۷/۰۶/۱۳۸۷

مارکسیسم‌ها! بخش هفتم



همانطور که دیدیم قدرت‌گیری ژوزف استالین با دو عامل اصلی در تقابل قرار گرفته بود: حضور نظریه‌پردازان قدرتمند مارکسیسم، و نارضایتی شدید طبقات فرودست اجتماعی، عمدتاً کشاورزان و کارگران. در پروژه‌های عظیم «پیراکشاورزی» که بر اساس نظریات استالین می‌بایست کشاورزی سنتی را از میان برداشته و اتحاد شوروی را به سرعت به خودکفائی در زمینة تولید مواد غذائی برساند، «غیبت» کارگران یکی از مشکلات عمده شده بود. این پروژه‌ها به دلیل آنکه از ابعادی فوق‌انسانی برخوردار بودند، اعمال نظارت کارآمد بر آنان غیرممکن شده بود. ولی این مشکل فقط در بخش کشاورزی و پیراکشاورزی وجود نداشت، تمامی صنایعی که توسط «حزب» و شاخه‌های اجرائی آن یعنی «دولت» اداره می‌شد به همین بحران دچار بود. بی‌توجهی به کیفیت تولید، «غیبت» از محیط کار، کاهش سطح تولید سرانة کارگران، و ... فقط بعد ناچیزی از معضلی بود که صنعتی کردن سوسیالیسم شوروی توسط استالین به بار آورد. صنایع اتحاد شوروی از آغاز دهة 30، جز آنچه مستقیماً زیر نظر ارتش و نیروهای پلیس سیاسی اداره ‌می‌شد، از نظر کیفیت به صورتی هولناک سقوط کرد. جواب استالینیسم به معضلی که کیفیت نازل تولیدات ایجاد کرده بود در یک نام جادوئی خلاصه ‌شد: «استکانوف»!

«استکانوف»، در مقام یک «کارگر نمونه» شاید فقط سمبلی ساخته و پرداختة استالینیسم بوده؛ شاید هم وجود خارجی داشته! آنچه مهم است وجود و یا عدم‌وجود این «موجود» افسانه‌ای نیست. مهم استفاده‌ای است که نظام بلشویک از چنین سمبلی صورت می‌داد. در «اسطوره‌های»‌ استالینیستی عنوان می‌شد، «استکانوف» یک کارگر معدن است که توانسته فقط در عرض 6 ساعت 102 تن ذغال سنگ استخراج کند! و این «تصویر» جادوئی به سرعت در سطح «شوراها» باز تولید شده، نهایت امر به «سمبلی» والا از کارگر و نقش او در اتحاد جماهیر شوروی بدل شد! البته جای تعجب ندارد که «رکورد» استکانوف به سرعت به وسیلة دیگر «کارگران» ـ اینان شاید مانند استکانوف بیشتر مجازی بودند تا واقعی ـ مرتباً شکسته می‌شد، و کارگران اتحادشوروی هر روز بیش از پیش «بازده» تولیدی بالاتری پیدا می‌کردند!

ولی پس از مدتی «حزب» به این صرافت افتاد که استفاده از سمبل «استکانوف» می‌باید فراگیر شود؛ «حیف» بود که این سمبل فقط به معادن ذغال سنگ محدود بماند! خلاصه بگوئیم، هر یک از صنایع، از ماشین‌سازی گرفته تا جوجه‌کشی و سلاخی استکانوف مخصوص خود را پیدا کرد، مدال‌هائی هم توسط «حزب» می‌ساختند که در مناسبت‌های مختلف بر گردن این «استکانوف‌ها» آویزان می‌کردند. ولی همانطور که پیشتر گفتیم در اتحاد شوروی صنایعی که کالاهای مصرفی تولید می‌کرد، در کنار صنایع کشاورزی و بعدها صنایع داروسازی و بهداشتی و حتی صنایع آموزش و پرورش فقط یک افتضاح و شکست کامل بود. استالینیسم و نظام تولیدی آن قادر به ارائة فهرست گستردة کالاهائی نمی‌شد که یک جامعة متمرکز صنعتی به آن نیازمند است. مایحتاج عمومی از مداد و کاغذ گرفته تا کفش و لباس در کشور «نایاب» شده بود.

