۱۲/۱۴/۱۳۸۹

شیخ و شکسپیر!



پس از آنکه روزهای متمادی شرح و تفصیلات و در واقع تصاویر مونتاژ شدة درگیری‌های «خونین» در لیبی چشم خلق‌الله را «پر» کرد، و رسانه‌های جمعی این «درگیری‌های هولناک» را هر کدام به شیوة مورد پسندشان در بوق گذاشتند، گرد و خاک توفان رسانه‌ای در اطراف «بحران» لیبی تا حدودی فرو نشست. ناظران در شرایط فعلی این فرصت را خواهند داشت تا از نزدیک و به صورتی «عینی» به تحولات این کشور بنگرند.

البته در اینکه حکومت سرهنگ قذافی فاقد وجهة سیاسی و مشروعیت قانونی است حداقل ما تردیدی نداریم. ولی آنان که بر سر «کشتارهای» فرضی جناب سرهنگ سروصدا به راه انداخته‌اند، مسلماً در این مورد به هیچ عنوان با ما هم‌عقیده نخواهند بود. چرا که اینان پس از 40 سال بهره‌کشی از چنین رژیم انسان‌ستیزی، در مقطع فعلی فقط به دلیل تقابلی که ادامة حکومت سرهنگ قذافی با منافع‌شان ایجاد کرده، طرفدار «حقوق بشر» و این «حرف‌ها» در لیبی شده‌اند! حضور سرهنگ قذافی در رأس حاکمیت استعماری لیبی، و روش‌های «ویژة» اینحضرت در سرکوب فراگیر خلق‌الله تا آنجا که به یاد داریم تاکنون اشک از چشم هیچیک از همین «سیاستمداران» بشردوست سرازیر نمی‌کرد.

کاملاً بر عکس! همین چند سال پیش بود که جناب سرهنگ به پاریس تشریف آوردند و مقدار قابل توجهی تجهیزات نظامی از رئیس جمهور فرانسه خریداری فرمودند. و در عمل دیدیم که چند ماه پس از همین «خریدهای» کلان، دولت کارگری انگلستان هم به دلائل «انسانی» مسئول فرضی انفجارات «لاکربی» را از زندان خلاص کرده، به لیبی بازگرداند، و روابط تریپولی با لندن و پاریس پای در ماه‌عسل گذاشت! حال چه شده که همین تریپولی دیگر «محکوم» است و لندن و پاریس تمامی تلاش‌شان را به خرج می‌دهند تا سرهنگ قذافی «جنایتکار» را روانة دادگاه کرده، تخم مبارک‌ ایشان را به جرم جنایت علیه بشریت لای سنگ بگذارند؟ در واقع وجود و یا عدم وجود پاسخ مناسب به پرسش بالاست که مشخص خواهد کرد، آیا با یک «بررسی» سیاسی، اقتصادی و استراتژیک،‌ می‌توان از عهدة تجزیه و تحلیل شرایط فعلی در کشور لیبی بر‌آمد یا خیر!

در همین راستا، شاید نگاه مجملی به تاریخچة لیبی خالی از لطف نباشد. لیبی بر خلاف کشورهائی همچون ایران و یا ترکیه از مرزهای شناخته شدة کهن برخوردار نبوده. در دوران باستان و طی قرون وسطی تقریباً تمامی سرزمینی که در شمال رود نیل قرار گرفته و حدود 5 برابر کشور امروزی ایران وسعت داشته، «لیبی» خوانده می‌شد! ولی این «لیبی» منطقه‌ای خشک و بی‌آب و علف و گذرگاه برخی کاروان‌های بازرگانی بود که درآن جز قبایل صحرانشین کسی زندگی نمی‌کرد. آنچه امروز «لیبی» خوانده می‌شود نتیجة قطعنامة مجمع عمومی سازمان ملل پس از پایان جنگ دوم جهانی است. بر اساس این قطعنامه کشوری به نام «لیبی» می‌بایست تا پیش از سال 1952 به استقلال دست یابد! جالب اینکه در سال 1951 این استقلال از طرف مجمع عمومی به رسمیت شناخته شد و «سلطان ادریس» در این منطقه حکومت سلطنتی برقرار کرد.

