جنگ‌های دینی در قرون 16 و 17 میلادی و از طریق مسلمان‌زدائی بجوید! شاید جناب «لدین» اصولاً فراموش کرده‌اند، ولی یادآوری می‌کنیم که، شمار اتباع مسلمان کشور روسیه ـ و نه تمامی مسلمانان کشورهای مشترک‌المنافع ـ از مجموع نفوس عربستان سعودی و شیخ‌نشین‌های خلیج فارس به مراتب کثیرتر است! اگر حضور میلیون‌ها شهروند مسلمان در روسیه از نظر آقای «لدین» ضعف و «مشکلی» تاریخی تلقی می‌شود، شاید از نظر برخی استراتژهای کرملین یک اهرم سیاست‌گذاری قابل اتکاء در جهان اسلام به شمار آید! حال این سئوال را می‌توان مطرح کرد که، «مشکلات» دیرینه‌ای که ایشان در رابطة مسکو با کشورهای مسلمان نشین می‌بینند، آیا اصولاً «واقعیت» وجودی دارد، یا اینکه صرفاً باز می‌گردد به مشکلاتی که آمریکا سعی دارد از طریق تبلیغات در راستای «افراطی‌گری‌ها» و «اسلام‌پناهی‌ها» در جهان اسلام برای کشور روسیه «فراهم» آورد؟

مسلماً ‌یک استراتژی معقول از جانب روسیه، به عنوان یکی از قدرت‌های تعیین کنندة آسیائی، نمی‌باید اساس خود را بر پایة «اسلام‌زدائی» مستقر کند. می‌بینیم که سازمان سیا چگونه جهت موش‌دوانی در امور منطقه، نیازهای خود را از زبان زباله‌های محافل «نئوکان‌» بیرون می‌کشد، و ترجمة ترهات اینان را نیز آناً تحت عنوان «مقالات» صاحب‌نظران روی سایت «رادیو فردا» می‌گذارد. ولی در جای دیگر همین آقای «لدین» عنوان می‌کنند:

« اگر من پوتين بودم، از آنجا که روسيه قادر نيست خود اين مانع [ایران] را از ميان ببرد، می‌کوشيدم يک کشور ديگر که احتمالا امريکا خواهد بود با کمترين هزينه برايم اين مشکل را حل کند.»

بله، اتفاقاً آمریکا هم همین را پیشتر به زبان دیگر گفته بود! به قولی، «آشی که برای من نجوشد در آن سر سگ بجوشد!» اگر قرار است که حکومت اسلامی افسارش به دست مسکو بیفتد، همان بهتر که موشک‌باران‌اش کرده، پدر مردم را هم در بیاوریم و یک حکومت دلخواه آقای «لدین» و «جرج بوش» بر ایران حاکم کنیم! ولی اینکه دولت آمریکا عالماً و عامداً زحمات دولت روسیه را اینچنین «تخفیف» دهد، از آن حساب‌های «خر در چمن» باید باشد! از کی تا به حال دولت آمریکا «فکر و ذکرش» کمک به گسترش «سیطرة» حاکمیت روسیه بر سرزمینی شده که 80 سال استعمار غرب، اشراف شرکت‌های نفتی انگلیسی و آمریکائی را به هر ترتیبی بر آن تأمین کرده؟ حتماً «لدین» در جلسات گپ‌وگفتگو در «اينترپرايز اينستيتوت»، زمانی که در بخار ویسکی و سیگارهای برگ قاچاق کوبائی دست و پا می‌زده‌، به این نتیجه‌گیری‌های «درخشان» رسیده است.

در همینجا، بررسی چند و چون این «مقالة» مضحک را به پایان می‌بریم. ولی این نکتة کوچک را می‌باید عنوان کرد که، علیرغم ابهام‌ها در سیاست ایرانی مسکو، یک اصل غیرقابل تردید است: اگر دولت و حاکمیت اسلامی در شرایط فعلی به عنوان حاکمیتی دست‌نشاندة ایالات متحد، نمی‌تواند در مسیر حفظ منافع ملی قرار گیرد، آگاهی‌های ایرانیان در تمامی قشرهای اجتماعی، در این بزنگاه می‌تواند نقش برجسته‌ای در راستای احقاق حقوق ملت ایفا کند، و رشد قارچ‌گونة رسانه‌های استعماری از قبیل «رادیو فردا» با آنچه تحت عنوان «مقاله» تحویل ملت ایران می‌دهند، دقیقاً تلاشی است جهت مخدوش کردن همین آگاهی‌ها!



۸/۰۷/۱۳۸۶

از فرات تا پروستات!