هر چند این مسئله کمی خارج از موضوع بنماید، جهت نشان دادن ابعاد فاجعه‌ای که صنعتی کردن جامعة اتحاد شوروی تحت نظارت «حزب» به ارمغان آورد می‌باید تذکر داد که اتحاد شوروی طی سالیان دراز با کمبود کفش روبرو شد! می‌دانیم که کفش در جوامع سنتی توسط کارگاه‌های فامیلی و یا پینه‌دوزی‌ها و در مقیاس‌های بسیار محدود تولید می‌شود. صنایع کفش‌های ماشینی سال‌ها پس از انقلاب اکتبر پایه‌ریزی شد، هر چند که کارآئی هم نداشت!‌ شاهد بودیم که در دورة پهلوی دوم طی سالیان دراز کارخانجات کفش ملی ـ این کارخانجات مستقیماً وابسته به محافل آمریکائی بودند ـ سالیانه صدها هزار جفت کفش از ایران به مقصد اتحاد شوروی «صادر» می‌کردند. در شرایطی که کارگاه‌های فامیلی و پینه‌دوزی‌ها را استالینیسم در مقام «بورژوازی» قرار داده بود، و با نابودی اینان عملاً تولید کفش نیز در کشور متوقف شد!‌ مسئله‌ای که در کنار گرسنگی میلیون‌ها شهروند اتحاد شوروی «پابرهنگی‌» را نیز به ارمغان آورد. با این وجود استالین کاری به این معضلات نداشت؛ چرا که با تکیه بر «الگوی» جادوئی که «استکانوف‌ها» در تمامی صنایع به همراه آوردند، اهداف استالینیسم تأمین شد: سرکوب کارگران «خاطی»‌ کار آسانی بود. همانطور که قبلاً هم گفتیم احدی حق نداشت که «مشکل» اساسی را در عملکردهای این «حزب» و شیوه‌های حاکمیت آن بجوید. این «برنهاده» در استالینیسم یک اصل غیرقابل تردید بود که بر اساس آن، دلیل نارسائی‌ها فقط نبود مسئولیت فردی و یا توطئة خارجی می‌توانست باشد!‌ از اینرو کوچک‌ترین «تخلفی» در محیط کار روح «استکانوف ‌نوازی» را به شدت جریحه‌دار می‌کرد، و سرکارگران و مدیران، کارگر خاطی را حسابی «نقره‌داغ» می‌فرمودند! ولی جالب اینجاست که این «سرکوب‌ها» فقط وسیله‌ای جهت گسترش هر چه بیشتر دیوان‌سالاری افسارگسیخته و قربانی کردن کارگر در محراب قدرت «حزب» شد!‌ آنچه بنیانگذاران این «نظریات» در این میان بکلی به دست فراموشی سپرده بودند، «دلائل» اصلی این انقلاب به اصطلاح «سوسیالیستی» بود. خلاصه می‌گوئیم، استالینیسم به صورتی که شکل گرفت، از روز نخست از ادارة اقتصاد کشور و برنامه‌ریزی‌های قابل اعتنا در مورد تولیدات مصرفی عاجز ماند، و هر آنچه کرد فقط بر عجز خود افزود. کار استالین در سرکوب نیروی کار آنچنان بالا گرفت که در سال 1932 با ارائة طرح «دفترچة کار» عملاً جایگاه کارگر را به موضع «رعیت» در یک نظام فئودالی تقلیل داد، و سرنوشت وی را به نظارت «عالیة» شرکت و مدیریت سپرد! و این عجزی بود که استالین پس از مرگ، به رسم یادگار در بطن اتحادشوروی برای جانشینان خود باقی گذاشت.