در سال 1969 در شرایطی که «سلطان» در ترکیه تحت مداوا قرار داشت، گروهی از نظامیان به رهبری افسری به نام معمر قذافی بر علیه رژیم سلطنتی کودتا کرده قدرت را در لیبی به دست گرفتند. نتیجة این کودتا همان است که امروز شاهدیم: یک حاکمیت «شترگاوپلنگ» که یک سر در دامان دین اسلام گذاشته، سر دیگرش را نیز بر آستان «سوسیالیسم» می‌ساید! بله، حکومت لیبی که در آغاز کار ادعای «سوسیالیسم» داشت، در برخورد با بن‌بست‌های اجتماعی‌ای که به تدریج در برابرش قد علم کرد، مفر دیگری به نام «دین اسلام» هم برای خودش یافت. سرهنگ قذافی در این سیاست مزورانه هر گاه با مشکل مشروعیت حاکمیت‌اش در برابر افکار عمومی روبرو شده، «مسلمان دوآتشه» بوده؛ هر گاه مسئلة شکاف طبقاتی به میان ‌آمده، ایشان سوسیالیست از آب در آمده‌اند!

ولی ورای هیاهو و غوغاسالاری‌های قذافی طی 40 سال گذشته، وظیفة اصلی جناب سرهنگ در واقع تنظیم ارتباطات میان «قبائل» متفاوت در این سرزمین وسیع بود. از طریق تزریق درآمدهای نفتی میان این قبائل، حکومت دست‌نشاندة لیبی منطقة وسیعی از شمال آفریقا را جهت بهره‌کشی بهینة شرکت‌های نفتی آمریکائی و انگلیسی «قرق» کرده بود. چرا که نفت‌خام لیبی بر خلاف نفت عربستان سعودی و یا عراق از ویژگی بخصوصی برخوردار است. این نفت به دلیل «اکتان» بسیار بالا، گران‌ترین و نایاب‌ترین نفت‌خام در جهان به شمار می‌رود و چپاول چنین «گنجینة کمیابی»، خصوصاً دور از چشم اغیار، برای آمریکا و انگلیس موهبت بسیار بزرگی محسوب می‌شد. در برابر چنین موهبتی بود که لات‌بازی‌های دلقکی به نام جناب ‌سرهنگ قذافی نادیده گرفته می‌شد.

همانطور که در موارد دیگر در منطقة خاورمیانه، آسیای مرکزی و شمال آفریقا شاهد بودیم، آش کشکی که سرمایه‌داری جهانی از تلفیق اسلام با سوسیالیسم سر «بار» می‌گذاشت، و قاشق پشت قاشق به توده‌های مصیبت دیدة منطقه می‌خوراند، یکی از استادانه‌‌ترین دستورغذاهای استعماری لندن و واشنگتن به شمار می‌رود. ولی در اینمورد بخصوص می‌باید قبول کرد که «آش‌کشک» جناب سرهنگ چیز دیگری بود؛ این آش حرف نداشت! به طور مثال، سوسیالیسم «نمایشی‌ای» که امثال بومدین و صدام حسین و حافظ اسد در خاورمیانه و آفریقای شمالی نمایندگان اصلی آن به شمار می‌رفتند به «گرد» پای جناب سرهنگ هم نمی‌رسید.

اگر قذافی همچون صدام حسین از درآمد سرشار نفت برخوردار بود، بر خلاف رژیم‌های سوریه و عراق در انزوای مطلق جغرافیائی قرار گرفته و در عمق صحرائی بی‌انتها از درگیری‌های گسترده و استراتژیک خاورمیانه و خصوصاً همسایگان قدرتمند کاملاً به دور مانده بود! و اگر لیبی همچون الجزایر کشوری جدیدالتأسیس به شمار می‌رفت، جامعة لیبی بر خلاف الجزایر پیشینة شناخته شدة «استعماری» و ارتباطات گسترده با مراکز فرهنگی جهان برقرار نکرده بود. لیبیائی‌ها نه از منظر زبانی با استعمار «مجالست» و نزدیکی داشتند و نه از زاویة «پدیده‌شناسی»، سیاسی و اجتماعی! خلاصه مراکز استعماری همچون لندن، پاریس و رم بر افکارعمومی اینان همچون نمونه‌های تونس، مراکش و الجزایر تأثیرات درازمدت پدیده‌شناسانه بر جای نگذاشته بود! به عبارت دیگر لیبی یک جامعة بدوی، و پس ماندة‌ روابط عصر حجر بود، از اینرو برای دلال‌های نفت جهانی همان بود که بالاتر گفتیم: گنجینه‌ای بی‌مثال جهت چپاول دور از چشم اغیار!

