در اینکه بحرانی سیاسی و تمام عیار بر کشور ایران حاکم شده، شک نمیباید داشت. این «بحران»، پس از تجربة هولناک 22 بهمن، و بازتابهای سیاسی و اجتماعی آن، در عمل مهمترین بحران سیاسی کشور است، که شرایط سیاسی نوینی را نخست در قالب به قدرت رساندن یک شیخ «اصلاحطلب» بر جامعة ایران حاکم کرد. و همانطور که دیدیم دورة 8 سالة حکومت خاتمی، اگر حاصلی برای ملت به همراه نیاورد، در آشکار نمودن بنبستهای حاکمیت مذهبی، بسیار «موفق» عمل کرد. مطالبات «اصلاحطلبان»، هر چند ما آنها را از پایه و اساس تبلیغات صرف میدانیم، جامعه را دعوت به تعمق در باب ریشههای قدرت روحانیون کرده. چرا که، پس از 22 بهمن، سکان امور کشور به صورت «ابدی» و «انحصاری»، بدون هیچ پرسش و رایزنی جدی، در ید قدرت یک قشر محدود قرار گرفت! قشری که شاید دلیلی نیز جهت همراه کردن دیگر طبقات اجتماعی کشور برای شکل دادن به «حاکمیت» نمیبیند. در واقع، «بینیازی» این قشر که اعضای آن عمدتاً کمسواد و بیمایه نیز هستند، از همراهی با طبقات مختلف کشور و گروههای متفاوت اجتماعی، در عمل، مصداق اثبات «وابستگی» اینان به خارج از مرزهاست؛ ستونهای حاکمیت میباید بر «پایهای» مستقر شود، اگر طبقات و گروههای اجتماعی تکیهگاه این «ستونها» نباشد، نقطة اتکاء اصلی در خارج از مرزها قرار میگیرد.
حاکمیت اسلامی، بر خلاف تمامی موضعگیریهای نمایشیاش اصولاً فضائی برای ابراز وجود مردم و گروههای سیاسی باقی نمیگذارد. حکومت اسلامی، نه جمهوری است، و نه میتواند یک حکومت برخاسته از مردم معرفی شود؛ «مردم» در این حاکمیت تعریفی کاملاً «ضدمردمی» پیدا کردهاند، گروههائی نیمهمسلح و سازمان یافتهاند که از جانب یک دستگاه خلافت «تغذیه» میشوند! دستگاه خلافتی که با تکیه بر این گروهها که، نام «مردم» بر خود گذاشتهاند تشکیل شده، فقط و فقط یک فاشیسم ساختة محافل غربی است که چپاول ملت ایران توسط شرکتهای چندملیتی را امکانپذیر میکند. ولی پس از تجربة «سیدخندان»، و در ادامة همین روند سرکوب و چپاول، غرب جهت حفظ این حاکمیت، بالاجبار گروههای «لباسشخصی» را نیز به میدان «دولتمداری» وارد کرده. گروههائی که قبل از بحران سیدخندان، «خدماتشان» به سرکوب فیزیکی مردم در سطح جامعه، و یا اشغال فضاهای اجتماعی کشور محدود میشد.
البته اینکه حضور جماعت «لباسشخصی» در هیبت «دولتمدار» خود نوعی «مدرنیزاسیون» در حکومت اسلامی به شمار میآید شکی نیست. مهدی بازرگان، میرحسین موسوی و حتی هاشمی رفسنجانی اگر صرفاً مهرههائی بیاختیار در کف سیاستگذاران منطقهای و جهانی بودند، با جماعت «لباسشخصی» تفاوت عمدهای داشتند؛ اینان به غلط خود را از طبقات فرهیختة کشور ایران نیز به شمار میآوردند! ولی افرادی چون احمدینژاد بخوبی میدانند که در «طبقات فرهیخته»، حتی با حمایت همه جانبة محافل سرمایهداری بینالملل، جائی نخواهند داشت. دعوت دانشگاه کلمبیا از احمدینژاد، و سخنرانی «جالب» ایشان در این دانشگاه که با تأئید مستقیم دولت آمریکا صورت گرفت، نشانگر این واقعیت بود که یانکیها در ایران از کدام دسته و گروه حمایت میکنند. و با وجود تمامی حمایتهای آمریکا، افرادی که «دولت مهرورزی» را تشکیل میدهند، در تعریف کلاسیک کلمه مشتی «لمپناند»! با سخنرانی در دانشگاه کلمبیا، و یا بدون چنین سخنرانیهائی، «چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است!»
