۱/۱۸/۱۳۸۶

جنگ و جاشو!



در علوم سیاسی، زمانیکه در برابر رخدادها، عمل تحلیل بیشتر به حدس و گمانه‌زنی نزدیک می‌شود تا یک بررسی عِلّی، معمولاً کارشناسان سعی می‌کنند که مسائل را در ابعاد وسیع‌تری بشکافند، تا به این ترتیب عوامل جدیدی را در بررسی‌ها وارد کرده، بتوانند تصویری را که از تحلیل مسائل ارائه می‌دهند تا حد امکان از حدس و گمانه‌زنی دور کرده، به برخی «یقین‌ها» نزدیک کنند. امروز، پس از پایان «بحران» ملوان‌گیری که نه آغازی روشن داشت، و نه عاقبتی مشخص، زمینة حدس و گمانه‌زنی بر مطبوعات و رسانه‌های فارسی زبان حاکم شده؛ برخی روند «ملوان‌گیری» را موفقیتی بزرگ «تحلیل»‌ می‌کنند، برخی دیگر این عمل و موضع‌گیری‌های دولت احمدی‌نژاد را نشانه‌ای از بی‌مسئولیتی «مقامات» به شمار می‌‌آورند، و هستند کسانی که در این میان، همین تئاتر مضحک را «نمادی» از استقلال سیاسی ایران تحلیل کنند! به هر تقدیر آنچه در برابرمان قرار گرفته، مجموعه‌ای است متناقض که به دلیل فروافتادن در دالان‌های پیچ‌درپیچ محفل‌بازی‌های جهانی، فعلاً و تا اطلاع ثانوی، از چند و چون و زوایای واقعی آن عملاً هیچ اطلاعی در دست نخواهد بود!

ولی حضور ریاست جمهور ایران در مراسم «بدرقة» جاشوهای انگلیسی، انسان منصف را به این صرافت می‌اندازد که، این حاکمیت تا چه اندازه می‌باید به محافل سرمایه‌داری آنگلوساکسون‌ها وابسته باشد، که برای «تخلیة» مشتی جاشوی انگلیسی، حضور رئیس قوة مجریة کشور الزامی شود؟ تو گوئی این جاشوها، که مهم‌ترین وظیفه‌اشان شستشوی عرشة ناوچه‌ها و تخلیة مخزن توالت‌ها در خلیج‌فارس است، به دعوت رسمی ریاست محترم قوة مجریه، جهت بازدید از همان «سانتریفیوژهائی» آمده بودند، که چند هفتة پیش در کلام و بیانات همین رئیس «جمهور»، راه‌اندازی‌شان نمادی از «استقلال» جهان اسلام معرفی می‌‌شد! حال که به چشم عقل همین «استقلال» را دیدیم، شاید بهتر باشد به روزی‌نامة کیهان که این «نقل‌وانتقالات» جاشو را یک پیروزی بزرگ معرفی می‌کند، گوشزد کنیم که جهت توجیه حاکمیت، «دولت لباس‌شخصی‌ها» منبعد می‌باید «توجیه و بهانة» جدی‌تری بیابد؛ استقلال کابینة «لباس‌شخصی‌ها»، و حامیان واقعی‌شان در سطح جهانی را،‌ فقط کورهای مادرزاد اینروزها ندیدند، و مجیزگوئی از چنین دفتر و دستکی فقط یک نتیجه به بار خواهد آورد: رسوائی هر چه بیشتر مجیزگو! جهت نشان دادن خاستگاه واقعی اینان، بهتر است به سخنان شعبان جعفری در لوس‌آنجلس ـ شهر فرشتگان ـ در آنسوی ینگه دنیا مراجعه کنیم، که چند روزی پیش از مرگش گفته بود: «من خودم اولین لباس شخصی بودم!»

ولی همانطور که در بالا آمد، بهتر است از این بحران ساختگی کمی فاصله بگیریم، و در این راستا از تحولات واقعی منطقه نمادهائی «منطقی‌تر» ـ هر چند ساختاری‌تر و قراردادی‌تر ـ را مورد بررسی قرار دهیم. به صراحت می‌توان تشخیص داد که بحرانی سیاسی و خزنده در افغانستان در حال شکل‌گیری است. چنین بحرانی، از نخستین روزهائی که دولت کرزائی سخن از «هماهنگی» با برخی عوامل طالبان به میان آورد، و معلوم شد که ارتش‌های غربی نیز حاضر به مذکراتی با «طالبان» هستند، امکانپذیر بود. چرا که طالبان مهره‌های سوختة ایالات متحداند، و اگر پس از اشغال افغانستان و سرکوب نظامی این گروه «دینی ـ سیاسی»، بار دیگر سخن از «طالبان» به میان آید، می‌توان حدس زد که این «نوع» طالبان با آنچه در گذشته می‌شناختیم تفاوت بسیار خواهد داشت! در واقع، پدیدة «طالبان» در افغانستان، همان «بمباران و حملة نظامی به ایران» است: سیاستی که چند و چون آن تماماً در هاله‌ای از ابهام فرو افتاده! ولی، حضور تشکلی به نام «جبهة ملی» در بحران افغانستان، که از قضای روزگار تحت زعامت برهان‌الدین ربانی، همزمان با شکل‌گیری این بحران سیاسی، شروع به فعالیت کرده، به صراحت نشان می‌دهد که اهرم‌هائی که در آغاز کار، حامیان حاکمیت کرزائی بودند، در حال فروپاشی‌اند. برهان‌الدین ربانی، زمانی که حاکمیت طالبان سقوط کرد، رئیس دولت پیشین افغانستان بود، ولی به سرعت و به دلیل نزدیک بودن مواضع وی به تهران و مسکو، از صحنة قدرت کنار گذاشته شد. البته، برای آنکه برخی خوانندگان، مطالب این سایت را «ضد و نقیض» نبینند، می‌باید اضافه کرد که، سیاست تهران در مرزهای شرقی و زیر نظر مسکو نمی‌تواند از همان ابعاد «آنگلوساکسون‌» دوستی‌ای برخوردار شود که در حاشیة خلیج‌فارس و در پناه ناوهای هواپیمابر آمریکا شاهد آن هستیم. در واقع، ربانی به دلیل حمایت روسیه، می‌توانست برای پیشبرد سیاست‌های آمریکا معضلی بسیار بزرگ فراهم آورد. و به همین دلیل از قدرت بر کنار شد!

ولی همزمان شاهد حضور خجولانة افغانستان به عنوان عضوی فعال در «اتحادیة همکاری‌های منطقه‌ای» یا «سارک»‌ نیز هستیم. برای آنان که با «سارک» آشنائی زیادی ندارند، می‌باید توضیح داد که این «اتحادیه» از 8 ماه دسامبر 1985، به پیشنهاد رئیس دولت بنگلادش تشکیل شد، و شامل دول بنگلادش، بوتان، هند، مالدیو، نپال، پاکستان و سری‌لانکاست! در سایت رسمی این اتحادیه اهداف سارک اینچنین تشریح شده:

«سارک "پلاتفورمی" است که به ملت‌های جنوب آسیا امکان می‌دهد در تفاهم و در بطن روابطی دوستانه، از طریق اطمینان و درک متقابل، با یکدیگر همکاری داشته باشند. تلاش این سازمان متوجة رشد در روند توسعة اجتماعی و اقتصادی اعضاء آن خواهد بود.»

ولی علیرغم اظهارات بنیانگذاران «سارک»، شاهدیم که این سازمان به هیچ عنوان ملت‌های عضو را در مسیر چنین خط مشی‌ای قرار نداده. در واقع، پس از گذشت سال‌های دراز از بنیانگذاری آن، ثمرة وجودی این سازمان از نظر اقتصادی، تجاری و اجتماعی هنوز «روشن» نیست! کشورهای عضو این سازمان، علیرغم شمار بالای نفوس‌شان عملاً از مراودات اقتصادی و مالی که شایستة چنین کشورهای پرجمعیتی باشد، بی‌بهره‌اند! بی‌پرده بگوئیم، «سارک» در اوج شکست ارتش سرخ در افغانستان، و حضور اقتصادی آمریکائیان در کشور چین پایه‌گذاری شد، و حضور کشور هند در این اتحادیه، صرفاً می‌باید تحت عنوان یک شکست دیپلماتیک در اردوگاه شرق تلقی شود. جواب این سئوال، حتی در آغاز فعالیت‌های «سارک» نیز مشکلی ایجاد می‌کرد: «چگونه می‌توان در مرزهای دو قدرت بزرگ جهانی ـ روسیه، چین ـ یکی از پرجمعیت‌ترین کشورهای جهان ـ هند ـ را از طریق پایه‌ریزی یک «اتحادیه» به گروهی حکومت‌های وابسته، فقیر و دست‌نشانده متصل کرد، بدون آنکه صاحب اختیاران اصلی این حکومت‌های وابسته چنین اتحادیه‌ای را در مسیر منافع اقتصادی خود توجیه کنند؟ از طرف دیگر، آنچه کاملاً قابل پیش‌بینی ‌بود، صورت پذیرفت: حضور آتی ایالات متحد، اتحادیة اروپا، ژاپن و کره‌جنوبی در همین اتحادیه، تحت عنوان اعضای «ناظر»! حضوری که امروز حتی به دولت «لباس‌شخصی‌های» تهران نیز سرایت کرده.