خلاصه بگوئیم «ساده‌انگاری» فلسفی که استالینیسم عملاً با تکیه بر گروه‌های اوباش بر فضای سیاسی کشور حاکم کرد، دیگر جائی برای برخورد پایه‌ای با مسائل اساسی باقی نمی‌گذاشت. مارکسیسم، «ویراست» ژوزف استالین در آغاز دهة 1930 در عمل یک فاشیسم کلاسیک بیش نبود. فاشیسمی که با استفاده از بنیاد «حزب» و توجیهات ویژه‌ای که مارکسیسم در اختیار این ساختار قرار می‌داد، به تدریج ابعاد بسیار گسترده‌ای یافت. هر چند هدف واقعی حاکمیت اگر در پس پرده‌ها پنهان ماند، در نگرش‌های تاریخی کاملاً روشن و واضح است؛ حفظ یک حاکمیت غاصب، فاسد و بی‌لیاقت بر اریکة قدرت!‌ در واقع «تقلیل» فعالیت اقتصادی یک جامعة بشری به یک الگوی محدود که خصوصاً از تراوشات دماغی یک باند دیوانة قدرت نیز الهام بگیرد نتیجه‌ای بهتر از این‌ها نخواهد داشت. در اینجا شاید باز هم تکیة ما بر نگرش لنین و تلاش وی جهت بازگشت به اقتصاد بازار در محدودة صنایع روستائی می‌باید معطوف شود؛ آنچه پیشتر تحت عنوان «نپ» مطرح کرده‌ایم.

با این وجود اگر کارگران را به صور مختلف می‌توانستند سرکوب کنند، همانطور که قبلاً هم گفتیم سرکوب نظریه‌پردازان به این سادگی‌ها نبود؛ اینان جوجه‌روشنفکران مکتب‌خانه‌ نبودند! بسیاری از این روشنفکران سال‌های سال در رکاب مارکس، انگلس و لنین مرکب تحلیل مارکسیسم را به پیش رانده بودند. از اینرو، بر خلاف نمونه‌های مختلفی که در تاریخ جهان مشاهده می‌کنیم، و در آن‌ها معمولاً طیف روشنفکر صدمه‌پذیرترین و آسیب‌پذیرترین قشرهای اجتماعی را تشکیل می‌دهد، روشنفکری مارکسیست در آغاز شکل‌گیری اتحاد شوروی کار استالینیسم را بسیار مشکل کرده بود.

در چنین فضائی آکنده از ندانم‌کاری‌ها بود که، استالین اسب خود را جهت سرکوب نظریه‌پردازان نیز زین کرد!‌ در سال 1936 حزب اعلام داشت که فازهای «ترانزیسیون» دیگر پایان یافته و از این تاریخ اتحاد شوروی به سوی «کمونیسم» گام برخواهد داشت!‌ استالین رسماً اعلام کرد که سوسیالیسم در تمامی مراحل اقتصادی اتحاد شوروی به پیروزی رسیده، و از همه مهم‌تر اینکه، ساختار طبقات نیز به صورتی غیرقابل بازگشت از میان رفته است! بر اساس این ترهات، در اتحاد شوروی طبقات نوینی حضور به هم رسانده‌اند: کارگر، کشاورز و روشنفکر همگی «نوین» هستند، و از الگوهای «بورژوازی» سابق پیروی نمی‌کنند. البته در «نوین» بودن اینان شک و شبهه فراوان بود. هر چند حکومت با وحشیگری گروهی بسیار انگشت‌شمار از وابستگان به «بورژوازی» را به طبقات کشاورز و کارگر تنزل رتبه داد، این واقعیت را نمی‌باید فراموش کرد که اکثریت این طبقات را همان‌ کارگران و کشاورزان در نظام سابق تشکیل می‌دادند. و روشنفکران، حداقل آنان که ریشه‌های روشنفکری‌شان به پیش از انقلاب اکتبر باز نمی‌گشت، معمولاً در ردیف «آپاراتچیک‌های» حزب و استالین بودند. مطلبی که بحث جالب روشنفکر «دولتی» و محدودیت‌های روشنفکرانه در بحث‌های اساسی و پایه‌ای را مطرح خواهد کرد. با این وجود، صرف تکیه بر «نوین» بودن یک ساختار اجتماعی، به هیچ عنوان عدم‌کارآئی آن را در حفظ میزان تولید صنعتی، هنری، ادبی، فلسفی، و ... آنچنان که برآورندة نیازها باشد توجیه نمی‌کند. این نظام که خود را «نوین» می‌نامید، از قضای روزگار ناکارآمد هم بود.

