۱۰/۲۸/۱۳۸۵

امامزاده و «روغن‌چراغ ریخته»!



پس از پایان جنگ دوم جهانی، هاری ترومن، رئیس جمهور ایالات متحد از حزب دمکرات، قانونی تحت عنوان «قانون امنیت ملی» به تصویب مجالس قانونگذاری آمریکا رساند، این قانون پایه‌ای حقوقی در حاکمیت ایالات متحد بنیان گذارد که بعدها، در سال 1947 به گشایش مرکزی تحت عنوان «دفتر مرکزی اطلاعات» انجامید، این دفتر امروز در اذهان عمومی از نامی شناخته شده‌تر برخوردار است: «سازمان سیا!» بر خلاف آنچه در اذهان عمومی شایع شده، از روز نخست، وظیفة اساسی و عمدة این سازمان، جاسوسی و کسب اطلاعات نبود. این سازمان که در اوج «جنگ سرد» پایه‌ریزی شد و گسترش یافت، در واقع وظیفة دیگری، به همان اندازه با اهمیت بر عهده داشت: متمرکز کردن تمامی نظام‌های اطلاعاتی در کشورهای سرمایه‌داری و هدف‌قراردادن اتحاد شوروی به عنوان نخستین و اساسی‌ترین هدف امنیتی و اطلاعاتی در جهان غرب و در درون مرزهای کشورهای متحد غرب!

از نظر تاریخی چنین مرسوم شده که، سازمان‌هائی از این دست، معمولاً در ارتباط با نیروهای مسلح و سازمان‌های انتظامی قرار گیرند. و کارکنان آنان نیز در درجة نخست از میان افسران ارتش و نیروهای پلیس انتخاب شوند. ولی در مورد سازمان سیا، این پیشینه به هیچ عنوان صحت ندارد. چرا که پیش از پایه‌گذاری این سازمان، و طی سال‌های متمادی، تحت عنوان «آزادی‌های فردی» که در قانون اساسی آمریکا گویا «محترم» شمرده می‌شد، «امنیت سیاسی رژیم» حاکم بر کشور آمریکا را، در درون مرزها، نه سازمانی متمرکز، که گروه‌هائی پراکنده بر عهده گرفته بودند. در بطن این گروه‌ها، که تماماً تحت عنوان «آزادی بیان و عمل» دست به فعالیت‌هائی «فراقانونی» می‌زدند، انواع و اقسام استعدادهای عجیب و غریب مورد استفاده قرار می‌گرفت: استادان دانشگاه‌ها، هنرمندان، روزنامه‌نگاران، سیاست‌مداران و خصوصاً‌ اوباش شهرها و روستاها، طیف‌ وسیعی را تشکیل داده بودند که در گروه‌هائی متفاوت و حتی در چارچوب‌هائی متنافر و پراکنده، همگی بر محور یک ایدة اصلی که همان «امنیت رژیم» سرمایه‌داری حاکم می‌باید تعریف شود، متمرکز می‌شدند.

نمی‌باید فراموش کرد که در ایالات متحد، ایدة «حمایت امنیتی سازمان‌یافته از رژیم حاکم»، در واقع ریشه در بحران‌ سال‌های پیش از 1910 دارد. زمانی که جنبش‌های سوسیالیستی به تدریج اروپا را رها می‌کردند و جهت یافتن بستری مستعدتر برای رشد و نمو به جهان نوین ـ ینگه دنیا ـ روی می‌آوردند. در چنین شرایطی بود که همراه با آغاز اولین بحران‌های سیاسی در اروپا، که منجر به درگیری‌های جنگ جهانی اول شد، و خصوصاً در دورة حکومت ویلسون، بحران «امنیتی رژیم» آمریکا کاملاً علنی شد! چرا که جنبش‌های سوسیالیستی در اروپای مرکزی رو به رشد بودند، و گروه‌های ملهم از تبلیغات آنان، از طریق هزاران مهاجر اروپائی همه روزه ایده‌های نوین و انقلابی قارة کهن را با کشتی‌های مسافربری به بندرگاه‌های ایالات متحد «وارد» می‌کردند. بحران امنیتی رژیم، که پیش از این دوره بر محور تقابل با «اسپانیا»، «اسپانیائی‌ زبان‌های مکزیک»، و به صورت عمده «کاتولیک‌‌مسلک‌ها» و در قوالبی کاملاً داخلی شکل گرفته بود، و دولت‌های محلی، با بهره‌گیری از گروه‌های خشن، نژادپرست و فراقانونی، رژیم را از «مزاحمت‌» چنین مخالفانی آزاد می‌کردند، به یک‌باره ابعادی نوین یافت، هم از نظر «عقیدتی» و هم از نظر «راهبردی»! چوبداران محلی، مأموران پلیس‌ محلی، و یا اوباشی که تحت عنوان «گارد ملی» از سال‌ 1903 سازماندهی شده بودند، دیگر نمی‌توانستند با تکیه بر ابزارهای «سنتی» سرکوب با بحران جدید، که از ابعاد عقیدتی بسیار متفاوتی نیز برخوردار بود، مقابله کنند. بی‌دلیل نیست که در ایالات متحد، در سال 1908 شاهد پایه‌ریزی تشکیلاتی هستیم که بعدها بر آن نام «اف‌بی‌آی» گذاشتند.

