۹/۱۱/۱۳۹۱

ملت و سه جبهه!



 

طی سال‌هائی که از کودتای 22 بهمن 57 می‌گذرد،  در اذهان بسیاری از فعالان سیاسی این سئوال پای گرفته که به چه دلیل هر گونه تلاش جهت خروج از شرایط نامساعد سیاسی و اجتماعی در کشور ایران نهایت امر نتایج غیر قابل دفاع به بار آورده.  البته این شکست «تاریخی» را نمی‌توانیم در این وبلاگ بررسی کنیم چرا که  برای چنین کاری نقد موجز بنیادهای نظری و عملی در جامعة‌ ایران از آغاز شکل‌گیری پدیده‌ای به نام «شهروند»،   یعنی شروع جنبش مشروطه الزامی می‌شود؛  «ابزار» این مهم در ید ما نیست.   ولی می‌توان به صورتی خلاصه‌تر به بررسی «نقصانی» پرداخت که خصوصاً پس از  انقلاب اکتبر شوروی نگرش اجتماعی ایران را به طور کلی به نوعی ویروس «دولت‌دوستی» آلوده کرده. 

 

نتیجة عمل این نوع ویروس در قلب جامعه،   میدان دادن به این توهم کودکانه‌ است که گویا می‌توان «دولتی» تشکیل داد که پس از استقرار در جایگاه «قدرت ساختاری» خود به الهامات ملت پاسخ مثبت داده،  در تحقق «اهداف» والا دست به نقش‌آفرینی بزند!   به صراحت بگوئیم،   مورخان به راحتی می‌توانند ریشة این قماش برخورد «افلاطونی» با مسئلة «قدرت ساختاری» و سیاسی را در تبلیغات «بلشویسم» بیابند.   نظریه‌پردازی‌ای که طی 8 دهة اخیر هیچگاه همراهی و هم‌قدمی با «روشنفکری» و نگرش‌های سیاسی در جامعة ایران را رها نکرده.   

 

با این وجود،   در بررسی تأثیرات نگرش بلشویک‌ها در جامعة ایران،  می‌باید از پیش‌داوری بپرهیزیم.   این تأثیرات به همان میزان نتیجة سیاست شوروی سابق در مرزهای ایران بوده که بازتابی منطقی و گسترده از سیاست‌های غرب،  خصوصاً انگلستان.  به عبارت ساده‌تر،  اگر شوروی در چارچوب سیاست‌های رایج خود دست به تبلیغات گسترده پیرامون «مزیت‌های» غیر قابل تردید نگرش سوسیالیسم علمی می‌زد،  نوعی نگرش «شبه‌ بلشویک» نیز توسط انگلستان و سپس ایالات متحد در ایران توجیه می‌شد.   در این روند «شبیه سازی»،  هر چند مبانی حکومت سوسیالیسم علمی مورد تردید قرار می‌گرفت،   با استفاده از «دولت‌دوستی» ایجاد شده توسط بلشویسم،   از «نظریه‌ای» گنگ حمایت به عمل می‌آمد.   نظریه‌ای که نهایت امر فلسفة وجودی یک «دولت دوست‌داشتنی» و «مردمی» را در بوق می‌گذاشت.  دولتی که به الهامات «مردم» پاسخ مثبت خواهد داد.   این «ترادف» نگرش‌ها،   همان است که بارها در مطالب این وبلاگ از آن تحت عنوان «ترادف» ناهمگن و تاریخی،   میان لنینیسم و فاشیسم سخن به میان آورده‌ایم.

 

ولی در واقع،  رابطة ملت‌ها با دولت‌ها هیچ ارتباطی با «آرمان‌ها» ندارد.   این بلشویسم بود که ادعا می‌کرد با تغییر «شیوة تولید» توسط دولت،  جامعه در مسیر «آرمان‌ها» دیگرگون خواهد شد.   البته «سوسیالیسم علمی» نوعی «فروپاشی» همه‌جانبه به دنبال آورد،   ولی اینکه  «تغییرات» ناشی از «فروپاشی»‌ نتایج قابل دفاعی به همراه آورده باشد جای بحث و گفتگوی فراوان دارد.  چرا که در عمل،   نتیجة 70 سال بلشویسم در روسیه و دیگر کشورهای سابقاً شورائی،   امروز هیچ نیست جز خاطره‌ای تلخ از گذشته‌ای نه چندان افتخارآفرین.  رابطة دولت‌ها با ملت‌ها را مسائل دیگری مشخص خواهد کرد،  نه آرمان‌ها.  