ولی همانطور که می‌توان حدس زد، مسائلی از قبیل دستیابی به جامعة نوین، «سوسیالیسم کامل»، و شعارهای دهان‌پرکن از این قماش، یک اصل مارکسیستی را که همان حذف کامل دولت باشد به هیچ عنوان قبول نداشت. به عبارت دیگر اینک «دولتی» متشکل از همین طبقات «نوین» می‌بایست بر جامعه حاکم باقی بماند؛ جای تردید نیست که استالین نیز می‌باید در رأس همین «دولت» قرار گیرد! به عبارت ساده‌تر، تمامی تبلیغات استالینیسم توجیه یک ایدئولوژی من‌درآوردی بود که تنها کاربردش تضمین حاکمیت دیکتاتوری یک فرد بخصوص می‌شد!‌ ما ایرانیان که عمری را تحت حاکمیت‌ دیکتاتورهای دیوانه گذرانده‌ایم، یک اصل کلی را قبول داریم و آن اینکه گزافه‌گوئی در یک نظام دیکتاتوری هیچ حد و مرزی ندارد.

و استالین در گزارش معروف خود در 18‌امین کنگرة‌ حزب کمونیست اتحاد شوروی در سال 1936 مرزهای تفکر مارکسیستی را در چارچوب «نیازهای» حکومت فردی و استبدادی خود در هم نوردید. در این «گزارش» که بیشتر به هذیانات یک بیمار محتضر شبیه بود، استالین حتی تز معروف انگلس را در مورد نابودی دولت زیر پا گذاشته و ادعا می‌کند که «تاریخ» شرایط جدیدی به وجود آورده، و اینک یک دولت متشکل از کارگران و کشاورزان، یعنی یک دولت «سوسیالیست» می‌باید در برابر تهاجمات دیگر کشورها که «غیرسوسیالیست» هستند استقامت کند. چرا که بر اساس «نظریة» ایشان، انگلس «شرایط جهانی» را در نظریة خود منظور نکرده بود! و خلاصة کلام در همین گزارش، استالین تأئید می‌کند که حتی در دورة کمونیسم نیز تا زمانیکه «محاصرة» اقتصادی کشور تمام نشده، وجود دولت الزامی است.

البته اگر انگلس در تحلیل‌های خود مسائل مارکسیسم را در سایة «شرایط بین‌الملل» نادیده گرفته بود، استالین در چارچوب همین شرایط ویژة بین‌الملل توانست موجودیت خود را در رأس آنچه یک «دولت سوسیالیست» می‌خواند تحکیم کند. می‌دانیم که پس از سقوط اسپارتاکیست‌ها در آلمان، و سپس نابودی شوراهای کارگری در مجارستان و شهر تورینو در ایتالیا مارکسیست‌ها در قلب اروپا دریافتند که تخاصم کاپیتالیسم با جنبش مارکسیست عملاً پای به دوران جدیدی گذاشته، خصوصاً‌ که کاپیتالیسم جهت ایجاد زمینة مناسب برای «جنگ‌های صلیبی» در اروپای شرقی، از محافل پوپولیست، نازی و فاشیست حمایت‌های خود را آغاز کرده بود. و رهبر کاتولیک‌ها در ایتالیا، نظر بسیار دوستانه‌ای به جانب «موسولینی» و شرکاء وی داشت!‌