در واقع «سارک» وظیفة اصلی خود را به بهترین صورت ممکن، طی سال‌های دراز به انجام رساند: جلوگیری از ایجاد هر گونه «اتحاد»، میان کشورهای منطقه، در شرایطی که اتحاد شوروی در حال فروپاشی بود، و اقتصاد چین با سرمایه‌گذاری آمریکا در اوج قرار می‌گرفت. این اتحادیة «امپریالیستی» که مهم‌ترین هدف آن سرکوب ملت‌های منطقه بود، امروز در واقع تنها پناهگاه دولت کرزائی شده، که ارتش اشغالگر آمریکا در افغانستان، از قبل همکاری با محافل طالبانی این کشور بر اریکة قدرت نشانده است. اینجاست که واژة «شکست» دیپلماتیک ایالات متحد، معنا و مفهومی بسیار وسیع می‌یابد!

پس از فروکش کردن «بحران‌ساختگی» هسته‌ای، و بحران نظامی‌ای که قرار بود در 6 آوریل سالجاری گویا به جنگ در ایران نیز منتهی شود! بحران‌هائی که صرفاً‌ خوراک مناسب تبلیغاتی جهت دولت «لباس‌شخصی‌ها» در تهران، و جرج بوش فراهم می‌آورد؛ ایالات متحد اینک سعی تمام دارد که در راه ارتباطاتی که خارج از نظارت مستقیم واشنگتن می‌تواند در منطقه چشم به جهان گشاید، هر گونه راه‌بند ممکن را ایجاد کند. ارتباط مستقیم «هند ـ ایران»، که زیر نظر روسیه صورت خواهد پذیرفت، تیری است که مستقیماً به قلب ایالات متحد خواهد نشست؛ خط لولة گاز «ایران ـ هند» فقط یک زاویة محدود از این ارتباطات است. اینجاست که پروندة پوسیدة یک «اتحادیة» امپریالیستی، که در آخرین روزهای روابط جنگ سرد، صرفاً جهت به زنجیر کشیدن هند و اقتصاد منطقه از «آستین» آمریکائی‌ها بیرون آمده بود، از بایگانی‌های خاک خورده خارج شده است.

به صراحت بگوئیم، «سارک» مشکلات آقای کرزائی را حل نخواهد کرد. و بحران سیاسی ایران، که نتیجة عقب‌نشینی‌های گام به گام امپریالیسم آمریکا از مواضع سنتی خود در خلیج‌فارس است، با توسل به طناب پوسیدة «سارک» نمی‌تواند راه حلی بیابد. قافلة «جبهةملی» در افغانستان، با تمامی زمینه‌های «حوزوی ـ بازاری» آن، ‌که مسلماً یادآور جنبشی هم‌نام در سیاست معاصر کشور ایران نیز هست، نه در ایران کارساز خواهد شد، و نه در افغانستان! اینک کاملاً روشن است که، آمریکا از موضع حامی حکومت‌های «اسلامی ـ آخوندی»، در منطقة خلیج‌فارس و آسیای مرکزی، گامی به عقب برداشته؛ یک عقب‌نشینی که کاملاً اضطراری است، تاکتیکی نبوده و از روی هیچگونه حسن نیتی صورت نگرفته، ولی مسلماً «ابدی» خواهد بود! «بدرقة» رسوای احمدی‌نژاد از جاشوهای انگلیسی مسلماً بهترین نشانه از نبود همین حمایت ساختاری است!

این عقب‌نشینی راه بر نیروهای جدیدی خواهد گشود، که خواستار پایه‌ریزی روابطی نوین در منطقه‌اند، نیروهائی دمکراتیک که «دمکراسی» را نه در آئینة بذله‌گوئی‌های کاخ‌سفید، که در روابط دمکراتیک اجتماعی، آزادی مطبوعات، آزادی احزاب و تشویق تحولات پایه‌ای اجتماعی می‌بینند. طرفداران رنگارنگ «حوزه ـ بازار»، چپ‌های نفتی توده‌ای، نظامیان «فدائی» این و یا آن عالیجناب، به همراه ارباب محترم‌شان ایالات متحد، مسلماً در این میانه هیچکاره‌اند!



۱/۱۷/۱۳۸۶

رسانه‌ها و گوسفندان!


یکی از معروف‌ترین و شاید منفورترین خصوصیت‌های انسان قدرت هماهنگی او با شرایط است، البته در اینجا واژة شرایط بیشتر معنائی اجتماعی، مالی و سیاسی می‌گیرد، تا آنکه به ویژگی‌های اقلیمی و جغرافیائی بپردازد! به طور مثال، صرفاً با ورق زدن صفحات یک کتاب تاریخ می‌توان با حوادثی حیرت‌آور روبرو شد. حوادثی که در شرایط «عادی» زندگانی تصور روبروئی با آنان و زیستن در بطن آن‌ها، لرزه بر اندام انسان می‌اندازد. ولی در کمال تعجب هزاران هزار انسان، نه تنها چنین شرایطی را به صورت روزمره زیسته‌اند، که در کمال تأسف اگر دوباره بر آنان چنین شرایطی حاکم شود، از نو خواهند زیست! مطلب تعجب‌آورتر آنکه، تداوم و تکرار چنین شرایط «فاجعه‌‌باری» در تاریخ بشر، نه تنها وسیله‌سازی جهت پیشگیری از وقوع آنان نشده، که تو گوئی نوع بشر در ذهن و روح خود، نسبت به چنین حوادثی، به گونه‌ای خود را «واکسینه» هم کرده! در اثر تکرار مکرر این مصائب، چنین به نظر می‌آید که قبح آنان، و تعجب و حیرتی که منطقاً می‌باید در هنگام رو در روئی با رخدادهائی اینچنین در هر انسانی ایجاد شود، به کلی از مخیلة نوع بشر گریخته!

از آنجا که، «چراغی که به منزل رواست به مسجد حرام است»، در بررسی چنین حوادث و رخدادهائی چه بهتر که نخست به خود، و به کشور خود بنگریم. راه دوری نمی‌باید رفت؛ در دورة امیرکبیر بود که اولین بار بساط «بهائی‌کشی»، دو بار به امضاء «امیر نظام» در کشور ایران بر پا شد! و فردی که اینگونه در کتب تاریخی، مورخین و «شبه‌مورخین» به ستایش از خدمات ارزشمندش قلم‌ها به گردش در می‌آورند، در دو سند رسمی که امروز در مرکز اسناد رسمی «جمهوری» اسلامی می‌باید محفوظ باشد، فرمان قتل‌عام زنان و کودکان بهائی را به امضاء رسانیده. حتی تصور این امر که کسی بتواند چنین دستوری صادر کند، و افرادی را به دلیل گرایش به یک مرام، یک دین، به تمایلاتی سیاسی و افکاری فلسفی و غیره، به «قتل‌عام» محکوم کند، در شرایط عادی زندگی بشر یک «کابوس‌» است.

ولی اجداد ما ایرانیان چنین کابوسی را بخوبی زندگی کرده‌ا‌ند، و از طریق انتقال فرهنگی این تجربة هولناک تاریخی اینک در ذهن و روح ما نیز حضوری فعال دارد. در کتابی که یکی از بازماندگان خاندان قاجار، در شرح وقایع آخرین پادشاهان این سلسله، به زبان فرانسه منتشر کرده ـ کتابی که مسلماً به هیچ عنوان ترجمه‌ای از آن به زبان فارسی نخواهیم دید ـ از زوایای هولناک زندگی «امیر نظام» و خصوصاً «سپهسالار» سخن‌ها به میان آمده. البته اینرا نیز می‌باید قبول ‌کرد، که حوادث تاریخی پیوسته از زوایائی متفاوت بررسی می‌شود، و یک بررسی «یگانه» و «مقدس» از مسائل و روند جریانات تاریخی فقط مختص «خشکه‌فکرهای» دین‌باور است؛ از همان قماش که امروز به دست استعمار در کشورمان بر سر کار آمده‌اند، و به طور مثال از حوادث کربلا، مدینه‌النبی، کوه احد و غیر، با آنچنان «اطمینان» و «صحتی» سخن می‌گویند که گوئی خودشان، با صدها دوربین فیلم‌برداری و عکاس و مخبر در محل حضور داشته‌اند! بله، حوادث تاریخی از «نسبیت» برخوردار است، و با اعتقادات «شکمی» تفاوت بسیار دارد!