ولی «بازتولید» روابط سنتی «سرمایهسالاری»، در مناطق تحت نفوذ غرب، به صورتی که در دوران «جنگسرد» بر روابط جهانی سایه انداخته بود، امروز دیگر امکانپذیر نیست. در نتیجه، دولت «مهرورزی» پای در میدانی گذاشته که نمیتواند مرد آن باشد. حکومت اسلامی در این آرایش سیاسی، به دلیل وابستگیهای ساختاری به محافل غربی، پیوسته از سوی غرب مورد عتاب و خطاب قرار میگیرد، و به دلیل همسایگی با روسیه، وابستگی این حاکمیت به غرب، تهدید دائمی یک جنگ را در «تبلیغات» آمریکائی پیوسته بر دوش ملت ایران میگذارد، و نهایت امر به دلیل اشراف کشور ایران بر شاهراههای انتقال انرژی، ما ملت همزمان در معرض تهدیدات هند و چین نیز قرار داریم. «پاسخ» حکومت اسلامی، به تمامی این تهدیدات استراتژیک فقط سرکوب مردم در داخل مرزها است. چرا که، با در نظر گرفتن خاستگاه سیاسی این حاکمیت، و خصوصاً وابستگیهای آن به غرب، راه دیگری در برابرش وجود ندارد. امروز نابسامانی در امور کشور، به جائی رسیده که بسیاری از ایرانیان، دوران حاکمیت اوباشی چون سردار سازندگی و میرحسین موسوی را دورههای «آرامش» و «سعادت» ملی تلقی میکنند! چرا که، در این دورهها از نظر استراتژیک پاسخها «مشخص» بود؛ «توسری» را حاکمیت اسلامی از آمریکا تحویل میگرفت، و در یک «ویراست» واحد به مردم انتقال میداد؛ در صورتیکه امروز توسریها «تکثر» یافته. نه دولت قادر است در منجلابی که وابستگیهای ساختاری این حاکمیت ایجاد کرده، راهی به آرامش استراتژیک ببرد، و نه میتواند سرکوب مردم را شدت بیشتری بخشد! این تضاد، نهایت امر راه به بحرانی بسیار گسترده خواهد گشود.
به طور مثال میتوان شیوة برخورد حکومت اسلامی را با «انتخابات» مجلس مورد بررسی قرار داد، چرا که نمونهای است جالب و بسیار کامل از همین بلاتکلیفی و بیارادگی حاکمیت در برابر سیاستگذاران جهانی. همانطور که دیدیم گروه کثیری از نامزدهای احراز کرسیهای نمایندگی مجلس، که در «تبلیغات» همین حاکمیت، اکثراً «اصلاحطلب» معرفی میشدند، در نخستین اقدامات سرکوبگرانه، از شرکت در انتخابات «محروم» ماندند! در کمال تعجب، در میان این گروه، نام وزراء، نمایندگان و روسای کمیسیونهای مختلف مجلس، و حتی استانداران و شهرداران سابق و یا فعلی نیز وجود داشت. کسانیکه از روز نخست، بدون تعلق به شبکة مافیائی قدرت در حاکمیت اسلامی نمیتوانستند در این «جایگاهها» قرار گیرند! رد «صلاحیت» اینان، همانطور که میتوان حدس زد، سر و صدای گستردهای جهت «تبلیغات» به راه انداخت، و چون دفعات گذشته، «مقاممعظم» موقع را جهت «گرفتن ماهی از آب گلآلود» مناسب تشخیص داده، با ژستهای «سینماتوگرافیک» در نقش «حامی» آراء مردم پای به میدان گذاشتند! پس از این نمایشات مهوع، شاهدیم که صلاحیت گروه، گروه از نامزدهای به اصطلاح «اصلاحطلب» مورد «تأئید» قرار میگیرد! همانطور که میبینیم، هدف اصلی از این نمایش مضحک به راه انداختن ماشین تبلیغاتی حاکمیت بر علیه حضور واقعی مردم در انتخابات بوده! هدف دیگری وجود نداشت، چرا که اصلاحطلب یا غیراصلاحطلب، مجلس شورای اسلامی در امور مملکت هیچکاره است. از سوی دیگر، کشور ایران به این وسیله هدف تبلیغات وسیعی در جهان شد، و مقصد اصلی تمامی این تبلیغات باوراندن این اصل مسخره بود که، نظرات «مقام معظم» در روند مسائل کشور «سرنوشتساز» است! «شخصیتسازی» در ایران، همچنانکه میبینیم هنوز یکی از خطوط اصلی تبلیغات سیاسی آمریکاست.
به عبارت سادهتر، از ابتدا، هدف اصلی این تبلیغات مسخره، فقط و فقط جلب نظر مردم به این «پیشفرض» مضحک بوده که علیخامنهای در ایران «تصمیمگیرنده» اصلی در کلیة مسائل است! البته عقل سلیم قبول خواهد کرد که، این «ادعا» فقط میتواند یک شوخی خنک باشد. ولی اگر کمی به «تبلیغات» روزینامههای بینالمللی نیز توجه کرده، خصوصاً در احوالات «مخالفنمایان» حکومت دقت کنیم، به صراحت میبینیم که همین خط تبلیغاتی، که در اتاقهای فکر سازمان سیا پایهریزی شده، «خط اصلی» تبلیغات مخالفنمایان و بلندگوهای تبلیغاتی غرب را نیز تشکیل میدهد.
خلاصة کلام، امروز این حاکمیت جهت حفظ موجودیت خود، نانخورهای اصلیاش را هم، جهت دستیابی به یک کرسی بیارزش «مسجد شوربا» به صورتی که دیدیم، در ملاءعام به صلیب میکشد! البته زجرکش کردن اینان، از سرکوب مردم در کوچه و خیابانها بسیار مقبولتر است، چه بهتر که اینها به جان یکدیگر بیافتند و ملت را راحت بگذارند. ولی فراموش نکنیم که ایران یک کشور استعمار زده است، و چنین برخوردهائی به راحتی میتواند امنیت مردم عادی را نیز در کوچهها و خیابانها هدف خود قرار دهد. در ادامة این بحث شاید لازم باشد نگاهی به خبرهای منتشره از سوی رسانههای دولتی در مورد شمار «اعدامها»، و دلایل این اعدامها بیاندازیم.
