۱/۰۴/۱۳۸۶

آزادی و دیگر هیچ!



انسان از دیرباز در تعریف واژة «آزادی» گرفتار آمده، چرا که انسان‌های نخستین «آزادی» را، نه در معنای امروزی کلمه، که در راستای برخورداری از نوعی «امنیت» تجربه کرده‌اند. برای ما که امروز در اتاقی، در گوشة شهری، و در برابر یک مانیتور رایانه نشسته‌ایم، به دست دادن تصوری نزدیک به واقعیت از زندگانی بشر در گذشته‌های دور، آن هنگام که نخستین انسان‌ها گرد یکدیگر جمع شدند، تا شبانگاه درندگان، حیوانات موذی و یا قبیله‌های متخاصم بر آنان نتازند، بسیار مشکل است. بشر نخستین، به شناخت «آزادی» صرفاً در ارتباط با مجموعة گسترده‌تری از انسان‌ها، به عنوان جامعه، گروه و قبیله دست یافته. و ارتباط اندام‌وار «آزادی» و «جبر» شاید در همین امر خلاصه شود. هر چند که بعدها در تفکر فلسفی، «جبر» را از زندگانی روزانة انسان خارج کردند، و به مابعدطبیعه و نیروهائی خارج از توصیف عقلائی منسوب! لیک، آنانکه به زنجیرة «تحول» در مسیر تفکر بشر معتقدند، می‌باید قبول داشته باشند که «جبر» در معنای فلسفی کلمه ریشه در همان طبیعت و نیروهائی دارد که انسان قادر به مهار آنان نیست.

هر چند از آنروزها فاصلة زیادی داریم، امروز هم مسئله‌ای به نام «آزادی» و ابعاد مختلف آن هنوز در برابرمان دفتری ناگشوده باقی مانده. ما ایرانیان تجربة هولناک حاکمیت مذهبی را در گذشته‌های دور نیز از سر گذرانده بودیم. شاید برخی ندانند، ولی آنزمان که خیزشی ایرانی‌تبار، جهت بازیافت حاکمیت هخامنشیان در ایران، تحت زعامت ساسانیان به پا شد، بر جامعة طبقات هخامنش ـ کاست‌ها‌ ـ پدیدة دیگری نیز به ‌نام «دین‌حکومتی» افزودند. و ایرانیان پس از دوران اشکانیان که نهایت امر به صورت حاکمیتی ورای «مردم» عمل می‌کرد، پای به جهان حاکمیت «دین دولتی» گذاشتند. این نوع حاکمیت شاید نخستین بار طی حکومت طولانی و نه چندان درخشان ساسانی در تاریخ ایران تجربه شد. ساسانیان دین ایرانی را تعیین کردند: این دین همان بود که بزرگ مغ زرتشتی می‌گفت، کسی که امروز او را می‌توان به صراحت «ولی‌فقیه» نامید. لیک، سازمان اجتماعی در دوران باستان ایران از پیچیدگی‌های بسیار ظریفی برخوردار شده بود، که زندگی در عصر جدید، عصری که همه چیز را «آسان» و در «دسترس» می‌نمایاند، نمی‌تواند خود را به این پیچیدگی‌ها «آلوده»‌ کند. اینچنین است که انسان، در ارتباط با محیط زندگانی خود، از مرحلة هر تغییری «غیرممکن» است ـ همان باور اساسی در زندگانی سنتی و تحمیلی ـ به فازی گام می‌گذارد که ویژگی اساسی آن تفهیم این اصل نادرست و غیرمنطقی است که، «همه چیز امکانپذیر» است. این دیگرگونی در تاریخ تفکر انسانی را برخی فلاسفه نتیجة مستقیم رشد علوم و صنایع دانسته‌اند، نتیجه‌گیری‌ای که شاید آنقدرها هم از صحت و پایة علمی برخوردار نباشد. این امر صحت دارد که با تکیه بر علوم رشد جمعیت ممکن شد، بیماری‌ها و امراض‌فراگیر، طی سده‌های متمادی میلیاردها انسان را در دوران طفولیت به کام مرگ می‌کشیدند. و امروز، هر چند مرگ زودرس در کشورهای جهان سوم هنوز یک واقعیت اجتماعی است، به صراحت می‌بینیم که رشد جمعیت، کوچک‌ترین کشورهای آفریقائی را طی چندین دهه به کشورهائی پرجمعیت تبدیل کرده، مطلبی که خود می‌تواند زمینه‌ساز بحث‌های دیگری در مورد تقسیم ثروت، سطح زندگی، و ... در این مناطق باشد. در همین راستا، کشور ایران که یکی از صادرکنندگان اصلی نفت در جهان است، طی چند دهه، از یک کشور کم جمعیت ـ جمعیت ایران در دوران پهلوی اول کمتر از 10 میلیون تن تخمین زده می‌شد ـ به کشوری تبدیل شد که بیش از 70 میلیون جمعیت دارد! این جمعیت دیگر نمی‌تواند تحت همان حاکمیتی که پیشتر زندگی می‌کرده به موجودیت خود ادامه دهد.