با وجود تمامی نارسائی‌هائی که چنین نظام آشفته‌ای می‌توانست در بطن جامعة آمریکا به همراه آورد، بحران امنیتی رژیم سرمایه‌داری ایالات متحد، از جانب حاکمیت آمریکا، تا روزهای آغازین جنگ دوم، به غلط و تعمداً بحرانی «درونی» معرفی می‌شد. چرا که این کشور بر اساس یک «پیش‌فرض» کاملاً متحجرانه، خود را جزیره‌ای جدا از جهانیان می‌داند، و حتی امروز هم تمامی سعی خود را برای حفظ این «شرایط» به کار می‌برد. با دقت نظر در روند رشد «امنیت‌ پذیری رژیم» در حکومت آمریکا، ناظر بیطرف به صراحت در می‌یابد که این رژیم چگونه از مرحلة «محلی» به رشدی «شهری»، «منطقه‌ای»، سپس ایالتی، و نهایت امر «ملی» گام برداشت، و چگونه به دلیل مسئولیت‌هائی که پس از جنگ دوم جهانی این کشور در تقابل با کمونیسم بر عهده گرفت، نقش «امنیتی» این رژیم، به دلیل وابستگی تام و تمام ایالات متحد به نظام سرمایه‌داری، و در تقابل با سوسیالیسم روس، ابعادی «جهانی» یافت.

اگر مورخ یا محقق جهت بررسی تاریخچة سازمان‌های «امنیتی» در ایالات متحد ـ که سازمان سیا، اف‌بی‌آی، و ... نهایت امر بر مرده‌ریگ هم آنان استوار شده‌اند ـ نیازمند تحقیقی در باب «لباس‌شخصی‌ها» و گروه‌های چماقدار شهری و محلات است؛ بررسی در احوال ارتش ایالات متحد از حال و هوائی دیگر برخوردار می‌شود. ارتش ایالات متحد ـ تحت عنوان «تفنگداران دریائی» ـ از نخستین روزهای شکل‌گیری این کشور، و در سال 1775 تأسیس شد. و از نخستین روزهای تأسیس، این تشکیلات در چارچوبی کاملاً متخاصم، در مسیر پیشبرد راهبردهای کلان واشنگتن در منطقة کارائیب، اقیانوس آرام و حتی فلیپین گام بر می‌داشت، و آکادمی نظامی «وست‌پوینت»، در واقع در سال 1802، یعنی حتی یکصد سال پیش از پایه‌گذاری «گارد ملی» تأسیس شده بود! آنان که با زمینه‌های اجتماعی در جامعة آمریکا آشنائی دارند، بخوبی می‌دانند در مملکتی فاقد تاریخ و فرهنگ به معنای متعارف کلمه، برخورداری از «پیشینه» چه «مقام و ارزشی» می‌تواند داشته باشد. خصوصاً که اگر سازمان سیا، امروز تاریخچة خود را مدیون سازماندهی اوباش، یا همان به اصطلاح «لباس‌شخصی‌ها» است، افسران تفنگداران دریائی آمریکا، متعلق به متشخص‌ترین طبقات اجتماعی و تحصیلکردگان وست‌پوینت، یکی از معتبرترین دانشکده‌های جنگ جهان بودند.

این تفاوت عمده در «خاستگاه»، از اولین روزهای بنیانگذاری سازمان سیا، میان ارتش و این تشکیلات امنیتی به نوعی تقابل و ضدیت جان داد. بودجه‌های کلان، همواره نخست به دامان ارتش ریخته می‌شد و تقاضای بودجه از جانب سازمان سیا، «مورد تحقیقات وسیع‌تری» قرار می‌گرفت. توصیه‌های ارتش، همچون مورد جنگ‌های افغانستان و عراق که هنوز شعله‌های انسان‌سوزشان فروکش نکرده، بی‌چون و چرا پذیرفته می‌شد، در حالیکه نقطه‌نظرهای سازمان سیا، اغلب اوقات در بایگانی‌ها خاک می‌خورد. این «ضدیت» تا به امروز، همچنان باقی مانده، و مورخان متعددی از آن پرده برداشته‌اند، ‌که مهم‌ترین آنان مسلماً «گابریل کولکو» است. وی نه تنها در آثار به یاد ماندنی خود، که حتی در مقالاتی عمده این «ضدیت‌ها» را علناً بررسی کرده. البته بررسی‌های کولکو، این تقابل را، نه در مفاهیمی تاریخی، آنچنان که در بالا شاهد بودیم، که در چارچوبی صریح و «اداری» توضیح می‌دهد. در واقع، آخرین مقاله‌ای که در این باره به قلم کولکو به زبان فارسی ترجمه شده، و در اختیار فارسی‌زبانان قرار گرفته در آدرس اینترنتی «لوموند دیپلماتیک» تحت عنوان «از عراق تا ویتنام» (ماه آوریل 2006) هنوز در دسترس خوانندگان است.