همانطور که میدانیم برخورد با گروههای مسلح و نیمهدولتی در سطح کشور مدتهاست در قالب «اوباشگیری» آغاز شده، ولی در اینکه این «برخوردها» در شرایط فعلی بتواند جامعه را به سوی آرامش رهنمون شود جای سئوال دارد. تجربه نشان داده که نبود تمرکز سیاسی و امنیتی در کشورهای جهان سوم، خصوصاً آندسته که وابستگی به اقتصادی تکمحصولی دارند، به راحتی میتواند کار را به درگیریهای مسلحانه و سازمان یافته در سطح کشور بکشاند؛ نوعی جنگ داخلی، میان جناحهای «قدرت» که نهایت امر دستهای آشکار و پنهان کشورهای دیگر نیز در آن خودنمائی میکند.
در ایران، ساختار حاکمیت به دلیل 8 دهه وابستگی به یک اقتصاد تک محصولی، اقتصادی که هر روز ابعاد مخرب آن را بهتر و بیشتر مشاهده میکنیم، در غیاب یک دولت متمرکز و قدرتمند نمیتواند موجودیت خود را حفظ کند. و به دلیل همین وابستگی استعماری به محافل غربی، وجود یک دولت، که معمولاً در راستای منافع غرب دولتی سرکوبگر است، تبدیل به یکی از نیازهای اساسی مردم ایران جهت دستیابی به آرامش اجتماعی شده. و امروز این سئوال پیش میآید که، اگر سیاست دولت فعلی قادر نیست در صفوف نانخورهای اصلی حاکمیت آرامش ایجاد کند، چگونه قادر خواهد بود این آرامش را در میان گروههای مختلف اجتماعی به وجود آورد؟
سوار شدن بر امواج بحرانهای اجتماعی از روز نخست اولین و مهمترین ترفند سیاسی این حاکمیت بوده، هنوز نیز در بر همین پاشنه میچرخد. و از روزهای نخست، شاهد بودیم، آنزمان که «امواج» بحرانزای سیاسی به دلایل مختلف در سطح جامعه «تولید» نمیشد، ایادی همین حاکمیت به دست خود «امواج» مصنوعی به راه میانداختند. «نبرد با آمریکا»، «اشغال لانة جاسوسی»، «جنگ، جنگ تا پیروزی»، «بنیصدر خائن»، و «انرژی هستهای» امواج قدیمیاند! امواج نوین، همانطور که میبینیم بیشتر به درون ساختار همین حاکمیت خزیده، و اصل و اساس و پایه و بنیان اینان را هدف گرفته. و از همین مسیر است که «بحران» میتواند به درون طبقات مختلف کشور نفوذ کرده، و صحنة اجتماعی را به آشوب آلوده کند! این نوع «آلودگی» سیاسی و اجتماعی، جهت «زهرآگین» کردن جو اجتماعی، مسلماً نتیجة مثبتی برای ملت ایران در هیچ بعدی نخواهد داشت. گروههای سیاسی اگر حاضر به قبول مسئولیت هستند، میباید برای این معضل راه حلی بیابند. ملت ایران دیگر توان آن را ندارد که پای در یک ماجراجوئی کورکورانة سیاسی جدید بگذارد، که از قدیم گفتهاند، «آنکه باد میکارد، طوفان درو خواهد کرد!»
«خاویر کلمنته» مربی اسپانیائی فوتبال گویا گفته، «مهرم حلال، جانم آزاد!» در خبرها آمده که ایشان از ایران رفتهاند، و گویا دیگر باز نخواهند گشت. البته از اینکه چرا مملکت ایران به چنین درجهای از شهرت و اعتبار دست یافته نمیباید تعجب کرد؛ عملکرد یک حاکمیت اسلامی، اوباشپروری و «لاتپرستی»، کار ما ملت را در رابطه با دیگر جوامع به همین نقطهای که ملاحظه میفرمائید رسانده. شاید آقای «کلمنته»، در مقام یک مربی و فوتبالیست «والامقام» و فیلسوف، جهت اقامت در کشور فریدون و جمشید جم، از ما ملت «حق توحش» میخواستند، البته فکر میکنم «حق توحش» هم دادند و طرف رضایت نداد! اینهم یکی دیگر از «ثمرات» و «برکات» انقلاب شکوهمند اسلامی است؛ لاتولوتهای دنیا، از قبیل جناب کلمنته، حتی در ازای سالیانه صدها هزار دلار پول باد آورده، حاضر نیستند توی صورت ما ملت «تف» بیاندازند! این پیروزی جدید و این خبر خوش در عرصة ورزش را از صمیم قلب به «مقام معظم» و دولت خدمتگذار «تبریک» گفته، دوام و بقاء این «انقلاب» و برقراری خیمة اسلام راستین را از حضرت باریتعالی خواستاریم. باشد که هر چه زودتر ما ملت از شر این موجودات ماقبل تاریخ خلاص شویم. حال میرویم سر مطلب امروز!
بالاخره امروز کاشف به عمل آمد که، «توافقات» صورت گرفته طی «مذاکرات امنیتی مونیخ»، که چند روز پیش با حضور گروههای وسیعی از نظامیان و هیئتهای امنیتی کشورهای متعدد برگزار شده بود، از چه قرار است. همانطور که میدانیم در چنین «مذاکراتی» طرفهای امنیتی و نظامی در جلساتی سری «بدهبستانهای» زیادی در صحنة بینالمللی صورت میدهند، ولی خبرگزاریها در ارتباط با این مذاکرات، یا خبری انتشار نمیدهند، و یا اگر سخنی به میان میآید، بیشتر جنبة «آدرس عوضی» دارد. عقل سلیم حکم میکند که، جهت ارزیابی بازتابهای سیاسی و امنیتی چنین مذاکراتی چشم به حوادثی دوخت که سریعاً پس از این دیدارها در سطح جهانی به وقوع میپیوندد.
