۹/۱۴/۱۳۹۷

رفرانس‌پرستی!



در فرصت امروز نیم‌نگاهی خواهیم داشت به مطلب مفصلی که تحت عنوان «دو پرسش از طرفداران بازگشت سلطنت» به قلم رضا علیجانی در سایت گویانیوز منتشر شده.  همینجا بگوئیم مطلب فوق شامل نکات مثبت فراوانی است،  و تلاش ما بر این متمرکز خواهد شد تا آنچه را که «نقاط ضعف» این مطلب تحلیل می‌کنیم بشکافیم.  ولی نخست می‌باید به صورتی فشرده،   «پیش‌فرض‌های» تاریخی خود را نیز از روند مسائل «سیاسی ـ اجتماعی» کشور ارائه دهیم. 

در این چارچوب نگاهی به روند پروپاگاند در ادبیات سیاسی می‌کنیم. ‌ بر خلاف آنچه در ایران ملکة ذهن عوام شده،   ادبیات ـ  حتی ادبیات علمی ـ  و خصوصاً نوع سیاسی‌اش به هیچ عنوان غیرجانبدارانه نیست؛  خلاصه بگوئیم،   ادبیات «صادقانه» نداریم.   و ادعای وجود یک ادبیات صادقانه و غیرجانبدارانه،  خود ابزاری است جهت حقنه‌ کردن واپسگرایانه‌ترین پیش‌فرض‌ها به مخیلة عوام. 

از سوی دیگر،   «رفرانس» دادن،  خصوصاً به شیوة افراطی،   به گفته‌ها و شنیده‌ها و اظهارات کتبی،  که پس از برقراری حکومت ملایان،   به سیاق «رفرانس‌های» قرآنی و حدیثی اینان،  سراسر ادبیات اجتماعی کشور را مسخر کرده،  خود فی‌نفسه نوعی عوامفریبی است.  چرا که،   در این نوع قلم‌فرسائی‌ها ‌نویسنده بجای گسترش ایده‌های شخصی خود می‌کوشد با تمسک به «رفرانس»،‌  ابزاری مناسب جهت حقنه کردن مسائلی را داشته باشد که خود وی قادر به تحلیل و بررسی آن‌ها نیست.  دقیقاً به مصداق «من آنم که رستم بود پهلوان»،  نویسندة این نوع مطالب نیز می‌خواهد با یقه‌گیری از این و آن برای خود «اعتبار» کسب کند.   در کمال تأسف در مطلب آقای علیجانی،   تمسک به «رفرانس»،  به شیوه‌ای افراطی مشاهده می‌شود،  و همین امر به کاهش اعتبار مطلب منجر شده.   حال بپردازیم به بررسی مطلب.  

در این بررسی نویسنده به چند پیش‌فرض متوسل شده.  پیش‌فرض‌هائی که برخلاف فضای ترسیم شده توسط علیجانی به هیچ عنوان علمی و تحقیقی نیست؛   بازتابی است از فروافتادن ایشان در دامان ‌خاله‌جانباجی‌گری و عوام‌گرائی.   نخستین پیش‌فرضی که در مطلب وی مورد تأکید قرار می‌گیرد و از منظر ما ارزش بررسی دارد،  واژة «انقلاب» است.  نویسنده «انقلاب اسلامی» را چنین معرفی می‌کند: 

«[...] طیف عظیمی از روشنفکران و هنرمندان و نویسندگان و اساتید دانشگاه و جبهه گسترده‌ای از آزادیخواهان و دموکراسی‌طلبان ملی و مردم دوستی [...] به طور وسیع در انقلاب مشارکت داشتند.»