ولی علیرغم معضلاتی که در سطح جهانی بر علیه جنبش مارکسیسم به وجود آمده بود، نمی‌باید این اصل را نادیده گرفت که مشکل اصلی شخص استالین بیشتر به مسائل داخلی مربوط می‌شد!‌ به افرادی که در بطن حزب «بلشویک» در برابر ترک‌تازی‌ها و «مرزشکنی‌های» وی از خود مقاومت نشان می‌دادند. و همانطور که بعدها طی تجربة جنگ دوم جهانی دیدیم، کنار آمدن با «سرمایه‌داران» و جلب حمایت و همکاری آنان آنقدرها هم برای استالین و دستگاه به اصطلاح «سوسیالیستی» وی مشکل‌آفرین نبود!‌ در تبلیغات مسخره‌ای که دستگاه «تصفیة» استالینیست به تدریج برقرار کرد، نظریه‌پردازانی که در مقابل رشد جنون‌آمیز قدرت‌طلبی‌های وی از خود مقاومت نشان می‌دادند، «گروهک خرده‌کاسب‌های مزدور خارجی» خوانده می‌شدند.

همانطور که معمولاً دیکتاتورهای دیوانه نه چپ‌گرا هستند و نه راستگرا، استالین نیز خود را به نصف‌النهار فضای سیاسی اتحاد شوروی در آنروزها بدل کرد! در جناح چپ، لئون تروتسکی، یکی از مهم‌ترین نظریه‌پردازان انقلاب اکتبر و بنیانگذار ارتش سرخ قرار داشت که در میان نظامیان، نیروهای انقلابی و حتی نظریه‌پردازان از حامیان بیشماری برخوردار بود. جناح راست نیز از طرف تبلیغات‌چی‌های بلشویک به بوخارین، یکی دیگر از غول‌های نظریه‌پردازی مارکسیسم اختصاص یافت. ولی این «برچسب‌ها»‌ عملاً گزافه‌گوئی است چرا که تمامی این «تحولات» در بطن یک حزب بلشویک محدود صورت می‌گرفت که در رأس آن چند تن از اعضاء اصلی نشسته بودند، کسانی که در نوع خود در منتهی‌الیه چپ‌افراطی قرار داشتند. و بر خلاف آنچه بعدها تاریخ‌نگاری «استالینیست» عنوان می‌کرد، ‌ نیاز استالین به سرکوب شخصیت‌ها و موضع‌گیری‌های مخالف به هیچ عنوان ارتباطی با «نظریه‌های» اینان نداشت. وی در هر حال فقط به مخالفان سیطرة شخصی خود اعلان جنگ داده بود و بس. جناح‌های تروتسکی و بوخارین صرفاً به این دلیل می‌بایست از صحنة فعالیت‌های سیاسی حذف می‌شدند که استالین و عمال وی بتوانند مارکسیسم را به نفع محفل‌بازی‌های خود مصادره کنند، عملی که به صراحت صورت گرفت.

بررسی نظریات بوخارین و تروتسکی را به مطلب آینده موکول می‌کنیم، ولی یک اصل را نمی‌توان نادیده گرفت و آن اینکه استالین اگر مخالفان «چپ»‌ و «راست» را سرکوب کرد، در ساختار ترهاتی که بعدها «استالینیسم» نام گرفت، نظریات بوخارین و دستاوردهای نظری و عملی تروتسکی فراوان به چشم می‌خورد!‌ به عبارت دیگر، استالین که خود از هر گونه بار فلسفی و نظری بی‌بهره بود، با کپی‌برداری از نظریات و دستاوردهای اینان توانست به تدریج و ناشیانه برای خود یک «ساختار فلسفی» سر هم کند. به طور مثال نظریة «وجود یک دولت واحد سوسیالیست در جهان» که در مرکز استالینیسم قرار گرفته به هیچ عنوان «اختراع» وی نیست، پایه‌های اصلی این نظریه از آغاز ساخته و پرداختة بوخارین بوده!‌ از طرف دیگر، آنان که عکس‌های استالین را در رأس ارتش پیروزمند اتحاد شوروی بارها و بارها دیده‌اند، شاید فراموش کرده باشند که این «ارتش» و ساختارهای بسیار پیشرفتة مدیریت در بطن آن به دست تروتسکی پایه‌گزاری شده بود. خلاصه بگوئیم، استالین در این راستا و در مقام یک میراث‌خوار بی‌مقدار، خود را به منبعی جهت «سنتز» نظریات دیگران تبدیل ‌کرد.

