
امروز بحث جدیدی را آغاز میکنیم که مشخص نیست در این فرصت محدود تا کجا میتوان آنرا ادامه داد. این بحث بر محور پدیدهای است در حال تحول که آن را به درست یا به غلط «فرهنگ» خواندهاند. میدانیم که این واژه، هر چند در اکثر گفتمانهای کشورمان بسیار رایج شده، تعریف مشخص و محدود در یک چارچوب علمی ندارد. البته اینکه میگوئیم تعریف مشخصی ندارد، شاید قابل قبول ننماید، چرا که اغلب خوانندگان مطمئناند که «میدانند» فرهنگ چیست. از این نظر تلاش خواهیم کرد نشان دهیم که ارائة یک تعریف مشخص از فرهنگ کار سادهای نیست.
بزرگان، یا همانها که اغلب مسائل را از دیدگاه و برداشت و شناخت و تمایلشان به ما مردمان «عامی» تحمیل کردهاند، از واژة «فرهنگ» تعریفی به دست میدهند که به طور خلاصه میتواند اینچنین در چارچوب کلام «محدود» شود:
«فرهنگ عموماً به الگوهای رفتاری انسانها و یا ساختارهائی سمبلیک اطلاق میشود که میتواند به این الگوها معنا و مفهوم اعطا کند.»
داگلاس هارپر، فرهنگنامة اتیمولوژی.
البته در این بحث ما سعی خواهیم داشت «فرهنگ» را صرفاً در موضع یک پدیدة اجتماعی فراگیر بررسی کنیم، این بحث در کمال تأسف نمیتواند به «فرهنگ» از زوایای فردی، یا هویتهای روانشناسانة گروهی، و یا حتی موجودیتهای فرهنگی «زیرزمینی» بپردازد. بله، همانطور که میتوان حدس زد تمامی این زوایا میتواند در بطن یک بحث واحد پیرامون «فرهنگ» مطرح شود، و مسلماً تمامی این جوانب از اهمیتی یکسان در بررسی چند و چون و روند تحولات اجتماعی برخوردار خواهد بود. با اینهمه اگر دَخو، ریشسپید «خردمند» قزوینیها در محل حاضر بود، حتماً میگفت: «پی! سر گاو که هنوز در خمره مانده!» چرا که «تعریف» هارپر از فرهنگ فقط بر مشکلات خواهد افزود.
این کدام «الگوهای رفتاری» است که فرهنگ خوانده میشود؟ میدانیم که «رفتار» اجتماعی آنقدرها که این تعریف مشخص کرده، «معلوم» و از پیش تعیین شده نیست. پس شاید بهتر است بپرسیم، «ساختارهای سمبولیک» که به این «الگوهای رفتاری» معنا و مفهوم میدهند از کدامین دستهاند؟ به طور مثال آیا در همین راستا میتوان «الگوی رفتاری» یک گروه دزدان مسلح را «فرهنگ» نامید؟ یا اینکه سازماندهی این گروه را که در ساختاری سمبولیک یک «باند مسلح» تشکیل دادهاند، «ساختاری سمبولیک» بنامیم که به این «الگو» معنا و مفهوم میدهد؟ نداهائی آناً برخواهد خاست که، «ابداً!» این پدیده را «فرهنگ» نمینامند، چرا که فرهنگ فینفسه و فیذات میباید در چارچوب یک شبکة ارزشی «توجیه» شود، و دزدی مسلحانه نمیتواند در این چارچوب قرار گیرد!
فراموش نکنیم که انسانها در جوامع زندگی میکنند، نه در کوه و دشت و غار و جنگل؛ در نتیجه، همین جوامع در چارچوب الزاماتشان قابلقبول بودن و یا تردید در «الگوهای رفتاری»، و یا «ساختارهای سمبولیک» را تعیین میکنند! و این اصول و این الزامات معمولاً تحت تأثیر شیوة تولید و «اصل ادارة کل جامعه» شکل میگیرد، خلاصة کلام اگر دزدی مسلحانه الگوئی رفتاری و مورد تأئید به شمار نمیآید، به این دلیل است که موجودیت جامعه را مخدوش میکند، و بشر به تجربه دریافته که با قبول حضور گستردة باندهای مسلح موجودیت کل جامعه تهدید میشود. و به همین دلیل است که «ادارة کل جامعه» معمولاً در چارچوبی قرار میگیرد که بتواند چرخة «تولید»، «توزیع» و «مصرف» را برقرار نگاه دارد. و میدانیم که خارج از این مجموعه، «الزامات اجتماعی» که در رأس آنها حفظ موجودیت اجتماع قرار دارد، فاقد مفهوم واقعی خواهد شد.