بارها عنوان کرده‌ایم که ملت ایران علیه رژیم پلیسی و سرکوبگر پهلوی شورش کرد،  و این شورش از منظر ما کاملاً قابل درک است.  پهلوی‌ها را انگلستان پس از پایان جنگ اول،   برای تاراج نفت رایگان و سرکوب یک پایتخت 10 ‌هزار نفری و کشتار کمونیست‌های طرفدار اتحاد شوروی بر ملت ایران حاکم کرده بود.  چنین رژیمی پس از گذشت بیش از پنج دهه دیگر نمی‌توانست شهر تهران را با 5 میلیون سکنه اداره کند.  بله،   تغییرات اقتصادی،  کشوری،‌  شهری، و ...  انسان‌ها را نیز تغییر می‌دهد،  و رژیم‌ها می‌باید قادر باشند این تغییرات را در درون خود هضم کنند؛  در غیراینصورت از صحنه حذف خواهند شد.   ولی قرار دادن پروسة «حذف» پهلوی‌ها که در واقع به دلیل عدم تطابق‌شان با نیازهای داخلی و خصوصاً بین‌المللی بود،   در کفة ترازوی «مخالفت» طیف عظیمی از روشنفکران و ... و خصوصاً «انقلاب» خواندن این پروسه آنقدرها که علیجانی می‌نمایاند «علنی» و عینی نیست.   

در همین مرحله می‌باید یادآور شویم که در جامعة سرکوب شدة ایران،  خصوصاً تحت زعامت رژیم پلیسی پهلوی،  سخن گفتن از «لشکر» روشنفکران و اساتید و آزادیخواهان و ... نوعی گزافه‌گوئی است.  چرا که،  در دوران پهلوی مدرک‌گرائی،  ظاهرپرستی،  عوام‌ستائی، درویش‌دوستی و ... و خصوصاً‌ قمپز «سواد» در عمل جایگزین علم و شناخت ‌و آگاهی واقعی شده بود.   حتی اگر برخی افراد تمایلی نشان می‌دادند که خواهان برخوردی منطقی‌تر با مسائل کشورند،  رژیم آن‌ها را در دم سرکوب می‌کرد.  چرا که،  این رژیم خود پیام‌آور و مظهر ظاهربینی و ساده‌اندیشی بود.  از سوی دیگر،   نمونة اظهارات گروه‌هائی که در مطلب آقای علیجانی «روشنفکر و اساتید» و غیره خوانده شده‌اند، در دست است.   چه بهتر که ایشان در کنار تهاجم به رضا پهلوی،  چند «رفرانس» نیز از همین «افاضات» می‌آوردند تا مخاطب به صراحت بداند چه نوع «روشنفکری‌ای» مد نظر آقای علیجانی است!   

در مقطع دیگری از این مقاله،   نویسنده به صراحت پای در پروسة «انقلاب محوری» گذارده،  مخالفان آنچه وی «انقلاب» می‌خواند را شدیداً مورد حمله قرار داده،  اینان را به عدم شناخت واقعیات اجتماعی و حتی یاوه‌گوئی متهم می‌کند:             
«[اینان] در تحلیل ریشه‌های واقعی انقلاب ناتوان [می]شوند.  در نتیجه دست به دامان تئوری‌های سست و بی‌بنیاد و توطئه‌محور می‌شوند و انقلاب را [...] به گردن خارجی‌ها می‌اندازند[...]»

بالاتر گفتیم که «تغییرات»‌ تحمیل شده بر جامعه،   انسان‌هائی را که در آن جامعه زندگی می‌کنند نیز تغییر می‌دهد.  ولی آنچه نویسنده «ریشه‌های واقعی انقلاب» می‌خواند چیست؟  نارضایتی عمومی،  گرانی،‌  فقر و ... یک مسئله است،  متصل کردن آن‌ها به تراوشات  ایدئولوژیک «روشنفکرانی» که اصولاً در ایران وجود خارجی نداشتند،  مسئلة دیگری است.  و از همه مهم‌تر نشان دادن اینکه از تلفیق ایندو عامل می‌توان انفجار «انقلابی» تأمین کرد می‌باید مورد بررسی دقیق‌تری قرار گیرد.   البته در چنین مقاطعی «مارکسیست‌ ـ لینیست‌ها» کار را ساده کرده‌اند. اینان که سابقة انقلابی‌تری از علیجانی دارند ابزار مناسبی جهت مبانبر زدن مبحث و توجیه تحولات اجتماعی ارائه می‌کنند.   این حضرات که از تمامی ادبیات گسترده فیلسوفی چون کارل مارکس گویا فقط «نبرد طبقاتی» را شناخته‌اند،‌  آناً همین فقره را از جیب بیرون کشیده زیر دماغ مخاطب قرار می‌دهند.  بر اساس «پروسة» پیشنهادی اینان تضاد طبقاتی موتور تحولات است!   ولی با شناخت اندکی که از آقای علیجانی در دست است،‌  مشکل بتوان ایشان را در طیف مارکسیست جای داد.  در نتیجه،  القائات «روشنفکرانة» علیجانی در خلاء کارورزی گرفتار می‌ماند،   و ایشان جهت کش دادن تحلیل‌های بی‌پایة خود بالاجبار در آغاز مطلب این جملة سرنوشت‌ساز را به خوانندگان «تحویل» می‌‌دهند:

«انقلاب ایران یک انقلاب التقاطی و حاصل شراکت نافرجام دو نوع رادیکالیسم بود.»    

خیر آقای علیجانی!  التقاطی در میان نبوده،  رادیکالیسمی هم نبوده؛  فقط خودفروختگی بود.  به غیر از حزب توده که از مسکو دستور می‌گرفت،  مارکسیست‌های وطنی که جملگی تحت زعامت ساواک اعلیحضرت،  خصوصاً در دانشگاه‌های دولتی «تعلیم و تعلم» می‌دیدند،  دست در دست آخوندیسمی که با نان و گوشت دربار چاق‌وچله می‌شد،   به فرمان اربابان فرامرزی‌شان رژیمی را که به بن‌بست رسیده بود،  فروپاشاندند،   تا سلطنت دیگری حاکم کنند.    مارکسیسم استعماری،   از نوع درویش‌مسلک و علی‌وار که ریشه در قصه‌های مسخرة صدراسلام دارد،‌   پای به میانة میدان گذارد تا آخوندیسم وامانده و واپس‌مانده بتواند با آویزان شدن به تنبان‌اش خود را به حکومت برساند.   این است ماوقع،  و نه «التقاط!»

بالاتر هم گفتیم،‌  رژیم پهلوی‌ها قادر به تغییر خاستگاه «سیاسی ـ  تشکیلاتی» خود‌ نبود؛   این یک واقعیت است!   ولی چرا نمی‌پرسیم «استخوانی»‌ شدن و همزمان ماندگاری رژیم در چنین وضعیت نابسامانی از کجا ناشی می‌شد؟   مگر در همة کشورهای جهان هر چند سال انقلاب به راه می‌افتد؟   رژیم‌ها خود را تا حدودی با الهامات و نیازهای داخلی و خارجی هماهنگ می‌کنند و برجای می‌مانند.  از سوی دیگر،  مگر نفرت از همین حکومت ملائی مافنگی تا مغز استخوان ملت نفوذ نکرده؟   گرانی،  فقر،  سرکوب،  سانسور و ... وجود ندارد؟  مگر به لطف خداوند قادر و متعال،  ‌ روشنفکرانی از قماش سرکار نیز در میان ایرانیان فراوان‌ نشده‌اند؛  پس چرا «انقلاب» نمی‌شود؟  بله،  انقلاب نمی‌شود،  چون الزامات استراتژیک و ژئوپولیتیک جهانی تغییر و تحولات پایه‌ای در ایران را ایجاب نمی‌کند.

می‌توانید چنین اظهاراتی را «توطئه‌محوری» بخوانید!   ولی ما هم معتقدیم آن‌ها که تحولات را در کشور ایران،  در یک قوطی کنسرو مورد «بررسی» قرار می‌دهند،  و هیچ ارتباط ساختاری‌ای میان سیاست‌های جهانی و مسائل داخلی برقرار نمی‌کنند،  اصولاً در حدی نیستند که در مورد مسائل سیاسی اظهار نظر کنند.   در این مرحله نقطه نظر خود را مستقیماً و بدون رودربایستی عنوان می‌کنیم. حکومت اسلامی دنباله‌ای است ساختاری،  سیاسی و استعماری و حتی تشکیلاتی،  نظامی و امنیتی بر رژیم پهلوی.  به همین دلیل نیز در اکثر مطالب این وبلاگ بجای واژة «انقلاب» از آنچه روز 22 بهمن 57 رخداد،  با عنوان کودتای 22 بهمن یاد می‌شود.  اگر شما و هم‌فکران‌تان دچار توهم «انقلاب» شده‌اید،  انتظار نداشته باشید که همه با شما هم‌صدا باشند.  

