۱۰/۲۳/۱۳۹۱

کمربند پاره!





پایتخت‌های اروپای غربی،   پس از ماه‌ها جنجال پیرامون «مردم سوریه» و احساسات  جریحه‌دار شده‌شان برای یک حکومت خوب و «منصفانه» اسلامی که بر اساس احکام شریعت و اینگونه جفنگیات جماعت را به بهشت زمینی و آسمانی هدایت کند،    نهایت امر در شمال قارة آفریقا،   در کشور مالی،   خود را تا گریبان درگیر «نبرد» با همین اسلامگرایان «محبوب» کردند!   حداقل این است استنباط ما از فرمان رئیس‌جمهور فرانسه و سخنان وزیرامور خارجة اینکشور در مورد دخالت نظامی در مالی و مبارزه با «تروریسم!»    با این وجود،   شبکه‌های خبرسازی بین‌المللی،   هدف از همکاری نیروی نظامی فرانسه با ارتش  کشور مالی را جلوگیری از نفوذ اسلامگرایان به «مناطق جنوبی» اینکشور عنوان می‌کنند.   از این مختصر نتیجه می‌گیریم که حضور اسلام‌گرایان در شمال کشور مالی،   و خصوصاً در صحراهای الجزایر،  لیبی و موریتانی،‌   که از دهه‌ها پیش آغاز شده،   هیچ «نگرانی‌ای» به وجود نیاورده بود!  این «یک بام و دو هوا» ریشة جغرافیائی دارد. 

با نیم‌نگاهی به نقشة آفریقای شمالی می‌توان دریافت که آنچه در خبرسازی‌ها منطقة «شمال مالی» نام گرفته،  همان گسترة جغرافیائی‌ عظیمی است که در اطلس‌ها از آن با نام «صحرا» یاد می‌شود.   و از قضای روزگار این «صحرا» که همچون کمربندی به وسعت میلیون‌ها کیلومتر مربع سودان را از کنارة دریای سرخ به سواحل موریتانی در جوار اقیانوس اطلس وصل می‌کند از ویژگی بسیار عمده‌ای برخوردار است.   «صحرا» حد فاصلی است جغرافیائی و طبیعی که مدیترانة «اسلامی» شده را از مراکز بهره‌کشی‌های کانی،   کشاورزی و برده‌داری‌های صنعتی و اغلب مسیحی جنوب،   یا همان آفریقای سیاه «جدا» می‌سازد. 

به عبارت دیگر،  امپراتوری‌های استعمارگر اروپائی که بر آفریقا حکومت رانده‌اند،  منفعت خود در آن یافتند که در شمال،   ملت‌های استعمارزده را با «اسلام» و مسائل «دین مبین» بچاپند،   و در جنوب نیز شیوه‌های کهن استعماری را به ابزار غارت نیروی کار و منابع ثروت تبدیل کنند.  نیازی نیست که بگوئیم،   در این شیوه‌های «کهن» پدیدة آپارتاید و «جدائی‌نژادی» از جایگاه ممتازی برخوردار است.   با دقت و کنکاش در کتب و گزارشات پراکندة «متخصصین» اروپائی به فواید عمدة این شیوة غارت می‌توان پی برد.  و هر چند بررسی این مطالب از حوصلة این مقال به مراتب فراتر می‌رود،   از آنجا که یک جمع‌بندی کلی از آرایش‌ «کلان ـ استراتژیک» می‌تواند تحلیل را بسیار ساده‌تر نماید،  ابتدا به یک بررسی «فلسفی ـ تاریخی» می‌پردازیم. 

در نظام سرمایه‌داری یک اصل کلی را نمی‌توان نادیده گرفت،   و آنهم پدیدة «کنترل جمعیت» است.   «کنترل جمعیت»،   نزد جماعت سرمایه‌دار به این معناست که شمار منتفعین از مزایای «گردش» سرمایه را می‌باید تا حد امکان قلیل نگاه داشت.   این همان «نگرش» سیاسی است که تحت نظارت سرمایه‌داری‌های اروپا و آمریکا در جهان سوم،   و از جمله در کشورمان ایران،   شکاف‌های طبقاتی هولناک ایجاد کرده.   ولی نظام سرمایه‌داری،  ‌ اگر چه از افزایش جمعیت وحشتی فزاینده دارد،  و وحشت «طبیعی» سرمایه‌دار از تقسیم ثروت نیز تا حد مرگ به آن دامن می‌زند،   طی تاریخ به این نتیجه رسیده که جهت تولید،  اکتشاف و بهره‌برداری و حتی توزیع،   به توده‌های بینوا نیازمند خواهد بود.   چرا که سرمایه‌دار به شمردن دلارها می‌پردازد؛    بقیة کارها بر عهدة «دیگران» است.