بحث «آزادی» در ایران کنونی، نه تنها بحثی فلسفی است، که مطالب دیگری چون فلسفة حکومت، روابط اجتماعی، نوع این روابط، و کارکردهای یک حکومت را نیز شامل خواهد شد، حکومتی که بتواند به 70 میلیون انسان در بطن جامعه‌ای واحد هماهنگی و کاربرد اعطا کند، جامعه‌ای که دیروز 10 میلیون نفوس بیشتر نداشته. گسترش علوم، همانطور که دیدیم و همانطور که می‌دانیم، باعث گسترش جمعیت شد، ارتباطات میان ملت‌ها را گسترده‌تر کرد ـ این وبلاگ شاید بهترین نمونة همین ارتباطات باشد ـ نیازها نیز در همین رابطه از پایه و اساس دیگرگون شد، و انتظارات انسان از زندگی نیز از پایه و اساس متحول، و خلاصه بگوئیم نگارش برخوردی همه جانبه با آنچه گسترش علوم در زندگانی بشر به همراه آورد، عملاً «مثنوی هفتاد من کاغذ» خواهد شد. ولی علم، «آزادی» را تعریف نکرد، چرا که «آزادی» را فقط انسان می‌تواند تعریف می‌کند، آنهم در گونه گونگی‌هائی چند لایه!

و ارتباط گنگ و نامفهوم «آزادی» و انسان، کار را بجائی کشاند که برخی با تکیه بر آنچه «پسامدرنیسم» خواندند، افق دید علم را نیز بازتابی از همان ایده‌آل‌های انسانی معرفی کرده‌اند. به عبارت دیگر علم، انسان را به همانجائی خواهد برد که انسان پیشتر در ایده‌های خود می‌جسته؛ علم نمی‌تواند نادیدة تفکر، ناخواسته‌های اوهام و ایده‌آل‌های بشری را به کسی ارائه دهد، و اگر به فرض محال چنین شود، آیا بشر خواستار آنچه هیچگاه «خواهانش» نبوده، خواهد شد؟ بشر نخست می‌اندیشد، بشر نخست آنچه می‌خواهد به تصویر ایده‌آل‌های خود در می‌آورد، سپس روش علمی او را، تا آنجا که امکان داشته باشد، به این ایده‌آل‌ها «نزدیک» خواهد کرد. این است ساختار افق‌های تفکر انسان در چارچوب عصر نوین!

ولی در این میان تعریف «آزادی» هنوز ناتمام باقی مانده. در بسیاری از دستاوردهای علمی، عالمان، دانشمندان و محققان نقشی به نام «حادثه» را دخیل می‌دانند، و کم نبوده‌اند کشفیاتی که صرفاً بر اساس یک اتفاق صورت گرفته‌اند، اتفاقی که به هیچ عنوان مورد نظر محقق نبوده! و در همین راستاست که امروز، برای آزاد گذاشتن تجربة «اتفاقی» و بازتاب‌های علمی آن، «آزادی» از دیدگاه علمی، گستره‌ای است بدون مرز! اگر بخواهیم «آزادی» را در ریشه و اساس آن، منوط به پدیده‌هائی «قابل نظارت» از جانب مقاماتی مشخص معرفی کنیم، نهایت امر تمامی «جوهر» آزادی را از میان برداشته‌ایم. این است تعریف نوین «آزادی»! و اینجاست که گسترش چنین تعریفی به روابط اجتماعی، ما را به «جهانی می‌رساند که در آن همه چیز امکانپذیر» تعریف می‌شود، هر چند غیرواقع، این همان جهان «مجازی‌ای» است، که اینک خود یکی از واقعیات فیزیکی و ملموس زندگی ما شده.

ولی همانطور که پیشتر نیز گفتیم، از آنجا که انسان «آزادی» را در نخستین گام‌ها در ارتباط با «تعبد» دریافت، این ارتباط اندام‌وار هنوز هم محفوظ مانده، و از اینروست که «آزادی» همیشه در بطن یک مجموعة مشخص معنا می‌گیرد، و هر چند که این مجموعه خود را عاری از «مرزها» و محدودیت‌ها بنمایاند، از آنجا که موجودیتی مادی دارد، در جهان مادیات از حضوری فعال برخوردار خواهد شد، و از اینرو، از محدودیت‌هائی نیز به همچنین. و این است «مرز آزادی‌ها» در جهان نوین!

شاهدیم که در قرن جدید، ورای «تعریف» کلی که در بالا آمد، بسیاری متفکران، «آزادی» را به بند تفکر سازماندهی شده کشاندند. یا مذهبی بودند و در نتیجه مبلغ «آزادی» در چارچوب مذهب شدند، یا با تکیه بر عقایدی سیاسی چون مارکسیسم، سوسیالیسم، لیبرالیسم و ... هر کدام «آزادی» را در واقع اسیر بند تفکر ویژة خود خواسته‌اند. در جائی، تجربة 80 سالة کمونیسم نشان داد که سرکوب «آزادی» به بهانة حمایت از «تساوی» انسان‌ها، «تساوی»‌ به بار نمی‌آورد، هر چند که «آزادی» را به قربانگاه خواهد برد! و در افقی کاملاً‌ متضاد، شاهدیم که «آزادی» در نوع افراطی و فردی کامل آن، نهایت امر به نوعی، تبدیل به «عبودیت» جمع کثیری از مردم در زنجیرة قیمومت تعداد انگشت‌شماری سرمایه‌سالاران شده.

در این میان، آن نوع «آزادی» که در زنجیرة تفکر دینی «تعریف» می‌شود، برای ما ایرانیان داستانی است که از سر گذرانده‌ایم؛ دیدیم که چگونه بنیادی که خود از خاک است و از سنگ، ادعای روحانیتی ورای موجودیت مادی دارد! و این «ادعا» آنقدر مسخره و مضحک است که نمی‌توان حتی کلامی در تأئید آن به زبان آورد، هر چند که طی سده‌های متمادی بنیادهای تفکر فئودال و سنتی چنین «آزادی‌هائی» را وسیله‌ساز تحکیم پایه‌های حاکمیت‌های خود کرده بودند. این نظریة مسخره، چنین می‌نمایاند که گویا «مذهب»، که به عنوان یک بنیاد اجتماعی و چون دیگر بنیادها، بر مسائل اقتصادی، مالی، سیاسی و غیر تکیه دارد، از آسمان بر ملت نازل شده، و نمایندگان آن نیز نه تنها روی به سوی آسمان دارند، که ریشه در همان آسمان می‌دوانند! این «ترهات» همانطور که گفتیم «ساده‌لوحانی» بسیار را طی تاریخ به دامان ننگ و نام کشاند، و وسیله‌ساز حاکمیت‌های رنگارنگی شد که از طبقات هخامنش ـ کاست‌ها ـ تا خانخان‌های مغول و تاتار، و کودتاهای رنگارنگ قرن اخیر، و خصوصاً غائلة ننگین 22 بهمن، همگی تکیه بر آن‌ها دارند. عملکرد تاریخی این «دفتر» آنچنان زشت و نکوهیده است که مسلماً هیچ جائی در این بحث نخواهد داشت.

