۱۰/۲۰/۱۳۹۳

«پیبس» و پاریس!




در تاریخ  7 ژانویة 2015،  تهاجم مسلحانه به دفتر مجلة فکاهی «شارلی ابدو» به قتل 12 تن،   از جمله ناشر و بنیانگزاران این نشریه منجر شد.  این جنایت بی‌سابقه و هولناک یک‌بار دیگر از کُنه اعتقادات و رفتار و کردار افرادی پرده برداشت که کوردلی،  حماقت و سرسپردگی‌‌‌‌شان به پوچ‌بافی‌های مشتی ملا و مفتی آنان را از انسانیت تهی کرده.  افرادی که به ماشین‌های آدمکشی در راه «آرمان‌های پوچ» تبدیل شده‌اند.  آرمان‌هائی که به هیچ عنوان نه جایگاهی در انسانیت معاصر می‌تواند داشته باشد،  و نه مفری خواهد بود برای آیندة بشریت.  

ولی در تحلیل این عملیات «نظامی ـ تروریستی» که بر علیه آزادی بیان سازماندهی شده به هیچ عنوان نمی‌باید دچار توهم شویم.  در قفای این سازماندهی‌های «جنگاورانه»،  «خارق‌العاده» و ضدانسانی همان تشکیلات و شبکه‌هائی نشسته‌اند که در نظام رسانه‌ای غرب  فریاد «اظهار همدردی‌ها» را به آسمان می‌برند.   با این وجود،   جهت گشودن مبحث پیچیدة تروریسم اسلامی که حداقل همین شبکه‌ها طی چند سال گذشته تحت لوای آن دست به آدمکشی زده‌اند،   به چند لایه استدلالات نظری و سیاسی نیازمندیم.  تلاش خواهیم داشت که در این وبلاگ تا حد امکان و به طور خلاصه این لایه‌ها را بشکافیم.    از آنجا که به استنباط ما اسلامگرائی،  در تمامی نحله‌ها و ابعاد و جزئیات به ظاهر متفاوت‌اش،   شاخکی از فاشیسم به شمار می‌رود،   نخست نگاهی خواهیم داشت به تحلیلی فراگیر از فاشیسم.   سپس  فاشیسم جمکرانی،  یا فاشیسم شیعی‌مسلکی را که از قضای روزگار ملت ایران نخستین قربانی آن بوده بررسی می‌کنیم،   و در پایان به اهداف ضدانسانی و تحرکات وحشیانة فاشیست‌های اسلامگرا می‌پردازیم.  همان‌ها که تحت عنوان حفظ «احترام پیغمبر» اسلام،   پای در رکاب خدمت به سرمایه‌سالاری به بن‌بست رسیدة آتلانتیسم گذارده‌اند.  پس نخست بپردازیم به تحلیل فراگیر فاشیسم.  

در این تحلیل از مطرح کردن کلاسیک‌های مارکسیسم خودداری می‌کنیم،   چرا که اولاً این کلاسیک‌ها،   حداقل از منظر خوانندگان این وبلاگ بسیار شناخته شده‌اند،   ثانیاً در توضیح فاشیسم اسلامگرا تحلیل ارائه شده از سوی این کلاسیک‌ها کاربرد زیادی ندارد.   در چند و چون احوالات فاشیسم پساجنگ دوم،  در وبلاگی تحت عنوان،   «پیبس»،‌  یا «پیکر بی‌اندام سرطانی» فاشیسم،   مورخ  27 فروردین‌ماه 1391،   به صورتی شتابزده از کُنه نظریة فاشیسم،  حداقل از منظر پسامدرن‌ها پرده برداشته‌ایم.   هر چند امکان تحلیل بیشتر در این زمینه وجود دارد؛   ولی گسترش این تحلیل هم از چارچوب وبلاگ امروز فراتر می‌رود و هم از حد این قلم.   پس در ادامة مبحث «پیبس»،  ابعاد دیگری از نگرش بیمارگونة فاشیسم را همینجا می‌شکافیم،  باشد که جهت بررسی‌های آتی کارساز شود.    