علیرغم استخوانی بودن نظریة سرمایه‌داری،‌   در سال 1823،   «دکترین مونرو» در ایالات متحد لایة جدیدی بر همین «استخوان پوسیده» افزود.   دکترین کذا اصل «جدائی» ملت‌ها را نیز به صراحت عنوان کرد،   و مقدمه‌ای شد بر آنچه امروز در شمال مالی شاهدیم.   اینچنین بود که «دیالوگ» سرمایه‌داری پس از دکترین مونرو دچار نوعی دگرگونی هم شد.   چرا که،   اگر مسئله از منظر تاریخی این بوده که چگونه می‌توان در یک جامعه «سرمایه‌داران محترم را از گزند دیگران دور نگاه داشت؟!»  دکترین مونرو بعد جدیدی بر این نظریه افزود:   «چگونه می‌توان کشورهای سرمایه‌داری را از گزند توده‌ها در مناطق غیرسرمایه‌داری دور نگاه داشت؟!»   باید اذعان کنیم که این نگرش در نوع خود «بدعت» بدیعی بود!  

خلاصه،   وحشت سرمایه‌دار از تقسیم ثروت که حکایاتی از قبیل «حاج‌جبار» ایرانی و «خسیس» مولیر را آفرید،   در عصر نوین و ینگه‌دنیا دیگر نمی‌توانست به تقسیم جامعه به دو قشر سرمایه‌دار و غیرسرمایه‌دار بسنده کند.   اینبار لایة دیگری پای به میدان گذارد که به تدریج تبدیل شد به «تقابل منافع شهروند یک سرمایه‌داری» با دیگر انسان‌ها! 

به صراحت بگوئیم،  طی سدة‌ گذشته،   تمامی «قوانینی» که در مورد تنظیم مهاجرت در کشورهای مختلف توسط قدرت‌های سرمایه‌داری،‌  حتی در کشورهای جهان سوم وضع شده،   جز اصل «کنترل جمعیت»،  آنهم در راستای نظریة مونرو،‌   هیچ هدف و پایه‌ای دنبال نکرده.  اصل اساسی،  از دیرباز این بوده که چگونه می‌توان شمار منتفعین از «مزایای چرخش» سرمایه را در درون به حداقل رساند،   و همزمان شمار بینوایان را در داخل و خارج به صورتی افزایش داد تا همین چرخش سرمایه‌ «بهینه» شود؟  همینجاست که با «تضاد بطنی» در شیوة تولید سرمایه‌داری برخورد می‌کنیم.  و از قضای روزگار جنگ‌های معاصر،  خصوصاً جنگ‌های جهانی جملگی در قلب همین «تضادبطنی» شکل گرفت.  حال بازمی‌گردیم به جنگ درکشور مالی تا ببینیم ارتباط آفریقای شمالی «اسلام‌زده»،   با آفریقای سیاه و «مسیحی» در این بده‌بستان بنیادین که «سرمایه» با انسان‌ها و جغرافیا برقرار کرده چه می‌تواند باشد؟  

 نخست بپردازیم به ویژگی‌های انسانی،  جغرافیائی و خصوصاً فرهنگی آفریقای شمالی.   در این ناحیه از جهان،   جز مصر و منطقة بسیار محدودی که شامل «کارتاژ سابق» می‌شود،  نمی‌توان کشوری یافت که از منظر تاریخی موجودیت قابل ذکری داشته باشد.  کشورهای این منطقه جملگی جوان و تازه‌پای‌اند،   با فرهنگ‌هائی نوپا!   از سوی دیگر،  فاصلة این سرزمین‌ها با اروپای «متمدن» در برخی نقاط،‌  همچون سواحل شمالی تونس فقط به چند ده کیلومتر می‌رسد.  مسئلة سرمایه‌داری اروپائی،‌  خصوصاً پس از پایان جنگ دوم این بوده که چگونه می‌توان هم در چارچوب «کنترل جمعیت» از تلفیق توده‌های این مناطق با ساکنان کشورهای سرمایه‌داری شمال مدیترانه جلوگیری به عمل آورد،   و هم در چارچوب بهره‌کشی از بینوایان،‌   نیروی کار و معادن‌ این مناطق را چپاول نمود؟ 

برای دستیابی به این هدف مقدس،   راه‌کار مناسبی پیدا شد:   تهییج اسلام‌گرائی و قشری‌گری در میان توده‌ها و معرفی ملغمه‌ای انسان‌ستیز از باورها و خرافات،   با رسم و رسوم کهن قبایل به عنوان «فرهنگ» ساکنان این مناطق!   پر واضح است،  چنین «فرهنگی» به هیچ عنوان قابلیت تلفیق با فرهنگ‌ کشورهای دمکراتیک غرب را نخواهد داشت.   اینچنین بود که «تز» جدائی میان ملت‌ها که از دوران «مونرو» به سرفصل سیاست استراتژیک ایالات متحد در قارة آمریکا تبدیل شده بود،   پس از جنگ دوم به آفریقای شمالی نیز راه یافت.   و اوج این افتضاح استعماری را با استقرار حکومت «اسلامی» سرهنگ قذافی،  گسترش اسلامگرائی در الجزایر،   موریتانی،  و اینک مصر و تونس شاهدیم.   به این ترتیب «این ملت‌ها» اطمینان یافتند که اگر میان آنان و همسایگان شمالی‌شان جدائی اوفتاده فقط و فقط به این دلیل است که «فرهنگ‌شان» متفاوت است! 

