۲/۲۶/۱۳۸۷

جنگ برای «استخر»!


پس از امضاء قرارداد «صلح» کمپ دیوید در دوران حکومت انورسادات و بگین، قلب تپندة تحولات استعماری در منطقة خاورمیانه و سواحل مدیترانه از مرزهای «مصر، اسرائیل و اردن»، به مرزهای «اسرائیل و لبنان» خزید. امروز پس از گذشته سه دهه از امضاء قرارداد کمپ‌ دیوید که زیر نظر دولت کارتر صورت گرفت، به صراحت می‌توان گفت که هدف اصلی از این قرارداد خارج کردن مصر از تیررس دیپلماسی اسرائیل بوده. با بیرون رفتن یک کشور پرجمعیت ـ جمعیت مصر نزدیک به 80 میلیون تخمین زده می‌شود ـ بحران‌سازی‌های دولت‌ اسرائیل در منطقه به جانب کشورهای کم‌جمعیت‌تر و نهایتاً‌ کم‌اهمیت‌تر سوق داده شد. شکل‌گیری این دیپلماسی نوین، طی سه دهه،‌ از کشور آباد لبنان که معمولاً پلاژها و ارتفاعات پربرف آن، تفریحگاهای توریستی، و دانشگاه‌های بین‌المللی آن پذیرای شمار قابل توجهی از دانشجویان کشورهای منطقه بود، نهایت امر یک تل خاکستر و یک مخروبه بر جای گذاشت.

امروز شاهدیم که با چرخش در سیاست‌های استعماری، لبنان در حال خروج از محور سیاستگذاری‌هائی است که طی دهة 1970، سرنوشت این کشور را در مسیری که دیدیم رقم زده بود. با این وجود، هر چند می‌باید قبول کرد که شرایط لبنان به دوران پیش از کمپ‌دیوید باز نخواهد گشت، شکست ارتش اسرائیل در جنگ 33 روزه را می‌باید مهم‌ترین نشانة خروج از این سیاستگذاری‌ها تلقی کرد. در این رخداد، برای نخستین بار دولت دست‌نشاندة اسرائیل در نبردی شکست خورد که در برنامه‌های سیاسی خود در آن از پیش پیروز شده بود!‌ و در ادامة بازتاب‌های این جنگ شاهد شکل‌گیری استراتژی‌های نوینی بر محور روابط قدرت‌های بزرگ با لبنان هستیم. آنچه از طرف رسانه‌های بین‌المللی، تحت عنوان «پیروزی» حزب‌الله در بوق و کرنا گذاشته شده، در عمل، نه پیروزی حزب‌الله که شکست سیاست آمریکا در منطقه می‌باید تلقی شود. هر نوع تحلیلی از شرایط لبنان نشان خواهد داد که تشکیلات حزب‌الله به هیچ عنوان قادر نیست از نظر عملیاتی و نظامی بر شاخة اسرائیلی ارتش ناتو، آنهم در جنگی کاملاً کلاسیک پیروز شود!‌ در واقع بلندگوهای استعماری که خصوصاً در کشور ایران «پیروزی‌» حزب‌الله را در بوق و کرنا گذاشته‌اند، تلاش در پنهان کردن واقعیت تکاندهندة دیگری دارند: واقعیتی که بر اساس آن سیطرة و آقائی آمریکا بر سواحل لبنان به نفع قدرت‌های بزرگ نوین منطقه‌ای از میان رفته.

با نیم نگاهی به نقشة لبنان می‌توان بسیاری مسائل و دقایق استراتژیک را عملاً به چشم دید. به طور مثال خواهیم دید که بیش از 85 درصد مرزهای زمینی کشور لبنان با سوریه است! در عمل لبنان فقط دو همسایه دارد: سوریه و اسرائیل!‌ چنین استراتژی‌های جغرافیائی را کمتر می‌توان در جهان یافت. نمونه‌های مغولستان در آسیا و کانادا در آمریکای شمالی شاید چشمگیرترین آنان باشد. ولی اگر این نوع استراتژی جغرافیائی بسیار نادر است، تبعات سیاسی و نظامی آن در ارتباط با کشوری که عملاً ‌فاقد همسایه می‌شود، نیازی به توضیح ندارد. نفوذ سیاسی، اقتصادی و حتی اطلاعاتی همسایة بزرگ عملاً حاکمیت را نزد همسایة کوچک‌تر جایگزین کرده، یا حداقل به صورتی غیرقابل انکار تحت‌الشعاع قرار خواهد داد. به طور مثال کشور کانادا که خود را یکی از اعضاء کلوپ «ژ8» هم به حساب می‌آورد، به دلیل همین الزامات استراتژیک فاقد نیروی هوائی است. دولت آمریکا نیروی هوائی مورد «نیاز» این کشور را تأمین می‌کند! چرا که کشورهائی که از نظر جغرافیائی توسط یک کشور بزرگ‌تر محاصره ‌شده‌اند، عملاً قادر نخواهند بود خارج از راه‌کارهای قدرت همسایه تعریفی جداگانه از مسائل استراتژیک خود ارائه دهند.

در مورد کشور لبنان نیز این اصل کلی، چون دیگر کشورهای جهان صادق خواهد بود. ولی می‌دانیم که طی دوران جنگ سرد، آمریکا و محافل غربی برداشت کاملاً ویژه‌ای از بنادر مهم و تجاری در دریای مدیترانه داشتند. از نظر اینان، همانطور که چرچیل نیز عنوان کرده بود، مدیترانه «استخر» سازمان آتلانتیک شمالی به حساب می‌آمد. در نتیجه، طی دوران جنگ سرد شاهد رزمایش‌های بزرگ غرب در سواحل مدیترانه هستیم: کودتای هولناک آمریکا در یونان و به قدرت رسیدن سرهنگ‌ها،‌ حمایت بی‌شائبة ناتو از مارشال تیتو در یوگسلاوی، کمونیسم «مستقل» آلبانی، قدرت‌یابی سازمان‌های مافیائی در مناطق ساحلی یونان، ایتالیا و حتی فرانسه، و ... همگی در چارچوب حفظ سیادت غرب بر دریای مدیترانه بود. و این اصل نیز در مورد لبنان تماماً به مورد اجرا گذاشته شد.