تجربة تاریخی به صراحت نشان داده که،   محکومیت لفظی وحشی‌گری‌‌های فاشیسم هر چند لازم،   ولی کافی نخواهد بود.   ولی پیرامون رخددادهای غم‌انگیزی که فاشیسم پیرامون خود خلق می‌کند نمی‌توان از ریشه‌یابی صرفنظر نمود.   همین ریشه‌‌ها به ما نشان می‌دهد که رفتار جنایتکارانة فاشیست‌ها فقط در «توجیه ‌شدگی» عاملان و آمران‌شان می‌تواند جستجو شود.‌   همین ریشه‌یابی به ما یادآوری می‌کند که با مسئلة «توجیه ‌شدگی»،   فاشیسم و آرمانگرائی و انحصارطلبی نمی‌باید به صورت مقطعی برخورد کرد.   و اینکه،   سنگر نفرت‌فروشی فاشیست‌ها‌ در مرحلة «تحلیل‌وتوجیه»،   به مراتب ورای استراتژی‌های حزبی قرار می‌گیرد.  فاشیست،  عضو حزب نیست؛   موجودی است بی‌وجود که در نگرش پسامدرن‌ها «پیکر بی‌اندام سرطانی» نامیده شده.   پیکری که به هر سوی می‌دود،   هر دم رنگی می‌گیرد و رنگ می‌بازد؛  بی‌آنکه در معنائی اگزیستانسیالیستی اصولاً «وجود» داشته باشد.    

تمامی تحرکات فاشیست بازتاب نیاز بیمارگونة اوست؛   نیازی که «جامعة معاصر» در کُنه اعتقادات وی به صور متفاوت جاسازی کرده.   در جامعة معاصر قشرهائی که ارتباطات سنتی‌شان را از دست می‌دهند،   بدون آنکه جایگزینی برای‌شان بیابند،‌   نهایت امر از رفاه و مزایای زندگی مدرن نیز محروم خواهند ماند.   در نتیجه زمینة مناسبی جهت «ضدیت با اجتماع» در اینان ایجاد می‌شود.   این زمینه توسط شارلاتان و عوامفریب مورد بهره‌برداری قرار می‌گیرد،  و چرخة تولید فاشیست به کار می‌افتد.   شارلاتان به این قربانیان جامعه تلقین می‌کند که می‌باید «بخواهند»،  چرا که،   در غیراینصورت آن‌ها که بیش «می‌خواهند» لگدمال‌شان‌ خواهند نمود!   و از آنجا که در برابر خواست بیمارگونة فاشیست راه‌بندهای اجتماعی کم نیست،‌   فاشیست مستأصل و هراسناک با جامعه و اجتماعی‌ات دست‌به‌گریبان می‌شود،   و برای حفظ موجودیت خود فضای اجتماعی را می‌آلاید تا با اجتماعی‌ات ‌بخشیدن به «خواست» ضداجتماعی‌اش،   از گزند «دیگری» در امان بماند!   پر واضح است که در این روند مخرب،  فاشیست خود نیز نهایت امر نابود خواهد شد.

در همین روند بیمارگونه است که همه چیز در اطراف فاشیست معنا و مفهومی ویژه خواهد یافت.   فاشیست همه چیز را برای خود می‌خواهد؛   با ولعی سیری‌ناپذیر به اطراف خیره می‌ماند و برای ارضاء ولع سیری‌ناپذیرش در هر مقطع،  به ابزاری دست می‌یازد.   مذهب،   افتخارات ملی،   یونیفورم،   استقلال‌طلبی،   عنعنات بومی و دینی،   ایدئولوژی،  رنگ،  عطروبو،  صدا و موسیقی،  و ... و انسان،  جامعه،  و نظم اجتماعی،‌  همه چیز برای فاشیست «ابزار» است.   ابزاری که می‌باید از مادی‌ات خود تهی گردد تا بتوان آن را در سیالة فاشیسم به تخریب‌ کشاند.   چرا که «موجودیت مادی» و مستقل در مفهوم واقعی کلمه برای فاشیست بی‌معناست؛   فاشیست خود نیز «فاقد موجودی‌ات» مستقل است.   در نتیجه حاضر نیست برای پدیده‌های دیگر در اطراف خود «موجودیت» قائل شود.   موجودیت برای فاشیست محکوم است،    چرا که رشد روند بیمارگونة او را تهدید می‌کند.     