ولی، همانطور که می‌دانیم و در این «مهم» هیچ انکار و استفهامی وجود ندارد، انسان حیوانی است اجتماعی! بدون اجتماع و سازماندهی، انسان دیری نخواهد پائید، نابود می‌شود و از او اثری بر جای نمی‌ماند. اگر توسل به «آسمان‌ها» را در بالا، به حق و به استدلال به سخره گرفتیم، در شرایط امروز ایران می‌باید جایگزینی برای «تعریف» محدودة آزادی مشخص کرد. انسان گرسنه، «آزادی» نمی‌خواهد، نان می‌خواهد! و انسانی که خود را دربند می‌بیند ـ به درست یا به غلط ـ فلسفة «آزادی» نخواهد شکافت، او فقط در این فکر است که چگونه بندها را بگشاید! اگر بشر موجودی اجتماعی است، بنیادها قسمتی از زندگی بشر خواهد شد، در نتیجه نمی‌توان از عملکرد بنیادها ـ بنیادها معمولاً‌ عملکردهای‌شان در مسیر محدود نمودن «آزادی» تحلیل می‌شود ـ گریزی داشت. حال از این مجموعه چه می‌توان بیرون کشید؟ این سئوالی است که برخلاف آنچه نیازهای امروز جامعة ایران ایجاب می‌کند، از قلم و بیان بسیاری «صاحب‌نظران» به دور مانده! و این نیز دلیلی دارد: جامعة ایران نه تنها از بنیادهائی برخوردار است، و این جامعه نه تنها، چون دیگر جوامع از تاریخچه‌ای مختص به خود برخوردار است، که جامعه‌ای است استعمارزده! و این استعمار و منافع استعماری است که بجای آغاز اینگونه بحث‌ها، و بجای به سرانجام رساندن اینگونه مباحث سعی تمام بر سیاسی کردن نوعی «آزادی» دارد که آنزمان که اراده می‌کند، کسب «فرضی» آنرا، منوط به ساقط کردن یک حکومت ویژه، و به قدرت رساندن نوع ویژة دیگری نشان دهد.

فردا، زمانیکه جوانانی در مخالفت با شعبده و مسخرة اسلامی، به خیابان‌ها می‌روند، شاید آنانکه این مقدمه را خوانده باشند، از خود بپرسند، که چرا دست به اینکار می‌زنند؟ شاید برخی از خود بپرسند که «آزادی» خارج از پرسش و پاسخی که در زیر می‌آید، آیا هیچ مفهومی خواهد داشت:

ـ «آزادی» از چه پدیده‌ای؟
ـ «آزادی» جهت انجام چه کاری؟
ـ «آزادی»‌ با تکیه بر چه بنیادی؟
ـ «آزادی» به قیمت «سرسپردگی» در برابر چه بنیادی؟

و نتیجة همین پرسش و پاسخ ساده است که در زندگی بشر، به پدیده‌ای جان داد که آنرا علم سیاست ‌خوانده‌ایم!





۱/۰۳/۱۳۸۶

بلشویسم در کاخ سفید!



آیا آمریکا چپگرا شده؟ این سئوالی است که مدت‌هاست ذهن بسیاری افراد را به خود مشغول داشته. فروپاشی دستگاه اتحاد شوروی، آنطور که برخی ادعا می‌کنند، تحول کوچکی نیست. شاهدیم که پس از فروپاشی اتحاد شوروی دو تمایل بر تحلیل‌هائی که مورد حمایت محافل سرمایه‌داری بودند حاکم شد. این تحلیل‌ها، نخست شکست شوروی در ارائة یک نمونة قابل اعتنا از سوسیالیسم علمی را در بعدی فلسفی مورد بررسی قرار می‌داد، و سپس، ابعادی اقتصادی، اجتماعی و نهایت امر نظامی نیز این «تحلیل» یکطرفه و یک‌جانبه را دنبال می‌کرد. کار بجائی رسید که فردی به نام فوکویاما، که در دستگاه حاکمیت آمریکا صرفاً یک حقوق‌بگیر و تبلیغات‌چی به شمار می‌آید، نظریة مسخره‌ای به نام «پایان تاریخ» را نیز به محافل سرمایه‌سالار «هدیه» داد.