ولی فراموش نکنیم که در تعیین «اصل ادارة جامعه»، اگر حفظ موجودیت در رأس امور قرار میگیرد، تمامی قشرها و طبقات یک جامعه از شیوههائی که این «موجودیت» را محفوظ نگاه میدارد برداشتی یکسان ندارند! به طور مثال، طبقة روحانی برای خود «امتیازات» ویژهای قائل میشود و سعی خواهد داشت که طبقة نظامی را از این «امتیازات» محروم کند! حال میباید پرسید کدام یک از اینان در ردهبندیهای خود «محق» هستند؟ یا اینکه در یک جامعة کمونیستی، همانطور که نمونههای شوروی، چین، اروپای شرقی و ... نشان داده، فرزندان کادرهای رهبری از امکانات آموزشیای برخوردار میشوند که فرزندان طبقة کارگر از آن محروم خواهند بود. عنوان این مسئله که برخورداری فرزندان کادرهای بالا از امکانات ویژه میباید یکی از «اصول ادارة کل جامعه» تلقی شود مسلماً یک پوچگوئی است. هیچ ارتباطی میان آموزش ویژة فرزندان کادرهای بالا و «اصل ادارة کل جامعه» نمیتوان یافت. هر چند اینجا نیز نمیباید شتابزدگی نشان داد، چه بسا که این «ارتباطات» در چارچوب عملکرد انسانها در بطن بنیادها بتواند بسیار سرنوشتسازتر از آن شود که «استدلال» منطقی میتواند نشان دهد! حداقل در گذشته این نمونهها را بسیار دیدهایم ولی در اینجا برای اجتناب از اطالة کلام در مورد آنها توضیح نمیدهیم.
در نتیجه، واقعیت این است که درست در چارچوب همانچه در بالا آمد، و برخلاف آنچه معمول شده «فرهنگ» برخاسته از همین «الزامات»، بیشتر تحمیلی است تا تحصیلی و اکتسابی؛ بیشتر مخرب است تا سازنده و شکوفاکننده؛ بیشتر محدودکننده است تا آزادیبخش و آزادیساز! و نهایت امر بیشتر دنبالهروی کورکورانه است تا خلاقیت! خلاصه بگوئیم، بر خلاف تمامی ادعاها، «فرهنگ» آنقدرها هم آش دهانسوزی نیست که برخی بلندگوها ادعا دارند. چرا که در تاریخ بشر «فرهنگ» به صورتی استبدادی بر مردمان تحمیل میشود. خلاصه بگوئیم، «فرهنگ» بر خلاف تمامی «وجههای» مثبت و قابل تقدیری که در دورة معاصر، خصوصاً در جوامع عقبمانده برای آن «تعریف» شده، عموماً پدیدهای است که افراد جامعه آن را از روی اجبار و به صورتی منفعلانه میپذیرند! و درست زمانیکه در چارچوبی اجباری این «مجموعه» بر مردمان تحمیل میشود، بر آن نام «فرهنگ» میگذارند، تا در یک گسترة وسیع اجتماعی از «اهمیت» برخوردار شود!
از قضای روزگار «فرهنگ» در همین چارچوب نیز پای به بحثهای علومسیاسی، اقتصاد، مسائل مالی و ... میگذارد. خلاصه میگوئیم، «فرهنگ» نمیتواند به صورت یک عامل کاملاً «بیطرف» و فینفسه «باارزش» پای به میدان بحث اجتماعی بگذارد، و برای خود موجودیتی ورای ارتباطاتی قائل شود که عموماً «توجیه» خود را در جامعة بشری بر پایة «تحمیل» به دست آوردهاند. فرهنگ یک عارضه است، عارضهای که یک پا در «شیوة تولید» جامعه دارد، و پای دیگر در بازتابهای بسیار گستردهای که این شیوة تولید در زمینههای مختلف اجتماعی، سیاسی و اقتصادی به همراه آورده. فرهنگ عارضهای است بسیار محدود کننده، که همزمان خود را سازنده و گسترشیابنده میخواهد. خلاصه بگوئیم فرهنگ یک «دیکوتومی» است و این موجودیت «دوگانه» از دیرباز با تاریخ نوع بشر خود را همگام و همداستان نشان داده.