حال پس از این مقدمه ـ که شاید بیش از حد به درازا کشید ـ به بررسی شرایط امروز منطقة خاورمیانه، و آسیای مرکزی می‌پردازیم. چندی است که شاهد حضور فردی به نام «رابرت مایکل گیتس» در رأس وزارت دفاع آمریکا هستیم. در بررسی حضور فردی چون گیتس در رأس وزارت دفاع، از آنچه در بالا آمد مسلماً بهره خواهیم گرفت، چرا که گیتس فارغ‌التحصیل «وست‌پوینت» نیست، کارمندی است فاقد هر گونه پیشینة نظامی. با دقت در گذشتة حرفه‌ای او مهم‌ترین نقش «سازماندهی» که می‌توان در زندگی‌نامة وی یافت، خارج از فرماندهی دستجات «جاسوسان» و «خبرچینان»، رهبری دسته‌های «پیشاهنگی» است! مشخصه‌های دیگری نیز وجود دارد: گیتس در دوران جنگ به وزارت دفاع می‌رود، جنگی که از هم اکنون آمریکا آنرا باخته! و مهم‌تر از همه، گیتس بر صندلی فردی تکیه می‌زند که «عزیزدردانة» امپریالیسم آمریکا است: رامسفلد! «شخصیتی» کاملاً شناخته شده در محافل «نظامی ‌ـ ‌مالی» ایالات متحد، فردی صاحب نفوذ، و بالاتر از همه، وزیر سابق دفاع در کابینة جرالد فورد! سابقة نظامیگری و وابستگی‌های رامسفلد به بنیادهای «مالی ـ نظامی» در پروندة خدماتی‌اش، تقریباً او را در مقام رابرت مک‌نامارا، یکی از سیاستگذاران کلیدی ایالات متحد قرار می‌دهد.

از نخستین روزهائی که گیتس پست وزارت دفاع را از رامسفلد تحویل می‌گیرد، پیوسته «ترجیع‌بند» بیانات‌اش یک جمله کوتاه است: «در عراق می‌مانیم!» ترجمان ناظر بی‌طرف، از این جمله نهایت امر چنین است: «دیگران کاری کرده بودند که قرار بود از عراق برویم!» این اولین بار نیست که در تاریخ ماجراجوئی‌های استعماری آمریکا، سازمان سیا، ارتش و فرماندهان پنتاگون را اینگونه به باد «سرزنش» می‌گیرد. خوانندة علاقه‌مند می‌تواند جهت بررسی چند و چون این برخوردها که میان این دو تشکیلات، طی جنگ ویتنام رخداده به مقالة کولکو مراجعه کند. ولی یک اصل را نمی‌توان انکار کرد، اصلی که بر اساس آن، خاستگاه‌ بنیادهای یک نظام، با حفظ موجودیت و سیاست‌های جاری آن، نمی‌تواند مورد «تجدید نظر» قرار گیرد. توضیح در اینمورد شاید این وبلاگ را از آنچه هست کسالت‌بارتر کند، ولی خلاصه بگوئیم که، امروز اگر خاستگاه پنتاگون به دلیل شکست در ماجراجوئی‌های عراق تا به این حد تضعیف شده؛ امروز اگر فردی بر صندلی وزارت دفاع تکیه می‌زند که تا دیروز گزارشات‌اش را قبل از مطالعه و بررسی، ماه‌ها در بایگانی‌ها نگاه می‌داشتند، فقط نشان از یک واقعیت دارد: وزارت دفاع ـ پنتاگون ـ دیگر از موضع سنتی خود، در ساختار قدرت ایالات متحد برخوردار نیست! «گیتس» در واقع همان شغالی است که پس از گذار شیر بر لاشة شکار سر می‌رسد! و خلاصه بگوئیم، اگر آمریکا قرار بود در خاورمیانه بماند، یا لااقل چنین برداشت می‌شد که «پافشاری‌» بر این مواضع برای عاملان این سیاست در واشنگتن سربلندی به همراه خواهد آورد، این «افتخارات» نه نصیب ایشان، که مسلماً نصیب «عزیزدردانة» پنتاگون: دونالد رامسفلد می‌شد!




۱۰/۲۷/۱۳۸۵

دیروز و امروز!