نقش جناب سرهنگ قذافی نیز به دلیل روابط بدوی‌ای که در درونمرزهای لیبی حاکم بود، بیشتر در سطوح جهانی به «دلقک‌بازی» محدود می‌شد. قذافی، یک روز برای آمریکا شاخ‌وشانه می‌کشید، روز دیگر لندن را نصیحت می‌کرد؛ فردای همان روز «کتاب سبز» می‌نوشت و در سخنرانی‌های کسالت‌بار و چندین ساعته‌اش به این نتیجه می‌رسید که شکسپیر، ادیب سرشناس انگلیسی، لیبائی‌الاصل بوده و «شیخ زوبیر» نام داشته! البته این مانور‌ها را می‌باید از جمله «نمک‌پاشی‌های» جناب‌ سرهنگ تلقی کرد، چرا که در چارچوب همان روابط مشخصی که بالاتر به آن‌ها اشاره کردیم، برخی اوقات نیز ایشان می‌بایست جهت حمایت از سیاست‌های ویژه ای در غرب در برابر دیگر محافل سینه را «سپر» می‌کرد و ملت لیبی را جهت پیشبرد این و یا آن سیاست به سپر بلای این و یا آن پایتخت غربی تبدیل می‌نمود.

به طور مثال، زمانیکه از طریق امضاء قرارداد صلح بین مصر و اسرائیل، انورسادات پای در روند فراهم آوردن زمینة استقرار «سیاست انسداد» در منطقه گذاشت و تحت فرمان واشنگتن می‌رفت تا مقدمات حملة اسرائیل به لبنان و فروپاشی دولت شاه را در ایران فراهم آورد، سرهنگ قذافی به سرعت در دامان محافل مخالف این سیاست در غرب نشست، و علیرغم ژست‌های معمول ضدایرانی و ضدلبنانی‌اش به مصر «اعلان جنگ» داد! نتیجه همان شد که انتظارش می‌رفت، چند صد تن از سربازان و افسران لیبیائی در درگیری‌ با ارتش مصر به قتل رسیدند و تریپولی توانست در پس این مانور احمقانه و خونین، رژیم خود را به عنوان «مخالف اصلی» قرارداد صلح به خورد ملت‌های منطقه بدهد. باید اذعان داشت که ریشه‌یابی شکسپیر و کشف شیخ‌ زوبیر، زیان کمتری از اینگونه مانورها برای ملت لیبی به همراه می‌آورد.

به هر تقدیر، امروز استراتژی‌های جهانی تغییر کرده. مدیترانه به سرعت از قرنطینة «غرب» و سازمان آتلانتیک شمالی بیرون می‌آید و به دریائی آزاد از منظر تجاری و نظامی تبدیل می‌شود. پر واضح است که لیبی نیز همچون دیگر کشورهای مجاور دریای مدیترانه می‌باید متحمل تحولاتی گردد. و آنچه امروز شاهد آن هستیم فقط بخش کوچکی از این تغییرات وسیع است که مسلماً‌ «دنبالک‌هائی» در ادامه خواهد داشت. در شرایط فعلی دو سیاست را می‌توان به صراحت در صحنة درگیری‌های کشور لیبی از یکدیگر تمیز داد. سیاست نخست همان است که در تونس و مصر ارتش به ظاهر «لائیک» را جایگزین دیکتاتورهای شناخته شده کرد و راه عروج محافل اسلام‌گرا را مسدود نمود. و اما سیاست دوم، ‌ سیاستی است که طی برنامه‌ریزی‌های چندین سالة خود قصد تبدیل مدیترانه به دریای «اسلام» را دارد! این سیاست اسلامگرائی را در الجزایر مورد حمایت قرار داد، اخوان‌المسلمین را در مصر علم ‌کرد و با حمایت مستقیم از حماس و حزب‌الله این برنامه را در سراسر سواحل جنوبی مدیترانه گام به گام دنبال می‌کرد. نیازی به توضیح نیست ولی محافل مذکور همان‌ها هستند که امروز در ایران از «جنبش‌سبز» و جایگزینی استبداد اسلامی با «اسلام نوین» حمایت به عمل می‌آورند.

درگیری این دو سیاست ـ لائیک‌ها و اسلامگراها ـ شرایط فعلی را در لیبی به وجود آورده. پیشتر در مطلبی تحت عنوان «مائو و معمر» به صورت سربسته و فشرده توضیح دادیم که مشکل اصلی در لیبی «ارتش» می‌باید تلقی شود. چرا که برخلاف ارتش‌های مصر و تونس، ارتش لیبی خود یک‌پا طالبان، القاعده و سپاه پاسداران به شمار می‌رود؛ تشکیلاتی است اسلامگرا و وابسته به محافل اسلام‌پرور غرب. به همین دلیل نمی‌توان با یک کودتای تشکیلاتی و دولتی ارتش را به سدی در برابر نفوذ اسلامگرایان تبدیل نمود. این معضلی است که امروز، هم توسط سرهنگ قذافی و هم توسط سیاست‌های اسلام‌پرور غرب به بهترین وجه مورد بهره‌برداری قرار گرفته و نتیجة آن ادامة حکومت قذافی و تداوم بحران در لیبی شده.