ولی جالب اینجاست که  این «ملت‌ها» اصولاً فرهنگی نداشته‌اند؛   تاریخی نیز از آن خود نداشتند،   و زندگی قبیله‌ای و چادرنشینی که پیشتر شیوة زیست آنان بوده،  نمی‌تواند معیاری جهت زندگی شهرنشینی امروزی به دست دهد!  ولی هندوانة استعماری را خوب زیر بغل‌شان گذاشتند.    این «تقلب» استراتژیک را سرمایه‌داری اروپای غربی با تردستی و خصوصاً با همکاری خودفروختگان سیاست‌پیشه‌ای که در کمال تأسف شمارشان در میان ملت‌های چپاول شده روی به تزاید دارد،   به بهترین وجه اجرائی کرد.   خودفروختگانی پیدا شدند که «اسلام» را نه ابزار دست استعمار که «پناهگاه» توده‌ها جا زدند!   کار بجائی رسید که به طور مثال،   در کشور تازه‌پای الجزایر که نه زبانی از خود داشته و نه تاریخی مدون و حتی شفاهی،   گروه‌های «اسلامگرا» در سایه آنچه «فرهنگ اسلامی ملت الجزایر» عنوان می‌شود،   طی خیمه‌شب‌بازی مسخره‌ای که «انتخابات» خواندند با اکثریت قاطع به «اسلامگرایان» نیز رأی دادند! 

بله،  «صحرای بزرگ» فواید ویژه‌ای دارد!   به این ترتیب،   ملت‌هائی که در شمال آفریقا بین کمربند «صحرا» و دریای مدیترانه اسیر شده بودند،   همگی به مینمت و مبارکی در چاهک «اسلام سیاسی» فروافتادند.  و بر همین سیاق،   کشورهائی که تاریخ‌شان از 50 سال تجاوز نمی‌کرد،   به یک‌باره 1400 سال تاریخچة مبارزات «اسلامی» برای‌شان نوشته شد؛   و اینهمه تا هم بهتر چپاول شوند،   و هم بر پایة اصل «کنترل جمعیت»،   اسلام از پیوستن‌شان به همسایگان شمالی جلوگیری به عمل آورد.   دلیل اصرار و ابرام وقیحانة غربی‌ها و عمال‌ محلی‌شان بر «اسلامی» بودن جوامع در این «منطقه»،   در همین نکتة باریک‌تر از مو نهفته!   به این ترتیب،  طی بیش از 8 دهه،   میلیاردها دلار نفت الجزایر و لیبی،   و هزاران میلیارد دلار نیروی کار مراکش و تونس و مصر توسط سرمایه‌داری‌های شمال مدیترانه چپاول شد،  بدون آنکه دیناری نصیب این ملت‌ها شود.   البته خلق‌الله هم دل‌شان خوش بود؛   «اسلام» را داشتند و کفار را حسابی شکست داده‌ بودند!

ولی در جنوب کمربند «صحرا»،   وضعیت با منطقة شمال تفاوت داشت.   در جنوب اکثریت مسیحی بودند،  و تشویق «اصولگرائی» مسیحی می‌توانست به نوبة خود زمینة دخالت گروه‌های تندرو در مسائل داخلی اروپا شود.   از اینرو اروپائی‌ها در این منطقه به مسیحیت تندرو و آتشین‌مزاج میدان ندادند.   با این وجود،   از آنجا که جوینده یابنده است،   با تکیه بر «رنگ پوست» که به یمن تجربة تاریخی و «افتخارآفرین» برده داری در ینگه‌ دنیا تبدیل به مهم‌ترین تمایز بین انسان‌ها شده،‌   راه خود را بخوبی و خوشی یافتند:   دامن زدن به جدائی‌های نژادی!   به قول «فرانتس فانون»،  دست طبیعت،  ‌ مهر استعمارشدگان را در رحم مادر بر پیشانی سیاه کوبیده!   

استعمارگران که هنگام شمردن اسکناس‌ها در آفریقای شمالی پشت درهای بسته ویسکی‌های خنک را در لیوان‌های کریستال تکان تکان داده،   جرعه جرعه می‌نوشند،   در آفریقای سیاه خود را پنهان نمی‌کنند.   اینان به اماکن و معابر عمومی آمده،   و به دلیل رنگ پوست‌شان  مورد «احترام»‌ و عزت ساکنان بومی قرار می‌گیرند!   خلاصه،‌  در این روز و روزگار که مسلمان بودن و مسلمانی و تظاهر به دین‌داری و ... در شمال «افتخار» بزرگی محسوب می‌شود،   در جنوب این کمربند نیز پوست «سفید» مایة افتخار است!   و خلاصه،  چه کنیم که نه می‌توان از شر اسلام در شمال خلاص شد،‌   و نه رنگ پوست آفریقائی را «سفید» کرد.   نتیجتاً،   بعضی‌ها می‌پنداشتند تا دنیا دنیاست «در» باید بر همین پاشنه بچرخد.   البته «در» کذا تا به حال بر همین پاشنه چرخیده،‌   ولی این اواخر گویا لولا و پیچ‌ومهره‌اش کمی «شل» شده.   خلاصه روند مسائل چنان کرده که «کمربند» تا پارگی و از هم‌گسیختگی آنقدرها فاصله ندارد!