 

ولی باید بگوئیم پس از یکصدسال،   ملت ایران در اوج بدبیاری‌های سیاسی و مالی و فرهنگی و ...  از یک «خوش‌بیاری» برخوردار شده.   ایرانیان امروز این فرصت را یافته‌اند تا همزمان تحولات سه جبهة متفاوت درونمرزی را مورد بررسی قرار دهند.   «فرصتی» که معمولاً به ملت‌ها اعطاء نمی‌شود؛   تاریخی است و می‌باید به بهترین وجه از آن استفاده کرد.   بله،   این سه جبهه همان است که طی سدة اخیر در چارچوب سیاست‌های کشور به تناوب فعال‌مایشاء بوده‌اند،  و آن‌ها را خوب می‌شناسیم؛   جبهة دینی،  جبهة بومی و خصوصاً خط استالینیسم‌!  

 

به طور مثال،   ایرانیان می‌توانند با اندک توجهی به تحولات اجتماعی خود به بن‌بست‌های نظری حاکم بر نگرش «مذهبی ـ سیاسی» اشراف پیدا کنند.   فراموش نکنیم که طی سال‌های انقلاب مشروطه،   و دهه‌هائی که در پی آن آمد،   نظریة «مذهبی ـ سیاسی» یکی از بن‌بست‌های مهم جامعة ایران بوده؛   چند و چون این بن‌بست اینک در برابر ما قرار دارد.   و امروز به دلیل فروپاشی حباب «تقدس» که پیرامون این «شبه‌نظریه» مرزهای غیرقابل نفوذ به وجود آورده بود،  می‌توان آن را آزادانه‌تر از همیشه از ریشه کاوید و به محک نقد و بررسی کشید.   این فرصت طلائی جهت نقد «دولت‌دوستی» متداول در نگرش آ‌خوندی،   نه در سال‌های بحرانی انقلاب مشروطه فراهم آمده بود،  و نه در آغاز غائلة کودتاچیان 22 بهمن 57.   

 

از سوی دیگر،   حضور میلیون‌ها شهروند که آریامهریسم را در ایران تجربه کرده‌اند،  به جوان‌ترها که دولت‌دوستی آخوندی را دیده‌اند،‌  این امکان را خواهد داد تا از نزدیک با تأثیرات سوء نگرش «دولت‌ دوستی» به شیوة آریامهری نیز آشنا شوند.   این امکان فراهم آمده تا نقاط ضعف نگرش «آریامهری» بهتر و دقیق‌تر بررسی گردد،   و پایه و اساس دیکتاتوری «منورالفکرانه‌ای» که می‌بایست «توجیه» می‌شد آشکارتر شود.   بهترین دلیل بر رد نظریة دولت‌دوستی آریامهری،   همین شرایطی است که ایرانیان در آن دست و پا می‌زنند.  چرا که،   تاریخ یک ملت بر خلاف آنچه بلندگوهای تبلیغاتی مرتباً گوشزد می‌کند،   مجموعه‌ای از تکه‌های از هم گسسته نیست؛   زنجیره‌ای است همگن از «عمل» و «عکس‌العمل!»     

 

نهایت امر به دلیل فروپاشی استالینیسم در مرزهای شمالی کشور،  «دولت‌دوستی» به شیوة بلشویک‌ها پایه و اساس خود را از دست داده و این امکان به وجود آمده که خارج از هر گونه توجیهات استراتژیک،   ضعف‌ها و بدکاری‌های استالینیست‌ها را بدون هر گونه چشم‌پوشی مورد بررسی قرار دهیم.      

   

در نتیجه،‌  سه نگرشی که از منظر تاریخی حاکمیت بلامنازع خود را بر فضای سیاسی ایران   تحمیل کرده بودند امروز در موضع ضعف قرار گرفته‌اند،  و این خود امتیازی است که امکان رشد فرهنگی و سیاسی را فراهم می‌آورد.   به دلیل تزلزل همین سه «جبهه» است که شاهد نزدیک شدن ایادی این جبهه‌ها به نظریة آزادی و آزادیخواهی می‌شویم.   ولی نمی‌باید اشتباه کرد،  دولت‌ها آزادیخواه نیستند؛  نه دولت فعلی ایران آزادیخواه است و نه دولت آمریکا و نه دولت  انگلستان. 