ولی نیاز بیمارگونة فاشیست به «توسعه»،   نهایت امر گسترش حیطة «ابزارها» را نیز اجباری می‌کند.   از اینرو با تکیه بر همین نیاز به گسترش ابزارها،‌  می‌کوشد رشد سرطانی و مخرب خود را از طریق عضوگیری‌ یا سربازگیری‌ها هر چه بیشتر وسعت دهد.   و از آنجا که فاشیست فاقد فردی‌ات است و خارج از جمع «وجود» ندارد،   تلاش دارد که در همین به اصطلاح «جمع» به موجودیت خود معنا و مفهوم بخشد.  پس به هر وسیله‌ای متوسل خواهد شد تا «جمع» را با خود همراه بنمایاند،   یا نمایندة‌ «جمع» باشد.     

در مرحلة فعلی به همین توضیحات شتابزده پیرامون ریشه‌های نگرش فاشیست به جامعه و اطراف‌اش اکتفا می‌کنیم،  و باز می‌گردیم به ریشه‌یابی تاریخی پدیدة فاشیسم اسلامی.         

فاشیسم اسلامی از تمامی ویژگی‌های فاشیسم کلاسیک که بالاتر عنوان کردیم برخوردار است.   فاشیست کلاسیک از «جامعه» هراس دارد،   فاشیست اسلامی از جهان اطراف خود می‌ترسد و همچون فاشیست کلاسیک،   برای تهاجم و تخریب نیازمند اجماع و «همگرائی» است.  چرا که این همگرائی،   فردیت‌ها را خرد می‌کند،  و مبلغ اجتماعیتی مقطعی،  خیابانی و بی‌فرداست.    در این اجتماعی‌ات ضداجتماعی است که فاشیست اسلامگرا دست به تخریب پیرامون خود می‌زند.    و از آنجا که همچون فاشیست کلاسیک بدون همگرائی امکان تخریب ندارد،‌   «ارزش‌های» دینی را به شعار خود تبدیل می‌کند.   نهایت امر هر دو نمونة فاشیست همچون ویروس،   محیط زیست را آنچنان می‌آلایند که امکان حفظ موجودیت‌ خودشان نیز از میان می‌رود.   به عبارت دیگر،   فاشیسم اسلامی،  همچون فاشیسم کلاسیک از منظر تاریخی در پای دیوار همان خرابه‌هائی که از اسکلت قربانیان‌اش بجا می‌ماند نفس آخر را خواهد کشید.

ویژگی‌های اصلی فاشیسم اسلامی را می‌باید از طریق بررسی مسائل ایران معاصر دریافت.   چرا که برای نخستین بار این نوع فاشیسم با تهاجم منافع آتلانتیسم به ملت ایران در کشور خودمان پایه‌ریزی شده.   در ساختار فاشیسم اسلامی ایران،   چند لایة مشخص شیعی‌گری،  اسلام‌‌سالاری و استقلال‌طلبی را می‌توان از یکدیگر تمیز داد.   البته مفهوم این لایه‌ها با آنچه به صورت لغوی می‌شناسیم بسیار متفاوت است،   در نتیجه توضیحی مختصر پیرامون هر کدام الزامی می‌شود. 