در این مقال جائی برای تحلیل چند و چون این مسائل نخواهیم داشت، چرا که سقوط اتحاد شوروی در واقع، بیش از آنچه اهداف «سوسیالیسم» ـ در معانی تاریخی و انسانی ـ را به زیر سئوال برد، پوستة شکننده و مضحکی به نام «استالینسم» را در آئینة اعمال خود به زیر سئوال برد، پوسته‌ای که نهایت امر، خود بر جداره‌ای بی‌ثبات به نام «بولشویسم» چون قارچ رشد کرده بود. اینکه از فروپاشی چنین «ساختارهای» متزلزلی بتوان به این نتیجة «تاریخی» رسید که «سوسیالیسم» در ابعاد مطالبات انسانی و اجتماعی خود نیز «شکست» خورده، گزافه‌ای است که صرفاً محافل سرمایه‌داری غربی قصد القاء آنرا دارند. تساوی حقوق انسان‌ها، تساوی واقعی حقوق شهروندان در برابر قوانین و تساوی همه‌جانبة انسان‌ها در بهره‌وری از امکانات جامعه، نه تنها شعار «بولشویسم» نبود، که عملاً بولشویک‌ها با به کار گیری محفل‌گرائی، حزب‌بازی و سرکوب مخالفان، خود زمینه‌ساز تحکیم پایه‌های یک حاکمیت «استثناءپرور» شدند. بولشویسم در واقع دزد مارکسیسم بود، و همانطور که امروز می‌بینیم، این «دزدان» امروز از پناهگاه‌های خود بیرون خزیده‌اند، و اینبار قصد آن دارند که با حمایت غرب و سرمایه‌داری به محفل‌سازی‌های خود ادامه دهند.
بررسی سقوط امپراتوری شوروی در این وبلاگ، و تحلیل مسائل آن در ابعاد نظامی، اقتصادی، مالی، و ... کار را به دراز خواهد کشاند، ولی یک نکته را نمی‌توان از نظر دور داشت و آن اینکه، کسانی که «سوسیالیسم» را صرفاً از منظر «دیکتاتورپرستی» و سرکوبگری، به شیوه‌ای که در اتحادشوروی رایج بود، می‌دیدند و می‌پسندیدند، آنقدرها که ادعا می‌کنند، از این سقوط «نگران» نشده‌اند. چرا که اصل اساسی و کلی که در این میان مورد توجه آنان قرار می‌گرفت، نه موجودیت «اتحاد شوروی» به عنوان یک کشور «نمونه»، که موجودیت کشوری قدرتمند به عنوان یک «پایگاه» و «حامی» بود. اتحاد شوروی، حتی برای آنانکه از بنیادهای سیاسی آن سال‌های دراز به معنای واقعی کلمه «بهره‌مند» می‌شدند، هیچگاه یک «نمونة» قابل احترام نبوده. ساختار سیاسی بولشویسم، به دلیل فروافتادن در دامان دیکتاتوری سرکوبگری که بر اساس «احترام» بی‌قید و شرط به «حزب» و نگرش «رسمی» برپا شده بود، عملاً جز مشتی بادمجان‌دورقاب‌چین نمی‌توانسته بخود جلب کند. و تاریخچة اتحادشوروی لبریز است از عملیات محیرالعقولی که همین «رعایا» در جلب توجه اربابان حزبی خود داشته‌اند.

ولی از این مقدمه به صراحت می‌توان به این نتیجه «آزاردهنده» رسید که امروز، سرمایه‌داری قصد بهره‌برداری از زمینه‌های سوسیالیستی‌ای را دارد که در سطح جهان، خصوصاً در کشورهای تحت ستم، در تضاد با سرمایه‌داری تحت عنوان نوعی حرکت عدالت‌خواهانه موجودیت یافته‌اند. مسلماً بهترین نمونة این برخوردها را می‌توان در آمریکای لاتین ـ زباله‌دانی یانکی‌ها ـ به چشم دید، در منطقه‌ای که مشتی عوامل دست‌راستی و سرکوبگر، از قماش هوگوچاوز، امروز قصد القاء این ایدة هولناک را دارند که نمایندگان نگرشی «سوسیالیستی‌اند»! نزدیکی عقیدتی امثال چاوز با حکومت اسلامی، خود بهترین دلیل بر بی‌پایه‌ بودن ادعاهای این افراد است. ولی، همانطور که در آغاز غائلة 22 بهمن شاهد بودیم، برخی باورها به صورتی بطنی در ضمائر جامعه ریشه می‌دواند، و صرفاً از طریق روشنگری، تحلیل و تجزیة مسائل نمی‌توان به نتیجه‌ای دست یافت. آنروزها، در رابطه با افکار عمومی توده‌ها، افکاری که تحت تسلط کامل جهل‌پروری محافل استعماری قرار داشت، کسی نمی‌توانست به توده‌های مردم بقبولاند که حکومت اسلامی، نه احتیاج به «انقلاب» دارد، و نه حضور یا عدم‌حضور توده‌ها در سرنوشت آن دخالتی خواهد داشت، چرا که این حکومت نتیجة مستقیم اعمال سیاست استعماری در منطقه است! چنین ادعائی مسلماً‌ محلی از اعراب نمی‌داشت، و امروز نیز در بطن سیاست‌های جاری در آمریکای لاتین، «سوسیالیسم» اهدائی کاخ سفید، در ارتباط با توده‌های تحت ستم، پای در همین مسیر گذاشته. نمی‌توان به توده‌ها حالی کرد که امثال چاوز، نان در دست امپریالیسم می‌خورند، و «ظهور» ناگهانی چنین افرادی، با نظریه‌هائی اینچنین «شاهوار»، در کشوری که تولید کنندة عمدة نفت در آمریکای جنوبی است، به هیچ عنوان پدیده‌ای تصادفی نمی‌باید تلقی شود. توده‌ها بر اساس باورهای خود، که ریشه در تبلیغات «استعماری» دارد، به این نتیجة «منطقی» دست یافته‌اند، که هر آنکس که خود را در مقابل دوربین‌های فیلم‌برداری سوسیالیست بنامد، نهایت امر سوسیالیسم را نیز در ابعادی «اعمال» خواهد کرد! چرا که پیش از این، هیچ سیاست‌مداری در سطح جامعه، خصوصاً در کشور استعمار زده‌ای چون ونزوئلا، خود را «سوسیالیست» نمی‌نامید؛ این حرکت در افکار عمومی «اصالت» پیدا کرده، چرا که از نظر تاریخی این توده، هنوز چنین «تجربه‌ای» را از سر نگذرانده!