شرایط سیاسی در بطن حاکمیت اسلامی رو به تشنج دارد؛ امروز تقابل میان گروه‌های مختلف که حاکمیت را طی 28 سال گذشته در چنگ خود قبضه کرده بودند، دیگر مسئلة مبهم و نامعلومی نمی‌نماید. اگر سفر اخیر احمدی‌نژاد به کشورهای آمریکای لاتین باعث شد که این «اختلافات» خود را بر محور آنچه گروهی «بی‌مسئولیتی رئیس دولت نسبت به مسائل اساسی و نیازهای روزمرة مردم» معرفی کردند، علناً نشان داده شود، نمی‌باید فریب شرایط استثنائی را خورد؛ آغازگر مشکلات این دولت، شکستی بود که سیاست‌های جنگ‌افروزانة آمریکا در منطقه، به دلیل مخالفت‌های جدی طرف‌های دیگر متحمل شد، و جنگ لبنان نهایت امر به نفع گروهی خاتمه یافت که رسانه‌ها سعی دارند آنرا حزب‌الله بنامند، ولی در واقع هنوز از نظر رسانه‌ای و تبلیغاتی این گروه «ناشناس» باقی‌ مانده. این گروه «ناشناس»، که مسلماً سر در بالین دیگر قدرت‌ها و محافل بزرگ جهانی دارد، صرفاً در برابر پیشرفت سیاست نئوکان‌های کاخ‌سفید در لبنان قد برنیافراشت، چرا که عملکرد این گروه داده‌هائی نوین بر تمامی صفحة شطرنج مسائل راهبردی منطقه گستراند. «داده‌هائی» که امروز نشان می‌دهد جرج بوش و گروه‌ نئوکان‌ها، همانطور که در وبلاگ «موشک‌های ناشناس» آوردیم، دیگر نمی‌توانند اربابان راهبردهای منطقه‌ای باشند.

نباید فراموش کنیم که، پس از فروپاشی اتحاد شوروی، «شکست لبنان» اولین تلخکامی عمدة نظامی آمریکا طی عملیات فرامرزی پنتاگون بود. و این «شکست»، نتایجی به دنبال آورد که دیگر حضور «مهرورزی» در رأس دولت ایران کارآئی خود را کاملاً از دست داده. در چارچوب نیازهای راهبردی آمریکا، «مهرورزی» بر پایة یک تقابل «فرضی» میان جهان اسلام و ارتش غرب، مستقر در کشور عراق، پای به میدان سیاست گذاشته بود. و هر چند نیازهای «راهبردی» حکومت اسلامی از ابعاد دیگری نیز برخوردار است، این «تقابل» که می‌بایست به نوعی برخورد «کنترل‌شدة» نظامی منجر می‌شد، ستون فقرات حاکمیت مهرورزی را تشکیل داده بود. همانطور که شاهدیم، «بحران کنترل‌شدة» نظامی در مرزهای ایران باقی ماند، و در شرایطی که روسیه حتی پیش از موعد مقرر موشک‌های راهبردی را که فرضاً ایران «سفارش» داده، «تحویل» می‌دهد، مشکل می‌توان از نظریة حملات نظامی آمریکا علیه ایران حمایت کرد. این موشک‌ها اگر هم در ایران نباشند، اصرار مکرر خبرگزاری‌های روس در مورد ارسال آنان به ایران به این معناست که اگر شرایط ایجاب کند نیروهای آمریکائی با این موشک‌ها ـ از داخل خاک ایران یا هر منطقة دیگری ـ می‌توانند مورد تهدید قرار گیرند.

از طرف دیگر موضع‌گیری‌های دولت‌های تعیین کننده در سیاست خارجی ایران ـ آمریکا، انگلستان، فرانسه، روسیه ـ نشان می‌دهد که همة محافل سیاسی خود را برای دوران «پسابوش» آماده می‌کنند. ماجراجوئی عراق از هم اکنون به عنوان یک شکست استراتژیک در پروندة ایالات متحد به ثبت رسیده، ولی تمامی طرف‌های درگیر سعی دارند که از این شکست بهره‌برداری سیاسی کرده، آنرا نتیجة عملکردهای «غلط» مخالفان سیاسی خود قلمداد کنند. سفر هیلاری کلینتن، نامزد احتمالی حزب‌ دمکرات برای احراز مقام ریاست جمهوری آمریکا به عراق و افغانستان، سقوط پیشرس و بی‌دلیل قیمت نفت ـ افزایش نفت صرفاً به دلیل سیاست‌های بوش پیش آمده بود ـ و بی‌عملی کوندولیزا رایس در سفرهای منطقه‌ای ـ خبرگزاری روس، نووستی از این سفرها به عنوان سفرهای بی‌معنا یاد می‌کند ـ همه نشاندهندة یک واقعیت واحد‌اند: نخست اینکه، حزب دمکرات خود را برای حاکمیت آماده می‌کند، و در ثانی اینکه، طرف‌های استراتژیک آمریکا ـ روسیه، فرانسه، هند و چین نیز هر یک در حال بررسی و تحکیم مواضع «پسابوش» خود هستند.

ولی مشکل اساسی ایالات متحد اینجاست که این‌کشور نمی‌تواند شکست استراتژیک عراق را صرفاً با تغییر دولت در واشنگتن جبران کند، از طرف دیگر، بازتاب گستردة این شکست استراتژیک، حتی در صورت تغییر دولت و سیاست‌های جاری در واشنگتن، آمریکا را از بحران عظیمی که در پی خواهد آمد، بحرانی که هنوز ابعاد آن ناشناخته باقی مانده، به هیچ عنوان ایمن نخواهد داشت. به عبارت دیگر، آمریکا از این بحران، با داده‌های تکراری‌ای که طی «جنگ سرد»، مکراراً میان مسکو و واشنگتن داد و ستد می‌شد ـ دورة جنگ کره و ویتنام ـ نخواهد توانست پای بیرون گذارد. این بحران به دلیل شرایط نوینی که در سطح جهانی ایجاد شده، بازتاب‌هائی کاملاً‌ نوین و عملاً غیرقابل پیش‌بینی خواهد داشت.