اگر طی این مطالب، بارها استالینیسم را محکوم کرده‌ایم به این دلیل است که در هنگام اعمال چنین «التقاط‌ها»، معمولاً نظریات و عملکردها از ریشه‌های اصلی خود جدا شده تبدیل به کلام پوچ و یا اعمال نابخردانه می‌شود، پدیده‌هائی که در استالینیسم نایاب نیست. نظریات زمانی قابل دفاع‌اند که تمامیت‌شان محفوظ بماند و انسجام داشته باشند. به طور مثال اگر بوخارین نظریة «یک دولت واحد سوسیالیستی در جهان» را ارائه داد، همزمان از «نپ» نیز که توسط لنین پایه‌ریزی شد حمایت می‌کرد و معتقد بود که ساختارهای دهقانی می‌تواند تبدیل به پشت جبهة این «کشور واحد» شود! در صورتیکه این نظریه با فروپاشاندن «نپ» توسط استالین دیگر عملاً فاقد پشت‌جبهه شده بود. از طرف دیگر، ساختار قدرتمند مدیریت «پراکنده» که توسط تروتسکی در ارتش سرخ پایه‌ریزی شد برای ارضاء تمایلات خود بزرگ‌بینی در میادین رژه‌های نظامی و یا فرستادن این ارتش با تفنگ‌های سرمایه‌داری آمریکا و لباس‌های پشمین کاپیتالیست‌های انگلیس به میادین جنگ نبود ـ عملی که در سال‌های آخر جنگ دوم شاهد آن بودیم!‌ این مدیریت به دلیل اعتقاد تروتسکی به تداوم جنگ‌های پراکنده علیه نیروهای «بورژوازی»‌ اعمال شده بود.







نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس


پیوند این مطلب در گوگل
...

۷/۰۴/۱۳۸۷

بحران و بی‌وزنی!



مطلب امروز در واقع پرانتز کوچکی است جهت بررسی شرایط استراتژیک و اقتصادی در سایة تحولات اخیر؛ پرانتزی که در بحث «مارکسیسم‌ها» باز می‌کنیم. همانطور که می‌دانیم پس از تهاجمات بی‌حاصلی که در مرزهای روسیه از طرف نیروهای وابسته به پنتاگون صورت گرفت، تغییرات وسیعی از نظر ساختاری در مسائل استراتژیک و اقتصادی جهان به وقوع پیوسته. پیش از آنکه این تحولات نظامی در منطقة قفقاز صورت گیرد، در مطلبی تحت عنوان «نفت و آلاسکا» شرایط ویژه‌ای را که روابط ایالات متحد و روسیه در بطن آن متحول می‌شود مورد بررسی قرار داده بودیم. ولی مسلماً پیش‌بینی نزدیک به یقین از آنچه امروز می‌گذرد در آن دوره غیرممکن بود.

امروز با مسائلی روبرو می‌شویم که به تدریج دامنة گستردة بحران ساختاری را نمایان کرده. مسائلی از قبیل فروپاشی بانک‌ها در آمریکا، عدم تثبیت قیمت نفت، بحرانی که در خلال انتخابات ایالات متحد وقوع آن قابل پیش‌بینی است، اختلال در بازارهای بورس، و نهایت امر فروپاشی ساختارهای سیاسی و نظامی که در کشورهای وابسته به قدرت‌های بزرگ هر روز چشم‌گیرتر می‌شود. در این میان مسئلة کشورمان ایران نیز مسلماً در همین راستا قابل بررسی خواهد بود.