از طرف دیگر یک اصل را نمی‌باید فراموش کرد: «تاریخ را برندگان می‌نویسند!» این نیز خود یکی از همان «عجایب» هولناک زندگی بشر است. نوام چامسکی در کتاب «حفظ بقاء یا برتری طلبی» با تمسخر، به صراحت می‌گوید که، «جنایات» جنگی، طی دوران جنگ دوم جهانی فقط به دست «مخالفان» ما صورت گرفت! ارتش آمریکا در هیچ جنایتی، حداقل بر اساس مدارک رسمی پنتاگون حضور نداشته! اگر حق به جانب چامسکی باشد، می‌باید اینرا نیز نتیجة مستقیم همان نگارش تاریخ به دست برندگان «خوشبخت» جنگ گذاشت. ولی در این میان، چه حق داشته باشیم و چه بر ناحق پای فشاریم، آنچه در زیر گام‌های چنین برخوردی تاریخی خرد خواهد شد، همان «انسانیت» است. انسانیتی که امروز، علیرغم ادعاهای دهان‌پرکن نزد این دولت و آن ملت، حتی از دوره‌های گذشته نیز با ما فاصلة بیشتری گرفته. روزگاری آغامحمدخان، کرمان را شهر کوران خواند، و امروز در برابر چشم جهانیان در عراق چه‌ها می‌گذرد؟

آنان که در این دنیا، شب هنگام سر بر بالین می‌گذارند، و به خواب خوش فرو می‌روند، اغلب مرا به یاد گوسفندانی می‌اندازند که در صف کشتارگاه در حال جفت‌گیری‌اند!
امروز نیز در اخبار خواندم که راننده‌ای یک خودروی انفجاری را در یکی از شهر‌های عراق منفجر کرده! این اخبار آنقدر در برابر چشمان‌مان رقصیده‌اند که ابعاد هولناک انسانی چنین فجایعی را دیگر اصلاً «درک» نمی‌کنیم. حکایت همان کرمانی‌هائی است که شهرشان شهر کوران شد، و نه تنها به زیستن در این شهر ادامه دادند، که امروز هم این شهر مرکز «استان‌‌» است! زمانی که در عراق، در همسایگی‌ ما، فردی خود را با چنین شقاوتی به کشتن می‌دهد، تا چندین تن از آنان را که «دشمن»‌ به شمار می‌آورد، نابود کند، آیا نباید از خود بپرسیم بر ما چه گذشته که این تصویر برای‌مان در آغاز هزارة سوم میلادی تا به این اندازه «عادی» شده؟ این عادی ‌انگاری‌ها را همان‌هائی بر ما تحمیل کرده‌اند که با تزویر، روند به کارگیری «تصویر»، این دزد احساس و منطق انسانی را بر ذهن و روح‌مان حاکم می‌کنند! با تدبیر و تزویر همین دزدان تصاویر است که، امروز همگان همه جا هستند، و همگان همه چیز دیده‌اند، حتی آنزمان که پای از کوچه‌‌های خاکی شهر خود بیرون نگذاشته‌اند! این «احساس» احمقانة همه چیز دیدن و همه چیز دانستن، آیا سازنده است؟

به تجربه، تا این‌زمان، چنین «احساسی» جز نکبت و ادبار هیچ به همراه نیاورده. نگریستن به لاشة خونین انسان‌ها بدون احساس دردهای کشندة آنان، زیستن در بطن انفجاراتی که پردة گوش‌مان را به هیچ روی آزار نخواهد داد، شرکت کردن در جنگی، پا به پای مخبران و خبرسازان، که عواقب هولناک انسانی‌ جنگ: آوارگی، گرسنگی، فحشاء، بی‌سرپرستی کودکان و درد انسان‌ها را فقط به «نمایشنامه» تبدیل می‌کند، از ما چه نوع انسانی خواهد ساخت؟ ما که خود موش‌های آزمایشگاهی‌ای در لابراتوار تجربة پایه‌ریزی «احساسی» نوین از همین بلایا شده‌ایم! تا کی می‌باید این «احساس نوین»، بر انسان‌هائی حاکم باشد که خود را به غلط، از جبهه‌های این «جنگ‌ها‌» دور می‌‌بینند؟ انسان‌هائی که چون اختاپوسی بدهیبت، مکنده‌های‌شان را بر شیشه‌های این تلویزیون‌ها چسبانده‌اند و خون مسموم این تصاویر را هر لحظه می‌بلعند، تا شاید دلیل دیگری بر «نیک‌بختی» خود بیابند. آیا اینان همان گوسفندانی نیستند که در صف کشتارگاه با شور و شوق جفت‌گیری می‌کنند؟







۱/۱۶/۱۳۸۶

مطالبات و مبارزات!



بهتر است کمی هم از تاریخ کشورمان بگوئیم. از همان علم «ناموجودی» بگوئیم که اینک پس از گذشت نزدیک به 8 دهه از بنیانگذاری دانشگاه و علوم‌ عالی در ایران، هنوز در کف بی‌تدیبر حدس و گمان، محفل‌بازی، «تدبیربافی» و سیاست زمانه گرفتار است. جالب‌تر آنکه، اگر در قلب همین «تاریخ» به دنبال یتیمی بی‌پناه‌تر از علم تاریخ بگردیم، حکماً نامش باید «مورخ» باشد. مورخ کسی است که گویا از تاریخ می‌گوید، و ما ایرانیان با نام طبری آشنائیم! برخی اوقات نیز در توجیه آنچه می‌گوئیم به امثال آشتیانی و کسروی متوسل می‌شویم، و «مدرن‌ترین» مورخ ایران فریدون آدمیت است که محدود کتاب‌هائی که نوشته، فعلاً ممنوع‌الچاپ شده! این است آنچه ما ایرانیان در هنگام برخورد با «تاریخ کشور باستانی» خود، می‌باید تحت عنوان «منبع» به آن تکیه کنیم. بقیة تاریخ‌ها هم، مانند کالاها و اشیائی که اطراف‌مان را پر کرده، همگی سوغات غرب‌اند؛ «غرب» که معرف حضورتان هست؟ همانکه برای حفظ منافعش بر ما ملت، دیکتاتوری و استبداد و سکوت مرگ حاکم می‌کند! بله، اسم مباک‌‌شان «غرب» است، بر خود زحمت روا می‌دارند، بر ما ملت منت می‌گذارند، تاریخ‌ هم برای‌مان می‌نویسند، اشکالی که ندارد! و آنجا که به قول مستفرنگ‌ها خیلی «آوانگارد» می‌شویم، تاریخ‌مان را «آکادمی علوم شوروی سابق» می‌نویسد! همه چیز رو به راه است.

اشکال زمانی پیش می‌آید که همین غرب تصمیم می‌گیرد، «تاریخ» را به دست سرسپردگان داخلی خودش یک بار دیگر برای ما بنویسد! همانطور که دیدیم بعد از غائلة 22 بهمن، از این نوع «تاریخ‌نویسی‌ها» زیاد داشتیم. «ملی‌شدن» نفت به دست حجج‌ اسلام، مبارزه با انگلستان در جنوب به حکم فلان و بهمان آیت‌الله، مبارزات پیگیر اسلام و مسلمین با استبداد میرپنج، و خلاصه دردسرتان ندهم هر آنچه نداشتیم و نداشتیم، در این تواریخ فعلة حکومت اسلامی به خوردمان دادند! ولی بازهم خدا پدر همین فعله را بیامرزد! حداقل با این نوع تاریخنگاری «غربی‌ اسلامی»، پس از گذشت سال‌ها، مثلاً ‌ کاشف به عمل آمد که، چرا در وسط شهر تهران یک پادگان به نام «جی» سر بر آورده بود! بله، «جی» نام فامیل یک زرتشتی هندی بوده ـ البته می‌گویند از «پارسیان هند‌اند» تا یادمان نرود که هزار سال پیش از ایران رفته بودند، مطلبی که خودش سند و مدرک هم شاید بخواهد! و ایشان از آغاز حکومت پهلوی‌ها به شغل شریف «جاسوسی» و «پااندازی» برای سفارت دولت فخیمة انگلیس در ایران مشغول بوده‌اند، پسرشان هم بعدها حرفة پدر را «کامل» می‌کند، و حتی در کودتاها فعالانه شرکت می‌کرد! آیا یک چنین خاندان محترمی نمی‌باید یک «پادگان» ناقابل از خودشان داشته باشند؟ قبول می‌کنید که انصاف حکم می‌کند، حداقل چند فوج سرباز در اختیارشان بگذاریم.