اروپائی‌ها چپاول‌های جنوب مدیترانه را خیلی دوست دارند!   ولی این اواخر حضور فعال سرمایه‌داری روسیه در این منطقه آنان را بسیار دلگیر کرده.   روسیه با تکیه بر یک نیروی نظامی مخوف،   کشورهای هند و چین را نیز به عنوان «کمکی» به دنبال خود به اینسوی و آنسوی جهان می‌کشاند،   و این مجموعه دیگر حکایت کنار آمدن یانکی‌ها با استالین و استالینیست‌ها و زیر آب کردن سر تروتسکی و  چه‌گوارا نیست.   روسیه اینبار نه همچون دوران بلشویک‌ها برای فروپاشانی،   که همچون نظام‌های سرمایه‌داری غرب جهت چپاول آمده و از شما چه پنهان،   هم اشتهای‌اش خیلی صاف است و هم زورش خیلی زیاد.   در وبلاگ « آلو و آرزو» شمه‌ای از عکس‌العمل محافل سرمایه‌داری غرب را در برابر تهاجم سرمایه‌داری روسیه بازگو کردیم وگفتیم که «معماران» غرب پدیدة مسخره‌ای به نام «بهار عرب» را در عمل جهت مقابله با روسیه به راه انداخته‌اند. 

«بهاری» که هدف اصلی‌اش به ارزش گذاردن هر چه بیشتر افراط‌گرایان «دین‌خو» و به تأخیر انداختن تحولات مناسب جهت پایه‌ریزی بنیادهای دمکراتیک در منطقه‌ای بود که غربی‌ها خیلی دوست دارند آن را «جهان اسلام» بخوانند!   دیدیم که در سیاست جدید،  حتی جائی برای دیوانگان «اسلام‌پرستی» از قماش سرهنگ قذافی هم پیش‌بینی نشد؛   جنوب مدیترانه می‌بایست یکدست توسط «القاعده» اداره شود.   القاعده را هم خودشان با کمک‌های نظامی و لوژیستیک و اطلاعاتی در کلیة این مناطق آوردند سر کار!    نه تنها در مصر،   لیبی و تونس دولت‌های منبعث از نگرش القاعده به قدرت رسیدند،   که اگر روسیه کمی دیرجنبیده بود،‌  حتی در سوریه و لبنان و ترکیه نیز «حکومت القاعده» مستقر می‌شد.   

ولی از قدیم گفته‌اند:   جواب های،   هوی است.   پیامد فروپاشانی‌های ساختاری در شمال آفریقا به شکل‌گیری گروه‌های منسجم «نظامی ـ چریکی‌ای» منجر شد که این منطقه را به میدان جنگی «پنهان» تبدیل کرده‌اند.   خلاصه،‌   زیاده‌خواهی‌های آمریکا و اروپا نتیجة واژگون برای‌ همه به بار آورد.   امنیت ساکنان منطقة شمال آفریقا مورد تهدید روزمره واقع شده؛   دولت‌های برخاسته از «بهارعرب» فاقد مشروعیت و شناخت و کارروزی لازم جهت برقراری حاکمیت‌های مسئول‌اند؛   ساختارهای استعماری در پناه این بی‌مسئولیتی‌ها چپاول و غارت ملت‌ها را گسترش داده به فقر و در نتیجه به خشم عمومی هر چه بیشتر دامن می‌زنند؛‌   و ... و نهایت امر همین گروه‌های اسلامگرا تحت الهامات گنگ و گاه متناقض می‌توانند به نیروهائی جهت به چالش کشاندن منافع همان‌هائی تبدیل شوند که از دیرباز «نان» به دست‌شان داده‌اند. 