اگر اسلامگرایان با کمک نیروهای «آشکار و نهان» و وابسته به محافل غرب‌ بتوانند در لیبی حکومتی «انقلابی» و به اصطلاح «مردمی»، همچون بساط روح‌الله خمینی به راه اندازند، به دلیل حساسیت استراتژیک منطقه امکان «نشت» عقاید و شیوه‌های این «انقلابیون» به کشورهای همسایه و در رأس آنان به مصر کاملاً قابل پیش‌بینی است. در چنین شرایطی لیبی تبدیل به سکوی پرش اسلامگرائی در خاورمیانه، شمال آفریقا و حتی آفریقای سیاه خواهد شد. اینکه کانال سوئز تحت نظر اخوان‌المسلین قرار گیرد، اگرچه برای لندن لذت‌بخش است، برای دیگران یک کابوس خواهد بود. در نتیجه، سیاست‌های لائیک جهانی ـ روسیه، هند و بخشی از هیئت حاکمة ایالات متحد ـ سرهنگ قذافی را که کارش پیش از این‌ها تمام شده تلقی می‌شد بار دیگر به مسند قدرت بازگرداندند! امروز نقش ایشان فراهم آوردن زمینة تحول لازم در ارتش لیبی جهت گذار از یک دیکتاتوری اسلامی به «لائیسیته‌ای»‌ از انواع مصر و تونس خواهد بود. و این پروسه‌ای است که هم به زمان طولانی نیاز دارد و هم از سوی محافل مخالف در غرب مرتباً از منظر سیاسی، حقوقی و اجتماعی تهاجمات گسترده‌ای را متحمل خواهد شد. به طور مثال، کشاندن معمر قذافی به دادگاه، به دلیل نادیده گرفتن «حقوق بشر» در لیبی یکی از همین عملیات می‌تواند تلقی شود.

از قضای روزگار این همان صورتبندی است که در ایران نیز اعمال می‌شود! به عبارت ساده‌تر، زمانیکه حامیان اسلامگرائی در سطح بین‌الملل با توسل به گربه‌رقصانی‌های متداول با بیرون کشیدن «میراث» خاتمی شیاد بازی مزورانة تبدیل «زباله به قهرمان» را آغاز کردند، سیاست‌های لائیک جهانی بهترین راه جهت بی‌اعتبار کردن حکومت اسلامی را بازگذاردن دست بی‌وجهه‌ترین اسلامگرایان دیدند.‌ و فقط به همین دلیل بود که فرد ناشناسی به نام احمدی‌نژاد برای نخستین بار از صندوق‌ها بیرون کشیده شد. احمدی‌نژاد نه شناخت درستی از اسلام و حکومت اسلامی دارد، نه کارشناس مسائل سیاسی و استراتژیک به شمار می‌رود و نه از نظر مدیریت سابقة آنچنان درخشان و طولانی‌ای داشته. احمدی‌نژاد فقط جهت بی‌اعتباری هر چه بیشتر حکومت اسلامی در تهران به قدرت رسید، و بار دوم نیز طی نمایشات 22 خرداد 1388، دقیقاً در مسیر همین بی‌اعتباری هر چه بیشتر بار دیگر قدرت را به دست آورد. به طور خلاصه، سیاست‌های «لائیک» چنین استدلال می‌کنند که اگر قرار است اسلام‌گرایان در قدرت باشند، چه بهتر که بدترین گزینه‌شان قدرت را در دست گیرد.

ولی همانطور که تجربة ایران نشان داد، این احتمال نیز وجود دارد که این «بدترین» گزینة اسلامگرائی، دقیقاً به دلیل بی‌بهره‌گی کامل از اسلام و اصول دینی، با صراحت و سهولت بیشتری فقه، روحانیت و دیگر مظاهر دینی را زیر پای گذاشته، کشور را در عمل به دوران میرپنج بازگرداند. این گزینه‌ای خواهد بود که نه تنها ملایان را در کنف حمایت دولت «اسلام‌پناه» از گزند تحولات اجتماعی آینده مصون نگاه خواهد داشت، که تمامی آنچه محافل «لائیک» تا حال رشته‌اند پنبه خواهد کرد. برنامه‌ریزی‌های «کودتائی» برخی محافل سلطنت‌طلب و مجاهد طی بحران‌سازی‌های 22 خرداد 1388 در همین مسیر می‌تواند تحلیل شود.