بله، از دانشگاه گفتیم، از پادگان هم گفتیم، فقط می‌ماند دبستان! امروز خبردار شدیم که معلمان کشور به دلیل عدم رسیدگی «اسلام» به مطالبات‌شان قصد دارند دست به اعتصاب و حتی گردهمائی بزنند. البته کار بسیار شایسته‌ای است، چرا که رضا پهلوی هم از مطالبات آنان «حمایت» کرده! دیروز کانال دولتی تلویزیون فرانسه، یک فیلم و مصاحبة مفصل از فرح دیبا پخش می‌کرد. بنده هم که دیروز به خودم هزار فحش داده بودم که وبلاگ ننویسم تا این آخوندها که نشسته‌اند سانسورش کنند حسابی خیط بشوند، نشستم جلوی تلویزیون! و بعضی صحنه‌های قابل «تحمل» گزارش را با نیم‌نگاهی، همانطور که یک کتاب هم می‌خواندم «دنبال» کردم. خلاصه بگویم، حکایت همه گریه بود وآه و اشک: ما از مملکت‌مان افتادیم بیرون، ما دیگر روزهای‌مان به شب می‌ماند، ما دیگر نفس‌مان در نمی‌آید، ... راستش فکر کردم راجع به بنده صحبت می‌کنند، خوشحال شدم، با خود گفتم: «بالاخره کسی به یاد ملت آوارة ایران افتاد!» ولی بعد دیدم خیر، در مورد خودشان می‌گویند. البته تمام این اظهارات را در یکی از همان آپارتمان‌های مکش‌مرگ‌مای پاریسی بر زبان می‌آوردند، تا دل آدم بیشتر کباب ‌شود. با خودم ‌گفتم: «اموال پدری میرپنج بیچاره را کدام آخوند خورد؟»

یکهو، وسط مصاحبه، دوربین رفت به در و دهات اطراف واشنگتن، و سری به «ملک» رضا پهلوی زد! نمی‌دانم به عادت بابابزرگش ملک را غصب کرده بود، یا خریده بود، در هر حال فرقی نمی‌کند؛ چشم‌مان به جمال ایشان روشن شد که با یک تا پیراهن بدرنگ و گل‌مگلی،‌ از توی یک ماشین تویوتا که شبیه مینی‌بوس‌های قدیم شهر تهران بود، پریدند بیرون! با این هیبت، از مقام جلیل سلطنت فقط یک لنگ کم‌ داشتند! دستم رفت مال خودم را بهشان بدهم دیدم تازه از سر کار برگشته‌ام خیس است؛ ذات‌اقدس ملوکانه سرما می‌خورد ساواکی‌ها گریبان‌مان را می‌گیرند. دستم را از بیخ لنگ برداشتم، مشغول تماشا شدم. یک توله سگ هم، مثل این شیعه‌های دوآتشه که مرتب دور مرقد ابولولو می‌چرخند، هی دور «اقدس ملوکانه» طواف می‌داد، تا برسند دم در ورودی ویلا! همانجا هم مادر «تاجدار»، روی‌ ماه‌شان را بوسه باران کرد! بعد نوة میرپنج، در حالی که آستین‌هایش را بالا می‌زد، و روی یک صندلی باغ می‌نشست، گفت : «ما باید برگردیم!»

اتفاقاً با دیدن این صحنه، من که به «فکر» افتادم. در شرایط فعلی، که خیلی‌ها برمی‌گردند، ایشان با این اوصاف حتماً باید برگردند، اصلاً جای‌شان در همان حکومت بود! ولی از حق نگذریم، عین میرپنج شده بود، با دو نسل فاصله! یک قاطر، یک چماق، یک کلاه لگنی، یک منقل وافور، دو تا خایه، و چهار تا زن عقدی کم داشت. نمی‌دانم چه کرده بود،‌ که بعد از هزار سال زندگی در غرب و شرق، هنوز اینقدر «آلاشتی‌» باقی مانده بود! البته سابقاً وقتی امام‌المومنین هنوز «اسلام» را حاکم نکرده بودند، این حرف‌ها را که می‌زدیم ساواکی‌ها تکه تکه‌مان می‌کردند؛ شوخی با ذات‌اقدس ملوکانه؟ آمریکا پدرتان را در می‌آورد!

بله، بهتر است با ایشان شوخی نکنیم، و برگردیم به دامان «اسلام» و مبارزات معلمان! همانطور که می‌دانیم، معلم جماعت، خصوصاً در کشورهای جهان سوم و ایالات متحد، یکی از محروم‌ترین اقشار جامعه است؛ اینجاست که متوجه می‌شویم چقدر آمریکائی هستیم و نمی‌دانستیم! و این محرومیت بی‌دلیل نیست. معلمان محروم، قدر ثروت را خیلی بیشتر می‌دانند، و به بچه‌ها یاد می‌دهند که چگونه ثروت‌مند شده، از محرومیت‌ها بگریزند؛ شاید محرومیت معلمان ریشه در همین اصل داشته باشد؛ لابراتواری است عملی که هر بچة زبان نفهم و تخسی می‌تواند حقایق زندگی را به درستی در آن ببیند. بچه‌ها بلانسبت خر که نیستند، ارزش واقعی درس‌خواندن و تحصیل علم را به چشم می‌بینند، و در این راه از یکدیگر «پیشی» و «هاپو» می‌گیرند! این است راه و رسم تدریس!

حالا این معلمان اصلاً چه می‌خواهند؟ مگر در اسلام به معلم حقوق می‌دهند؟ همین میرپنج هم حقوق نمی‌داد. می‌گوئید نه؟ نگاه کنید به حقوق معلم در دورة آن پسر و این پدر! حالا نوة این‌ها با توله سگ، از مبارزات معلمان «حمایت» می‌کند (خندة حضار)‍! لنگ‌ را بگیرید ببندد، بالاخره خشک شد (گریة حضار)! معلم در صدر اسلام اصلاً حقوق نمی‌گرفت؛ مگر خود پیامبر نگفته بود که، اگر کسی چیزی به من یاد بدهد تا ابد بنده و عبید او خواهم بود؟ در چنین شرایط اصلاً معلم جرأت تعلیم داشت؟ تا خدائی ناکرده رسول اکرم بنده و عبید کسی شود؟ در اسلام فقط یک معلم بود، او هم شهید رجائی بود و دیدید چه به سرش آمد! حالا ما با همین وبلاگ از معلمان درخواست می‌کنیم که دست از شیطنت بردارند، و قسمت آخر زندگی شهید رجائی را خوب نصب‌العین کنند! گول این شیاطین را نخورند، و در صفوف اسلام هزیمت نیاندازند. تازه ما این ملوان‌ها را پس داده‌ایم و داریم مذاکره و چه و چه می‌کنیم. از بالای همین بالکن، به ملت نصیحت هستیم. این پاکت هم پر شده باید بدهم حاج‌احمد‌آقا خالی کند، بالاخره نتوانستیم حرف‌مان را بزنیم، السلام و علیک و ... سرش را بگیر نجس شدم!



۱/۱۴/۱۳۸۶

باغ و جرقه!



هیچوقت به موسیقی «عامه‌‌پسند» در ایران، فکر کرده‌اید؟ به همان نوع موسیقی‌ای که در روال عادی در فرهنگ غربی «پاپ» لقب داده‌اند. موسیقیدان نیستم، ولی زیاد به موسیقی گوش می‌کنم، کمی هم با اصول علمی موسیقی آشنایم؛ تئوری‌های موسیقی، نت‌نویسی و اینگونه مسائل! ولی هیچوقت به یک بررسی، هر چند سطحی در مورد موسیقی «عامه‌پسند» در ایران برخورد نکرده‌ام. تا آنجا که به یاد دارم، کسی تاریخچه‌ای از شکل‌گیری این نوع موسیقی در ایران ارائه نداده، و اگر هم چنین «بی‌حرمتی‌هائی‌» به تاریخ معاصر ما روا داشته‌اند، صدای آن به گوش کمتر کسی رسیده. می‌دانیم که اکثر کتاب‌ها در ایران فقط در یکهزار جلد منتشر می‌شوند، آنهم برای تزئین کتابخانة افرادی است که در خرید کتاب «حرفه‌ای» شده‌اند، و از علم‌دوستی و مطالعه، صرفاً تا مرحلة خرید کتاب پیش می‌روند! و باز هم همه می‌دانیم که این نوع برخورد با «اشیاء» نشانگر نوعی ساختار روانی نابهنجار است!

بله، «فروید» رشد انسان را در سه مرحلة دهانی، مقعدی و تناسلی تعریف می‌کند، و معتقد است که کسانی که به جمع‌آوری و کلکسیون اشیاء مختلف علاقمند‌اند، همگی از نوعی «عدم‌رشد» در مقطع «مقعدی» در رنج‌اند! یعنی در روند شکل‌گیری شخصیت‌ این افراد عبور از مرحلة مقعدی به صورتی موفقیت‌آمیز صورت نگرفته! البته، فروید خود نیز در چارچوب مطالعاتی که در فرهنگ‌های مختلف صورت می‌داد، و در راه تلاش جهت «عمومیت» دادن و جهانشمول نمایاندن نظریات رشد شخصیت انسان، به جمع‌آوری مجسمه‌های کوچک و آثار عتیقه از اقصی‌نقاط جهان علاقمند بود. در نتیجه جمع‌آوری اشیاء مختلف، فی‌نفسه نمی‌تواند نشانة یک بیماری باشد؛ به زبان ساده‌تر کلکسیونرها الزاماً «بیمار» نیستند؛ بلکه آنان که کلکسیون‌داری را قسمتی از زندگی روزمرة خود می‌کنند، از نظر شخصیتی از ساختاری برخوردارند که می‌تواند از نظر روانکاوی «ویژه» تلقی شود. ولی به عقیده من،‌ کسانی که کتاب‌ها را ابتیاع کرده، آنان را نخوانده، همچون گلدان‌های گل، در کتابخانه‌هایشان می‌چینند و هر روزه در برابرشان رژه می‌روند، می‌باید «بیمار» باشند!