طی سال‌های نخستین پس از جنگ دوم، کشور لبنان به دست محافل وابسته به غرب که معمولاً در موزائیک مذهبی و قومی این کشور مسیحی‌مسلک بودند، اداره می‌شد. این روش حکومت هر چند غیرعادی بنماید، مرده‌ریگ دوران گذشته بود. حتی طی دوران حکومت عثمانی بر این منطقة ویژه مسیحیان حکومت می‌کرده‌اند. و این شرایط، با در نظر گرفتن اکثریت جمعیت مسلمان لبنان عملاً اعمال نوعی حکومت «آپارتاید»‌ به شمار می‌آمد. اگر در دوران سلطان «عثمان‌ابن‌عثمان»‌ چنین ساختاری حکومت نامیده می‌شد، حفظ موجودیت چنین حاکمیتی در قرن بیستم مشکل می‌نمود. از اینرو در گام نخست، جهت جلوگیری از بحران، غرب سیاست ویژه‌ای در مورد کشور لبنان اتخاذ کرد؛ و برای آنکه موجودیت حکومت محافل مسیحی در این کشور دست نخورده باقی بماند، لبنان به صورت نوعی دمکراسی غربی اداره می‌شد! به عبارت دیگر، توجیهات سیاسی بر پایة مذهب‌گرائی که یکی از مهم‌ترین ابزار در اعمال سیاست‌های غرب بر کشورهای استعمار شده است، در این کشور چندان مورد استفاده قرار نمی‌گرفت. از طرف دیگر، شرکت‌های چپاولگر غرب نیز در هنگام غارت ملت لبنان سعی می‌کردند، کار را در حدی نگاه دارند که به شاخک‌های حافظ سیادت غرب لطمه‌ای وارد نیاید؛ عملی که در مورد دیگر کشورها اصولاً ‌صورت نمی‌گرفت، و اعتراضات عمومی را معمولاً با استفاده از سرکوب نظامی توسط نیروهای وابسته به پنتاگون خاموش می‌کردند.

ولی بحران فزاینده در منطقة خاورمیانه، نهایت امر سیاست غرب در مورد لبنان را نیز تحت‌الشعاع قرار داد. در سال‌های 1950 رشد ناسیونالیسم عرب که نخست حمایت شوروی سابق را به دنبال آورد،‌ و سپس دستمایه‌ای جهت آمریکا برای بیرون راندن انگلستان و فرانسه شد، در دهة بعد معادلات کلاسیک در این منطقه را به طور کلی دستخوش تغییرات کرد. در این شرایط حفظ موجودیت محافل سنتی غربی در لبنان، آنهم در مقام محافلی که حاکمیت را رقم زنند، دیگر امکانپذیر نبود. و اگر در سال‌های بعد اسرائیل حملات خود را بر علیه لبنان آغاز کرد فقط به این دلیل بود که در صورت فروپاشی در ساختار سیاسی لبنان، بر اساس اصل کلی همجواری، گسترش نفوذ سوریه در این کشور حتمی بود. صورت‌بندی‌ای که آمریکا به هیچ عنوان، آنهم در شرایطی که سوریه و عراق بعثی سخن از پیوستن به پیمان ورشو به میان آورده بودند، حاضر به قبول آن نمی‌شد. حملات اسرائیل که در اوج خود، طی دهة 1980 عملاً کشور لبنان را با خاک یکسان کرد، در چارچوب همین استراتژی می‌تواند بررسی شود. اسرائیل، لبنان را نابود کرد تا به این وسیله در برابر گسترش سیاست شرق در منطقه راه‌بند ایجاد کند. قضیه از نظر سیاست پردازان دولت اسرائیل در واقع به همین سادگی بود، هر چند که زندگی میلیون‌ها انسان را بر باد داد.

ولی این دوران «خوش» نیز سپری شد. با فروپاشی اتحادشوروی و از میان رفتن بسیاری از دیواره‌های امنیتی جنگ‌سرد، روسیه به عنوان میراث‌خوار اصلی اتحادشوروی سابق پای به منطقه گذاشته. و این‌بار، همانطور که در مورد استراتژی کرملین در ایران پیشتر نوشتیم، روسیه قصد ندارد اشتباهات تزارها و بلشویک‌ها را تکرار کند. در این راستا محور سوریه می‌باید در چارچوب سیاستی که کرملین در منطقه تعیین کرده، بالاجبار از لبنان بگذرد. و دلیل شکست در جنگ 33 روزه، رویکرد نوین و ویژة کرملین به مسئلة لبنان و روابط اسرائیل با کشور سوریه بود، نه از جان‌گذشتگی حزب‌الله!

امروز می‌بینیم که به صراحت جناح‌های سنتی حاکمیت در لبنان منزوی می‌‌شوند. در جبهة مسلمانان، پایان کار «خاندان» رفیق‌حریری را شاهدیم، و در میان جناح‌های مسیحی‌مسلک سمیر جعجع، ولید جنبلاط و دیگر جناح‌ها تا زباله‌دان راهی ندارند. این در حالی است که ژنرال آعون، «قصاب» صاحب‌نام ارتش لبنان، و یکی از مهره‌های شناخته شدة فرانسه در این کشور، با وجود تعلق به جناح «مسیحی‌مسلک»، جهت تأمین آیندة سیاسی برای جماعت وابسته به خود، پس از بازگشت به «میهن»، در جبهة حزب‌الله خیمه‌ای فراهم آورده!‌ حملات نظامی اسرائیل در چنین شرایطی نتایج مورد نظر را به هیچ عنوان به دست نخواهد داد. نخست اینکه کشور اسرائیل مستقیماً توسط نیروهائی که قدرت‌آتش آنان از حد و میزان «حزب‌الله» بسیار فراتر می‌رود آناً گلوله‌باران خواهد شد. از طرف دیگر، شرایط استراتژیک جهانی،‌ پایان کار «استخر» سازمان آتلانتیک شمالی را به صراحت نوید می‌دهد.

شاید در همین راستاست که امروز شاهد سفر علیاحضرت ملکة انگلستان به کشور ترکیه هستیم!‌ در مورد ترکیه مطالب زیادی نوشته‌ایم، که مهم‌ترین محور این مطالب بر مسئلة عدم‌کارائی گزینة اسلامی در این کشور تکیه داشته. شاهد بودیم که آمریکائی‌ها تا چه حد نسبت به روی کار آوردن یک دولت اسلام‌گرا در ترکیه از خود شور و حرارت نشان دادند. در واقع، پس از ورود عبدالله گل به کاخ ریاست جمهوری ترکیه، نخست وزیر اسلام‌گرای این کشور، اردوغان، دست در دست همسر محجبه‌اش،‌ تحت عنوان میهمان ریاست جمهوری آمریکا پای به کاخ سفید گذاشت!‌ این نوع سیاستگذاری در شرایط فعلی بیشتر حکایت «گرفتن دست پیش برای پس نیافتادن» است. آمریکا ظاهراً به این نتیجة بسیار مشخص رسیده که در صورت حمایت بیشتر از «لائیسیته» در حاکمیت کشور ترکیه، بالاجبار می‌باید با نفوذ کامل و تمام عیار کاخ‌سفید در این کشور خداحافظی کند. به همین دلیل جماعت آخوندهای فکل‌کراواتی را پیش کشیده، به این امید واهی که با تکیه بر اینان بتواند بر مرده‌ریگ بحران‌های «دینی» میان امپراتوری‌های عثمانی و تزاری تکیه کرده، ترکیه را در دروازه‌های جنوبی مناطق نفوذ روسیه تبدیل به یک بشکة باروت کند. بشکه‌ای که مسلماً فتیلة آن در دست کاخ سفید خواهد بود.