شیعی‌گری که یکی از لایه‌های اصلی فاشیسم اسلامی در ایران است،   برای این ساختار جهنمی عامل «تظلم‌» تأمین می‌کند.  و «تظلم» به یکی از مهم‌ترین فرایندهای اجتماعی در سنت‌های خاورمیانه،  یعنی «دادخواهی» دامن می‌زند.   و به دلیل نیاز فاشیست‌ها به «جمع» می‌توان از آن به عنوان ابزاری بسیار قدرتمند در جذب مهره‌های به هرز رفتة اجتماعی استفاده کرد.   مهره‌هائی که در آینة‌ بیمارگونة پندارهای‌شان «مظلوم» واقع شده‌اند،   و به دلیل راه‌بندهای اجتماعی قادر نیستند این «مظلومیت» را که در عمل جز «زیاده‌خواهی» فردی،‌   اجتماعی و مادی نیست به ارزش بگذارند.   همین مهره‌ها با سرازیر شدن به سیالة فاشیسم،  تبدیل می‌شوند به آنچه پسامدرن‌ها «پیبس» یا پیکر بی‌اندام سرطانی می‌خوانند.   ولی به یاد داریم که در فرایند فاشیسم،   پیکرها هنگام جذب به سیاله نابودخواهند شد،   و به همین دلیل در تبلیغات رایج  فضای شیعی‌مسلکان،   شعار ابلهانة‌ «پیروزی خون بر شمشیر» بسیار اهمیت پیدا کرده.   شعاری حامل یک پیام گنگ و انسان‌ستیز که مرگ و نابودی را با پیروزی در ترادف قرار می‌دهد،   و به صورت مستمر در قالب اصول «مذهب» در افکارعمومی تزریق می‌شود.   شعار مذکور چنین القاء می‌کندکه اگر در فرایند جذب افراد به سیالة‌ فاشیسم،  اینان نابود شدند،   هیچ اهمیتی ندارد.   چرا که به «تظلم» دیگر پیکر‌ها میدان داده‌اند و «اجر» خود را نیز در آخرت خواهند گرفت!    البته اشتباه نکنیم،  «فدائی‌گری» پیکرهای جاری در سیالة فاشیسم،   به هیچ عنوان بازتاب نوعدوستی نیست؛   انعکاسی است از نیاز به «حفظ» موجودیت فاشیستی.   موجودیتی که پیکرهای ذوب شده در سیاله را به سایه‌هائی گذرا تبدیل کرده و همزمان به اینان القاء می‌کند که در صورت حضور پیکره‌های نوین «جاودان» و «زنده» خواهند ماند.   در مجموع،  شیعی‌گری در ساختار فاشیسم حاکم بر ایران هم نیاز «تظلم» را برآورده می‌کند و هم نیاز به «جاودانگی» را. 

لایة دیگری که در فاشیسم اسلامی ایرانی قابل تشخیص است،  اسلام‌سالاری است.  ولی عملکرد اسلام را به هیچ عنوان نمی‌باید با سازوکار مذهب شیعه در ساختار فاشیسم ایرانی در ترادف قرار داد.  چرا که اسلام‌سالاری ابزاری است جهت توجیه غیرقابل تردید حقانیت و مشروعیت «الهی».  به عبارت دیگر،   سدی است مستحکم در برابر انتقاد از تمامیت‌خواهی‌های فاشیسم اسلامی.   فاشیسمی که با تکیه بر اسلام‌سالاری خود را به الوهیت و خواست «خداوند» پیوند داده،   و عوامل فاشیسم را مجریان فرمان الهی می‌نمایاند.   از سوی دیگر،  این عارضه به فاشیسم اسلامی امکان می‌دهد تا همچون نمونه‌های غیرایرانی‌اش،   با به ارزش گذاردن وحشیگری‌های صدر اسلامی،   و ساخت‌وپرداخت روایات و قصص‌‌ پیرامون «عملیات اسلامی» پیامبر،   زرادخانة عظیمی از ابزار سرکوب انسان‌ در خدمت فاشیست‌ها قرار دهد.   

در عمل،   اسلام‌سالاری در فاشیسم اسلامی ایران،   ابزار تخریب و سرکوب است،   و شیعی‌گری ابزار تظلم و زاری و دادخواهی.   در این راستا،   عملة فاشیسم جهت سرکوب ایرانیان به اسلام‌سالاری متوسل می‌شوند،   و جهت سازمان دادن به سیالة فاشیسم،   علم «تظلم»‌ شیعه‌گری به دست می‌گیرند.