 

تعریف دولت روشن است؛   دولت مجموعه‌ای است استخوانی،  متکی بر ساختارهائی که از داده‌های ملموس و مادی در جامعه تغذیه می‌کنند.   البته این «تعریف» در  مورد یک دولت دست‌نشانده و اقماری،  تا حدودی با «تعریف» کلاسیک تفاوت دارد.   چرا که «داده‌های ملموس مادی» در مورد یک دولت دست‌نشانده نه در مرزهای جغرافیائی کشور،  که در مرزهای «منافع حیاتی» دولت‌های بیگانه جستجو می‌شود.  حال با چنین «تعریفی» از دولت چگونه می‌توان قبول کرد،   ساختار فوق که موجودیت‌اش نتیجه «بده‌بستان‌های» تنگاتنگ با صدها محفل آشکار و پنهان در داخل و خارج مرزهاست می‌تواند آرمانگرا و آزادیخواه باشد؟ چنین چیزی قابل قبول نیست.

 

در نتیجه،  زمانیکه به مقولة «دمکراسی» می‌رسیم،‌   بجای سخن گفتن از دولت آزادیخواه،   مجلس «مشروع» قانونگزاری،  انتخابات،  قانون اساسی،  آرای «مردم»،  و ...  می‌باید در گام نخست به ساختارهائی بپردازیم که قادر خواهند بود از «آزادی بیان» شهروند در برابر زیاده‌خواهی‌ همین ساختار‌های استخوانی «دفاع» کنند.   حمایت از آزادی انسان‌ها در تقابل با منافع دولت،  در تخالف با حکومت،   و در برابر دیگر سیاست‌های سرکوبگر.   در کمال تعجب علیرغم هیاهو و غوغائی که مشتی قلم‌به‌دست و «سخنران» این روزها پیرامون دمکراسی به راه انداخته‌اند،   احدی را نمی‌بینیم که از نقش چنین ساختارهائی،  جهت حمایت از منافع ملت سخنی به میان آورد.  اینان فراموش کرده‌اند که «آزادی» برای ملت است،  نه برای دولت!  

 

مضحک است،  ولی استدلال اینان همچون دوران گذشته در خم همان بن‌بستی مانده که سه جبهة «دینی ـ  بومی ـ  استالینیست» در آن خیمه زده‌ بودند.   به عبارت ساده‌تر،  حضرات به دنبال یافتن شیوه‌ای هستند که از طریق آن بتوان با تحکیم پایه‌های یک «قدرت» سیاسی،  دولتی و یا ساختاری،  «آزادی» شهروند هم «تأمین» شود!   بی‌ رودربایستی بگوئیم،   هر کس از چنین «مغلطه‌ای» حمایت کند،   یا مغرض است،  یا نادان!   ساختاری با چنین مشخصات نمی‌تواند وجود خارجی داشته باشد؛   چرا که در تجربة تاریخی ملت‌ها،  «قدرت‌مدار»   هیچگاه «قدرت» را تفویض نکرده.   شعارهائی از قبیل دمکراسی،  احترام به آراء عمومی،  تعظیم به مطبوعات آزاد،  و ... هر گاه بر زبان یک سیاستمدار جاری شد،  باید بدانیم که وی در صدد بهره‌برداری از الهامات آزادیخواهانة ملت است؛   هدف دیگری ندارد.   این ملت است که جهت حافظت از آزادی‌های خود می‌باید در هر گام گریبان حاکمیت را گرفته،   به قبول «آزادی بیان شهروند» وادارش کند.   عکس قضیه،  یعنی دولتی که برای ملت «آزادی بیان» به ارمغان می‌آورد،  بیشتر اسطوره و شعبده است تا «نظریه‌پردازی.»                

 

در یک دمکراسی،  سنگ نخست با «آزادی بیان» گذاشته می‌شود،   و نهادینه شدن این «آزادی» است که خواهد توانست آغازی باشد برای دیگر «آزادی‌ها.»   مشکل می‌توان دید که دولت،  یعنی یک ساختار استخوانی که تا گریبان در گیر محافل،  سیاست‌ها و بده‌بستان‌هاست،  بیاید و با به خطر انداختن موجودیت‌اش از «آزادی بیان» ملت حمایت کند.   به صراحت بگوئیم،  چنین عملی تاکنون انجام نشده،  و نخواهد شد!   