در انتها ، با بازگشت به مسئلة لیبی، بار دیگر تکرار می‌کنیم که تحولات در این کشور می‌تواند چند سالی به طول انجامد. اینکه معمر قذافی در رأس حکومت قرار داشته باشد یا خیر آنقدرها اهمیت ندارد؛ مهم این است که در صورت شتاب گرفتن تحولات در لیبی، ناظران و تحلیل‌گران ایرانی خواهند توانست با بررسی رخدادهای این کشور، مسیر تحولات آیندة ایران را نیز تا حدودی پیش‌بینی کنند.




۱۲/۰۸/۱۳۸۹

بیکن و پاسکال!



الهامات آزادیخواهانة ملت‌های در بند، می‌رود تا آنچه را به درست یا به غلط «جهان عرب» می‌خوانند از پایه و اساس دیگرگون کند. بارها گفته‌ایم، «الهامات»، هر اندازه ارزشمند و والا تلقی شود، فی‌نفسه نه نشانة «رشد» خواهد بود و نه ترسیم کنندة آینده‌ای بهتر. چه بسا ملت‌ها که در آینة همین «الهامات» به قهقرا رفته‌اند. ولی چه باید گفت که جنبش ملت‌ها و حرکت‌ توده‌های انبوه هیچگاه از چارچوب‌های منطق پیروی نکرده و نمی‌کند؛ این حرکت نه امروز در «جهان عرب» چنین منطقی را می‌جوید و نه در معیادهای آینده چنین خواهد کرد. ملت‌ها منطق‌ ویژة‌ خود را می‌سازند. و در عمل، چه باک که این منطق‌ در بطن خود به تناقض‌گوئی نیز بنشیند. پاسکال فیلسوف شهیر فرانسوی می‌گوید: «قلب‌ها‌ دلائلی دارند، که عقل با آن بیگانه است!»

پس از فروپاشی حاکمیت‌ در تونس و مصر، امروز شاهدیم که شمار گسترده‌ای از رژیم‌های «جهان عرب» با بحران روبرو شده‌اند. بحرانی که الهامات «خیابانی» در دامن زدن به آن روز به روز نقشی فراگیرتر و پایه‌ای‌تر ایفا می‌کند. در برابر این آرایش «سیاسی» خیابانی عقل نهیب می‌زند که نمی‌باید اختیار ملک و ملت به «هیجانات» خیابانی سپرده شود. به «حکم» عقل،‌ وظیفة سیاست‌مدار نه پیروی از الهامات توده‌ها که به دست گرفتن رهبری این الهامات و راهنمائی‌شان به سوی آرامش، گفتگو و گسترش افق تحولات در زمینه‌های اجتماعی و فرهنگی است. خلاصة کلام وظیفة انسانی سیاست‌مدار نمایاندن افق‌ها به ملت‌ها است، افق‌هائی که شاید هنوز توده‌های هیجان‌زده از چند و چون آن اطلاع درستی نداشته باشند.

ولی تجربه نشان داده که «خیابان» به شکلی دیگر با این تحولات روبرو خواهد شد؛ هیجانات حاکم بر توده‌ها، «عقل» ویژة خود را می‌سازد که به قول پاسکال، «عقل» متعارف از شناخت‌ آن عاجز می‌ماند! و چه بسا در پس همین هیهات و هیاهو دست‌های آشکار و پنهان استعمار نو و کهن در کار اوفتاده، همچون آرایشگری ماهر، صحنه‌ را جهت تحمیق هر چه بیشتر توده‌ها به هزاران فریب بزک ‌کند. این سئوال مطرح می‌شود که، چه کسانی صحت و سقم آنچه را که امروز به روی پرده ‌آمده می‌بینند، و چه افرادی قادر خواهند بود اجزای‌اش را شکافته، کنه طبیعت‌اش را در اختیار دیگران قرار دهند؟ ولی این از آن سئوال‌هاست که در گیراگیر هیجانات خیابانی خریداری نخواهد داشت، در این هنگامه ذهن «توده‌ها» به این نوع استفهامات انحرافی «آلوده» نمی‌شود! فرانسیس بیکن، فیلسوف انگلیسی می‌گوید:

«اگر با یقین آغاز کنیم به تردید خواهیم رسید، ولی اگر با تردید شروع نمائیم به یقین دست خواهیم یافت!»