و سفر اخیر ملکة انگلستان، که نهایت امر ورای تمامی ادعاهای مشروطیت حاکمیت در این کشور، نمایندة تام و تمام تصمیم‌گیرندگان سیاسی در امپراتوری انگلستان است، از مناطق مشخصی در سواحل دریای مرمره و دریای سیاه، در واقع تأکیدی است بر حمایت بی‌قید و شرط ارتش انگلستان از حاکمیت غرب بر آبراه‌های استراتژیک مدیترانه!‌ و نوعی «اولتیماتوم» به روسیه!‌ خلاصة کلام، غرب از اینکه بالاجبار جبهة لبنان را همانطور که در بالا گفتیم به نفع نفوذ سوریه از داده، بسیار خشمگین است، ولی امتداد این جبهه به درون خاک ترکیه و ایجاد محور «روسیه، ترکیه، سوریه، لبنان» برای غرب دیگر جای خشم نخواهد گذاشت، کار مسلماً به جنگ خواهد کشید. این پیامی است که علیاحضرت با دیدار فعلی از کشور ترکیه برای کرملین می‌فرستند.

در مطلب امروز متأسفانه امکان گسترش این تحلیل به بررسی‌ اوضاع کشور ایران را نداریم. ولی همانطور که می‌توان حدس زد آنچه در ترکیه و لبنان در جریان است با سیاستگذاری‌ها در ایران فاصلة چندانی نخواهد داشت. سئوال اصلی اینک می‌باید در ذهن پژوهش‌گر آماده شده باشد. حال که با تحولات اخیر،‌ شکست نظامی غرب در لبنان تبدیل به یک شکست ساختاری و سیاسی شده، آیا غربی‌ها در شرایطی قرار دارند که بتوانند از گسترش نفوذ کرملین در مرزهای مستقیم روسیه پیشگیری کنند؟ فراموش نکنیم که ترکیه همسایة کشور روسیه است!‌ جواب به این سئوال مسلماً ساده‌تر از آن است که برخی حدس می‌زنند؛ نفوذ در مرزهای مستقیم یک قدرت بزرگ، فقط طی دوران جنگ سرد و اعمال راه‌بندهای ویژه‌ای که این «جنگ نفرت‌انگیز» برای بشریت به همراه آورده بود امکان‌پذیر شد. امروز چنین کاری غیرممکن است، و لشکرکشی‌ غربی‌ها به عراق و افغانستان در واقع تلاشی مذبوحانه جهت «برقرار نگاه‌ داشتن»‌ همین صورتبندی‌های پوسیدة جنگ سرد است.

در واقع، تهدیدات علیاحضرت بر علیه کرملین در شرایط بسیار نامیمونی از کاخ باکینگهام سر بر آورده، شاید انگلستان با یک تجدید نظر کلی در سیاست‌های استعماری خود در منطقه، بتواند به قول فرانسوی‌ها، «حال که خانه و کاشانه بر باد رفته، مبل و صندلی را حفظ کند!‌» ولی این نوع سیاستگذاری جدید در شرایطی که آمریکائی‌ها تا خرخره در افتضاح عراق درگیر شده‌اند، فقط به قیمت فروپاشی اتحادهای سنتی در دو سوی آتلانتیک امکانپذیر خواهد شد!‌ و یکی از دلائل حضور علیاحضرت را نیز می‌باید به احتمال زیاد، اعلام حمایت از همین «اتحاد» فروپاشیده، در برابر ساختارهای معترض در درون حاکمیت انگلستان تحلیل کرد. مسلماً معترضین بر این واقعیت تکیه دارند که، کار آمریکا در منطقه به پایان رسیده، و دنباله‌روی انگلستان از یانکی‌ها نهایت امر می‌تواند به فروپاشی گسترده‌ای در اروپای غربی منجر شود. نگرانی‌ای که می‌باید در همین مقطع موضوعیت‌ آنرا تأئید کنیم.

فراموش نکنیم که در دورة ویژه‌ای زندگی می‌کنیم، و افکار عمومی هر چند از نظر سیاست‌بازان بی‌ارزش به شمار آید، نهایت امر تعیین کنندة واقعی در رزمایش‌های سیاسی‌ شده‌. و امروز افکار عمومی با بحران‌سازی، جنگ‌بازی، و کشتار بیرحمانة مردم به دست ارتش‌های غربی به هیچ عنوان سر سازگاری نشان نمی‌دهد.




...

۲/۲۴/۱۳۸۷

خوجه و خواجه!


رئیس جمهور «مردمی» کشور ایران، امروز به پرستاران قول و قرارهای فریبنده‌ای داده! نخست اینکه ساعات کار آنان را تقلیل می‌دهد، و دیگر اینکه 200 پرستار نمونه را به سفر حج می‌فرستد! و پرستاران همگی جیغ زده‌اند: «بر این مژده گر جان فشانیم رواست!» اصلاً برای به در کردن خستگی ناشی از کار مفرط، چه کاری بهتر از سفر حج! در گرمای تابستان در چادرها آب خنک می‌خوریم، و بعد هم سنگ می‌زنیم به این شیطان و آن شیطان، و در صحرای حجاز حسابی تفریح می‌کنیم! خصوصاً که احمدی‌نژاد قول داده،‌ این سفر «سرنوشت‌ساز»‌ با حضور یک «همراه» توأم باشد!‌ نمی‌دانیم «همراه» دیگر چه صیغه‌ای است؟ فارس نیوز که چندی است در خیمة سلطنت و شاهنشاهی «چادر اسلامی» زده، عکس جالبی هم از حضرت ریاست جمهوری در حین اعطای «هدایای» اسلامی به پرستاران منتشر کرده، ‌ و در ذیل چنین آورده:

«رئيس جمهور در ديدار با پرستاران نمونه به آنان قول داد تا از تصويب لايحه كاهش ساعت كاري آنان حمايت كند، هزينه سفر حج عمره يك نفر همراه را با 200 پرستار نمونه تقبل كرد[...]»