 

این بحثی بود محدود و شتاب‌زده پیرامون نقش‌هائی که دولت و ملت در میدان «آزادی بیان» ایفا می‌کنند.   برخلاف ادعای بلندگوها،  ایندو نقش به هیچ عنوان «مکمل» یکدیگر نیستند؛   با یکدیگر در تقابل قرار دارند.   اگر امروز ملت ایران از ابزار کافی برای حمایت از «آزادی بیان» خود بهره‌مند نیست،   مشکل می‌توان قبول کرد که گروهی ماجراجو با «انقلاب» و «کودتا» و غیره،   و یا حتی حرکت‌های به اصطلاح «آگاهانه»،   این ابزار را جهت کنترل تحرکات و خواهش‌های مالی و مادی خودشان بدهند به دست ملت!   در همینجا به صراحت بگوئیم،   آنانکه با ترهات‌پردازی و «دولت دوستی»، می‌کوشند «فضای» تاریخی به دست آمده را با بحث‌های انحرافی و فاقد اعتبار عملی و نظری اشغال کنند،  بدانند که می‌باید در مورد شکست‌های آینده در برابر ایرانیان پاسخگو باشند.                     

 

  

 

 

 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 

...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

     

    
Share

۹/۰۶/۱۳۹۱

بهاری و نجاری!



 

دیمیتری مدودف،  نخست‌وزیر فدراسیون روسیه امروز برای یک دیدار رسمی وارد پاریس  می‌شود.   همانطور که پیشتر هم عنوان کرده‌ایم،  مدودف در روسیه نمایندة جناحی است که بیش از دیگر جناح‌ها به گسترش روابط با غرب نظر «خوش» نشان می‌دهد.   شاهد بودیم که طی 4 سال ریاست جمهوری وی روابط با غرب آنچنان گسترش یافت که برخی آگاهان از تکرار دوران «یلتسین» سخن به میان آوردند!   ولی از آن روزها فاصلة فراوان گرفته‌ایم،   و به همین دلیل نیز نخست‌وزیر روسیه پیش از ورود به پاریس در مصاحبه‌ای با شبکة فرانس‌پرس و روزنامة راستگرای فیگارو از مواضع دولت فرانسه در مورد سوریه به شدت انتقاد کرده. 

 

فرانسه از معدود کشورهائی است که سعی دارد نه تنها اوپوزیسیون اسلام‌گرا و طبیعتاً غیردمکراتیک سوریه را به عنوان تنها نمایندة سوری‌ها «جا» بزند،   که حتی سفارت سوریه را هم در پاریس به اپوزیسیون اسلام‌پناه اعطاء کرده!   این بی‌توجهی به مقررات و قوانین بین‌المللی،   و برخورد غیرانسانی با مسائل دیگر کشورها،  به این شبهه دامن می‌زند که برخی پایتخت‌های بزرگ هنوز دخالت غیرقانونی در امور کشورهای دیگر را از «حقوق حقة» خود به شمار می‌آورند.  اما دوران این برخوردهای «فراقانونی» با سرنوشت ملت‌ها که در زمان  جرج بوش دوم و طی حکومت نئوکان‌ها «مدروز» شده بود‌ به سر رسیده.   و حتی اگر برخی دولت‌ها به صورت زیرجلکی به خود اجازة چنین دخالت‌هائی می‌دهند،   موضع‌گیری علنی و غیرقانونی دولت فرانسه در مورد سوریه به صراحت نشان می‌دهد که دولت سوسیالیست فرانسه از منظر دیپلماسی جهانی نمی‌تواند در جایگاه قابل قبولی قرار گیرد.   

 

جالب اینکه حاکمیت فرانسه در برابر بحران سوریه،  دقیقاً همان موضعی را گرفته که سه دهة پیش طی آشوب‌سازی‌های سازمان سیا برای سازمان دادن به «انقلاب اسلامی» در ایران اتخاذ کرده بود.   به عبارت دیگر،  دخالت مستقیم در امور سیاسی دیگر ملت‌ها،  جهت ارائة انعکاس «دلپذیر» از سیاست‌ هیئت‌حاکمة لندن و واشنگتن!  حمایت غیرقابل توجیه فرانسه از یک آخوندوحشی به نام روح‌الله خمینی را در شرایطی شاهد بودیم، که ‌بلندگوهای بی‌بی‌سی در اختیار اوباش طرفدار خمینی قرار گرفته بود و همزمان،‌   وزارت امور خارجة‌ آمریکا نیز برای دامن زدن به نفرت عمومی،   حمایت «رسانه‌ای» کارتر از شاه را در بوق می‌گذاشت.  در آینده‌ای نه چندان دور،  آنزمان که بررسی رخدادهای سه دهة گذشته از جنبة تاریخی،  و نه از منظر تبلیغاتی،  مطرح شود این همزمانی‌ها خطوط نگرشی تاریخی را ترسیم می‌کند که نهایت امر جایگاه دشمنان ملت ایران را مشخص خواهد کرد.  