این «تغییرات» را امروز، در چند جبهة سیاسی و اقتصادی به وضوح میتوان مشاهده کرد. نخست، اعلام «استقلال» کوسوو از صربستان است. بررسی و تحلیل وسیع این مسئله را شاید بعدها صورت دهیم، ولی یک امر مسلم است، نمایندگان و پادوهای سازمان سیا، در قالب استقلال طلبان کوسوو، قسمتی از منطقة تحت نفوذ کرملین را بر پایة این «استقلالطلبی» به تصاحب خود در آوردهاند. در نتیجه، در این مقطع، کرملین در برابر غرب عقب نشسته، ولی مسلم است که این عقب نشینی با توافق دوجانبة «روسیه ـ آمریکا» صورت گرفته. در غیر اینصورت امثال «هاشم تاچی» یا هر «آدمکش» حرفهای دیگری که به حکم خوشخدمتی در بارگاه سازمان سیا، به مقام رهبری یک کشور نائل میآیند، جرأت نمیکنند در برابر موشکهای «اساس 20» روسی دست به چنین «قدرتنمائیهائی» بزنند! به احتمال زیاد ریشة «حکایت» شیرین «استقلال طلبی» کوسوو را میباید در نتایج مذاکرات امنیتی مونیخ جستجو کرد.
با این وجود یک اصل کلی نیز میباید مورد نظر قرار گیرد. عقب نشینی روسیه در اروپای شرقی، در ازای پیشروی این کشور در دیگر جبههها عملی شده! همانطور که میبینیم، رئیس آدمکشان سازمان سیا در لبنان، «مغنیه» به صورتی سحرآمیز به قتل میرسد، و این «شخصیت» پشت پردة «سیاسی ـ نظامی» تا به آن حد از اهمیت برخوردار است که، شخص منوچهر متکی، وزیر امور خارجة حکومت اسلامی جهت تشییع جنازهاش به بیروت میرود! و اکثر دولتهای منطقه در مورد سوءقصد به جان وی «عکسالعملهای» دیپلماتیک و سیاسی از خود بروز میدهند! میباید از خود پرسید این یک رأس پاسدار پشمآلو، در «آلونک» حزبالله لبنان، از چه موضع و موقعیتی برخوردار بوده که تمامی دول منطقه، از اسرائیل گرفته تا عربستان سعودی در مورد قتل ایشان اعلامیه صادر میکنند؟ البته این «اطلاعیهها» بیشتر در چارچوب «کیبود، کی بود، من نبودم» میباید مورد تحلیل قرار گیرد. «مغنیه» به احتمال زیاد طرف صحبت سازمان سیا در تشکیلات «حزبالله» بوده، و حذف ایشان به معنای فراهم آوردن زمینة نفوذ هر چه بیشتر کرملین در لبنان و «جنبش» حزبالله است. اعلامیههای «تند» و «سرکش» برخی دول منطقه، که از به قتل رسیدن این پاسدار اسلام ابراز خوشحالی کردهاند، در واقع در مقام ناله و ضجة پیرزنانی است که تحت ظلم و ستم قرار گرفتهاند، و حضور حضرت «متکی» در مراسم تشییع جنازة ایشان نیز جهت عنوان این «موضع» است که، «ما در این جریان بیتقصیریم!» هر چند همه میدانند، این نوع «مأموران» معمولاً به دست همکارانشان به قتل میرسند!
روسیه همزمان در جبهة دیگری نیز دست به پیشروی زده: ایجاد و تقویت محور «تهران ـ امارات ـ سوریه»! و به دنبال همین حمایت سیاسی از «محور» کذاست که، نخستوزیر امارات پای به تهران میگذارد و مناسبات «گرم و داغ» تهران با این کشور، که رسماً پادگانی است نظامی و توسط سازمان سیا اداره میشود، علنی شده! ولی همچون مورد حزبالله لبنان، اینمورد نیز به معنای بیرون کشیدن یک متحد مطمئن و پایدار آمریکا از «بقچة» سازمان سیا است. امارات امروز گام به گام به تهران نزدیک میشود، و حکومت اسلامی، علیرغم وابستگیها و تمایلاتاش، گام به گام از آمریکا فاصله گرفته، افسارش به دست کرملین میافتد! داد و فریادهای «اصلاحطلبان» و جبهههای متعددی که اخیراً در اطراف پدیدهای به نام «اصولگرائی» تشکیل شده، در واقع به این دلیل است که نوکران شناخته شدة آمریکا میباید صحنة سیاست جمکران را که پس از کودتای 22 بهمن اشغال کردهاند، به گروه جدیدی «واگذار» کنند. و این گروه جدید بر خلاف آنچه برخی تصور کردهاند از چهرههای شناخته شده تشکیل نخواهد شد.
در ادامة گسترش حضور سیاست کرملین در خلیجفارس، امروز خبرگزاریها گزارشی از قراردادهای جدید بهرهبرداری از حوزة گازطبیعی «پارس جنوبی»، و اینبار با همکاری غول نفتی روسی، «گازپروم» منتشر کردهاند. بر اساس اطلاعیة «گازپروم»، همکاریهای نفتی میان ایران و روسیه، نه تنها در زمینة بهرهبرداری از این حوزة گازی، که در تمامی مراحل میباید «گسترش» یابد. معنای سیاسی و نظامی چنین «اظهاراتی» روشنتر از آن است که نیازمند توضیح باشد.