خصوصاً برای ما ایرانیان، نیاز به ارائة یک تعریف فراگیر از فرهنگ بسیار الزامی است، چرا که در جامعة ما بین آنچه «فرهنگ» لقب میگیرد، در مقام یک الگوی رفتاری «ارزشی»، و آنچه «آدابورسوم» خوانده میشود، در موضع «مردهریگ» یک جامعة غیرمنطقی، سنتزده و وهمپرست، فاصله آنقدرها که مینماید فراخ و گسترده نیست؛ نهایت امر این «فاصله» اصولاً وجود خارجی ندارد. «دیکوتومی» فراگیر عامل فرهنگ که در بالا در چارچوب ارتباط ویژة انسانها در یک شیوة تولید مشخص نشان داده شد، در کشورهای استعمارزده که فاقد شیوة تولید ویژهای هستند، تبدیل به نوعی «دیکوتومی» ارزشی میشود. و در چنین جوامعی «فرهنگ» پای در پوچگرائی میگذارد.
عجله نکنیم! این بحث آنقدرها که به نظر میرسد سهل و ساده نیست؛ نه در چارچوب تخالف با بنیادهای سیاسی فعلی در کشور ایران، و نه در هماهنگی با این بنیادها. خلاصه بگوئیم تفاوتی نمیکند که طرفدار حکومت اسلامی باشید و یا مخالف آن، چرا که «طبقهبندی» ارزشی در هر حال بر اعتقادات سیاسی شما حاکم خواهد شد! در این «طبقهبندی» برخی مسائل «ارزشمند» میشود، و برخی دیگر «مردهریگ» و جامانده از سنتهای پوسیده! و خواهیم دید که شکلگیری مواضع شما در حمایت و یا در تخالف با روند سیاسی حاکم بر جامعه آنقدرها دخیل نخواهد بود. «دیکوتومی» فرهنگ همانطور که گفتیم در جوامع فاقد شیوة تولید مشخص پوچگرا میشود. «فرهنگ» در این جوامع توهمی است سیال که میتوان آنرا در هر ظرفی جای داد. چرا که ارتباط انداموار «اصل ادارة کل جامعه» و شیوة تولید در این جوامع گسسته شده. در این نوع مناطق که دیگر حتی نام «کشور» نیز نمیباید بر آنها گذاشت، الزامات استعماری این «دیکوتومی» را در هر دوره در چارچوب منافع خود «تعریف» میکند.
بسیاری از روشنفکران معاصر کشور بر این عادت بسیار نکوهیده نزد ایرانیان خرده گرفتهاند که چگونه ما مردم هر دم مجموعه اعتقاداتی فردی، قشری، گروهی؛ خلاصة کلام مجموعه اعتقاداتی را که برخاسته از طبقة اجتماعی خود ما است، «فرهنگ» ارزشیابی میکنیم! و این مجموعه را آناً در تقابل با دیگر پدیدههای اجتماعی قرار میدهیم که در ذهنیت طبقة اجتماعی ما «ضدفرهنگ» شده! و از این مفر چه در بطن جامعة مادری، و چه در ارتباط با جهانیان، به صورتی خود به خود در تقابل با هموطنان و حتی جهانیان قرار میگیریم.