با این وجود، طی تاریخ معاصر، «سوسیالیسم» وابسته به سرمایه‌داری عارضة جدیدی نیست؛ در اروپا، نمونه‌های یوگسلاوی و آلبانی نمایندگان واقعی چنین نگرشی بودند. نمونه‌هائی که تحت عنوان کمونیسم «مستقل» در واقع، نگهبانان مرزهای آبی دریای مدیترانه در برابر نفوذ اتحاد شوروی شدند. نمی‌باید فراموش کرد که سال‌ها پس از «کمونیست» شدن، یوگسلاوی و آلبانی، هیچ یک از ناوگان‌های زیردریائی اتحاد شوروی نتوانست در بندرگاه‌های این کشورها پهلو بگیرد! اولین ناوگان‌های شوروی در دریای مدیترانه، به دعوت کلنل قذافی و در کشور لیبی پهلو گرفتند! سئوال اینجاست که، آیا می‌‌توان با تکیة صرف بر تجربیات کشورهای دیگر، وسیله‌ای جهت مبارزه با «جهل‌پروری» حاکمان کاخ‌سفید یافت، یا خیر؟ مسلماً تجربة هولناک حکومت اسلامی درسی تاریخی برای همة روشن‌اندیشان ایران است؛ درسی که به تجربة تاریخی حاصل شد، و به همة ما ایرانیان یک اصل کلی را آموخت: نمی‌توان ورای باورهای توده‌ها گام برداشت! این نظریه، هر چند آزاردهنده، واقعیتی است که حداقل روابط سیاسی جامعه را می‌تواند رقم زند.

شاید در این میان یک اصل کلی بتواند شکافی عمیق میان سرنوشت ایرانیان و شهروندان کشورهای آمریکای لاتین ایجاد کند: سوسیالیسم آنقدرها که در آمریکای لاتین مورد توجه توده‌ها قرار ‌گرفت، از نظر تاریخی در ایران از اقبال برخوردار نشد. در نتیجه، فعالیت‌های ضدسوسیالیستی آمریکائی‌ها در ایران، طی جنگ سرد، امروز نتیجه‌ای کاملاً وارونه در چارچوب منافع غرب در ایران به وجود آورده: ایرانیان آنقدرها «سوسیالیسم دوست»‌ نیستند! و از قضای روزگار همین عامل باعث شده که نان امپریالیسم تا حدودی در ایران «آجر» شود. بی‌دلیل نیست که با بیرون کشیدن احمدی‌نژاد از صندوق‌های رأی و قرار دادن دست وی در دستان چاوز، آمریکا سعی تمام دارد که نوعی «مردم‌داری» و «مهرورزی» را در روابط سیاسی جامعه، البته صرفاً در ظاهر، حاکم کرده و سوسیالیسمی تماماً آمریکائی را به نمایش گذارد. ولی خوب، احمدی‌نژاد سوسیالیست نیست، نمی‌تواند ادعای سوسیالیسم کند، و کسانی که آمریکا آنان را از ایالات متحد مستقیماً به تهران گسیل داشته، تا با بازکردن سایت‌های تبلیغاتی سوسیالیستی روی سرورهای دولتی، جنگ روانی بر علیة توده‌های مردم سازماندهی کنند، به دلیل وجود همین تضادها و سردرگمی‌های تاریخی، مسلماً موفقیتی نخواهند داشت.

اینجاست که به عامل فرهنگ اجتماعی بازمی‌گردیم. سوسیالیسم و عدالت اجتماعی در جامعه‌ای با 4 هزار سال تاریخ نمی‌تواند همان ابعادی را انعکاس دهد که در جامعة نوپای ونزوئلا منعکس می‌کند. در نتیجه، تبلیغات دولتی، در مسیر جدیدی که آمریکا برای عاملان خود در ایران گشوده، از گذاشتن «سوسیالیسم علی» در دهان گلسرخی و در برنامه‌های تلویزیونی جمکران شروع، و به سازماندهی تشکیلاتی خاتمه می‌یابد که خود را میراث خوار یک «نظریه‌پرداز» کمونیست معرفی می‌کند. نظریه‌پردازی که صرفاً در آئینة تبلیغات غربی به این مقام «شامخ» دست یافته!

ورای همنشینی ساواکی‌ها با امثال نگهدار، امروز شاهدیم که کمونیست‌های لوس‌آنجلسی با آخوندها همصحبت شده‌اند! در تحلیل چنین هماهنگی‌های «سراسر متضادی»، بالاجبار می‌باید باز هم به فروپاشی اتحاد شوروی و پیامدهای سیاسی چنین حادثة تاریخ‌سازی بازگردیم، حادثه‌ای که هنوز، حتی در نگرشی سطحی، تمامی ابعاد آن بررسی نشده است. همانطور که می‌دانیم، ژاک شیراک رئیس جمهور فرانسه، که یک ماه دیگر با کاخ ریاست جمهوری وداع خواهد کرد، دعوت اخیر پوتین برای سفر به اینکشور را «رد» کرده، این خود می‌تواند نشانة فروپاشی روابطی باشد که «گلیست‌ها» طی چند سال گذشته میان فرانسه و نظامیان حاکم بر کرملین برقرار کرده بودند، و شاید نتایج انتخابات آینده در فرانسه نشان دهد که تا چه اندازه «چپگرائی‌های»‌ کاخ‌سفید می‌تواند از ابعادی «جهانی» نیز‌ برخوردار شود.