به این مطلب از اینرو اشاره می‌‌کنم که نظریة دیگری نیز در شناخت پایه‌های شخصیتی افراد وجود دارد. و می‌دانیم که افرادی پیوسته سعی دارند با تکیه بر نوعی رفتار بخصوص، «سجایا» و یا «خواصی» که جامعه به دلایلی به اشیائی ویژه منصوب می‌کند را از آن خود کنند! مثلاً با به تن کردن لباس نظامیان، از خود «تصویری» به عنوان یک نظامی ارائه دهند. و به طور مثال، این احساس را در درون خود زنده نگاه دارند که همیشه در یک پادگان نظامی زندگی می‌کنند. البته این «احساسات» گسترده است، و می‌تواند زوایای مختلفی داشته باشد، و آنچه در بالا آمد فقط یک «مورد» محدود و کوچک است. ولی ما ایرانیان در مثل‌های عامیانة متعددی، سخنانی چون: «عینک سواد نمی‌آورد»! و یا «آنچه در کله‌اش نیست در کتابخانه‌ا‌ش هست!» را شنیده‌ایم. البته می‌باید سریعاً عنوان کرد که «عکس‌قضیه»، به هیچ عنوان صحت ندارد، یعنی نمی‌توان ادعا کرد که، آنچه در کتابخانة بعضی‌ها وجود ندارد، الزاماًً در کله‌شان هست! ولی از آوردن این دو نمونه «سخنان» عامیانه، که حتی شاید بیشتر جنبة «مزاح» دارد تا «سخنی‌‌حکیمانه»، در واقع، قصد دیگری در کار بود.

همانطور که می‌دانیم، در حکایات آورده‌اند که روزی «نیوتن» فرو افتادن سیبی را از درخت دید، و شاید نخستین انسانی بود که از خود پرسید: «این سیب چرا بجای آمدن به سوی زمین به هوا نمی‌رود؟» بله، سیب طی تاریخ بشر هیچگاه به هوا نرفته، ولی هیچکس تا قبل از نیوتن این سئوال را مطرح نکرده بود. و مسئلة قدرت جاذبة کرة زمین، از نظر افراد بشر پدیده‌ای کاملاً عادی تلقی می‌شد، ولی روزی فردی، در گوشه‌ای از جهان این پدیده را که از آن «عادی‌تر» وجود ندارد، به «چشم عقل» می‌بیند! و اینرا در همین مرحله بگوئیم، پیشرفت‌های علمی بشر، بر خلاف آنچه برخی تصور می‌کنند، و برخی دیگر سعی در قبولاندن آن به عالم و آدم دارند، نتیجة «مسئله‌‌گوئی» و فرمول‌بندی‌های «عالم‌ نمایانه» نیست. بشر، هر مرحلة کلیدی از رشد دماغی خود را صرفاً مدیون یک «جرقه» است، «جرقه‌ای» که از برخوردی نوین با روند مسائلی پیش آمده که بشر عادتاً با آنان خیلی «عادی» برخورد کرده، و در زندگی روزانه با بی‌توجهی از کنارشان رد شده. این «جرقه» می‌تواند در هر مکان و در هر زمانی به وقوع بپیوندد، و صرفاً پس از وقوع این «جرقه‌» است که صورتبندی‌ها و مسئله‌شناسی‌های اطراف و اکناف آن نیازمند برخوردی «روش‌گرایانه» می‌شود. پیش از وقوع این «جرقه‌ها»، برخوردهای علمی و «روش‌‌گرایانه»، به صراحت بگوئیم، به مفت هم گران‌اند! ‌

از آنجا که بشر همیشه قصد داشته هر چه زودتر خود را به قله‌ای برساند که از قلل پیشین رفیع‌تر تصور می‌شود، و خصوصاً با در نظر گرفتن این امر مهم که، امروز آنان که به این نوع «قلل» دست پیدا می‌کنند، نان‌شان حسابی در روغن می‌افتد،‌ شرکت‌های بزرگ غربی و ژاپنی، یعنی همان‌ها که فناوری‌های نوین را دو دستی چسبیده‌اند تا ملت‌های دیگر از دست‌شان در نیاورند و هر روز «طرحی نو» می‌افکنند، مراکزی بنیانگذاری کرده‌اند که در آن‌ها گروهی به امر مقدس «تفکر» مشغول‌اند! ولی خوب این نوع «تفکر» از آن نوع نیست که معمولاً‌ ما با آن برخورد می‌کنیم و به آن عادت کرده‌ایم. چرا که این افراد، بر خلاف آنچه به غلط معروف شده، به هیچ عنوان از میان متخصصان بزرگ و دانشمندان درجة یک دنیای فیزیک و شیمی انتخاب نمی‌شوند! حضور هر فردی در این مجموعه می‌تواند «کارساز» تلقی شود؛ به عبارت ساده‌تر، این شرکت‌ها و سازمان‌های تو در تو به دنبال «جرقه‌ای» هستند که بتواند در برداشتن گام بعدی به آنان یاری رساند. و همانطور که می‌دانیم، ضرورتاً در دانشگاه‌ها و مراکز تربیت «عالم» و «دانشمند»، این نوع جرقه‌ها «تدریس» نمی‌شوند. کاملاً‌ بر عکس، این «جرقه‌ها» در اصل نتیجة گونه‌گونگی‌های همان افرادی است که در گردهمائی‌هائی شرکت داده می‌شوند. فیلسوف، نقاش، شاعر، مهندس و ... حتی افراد کاملاً بیسواد! هیچکس نمی‌داند که «جرقة» بعدی از ذهن و زبان چه کسی می‌تواند به بیرون بجهد. از این جلسات فیلم‌هائی تهیه می‌شود، و باز هم با «گردهمائی‌هائی» که در چارچوب منطق رایج، ‌ بدون هر گونه «حساب و کتابی» تشکیل می‌شود، این فیلم‌ها مورد بررسی گروه‌های دیگری قرار می‌گیرد! و این روند به صورتی مسلسل در فواصل مختلف همچنان سال‌هاست که ادامه دارد. تا روزی، فردی در این جلسات سخنی، بیانی، حرفی، کلامی، عکس‌العملی داشته باشد که بتوان با تکیه بر «صورت‌بندی‌های» عالمانه، آنرا تبدیل به یک «علم»، یک «نظریة» جدید، یک نوآوری تجاری، و یا فنی و حتی هنری کرد! فقط پس از این «رخداد»، یعنی پس از به دست آوردن این «جرقه‌» است که کار «ملانقطی‌ها» و فرمول‌نویس‌ها آغاز می‌شود!

ولی با گذشت زمان و از طریق تجربی، سازماندهندگان این «گردهمائی‌ها» با این واقعیت رو در رو شدند که، در این گردهمائی‌، می‌باید از هر گونه «همگنی» اجتناب کرد؛ این همگنی‌ها نهایت امر می‌تواند وقوع «جرقه‌ها» را به تأخیر بیاندازد! چرا که «گروه»، اسیر دست «محدودیت‌هائی»‌ جغرافیائی، فرهنگی و زبانی خواهد شد، و عامل «تفکر» در چنین شرایطی از گونه‌گونگی‌های لازم در «کلام‌ها» و «برخوردها» بهرة کامل نخواهد برد. از اینرو سازمان دهندگان این گردهمائی‌ها حتی فراتر از مرزهای یک کشور، یک زبان مشترک و یک فرهنگ آموخته شده، می‌باید گام بردارند.

اینجاست که مسئلة مهم اینترنت و نقشی که این ابزار می‌تواند در ساخت و پرداخت نظریه‌های نوین علمی، تجاری، فنی و هنری بازی کند، به میان آورده می‌شود. خلاصه بگوئیم، شرکت‌های چند ملیتی، و دولت‌های بزرگ جهان، مراکزی جهت جمع‌آوری تمامی محتوای اینترنت در مقاطع مختلف روز ایجاد کرده‌اند؛ سایت‌ها، وبلاگ‌ها، عکس‌ها، مطالب پراکنده، روزنامه‌ها و خلاصه هر آنچه می‌توان روی شبکة اینترنت به دست آورد، از قانونی و غیرقانونی، همه روی درایوهای بسیار حجیم همه روزه جمع‌آوری می‌شود، تا در گردهمائی‌های مختلف که به مناسبت‌های متفاوت صورت می‌گیرد، از محتوای این «درایوها» نیز بهره برداری شود!

حال می‌باید به سخن نخست باز گردیم، و این سئوال را مطرح کنیم که در دوره‌ای که زندگی می‌کنیم، «اطلاعات» و «ارتباطات» از چه «ارزشی» برخوردار شده؟ زمانی که من به عنوان یک ایرانی دسترسی به خلاصه‌ای از تاریخچة موسیقی «عامه‌پسند» کشور خود ندارم، چگونه می‌توانم به طور مثال در زمینة ادبیات عامیانه، مجسمه‌سازی، شعر و ... دست به «خلاقیت» بزنم؟ و چنین عملی اگر صورت گیرد، محصولی خواهد داشت که نتیجة عدم شناخت من از زوایای مختلف فرهنگ عامة ایران‌ است، و نمی‌تواند بازتابی «ایرانی مرکز» از ساختارهای واقعی فرهنگ من باشد. خلاصه بگوئیم، امروز در شرایطی قرار داریم که قواعد شناخته شدة «بازی» در فرهنگ‌سازی‌ها از میان رفته؛ قواعد نوینی جایگزین آنان شده‌، ولی از آنجا که «اطلاعات» در بازار نقش‌آفرینی جهانی ارزش «زر ناب»‌ دارد، پیشگیری از رشد و ارائة همین «اطلاعات» نزد دیگران نیز، عملاً نوعی کارورزی «اقتصادی» شده؛ اینبار در دست آنان که می‌خواهند به هر قیمت ممکن «جرقه‌ها» را در اردوگاه اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی خود نگاه‌ دارند.