تغییرات در یک رژیم سیاسی در همسایگی اتحادشوروی،  حتی در حد یک کودتای مفتضح،  نمی‌توانست صرفاً بازتاب نارضایتی عمومی،‌  و دادوفریاد چند دانشجو در خوابگاه‌ها و یا ریختن چند ملا به خیابان باشد.  کور که نیستید،   چشمان ‌شهلای‌تان باز کنید.   در اوج جنگ سرد،  در کشور ایران،  استعمارگران غرب همزمان با شکل‌گیری نبرد مستقیم ارتش سرخ با عوامل سازمان سیا در افغانستان نیازمند تغییراتی در رژیم بودند.   اینکار را نیز با علم کردن روح‌الله خمینی و خوش‌باورهائی از قماش شما عملی کردند.   می‌‌فرمائید سلطنت‌طلب جماعت از ملت طلبکار شده ‌ ـ  مطلبی که آنقدرها هم به دور از واقعیت نیست ـ   ولی شما هم به حکم انقلابی که نکرده‌اید،‌  و رژیمی که در عمل هیچ تغییری در آن نداده‌اید،   کم از ما ملت طلبکار نشده‌اید.   سئوالی که هیچیک از طلبکاران «انقلابی» خود را موظف به پاسخگوئی به آن نمی‌بیند این است که به چه دلیل این تحول که به زعم اینان «بزرگ و سرنوشت‌ساز» است،   به همان بن‌بست‌ها و لجنزارهائی رسیده که کودتاهای میرپنج و 28 مرداد؟  شما که به زعم خودتان برای تمامی مسائل از شیرمرغ گرفته تا جان آدمیزاده پاسخ مناسب ‌دارید،  برای این سئوال پاسخی دارید؟

مطلب را خلاصه می‌کنیم.   اگر رضا پهلوی شناخت زیادی از مسائل ایران ندارد ـ  در این مورد ما هم با شما موافقیم  ـ  سرکار نیز از مسائل کشور ایران آنقدرها که ادعا می‌کنید شناخت «گسترده‌ای» ندارید.  شما دین‌خو و مذهب‌باورید؛   با مسائل ایران کورکورانه و به صورت «انقلاب‌محور» برخورد می‌کنید؛   کسانی را که شرایط استراتژیک و الزامات قدرت‌های جهانی را برای آیندة کشور مهم تلقی می‌کنند،  «توطئه‌محور» می‌خوانید؛   و از همه مهم‌تر شناخت شما از ساختار روحانیت شیعه و سلطنت در ایران به قصه‌های خاله‌خانم‌ها محدود می‌شود.  در توجیه مصادره تحولات کشور به نفع ملایان نوشته‌اید:

«مرتضی مطهری سخنگوی ندای درونی [انقلابیون] شده بود که دیگر نمی‌گذاریم مشروطیت تکرار شود و روشنفکران پیش بیفتند و سر روحانیون بی‌کلاه بماند!»