در این راستا است که بحران سیاست داخلی در ایران می‌تواند مورد بررسی قرار گیرد. و شاهدیم که جبهه‌های داخلی کشور نیز، هر کدام در مقام خود سعی دارند مواضع «پسابوش» خود را مستحکم کنند. در سطح بین‌الملل، محافلی تصمیم‌گیرنده، که حضور مهرورزی را در چارچوب منافع خود مثبت تلقی می‌کنند، سعی بر آن دارند که این جریان سیاسی را به محافل نزدیک به دمکرات‌ها در آمریکای لاتین مرتبط کرده، در این چارچوب در آیندة سیاسی ایالات متحد این «جریان» را به عنوان یک «شریک معتبر» به راهبردهای واشنگتن تحمیل کنند. این گروه، با پیشبرد چنین سیاستی، هم از فروپاشی در ایران جلوگیری به عمل خواهند آورد، و هم فرصتی خواهند داشت تا بتوانند به مصائبی رسیدگی کنند که آمریکا نهایت امر به دلیل اشغال افغانستان و عراق می‌باید متحمل آنان شود.

ولی همزمان شاهدیم که این گزینه، در داخل ایران، از طرف گروه‌های دیگر به هیچ عنوان مورد قبول قرار نمی‌گیرد. چرا که حتی در بطن تشکیلاتی که در نخستین روزها، حکومت مهرورزی را مورد حمایت قرار می‌دادند، امروز سخن از «بی‌لیاقتی» و «نبود برنامه‌ریزی» در این دولت بالا گرفته. این گروه‌ها سعی دارند که با تکیه بر «وحشت» جنگ با آمریکا ـ جنگی که گویا به دلیل «موضع‌گیری‌های» مهرورزی عنقریب خواهد بود ـ خود را به عنوان گروه «ظاهرالصلاحی» که هم طرفدار «صلح» است، و هم به فکر آیندة ملت و کشور، در سیاست منطقه به عنوان تنها جایگزین معرفی کنند. و در رأس این گروه، همانطور که می‌توان حدس زد هاشمی رفسنجانی، خاتمی و دارودسته‌ای از «اصلاح‌طلبان» قرار گرفته‌اند که امروز، بیش از پیش به گروه کارگزاران سازندگی شبیه‌ شده‌اند! ولی موضع این گروه، که در افکار عمومی منزوی شده‌، بسیار ضعیف است، و تمامی بحرانی که اینان بر محور «بی‌لیاقتی‌های»‌ مهرورزی به راه خواهند انداخت، صرفاً یک نتیجه به همراه خواهد آورد: انزاوی هر چه بیشتر رژیم اسلامی در کل و مجموع!

همانطور که می‌بینیم، حاکمیت اسلامی در ایران، تا آنجا که به بحران آیندة منطقه مربوط می‌شود ـ این بحران از ابعاد بسیار وسیعی برخوردار خواهد بود ـ فعالیت‌های خود را به دو گزینه «محدود» کرده. گزینة نخست، «مجذوب شدن» در سیاست‌های «آتی» دمکرات‌ها است، و در صورت شکست این گزینه، حکومت اسلامی خود را آمادة «بازگشت» به دوران «سردار سازندگی» خواهد کرد! همانطور که می‌توان حدس زد، این دو «گزینه» کفاف شرایط ویژة منطقه را نخواهد داد. در واقع، درگیری‌های این دو گروه اصولاً بر محور سیاستی «فرضی» شکل گرفته ـ سیاست ایالات متحد در حال حاضر فرضی است ـ و در این شرایط واشنگتن خود نیز هنوز نمی‌داند با شکست عراق چگونه می‌باید برخورد کرد!