در چنین شرایطی است که شاهدیم «سانسور» و ممیزی، عملاً اصلی کلی در برخورد‌های سیاسی در کشورهای عقب مانده و فقیر شده! هر چه کشورها عقب‌مانده‌تر و فقیرتر باشند، سانسور رسمی در آن‌ها رایج‌تر است. در واقع «آزادی» مطبوعات، رسانه‌ها و رادیو و تلویزیون، در ارتباطی تنگاتنگ با رشد صنعتی و فناوری‌های هر جامعه‌ای پیدا کرده! در این راستاست که درک می‌کنیم، چرا دولت‌ها، نه تنها در کشورهای عقب مانده از ارائه و گسترش فرهنگ عوام روی بر می‌گردانند، که نوشتارها و گفتارهای «رسمی»، هنری و غیر نیز تحت نظارت قرار دارد. در واقع، سانسور افکار، عقاید و برخوردها، خود فی‌نفسه قسمتی از برتری طلبی‌های جهان استعمار نسبت به کشورهای عقب‌مانده شده. حتی وبلاگ‌های عادی و معمولی متعلق به «مردمی عادی» را نیز همه روزه «سانسور» می‌کنند. و در بسیاری از این حاکمیت‌ها شاهدیم که حاکمان خود نیز برای ساختارهای فرهنگی‌ای که بر آن‌ها تکیه کرده‌اند، هیچ احترامی قائل نیستند. به طور مثال، امسال طی مراسم بزرگداشت حسین‌ابن‌علی، در برخی مراکز از ورود خبرنگار جلوگیری به عمل آمد، و توجیه حکومت اسلامی این بود که «دیگران» می‌خواهند از احساسات عمیق مردم «سوءاستفاده» کنند. به عبارت بهتر، این حکومت خود نیز می‌ترسد که آنچه را در سطح جامعه تبلیغ می‌کند و به عنوان فرهنگ رسمی به جهانیان «معرفی» می‌کند، مورد «رایزنی» افکار عمومی جهان قرار گیرد! در واقع، روند «خود سانسوری» اینک به رأس هرم قدرت نزدیک شده، اینک از «دیگری» به «خودی» سرایت کرده، و در واقع نوعی ویروس استعماری در دوری باطل به رشد و تولید خود پرداخته، چرا که دیروز «دیگری» به دلیل تفاوت با «خودی» سانسور شد، و امروز «خودی» به دلیل سوءاستفادة‌ «دیگری» سانسور می‌شود؛ این دور باطل همچنان ادامه خواهد داشت، چرا که بنا بر تعریف، «فاشیسم» عقل‌ستیز باقی خواهد ماند! شاهد بودیم که مراسم سینه‌زنی را نیز در سطح خیابان‌ها، دولت احمدی‌نژاد، بر اساس «مقررات جدیدی» که «بهداشتی» معرفی ‌شد، برگزار کرد! اینهمه صحنه‌سازی و ظاهرسازی برای آن بود که از حاکمیت، همانطور که در بالا از «کتاب‌خوان‌های» فرضی سخن گفتیم، تصویری ارائه شود که با واقعیات ارتباط چندانی ندارد، نوعی «تصویر» وهم‌آلود، که یک بیمار روانی از خود ارائه می‌دهد!

سئوال هم دقیقاًٌ همینجاست که می‌باید مطرح ‌شود. آیا مراسم بزرگداشت حسین‌ابن‌علی «درست» است، و یا صرفاً نشانه‌ و نمادی است از جهل، جمود فکری و کهنه‌‌پرستی؟! نمی‌توان همزمان، هم سخن از «صحت» مسائل گفت، و هم آنان را، به دلیل آنکه مسخره و مهوع تلقی‌شان می‌کنیم، تغییر داد و یا از چشم مردم جهان پنهان نگاه داشت! روزی که مارکوس، دیکتاتور فلیپین، سقوط کرد، در یکی از شبکه‌های تلویزیونی فیلمی از یکی از میهمانی‌هایش به نمایش گذاشتند، و در این فیلم، یکی از افسران این دیکتاتور هولناک آمریکائی و مستبد دست به حرکاتی جلف زد. مارکوس با صدای بلند به افسر مذکور گوشزد کرد که، «شما با این رفتار آبروی ما را جلوی آمریکائی‌ها می‌برید!» برای مارکوس و افسران والامقام او رفتار جلف و موهن فی‌نفسه عمل زشتی به شمار نمی‌آمد، و صرفاً به دلیل حضور فیلم‌برداران بود که می‌باید بر این رفتار «جلف» سرپوش گذاشته می‌شد!

آیا این همان برخوردی نیست که دولت احمدی‌نژاد با فرهنگ عوام در ایران دارد؟ جواب مسلماً‌ مثبت است، ایندولت به صراحت به ناظر تفهیم می‌کند که خود نیز از «اعتقاداتش» دست برداشته! ولی آنچه برای ما ایرانیان از اهمیت برخوردار است، صرفاً خلاصی از دست این دستگاه «مضحک» خلافت هزارة سوم نیست. مسلماً با فروپاشی صرف این دستگاه کشور ایران ژاپن دوم نخواهد شد، و گردهمائی‌هائی نیز جهت ایجاد «جرقه‌های» سرنوشت‌ساز علمی، فرهنگی و هنری، در وزارتخانه‌ها و یا حجره‌های حاج‌بازاری‌های ایران در رژیم آینده به وقوع نخواهد پیوست. ولی یک اصل را نمی‌توان فدای ظاهرسازی کرد: کشور را نمی‌باید گرفتار حاکمیتی کرد که همزمان، هم بر اساس مردمفریبی از نوعی فرهنگ رسمی دفاع می‌کند، و هم خود این فرهنگ را از نظر منطقی در برابر جهانیان نتواند به عنوان یک فرهنگ والا معرفی نماید! ولی پشتیبانی اجنبی، از عوام‌پرستی‌ها و توده‌‌دوستی‌ها، به این زودی‌ها دست از سر ما ایرانیان نخواهد شست. چرا که هنوز در این کشور می‌توان افرادی را با تکیه بر همین روندهای استعماری، بر اریکة قدرت نشاند، کسانی که ناخودآگاه، و بدون هیچ اطلاعی از آنچه در حال انجام آن هستند، فقط وسیله‌ای در دست قدرت‌هائی ‌شوند که از ایجاد «جرقه‌هائی» ایرانی، جلوگیری کنند، و به صورتی غیرمستقیم پنجره‌ای منفرد و واحد در برابر تخیل، تفکر، نوآوری، و حتی علم ایرانی قرار دهند، پنجره‌ای که جهت تأمین منافع «دیگری» گشوده شده! ولی اعمال چنین روشی مسلماً تا ابد امکانپذیر نخواهد بود، روزی از همین روزها، این پنجرة واحد و تحمیلی خرد خواهد شد، و بر دیواره‌های سنگینی که 8 دهه استبداد استعماری برای ما به «ارمغان» آورده، هزاران پنجره به باغ‌های ایرانی خواهیم گشود.

۱/۱۲/۱۳۸۶

دولت نامرئی!



پس از پایان گرفتن جنگ دوم، نظریة اقتصادی نوینی بر مناطق تحت حاکمیت سرمایه‌داری بین‌الملل حاکم شد. این نظریه به صورت خلاصه چند مبحث کلی را در بر می‌گرفت که، نخستین اصل، همانا «فراگیر» شدن فعالیت‌های اقتصادی غرب در مناطق تحت سیطرة نظام سرمایه‌داری بود. «فراگیر» شدن به آن معنا که اقتصادهای موازی در بطن این کشورها می‌بایست هر چه سریع‌تر بر اساس این «دکترین» از هم فروپاشیده، نوعی وابستگی ساختاری به روند مسائل اقتصادی غرب، در کلیة این مناطق ایجاد شود. دومین اصل که شاید کم‌اهمیت‌ترین آنان نیز نباشد، متمرکز کردن و متراکم کردن مراکز تصمیم‌گیری سرمایه‌داری در محافل ویژه‌ای در غرب، خصوصاً در آمریکا بود. و شاید دلیل دستیابی ناگهانی ایالات متحد به مقام «ابر قدرت» غرب، پس از پایان جنگ دوم، تا حد زیادی ریشه در همین اصل داشته باشد. و اصل سوم را می‌توان تجدیدنظر در ساختارهای سیاسی کشورهای تحت سیطره نام گذاشت، اینکشورها علیرغم تمایزات چشم‌گیر اقتصادی، اجتماعی و تاریخی همگی می‌بایست بر اساس این «دکترین» از اصولی واحد و غیر قابل تغییر که پیروی از خطوط اقتصادی غرب، رشتة اصلی آن به شمار می‌رفت، تحت حاکمیت‌هائی «همسان» قرار گیرند. این حاکمیت‌ها می‌توانستند «یونیفورم» نظامی بر تن داشته باشند، و می‌توانستند خود را غیرنظامی نیز بنمایانند، وجه تمایزی ایجاد نمی‌کرد چرا که در اصل، هیچکدام تفاوتی با یکدیگر نداشتند.