 

با این وجود،  فراموش نکنیم که نابسامانی‌های فعلی در آفریقای شمالی و خاورمیانه و به قدرت رسیدن دولت‌های «بهاری»،  خود انعکاسی است آشکار از همیاری‌های «جناح» مدودف با سیاست‌های غرب.   همیاری‌هائی‌که می‌باید پایان گیرد.  و به احتمال زیاد سفر فعلی مدودف به فرانسه جهت گذاردن نقطة پایان بر همین «همیاری‌ها» می‌باید تلقی شود.  به همین دلیل نیز روزنامه‌های لوموند و فیگارو،   یکی در جناح به اصطلاح «چپ» و دیگری در طیف «راست»،  به پیشواز نخست‌وزیر روسیه رفته،   هر کدام سعی کرده‌اند تا آنجا که می‌توانند اعتبار دولت روسیه را مخدوش کنند.

 

روزنامة فیگارو،  ‌مورخ 26 ماه نوامبر سال‌جاری‌ می‌نویسد:   «روس‌ها مدودف [...] را آنقدرها جدی نمی‌گیرند!»   البته ممکن است چنین مطلبی صحت داشته باشد،  ولی روزنامة فیگارو در جایگاهی نیست که بتواند چنین آمار «دقیقی» از «روس‌ها» ارائه دهد!   این قماش گزارش‌ها را معمولاً در مورد شخصیت‌های «مردمی» نظیر هنرپیشه‌های سینما یا فوتبالیست‌ها منتشر می‌کنند نه در مورد نخست‌‌وزیر روسیه که فردا با رئیس‌جمهور فرانسه در کاخ الیزه ملاقات رسمی خواهد داشت!   باید دید این شیرین‌زبانی‌‌ها تا کجا روسیه را هدف گرفته،  و تا کجا قادر است به حیثیت کشور فرانسه لطمه برساند.   

 

با این وجود،   در روزنامة به اصطلاح چپ‌گرای لوموند است که لودگی پیرامون روسیه و دولت آن به اوج  می‌رسد!  لوموند،‌  مورخ 25 نوامبر 2012،  در مطلبی به قلم «مری ژگو»،  فرستادة ویژه‌اش  به مسکو وزیر دفاع برکنار شدة روسیه،‌  «آناتولی سردیوکف» را به باد سخره گرفته تا بتواند روسیه را به دوران شیرین جنگ سرد بازگرداند!  می‌دانیم که اخیراً وزیر دفاع روسیه از کار برکنار شد و پوتین یک ژنرال ارتش را بجای او منصوب کرد.   تا اینجا مسئله تقریباً عادی است؛  ولی زمانیکه درمی‌یابیم وزیر برکنار شده از سال 2007  به این سمت منصوب شده‌ و در واقع یکی از دستاوردهای «دوران مدودف» به شمار می‌رود،   «مسخرگی‌های» لوموند در مورد «صنایع دفاعی روسیه» دلائل واقعی‌اش را نمایان می‌کند. یادآور شویم شرکت اسلحه‌سازی «لاگاردر»،   مهم‌ترین سرمایه‌گزار انتشارات لوموند است!  

 

روزنامة لوموند «وزیر دفاع» سابق را مدیر پیشین یک «کارگاه نجاری» معرفی می‌کند که به دلیل ازدواج با دختر «ویکتور زوبکوف»،  نخست‌وزیر سابق روسیه به وزارت رسیده!  گویا مسئولان لوموند از یاد ‌برده‌اند که فقط چند روز پیش از برکناری،   همین «سردیوکف» در پاریس بود و از قضا به «گرمی» مورد استقبال مقامات فرانسه نیز قرار گرفت!    آن روزها هیچکس از اینکه «سردیوکف» رئیس کارگاه نجاری بوده و میلیون‌ها دلار پول نقد «حرام» در خانه‌اش قایم کرده،   و یا از سرنوشت نامعلوم صدها میلیون‌ دلار مستغلات وابسته به وزارت دفاع روسیه در مرکز مسکو و غیره سخن به میان نمی‌آورد!