۱۲/۲۹/۱۳۸۵

افکار عمومی یا «ابزارگروهی»!


جرج بوش، رئیس جمهور ایالات متحد، به مناسبت چهارمین سالروز حملة ارتش آمریکا به کشور عراق، ‌ سخنانی خطاب به ملت آمریکا ایراد کرده. اگر هنوز پس از گذشت سه سال از آغاز این درگیری ـ فقط چند هفته پس از آغاز جنگ، پایان آن توسط همین دولت رسماً اعلام شده بود ـ رئیس جمهور آمریکا آیندة سیاسی اینکشور در عراق را اینگونه نامشخص به تصویر می‌کشد، خود بهترین نشانه است از نبود هر گونه «موفقیتی». در جنگ عراق، نه قدرت‌های بزرگ جهانی در برابر ایالات متحد رسماً صف‌آرائی کردند ـ نمونة جنگ ویتنام و کره ـ و نه یک ایدئولوژی منسجم و «قابل توجه»، ‌ ایدئولوژی حاکم بر نیروهای نظامی آمریکا ـ لیبرالیسم مالی و اقتصادی ـ را به چالشی جدی و فلسفی ‌کشانده. از طرف دیگر، نیک می‌دانیم که صدام حسین حاکمی خونریز و مستبد بود، و معمولاً چنین حاکمانی از حمایت‌های وسیع توده‌ای برخوردار نیستند. آنهم پس از تجربیات هولناک 8 سال جنگ بی‌حاصل با ایران، و سپس حملة بی‌دلیل به کشور کویت! عملیاتی که در مجموع فقط زمینه‌ساز منزوی شدن روزافزون ملت عراق در صحنة جهانی، و تحمیل مصائب روزانه بر مردم کوچه و بازار شد. خلاصه بگوئیم، ماجراجوئی‌های صدام حسین و دولت بعث عملاً هیچ نتیجة ملموس و مثبتی برای ملت عراق، از آغاز کار تا سرانجام این حاکمیت به بار نیاورده بود که در برابر سقوط آن ملتی به پا خیزد.

اینک پس از سه سال اشغال نظامی، می‌توان به صراحت استیصال نظام حاکم بر ایالات متحد، در مورد آیندة عراق را در سخنان رئیس کاخ سفید بازشناخت. امروز شاهدیم که کاخ سفید، از منظر جرج بوش، جهت توجیه سیاست‌های نظامی و نهایت امر امتداد تعهدات مالی گزاف اینکشور در زمینه‌های نظامی و صنعتی، هر روز بیش از پیش بر پدیده‌ای تکیه می‌کند که هنوز نام مشخص و معینی بر آن نگذشته‌اند. یادآوری این نکته شاید بی‌مناسبت باشد ولی، «تروریسم»، که در سخنان دیروز جرج بوش باز هم وسیله‌ای جهت توجیه حضور نظامی آمریکا در منطقة خلیج‌فارس شده، حضوری که تاکنون به قیمت جان یک میلیون انسان، و هزینة صدها میلیارد دلار بودجة نظامی شده، هنوز در هیچیک از ابعاد خود تعریف نشده است. اینکه این تروریسم چیست، منابع تغذیة مالی و لوژیستیک آن از کدام مجراها تأمین می‌شود، ابعاد واقعی خطرات ملموسی که چنین پدیده‌ای «ناشناس» می‌تواند احتمالاً برای ملت‌های جهان به ارمغان آورد چیست؟ همه و همه در پردة ابهام باقی مانده.

به صراحت بگوئیم، از ظواهر امر چنین بر می‌آید که، جرج بوش تمامی سعی خود را به کار می‌برد تا بار دیگر در نوعی بازی «رولت‌روس»، بر اصلی تکیه کند که امروز دیگر عدم‌کارآئی آن بر همگان اثبات شده : «اصل افکار عمومی آمریکائی‌ها!»‌ در جهانی که مرزها هر روز بیش از پیش تحت نظارت قرار می‌گیرند، در جهانی که ارتباطات شبکه‌های خرید و فروش تسلیحات عملاً زیر نظر کارشناسان سازمان‌های اطلاعاتی کشورها بزرگ و قدرتمند جهان فعال هستند، سخن گفتن از «تروریسم»، بدون روشن کردن ابعاد وابستگی این پدیده به منابعی که قادر به تغذیة چنین شبکة جهانی و وسیعی باشند، فقط یک نام می‌تواند داشته باشد: «مردمفریبی»! ایالات متحد، طی تاریخ خود، با توسل به شیوه‌های مختلف و طی چندین دهه، تمامی عناصر سازنده‌ای را که می‌توانستند به شکل‌گیری یک آراء عمومی آگاه در اینکشور یاری رسانند، تعمداً و صرفاً در مسیر تقویت یک نظام سرمایه‌سالاری سرکوب کرده، امروز به جرأت می‌توان گفت که توده‌های آمریکائی به درجه‌ای از بی‌مسئولیتی در برابر سیاست‌های جاری کشور رسیده‌اند، که حاکمیتی برخاسته از چند «قرارداد» میان شرکت‌های نفتی و صنعتی می‌تواند به خود اجازه دهد، تا «تصویر» این ملت را نزد جهانیان، آنهم در سیاست‌هائی دراز مدت، اینچنین مخدوش باقی «نگاه» دارد. خلاصه بگوئیم، آمریکای امروز منفور همگان است، بی‌آنکه آمریکائی «حق» داشته باشد بداند، چرا؟