نمی‌دانیم حضرت رئیس جمهور به فهرست این هدایای «الهی» شیر شتر را هم بالاخره اضافه می‌کنند یا خیر؟ که از قدیم گفته‌اند، «سفر به حجاز بدون شیر شتر اصلاً جایز نباشد!»‌ در ثانی، خبرگزاری‌های مخفی گزارش می‌دهند که آقازاده‌های جمکران و اوباش «همراه»، وقتی از دست‌ودل‌بازی حضرت رئیس جمهور آگاه شدند، همگی دبه در آورده‌اند که دیگر برای گردش و استراحت به کاپاکابانا و ریویرا نخواهند رفت، و با شعار «اگر نخوردیم نان گندم دیدیم دست مردم!» تقاضا کرده‌اند که آن‌ها را هم مثل پرستاران به سفر حج بفرستند! شاهنشاه عبدالله آل‌وز‌وز، کلیددار کعبه، وقتی از این تظاهرات «ملی ـ میهنی» مطلع شدند، در یک نامه برای احمدی نژاد توضیح داده‌اند که، متأسفانه برای این جماعت شیرشتر به اندازة کافی نداریم. البته پدرسوخته دروغ می‌گوید! نمی‌خواهد که مردم ما «عزت»‌ و «اقتدار» داشته باشند، ولی پرزیدنت ما حواس‌شان خیلی جمع است، و فریب امپریالیسم را نخواهند خورد!‌ ایشان همانطور که به زبان عربی برای مردم جهان در وبلاگ‌شان همیشه مطالب آموزنده به «چاپ» می‌رسانند، در نامه‌ای به سراپردة حضرت شاهنشاه به زبان سلیس عربی می‌فرمایند: «یااخی! الحمار و الحمار! المشابه والمشابه!» ترجمة فارسی جملة جادوئی ایشان این است که، «ای برادر دینی، اینان مشتی الاغ‌اند!‌ مشابه بدهید، مشابه هم بدهید می‌خورند!» و حضرت شاهنشاه حجاز با دیدن این جملات لبخندی موذیانه زده مهترباشی را آناً خبر ‌کرده‌اند. و اینچنین بود که امت به «چیزی» دست یافت که اشتباهاً در آغاز کار فکر می‌کرد «عزت» و «اقتدار» است!

خبرنگار ویژه و اعزامی وبلاگ «سعید سامان» از هم اینک خود را آماده کرده که اگر وعده‌های حضرت مهرورزی به واقعیت پیوست، با لباس مبدل، کاروان پرستاران نمونه و خصوصاً‌ فرد «همراه» را از نزدیک دنبال کرده، امت را در جریان چند و چون مسائل قرار دهد. اگر هم مثل وعده‌های انتخاباتی و همان «پول نفت» که قرار بود سر سفره بیاید، ولی سر زا رفت، وعده‌های‌شان به آب گوزید، اصلاً اهمیت ندارد. ما مردم به این گوزها عادت کرده‌ایم، خبرنگار اعزامی هم کار خودش را ادامه می‌دهد، و شرح‌ حالی از روند امور «آقازاده‌ها» در دیار حجاز خدمت امت ارائه خواهد کرد. در هر حال حیف است که این فرصت الهی را از دست داده و در جای خود ساکت بنشینیم. و از قدیم هم اصلاً نگفته‌اند: «ساکت ننشین که سکوت جرم است!»

ولی «فارس‌نیوز» امروز «حجت با امت» تمام کرد! و در دو خبر جداگانه، دو عکس از مقامات عربستان سعودی انداخت، تا تمامی قضایا روشن شود! عکس اول متعلق به «عبدالعزیز خوجه» سفیر عربستان در لبنان است؛ و خوجه در این عکس خندان است!‌ حتی دندان‌های آسیاب و پر شده‌اش را هم می‌بینید. البته حجاب‌اش را رعایت کرده؛ دهانش را فقط برای شما باز کرده. انگار رفته باشد دندان‌سازی! فارس نیوز اضافه می‌کند:

« سفير عربستان سعودي به همراه خانوادة خود از راه دريا به قبرس گريخت.»

ای دل غافل! دیدید چه شد؟ «خوجه» رفت و ما نگفتیم «خر بخندد!»‌ غافل از اینکه به قبرس هم می‌رفت. حکایت زیره بردن به کرمان شده. ولی چه کنیم، در دوران سختی کبوتر با کبوتر، باز با باز، کند خوجه با ... همه به «هم‌نوعان‌شان» پناه می‌برند. در توضیح این «فرار بزرگ»، خبرنگار «زیرزمینی» ما اطلاع می‌دهد که گویا بعضی آقازاده‌ها و اوباش «همراه»، زرنگی کرده از توطئة شاهنشاه عربستان پرده‌ برداشته‌اند، و عین مولای‌شان علی، یک نامه برای «مالک خوجه» فرستاده‌اند که در آن آمده:

ای «خوجه»! بوکه خواجه شوی تو!
شیر شتر و ک ... عرب بر حرم‌ات باد حرام!

و «خوجه» که اینان از پیش شناختندی، و نان با ایشان بر سفرة امپریالیسم بسیار خوردندی، عیال را گفتندی، «مادر قحبه بجنبندی!‌» «آل‌مجوس» حمله کردی،‌ و باید بگریزیم، که این خواجه‌زادگان از خواجگی نسب فقط به آقامحمدخان ‌می‌برند. هر چه بی‌عرضه‌تر، شقی‌تر، و هر چه منفورتر، نزد یکدیگر عزیزتر! اینچنین بود که «خوجه» گریخت، ولی قبل از گریختن دهانش را باز کرد تا خبرنگار «فارس‌نیوز» از حلقوم‌اش عکسی برای امت بگیرد، و بگذارد در «ال‌اینترنت»!

البته فارس‌نیوز همانطور که گفتیم، «حجت با امت تمام کرده»! در آخر خبر فرار «خوجه» می‌نویسد:

« جمهوري قبرس كشوري جزيره‌اي است كه در شرق درياي مديترانه واقع شده و پايتخت آن نيكوزيا است.»


بله، کشور فرهیختگی است و پایتخت آن هم اینهمه «عشوه»! مثلاً فارس‌نیوز در انتهای خبری از ینگه‌دنیا خواهد نوشت: «آمریکا کشوری شبه‌جزیره‌ای است که به همت امام و دولت خدمتگزار مدت مدیدی است فعلاً وبال گردن ملت ایران شده! نام پایتخت را هم فردا آپ‌لود می‌کنیم!»