با این وجود،  ساختار فاشیسم اسلامی در کشورمان از یک عامل اقلیمی نیز برخوردار شده.   و از آنجا که اسلام از منظر تاریخی دین تاراج‌گران،  غاصبان و ایران‌ستیزان بوده،   روحانیت شیعی‌مسلک مشکل می‌توانست جهت توجیه اعمال خود عاملی ایرانی تأمین کند.   چرا که،‌  در تبلیغات این جماعت،   ایرانیان گبر،  کافر و خداناشناس بوده‌اند،‌  و این حق الهی و توجیه ‌شدة مسلمانان عرب به شمار می‌رفت که این جماعت گمراه،  کافر و ... و جهنمی را به راه راست خدا و پیامبر «گرامی» اسلام هدایت کنند!   در نتیجه،   سخن‌ گفتن از ایران و ایرانی در حلقوم آخوند شیعی‌مسلک استخوانی است ثقیل.   به همین دلیل،  جهت تأمین مشروعیت اقلیمی،  آخوندیسم بجای پرداختن به شعارهائی از قماش عظمت ایران،   فرهنگ 5 هزارسالة ایرانی،   و یا اعتلای نژاد آریائی و جفنگیاتی از این دست،   ادعای «استقلال‌طلبی» را پیش ‌کشیده.  اینان چنین وانمود می‌کنند که گویا تمامی ملت‌ها و دولت‌های جهان به «استقلالی» که ایرانیان از قبل حکومت ملا از آن برخوردار شده‌اند،   چشم طمع دوخته‌اند!    
  
سه عاملی که در بالا به آن‌ها اشاره کردیم ـ   شیعی‌گری،  اسلام‌سالاری و استقلال‌طلبی ـ  مهم‌ترین پایه‌های فاشیسم معاصر ایران را تشکیل می‌دهد،   و هر چند در گفتمان و تبلیغات و هیاهوی سیاسی ملایان این سه عامل آنچنان در یکدیگر ادغام شده،   که مشکل بتوان آن‌ها را از یکدیگر تفکیک کرد،   با کمی دقت‌نظر در سخنرانی‌ اوباش جمکران هر سه عامل را به صراحت می‌بینیم.   به طور مثال،‌   در انتخابات فرمایشی ریاست‌‌جمهوری اخیر،   رهبر اوباش به صراحت از ایرانیان درخواست نمود تا اگر مخالف حکومت نیز هستند در این انتخابات جهت «سربلندی کشور» شرکت کنند!   در چنین مراحلی حتی آنان که به صورت عادی قادر به شناخت تبلیغات فاشیست‌ها نیستند،   می‌توانند سه عامل فاشیسم شیعی‌مسلکی را از یکدیگر تمیز دهند.

حال ببینیم فاشیسم اسلامی در صور غیرایرانی‌ خود چه ویژگی‌هائی دارد.   این نوع فاشیسم همچون شیعی‌گری بر نوعی «تظلم» تکیه کرده، ‌  ولی از آنجا که اینان شمر و حسین در صندوقچة ابزارشان ندارند،   «عرب‌ایسم» را بجای شیعی‌گری نشانده‌اند.   این فاشیست‌ها بر طبل عرب‌ایسمی می‌کوبند،  که خصوصاً در میان اعراب فرودست شمال آفریقا و خاورمیانه نمادی شده از تظلم و تحمل ستم.   اینان سعی دارند «تظلم» فرودستان را در قالب تجربیات هولناک مهاجران خاکسترنشین عرب‌تبار اروپای غربی به نمایش در آورند.   نژادپرستی،   فقر،  سرکوب پیوستة پلیس،  خودفروشی،  اعتیاد و سپری کردن سال‌های جوانی در گوشة زندان‌ها به دلیل محرومیت از امکانات آموزشی و حرفه‌ای،   تمامی این تصاویر هولناک و تأثرآور برای اینان سمبلیسمی است از تظلم.   و با تکیه بر تظلم کذا می‌توان سیالة فاشیسم را تشکیل و گسترش داد.   در سیالة کذا،  ‌ فاشیست اسلامگرا به عوامل «پیبس» چنین وانمود می‌کند که با فنا شدن در سیالة فاشیسم،   هم بر علیه «ظلم و ستم» موضع‌گیری خواهند کرد و هم «ارزش‌ها» را به میانة میدان «مبارزات» خواهند انداخت.   ولی این «ارزش‌ها» که به میانة میدان می‌افتد،‌   برای مهاجرانی که حتی به زبان مادری‌‌شان نیز سخن نمی‌گویند،‌  هیچ نیست جز تلاشی جهت بازگشت به بهشت گمشده؛   بازیافت سرزمین پدری از دست رفته،   فروافتادن در زبان و فرهنگ فراموش شدة مادری،‌   و ...  و نهایت امر بازگشت به سراب «گذشته‌ای» که بر بوم اوهام و خواب‌و‌خیال اینان با ایده‌آلیسمی هول‌هولکی در هم می‌آمیزد و فرم و صورت «آینده» به خود می‌گیرد.         