در کشور ایران، که هم صادر کنندة نفت خام به شمار می‌رفت و هم همسایة کشور «خطرناک» اتحاد شوروی ـ در واقع طی 50 سالی که از پایان جنگ دوم گذشت تقریباً تمامی راهبردهای کلان غرب متمرکز بر مبارزه با نفوذ اتحاد شوروی شد ـ شاهد بودیم که این «تغییرات» و یا به طور کلی «دکترین» پساجنگ‌دوم، چه نتایجی به همراه آورد. نخست مسئلة حذف هیئت حاکمة دوران میرپنج از مواضع قدرت سیاسی به میان آمد؛ هیئت حاکمه‌ای که می‌توان آنرا همزمان «انگلیسی» و «ناسیونالیست‌مأب» به شمار آورد ـ هر چند که این مجموعه کمی عجیب بنماید! و در گام‌های بعدی غربی‌ها سعی بسیار در تحکیم الگوهای «غربی‌‌نما» در نظام سیاسی و اجتماعی ایران از خود نشان دادند. می‌گوئیم «غربی‌نما»، چرا که غرب تحت هیچ عنوان حاضر نمی‌بود در رابطه‌ای «تساوی‌طلبانه‌» حضور یک ایران سرمایه‌داری را، در کنار نظام‌های سرمایه‌داری سنتی و حاکم غربی «تحمل» کند. طی این دوران، ایران برای غرب نه یک «هم‌پیمان»، که یک «طعمه» تلقی می‌شد. طعمه‌ای که می‌بایست جهت ارضاء نیازهای راهبردی، سیاسی و اقتصادی نظام سرمایه‌داری غرب همه روزه موضع‌گیری‌هائی صورت دهد.

و همانطور که شاهدیم، پس از طی دورانی طولانی، همین نیازها تغییر موضع و ماهیت دادند؛ و اینجاست که به مرحلة حاکمیت‌های مذهبی در منطقه پای می‌گذاریم، و نمی‌باید فراموش کرد که اگر امروز اتحاد شوروی از میان رفته، یکی از مهم‌ترین دلایل‌ این فروپاشی همان است که مورخان دولتی و نیمه دولتی از آن تحت عنوان «بیداری اسلام» نام می‌برند. ولی این بیداری به دلیل عقب‌‌ماندگی فناورانه، سیاسی و اقتصادی جهان اسلام، اگر از طرف غرب مورد حمایت لوژیستیک و اقتصادی همه‌جانبه قرار نمی‌گرفت، مسلماً نتیجه‌ای را که امروز شاهد آن هستیم به ارمغان نمی‌آورد.

از طرف دیگر در خیمه‌ای که «اردوگاه شرق» لقب گرفت، طی مدت زمانی که غرب سعی در تحمیل الگوهای «غربی‌نمائی» در مناطق تحت نفوذ خود داشت، اتحاد شوروی نیز بیکار ننشست. این حاکمیت نیز، در حد امکانات اقتصادی خود سعی تمام داشت که نوعی اقتصاد «ارباب» و «رعیتی»، در مقام مبارزه با الگوی غرب، اینبار بر کشورهائی تحمیل کند که در مناطق تحت سیطرة اردوگاه شرق قرار گرفته بودند. ولی این نوع برخورد، نتوانست برای مسکو نتایج «مثبتی» به همراه آورد؛ تحمیل الگوی «غربی ‌نمائی» در کشورهای جهان سوم و تحت سیطره، توانست نوعی رشد صنعتی وسیع در بطن کشورهای غربی، همراه با انباشت عظیم سرمایه را به همراه آورد، نتایجی که الگوهای کرملین برای مسکو به ارمغان نیاورد. خلاصه، آنچه امروز به صراحت از زبان برخی متفکران و مورخان «فروپاشی تفکر سوسیالیستی» عنوان می‌شود، در واقع فروپاشی همین الگوئی است که در بالا آوردیم، و در عمق و معنای وسیع خود، ریشه در همان فروپاشی اقتصاد استالینیستی در تقابل با اقتصاد سرمایه‌سالاری غربی دارد!

ولی در بطن کشورهای غربی ـ فروپاشی‌ها در ایالات متحد از نوع متفاوتی است و نمی‌باید با انواع اروپائی آن یکسان تحلیل شود ـ شاهدیم که هم آنان که الگوهای استعماری را برای دیگران تولید و تکثیر می‌کردند، خود نیز دچار تغییرات وسیعی در زمینة اقتصادی و اجتماعی، پس از پایان جنگ دوم می‌شوند. در واقع، متمرکز کردن مراکز تصمیم‌گیری در آمریکا ـ این عمل جهت تعیین خط مشی اقتصادی غرب مسیری بسیار کلیدی به شمار می‌آمد ـ باعث شد که نوعی «آمریکائی‌گرائی» در میان شهروندان کشورهای سرمایه‌داری غربی رواج یابد. و اینبار در بطن کشورهای اروپائی، استرالیا و حتی ژاپن، این نوع «آمریکائی‌گرائی»، همچون نمونة «غربی‌گرائی» جهان سومی، فقط رویه‌ای نمایشی بود؛ حاکمیت‌ها در این کشورها، از آنچه «رمز و راز» قدرت‌گیری سرمایه‌داری آمریکائی خوانده می‌شد، نمی‌توانستند در عمل بهره‌گیری کنند. ولی این رمز و راز چه بود؟

برای به دست دادن شناختی از این «رمز و راز»، بررسی کوچکی از سیر تحول پدیده‌ای به نام «دولت» و نقش این ساختار در جامعه ضروری می‌شود. همانطور که می‌دانیم بحث نظریة دولت بسیار گسترده است، ولی به صورتی خلاصه می‌توان رشد آنرا در چند مرحله از نظر گذراند: دولت به عنوان نمایندة فئودالیسم، دولت در مقام حامی سرمایه‌داری، دولت در مقام نمایندة سرمایه‌داری، و نهایت امر، آنچه امروز در برابر ما قرار می‌گیرد: دولت در مقام ساختاری فرامرزی و جهانی‌شده، که منافع نوع ویژه‌ای از سرمایه‌سالاری را بازتاب می‌دهد؛ این نوع ویژه لزوماً در دوره‌های پیشین وجود نداشته! تعریف نقش دولت در دوران فئودال و رابطة «سلطنت ـ دین» و نقش الهیت در فلسفة حکومت، مسئله‌ای است که از طرف مورخان بسیار مورد بررسی قرار گرفته، و برای اطلاع از چند و چون آن می‌توان به کتب کلاسیک در این موارد مراجعه کرد. «دولت در مقام حامی سرمایه‌داری» نیز، همان پدیده‌ای است که در سرآغاز «انقلاب صنعتی» در اروپا شاهد هستیم، دولتی که می‌باید «آزادی» عمل تجار را جهت کسب هر چه بیشتر منافع تأمین کند، چرا که به گفتة اقتصاددانان آن دوره، هر چه منافع اینان بیشتر باشد، منافع ملت و دولت نیز بیشتر خواهد بود؛ رابطه‌ای که دهه‌های متمادی از طرف محافل آکادمیک یک رابطة خطی و مستقیم تلقی می‌شد. و اما نظریة «دولت نمایندة سرمایه‌داری» همان است که پس از جنگ اول جهانی عملاً سر برآورد. در این مورد توضیحات کمتری وجود دارد چرا که ساختارهای قدرت سیاسی امروز بر همین پیشینه به صورتی مستقیم و بلاواسطه تکیه زده‌اند.

در این نظریه، که تقریباً طی قرن بیستم، نظریة حاکم سرمایه‌داری به شمار می‌رفت، عامل اصلی علم اقتصاد یعنی «انسان»، نه دهقان و رعیت به شمار می‌آمد، و نه سرمایه‌دار و تاجر! انسان، در مقامی مساوی با بسیاری دیگر از ابزار تولید قرار می‌گرفت؛ انسان یکی از انواع ابزار تولید بود! و این ابزار می‌بایست در کنار دیگر ابزار: ماشین‌آلات، سرمایه، مواد خام و ... دست به کار و فعالیتی زند که مجموعة «دولت‌نمایندة سرمایه‌داری» آنرا تولید لقب می‌داد. خارج از تمامی بحث‌هائی که این نوع «برخورد» می‌تواند ایجاد کند ـ در واقع قسمت اعظم ادبیات سوسیالیستی بر همین رابطة ویژه تکیه کرده ـ در همین مقطع است که شکاف میان دو سوی اقیانوس اطلس ـ اروپای غربی و آمریکا ـ تشدید می‌شود. در واقع، «موفقیت» چشم‌گیر اقتصاد آمریکائی ریشه در اعمال بی‌قید و شرط همین اصل اساسی طی دهه‌هائی طولانی بر توده‌هائی وسیع دارد، عملی که از نظر جغرافیای اقتصادی، و بنیادهای تاریخی نمی‌توانست در اروپا امکانپذیر باشد.