ولی علیرغم صراحتی که در شکلگیری استراتژیهای منطقهای میبینیم، نمیباید فراموش کرد که این «استراتژی» بر اساس ارتباطی دو سویه میان کاخسفید و کرملین برقرار شده. هر گونه تغییر اساسی در سیاست آمریکا، و یا در خط سیر حرکت سیاسی و اقتصادی روسیه، نتیجة غائیاش به زیر سئوال بردن همین «استراتژیها» است. عقبنشینی روسیه در اروپای شرقی عواقب ناخوشآیندی برای این منطقه به همراه خواهد آورد، عواقبی که کرملین نیز از بازتابهایش مبری نیست. فراموش نکنیم که اروپای شرقی طی سالیان دراز ـ این دوره صرفاً به سالهای کمونیسم اروپائی محدود نمیشود ـ تحت سیطرة الهامات سیاسی، نظامی و حتی اقتصادی روسیه طی طریق کرده؛ کنار رفتن روسیه از این منطقه نه امکانپذیر است، و نه پر کردن جای خالی روسیه در چنین شرایطی از عهدة آمریکا بر میآید. خلاصه بگوئیم، خلاء سیاسی ایجاد شده در اروپای شرقی، به هیچ عنوان باعث خوشحالی روسیه نخواهد شد.
از طرف دیگر نزدیک شدن کرملین به تهران، بازتابهای منفی فراوانی برای سیاستگذاریهای درازمدت روسیه در منطقه به همراه خواهد آورد. حکومت اسلامی از جمله حاکمیتهائی است که به صراحت میتوان آنها را «بیفردا» خواند. تصور امتداد و تبلور سیاستهای کرملین در چارچوب روابط گسترده با چنین حکومتی دور از ذهن مینماید. مسئلهای که آمریکائیها کاملاً از آن مطلعاند، و سعی خواهند داشت، با حمایت کافی از این حکومت، هر گونه نوآوری و اصلاحات سیاسی را هم ـ با جنجال اصلاحطلبان اشتباه نشود ـ غیر ممکن سازند. نهایت امر «صورتبندی» مورد نظر روسیه، حتی در صورت تحقق، در مرزهای جنوبی و شرقی این کشور دو خلاء سیاسی ایجاد خواهد کرد: در جنوب، در ارتباط با کشور ایران، و در شرق، با منطقة اروپای شرقی. مشکلاتی که تحت حمایت آمریکا هر روز پیچیدهتر شده، و حل آنان توسط مسکو به سادگی امکانپذیر نخواهد بود.
در انتهای این مطلب شاید بهتر باشد اشارهای نیز به انتخابات ایالات متحد داشته باشیم، چرا که دادههای «کلاسیک» سیاسی در کشور آمریکا در راستای این انتخابات در حال دگرگونی است. در صور کلاسیک سیاسی، زمانی که حزب دمکرات در انتخابات تمایل خود را به تقویت جناح چپ به نمایش میگذارد، به معنای آن است که قصد دارد قدرت را به «راست جمهوریخواه» واگذار کند! چرا که رأیدهندگان اصلی حزب دمکرات، بر خلاف آنچه عنوان میشود تمایلی به چپگرائی ندارند. هر گونه چپگرائی از جانب رهبران حزب، خصوصاً در انتخابات ریاست جمهوری، فقط به معنای فراهم آوردن زمینة پیروزی نامزد جمهوریخواهان است. و باز هم در همین صور کلاسیک، زمانی که حزب جمهوریخواه تمایل خود را به نمایندگان راستگرایان مذهبی و افراطی نشان میدهد، با از دست دادن رأی گروههای «میانهرو»، نهایتاً زمینهساز قدرت دمکراتها خواهد شد. ولی این صور، امروز در حال تغییر است. دیروز جرج بوش، پدر رئیس جمهور فعلی، از «مککین»، نامزد حزب جمهوریخواه حمایتی «جانانه» به عمل آورد! و به دنبال همین «حمایت»، مککین نیز در برابر دوربین تلویزیونها حمایتی «جانانه» از رئیس جمهور فعلی صورت داد! در شرایط عادی این حرکت میباید به زیان «مککین» تمام شود، چرا که خانوادة جرج بوش، پس از بحرانی که آمریکا طی سالهای اخیر با آن دست به گریبان بوده، نمیتوانند حامیان خوبی به شمار آیند. به صراحت بگوئیم «مککین»، برای پیروزی در این مرحله از انتخابات، به هیچ عنوان نیازی به کسب «حمایت» از خانوادة بوش نداشت! این نوع «حمایت» بیشتر به ضرر وی تمام خواهد شد. و نشان میدهد که حزبجمهوریخواه از به دست گرفتن قدرت و تبعاتی که این مسئولیت به همراه خواهد آورد، گویا اکراه دارد.