از طرف دیگر، انتقادهای گروه هاشمی به دولت عملاً بی‌پایه است. همه می‌دانیم که، در چنین نظامی، بحران اقتصادی به هیچ عنوان ارتباطی با سیاست‌های دولت نمی‌تواند داشته باشد؛ اقتصاد ایران در مقام یک ساختار اقتصادی استعماری، تحت هیچ شرایطی نمی‌تواند از افزایش قیمت نفت خام بهره‌مند شود. و در عمل اگر چنین احتمالی ممکن می‌بود، دولت بوش از افزایش قیمت نفت پشتیبانی نمی‌کرد. افزایش قیمت نفت در ایران، همانطور که در ابعادی متفاوت و در دوران حکومت پهلوی دوم شاهد بودیم، صرفاً به معنای افزایش شدید تورم، افزایش نقدینگی‌‌ها، ایجاد بازار داخلی برای کالاهای خارجی، و نهایت امر بالا رفتن نرخ بیکاری است. و اینجاست که مسئلة اقتصاد آیندة ایران می‌تواند در رأس یک سیاست جدید نقش بازی کند، چرا که با وارد شدن روسیه، چین و هند به بازارهای نفتی و صنعتی، که طی چند سال آینده صحنة استراتژیک منطقه را دیگرگون خواهد کرد، کشور ایران چه بخواهد و چه نخواهد، می‌باید از الگوهای «مهرورزی» و «سازندگی» که هر دو صرفاً جوابگوی نیازهای «اقتصادی غربی‌ها» هستند، رها شده و جذب نیروهای جدید اقتصادی در منطقه شود؛ جذب سیاست‌هائی شود که مفاهیم جدیدی از «تقسیم» ثروت را در منطقه «تعریف» خواهند کرد. و چنین سیاست‌هائی مشکل می‌توانند در چارچوب حکومت اسلامی امروزی تحقق پذیرند، و یکی از دلایلی که واشنگتن سعی در برافروختن آتش جنگ در مرزهای ایران دارد، این است که نظام جایگزین را نیز، در بلبشوی جنگ، خود در چارچوب منافع اقتصادی واشنگتن بر ایران تحمیل کند. اگر ایالات متحد، در این برنامة جنگ‌افروزی موفقیتی به دست نیاورد ـ این عدم موفقیت را امروز شاهدیم ـ مردم ایران می‌باید آمادة تغییراتی پایه‌ای در بنیادهای حکومت اسلامی باشند، تغییراتی آنچنان عمیق که می‌توان از آن حتی به عنوان نوعی «فروپاشی» نیز نام برد.



۱۰/۲۵/۱۳۸۵

«چی‌چی» یالیسم؟


شاید در تاریخ، خصوصاً طی جنبش‌های سیاسی معاصر، بحث و بررسی سیاستمداران، نظریه‌پردازان و فعالان سیاسی بیش از هر واژة دیگری، به سوسیالیسم ابعادی متناقض و نابهنجار اعطا کرده باشد. فرهنگنامه‌های سیاسی و اقتصادی معتبر، هنگام ارائة تعریفی از «سوسیالیسم»، این واژه را پیوسته در ترادف با نوعی «عدالت‌خواهی» مادی، اجتماعی و فرهنگی قرار می‌دهند، و شاید برخوردی منطقی با «سوسیالیسم» نیز چنین اقتضائی داشته باشد. ولی نمی‌باید فراموش کنیم که این «تعریف»، تماماً «نظری» است، و صرفاً نمایشگر یک زاویة بسیار محدود، هر چند «علمی»، و خارج از هر نوع «سیاستگذاری» در جهان واقع و در جامعة بشری است. از قضای روزگار، بر خلاف آنچه که این فرهنگ‌نامه‌ها قصد القاء آنرا دارند، در عملکردهای سیاسی در جهان معاصر، «سوسیالیسم» بیش از آنچه در ترادف با «عدالتخواهی» ـ از هر نوع و هر قسم ـ قرار گیرد، عمود خیمة دیکتاتوری، ابزار سرکوب، و در شرایطی افراطی حتی پایگاهی جهت حاکمیت اشرافیت، قتل‌عام طبقات فرودست اجتماعی، و نهایت امر وسیله‌ای جهت فریب توده‌ها از طریق فاشیسم شده.

حرکت عظیم روشنفکرانه‌ای که با پیروزی سوسیالیسم در خاک روسیة تزاری همراه شد، و امیدهای بزرگی که این جنبش ـ آنروزها سوسیالیسم خود را «جهانی» می‌دانست ـ به همراه آورد، در احزاب آنارشیست‌، کمونیست، آزادیخواه، و ... انفجاری عظیم از شوق و هیجان ایجاد کرد؛ از اقصی نقاط جهان، نظریه‌پردازان، هنرمندان، روشنفکران، و حتی افراد عادی، خانه و کاشانه رها می‌کردند، و به جانب «اتحاد شوراها» می‌شتافتند، همة آگاهان جهان می‌خواستند که به نحوی در این «جشن بزرگ بشریت» شرکت داشته باشند؛ جشن پیروزی بشر بر سیاهی‌های فئودالیسم و طبقات! در سال‌های نخستین جنبش سوسیالیستی، در شهرهای کوچک روسیه و آسیای مرکزی، خصوصاً در محافل فرهنگی،‌ ادبی و هنری، بیشتر به زبان‌های هلندی، دانمارکی، انگلیسی و ... سخن می‌گفتند تا به زبان روسی! در تاریخ جهان، پس از هجوم وسیع اروپائیان به سرزمین‌های غرب قارة آمریکا، مهاجرت آزادیخواهان به سرزمین‌های شرق روسیه از نظر شمار صنعتگران، هنرمندان و روشنفکران، دومین مهاجرت بزرگ تاریخ است. ولی این ابعاد امروز عمداً می‌باید نادیده گرفته شود. مردم روسیه، به همراه دیگر ملت‌های جهان از سوسیالیسم می‌باید چند مجسمة زنگزده از دیکتاتورهائی خون‌آشام، و یک ایدئولوژی سرکوبگر متمرکز حزبی را به یاد داشته باشند؛ فراموش نکنیم که سرمایه‌داری، همان سرمایه‌داری‌ای که امروز در تهران خرید و فروش اعضای بدن انسان‌ها را «شرعی» و «قانونی» اعلام می‌کند، همان سرمایه‌داری‌ای که اشغال خاک عراق را «گامی در راه دمکراسی»‌ لقب داده، در جشن بزرگ سوسیالیسم جهانی شرکت نکرد.