خلاصة مطلب، آنان که به خود «زحمت» فکر کردن دادهاند به این نتیجه رسیدهاند که کل موضوع «بدون دخالت دست» ساخته شده، و «افراد» مورد بررسی هیچگونه تلاش دماغی، از طرف خود به خرج نمیدهند. برخی روشنفکران پیشرو معتقدند که در ذهن ایرانی این اصل جای گرفته که اگر موجودیت پدیدهای را به عنوان فرهنگ «قبول» کند، حتماً میباید از روند آن شخصاً و به صورتی «اعتقادی» پیروی کامل نیز صورت دهد! البته میدانیم که این سخنان فقط پوچگوئی است. چرا که «فرهنگ» از موضع مستقل وجود ندارد، «فرهنگ» با مسائل به صورتی ارزشی برخورد میکند، و این ساختار ارزشی به هیچ عنوان «معصوم» نیست. برای عامل فرهنگ نمیتوان در تضاد منافع طبقاتی، قشری و یا گروهی، وجههای «بیطرف» قائل شد.
ولی همانطور که میدانیم این «پوچگوئی» ـ البته پوچگوئیای که در بالا آمد در حد متفکران طراز اول کشور است ـ بر فضای فرهنگی ایران دهههاست سایه انداخته، و بر اساس آن ایرانیان حضور یک فرهنگ متفاوت را، فرهنگی که بتواند در رشدی «موازی» با فرهنگ «ارزشی» آنان قرار گیرد، در تفکر اجتماعی مردود میدانند! خلاصة مطلب برخورد ایرانی با پدیدة فرهنگ را متفکران طراز اول برخوردی میدانند که به صراحت به عامل استبداد سیاسی آلوده شده! ولی ما همینجا پیشتر توضیح دادهایم که اصولاً «فرهنگ» فینفسه یک عارضة استبدادی است؛ «فرهنگ» در مرحلة نخست «اجباری» میشود؛ در درجة دوم، زمانیکه یک فرهنگ اجباری شد، «ضدفرهنگ» را نیز در همان چارچوب اجباری خواهد کرد، چرا که هر کس «فرهنگ» جاری را به زیر سئوال برد سریعاً میباید در بطن «ضدفرهنگ» برای خود جایگاهی بجوید! در غیر اینصورت «بیفرهنگ» میماند! و طی این روند «استعماری» است که عروج فرهنگی، خود بازتابی خواهد بود از اوجگیری یک تفکر سیاسی استعماری؛ و طی گذشت چند سال شاهد شکل گیری یک «ضدفرهنگ» میشویم که به سرعت تبدیل به پایههای ساختاری یک «استعمارنوین» خواهد شد. این همان روند «تداوم و بازسازی» فرهنگ منحط استعماری است که امروز بر اغلب کشورهای جهان سوم حاکم شده.
متفکران طراز اول کشور برخلاف آنچه در بالا توضیح دادهایم، «دیکوتومی» ذاتی عامل فرهنگ و ارتباط انداموار آنرا با شیوههای تولید مورد التفات قرار نمیدهند! خلاصة کلام آنان معتقدند که «فرهنگی» بیطرف و فینفسه «باارزش» وجود دارد، و خود را سخنگوی همان فرهنگ به شمار میآورند. هر چند در این میان برخی «چپگرایان» از فرهنگ والای «انقلاب کارگری» سخن به میان میآورند، که از بررسی جزئیات آن در این مقطع اجتناب میکنیم، و تحلیل نقطه ضعفهای این نظریه را به بعد موکول خواهیم کرد.
البته جای تعجب ندارد که، بر اساس نظریات همین متفکران، «عادت بسیار زشتی» که در بالا به آن اشاره شد، به دلیل گسترش فوقالعادة ارتباطات در سطح جهانی، امروزه تبدیل به نوعی تقابل ساختاری میان طبقات و قشرهای اجتماعی ایران با جامعة جهانی نیز بشود. به عبارت سادهتر، به زعم اینان ساختار استبدادی حاکم سیاسی بر جامعة ایران این امکان را از ایرانیان سلب کرده که موجودیت یک فرهنگ «غیرارزشی» را قبول کنند، و حتی حق موجودیت را برای این فرهنگ در کل جامعة بشری بپذیرند!