ولی جالبتر اینکه، این عمل درست زمانی صورت میگیرد که هیلاری کلینتن نیز تمامی سعی خود را به خرج میدهد تا در مبارزات انتخاباتی، خود را به جناح چپ نزدیک کند! جناحی که اکثریت آن به «اوباما» پیوسته؛ کاندیدائی که در همان صور کلاسیک سیاست داخلی میباید شکست بخورد! این عمل نیز در شرایط عادی به معنای مرگ حزب دمکرات در انتخابات آیندة ریاست جمهوری میباید تلقی شود. ولی از آنجا که هر دو حزب نمیتوانند همزمان خود را به مرگ «محکوم» کنند، میباید نتیجه گرفت که، شرایط سیاست داخلی آمریکا از پایه دگرگون شده، و دادههای «سنتی» دیگر پیامدهای گذشته را نخواهد داشت. همانطور که در بالا آوردیم، تزلزل موضع فعلی روسیه در خلیجفارس و اروپای شرقی، شاید بازتابی باشد از همین دگرگونیهای وسیع در سیاستهای داخلی آمریکا.
اگر «اسطورهها» را پایههائی بنیادین بدانیم، که عنصر اساسی در ایجاد تحرک ذهنی نزد ابناء بشراند، «حماسه» در جوامع بشری، ویراستی است از «اسطوره»، در قالبی نزدیکتر به روابط اجتماعی! به عبارت دیگر، اگر بخواهیم با رهائی از «انتزاع» فوق، ارتباطی ملموستر برای ایندو بیابیم، رابطة «اسطوره» و «حماسه» را میتوان، رابطة «نظریة علمی» و «علمکاربردی» معرفی کرد؛ با یک تفاوت عمده: در «علم»، عامل «ناخودآگاه»، علیرغم حضور فعال، رسماً مردود شناخته میشود، ولی در شکلگیری اسطوره و حماسه، «ناخودآگاه» اجتماعی از مهمترین عوامل است. در نتیجه، بر اساس همین تعریف، «حماسه» نیز فقط از اعتباری «ذهنی» برخوردار خواهد شد. به عبارت دیگر، اگر به حکایت غار افلاطون استناد کنیم، میتوان گفت که، انسانها در عمق یک غار تیره و تار، اسیر پنجة اسطورههایشان، کورکورانه، در راستای جان بخشیدن به تحولاتی گام برمیدارند، که در ذهن خود از تصاویر و سایههای غار میسازند؛ این تصاویر ذهنی همان «حماسه» است. سادهتر بگوئیم، انسانها، با تکیه بر محرک پنهان «اسطوره» به حماسهها در «ذهن» خود جان میدهند.
در توضیحی باز هم غیرانتزاعیتر، مسلماً میتوان، به حماسههای ایرانی در شاهنامه رجوع کرد. به طور مثال، حماسة رستم، که یلی بود در سیستان! مورخین معتقدند که، فردوسی طوسی، شاهنامه و حماسة رستم «دستان» را بر پایة نسخهای از «خداینامه» یا «خداینامک» سروده. نسخهای که «خداینامة ابومنصوری» خوانده میشود. با این وجود، تعریفی که در بالا، در مورد ارتباط «اسطوره» و «حماسه» ارائه دادیم، چون برخاسته از تحقیقات غربیها در مورد تاریخچة نگارشها و تحولات فکری در جوامع بشری است، در مورد تاریخ ادبیات کشور ایران، خصوصاً شکلگیری پدیدهای به نام حماسههای ایرانی در شاهنامه، که یکی از مهمترین منابع شناخته شدة حماسهها به شمار میرود، آنقدرها که به نظر میآید روشن و صریح نیست. به عبارت دیگر، ارتباط منسجمی میان «اسطورههای» کهن، از قبیل داستان فریدون، گشتاسپ و ضحاک، با «حماسههای» منظوم در شاهنامه نمیبینیم. «قهرمانان» شاهنامه افرادی عادیتر از آناند که بتوانند، در یک برخورد فلسفی منسجم با مسائل اجتماعی، «الگوئی» رفتاری به شمار آیند. به طور مثال، رستم که، در راه حفظ تخت و تاج، «عهد» بسته بود، در شاهنامه جهت حفظ همین تخت و تاج، دست به هر عملی میزند: تقلب، خیانت، عهدشکنی، و همین روند «سرسپردگی» را تا به نهایت خود امتداد میدهد، تا به فرزندکشی میرسد، هر چند که خود از این امر آگاه نیست! این رابطة «عجیب»، اگر نگوئیم «ضدارزش»، در بطن حماسههای ایرانی، از رستم به عنوان «قهرمان» شاهنامه، فردی مطیع و سرسپردة حاکمیت ارائه میدهد، الگوئی که نمیتواند در تفکری فلسفی، مورد تأئید قرار گیرد. اهداف والای اسطورههای ایرانی، در هنگام سرودن شاهنامه در حماسههای رستم و دیگر «قهرمانان» همگی رنگ باخته. و این نیست جز تأئید یک «گسست» تاریخی در روند رشد تفکر اجتماعی و فرهنگی نزد ما ایرانیان.