فروپاشاندن این «جشن بزرگ»، همزمان از خارج و از داخل سازماندهی شد، و آمریکا، سرزمین «دمکراسی» بیشتر از آنچه بر علیه هیتلر طی جنگ دوم جهانی تراکت تبلیغاتی چاپ کند، بر علیه سوسیالیسم پوسترهای سیاسی چاپ می‌کرد. کاتولیک‌ها، خداشناسان، مذهب‌باوران، دین‌فروشان و دین‌پناهان از هر دسته و قماش گرد هم آمدند، و با سرمایة «کارنگی‌ها» و امثال او، بزرگ‌ترین مبارزات تبلیغاتی، سیاسی و نظامی تاریخ بشر را بر علیه کسانی آغاز کردند که قصد داشتند «دشمنی‌ها» را فراموش کنند. هدیة ننگین سرمایه‌داری به سوسیالیسم «دیکتاتوری» بود، که بعدها با سازش‌های تمام عیار میان «پولیت‌بورو» و سرمایه‌داری جهانی، به پدیده‌ای ننگین جان داد که در تاریخ آنرا «استالینیسم» می‌خوانیم. بله، «مصلحت‌جوئی‌ها» کار را به آنجا کشاند که دیکتاتوری سنتی تزارها را با «فاشیسمی» خونریز و ضدبشری جایگزین کنند، چرا که در تبلیغات حزبی چنین آمده بود، «می‌باید از سوسیالیسم در برابر بورژوازی دفاع کرد!» در این تفکر باطل و ضدبشری، آزادیخواهی را فرمالیسم و «تباهی» نامیدند، و هر چند مالکیت «جرم» به شمار می‌رفت؛ بر اساس همین «نظریة سوسیالیستی»، یک ملت ملک شخصی مشتی بوروکرات فاسد، خودفروش و بی‌وطن‌ شد. اگر سال‌ها طول کشید، ولی نهایت امر، سرمایه‌داری با سازش‌های درون و بیرون، بر دروازه‌های «جشن بزرگ» و فروپاشیدة سوسیالیسم جهانی، این جمله را حک کرد، «به جهنم سوسیالیسم علمی خوش آمدید!»

در سال‌های بعد، تجربیات سیاسی دیگری در زمینة سوسیالیسم پای به منصة ظهور گذارد: اروپای شرقی، چین، و ... تجربیاتی که هر کدام از شکست روسیه رسواتر و بی‌محتواتر بود. چرا که پیشتر از آن‌ها، سرمایه‌داری خود به «فواید» سوسیالیسم دست یافته بود! فراموش نکنیم که موسولینی، هیتلر و سالازار همگی «سوسیالیست» بودند! سرمایه‌داری، در بطن مبارزات ضدسوسیالیستی خود، به درستی دریافته بود که با تکیه بر شعارهای «سوسیالیسم» بهتر می‌توان خلق‌ها را فریفت! در خاطرات جواهر لعل‌نهرو، قهرمان استقلال هند، شاهد تضاد نظریات وی با گاندی هستیم؛ گاندی سوسیالیسم مورد نظر نهرو را، تا آنجا که به مبارزات استقلال‌طلبانه مربوط می‌شد، مطرود می‌دانست. چرا که به نظر گاندی، سوسیالیسم بنیادهائی را در جامعه، و در مصاف با استعمار تضعیف می‌کرد که نهایت امر تنها حامیان ملت هندوستان بودند. در نظریة گاندی حمایت از بنیادها در یک جامعه، تنها راه حفظ استقلال است، و سوسیالیسم مورد نظر نهرو در هندوستان همان کاری را صورت می‌داد، که استعمار انگلستان در پی آن بود!

از آنروز، سال‌ها می‌گذرد، «جنگ‌سرد» که پشتوانه‌ای برای عملیات دیکتاتورهای مسکویت، تحت عنوان سوسیالیسم فراهم آورده بود، و همزمان بهانه‌ای برای مبارزات جهانی «ضدکمونیستی» به دست یانکی‌ها شده بود، از میان رفته؛ هر چند که هر دو اردوگاه تمامی تلاش‌ خود را جهت حفظ خیمه‌وخرگاه‌ این «جنگ انسان‌ستیز» صورت دادند. امروز به صراحت می‌بینیم که موجودیت هر دو چگونه در گرو حفظ بقاء این «جنگ» بوده! سوسیالیسم از قید دستگاه استالینیسم آزاد شد، و سرمایه‌داری امروز در به در به دنبال «حریف» دیگری می‌گردد؛ حریفی که بتواند روزهای خوش و سرمستی‌های «جنگ‌سرد» با کمونیست‌ها را برایش به ارمغان آورد.