همانطور که حتی برخی از سیاستگذاران کاخ سفید رسماً اعلام کرده‌اند ـ سخنرانی‌های گیتس وزیر جدید وزارت دفاع، و اظهارات فرماندة جدید نیروهای آمریکائی در خاورمیانه، نمونه‌هائی از این نوع «بیانات» به دست می‌دهد ـ برای خروج از بحران عراق معجزه‌ای در کار نخواهد بود! این بحران در قالب یک حضور نظامی، به صورتی که شاهد بودیم شکل گرفته، و می‌باید در قالب یک توافق کلی و «کلان‌سیاسی»، به نحوی که قدرت‌های بزرگ هر کدام خود را در آن شریک و سهیم ببینند، به نقطة پایانی خود نزدیک شود. ایالات متحد نه می‌تواند بدون هیچگونه رایزنی با قدرت‌های بزرگ نیروهای خود را از عراق خارج کند، و نه دیگر قدرت‌های منطقه به واشنگتن چنین «اجازه‌ای» اعطا خواهند کرد. ولی اینکه این «سهم‌خواهی‌ها» تا کجا پیش خواهد رفت، و اینکه آیا دولت‌ جمهوریخواه در کاخ‌سفید قادر خواهد بود، هم‌پیمانان خود را در میان کلان سرمایه‌دارانی که در واقع تأمین کنندگان اصلی هزینة این جنگ شده‌اند، با خود به نقطة «مطلوب» بکشاند، مسائلی است که جای بحث و گفتگوی بسیار خواهد داشت.

همانطور که در مطالب دیگری در همین وبلاگ عنوان کردیم، موضعگیری‌های فعلی حزب‌دمکرات در برابر بحران عراق، صرفاًً به نوعی «بازی‌سیاسی» تبدیل شده، چرا که اگر فراهم آوردن زمینة خروج نیروهای آمریکائی از اینکشور، می‌باید در رابطه با رایزنی‌های بین‌المللی امکانپذیر شود، تکیة بی‌حد و مرز حزب دمکرات بر آمار و سرشماری از «ناراضیان» در میان اتباع آمریکائی، نشاندهندة این اصل اساسی است که، علیرغم شکست‌های پی‌درپی در زمینة سیاست خارجی، عوامل تعیین کننده در سیاست‌های آمریکا، به هیچ عنوان این تمایل را در خود «بطنی» ننموده‌اند که، می‌باید نهایت امر به جانب شکل‌گیری نوعی سیاست «منطقی» گام بر‌داشت. سیاستی منطقی و جدید، که در فردای جنگ‌سرد می‌باید روابط میان ملل را پایه‌ریزی کند. امروز شاهدیم که مطبوعات و خصوصاً سخنگوی «دموکرات» مجلس نمایندگان آمریکا، خانم نانسی پلوسی، از طریق مقالات و سخنرانی‌های متعدد، سعی در القای این مسئلة کاملاً «نادرست» و «غیرواقع‌بینانه» را دارند که، گویا موضع‌گیری‌های «افکارعمومی» در آمریکا نسبت به ادامه و یا پایان حضور ارتش آمریکا در عراق، همان اصل کلیدی معروف است! ولی در عمل دیدیم که، همین افکار عمومی را در ایالات متحد عملاً با چند ورق‌پاره و پرونده سازی «فریب» دادند، و تحت عنوان حفظ یک‌پارچگی بار دیگر تأئید همین افکار عمومی را جهت انتخاب دوبارة بوش به مقام ریاست جمهوری «تأمین»‌ نمودند. در نتیجه، شاید بهتر باشد که مخالفان جرج بوش دست از عامل «کلیدی» افکار عمومی برداشته، روش‌های معمول و «پوسیدة» دمکراسی «محافل» را، که دهه‌هاست تحت عنوان دمکراسی مردمسالار آمریکا، تحویل جهانیان می‌دهند، به طور کلی از گفتمان سیاست بین‌المللی ایالات متحد خارج کنند. به عبارت ساده‌تر، شاید بهترین موضع‌گیری‌هائی که مخالفان جرج بوش در چنین شرایطی می‌توانند اتخاذ کنند، همان گام برداشتن در جهت مخالف سیاست «مردمفریبی» معمول در واشنگتن باشد، ولی در کمال تأسف شاهدیم که، اینان هنوز «میراث‌خواران» شرایط جنگ سرد باقی مانده‌اند، و به همان اندازه به چاشنی «مردمفریبی» آلوده‌ شده‌اند، که موضع‌گیری‌های رسمی کاخ‌سفید.

شاید امروز بیش از پیش به جانب مرزهائی گام بر می‌داریم که مجموعه‌هائی از سیاست‌های جهانی، که از نظر ساختاری قادرند مستقل‌تر از کاخ‌سفید در زمینه‌های مختلفی چون، سیاست‌های قیمت‌گذاری‌ نفت، محیط زیست، روابط هسته‌ای میان دول، و ... تصمیم گیری‌کنند، می‌باید هر چه زودتر پای به میدان گذاشته، و بی‌پرده‌ مسائل را آنچنان که در واقع رخ می‌دهد، در برابر افکار عمومی جهانیان ـ و نه صرفاً آندسته از آمریکائی‌ها که به پای صندوق‌های رأی می‌روند ـ روشن کنند. سردرگمی‌هائی که ساختارهای سیاسی در جهان «پساشوروی»، صرفاً در زمینة استراتژی‌های نفتی به بار آورده‌‌اند، تاکنون در قالب «جنگ» عراق و افغانستان، بیش یک میلیون انسان را قربانی کرده، و منطقه‌ای عظیم و از نظر فرهنگی، سیاسی و اقتصادی بسیار کلیدی را، به مرز نابودی کشانده. تجربه‌هائی مشابه در تاریخ بشر نشان می‌دهد که فراهم آوردن زمینة مساعد جهت التیام چنین زخم‌هائی می‌باید هر چه زودتر صورت پذیرد، در غیر اینصورت مناطق وسیع‌تری می‌تواند دستخوش بحران و ناامنی شود. مناطقی که در طرح‌های اولیة چنین جنگ‌هائی، از جانب آتش‌افروزان عنوان «مناطق امن» را یدک می‌کشیده‌اند!