امروز کاشف به عمل آمد که پروستات اهود اولمرت مریض احوال است! یعنی خودش به خبرنگاران گفت، ما که دکترش را نمی‌شناختیم! تازه به فرض محال هم می‌شناختیم، به ما که نمی‌گفت نخست وزیر اسرائیل پروستاتش سرطان دارد، مگر پروستات اولمرت وسیلة سیاست‌بازی و تبلیغات شده؟ اصلاً قبلاً هم یک نخست وزیر داشتند، گلدا مایر، پروستات او هم مثل اینکه از روز اول مریض بود، چون کشیده بودند بیرون! ریش و سبیل‌ «مایر» هم دیگر در نیامد! با اینهمه، خیلی مرد بود! یک تنه صد تا عرب را حریف بود، آنهم بدون پروستات! اگر پروستاتش درست بود حتماً رئیس کنفرانس دولت‌های عرب و صحرانشین می‌شد. ولی خوب، ما هم در قدیم‌الایام، یک محمد حسین آیروم داشتیم که گویا پروستاتش در جوانی افتاده بود. ولی آقا! بدون پروستات کارها می‌کرد که هزار پروستات به گردش نمی‌رسید: دزدی، آدمکشی، قتل‌عام، شکنجه، خلاصه بگویم خیلی «مرد» بود!‌ از این الله‌کرم و حاج‌بخشی و این‌ زپرتی‌ها خیلی گردن‌کلفت‌تر بود! این‌ها پشم زهار آیروم هم نمی‌شوند. اصلاً رضاشاه، بنیانگزار ایران نوین، همیشه به عمله‌هائی که دور و برش جمع می‌شدند می‌گفت، «این نامرد از همه‌تون مردتره!» عمله‌ها هم حرفی نمی‌زدند، چون خوب می‌دانستند که اگر آیروم از همه مردتره، این رضاشاه از همه نامردتره! یک دفعه عصبانی می‌شود، ممکن است پروستات‌شان را از بیخ بکند، بدهد سگ آیروم بجای جوجه‌کباب بخورد.

ولی از شما چه پنهان، من از وقتی که در جریان اوضاع پروستات اولمرت قرار گرفتم، نسبت به آیندة منطقه خیلی «حساس» شده‌ام! یک نخست‌وزیرشان در «کوما» است، این یکی هم اوضاع «بهوت افسرده»! این بود از نیل تا فرات؟ این بود داستان قوم برگزیدة یهوه؟ با همین پروستات‌ها می‌خواهید نیل را بگیرید؟ «فرات» را آمریکا برایتان گرفت، نیل را چه می‌کنید؟ آقا این کارها پروستات قرص و آهنین لازم دارد. اصلاً شنیده‌ام که در سفر اخیر به مسکو، بعد از اینکه «اولمرت» هارت و پورت کرده بود، پوتین نگاه بدی به او انداخت و گفت، «به اندازة پروستات‌ات حرف بزن!» و همین حرف باعث شد که اولمرت تا ساعت‌ها بغض گلویش را بگیرد، حتی یک لقمه از چلوکباب «علی‌اف» که از باکو آورده بودند، دهانش نگذاشت! آخر کار هم پوتین مجبور شد بگوید: «دا، دا»! یعنی، «خبه دیگه! ناز نکن!» و به شیوة قزاق‌ها یک بطر ودکای اعلا، آغشته به اسانس رادیو آکتیو ریخته بود توی گلوی اولمرت! با اینکار یک هو برق به پروستات اولمرت افتاد، چند روزی هم وصلش کردند به شبکة چرنوبیل، خاموشی‌ها کم شد! ولی خوب، این‌ها برای «فاطی تنبان نمی‌شود!» ملت اسرائیل پروستاتش را می‌خواهد!

اگر روابط با آخوندها خوب بود، حتماً یک فکری برای بهبود اولمرت می‌کردیم!‌ حداقل می‌توانست برود سر چاه جمکران، ‌«مشکل» را مستقیم بدهد دست امام‌زمان! ایشان هم قربان‌شان بروم پروستات را می‌گرفت، امتحان می‌کرد، «رسید» می‌داد. بعداً با «نخ» یک جفت پروستات خوب و فولادی می‌کشیدند بیرون، اولمرت هم «جا» می‌انداخت! معروف است که، پروستات‌های جمکران، مثل زره شمر می‌ماند، هیچ چیز به این‌ها کارگر نیست. با این‌ها نیل که هیچ، حتی تونس و مراکش را هم فتح کرده‌اند. فقط یک اشکال کوچک دارد، وقتی راه می‌روید «جرینگ، جرینگ» صدا می‌دهد، و همه می‌فهمند که از حواریون آن حضرت‌اید! یعنی گندش در می‌آید، و فکر می‌کنم بخاطر همین است که روابط‌شان را «علنی» نمی‌کنند.

در حکایات آمده که در قدیم، فردی به نام «رضازادة قنبر» به مناسبتی مجلس روضه خوانی بر پا کرده بود. آخوندی «کپل‌مپل» هم بر منبر برده بودند، و با «قول» مساعد در باب جوجه‌کباب و قرمه‌سبزی، روضه می‌خواند که، «شـــاه شـــهیدانی ... »! ناغافل خبر آمد که کفش صاحب «مجلس» گم شده! و آخوند، نگران از حق حساب، در میان روضه فریاد می‌زند: «کفش رضازادة قنبر چه شد؟» در این میان پیرزنی که مرتب در عزای امام به سر و روی خود می‌کوبید، بی‌خبر از همه جا، ضجة جانگذازی می‌زند و می‌گوید، «قربون اون کفش‌تون برم امام حسین!» بله، حالا اگر در ایران روزی از کنار مجلس روضه‌خوانی «بزرگان» حکومتی رد شدید، خواهید شنید، «تخم رضازادة اولمرت‌ چه شد؟» و پاسدارها و آخوندها یکصدا می‌خوانند، «قربون اون تخم‌تون برم امام حسین!»