در آخر بهتر است چند کلام هم از عکس دیگری بگوئیم. عکس یکی دیگر از شیوخ عربستان که فر شاهنشاهی
ـ در عربستان، فر شاهنشاهی همان چفیة پیچازی قرمز و سفید است ـ از سر و کله‌اشان آویزان شده. همانطور که حدس می‌زنیم حجاب‌شان را کاملاً رعایت کرده‌اند!‌ حتی گشت «منکرات» هم نمی‌تواند از ایشان ایراد بگیرد. فقط حضرت شیخ، با یک جفت چشم «هولناک» از زیر چفیه مخاطب بدبخت را هدف قرار داده‌اند. اول فکر کردم یکی از زنان حرم خاتمی است؛ و برای حقوق مساوی دست در دست ملایان و آخوندها تظاهرات به راه انداخته. ولی دیدم خیر! ایشان اصلاً پوست سگ به صورت کشیده‌اند! مسئله حقوق مساوی و به قول جمکرانی‌ها «جنسیتی» اصلاً در کار‌ نیست! جریان بیشتر حالت «اگر حرف بزنی می‌دهم سنبلت‌ را ببرند شده!» معلوم نیست با ایشان چکار کرده‌اند که اینهمه حرص و جوش می‌خورند. حتی یک دمل گنده هم زیر چشمان ملوکانه‌اشان زده که کم مانده در دیافراگم دوربین‌ عکاسان بترکد و خون و چرک اسلام و مسلمین همه جا را بگیرد. ولی فارس‌نیوز مثل همیشه جواب را دارد، و می‌نویسد:

« دعواي وزير خارجه عربستان با نماينده سوريه بر سر ايران و حزب‌الله»


نمی‌دانستیم وزیر خارجة عربستان با همتای سوری‌اش بر سر ایران و حزب‌الله دعوا می‌کند! به یاد فیلم‌فارسی‌های عهد عتیق ‌افتادیم که داش‌مشدی‌ها سر رقاصة کافه با هم گلاویز می‌شدند. ولی اینجا هم فارس‌نیوز ما را «راهنمائی‌» می‌کند و معلوم می‌شود که طرف سوری دل در گروی «امت» دارد؛ طرف عربستانی هم مجنون سینیوره شده! با دیدن این عکس فکر کردیم اگر حکومت اسلامی چند بشکه نفت بیشتر به سوریه بدهد، هیئت سوری ممکن است شیخ «آل‌گیسو» وزیر خارجة عربستان را با همان چفیه درسته بخورند. به همین دلیل توصیه می‌کنیم که در آینده به سوری‌ها کمتر نفت بدهند؛ که در چنین مواردی از قدیم گفته‌اند: «کار نیکو کردن از نکردن است!»





...

۲/۲۳/۱۳۸۷

فرانسه و ماه مه!




در مورد حوادث ماه مه سال 1968 مطالب زیادی به زبان فارسی بر خطوط اینترنت به چشم می‌خورد. مسلماً واقعیات تاریخی در بارة این رخدادها را می‌باید جائی در میانة تمامی این مطالب جستجو کرد. ولی تحولات ویژه‌ای که طی ماه مه 68 و تابستان متعاقب آن در فرانسه به وقوع پیوست کمتر در بطن تاریخ این کشور و روابط گستردة این قدرت استعماری رو به زوال مورد بررسی قرار گرفته. خلاصه بگوئیم، مطالب بیشتر به «شرح وقایع» از زبان روزنامه‌نگاران و شرح‌حال نویسان آن دوره محدود شده؛ تحلیل مسائل جامعة فرانسه، وضعیت سیاسی و اقتصادی این کشور پس از پایان جنگ دوم، آزادی‌های مطبوعات و رادیو و تلویزیون در دورة ژنرال دوگل و بسیاری مطالب دیگر عملاً در این تحلیل‌ها غایب مانده‌. در مطلب امروز تلاش خواهیم کرد ابعاد نوینی از بحران 1968 فرانسه ارائه دهیم، ابعادی که به دلائلی در مطالب دیگران به سکوت برگزار شده.

در همین مقطع می‌باید عنوان کنیم که بحران بهار و تابستان سال 1968 صرفاً به کشور فرانسه محدود نمی‌ماند؛ تمامی اروپا در این سال دستخوش تغییرات وسیع سیاسی شد. ولی هیچیک از کشورهای اروپای غربی به اندازة فرانسه از این تغییرات تأثیر نپذیرفت؛ شاید به این دلیل است که بحران سال 68 ‌ با نام کشور فرانسه در خاطره‌ها عجین شده. از طرف دیگر تحلیل مسائل این دوره بدون در نظر گرفتن شرایط سیاسی و اجتماعی ویژة کشور فرانسه عملاً غیرممکن است. چرا که همین ویژگی‌ها باعث شد کشور فرانسه طی این بحران فزایندة سیاسی که سریعاً طی روندی بسیار پیچیده تبدیل به نوعی «فرهنگ اجتماعی» شد، بیشتر از دیگر کشورها از این تحولات تأثیر پذیرد.

بررسی مسائل فرانسه طی سال 1968 عملاً خوانندة موشکاف را به تبعات تحولات دوران پایانی جنگ دوم جهانی می‌برد. همانطور که می‌دانیم کشور فرانسه طی جنگ دوم جهانی نتوانست به صراحت «اردوگاه» خود را تعیین کند. این کشور از یک طرف درگیر تعلقات وسیع توده‌های روستائی به مذهب‌ و بنیاد کلیسای کاتولیک بود، و از طرف دیگر، به دلائلی خود را پیشتاز مبارزات «لائیک» در سطح جهانی معرفی می‌کرد. این «تضاد» بنیادین نهایت امر باعث شد که کشور فرانسه، هم از نظر جغرافیائی و هم از نظر ساختار نظامی و خصوصاً «روشنفکرانه»، طی بحران جنگ دوم، ‌ عملاً به دو نیمه تقسیم شود. یک «نیمه» خود را نزدیک به الهامات مذهبی فاشیسم ایتالیا و سوسیال‌ناسیونالیست‌ها، یا نازی‌های آلمان می‌دید، و نیمه‌ای دیگر با التفات به نظریات چپ، خصوصاً بولشویسم و آنارشیسم، به تحولات عظیم جنبش‌های اجتماعی و سیاسی در اسپانیا چشم دوخته بود.

ولی در اینکه «حاکمیت» در کشور فرانسه از آن کدام «نیمه» بود، نمی‌باید دچار تردید شد. فرانسه چون دیگر کشورهای اروپای غربی، در هنگام پای گذاشتن به دوران پساجنگ اول، با پدیده‌ای بسیار هولناک روبرو شد: آوارگی وسیع توده‌ها، شکل‌گیری حلبی‌آباد‌ها در اطراف شهرهای بزرگ، بی‌بضاعتی مردمان و فروپاشی عظیم ساختارهای اجتماعی، و ... تمامی این «تحولات» فقط یک نتیجه می‌توانست داشته باشد: تقویت چپ‌گرائی در میان دانشجویان، متفکران و فعالان اجتماعی. در عمل، ریشه‌های قدرت‌یابی فاشیسم در ایتالیا و نازیسم در آلمان نیز عکس‌العمل حاکمیت‌های سرمایه‌داری بود به گسترش نظریات چپ در جامعة پساجنگ اول. پر واضح است که در چنین شرایطی قدرت‌های حاکم، کلیساهای رنگارنگ، بنیادها و تشکیلات مختلف مذهبی، دولتی، خصوصاً پلیس و ارتش از حاکمیت‌های فاشیستی حمایت می‌کردند. از همکاری بانکداران انگلستان و آمریکا با مؤسسات وابسته به فاشیست‌ها در آلمان و ایتالیا، مدارک و شواهد بسیاری در دست است. به طور مثال خانوادة کندی، که یکی از اعضای وابسته به «محفل ایرلندی‌های»‌ کاتولیک آمریکا به شمار می‌رود، از طرفداران «جنبش» نازی‌های آلمان بود.