در بطن کشورهای مسلمان، و خصوصاً خاورمیانه و آسیای مرکزی، یانکی‌ها که پیشقراولان سرمایه‌داری جهانی باقی مانده‌اند، حریف تبلیغاتی خود را یافتند: اسلام‌گرائی و تروریسم اسلامی! این همان «معجون افلاطونی» است که به نحوی دیگر می‌باید نقش استالینیسم کوردل را امروز برای سرمایه‌داری بازی کند؛ نقشی که سرمایه‌ها را به سوی صنایع نظامی، ساخت و صادرات جنگ‌افزار سوق خواهد داد، نقشی که می‌باید «دشمنی» برای «سرمایه‌داری» بسازد، تا موجودیت پر از تضاد و سراپا متناقض او را به نحوی «توجیه» کند. ولی این مهم از ابعاد دیگری نیز برخوردار است؛ اگر منافع سرمایه‌داری امروز «جهانی» ‌شده، تمامی کشورهای گیتی عضوی از جهان اسلام نیستند.

اینجاست که به فلسفة سفر اخیر احمدی‌نژاد به آمریکای لاتین پی می‌بریم، سفر رئیس دولت جمکران به سرزمین هوگوچاوزها، لولا‌ها و ساندیست‌های «پساجنگ‌سرد»، که در چارچوب سیاستگذاری‌های سرمایه‌داری جهانی صورت می‌گیرد. اگر ارتباط اندام‌وار فاشیسم را در اروپای دهة 1930 همه می‌توانیم در کتاب‌های تاریخ بیابیم، اگر کلاسیک‌های سوسیالیست، حتی در تحقیقات مراکزی چون هاروارد و ام‌آی‌تی، سال‌هاست که از ارتباطات گستردة محافل مختلف فاشیستی و سرمایه‌داری پرده برداشته‌اند، ارتباطاتی آنقدر عمیق و «پر مغز»، که طی دهه‌ها توانست محافل نامتجانسی چون لژهای ماسونی اروپای غربی، میلیشیای اروپای مرکزی، کوکلوکس‌کلان‌های «آفریکانر»، محافل مختلف مذهبی در اروپا و آمریکا را بر پایة یک «پیش‌فرض» اساسی متحد کند: مبارزه با افکار سوسیالیستی، در مورد نقشی که «اسلام‌گرائی» مضحک و «سوسیالیسم» بی‌محتوای سرسپردگان سرمایه‌داری در آمریکای مرکزی می‌تواند در جهان امروز بازی کند، متأسفانه منابع زیادی در دست نخواهد بود. این سیاست‌ها هنوز در مرحلة «تجربة» محافل حاکم جهانی باقی مانده‌اند. این سیاست‌ها هنوز «الهی‌اند»، و مورخان دولتی حق ندارند اسناد و مدارک آنان را بیرون کشیده، و این بساط را به «تحلیل» آلوده کنند، این سیاست‌ها می‌باید هنوز، همانطور که موسولینی در دهة 1930 با کشاورزان «گندم‌چینی» می‌کرد، بساط «مردم‌فریبی» را گسترده نگاه دارند. و در این همکاری‌های «جانانه» آنچنان پیش روند که حتی اگر «حکم» شود، جهان را نیز به دامان جنگ و نیستی فروکشانند!

مارکس، فیلسوف شهیر آلمانی سال‌ها پیش در مورد روند ظهور و سقوط رخدادها نظریه‌ای ارائه داده، که امروز، نگرش دقیق به محتوای آن، بیش از پیش ضروری می‌نماید. تفسیری به مضمون از نظریة مارکس در مورد رخدادهای تاریخی، به ما گوشزد می‌کند که تکرار یک رخداد تاریخی، فقط در قالب یک کمدی امکانپذیر خواهد بود! و امروز، زمانی که رادیوهای غربی سخن از «هیتلر ایرانی» به میان می‌آورند، و تلویزیون‌ها هیتلرمان را در آغوش یک کلنل «آمریکائی‌ـ ‌ونزوئلائی» نشان می‌دهند که غش‌غش می‌خندد، و طرح ایجاد یک «صندوق» 2 میلیارد دلاری برای حمایت از جنبش‌های «سوسیال دمکرات» را به امضاء می‌رساند، انسان عاقل فقط به یاد سخنان مارکس در باب تکرار تاریخ می‌افتد: کمدی! بله، در آستانة هزارة سوم میلادی، ما ایرانیان تماشاگران یک کمدی هستیم. یک کمدی حقیر و بی‌بار، که در سرزمین قرآن، اسلام و الهیت حاکمیت، 2 میلیارد دلار برای پیشبرد اهداف «سوسیال دمکراسی» در جهان خرج می‌کند!