پس می‌باید از نقطة آغازین این بحران یعنی شکست پنتاگون در مرزهای روسیه سخن به میان آورد. هیئت حاکمة ایالات متحد، همانطور که در دوران به قدرت رسیدن رونالد ریگان شاهد بودیم ترجیح می‌دهد رئیس جمهور را با یک پیروزی «رسانه‌ای» و تبلیغاتی روانة کاخ‌سفید کند. این «سنت» قابل احترام از این نظر در عملکردهای سیاسی ایالات متحد جایگیر شده که بلندگوهای تبلیغاتی که بر محور «عظمت» این کشور به صورت شبانه‌روزی در بوق‌های‌شان می‌دمند، می‌باید در ابعاد داخلی پیوسته «تغذیه» شوند، و چه چیز بهتر از یک «پیروزی نظامی» راحت و آسان جهت توجیه عملکردهای بعدی هیئت‌حاکمه؟ همانطور که شاهد بودیم در دوران رونالد ریگان آزادی گروگان‌های آمریکائی در تهران، یک «پیروزی» بزرگ معرفی شد، و در سایة این «قدرت‌نمائی» یک هیئت حاکمه که بارها سنا و مجلس نمایندگان را در آغاز کار به «کودتا» تهدید ‌کرده بود، توانست طی 8 سال بدون هیچ مخالفتی از جانب ساختارهای مقننه و قضائیه به ادارة کشور بپردازد. و فراموش نکنیم که دولت ریگان (1981 ـ 1988) را بسیاری از صاحب‌نظران دوران حاکمیت «فاشیسم نرم» بر ایالات متحد تحلیل کرده‌اند. از بحث در مورد جزئیات اجتناب می‌کنیم ولی می‌باید اذعان داشت که عملیات ویژه‌ای که دولت ریگان طی این 8 سال در کشور صورت داد، بدون تکیه بر دو عامل سرنوشت‌ساز غیرممکن بود. نخست «پیروزی» چشم‌گیر دولت در مورد بازپس‌گیری گروگان‌های سفارت آمریکا در تهران، و در گام بعدی، زمینة جنگ در افغانستان!

با تکیه بر این دو عامل، ریگان توانست به یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای سرمایه‌داران آمریکا: از میان برداشتن قوانین کار جامة عمل بپوشاند. و این «پیروزی» مسلماً زمینه‌ساز موفقیت‌های دیگری شد. موفقیت‌هائی در راه مبارزه با سندیکالیسم، کاهش مالیات طبقات ثروتمند، کاهش چشم‌گیر سرمایه‌گزاری دولت در بهداشت و آموزش عمومی، و خلاصة مطلب حذف تمامی هزینه‌های رفاه اجتماعی؛ هزینه‌هائی که از دیرباز دولت‌ها در آمریکا «زائد» تلقی‌شان‌ می‌کنند! سرمایه‌داری آمریکا در دوران ریگان، به دلیل احساس برتری بر رقیب «سوسیالیست» خود در چشم‌انداز سیاسی این امکان را می‌دید که تمامی دستاوردهای طبقات محروم اجتماعی را که معمولاً در گیرودار «جنگ سرد» و جهت جلوگیری از قدرت‌گیری طبقات فرودست در آمریکا از طرف هیئت حاکمه به آنان «اهداء» شده بود، یکی بعد از دیگر ملغی کرده، طبقات کم‌درآمد را عملاً به حاشیة زندگی اجتماعی براند. همانطور که می‌دانیم، نقطة پایانی این «موفقیت‌ها» نهایتاً به فروپاشی اتحاد شوروی انجامید و به دلیل این «پیروزی» چشم‌گیر، طی سالیان دراز سرمایه‌داری ایالات متحد خود را از هر گونه پاسخگوئی در برابر افکار عمومی، هم در داخل و هم در خارج از مرزها مبرا دید!‌ اوج این هل‌من‌مبارز طلبی‌ها و ترک تازی‌ها حملات نظامی بر علیه مردم افغانستان و عراق بود؛ حملاتی که به دلیل شرایط ویژه،‌ بار دیگر تمامی قدرت‌های نظامی و سیاسی بالاجبار خود را با آن هماهنگ کرده بودند!‌