در اروپای غربی،  فاشیست‌های اسلامگرای امروزین اینچنین در تلة اوهام و مالیخولیا اسیر شده‌اند.  اینان اگر همچون همتایان جمکرانی‌شان منبع الهام درون‌مرزی ندارند،   در عوض بر بوم منحوسی که از گذشته‌ها در برابرشان ترسیم کرده‌اند از صحنة فعالیت‌های گسترده‌تر نظامی،  تشکیلاتی و سازمانی برخوردار شده‌اند.  و در همینجا بگوئیم،   برخلاف ادعاهای رسانه‌ای،   تشکیلاتی که در اطراف این نطفه‌های فاشیستی اروپا فعال شده به هیچ عنوان قصد ندارد که به خروج «پیبس‌ها» از حیطة این دام هولناک کمک و همیاری برساند؛   کاملاً برعکس!  تمامی تلاش‌ها صورت می‌گیرد تا بورژوازی مفلوک و دنباله‌روی یانکی‌ها در اروپا جهت بهینه کردن منافع مالی خود از اینان به بهترین وجه بهره‌مند شود.   اعزام این جماعت محروم‌ به میادین جنگ در سوریه،   لیبی،  مصر،   لبنان و ...  با شعارهای پوچ و انسان‌ستیز و تحت عنوان «بهارعرب» اگر نمونه‌ای روشن و صریح از سوءاستفاده  بورژوازی اروپای غربی از تنگدستی و فقر مادی و فرهنگی یک جماعت بی‌پناه ارائه داد،  به هیچ عنوان تنها نمونه نبوده و نیست.‌   این نمونه‌ها به مراتب فراتر از آن است که در «رسانه‌ها» از آن سخن به میان می‌آید.   پس اینک نگاهی داشته به بهره‌کشی محافل آتلانتیست از سیالة فاشیسمی که با تکیه بر نکبت‌ و ادبار حاکم بر زندگی مهاجران مسلمان در اروپا به جریان اوفتاده.

پس از فروپاشی دیواره‌های امنیتی «جنگ ‌سرد» تمامی تحلیل‌گران مستقل بر این استنباط بودند که اروپا،   خصوصاً اروپای غربی دیگر قادر نخواهد بود در مسیر گذشتة خود طی طریق کند.   به همین دلیل نیز گسترش مرزهای اتحادیة اروپا به سوی شرق و شکل‌گیری هول‌هولکی واحد پول یورو را شاهد بودیم.   این گسترش به شرق تلاشی بود جهت ممانعت از حضور قدرتمند روسیه،  چین و هند در این منطقه،   آنهم از طریق به ارزش گذاردن پدیده‌ای «گنگ» و بی‌معنا به نام «اتحادیة ‌اروپا!»   و شاهدیم که این تلاش با شکست روبرو شده.   موضع‌گیری‌های ایالات‌متحد در برابر روسیه به صراحت نشان می‌دهد که آمریکا دیگر در اروپا تمایلی به مسئولیت‌پذیری در برابر وزنة سنگین استراتژیک روسیه ندارد،   و زمزمة خروج آتی نظامی آمریکا از اروپای غربی از هم اینک پای به رسانه‌ها گذارده: 

«چاک هیگل،  وزیر دفاع آمریکا،  اعلام کرده است که 15 پایگاه نظامی اینکشور در سراسر اروپا با هدف ذخیره ۵۰۰ میلیون دلار در سال تعطیل می‌شود.»
منبع:  بی‌بی‌سی،   مورخ  18 دی 1393     