عکس‌العمل نظامی فرانسه در مالی فقط گوشة کوچکی از بحران استراتژیک فعلی را نشان می‌دهد.  بحرانی که به راحتی می‌تواند تمامی قارة آفریقا را فرا گیرد.   امروز مهم‌ترین مسئله برای استعمارگران در قارة سیاه به حفظ خط فاصل،  یا همان «کمربند صحرا» محدود شده؛  تا دو شیوة تولید استعماری «اسلامی» و «مسیحی سیاهپوست» با یکدیگر تداخل نداشته باشد.   به همین دلیل نیز فرانسه از حضور اسلامگرایان در جنوب این کمربند «ابراز نگرانی» می‌کند؛   عملیات اینان در شمال زیر سبیلی در می‌رود.   ولی فرانسه و به طبع‌اولی،   انگلستان و آمریکا که منتفعین نهائی و واقعی این تئاتر هولناک‌اند،   تا کی و تا کجا خواهند توانست در برابر چنین تحولاتی مقاومت کرده،  معادلات بین‌المللی را به نفع خود رقم زنند؟   در عمل،   نمونة سوریه به صراحت نشان داد که بر خلاف تبلیغات جهانی،   فتیلة توپخانة این حضرات «نم» برداشته.   به استنباط ما،   دوران «جنگ‌آوری» فرانسویان نیز در «مبارزات صحرا» دوامی نخواهد داشت.  باید ببینیم منفعت‌جوئی و انسان‌ستیزی حضرات،   اینبار نه فقط در قارة آفریقا که طی ماه‌های آینده در قلب اروپا چه نتایجی به بار خواهد آورد؟
             






































...


















          





Share

۱۰/۲۰/۱۳۹۱

آلو و آرزو!

 
هر چند استرداد اسرای جنگی طی درگیری‌های نظامی میان کشورهای متخاصم امری «عادی» تلقی می‌شود،   استرداد پاسداران زندانی در سوریه  به حکومت تهران،   از ابعاد آشکار و نهان دیگری نیز برخوردار ‌شده.   از یک‌سو،‌   شبکه‌های خبرسازی و سخن‌پراکنی وابسته به لندن و واشنگتن تمامی سعی خود را مبذول داشته‌اند تا این «استرداد» را نشانه‌ای بارز از همکاری و همیاری حکومت آخوندی با بشار اسد معرفی کنند.  و از سوی دیگر،  قرار گرفتن «تبادل» اسرای تبعة حکومت اسلامی با عوامل ترکیه در دو کفة ترازو،  نشان می‌دهد که بعضی‌ها تمایل دارند تهران و آنکارا را در دو جناح مخالف جاسازی نمایند.  به صراحت بگوئیم،   این جاسازی‌ها به معنای دادن «آدرس‌عوضی» به مخاطب است.  در این راستا،   رادیوفردا،  مورخ 20 دی‌ماه سالجاری،   به نقل از «پرس تی‌وی‌» می‌نویسد:
 
«[...] چهار تن از زندانیان آزاد شده از سوی نیروهای امنیتی سوریه،  تبعة ترکیه هستند.»
 
در نتیجه،  می‌باید بپذیریم که نه تنها حکومت اسلامی از یاران و همکاران رژیم بعث سوریه است،   که در مسیر همکاری با دمشق نیز با ترکیه درگیر نوعی تخاصم نظامی شده!  باید بگوئیم این خبرسازی در عمل ارائة تصویر واژگون از شرایط «سیاسی ـ استراتژیک» منطقه است،  نه خبررسانی. 
 
بارها در این وبلاگ عنوان کرده‌ایم که رژیم سوریه ماموتی است بدهیبت،  بازمانده از روابط پوسیدة دوران «جنگ سرد.»  و سیاست‌هائی که این رژیم اعمال کرده و می‌کند ـ  طی دوران طولانی‌ای که حزب بعث و خانوادة اسد بر سوریه حاکم شده‌اند ـ  نمی‌تواند به هیچ عنوان در چارچوب یک برخورد انسانی توجیه شود.   با این وجود،  یک نگرش انسانی و پژوهش‌گر این سئوال را مطرح خواهد کرد که به چه دلیل در این مقطع ویژه می‌باید با شیوه‌های «مخصوص» ایالات متحد و انگلستان به «شکار» بشار اسد رفت؟   چرا دیروز که امثال کارلوس و دیگر تروریست‌های «نامدار» وابسته به شبکه‌های به اصطلاح «مبارزه با امپریالیسم» در کنار جنایتکاران جنگ جهانی دوم،   در سوریه خیمه زده بودند،   احدی از این «خاندان» شکایت نمی‌کرد؟ 
 
در واقع،  در این مقطع تاریخی،  جهت خروج از استبداد سنتی و استعماری،   می‌باید دنیای سیاست را که پیشتر بر بوم «جنگ سرد» نقاشی‌اش می‌کردند،   و بر اساس اصل «ببین و نپرس» رنگش می‌زدند،   یک بار و برای همیشه کنار گذاشته،   پای به «دوران نوین» بگذاریم.  در دوران جدید،   سیاست نه وسیلة انتقام‌جوئی از فلان و بهمان است،  و نه ابزاری جهت لشکرکشی خیابانی و هتاکی در دانشگاه و کوچه و بازار.  سیاست اهرمی است جهت دستیابی به اهدافی پایدار،   ممتد،  روشن و صریح.   و این «صراحت» در نخستین مرحله می‌باید در شیوة تحلیل شرایط خود را به منصة ظهور برساند.   اگر در تحلیل شرایط به صورت هولهولکی و سرهم‌بندی شده بخواهیم به «نتیجةة» دلخواه برسیم،  راه بجائی نخواهیم برد.   نه تنها رژیم‌های ملائی همچنان بر ما حاکم باقی خواهند ماند،   که با تکیه بر تجربة هولناک کودتای 22 بهمن 57،   شرایط حاکم بر کشورمان از این‌ها هم می‌تواند به مراتب «بدتر» شود. 
 