اگر اشتباه نکنم،  مرتضی مطهری همان آخوند متحجری است که تحت حمایت ساواک در حسینة ارشاد سال‌ها منبر می‌گذاشت و قصه‌های مقدس شیعی‌ها را برای دانشجویان محترم آریامهری بلغور می‌کرد.  خنده‌دار نیست؟!  این مطهری چهل، پنجاه سال پیش حرف مفت ‌زده،   و مدعی شده آخوند جماعت هم در جنبش مشروطه شرکت کرده و از روشنفکران عقب افتاده!   و امروز شما به عنوان مخالف حکومت ملایان شر و ورهای‌ مطهری را برای ما بلغور می‌کنید.  کدام عقل سلیمی می‌تواند روحانیت شیعه را همراه انقلاب مشروطه بداند؟   این مزخرفات را تاریخ‌سازان پهلوی اول و دوم سر هم کردند.  بعد هم نوبت رسید به لکاته‌ها و کتاب‌سازان حوزه‌های جهلیه که بدون در نظر آوردن شعارهای پایه‌ای مشروطه،   هر آنچه ملا در تاریخ معاصر ایران شناختند به مقام ستارخانی و باقرخانی رساندند!  ولی شما حتماً شعارهای مشروطه را می‌شناسید؛‌  «جدائی دین از سیاست،   عدالت‌ بجای شریعت،  تعطیلی مکتب‌خانه‌ها و افتتاح مدارس،   بیرون کشیدن ثبت‌احوال از دست روحانیت،  و ...»  اگر منصفانه بنگریم،  کدام روحانی شیعه می‌توانست با این شعارها همراه باشد و از آجرشدن نان‌اش حمایت کند؟ 

در عمل،   پهلوی‌ها بنیانگزار نوعی حکومت ضدمشروطه بودند.  عوامل همین پهلوی‌هائی که شما به آنان حمله‌ور شده‌اید،   در مفت‌گوئی‌هائی که در دانشگاه‌ها به عنوان تاریخ‌معاصر سر هم کردند،  برای روحانیت شیعه تاریخچة «انقلابی» ساختند.   از سوی دیگر،  نمی‌توان با روحانیت شیعه همان برخوردی را صورت داد که با کلیسای کاتولیک،  ارتدوکس و یا آنگلیکن!  دلائل هم فراوان است؛  روحانیت شیعه،  برخلاف این کلیساها،   فاقد پایه و اساس تاریخی است.  روحانیت خلق‌الساعة شیعه در دوران صفوی شکل ویژه‌ای از «دولت ـ شریعت» را بر جامعه تحمیل نمود،  و پس از سقوط صفویه بازماندگان‌اش به طور پراکنده،  اینجا و آنجا در سایة برخی حاکمان زیسته‌اند.  موجودیت‌ روحانیت شیعه بر خلاف تبلیغات جمکرانی‌ها هیچ ارتباطی با قصه‌های غدیرخم و تاریخ صدراسلام ندارد.    

خوش‌تان نمی‌آید این واقعیت را بشنوید؟  ولی باید بشنوید. انقلاب اسلامی شاهکار دولت مک‌کارتیست پهلوی بود که ملا را به فرمان واشنگتن برای ما ملت سر بار ‌گذاشت.  خجالت نمی‌کشید که تحت عنوان حامی «دمکراسی» مزخرفات یک ملای وابسته به ساواک و نوکر سازمان سیا را در ایران ملاک بحث قرار می‌دهید؟  جفنگیاتی که در مطلب شما پیرامون تاریخ معاصر کشور مطرح شده،  تماماً بر پایة کذب‌گوئی تاریخی است،  چرا که در آن رضا میرپنج را هم مخالف آخوند معرفی کرده‌اید.   از قضای روزگار دروغ‌ شاخدار مخالفت میرپنج با آخوند بسیار مورد پسند شما قرار گرفته،‌  و در مطلب خود آن را رسماً مورد تأئید قرار می‌دهید:

«رضا شاهی که فردی قاطع و مخالف روحانیون بود.»   

بله،  اینجاست که «التقاطی» بودن شخص شما علنی می‌شود.   شما خود را مدافع دمکراسی جا زده‌اید،   ولی هم مزخرفات آریامهری‌ را معیار اظهارنظرهای‌تان قرار داده‌اید،  هم جفنگیات ملایان را!   جز جزوه‌نویسان دستگاه ملایان و یا بادمجان‌دورقاب‌چینان سلطنت‌چی‌ها، کدام مورخی می‌تواند رضامیرپنج را با 4 همسر عقدی،  مخالف روحانیون معرفی کند؟  اینجا هم باید به شما درس تاریخ داد؟  آنچه در بالا تحت عنوان تاریخچة موجودیت روحانیت شیعه مطرح شد،   پدیدة این «روحانیت» که شما به قول خودتان در سن 16 سالگی شناخته‌اید،   نتیجة عملکرد رضامیرپنج است.   چرا که روحانیت پراکندة دوران قاجار،  در دوران مشروطه در برابر جنبشی قرار گرفت که آغاز «حرکت مدرنتیه» در ایران می‌باید تلقی شود.   نمایه‌های ادبی این جنبش در قالب آثار صادق هدایت و فروغ فرخزاد به منصة ظهور رسیده.   این جنبش ضدتقدس را کدام عقل سلیمی می‌تواند به روحانیت شیعه متصل کند که شما می‌خواهید آن را به عنوان یک واقعیت به خورد ما ملت بدهید؟  