فردا نوروزه!



امروز از بستر برخاستم، تو گوئی باران می‌آمد، ولی شب هنوز سایه‌هایش را با نسیم صبح نشسته بود، و هنوز گنجشک کوچکی که روزها بر لب بالکن می‌نشیند و آوازی ناشناس را مرتب تکرار می‌کند، از خلوتگاه خود بیرون نیامده بود، فردا نوروز است؟

چای صبحگاهی مزة همیشگی را داشت، مزة هیچ! هر چه قند در آن می‌اندازم شیرین نمی‌شود، تلخی چای برایم نامأنوس شده، ‌ آب هم بوی مرگ می‌دهد، اگر مرگ بوئی داشته باشد، حتماً همین است. سر و صورتم را با مرگ می‌شویم، و لباسی بر تن می‌کنم که دیگر حتی بوی بدنم را نمی‌دهد. فردا نوروز است؟

خیابان‌ها خیس شده، نمی‌دانم از چه! چون باران نمی‌آید، یعنی فکر می‌کنم که دیگر هیچوقت باران نخواهد آمد. این سرزمین هم خواهد سوخت، چون همة سرزمین‌هائی که می‌سوزند و آدم‌هائی که می‌میرند، ولی امروز مرگ رانندگی می‌کند، در خیابان‌هائی که بوی نم می‌دهد، بوی خاکی که نم گرفته، و همان درخت بزرگ که همیشه در پناهش می‌ایستم، از دوردست‌ها سر بلند می‌کند، ولی او هم مرده، برگ‌هایش نمی‌جنبد، خزه‌هائی که بر بدنش آویزان بودند، فریاد می‌زنند: فردا نوروز است!

همه می‌دانند! همه می‌گویند! همه به من می‌گویندکه، فردا نوروز است، گوئی من می‌باید بدانم فردا چه خواهد شد. ولی من اصلاً نمی‌دانم. از کدام نوروز می‌گویند؟ مگر اینجا، در سرزمینی که همه چیز دور است، در زمینی که هیچوقت بوی خاک نمی‌گیرد، و پرندگانش مرغان بزرگ دریایند و عربده کشان در آسمان پدیدار می‌شوند و بعد، ناپدید؛ اینجا، نوروز هست؟ پرندگان با صدای من فرار می‌کنند، بجائی می‌روند که دیگر افق هم آنان را نبیند. نه، اینجا نوروز نیست! کجاست که همه آنرا می‌بینند؟

نوروزها همیشه بوی قند می‌داد، چای‌هائی که بی‌قند شیرین بود؛ قندها، مثل همان گنجشکی که امروز نیامد، نوروزها در هوا پرواز می‌کردند. هر از گاه، روی بلندی‌ها می‌نشستند، و فریاد می‌کردند، فریاد تند گنجشگ را شنیده‌اید؟ امروز می‌خواستم مثل همان گنجشگ فریاد بزنم و به همه بگویم که نوروز «نیست»! و اگر هست، پیروز نیست! ولی من هم مثل همان گنجشگ غایب، امروز نیامدم! هنوز گویا در همان بستری افتاده‌ام که سرمای آزاردهندة رطوبت دریا برایم آنرا چون یک کوه یخ زجرآور کرده، و من مثل یک خرس بر قلمرو خود آرمیده‌ام. خرسی که بوی گوشت از فرسنگ‌ها دورتر صدایش می‌کند. و از جای بر می‌خیزد، بوی گوشت تازه و خون آلودی است که هم اینک از پیکر انسانی دیگر، در گوشه‌ای از این جهان کنده‌اند، همان نگون‌بختی که هنوز فریاد می‌زند. چای من امروز شیرین نشد! قند هم بوی گوشت می‌داد، گنجشکی که امروز نیامد، نعرة خرس می‌کشد. نان در دهانم ماسید، چه کنم؟ ببلعم یا تف کنم؟ از این گوشه به آن گوشه پرتابش ‌کنم، چه بی‌فایده! آخر کار، در کنار همان درختی که همیشه در پناهش می‌ایستم، آنرا تف می‌کنم بر زمین، گنجشکی تیز پر در هوا آنرا می‌قاپد، و می‌رود. خرس به راه می‌افتد.

آفتاب دیگر در وسط آسمان نشسته، آفتاب هم می‌گوید که، فردا نوروز است. دیگر از این نوروز بی‌روز خسته شده‌ام. خرس در تاریکی‌های نوروز گام برمی‌دارد، نعره می‌کشد، خون می‌طلبد و خون می‌خورد، انسان‌هائی که زیر لگدهای سهمگین‌اش خرد می‌شوند، حتی آن‌ها هم فریاد می‌زنند، فردا نوروز است! همه می‌دانند. فقط من فراموش کرده‌ام!

شب‌هنگام به بستر یخ‌زدة خود باز می‌گردم، و فردا، زمانی که چشم بگشایم، حتماً گنجشگ کوچک همانجا خواهد بود؛ ‌ او هم می‌داند که، فردا نوروز است! شاید فردا دیگر چای مزة زهر ندهد، شاید فردا خرس از آرامگاه یخزده‌اش برخیزد، به دامان تپه‌های پر از شقایق در دور دست‌ها برود، به آنجا که هوا هنوز بوی قند می‌دهد، و عطر عسل کوه را می‌پوشاند. مگر می‌دانیم که فردا چه خواهد شد؟ مسلماً نمی‌دانیم، چون فردا نوروز است!