پس در تحلیل خود از بررسی پایه‌های رژیم ملائی در تهران آغاز می‌کنیم.   در چارچوب داده‌های غیر قابل تردید که از تحولات 22 بهمن 57 در دست است،‌   غوغای آخوندی نمی‌توانست بدون تکیه بر اهرم‌های وابسته به ایالات متحد،   که از طریق ارتش شاهنشاهی و ساواک در صحنة سیاست آن روز فعال شده بود،‌   به قدرت دست یابد.   و اگر به فرض محال چنین قدرت‌نمائی‌ای نیز صورت می‌گرفت،   امتدادی سه دهه‌ای بر آن نمی‌توانست متصور باشد.  در نتیجه،   «آقایان» حکومت اسلامی،  چه آنان که در داخل نشسته‌اند و چه آنان که «مستفرنگ» شده‌،  در خارج از مرزها به فروش «دمکراسی معنوی» مشغول‌اند،  جملگی نوکران آمریکا هستند.  عربده‌های «مرگ بر آمریکا» در داخل مرزها،   و حمایت‌های بی‌رنگ همپالکی‌های‌شان از «دمکراسی» در خارج از مرزها نیز تحت حمایت واشنگتن به راه افتاده! 
 
حال نگاهی به حکومت سوریه داشته باشیم.   حاکمیت کشور سوریه در دوران پساجنگ اول بر مرده‌ریگ «پروتکتورای» فرانسویان در منطقه روئید.   ولی پس از پایان جنگ دوم جهانی،‌   به دلیل قرار گرفتن پاریس در جبهة «بازندگان»، پروتکتورای فرانسویان توسط ژنرال دوگل دودستی به انگلستان تحویل داده شد.   از اینرو،  «حکومت بعث» نیز خارج از توافقات پایه‌ای بین دمشق و لندن نمی‌توانست وجود خارجی داشته باشد.  چپ‌نمائی‌های خاندان «اسد» به کنار،   روابط نزدیک دمشق با لندن گسترده‌تر از آن بود که امروز کسی بتواند در انگلیسی بودن حکومت «بعث سوریه» تردیدی روا دارد.  در نتیجه،  اینکه رژیم‌های حاکم بر تهران و دمشق،‌  از منظر تاریخی می‌بایست اهداف «مشترکی» می‌داشتند به هیچ عنوان قابل تردید نیست؛  هر دو از دست انگلستان و آمریکا نان می‌خوردند؛  اهداف‌شان مشترک بود و روند کارشان نیز بر اساس گسترش فاشیسم و سرکوب.               
 
همانطور که دیدیم،  تا زمانیکه سیاست‌های منطقه‌ای روسیه پای پیش نگذاشته بود،   کسی با آقای بشار اسد «درگیری» نداشت.   ایشان در مقام یک «دیکتاتور» تحصیل‌کردة غرب،  همسر «تحصیل‌کرده» و زیبای خود را نیز در لندن ملاقات می‌فرمایند و یک‌دل‌نه‌صد عاشق ایشان می‌شوند.    به قول ولادیمیر پوتین،   تعطیلات‌شان را هم همیشه یا در پاریس می‌گذراندند و یا در لندن! حال  چطور شده که به یک‌باره باراک اوباما می‌گوید،  «بشار اسد باید برود؟!»  چه شده که در یک چشم بهم زدن،‌   لشکری از اوباش اسلامگرا به راه می‌افتد و دست در دست نظامیان ترک،  عراقی،  لبنانی و ... تحت فرماندهی فرانسویان و انگلیسی‌ها و غیره،  همه روزه در کشور با فریاد «الله اکبر»‌ غوغا به راه می‌اندازند؟  به چه دلیل در سوریه جنگ داخلی آغاز شده،   و به چه دلیل مقامات بلندپایة لندن و پاریس و واشنگتن  از «ترجیع بند» مضحک «بشار اسد باید برود» دل بر نمی‌کنند؟    این‌ها سئوالاتی است که مسلماً جواب مشخص و قاطع برای‌شان نمی‌توان ارائه داد،‌   چرا که دنیای سیاست در تحول است و سیال.   در نتیجه،‌  آنچه امروز «دلیل» می‌شود،   شاید فردا «بی‌دلیل» باشد.  پس بهتر است بجای ور رفتن با شایعات و خبرهای پراکنده به بررسی استراتژی‌های کلان بپردازیم،  چرا که این استراتژی‌ها بر خلاف سیاست‌های جاری تداوم دارد و منسجم است. 
 