از آنجا که این ارتباط «گنگ» میان انسان و حاکمیت، هنوز هم در جامعة ایران رایج است، شاید بهتر باشد قبل از پرداختن به مطلب اصلی، توضیح مختصری از این پدیده ارائه دهیم. بر خلاف آنچه برخی تصور میکنند، «شاهنامه»، نامة شاهان نیست! در این «کتاب» از شاهان کمتر سخن به میان آمده. قهرمان اصلی شاهنامه، رستم، یک «دیهگان» است همچون خود فردوسی. و از این مختصر میتوان نتیجه گرفت که «خداینامه» در مقام منبع الهام اصلی، هر چند به عنوان تاریخچة رسمی ایران از آغاز تا اوائل دورة ساسانی معرفی میشود، قبل از آنکه به دست فردوسی برسد، از بحرانهای سیاسی، اجتماعی و حتی مذهبی فراوانی تأثیر پذیرفته. خلاصه بگوئیم، بر این خداینامه، دو گسست اساسی تاریخی تحمیل شده. نخستین آن، در دو مرحلة فروپاشی «ایران شهر» به دست اسکندر مقدونی، و دورة «فترت» اشکانی است. دورهای که طی آن کشور در قطعات بسیار کوچک، توسط گروههای محدود دهقانی اداره میشد، و اشکانیان بیشتر نوعی حاکمیت فراساختاری نظامی بر سرزمین ایران حاکم کرده بودند، و مسلماً در به ارزش گذاشتن نظریة «دیهگان» در شاهنامه، این دوره از اهمیت برخوردار است. اما گسست دوم، که متن خداینامه از آن تأثیر پذیرفته، مجموعه بحرانهائی است که شامل ظهور مزدک، مانی و خصوصاً تهاجم عرب میشود.
با وجود اینکه دین اسلام، ریشه در اسطورههای سامی دارد، و با بنیادهای فرهنگی و فکری ایرانیان کاملاً بیگانه است، به صراحت میتوان دید که، شیعیگری به عنوان مذهبی مشتق از این دین، در عمق، از الگوی شاهنامه پیروی میکند: سرسپردگی کامل و بیقید و شرط به «قدرت»! هر چند «پادشاه»، به عنوان حاکم و قادر تمام و کمال، در این روند رنگ میبازد، و با حفظ «مشروعیت» موروثی خود، فر پادشاهی را به صورت مستقیم با «تقدس» یک دین اجنبی در هم میآمیزد! و به اینصورت، به بنیادی به نام «امامت» شکل میدهد! ولی همانطور که در رفتار و کنش رستم میبینیم، در شیعیگری نیز قهرمانان اصلی مردماناند، اینان اگرچه «پادشاه» تصور میشوند، اما هیچیک به «پادشاهی» نمیرسد! چرا که در عمل، پادشاهی «اینان» در تضادی بنیادین با «تقدس شان» قرار خواهد گرفت! تضادی که از ویژگیهای شیعیگری است. و قدرت را نه در مقام حاکم که در موضع «محکوم» و «مظلوم» تائید میکند! این «نمایشنامة» دینی همانطور که میتوان حدس زد، جهت حفظ بقاء خود فقط میتواند همچون رستم بر «تزویر»، «خدعه»، «دروغ»، و دیگر «ضدارزشها» تکیه کند؛ و در این چارچوب است که، «تقیه» به صورت نوعی رفتار «ارزشی» و دینی به رهروان راه «حق» معرفی میشود.
حال با استفاده از دادههای بالا، در بازگشتی به جهان معاصر، سعی بر ارائه مقدمهای جهت بررسی روند بازتولید حماسهها در تحولات اجتماعی خواهیم داشت. چرا که میباید عنوان کرد، «اسطورهها»، و «حماسههائی» که از آنها ریشه میگیرند، فینفسه قابل دفاع نیستند. کاملاً بر عکس، طی تاریخ معاصر، در عمل دیدهایم حاکمیتهائی که بر سر راه «عینیت» بخشیدن به الهامات حماسی ملتها راهبند جدی ایجاد کردند، از طریق ایجاد انحراف «کارورزانه» در مسیر رشد حماسههای اجتماعی، توانستهاند به قدرتهای بزرگ جهانی تبدیل شوند، و ملتهائی که در اسطورههایشان مغروق باقی ماندهاند، روز به روز ضعیفتر شده، متحمل استثمار وسیعتر میشوند. دو حاکمیت بزرگ و تعیین کنندة جهان بشری در قرن بیستم: سرمایهداری آمریکا و بلشویسم شرق بودند. تردیدی نیست، که هر دو اینان، در راه عینیت بخشیدن به حماسههای جاری، در تفکر اسطورهای شهروندان، هر یک به روشی متفاوت، تغییراتی وسیع اعمال نمود. غرب با تعریف نوین از واژة «شهروندی»، و گسترش نقش سرمایه در شکلگیری «طبقات»، در برابر «بازتولید» حماسههای فئودال اروپای غربی سدی بزرگ ایجاد کرد، و ساختار اجتماعی نوینی بر اساس اقتصاد تجاری به جامعه پیشنهاد نمود. و شرق، با تعریف دوباره از بنیاد «مالکیت» در روند بازتولید روشهای اسطورهای در جوامع سوسیالیستی، گسستی بسیار طولانی، هر چند ناپایدار به وجود آورد. ولی یک اصل در هر دو نمونه قابل تشخیص است: «تحول»! روندی که اگر در نخستین گامها تکیه بر نوعی «ذهنیت» دارد، وجود مجموعهای از روابط فیزیکی و اقتصادی، نظامی و تولیدی، حتی در زمینة فرهنگی از الزامات آن است. به عبارت دیگر، با تکیة صرف بر «ذهنیتها» نمیتوان در روند بازتولید الگوهای حماسی در روابط اجتماعی «تحول» ایجاد کرد، الزام وجود مجموعهای از روابط مادی را جهت این تحولات نمیتوان مورد تردید قرار داد.