آن‌ها که بین عملیات گستردة فاشیست‌های اسلامگرا بر علیه «شارلی ابدو» و خروج ارتش آمریکا از اروپای غربی رابطه‌ای نمی‌یابند،   می‌توانند به تاریخچة شکل‌گیری فاشیسم در کشورهای جهان سوم نگاهی بیاندازند تا ببینند،   عدم قبول مسئولیت از سوی سرمایه‌داری ایالات‌متحد چگونه می‌تواند محافل مختلف را در یک محدودة جغرافیائی دیوانه کرده و به جان یکدیگر بیاندازد.  در شرایط فعلی،‌   اروپای غربی با همین معضل روبرو شده،  و نهایت امر پای در مسیری نه چندان افتخارآفرین گذارده.    اروپا از یک سو،   به دلیل ضعف روزافزون ساختاری،   افزایش بیکاری و سقوط جمعیت فعال با بحران اجتماعی و اقتصادی روبروست؛  و از سوی دیگر،   می‌باید بر روابطی با ایالات‌متحد نقطة پایان گذارد که از منظر تاریخی شکل دهندة‌ موجودیت کنونی‌اش بوده.  برای گریز از همین پایان اجتناب‌ناپذیر بود که تونی بلر،  نخست‌وزیر دولت کارگری انگلستان تبدیل شده بود به همکار نزدیک جرج والکر بوش.   

طی این «گریز» دولت کارگری انگلستان می‌کوشید خود را به هیئت حاکمة آمریکا بچسباند و به همین صورت فرانسه نیز در بحران‌سازی‌های آمریکا در شمال آفریقا هم‌سفرة عموسام شده بود.    لندن و پاریس تلاش داشتند تا خود را به همکاران غیرقابل جایگزینی در سیاست‌های آمریکا تبدیل کنند،   باشد که موجودیت‌شان محفوظ بماند.  تجربه‌ای که در هر دو مورد با شکست روبرو شده،    و اینک آمریکا رسماً اعلام می‌دارد که اروپا را در برابر هجمة سنگین روسیه «تنها» خواهد گذارد.   و شاهدیم که به موازات رها کردن اروپا توسط آمریکا،  فاشیسم به دروازه‌های اروپا نزدیک می‌شود.

ولی این فاشیسم با انواع سال‌های 1930 متفاوت است.   فاشیسم معاصر اروپا،  اگر چه  همچون هیتلریسم پدیده‌ای است ضدانسانی،   ‌و می‌تواند ‌صورت نژادپرستی تندوتیز «اروپای شمالی» به خود گیرد،    همزمان تحت تأثیر تألمات مهاجران مسلمان،   به اسلام و اسلامگرائی نیز روی خوش نشان می‌دهد.   نئوفاشیسم امروز حتی می‌تواند در شرایطی که ضعف شدید   ساختار سرمایه‌داری‌ بورژوازی را به تحلیل می‌برد،    ابزاری شود در دست این بورژوازی پوسیده جهت بازتولید استبدادهای سیاه از نوع فرانکیسم و سالازاریسم.   ولی می‌باید قبول کرد که این فاشیسم بر دری آشنا می‌کوبد؛   اروپا پیشتر این تجربه‌ها را از سر گذرانده و شاید بر علیه آن واکسینه شده باشد.    اروپا با «آزادی ‌بیان» رابطه‌ای برقرار کرده که به جرأت از کنترل بورژوازی پیر و فرتوت منطقه خارج شده.   امروز «آزادی بیان» در اروپا ابعادی به خود گرفته که دیگر نه اوباش مسلمان و مسلسل بدست خواهند توانست آن را در این منطقه به زنجیر کشند،   و نه فرانکیست‌ها و پیروان هیتلریسم.   

با این وجود،‌  در این روزها که «آزادی بیان» در گهوارة تاریخی‌اش،  یعنی فرانسه با خطری جدی روبروست،   وظیفة دمکرات‌ها و طرفداران «آزادی بیان» ایجاب می‌کند تا هر چه بیشتر از توجیه‌گران تهاجم به روزنامه‌ها، ‌ نویسندگان،  طراحان و هنرمندان،   بی‌هیچ پیچش و چرخشی فاصله گرفته،  مهاجمان را محکوم کنند.   وظیفة انسان‌های آزاد است که از آزادی بی‌قید و شرط بیان حمایت به عمل آورده،   شیشة عمر «تقدس‌ها» و احترام به ادیان را به سنگ آزادی بیان بکوبند و در هم بشکنند.  فراموش نکنیم که،   «آزادی بیان»‌ نه از آن یک ملت و یک کشور که ودیعة تمدن و فرهنگ انسانی است و به تمام بشریت تعلق دارد.