به استنباط ما،  استراتژی کلیدی روسیه در روابط بین‌المللی‌اش چیزی نیست جز همان که کرملین بارها و بارها رسماً اعلام کرده.   همکاری با دیگر دولت‌ها،   در مسیر گسترش منافع روسیه!   در نتیجه،   در دکترین فدراسیون روسیه،   حداقل تا به این لحظه،‌  جائی برای فروپاشانی و کودتا و جایگزینی و «ملت‌آفرینی» و «انقلاب» در مناطق مورد نظر پیش‌بینی نشده.  دیدیم که مسکو حتی «ساکاشویلی» را هم با آن بساط و جنگ‌سازی‌هائی که برای او سر هم کرده بودند «جابجا» نکرد؛  ساکاشویلی،  عروسک دست‌نشاندة آمریکا در گرجستان به تدریج و در آرامش به انزوای سیاسی رانده شد،  هر چند هنوز در «مقام» ریاست جمهوری جا خوش کرده!   خلاصه جهت دریافت دقایق سیاسی و استراتژیک منطقة خاورمیانه،   از شناسائی صریح «منطق» نوین مسکو گریزی نیست. 
 
در عمل،  یکی از دلائلی که باراک اوباما با فریاد «این باید برود،  و آن باید بیاید» پای به کاخ‌سفید گذارده،  ایجاد مزاحمت و امواج مخالف در مسیر سیاست‌های منطقه‌ای کرملین بود.   طبیعی است زمانیکه کرملین خواستار «آرامش» جهت بهینه کردن منافع روسیه در منطقه باشد،   واشنگتن جهت مخدوش کردن همین منافع «انقلابیگری» و غوغاسالاری و «بهارسازی» در پیش گیرد.   فروپاشانی حکومت‌های پوشالی و دست‌نشاندة آمریکا و انگلستان را در لیبی و تونس و مصر شاهد بودیم،   و دیدیم که علیرغم ادعای «مردمی» بودن اسلامگرایان،   دولت‌های اسلامگرا در این مناطق از تأمین حداقل نظم و آرامش و کسب مشروعیت دولتی در جوامع خود عاجزند!   
 
با این وجود در بررسی شرایط اشتباه نکنیم.   در عمل،  واشنگتن قصد دارد عجز و ناتوانی دولت‌های «بهارزده» را که نهایت امر به نوعی از هم گسیختگی اجتماعی و تشکیلاتی منجر خواهد شد،   تحت عنوان «دمکراسی» به ارزش بگذارد!   ولی اگر ملت‌های عرب منطقه به دلیل نبود تجربة تاریخی با این مفاهیم هنوز آنقدرها آشنا نیستند،   ما ایرانیان می‌دانیم که «دمکراسی» نه به رأی‌گیری در برابر صندوق‌‌شکسته‌های یک حکومت محدود می‌شود،   و نه می‌توان آشوب و اغتشاش و «هرکه‌هرکه» و خرتوخر را «دمکراسی» نامید.   «دمکراسی» حاکمیت قوانین انسان‌محور،   منبعث از اعلامیة جهانی حقوق بشر است.  و به انسان‌ها امکان می‌دهد در چارچوب این قوانین از زندگی‌ انسانی برخوردار باشند.   این شرایط به هیچ عنوان پس از حاکمیت «دولت‌های بهاری» در جهان عرب به وجود نیامده،   هر چند خانم هیلاری کلینتن،   وزیر امور خارجة ینگه‌دنیا در هر موعد از گسترش «دمکراسی» در این کشورها داد سخن بدهند. 
 
حال با بازگشت به شرایط حاکم بر روابط سوریه و ایران می‌توان چند مسئله را با صراحت مطرح کرد.  نخست اینکه،‌   اگر در سال‌های آغازین حکومت اسلامی،  همیاری و همکاری بین دمشق و تهران به دلیل وابستگی هر دو به خیمة «غرب» و حمایت دو رژیم از آتش‌افروزی دولت‌های پیاپی در تل‌آویو قابل درک می‌بود،   با حرکت نوین دیپلماتیک روسیه پس از فروپاشی اتحاد شوروی،   این «هماهنگی» می‌بایست صورت دیگری پیدا کند.  از قضای روزگار صورت نوین نیز در برابر ماست؛  هم دولت سوریه و هم ملایان جمکران در رسانه‌های غرب تبدیل شده‌اند به دوستان مسکو!  
 
ولی در عمل،  این حاکمیت‌ها همچون سرمایه‌داری غرب در چارچوب سیاست‌های نوین سرمایه‌داری روسیه به مخمصه افتاده‌اند.   از جمکران آغاز کنیم که به دلیل وابستگی به منابع الهام غربی خود،‌   هم خواهان «خودشیرینی» و شرکت فعال در فروپاشانی دولت‌های منطقه‌ای از قبیل بشار اسد و حسنی مبارک و ... می‌شود،   و هم به دلیل همسایگی با روسیه،  در وحشت روزافزون از عکس‌العمل‌های مسکو شب و روز برای‌اش نمانده.  حاکمیت سوریه نیز ترجیح می‌دهد هر چه زودتر فلنگ را بسته به لندن برود و حکومت را به «امام زمان» ایالات متحد بسپارد؛  ولی روسیه در برابر این گریز از مسئولیت قد علم کرده.   
 