  

در نتیجه،‌  اگر امروز مدودف و وزیر دفاع «دوست‌داشتنی» او،   سردیوکف به زیر لگد «رسانه‌های» فرانسه افتاده‌اند،   می‌باید برای آن دلائلی جز تمایل این روزنامه‌ها به انعکاس شفاف «اطلاعات» جستجو نمود.   به استنباط ما شرایط فعلی خاورمیانه،   سوریه و خصوصاً ایران مهم‌ترین دلیلی است که می‌توان ارائه کرد.  

 

حمایت‌های فرانسه از دولت‌های «بهاری» در خاورمیانه،  همانطور که دیدیم با به بن‌بست رسیدن روند «اسلامگرائی» به شدت سرش به سنگ خورده.   ولی اینبار،   بر خلاف نمونة «انقلاب اسلامی» در ایران،   فرانسه که به عادت دیرینه سر در پی استراتژی‌های لندن در منطقه گذاشته بود،  نخواهد توانست پشت سر ‌آنگلوساکسون‌ها سنگر بگیرد.   و ‌در عمل،  به استنباط ما،  «پیام» سفر مدودف به پاریس این است که اگر می‌خواهید موضع‌گیری «اسلامی» بکنید،  مسئولیت‌اش را هم خودتان می‌باید بپذیرید،  نه لندن!     

 

از سوی دیگر  در مصر،  کلیدی‌ترین کشور مجموعة «بهاری‌ها»،  مرسی که تحت حمایت آمریکا اعلام شرایط فوق‌العاده کرده،   کار را نهایت امر به انزوای اسلامگرایان خواهد کشاند.   دولت مصر در شرایطی نیست که بتواند با سرکوب ملت مصر،  کشور را با احکام شریعت اداره کند،  یا با اعلام شرایط ویژه خود را در وضعیت بهتری قرار دهد.   البته موضع‌گیری مرسی که تحت اوامر آمریکا صورت گرفت،  از روی اجبار بوده.   اجباری که بن‌بست استراتژی‌های غرب در بحران «اسرائیل ـ حماس» را بازتاب می‌دهد.   به طور مثال،  استعفای نابهنگام «اهود باراک» از وزارت دفاع اسرائیل،  و کناره‌گیری وی از سیاست آنهم در شرایطی که اسرائیل می‌رود تا درگیر یک جنگ نامعلوم شود،  نمی‌تواند نمایه‌ای از «اقتدار» تلقی گردد.      

 

در ایران نیز عقب‌نشینی‌های گام به گام اسلامگرایان قابل رویت شده.   اینان به تدریج سنگر  شریعت را رها کرده،  سعی دارند تا خارج از گروه‌های شناخته شدة مذهبی برای خود جایگاه و حامی و همراه بیابند.   تلاشی که در شرایط فعلی به دلیل سرمایه‌گزاری‌های درازمدت غرب روی اسلامگرائی به نفع پایتخت‌های غرب تمام نخواهد شد.  

 

در آخر می‌باید اضافه کرد که شعله‌های آتش جنگی که غرب در سوریه به راه انداخت سمت و سوئی متفاوت یافته.   این شعله‌ها برخلاف «خوشباوری‌های» رایج نزد سیاستمداران غرب اینبار دامن نوکران منطقه‌ای خودشان و نهایت امر منافع حیاتی‌ لندن و واشنگتن را گرفته.   پاریس چنین می‌پنداشت که در سوریه نیز با نوعی «انقلاب اسلامی» از قماش لات‌بازی‌های روح‌الله خمینی و بنی‌صدر و غیره رودرو است،  ولی واقعیات به شیوة دیگری خود را نمایان کرده.  با توجه به تزلزل اسرائیل و مصر،   به استنباط ما سفر مدودف به پاریس، به فروپاشی استراتژی فرانسه در سوریه  ـ   این استراتژی به نفع «ملاها» متحول می‌شد ـ   می‌انجامد.   

 

ولی هر چند برای غرب این مسئله غیرقابل هضم بنماید،   بحران در این مقطع به هیچ عنوان متوقف نخواهد ماند.   فروپاشی استراتژی‌های جنگ‌طلبانة غرب،  نهایت امر به تغییرات پایه‌ای در دولت‌های کارگزار اینان در ترکیه،  عراق،  جمکران و افغانستان خواهد رسید.   تادر پی تغییرات فوق این دولت‌ها نیز دچار دگردیسی‌های بطنی شوند.  مشکل می‌توان مسیر این دگردیسی را حرکتی به سوی منافع سنتی غرب تحلیل نمود.