روزی که آلمان آغازگر جنگ دوم جهانی شد، این سئوال مطرح بود که عملاً چه کسانی مسببین اصلی جنگ دوم هستند: فاشیست‌های آلمان و ایتالیا، یا سرمایه‌داران انگلستان آمریکا؟ چرا که حامیان این فاشیست‌ها همگی در مجلس اعیان و عوام انگلستان نشسته بودند. ولی طی گذشت چند ماه از آغاز جنگ، علیرغم تبلیغات وسیع نازی‌ها، خصلت ضدبلشویک فاشیست‌ها به صراحت خود را نشان داد. ‌در این دوره شاهدیم که ارتش آلمان نازی، دست در دست کارشناسان نظامی انگلستان، آمریکا و حتی فرانسه در کشور اسپانیا با جمهوری‌خواهان می‌جنگید!‌

همانطور که می‌توان حدس زد، بحران جنگ دوم عملاً کار را به «تضادهائی» غیرقابل درک کشانده بود. انگلستان در مقام نخستین قدرت استعماری آنروزها، نمی‌توانست بپذیرد که با به قدرت رسیدن یک جنبش «آنارشیست» در اسپانیا اهرم‌های سیاست‌گذاری لندن در دریای مدیترانه و جبل‌الطارق متزلزل شود. در عین حال، همین انگلستان نمی‌توانست سیاست‌های اروپای مرکزی و شرقی را صرفاً در ید اختیار آلمان هیتلری و بلشویسم روس رها کند. حاکمیت انگلستان هم خواستار حضور و تأثیر گذاشتن بر روند دیپلماسی در اروپای شرقی بود، و هم قصد مبارزه با استیلای بلشویسم و کمونیسم در قارة اروپا را داشت. این صورتبندی کاملاً پیچیده فقط به یک راه‌ منتهی ‌شد: آغاز یک جنگ جهانسوز برای تقسیم دوبارة کارت‌ها در سطح استراتژیک و جهانی. می‌باید قبول کرد که انگلستان با همکاری ایالات متحد در اینکار به موفقیتی تاریخی دست یافت؛ به قیمت چهار سال جنگ و کشتار میلیون‌ها انسان!‌

بدیهی است که کشور فرانسه در چنین میدانی تکلیف سیاسی و نظامی خود را نداند!‌ این کشور از یک طرف وابستگی بسیار نزدیکی به محافل اقتصادی و سیاسی انگلستان ایجاد کرده بود، و از سوی دیگر روابط ویژة فرانسه ـ نظامی، مذهبی، تاریخی ـ با اروپای مرکزی، خصوصاً با سرزمین گسترده‌ای که شامل هلند، بلژیک، مناطق شمالی ایتالیا، و کشورهای آلمانی زبان می‌شود، به فرانسه اجازه نمی‌داد در برخورد با مسائل این مناطق فقط بر پایة منطق «لندن» استدلال کند. همانطور که گفتیم فرانسه طی بحران گستردة جنگ جهانی، هرگز نتوانست «اردوگاه» خود را صریحاً انتخاب کند. این تذبذب در بطن سیاست فرانسه عواقب بسیار وخیمی به همراه آورد؛ و هنگامی که آنگلوساکسون‌ها ـ انگلستان و آمریکا ـ که به صورت مخفیانه با آلمان نازی همداستان بودند، به این نتیجة قاطع رسیدند که حمایت از هیتلر برای شکست بلشویسم بیهوده است، و نهایت امر می‌باید جهت حفظ موجودیت خود و جلوگیری از فروپاشی در اروپای غربی، با بلشویسم همداستان شده، آلمان نازی را از میان بردارند، ارتش فرانسه با یونیفورم رایش سوم در جبهه‌ها برای پیروزی آلمان می‌جنگید! در نتیجه، فرانسه نمی‌توانست از چرخش انگلستان و آمریکا در این زمینه پیروی کند، مگر اینکه چندپارگی و فروپاشی درونی را نیز به جان بخرد. این چندپارگی در فرانسه همزمان به دو دولت طرفدار نازی‌ها، و دو نظریة سیاسی «ضدنازی» موجودیت داد. دولت ویشی تحت نظارت و با حمایت ارتش آلمان در جنوب فرانسه مستقر شد، و دولت اشغالگران آلمانی در شمال فرانسه! در این دوره، دو نظریة سیاسی نیز در جبهة مخالفت با آلمان چشم به جهان گشود: نظریة «فرانسة آزاد»، ‌ ساخته و پرداختة ژنرال دوگل و محافل آنگلوساکسون‌ها، و «نهضت مقاومت» که جنبشی بود چپگرا، بسیار ریشه‌دار و وابسته به انترناسیونال سوسیالیسم!

اگر تاریخچة دولت ویشی و دولت اشغالگران در شمال فرانسه،‌ برای ما از اهمیت زیادی برخوردار نیست، نظریه‌های «فرانسة آزاد» و «نهضت مقاومت» و تأثیرات سیاسی‌ آن‌ها بر آیندة فرانسه بسیار مهم است. بر اساس اظهارات مورخین در فردای امضاء قرارداد تسلیم ارتش فرانسه به آلمان، پروژة «فرانسة آزاد» توسط یک ژنرال ناشناس به نام «دوگل»، در ارتباط نزدیک و مستقیم با ارتش انگلستان در شهر لندن پایه‌ریزی می‌شود!‌ البته در چند و چون این مسائل می‌باید کمی دقت نظر به خرج داد. چرا که مؤثرترین مبارزان در سرزمین فرانسه به هیچ عنوان به «فرانسة آزاد» وابسته نبودند. محفل «فرانسة آزاد»‌ بیشتر چشم به حمایت ارتش انگلستان در شمال آفریقا داشت. این محفل قصد آن داشت که از طریق مستعمرات فرانسه در سرزمین گسترده‌ای که در جنوب دریای مدیترانه آنروزها «مغرب»‌ خوانده می‌شد، و امروز به سه کشور مراکش، الجزایر و تونس تبدیل شده،‌ با تشکیل جبهه‌ای از فرانسویان «از جان گذشته» و نظامیان مخالف رایش، تحت نظارت و حمایت مالی انگلستان در برابر گسترش نفوذ ارتش آلمان در این منطقه راه‌بند ایجاد کند.