البته همانطور که میتوان حدس زد آنچه «متفکران» عنوان میکنند فقط یک قسمت از پدیدة «فرهنگ» را تعریف میکند؛ و در اینجا روی سخن نه فقط با شیپورهای حکومت اسلامی که با کل جامعة ایران است. چرا که تقابل خود به خود و «اوتوماتیزة» فرهنگ با ضدفرهنگ، در مقام خود یک «تقابل» استعماری میشود، و قسمت عمدهای از مخالفان این حکومت، طی سه دهه «مخالفت» پیوستة خود با پدیدة «فرهنگ حاکم» تبدیل به تصویرواژگون همین «فرهنگ» استعماری شدهاند، و از آنجا که جامعة ایران فاقد شیوة تولید ویژهای از آن خود است، این «فرهنگ» فقط در ارتباط ساختاری میان حاکمیتهای خارجی با مسائل داخلی ایران رشد خواهد کرد، و محدودیتهای تحمیلشده از جانب این نوع «فرهنگ» بر جامعة ایران فقط در توجیه منافع استعماری خواهد بود، و نه در ارتباط با «اصل ادارة کل جامعه»!
همانطور که میبینیم مسئلة کشور ایران در این بحث از ویژگی پیچیدهای برخوردار میشود: وجود عامل استعمار! ولی میباید اذعان داشت که عامل استعمار نیز در واژگان سیاسی کشور به درستی تعریف نشده. به طور مثال، حکومت اسلامی به دلیل قرار گرفتن در یک مسیر سیاسی ویژه، از آغاز کار خود عامل استعمار را مرتباً حامل «ضدفرهنگ» معرفی میکند. اینکه این حرف تا چه حد از پایه و اساس برخوردار است، جای بحث و گفتگو دارد، و با در نظر گرفتن «دیکوتومی» فرهنگ، که در همینجا عنوان کردهایم، تکیة گفتمان دولتی در حکومت اسلامی بر وجود «ضدفرهنگ» در اردوگاه استعمار، نه یک «ابداع» و یا حتی «اعلامخطر» که فقط یک توضیح واضحات است! ولی زمانیکه همین حاکمیت وجود «دیکوتومی» را در بطن فرهنگ مورد تردید قرار میدهد، تلاش دارد که ابعاد گستردة همین استعمار را پنهان دارد.
شاید برای درک بهتر مسئله میباید کمی در مورد شیوة تولید توضیح دهیم، خصوصاً ویژگیهای شیوة تولید سرمایهداری، حداقل تا آنجا که به مسئلة بازتولید فرهنگی مربوط میشود. به دلیل رشد سرسامآور قدرت سرمایهداری، پس از اوائل قرن بیستم پدیدة استعمار در زندگی روزمرة بسیار مردمان جهان سوم تبدیل به یک واقعیت غیرقابل تردید شد. ولی «استعمار» به شیوهای که پس از شکلگیری سرمایهداری دیدیم، خود بر پایة یک تقابل میان دو شیوة تولید متخالف شکل گرفته. اگر در تاریخ گذشتة بشر، ملتهای مغلوب مجبور به پیروی از شیوة تولید، فرهنگ و دین و آئین ملتهای غالب میشدند، این روند در دوران حاکمیت استعماری سرمایهداری عملاً به تعطیل کشانده شده. نابودی یک شیوة تولید عقبماندهتر به نفع شیوة تولید نوین به هیچ عنوان در دستورکار استعمار سرمایهداری نیست! به طور خلاصه، بر خلاف تاریخچة تحولات اجتماعی بشر، رشد شیوة تولید سرمایهداری هیچگونه تخالف ساختاری با حضور دیگر شیوههای تولید از خود نشان نداده! البته جای تعجب بسیار زیاد است که این نکتة کوچک و «بیاهمیت» در تمامی ادبیات کلاسیک «انقلابی» در جهان سوم از قلم افتاده باشد ـ این نیز یکی دیگر از همان اجماعات کلی و بسیار حیرتآوری است که در نگارش روند «تاریخی ـ فلسفی» با آن برخورد میکنیم!