بدون آنکه قصد بررسی فلسفی و منطقی اظهارات بیکن را داشته باشیم، می‌باید بگوئیم که هیاهوی خیابانی گاه «تردید» نیست؛ هنگامة «یقین کامل» از مواضع اتخاذ شده است. و دقیقاً به همین دلیل، «خیابان» پس از طی چند مرحله، یا حتی همچون نمونة اتحاد شوروی، پس از طی چندین دهه در «تردید» خود فرو خواهد افتاد. چرا که هیاهو، در «عقل» ویژه‌ای که برای خود ساخته «تردید» را نه میوة خرد انسانی و یا نمایه‌ای از خویشتن‌داری و رشد اجتماعی، که بازتابی از «ترس»، «بزدلی» و عدم باور به الهامات «مردم» تحلیل خواهد کرد! این همان تحلیلی است که پس از آرام گرفتن امواج خروشان هیجانات عمومی، شاهراه تردید آینده را ترسیم می‌کند.

در بررسی و تحلیل شرایط فعلی نمی‌باید فراموش کرد که از منظر تحولات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، «جهان عرب» در دوران طفولیت خود دست و پای می‌زند. مشکل می‌توان شرایط ایران، ترکیه و یا حتی پاکستان را با «جهان عرب‌» به قیاس کشید. شیخ‌نشین‌های خلیج‌فارس، اردن، عمان و حتی سوریه و مصر و تونس در دورانی سیر می‌کنند که هنوز چراغ «یقین» متعلق به نگرش فئودال، راهنمای توده‌ها به شمار می‌رود. «تردید» یا همان تردید سازندة فرانسیس بیکن هنوز در تحولات خیابانی جهان عرب جائی برای خود باز نکرده.

ولی در ایران این امکان را شاید داشته باشیم. دیدیم که «یقین» آخرین توان‌اش‌ را چگونه در چارچوب حکومتی مستبد و «خودباور» به نام «حکومت اسلامی» در ایران متبلور کرد. اینک ایرانیان پای در رزمگاه «تردید» گذاشته‌اند، ولی «جهان عرب» که پس از فروپاشی دوران شکوفای عباسی، در تاریخ ملت‌های سرنوشت‌ساز «غایب» اصلی بوده، هنوز «خودباور» باقی مانده. الهامات خیابان در «جهان عرب» هنوز در محدودة «این یک» برود و «آن یک» بیاید در جا می‌زند. و دقیقاً در همین محدودة پیش‌ساخته است که می‌باید دست‌های پلید استعمار را جستجو کرد؛ آن‌ها را دید، شناخت و در برابر چشم دیگران آشکارشان نمود. فراموش نکنیم که استعمار و عوامل وابسته به آن در جهان چپاول‌ شده، همیشه سرکردگان اصلی قافلة «یقینی‌ها» خواهند بود.

ولی به بیراهه خواهیم رفت اگر تحولات امروز در «جهان عرب» را صرفاً بازتابی از هیجانات و عواطف «خیابان» بدانیم؛ آنچه امروز در تریپولی، تونس، قاهره و شهرها و پایتخت‌های «جهان عرب» می‌گذرد، بازتابی است از استراتژی‌هائی که در تلاطم اوفتاده‌اند، نمائی است از جابجائی قدرت‌های بزرگ جهانی، چشم‌اندازی است از تغییر راهکارهای بین‌المللی: پیشروی برخی، و واپس‌نشستن برخی دیگر!

به صراحت بگوئیم، «تحولات» فقط در ظاهر امر شامل «جهان عرب» شده. در واقع، این پایتخت‌های بزرگ اروپا، آمریکا و آسیاست که به لرزه افتاده. زمین‌لرزة «جهان عرب» از آنجا که با چشم غیرمسلح سهل‌تر دیده می‌شود، چشم‌گیرتر و عظیم‌تر نیز می‌نماید! حال آنکه مسائل مهم نه در «جهان عرب» که در «جهان غیرعرب» در حرکت است؛ آنجا که استراتژی‌ها، روابط بین‌الملل و خصوصاً مسائل مالی و اقتصادی تحت تأثیر زمین‌لرزه‌هائی که تاریخ بشر هیچگاه نمونة آن را تجربه نکرده، پای در فروپاشی و بازسازی گذاشته.