همانطور که می‌توان حدس زد پروژة «فرانسة آزاد»، ارتباط زیادی با آزادی کشور فرانسه از چنگال فاشیسم نداشت. این «طرح» نهایت امر وزنه‌ای بود در دست انگلستان که در صورت گسترش دامنة نفوذ ارتش رایش به آفریقا بتواند در چانه‌زنی‌های سیاسی میان لندن و برلن کفة موازنه در این منطقه را به نفع منافع انگلستان منحرف کند!‌ داستان «وطن‌پرستی‌های»‌ دوآتشة ژنرال دوگل نقل و نباتی است که بعدها به این قصة سیاسی اضافه کرده‌اند. ژنرال دوگل در عمل یک افسر وابسته به دربار انگلستان بود.

در حالیکه «نهضت مقاومت» از چپگرایانی تشکیل می‌شد که در جنگ جمهوریخواهان اسپانیا ریشه داشتند. اینان عملاً ماه‌های طولانی بر علیه ارتش انگلستان، ‌آلمان نازی و فاشیست‌های اسپانیا جنگیده بودند، و ژنرال دوگل به هیچ عنوان چشم دیدن اعضای این «نهضت» را نداشت!‌ از طرف دیگر کسانیکه در عمل، جنگ با فاشیسم را پیشتر از این‌ها در اسپانیا آغاز کرده بودند، برای حرف «حضرت» ژنرال «تره خرد نمی‌کردند»! در شرایطی که انگلستان و آمریکا به این صرافت افتاده بودند که در همکاری و همگامی با بلشویسم می‌باید کار هیتلر را یکسره کنند، فرانسه هنوز از طریق دو دولت دست‌نشانده، هم پای در خیمة آلمان داشت، هم با تکیه بر طرح «فرانسة آزاد»، در جنوب دریای مدیترانه همکار ارتش انگلستان شده بود، هم در جنگ داخلی اسپانیا همگام با فرانکو بر علیه جمهوری‌خواهان می‌جنگید، و هم در جنگ با فاشیسم در داخل خاک فرانسه و حتی در کشور اسپانیا، یکی از پیشروترین ملل اروپا به شمار می‌رفت!‌

تمامی این تضادها، در فردای «پیروزی» آنگلوساکسون‌ها و بلشویک‌های روس بر آلمان نازی مستقیماً به زندگی سیاسی کشور فرانسه وارد شد. شاهدیم که پس از حملة متفقین به سواحل کشور فرانسه در منطقة نرماندی، ارتش‌ اشغالگر انگلستان و آمریکا، نه تنها به تدریج خود را جایگزین ارتش آلمان نازی می‌کرد، که همزمان در کشور فرانسه زمینة به قدرت رساندن نظامیان محفل «فرانسة آزاد» را به فرماندهی ژنرال دوگل فراهم می‌آورد. چندی پس از تسلیم بی‌قید و شرط آلمان، شاهدیم که ژنرال دوگل در رأس تشکیلاتی به نام «دولت موقت جمهوری فرانسه» قرار می‌گیرد. آنچه مورخان رسمی و دولتی در این مقطع عنوان نمی‌کنند، این اصل کلی است که «دولت موقت» و شخص ژنرال دوگل، خارج از حمایت ارتش‌های اشغالگر، به دلایلی که در پی خواهیم آورد، نزد مردم فرانسه از هیچ نوع مشروعیتی برخوردار نبودند. دوگل طی 16 سال حضور در رأس حاکمیت فرانسه، هر بار برای توجیه نقطه‌نظرهای سیاسی خود به آراء عمومی مراجعه کرد با شکستی سنگین روبرو شد! در دو نوبت، به دلیل مخالفت دوگل با قانون اساسی جمهوری چهارم، قانونی که در آن پارلمان از قدرت فزاینده‌ای برخوردار بود،‌ رفراندوم برگزار کردند، و هر دو بار دوگل در صندوق‌های رأی از مردم شکست خورد. با این وجود، وی طی 16 سال بر جمهوری چهارم فرانسه حکومت کرد. سرانجام در بحران 1968 دوگل و جمهوری چهارم وی به دست مردم، از قدرت ساقط شد. ولی پیش از سقوط آنچه «گلیسم» می‌خوانند، می‌باید عنوان کرد که آوازة استبداد سیاسی‌ای که دوگل بر فرانسه حاکم کرد، عملاً به مطبوعات جهانی کشیده شد. مخالفان وی نه تنها دوگل را به اعمال دیکتاتوری، که به حمایت از محافل شکست خورده و وابسته به نازی‌ها در کشور فرانسه متهم می‌کردند. تا جائیکه دوگل جهت توجیه مواضع خود، در سال 1958 در یکی از معروف‌ترین نشست‌های خبری‌اش می‌گوید:

«منصفانه بگوئیم، چه کسی باور خواهد کرد که من در 64 سالگی کار سیاسی خود را به عنوان یک مستبد آغاز کنم؟»


البته کار سیاسی دوگل به عنوان یک نظامی مستبد، مسلماً‌ قبل از این تاریخ آغاز شده بود، ولی بر اساس آنچه پیشتر گفتیم، شخصیت «مبهم» و «چندجانبة» ژنرال دوگل را می‌باید در چارچوب شرایط سیاسی ویژة کشور فرانسه تحلیل کرد.

بارها در روند بررسی مسائل جهانی شنیده‌ایم که در فردای پیروزی متفقین بر کشورهای محور، نقشة جهان توسط فاتحین از نو ترسیم شد. در اینکه این «نقشة نوین» وجود داشت امروز شکی نداریم؛ حداقل ایجاد آنچه «پردة آهنین» لقب گرفت نشان می‌داد که این «نقشة نوین» خطوط بسیار مشخصی داشته. ولی در کمال تأسف اگر «پردة آهنین» از صراحتی ایدئولوژیک، اقتصادی و نظامی برخوردار بود، دیگر دیواره‌های امنیتی و سیاسی که پس از جنگ دوم در کشورهای جهان «کشیده» شد، به این اندازه روشن و واضح نبود. در این مرحله سعی خواهیم کرد هر چند به اختصار، در رابطه با کشور فرانسه این «دیواره‌ها» را تا حد ممکن بشکافیم.