در این میانه شرایط حکومت اسلامی اسفبارتر است.  خصوصاً که،  بر خلاف دولت ترکیه، حکومت ملایان از حمایت نظامی و علنی سازمان پیمان آتلانتیک شمالی نیز بی‌بهره مانده.   به عبارت دیگر،   آمریکاستیزی «نمایشی» و خیابانی که دیروز برای ملایان «برگ برنده» شده بود،   امروز در رویاروئی بی‌پرده با مسائل منطقه‌ای به «زهر هلاهل» تبدیل شده.  یکی از دلائل چرخش مقام معظم حکومت اسلامی به سوی «فیس بوک» و «روابط علنی» با آمریکا در همین بن‌بستی است که آمریکائی‌ها به دلیل متحمل شدن سیاست استراتژیک روسیه به ناچار برای دست‌نشاندگان‌شان در تهران به وجود آورده‌اند.  ولی طبیعی است که این نوع چرخش‌ها،  به دلیل پیامدهای «استراتژیک» نمی‌تواند بدون تأئیدات دیگر قدرت‌های منطقه‌ای ـ  هند،  چین و روسیه ـ  اجرائی شود.        
 
به همین دلیل «مقام معظم» حکومت اسلامی در برابر تحولات منطقه «آلو» در دهان مقدس‌‌شان انداخته‌اند؛   صدا از ایشان نمی‌شنوید!  گویا در آرزوی پیروزی عموسام آلو می‌مکند و فقط با «فیس‌بوک» راز و نیاز شبانه دارند.  تهران،   هم در چارچوب سیاست‌های کرملین وانمود می‌کند که با رژیم بشار اسد همیاری و همکاری دارد،   و هم به دلیل عجز و ناتوانی در مهار تشکیلات دست‌نشاندة «نظامی ـ امنیتی»،  شاهد اعزام همه روزة تفنگچی و زائر و لش‌ولشوش‌های نانخور جمکران به سوریه،  مصر،  لبنان و عراق و افغانستان جهت آتش‌افروزی،  بمب‌گزاری و آدمکشی است!   خلاصه،  سفینة جمکرانی‌ها همزمان بادبان در مسیر دو باد برافراشته،   باد واشنگتن و توفان مسکو!  آخر و عاقبت این نوع «سفینه» از پیش روشن است.
 
حال جهت اختتام این تحلیل شتابزده،‌  بهتر است نیم نگاهی به تحولات ایالات متحد داشته باشیم.  از شرایط حاکم بر آمریکا چنین برمی‌آید که واشنگتن شکست در جبهة سوریه را در برابر چین و روسیه «پذیرفته!»   و تغییرات کابینة اوباما نشان از آن دارد که ایالات متحد هر چه بیشتر روی به جانب «انزواگرائی» استراتژیک گذارده.   در مورد تاریخچة این «انزواگرائی» نزد آمریکائی‌ها پیشتر مطالبی آورده‌ایم؛   و به استنباط ما جناح بسیار قدرتمندی در حزب جمهوریخواه در قفای این «موضع‌گیری» نشسته.  از منظر تاریخی،   این توهم در ذهن آمریکائی جای گرفته که اگر در ورای مرزها شکست خورد،   همیشه مأوائی در درون مرزها جهت سنگرسازی و تهاجم دوباره جهت حفظ منافع‌اش خواهد داشت.   مأوائی که نهایت امر امکان بازگشت پیروزمندانه به میدان مصاف جهانی را فراهم خواهد آورد.   
 
باید قبول کرد که شرایط طبیعی «کشورقارة» ایالات متحد در به وجود آوردن این «تصویر» آنقدرها بی‌تأثیر نبوده.   ولی آرایش مهره‌های استراتژیک جهانی در مقطع زمانی فعلی نشان می‌دهد که آمریکا جائی برای بازگشت پیروزمندانه نخواهد داشت.  چرا که ناکامی استراتژی‌های کاخ‌سفید پیرامون «بهار عرب»،  و بر باد رفتن امیدهای یانکی‌ها برای ایجاد تلاطم و آشفتگی پیگیر،  با  تلاش‌های روسیه،  چین و هند جهت جلوگیری از فروپاشی دولت‌های پوشالی که یا بازماندگان «جنگ‌سرد» هستند و یا مرده‌ریگ «بهارزده»،  تقارن زمانی پیدا کرده.   به عبارت دیگر،   این همزمانی،‌   خلاء منتج از عقب‌نشینی آمریکا را با سیاست‌های هند،  روسیه و چین به صورتی پایدار پر خواهد کرد.   از اینرو امیدهای ایالات متحد به بازگشت پیروزمندانه به منطقه «واهی» است.       
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
...
 
 
 
 
 
 
 
 
 
      
 
 
Share