همین «الزام» که در بحث امروز مطرح کردیم، ما را به این اصل کلی رهنمون میشود که، تضاد جهان رشد یافته، که بنا بر تعریف، قادر شده به نوعی دگرگونی روابط حماسی در جامعه دست یابد، با جهان رشد نایافته، یعنی ملتهائی که در «باز تولید» روابط حماسی خود به شیوة سنتی در جا میزنند، تضادی است کاملاً مادی، و نهایت امر دو سویه! به عبارت دیگر، رشدیافتگی این یک، طی گذشت زمان، و بر اثر استمرار ارتباطات گسترده با ملتهای دیگر، به تدریج تبدیل به بازتابی از رشدنایافتگی دیگری شده، هر چند که در اصل، رشد این یک، ریشه در فروهشتگی آن یک نداشته! از زمان شکلگیری ناوگانهای عظیم تجاری امپراتوری بریتانیا در اواسط قرن نوزدهم، روابط مادی در جهان، روز به روز دو سویهتر شده، و این بازتابی است از رشد نوعی ارتباط. و رشد و گسترش همین ارتباط است که، امروز تحت عنوان بحران «سختافزاری» در برابر جهان سوم قرار گرفته.
بحران «سختافزاری» در جهان سوم، به صورت خلاصه چنین تعریف میشود: آیا میتوان در جهان امروز «تصور» نمود که، بهرهوری کشورهائی چون چین و هند از امکانات مادی به همان مرحلهای برسد که بهرهوری ایالات متحد رسیده؟ جواب این سئوال منفی است. دستیابی ملتهائی از قبیل چین و هند به درجة بهرهوری آمریکائی از منابع مادی جهان، حتی از طریق به کارگیری تمامی منابع زیرزمینی، انرژی، منابع تولید مواد غذائی، و دیگر منابع در دنیا هم امکانپذیر نخواهد بود! چنین مرحلهای از رشد در روابط تولیدی در شبهقارة هند و یا چین، جهان را در بحرانی فزاینده فرو میبرد. ولی همانطور که میبینیم، در چارچوبی که امروز طی طریق میکنیم، به سوی همین «بحران» گام بر میداریم، و دیگر نمیتوان در برابر ملتهای قدرتمندی چون چین و هند، با تکیه بر ساختارهای «جنگسرد» راهبند ایجاد کرد!
از طرف دیگر، غرب اینبار به دام تبلیغات خود گرفتار آمده؛ الگوهای ارائه شده از جانب سرمایهسالاری غرب، که دهههای متمادی در جهانشمول بودنشان «تبلیغات» وسیع به راه انداختند، امروز بیش از پیش برای همین غربیها ایجاد دردسر کرده. امروز غرب در تجدید نظری کلی در سیاستهای تبلیغاتی خود در سطح جهان، به صور مختلف قصد آن دارد که به جهان سوم این «امر حیاتی» را تفهیم کند که پس از «پیروزی» بر سوسیالیسم، اینک زمان آن رسیده که الگوی «جهانشمول» غرب را هم در بایگانی بگذاریم! در این تبلیغات، غرب به راه خود میرود و شرق هم میباید به راه خود برود! ولی این نوع «بازگشت» منوط به تجدید روابط «کهن» است، امری که مسلماً غیرممکن خواهد بود. چرا که، این نوع «روابط» اگر «نوین» خوانده میشود، پیشتر توسط «آنگلوساکسونها»، و قبل از آنکه جنگ دوم و فضاهای «جنگسرد» بر روابط سنگینی کند، طی سالیان متمادی بر مستعمرات غربیان حاکم بوده. بهترین نمونه که نیاز غرب به بازتولید روابط «کهن» را نشان میدهد، اشغال خاک عراق و افغانستان است؛ سرزمینهائی که طی سالیان دراز در اشغال نظامی غربیها بودهاند! ولی تعمیم این «صورتبندی» اینک غیرممکن مینماید، و هر چند امروز از زبان سخنگویان استعمار، از قبیل هانتینگتن و فوکویاما این نظریات «تئوریزه» میشود، و رسانهها در قالب «نبرد فرهنگها» و یا «پایان تاریخ»، آن را به خورد مردم میدهند، در اینکه چنین تبلیغاتی امروز «عملی» باشد، جای شک و شبهه فراوان است.
اینجاست که غرب جهت رهائی از بحرانی فراگیر، به دست خود، در جهان سوم بحران مصنوعی به راه میاندازد! و سعی تمام دارد که با استفاده از «ترفند نرمافزار»، پاسخگوی «بحران سختافزار» شود. و در این طوفان دیجیتال که در سراسر جهان به راه افتاده، اصل «وفور» در جهان دیجیتال را، با استفاده از همین «ترفندها»، جایگزین اصل «نایابی» در اقتصاد کلاسیک کند. جهت اجتناب از برخورد آکادمیک با این مطلب فقط به این موضوع اشاره میکنیم که، «وفور» در جهان دیجیتال، خود امری «مجازی» است. و در نتیجه با ساختارهائی که در بالا عنوان شد، و بر اساس آن «مادی» بودن روابط جهت ایجاد تغییرات اساسی در روند تحولات حماسی را در جامعه ضروری خواندیم، در تضاد کامل قرار خواهد گرفت. از طرف دیگر، بدیهی است که، تحولات «مادی» در این نوع «دیجیتالیزاسیون» تماماً در کف قدرتهای غربی باقی خواهد ماند. شاید این نگرش تند و شتابزده از بحران «سختافزاری»، که به تدریج توسط اصل «وفور» نرمافزاری بر جهان سوم حاکم میشود، جهت به دست دادن چشماندازی کامل از آنچه بحرانهای فزاینده در سالهای آتی باشد، کفایت نکند، با این وجود میتوان از آن به عنوان مقدمهای جهت آغاز سخن استفاده کرد.