سکوت مرگ‌باری که به دنبال توافق‌های پساجنگ‌دوم بر آنچه «جهان عرب» می‌خوانیم حاکم کرده بودند، تحت تأثیر همین تحولات است که امروز به فریاد اعتراض میلیون‌ها انسان تبدیل شده، ولی در پس این فریادها می‌باید تغییرات گسترده در استراتژی‌ها را نیز دید. به طور مثال، طی چند روز گذشته شاهد سفرهای شتابزده، چه علنی و چه پنهان سیاستمداران جهان به کشور کوچک و منزوی‌ای به نام «کویت» هستیم.

کویت پس از اشغال عراق، و تبدیل امارات به چهارراه دیپلماتیک منطقه، به عمد از صحنة روابط بین‌المللی حذف شده بود. چه پیش آمده که بار دیگر این کشور منزوی به محل دیدار و گفتگوی سیاست‌مداران منطقه و جهان تبدیل شده؟ آیا پروژة استعماری‌ای که برای امارات تهیه دیده بودند به بن‌بست برخورد نموده که کویت را تحت اشغال ارتش انگلستان به صحنة سیاست منطقه بازگردانده‌اند؟ این‌هاست همان استفهاماتی که می‌تواند «تردید سازندة» بیکنی تلقی شود.

تحولاتی که در بالا به آن‌ها اشاره کردیم مسلماً کشور ایران را نیز شامل خواهد شد. تظاهرات گسترده، «انقلاب‌ها»، جابجائی قدرت، کودتاها و ... در فلان و بهمان کشور منطقه نمی‌تواند در سرنوشت ایران بی‌تأثیر باشد. در ایران نیز همانطور که شاهدیم طی چند ماهی که از «انتخابات» نمایشی حکومت اسلامی می‌گذرد داده‌های سیاسی کشور بکلی دیگرگون شده. دولت که در چارچوب نظریة رایج ـ همان که پس از کودتای «میرپنج» بر ایران حاکم شده بود ـ همیشه می‌بایست متکلم وحده می‌بود، دیگر قادر به حفظ «گفتمان سیاسی» در چارچوب مصلحت‌های حکومتی نیست. در داده‌هائی که به طور سنتی پیش از این تحولات بر کشور ایران حاکمیت داشت، چنین دولتی ماه‌ها پیش می‌بایست قدرت را به محافلی تفویض می‌نمود که قادر به حفظ «گفتمان سیاسی» کذا در خیمة قدرت باشند؛ در ایران به هیچ عنوان چنین نشد. خلاصة کلام،‌ دولتی در قدرت تشکیلاتی و اداری باقی مانده که بر خلاف الگوهای استعماری گذشته دیگر «مالک‌الرقاب» ملت نیست.

البته سرکوب ملت در وحشیانه‌ترین صور خود هنوز پابرجاست؛ ولی می‌پرسیم پیش‌تر چنین نبود؟! آن روزها که «دکتر» در زندان قصر بر سینة مخالفان رضامیرپنج می‌نشست و با نیشتر شاهرگ‌شان را پاره پاره می‌کرد تا زیر سنگینی بار هیکل‌اش جان دهند؛ آن روزها که ثابتی، جلاد دربار پهلوی در دهان برادران رضائی «ادرار» می‌کرد تا «اقرار» بگیرد، آن دورانی که همین آقای میرحسین موسوی یک بیمار روانی به نام لاجوردی را به «تواب‌‌سازی»، شکنجه، تجاوز به عنف و ... گمارده بودند، حقوق ملت ایران رعایت می‌شد؟ جهت اطلاع هم‌میهنان باید بگوئیم: خیر! آن روزها هم حقوق ملت ایران همچون امروز پایمال می‌شد، با یک تفاوت. آن روزها دولت انگلستان، کاخ سفید و دیگر محافل استعماری ماه‌ها و ماه‌ها بر سرنوشت ملت ایران اشک تمساح «رسانه‌ای» نمی‌ریختند! نه تنها اشک نمی‌ریختند که حکومت استعماری اسلامی را «خواست ملت ایران» جا زده، برای‌مان قلندری هم می‌کردند و نخست‌وزیر بیشرم و وحشی کشور ژاپن به خود اجازه می‌داد در برابر دوربین‌ها قاه‌قاه بخندد و ژاپن را برندة اصلی جنگ ایران و عراق معرفی کند!

آنان که امروز محافل استعماری با الطاف‌ خود چشمان‌شان را کور کرده‌اند، و یک نفس فریاد مرگ بر خامنه‌ای و مرگ بر احمدی‌نژاد سر می‌دهند بهتر است بدانند که بت‌های عیارشان چه موسوی و کروبی باشد، چه شاه‌الله و مجاهد و فدائی و توده‌ای، آنقدرها با خامنه‌ای تفاوت نخواهد داشت؛ تفاوت را ملت‌ها و تاریخچة برخوردشان با حقوق خود می‌باید ایجاد کند، نه این و آن شخصیت!