برای توضیح این مسئله شاید بهتر باشد به یک نمونة تاریخی اشاره کنیم. به طور مثال ما ایرانیان با پدیدة هجوم مغول در تاریخ خود روبرو شدهایم. این هجوم بر پایة تخالف شیوة گلهداری که همان «شیوة تولید» اقتصادی نزد اقوام مغول بوده، با فئودالیسم صورت گرفت: شیوة تولید در دورة خوارزمشاهیان! انهدام شهرنشینی در کشور ایران به دست مغول به این دلیل بود که مغولان وجود شهرها را «بیدلیل» و دستوپاگیر تلقی میکردند! ولی شاهدیم که روند تخالف ساختاری میان شیوههای تولید، زمانیکه «شیوة تولید» سرمایهداری در سطح جهانی به قدرت دست مییابد، در برابر شیوة تولید فئودال که به طور مثال در ایران حاکم بوده، دیگر وجود ندارد. کاملاً بر عکس! سرمایهداری جهت تحکیم پایههای خود نیازمند آن میشود که بنیادهای فکری، اجتماعی و عقیدتی را در جوامع فئودال هر چه بیشتر قدرتمند کند. چرا که در آوردگاه شیوههای تولید، سرمایهداری به عنوان یک شیوة تولید قابلانعطاف و قدرتمند همیشه میتواند بر فئودالیسم پیروز باشد؛ امری که در مصاف با یک سرمایهداری دیگر آنقدرها مسلم نیست.
خلاصه میگوئیم، سرمایهداری با سرمایهداری میجنگد، نه با دیگر شیوههای تولید، چرا که دیگر شیوههای تولید با سرمایهداری متخالفالجهتاند! و جنگ اول و خصوصاً جنگ دوم جهانی، دقیقاً جهت جلوگیری از شکلگیری نطفههای سرمایهداری مستقل و مراکز تصمیمگیری «سرمایهسالاری» در اروپا و سپس در ارتباط با کشورهای آلمان و ژاپن صورت گرفت. البته جنگهای کره و ویتنام نیازمند بررسی عمیقتر هستند، چرا که این جنگها را بیشتر جنگاستراتژیها میباید تلقی کرد تا جنگ شیوههای تولید. در تأئید همین سخنان است که امروز شاهدیم آنگلوساکسونها چگونه در برابر رشد سرمایهداری نوین در روسیه سنگاندازی میکنند. خلاصة مطلب بر خلاف روند تاریخی که به صورت سنتی شیوههای تولید برتر قصد جایگزینی دیگر شیوهها را داشتهاند، سرمایهداری تمامی تلاش خود را به خرج میدهد تا شیوة تولید جوامع را ایستا و در مرحلة پیشسرمایهداری نگاه دارد؛ این شرایطی است که برای نظام سرمایهداری بالاترین منافع اقتصادی و مالی، یا بهتر بگوئیم بالاترین تضمین عملی جهت حفظ بقاء سرمایهداری را به همراه خواهد آورد.
حال با استفاده از آنچه در بالا آمد، میتوان ارتباط «فرهنگ» و استعمار را در چارچوبی جدید برقرار کرد. در این چارچوب استعمار نه تنها در برابر ساختارهای پیشسرمایهداری و فئودال مقاومت نمیکند، که سعی خواهد داشت این ساختارها را از طریق نابودی مراکز تصمیم گیریشان هر چه بیشتر به تملک خود در آورده، تبدیل به بازیگران میدان منافع خود کند. عملی که سرمایهداری در ایران نخست با کودتای رضامیرپنج با بنیاد سلطنت صورت داد، و امروز کار را به بنیاد مذهب کشانده. از طرف دیگر، «فرهنگ» جامعه که در بطن خود، همانطور که گفتیم به هر تقدیر از نوعی «دیکوتومی» برخوردار خواهد بود، در چنین شرایط استعماری و نبود شیوة تولید مشخص دچار نوعی «خودکاوی» و «خودمشغولی» خواهد شد. جامعه در هر مقطع سعی میکند که با بازگشت به خود و ریشهها در تقابل با استعمار به جستجوی درمان بپردازد، ولی درمان این دردها را نمیباید در گذشتهها جستجو کرد، درمان فقط در آینده است. آیندهای که استعمار به هر طریق ممکن در راه آن سد ایجاد خواهد کرد. و به دلیل همین «خودکاوی» مداوم و قرار دادن پدیدههای «گذشته» و کهنه و پوسیده در مقام داروهائی برای دردهای دوران جدید است که فقرفرهنگی به تدریج تبدیل به یکی از رایجترین بیماریها در کشورهای جهان سوم خواهد شد. فقری که حداقل ما ایرانیان با آن تا حد زیادی آشنائی داریم.

...