مجموعة «دولت، نمایندة سرمایه‌داری» طی دهه‌ها در کشور آمریکا از پدیده‌ای به نام مهاجرت بهره می‌گرفت؛ در این پدیده تعریفی که این نوع نظریه از «انسان» صورت می‌دهد، کاملاً‌ در دسترس قرار دارد: فردی فاقد هر گونه استقلال اقتصادی، فاقد هر گونه قدرت چانه‌زنی در بازار کار، فردی دست به دهان که تنها امکان ادامة زندگی برای او، «کار» به هر قیمتی است! آمریکا با بهره‌گیری از توده‌های وسیع مردم رها شده و بی‌ریشه، و با تکیه بر منابع مالی و مواد خام گسترده‌ای که در این قاره وجود داشت، توانست طی چندین دهه این «نظریة» اقتصادی را به اوج خود برساند. ولی اینکار به قیمتی تمام شد که امروز بسیاری از منتقدان حاکمیت ایالات متحد، حکومت اینکشور را عملاً‌ به مردمفریبی و فاشیسم متهم می‌کنند. اینکه در سال‌های 1980 دولت ریگان اصولاً قانون کار در ایالات متحد را «ملغی‌» می‌کند، از چشم‌ بسیاری صاحب‌نظران دور نمی‌ماند، ولی کمتر اتفاق می‌افتد که صاحب‌نظری در اینمورد مطلبی به قلم آورد.

در واقع، در دو سوی اقیانوس اطلس، طی سال‌هائی که از دهة 1960 آغاز می‌شود، شاهدیم که دو نظریة کاملاً متفاوت از نظر اقتصادی در حال رشد بودند، رشدی تقریباً موازی، «دولت رفاه ملی» در اروپا، و «دولت حامی سرمایه‌داری» در ایالات متحد و بعدها در انگلستان دورة تاچری‌ها و بلر! در جواب این سئوال که چرا از نقطه نظر جغرافیائی چنین تمایزی به وجود آمده، می‌باید گفت این تمایز صرفاً بر این اساس است که نوع اروپائی امکان انباشت نقدینگی کمتری را به نسبت نوع آمریکائی فراهم می‌آورد، و از آنجا که «قدرت» نظام سرمایه‌داری در همان انباشت ثروت خلاصه شده، مرکزیت تصمیم‌گیری از نظر اقتصادی ـ گفتیم که آمریکا چگونه به این مرکزیت دست یافت ـ می‌بایست بیشترین بهره را در این انباشت ثروت از آن خود کند. طی سال‌های متمادی شاهدیم که به طور مثال مسئلة مهاجرت در اروپا نه به عنوان یک پدیدة ثروت‌ساز که به عنوان یک «معضل» مورد بررسی قرار می‌گرفت. چرا که مهاجر بهترین ماشین پول‌سازی در دست نظام سرمایه‌داری است؛ این ماشین می‌بایست ارزانی آمریکائی شود!

ولی از آنجا که هیچ پدیده‌ای «تداوم» بی‌انتها نخواهد داشت، این تمایزات نیز همانطور که به صراحت شاهدیم در حال از میان رفتن‌اند، و اروپا اینک عملاً و به صورتی رسمی سخن از تنظیم قوانینی جهت «قانونمند» کردن پدیدة مهاجرت به میان آورده، عملی که قبل از سقوط امپراتوری شوروی، می‌توانست به قیمت سقوط یک حکومت تمام شود. ولی عوامل تاریخ‌ساز و ثروت‌ساز تاریخ جهانی، در همان مراحل سابق گرفتار نیامده‌اند، و اینبار نیز اروپا فقط در حال دنباله‌روی از الگوئی است که دیگر دورانش به سر آمده.

اگر در این مرحله عنوان کنیم که، تمامی آنچه تا حال گفتیم فقط مقدمه‌ای بوده بر آنچه در پی خواهد آمد، شاید خواننده کمی دلسرد شود، ولی واقعیت جز این نیست. چرا که تمامی مطالب بالا جهت تفهیم این اصل عنوان شد که به طور مثال، صریحاً بگوئیم که بررسی پدیده‌ای به نام مهاجرت از طرف مقامات روس در اینکشور، دیگر نمی‌تواند از اهمیتی اقتصادی در ابعاد پدیدة مهاجرت در تاریخ ایالات متحد برخوردار شود. و اینکه، امروز جهان پای به مرحله‌ای گذاشته که پدیده‌ای به نام «اقتصاد موازی» به مرکزیت اروپای غربی و آمریکا در حال شکل‌گیری است. امروز اقتصاد بیش از پیش جهانی‌می‌شود، و روی به جانب پدیده‌ای گذاشته‌ایم که از آن فقط می‌توان تحت عنوان «دولت نامرئی» نام برد.

«دولت نامرئی» همان پدیده‌ای است، که امروز به طور مثال زمانی که در کشور ایران، قطعات یدکی خودرو، رایانه و یا اجناس وارداتی دیگری می‌خریم، با آن در ارتباط مستقیم قرار می‌گیریم. این نوع «دولت»، موجودیت واقعی ندارد، موجودیتش صرفاً «مالی» است، فاقد ملیت است، و در مقابل خدماتی که به مصرف‌کننده ارائه می‌دهد هر روز بیش از روز گذشته، تعهدات کمتری متقبل می‌شود! این نوع اقتصاد که با آن آمریکا قصد «فتح» اقتصادهای چین و آسیای دور، و بعدها شاید هند را دارد، همان است که دیگر رقبا، و در رأس آنان دولت روسیه از آن بی‌نصیب خواهند ماند. این نوع اقتصاد، منافع کلان و تعهدات بسیار قلیل به همراه می‌آورد، چرا که «مصرف‌کننده» در این نوع اقتصاد، «شهروند» به شمار نمی‌رود و فاقد حقوق شهروندی است، مهم‌تر از همه اینکه، تولیدکننده نیز «شهروند» نیست و از «تعهدات» شهروندی به دور می‌ماند!

زمینة تولد «دولت‌نامرئی» را می‌باید در نتایج اقتصادهای دوران ریگان و تاچر، و نهایت امر سقوط امپراتوری کارگری شوروی جست! متفکران متعددی از این نوع «اقتصاد» سخن به میان آورده‌اند، و در رأس آنان مسلماً گابریل کولکو را می‌توان نام برد. شاید بسیاری ندانند که نظام اقتصادی جهانی اینک در حال فروپاشی کامل است، این اقتصاد به دو شاخه تبدیل شده: رسمی، و غیررسمی! شاخة رسمی همان است که عادتاً می‌شناختیم: یک تولیدکنندة مشخص با فهرستی از تعهدات، مرکزیتی جغرافیائی، ملیتی معلوم، و ... نوع «غیررسمی» همان است که امروز در سطح جامعه عملاً صحنه را به دست می‌گیرد: تولید‌کننده‌ای بی‌نام و نشان، بدون هر گونه تعهد در مورد کیفیت کالا، فاقد هر گونه مرکزیت جغرافیائی، با ملیتی کاملاً مجهول! این است اقتصادی که امروز رشد و نمو می‌کند، و از حمایت همه‌جانبة محافل تصمیم‌گیری مالی جهانی نیز برخوردار است!

این زاویه‌ای است از همان پدیده‌ای که «مورخین» دولتی، جهانی شدن تعریف می‌کنند. این نوع جهانی شدن به این مفهوم است که نیازها در ساختاری دیگر تولید می‌شود ـ به طور مثال نیاز به استفاده از رایانه در ساختار نظام اجتماعی آمریکا به مرحلة تولید می‌رسد ـ و بعد تولیداتی که بتواند این نیازها را برآورده کند،‌ به دست همان اقتصاد، ولی در ابعادی که بهره‌کشی از نیروی کار، و بهره‌کشی از قدرت خرید مصرف‌کننده را، به نهایت خود می‌کشاند، به مرحلة اجرا گذاشته می‌شود. این نوع اقتصاد نه تنها منافع بسیار دارد، که حتی در برابر دولت «مادر» ـ همان ساختاری که قدرت مالی لازم را فراهم می‌آورد نیز، هیچگونه تعهدی بر عهده نخواهد گرفت. اینجاست که شاهدیم برخی از شرکت‌های نفتی به این نتیجة «منطقی» رسیده‌اند که دفاتر مرکزی خود را در کشورهای جهان سوم به ثبت برسانند، یعنی در کشورهائی که هیچگونه بازبینی بر عملکردهای آنان از طرف مقامات دولتی و مراکز اخذ مالیات وجود نخواهد داشت! و در چنین شرایطی،‌ امروز شاهدیم که نوع زیرزمینی روابط اقتصادی، حجمی برابر 50 درصد حجم مراودات بانکی در سطح جهانی را به خود اختصاص می‌دهد! حال که تمایلات سردمداران نظام‌های سلطه را دریافتیم، می‌باید به این سئوال نیز پاسخ دهیم: آیا امکان موفقیت اینان وجود دارد یا خیر؟ جواب به این سئوال مسلماً بستگی تام و تمام به هوشیاری‌ ملت‌های تحت ستم خواهد داشت، ولی یک مسئله را نباید فراموش کرد،‌ «اقتصاد دولت نامرئی»، اقتصادی است که در هر حال، طی چند دهة آینده بر روابط اقتصادی آیندة جهان سنگینی خواهد کرد.