همانطور که پیشتر گفتیم کشور فرانسه در بحرانی که از اواخر سال‌های 1930 آغاز و در تابستان 1945 پایان یافت، عملاً موضع مشخصی اتخاذ نکرده بود. ولی پس از پایان جنگ دوم، برندگان این نبرد خونین ـ روسیه، آمریکا و انگلستان ـ جهت اجرای برنامه‌های خود از فرانسه پرس و جوئی نکردند!‌ در منطقه‌ای که به دست ارتش‌های آمریکا و انگلستان افتاده بود، برنامة آنگلوساکسون‌ها کاملاً روشن و واضح بود؛ این برنامه در جنوب غربی قارة اروپا به حمایت از دیکتاتوری‌های نظامی و دست‌راستی خلاصه می‌شد؛ نمونه‌های اسپانیای فرانکو و پرتغال تحت حاکمیت سالازار! در دیگر مناطق اروپای مدیترانه‌ای، سعی ایالات متحد بر تمرکز محافل مافیائی بر محور دولت‌های محلی بود! و در همین راستا شاهد قدرت یابی محافل مافیائی در ایتالیا و یونان، خصوصاً در جزایر مدیترانه هستیم، و در امتداد همین سیاست است که حتی جزیرة کرس، تحت حاکمیت فرانسه نیز عملاً به دست مافیای محلی می‌افتد. طی سال‌های دراز جنگ‌سرد، در نظر کاخ‌سفید، تشکیلات مافیا، همچون «آفریکانرهای» آفریقای جنوبی،‌ برای سرکوب حرکت‌های سوسیالیستی یکی از مهم‌ترین شرکاء واشنگتن به شمار می‌رفتند! و شاهدیم که درست پس از فروپاشی دیوار برلن، واشنگتن حمایت از بساط «آفریکانرها» را در آفریقای جنوبی ملغی کرد. طی چند سال اخیر نیز شاهد عقب‌نشینی گستردة محافل مافیائی در نیویورک و سیسیل هستیم!

در دیگر مناطق اروپا، هلند و اروپای شمالی ـ دانمارک، سوئد، نروژ ـ خصوصاً آلمان اشغال شده،‌ کشورهائی که یا بنیانگذار نازیسم بودند، و یا سال‌های دراز از همکاران نزدیک ارتش آلمان، اصل کلی بر حمایت از سرمایه‌داری نوپا و جایگزینی ایدئولوژی «نازیسم»، با لیبرالیسم و حتی سوسیال دمکراسی بود. و در همین راستا است که، طی سال‌های پس از جنگ شاهد سر بر آوردن سوسیال دمکراسی‌های «دلفریب» اروپای شمالی هستیم، نمونه‌هائی که نه به دلیل ساختارهای منسجم و متقن در تفکر سیاسی ملت‌های این مناطق، که صرفاً جهت توجهیات استراتژیک پای به میدان سیاست اروپای شمالی گذاشته بودند. ولی به صراحت می‌بینیم که در این میان باز هم وضعیت فرانسه کاملاً مبهم باقی ماند. این «ابهام» در واقع نتیجة همان آشفتگی نظری سیاسی است که از سال‌های پیش از جنگ دوم بر این کشور سایه‌ انداخته بود.

با نگاهی به گذشتة فرانسه، شاهد حمایت شدید ارتش‌های اشغالگر آمریکا و انگلیس از شخص ژنرال دوگل هستیم؛ می‌باید این اصل را قبول کرد که در ویراستی مشخص، آنگلوساکسون‌ها، فرانسه را در مقام اسپانیای ثانی می‌دیدند. در واقع پس از اشغال فرانسه توسط متفقین، طی سالیان دراز، پاریس از حق انتخاب شهردار محروم بود! این واقعیت که شهر پاریس، از لحظة «آزادی» به دست ارتش‌ متفقین تا سال 1973 تحت حکومت نظامی اداره می‌شد، از نظر بسیاری از مورخان نشانة تمایل محافل آنگلوساکسون به اعمال سیاستی استبدادی بر کشور فرانسه است. در واقع نخستین شهردار انتخابی شهر پاریس، شخص ژاک شیراک، رئیس جمهور سابق این کشور بود!‌ از طرف دیگر، پس از سقوط نازی‌ها در فرانسه، شاهد حمایت شدید مردم در شهرهای کوچک و روستاها از نمایندگان حزب کمونیست فرانسه نیز هستیم! همان‌ها که اعضاء فعال «نهضت مقاومت» در دوران ویشی بودند. و پس از سقوط حکومت‌های وابسته به ارتش آلمان، در نخستین انتخابات شهرداری‌ها در فرانسه، حزب کمونیست فاتح همة انتخابات بود! و‌ محفل «فرانسة آزاد» آنقدرها از اقبال عمومی برخوردار نشد.

شکست محفل «فرانسة آزاد»‌ نشاندهندة عدم تمایل توده‌های مردم به سیاست‌های ژنرال دوگل است‌! ولی اعمال «حاکمیت»، حتی در کشوری چون فرانسه، ارتباط زیادی با شمارش آراء در صندوق‌های رأی نخواهد داشت. و فرانسه، علیرغم تمایل شدید توده‌های مردم به چپ، سالیان دراز تحت حاکمیتی راستگرا و آمرانه اداره می‌شد. در واقع طی این دوره، جنگ اسپانیا، در ویراستی سیاسی و عقیدتی، در کشور فرانسه جریان داشت.

بحران ماه مه 1968 در واقع واکنشی بود از جانب توده‌های مردم فرانسه، به ساختاری که توسط ارتش‌های اشغالگر از سال 1945 در این کشور استقرار یافته بود. این بحران سیاسی، که نهایت امر تبدیل به جهشی فرهنگی شد، بر خلاف آنچه برخی قصد القاء آنرا دارند آغازگر فصلی نوین در روابط سیاسی و اجتماعی کشورهای جهان نیست. طی بحران 1968، ملت فرانسه به ساختار پس از جنگ دوم اعتراض کرد، و این اعتراض تا به آن حد قوی و انعطاف‌ناپذیر بود که آنگلوساکسون‌ها، یا می‌بایست پای در سرکوب خیابانی مردم فرانسه می‌گذاشتند، و یا به حذف «ژنرال» از صورتبندی‌های حاکمیت این کشور تن می‌دادند. امروز به صراحت می‌دانیم که انتخاب آنگلوساکسون‌ها در آنروزها چه بود. در عمل، سرکوب خیابانی مردم در شهر پاریس، می‌توانست تمامی تصاویر دلفریبی را که دمکراسی‌های غربی از حضور فعال مردم در تعیین سرنوشت خویش ساخته بودند، از پایه و اساس منهدم کند. مردم فرانسه در ماه مه 1968، از فرو افتادن کشورشان به دامان یک فرانکیسم نوین جلوگیری کردند، و «ژنرال» محبوب را به همانجائی فرستادند که می‌بایست: بازنشستگی!‌ با این وجود شاهدیم که دیگر ملت‌ها در رد صورتبندی‌های استعماری و تحمیلی از اقبال فرانسویان برخوردار نشدند؛ به طور مثال، یک سال پیش از بحران 68، در کشور یونان، برخورد ارتش‌های اشغالگر انگلستان و آمریکا با توده‌های ناراضی مردم به نتیجة دیگری «منتهی» شده بود: حکومت سرهنگ‌ها!



...