از سوی دیگر،  در مطلب شما هیچ اشاره‌ای به ارتباط اندام‌وار روحانیت و سلطنت،  نه فقط در ایران که در تمامی رژیم‌های سلطنتی جهان نشده.   از منظر تاریخی جز دوران گذرا و کم‌پای هخامنشی،  هیچ سلطنتی بدون روحانیت وجود خارجی نداشته و ندارد.   همزمان با «حذف» جهت‌دار این ارتباط در مقاله شما،  می‌باید مطلب دیگری را نیز یادآوری کرد،  و آن اینکه واژه‌های «مدرنیته» و «مدرنیسم» را نمی‌باید درهم تنید و در ترادف قرار داد.  خلاصه بگوئیم،  شباهت ‌ظاهری ایندو واژة‌ خارجی،  به هیچ عنوان به معنای شباهت معنائی و مفهومی‌‌شان نیست.   

مدرنیته به عنوان یک نگرش انسان‌محور در تضاد آشکار با مدرنیزاسیون کودتائی قرار می‌گیرد.   مدرنیسم در تاریخ اروپا و خاورمیانه پیوسته پایه‌گزار فاشیسم و سرکوب بوده،   در صورتیکه «مدرنیته» پیام‌آور اومانیسم به شمار می‌آید.   مدرنیزاسیون به معنای ایجاد گسست و نفی تداوم تاریخی و فرهنگی است!  و در این راستا،   رضا میرپنج به همان میزان مدرن تلقی می‌شود،  که روح‌الله خمینی.  چرا که هر نوآوری‌ای می‌تواند همچون معجون مسخره‌ای به نام جمهوری اسلامی «مدرن» تلقی شود.   ولی مدرنتیه در اروپا به معنای بازنگری در اسطوره‌های مقدس انگاشته شده مسیحیت و فرود آوردن‌شان از جایگاه «برتر و برحق» است. 

خلاصه بگوئیم،  در ادبیاتی که شما گسترش می‌دهید مرتباً از رضامیرپنج و آریامهر به عنوان «مدرن» یاد می‌کنید،  بدون آنکه مدرنیسم اینان را در ارتباط مستقیم با مفاهیم مدرنیسم تاریخی یعنی فاشیسم قرار دهید!  در صورتیکه به استنباط ما،  و به گواهی تاریخ،  ایران نیازمند بازگشت به ارزش‌های مدرنیتة صدرمشروطیت است.   ارزش‌هائی که پهلوی‌ها دست در دست  ملایان به نفع انگلستان با کودتاهای متعدد که آخرین‌شان روز 22 بهمن 57 رخ داد،   «مصادره» کرده‌اند.   به استثناء بنیانگزار امپراطوری هخامنشی،‌   هیچکدام از رهبران ایران،  از شاه‌وزوزک گرفته تا همین علی روضه‌خوان را نمی‌توان با انسان محوری «مدرنیته» مرتبط کرد.   و رضا پهلوی هم به دلیل لطف و محبت‌ وافر به دین اسلام،  و آنچه «فر ایزدی» سلطنت خوانده می‌شود،  مسلماً با مدرنیته و انسان‌محوری مرتبط نخواهد شد. 

بررسی مطلب آقای علیجانی را در همینجا به پایان می‌بریم،  هر چند مطالب دیگری نیز جهت تحلیل و بررسی در آن می‌توان یافت.   امیدواریم که در آیندة نزدیک،  آنان که ادعای آشنائی با مسائل کشور را دارند با تحولات جامعة ایران برخوردی مستدل‌تر داشته باشند.