بهتر است ما ملت هم پیشینة تاریخی خود را در برخورد با حقوق ایرانی به صراحت ببینیم و تغییر «داده‌های» فوق را هدف اصلی جنبش مدنی خود بدانیم. خلاصه بگوئیم، دست از مقایسه ایرانی با بیل‌گیتس آمریکائی، و سیمون دوبووار فرانسوی و ملکه ژولیانای هلندی برداشته ایرانیان را با اینان «طاق» نزنیم. پیشینة ما همان «دکتر» قصر است، ثابتی دربار است و حاج فرج‌دباغ چماقدار! اگر واقعیات را درست دریابیم این امکان را خواهیم داشت که «به ‌روز» شویم؛ در غیراینصورت دوباره پای جای پای «پیشینیان» خواهیم گذاشت و همان‌ها که طی 90 سال گذشته کارد بر حلق‌مان نهاده‌اند، دوباره در همان محراب لعنتی ما ملت را ذبح خواهند کرد.

«تفاوت‌ها» را که نماد «تغییرات» پایه‌ای در سیاست کشور است می‌باید امروز به صراحت ببینیم؛ چشم فروبستن بر این تفاوت‌ها دیوانگی است، جنون است و از خودبیگانگی. به طور مثال، تابستان سال گذشته، اربابان همان رادیوها و تلویزیون‌هائی که عربدة «موسوی، موسوی‌شان» یک دم بند نمی‌آید، می‌خواستند میرحسین موسوی را به قتل برسانند. می‌خواستند از یک کارمند بی‌مقدار دانشگاه ملی سابق، و نخست‌وزیر «بی‌مسئولیت» دوران امام خمینی دجال، شهید راه‌حق ساخته، برای این «آدم‌نما» که یک جمله بدون «امام و اسلام» بر زبان‌اش جاری نمی‌شود، دکان و دفتر و دستک «آزادیخواهی» به راه بیاندازند. به همین دلیل بود که محافظ مخصوص موسوی، «قبل از عمل» بازنشسته شد، و همزمان با این «بازنشستگی» هیاهوی عظیمی در همان رادیوها و رسانه‌ها به آسمان برخاست. امروز مسئلة «حصر خانگی» به میان آمده! و در قفای این هیاهو نیز همان‌ها نشسته‌اند که تابستان سال گذشته نشسته بودند.

خلاصه کنیم، بعضی‌ها می‌پندارند بهشتی و مطهری و مدنی و دستغیب و ... را مجاهدین کشته‌اند! این‌ها همان خوش‌خیال‌هائی هستند که فکر می‌کنند خامنه‌ای حق دارد کسی را در ایران بکشد! باید واقعاً به ذکاوت‌ این موجودات «آفرین» گفت. در آغاز کودتای 22 بهمن، افراد بانفوذ را دست استعمار از میان برداشت تا راه را برای ابله بی‌مقداری از قماش خامنه‌ای باز کند؛ مجاهدین فرضی بدون «اجازه» از این غلط‌ها نخواهند کرد. مگر مجاهد می‌تواند عامل مورد نظر استعمار را ترور کند؟ پدر رجوی را درمی‌آورند.

این «واقعیات» را هم بهتر است در ادامة تغییرات استراتژیک در کشور ایران «ببینیم»! کور بودن و یا خود را به کوری زدن هنر نیست. به همین دلیل است که بارها گفته‌ایم و بازهم تکرار می‌کنیم، آزادی یک مقولة «حقوقی» است. می‌باید این آزادی از منظر حقوقی به رسمیت شناخته شود و دولت، دستگاه‌های نظامی و انتظامی، و خصوصاً قوة مقننه در پیشگاه ملت ایران و در ارتباط با مسئولیت‌های جهانی و منطقه‌ای خود این «حق» را در عمل به ارزش گذاشته نظام حقوقی حاکم بر کشور را موظف به اجرای این اصول نماید. اصولی که فقط می‌تواند در چارچوب اعلامیة جهانی حقوق بشر تنظیم شود. سوای این صورتبندی، فریاد «آزادی» همان خواهد شد که امروز از حلقوم شیعی‌مسلک بحرینی، اخوان‌المسلمین مصری و مفتی آدمخوار تونسی می‌شنویم. این فریاد هیچ نیست جز عربدة «مرگ بر آزادی».