ولی دوران «خوشبختی» سرمایه‌سالاران ایالات متحد، «دولت مستعجل بود.» و با سپری شدن این دوره یک اصل در نظر بسیاری از ملت‌های جهان روشن و واضح شده، هیئت حاکمه در ایالات متحد متجاوز، سرکوبگر، ضددمکراتیک‌ و انسان ستیز است. روزگاری که ایالات متحد در عمل تنها تصمیم‌گیرندة پایه‌ای در روابط جهانی به شمار می‌رفت فاجعه‌های انسانی فراوان شد؛ جنگ یوگسلاوی، جنگ اول خلیج‌فارس، بحران‌های نسل‌کشی در آفریقا، و ... همه و همه در شرایطی بر جامعة بشری تحمیل می‌شد که توجیهات «خررنگ‌کن» کاخ سفید، مبنی بر «مبارزة» پیگیر با کمونیسم دیگر محلی از اعراب نداشت. آمریکا فقط در چارچوب منافع یک هیئت حاکمه، ملت‌های جهان را به صورتی که شاهد بودیم در دهان گرگ می‌انداخت. عملی که بعداً در دوران پرشکوه حکومت والکر بوش به فاجعة عراق و افغانستان انجامید.

ولی ترک‌تازی‌های آمریکا دیگر به نقطة پایانی خود رسیده. اینرا نه در تأئید سخنان محمود احمدی‌نژاد در برابر مجمع عمومی سازمان ملل، که در چارچوب یک نگرش فراگیر و سیاسی عنوان می‌کنیم. شکست در جنگ 33 روزة لبنان و به دنبال آن فروپاشی ارتش پنتاگون در منطقة قفقاز فقط قسمت قابل رؤیت این کوه یخی است. و پس از این مقدمة بسیار طولانی می‌باید به بررسی ابعادی پرداخت که این فروپاشی را شامل خواهد شد.

می‌دانیم که در بطن حاکمیت‌های غرب، پدیده‌ای به عنوان «دولت سایه»، یا «دولت آلترناتیو» طی سالیان دراز وجود داشته. این «دولت»، مسلماً از وابستگی‌ها و دل‌مشغولی‌های هیئت حاکمه در کل و مجموع جدا نیست؛ به صراحت بگوئیم خود قسمتی از همان هیئت حاکمه است. ولی نوسانات منافع در حاکمیت سرمایه‌داری طی دوره‌ای طولانی که از نخستین جرقه‌های انقلاب صنعتی آغاز شده، به تدریج وجود یک «آلترناتیو» سیاسی را الزامی کرد. اگر چه ارائة یک تاریخچة منسجم از این «آلترناتیو» کار را به دراز خواهد کشاند، می‌دانیم که در آغاز قرن بیستم در انگلستان، و در دهة‌ 1930 در ایالات متحد، حاکمیت عملاً خود را مجبور به سپردن قدرت سیاسی به دست این «آلترناتیو» دید. مورخان بیشماری پایه‌ریزی «حزب کارگر» در بریتانیا را طی سال‌های آغازین سدة بیستم، گامی بسیار سرنوشت‌ساز در محدود کردن قدرت عمل سرمایه‌داری عنوان کرده‌اند؛ هر چند اینان معمولاً فراموش می‌کنند که حزب‌کارگر از دیرباز خود یکی از اهرم‌های تعیین کننده در سیاست‌های سرمایه‌داری انگلستان است. حال می‌باید پرسید حضور این «سوسیالیسم» کذا را در بطن یکی از سرکوبگرترین نظام‌های امپریالیستی جهان چگونه می‌توان توضیح داد؟

خلاصه می‌گوئیم، در دنیای صنعتی، سرکوب ملت‌ها در خارج و چپاول ثروت‌ ملل ضعیف‌تر، به تدریج ساختار ویژه‌ای در داخل مرزها به وجود آورده بود. در این ساختار، حاکمیت جهت حفظ موجودیت، خود را مجبور به نوعی «تسهیم به نسبت» می‌دید. جهت ارائة الگوهای متفاوت از این نوع «سوسیالیسم» ویژه نمی‌باید راه دور رفت، «سوسیال ناسیونالیست‌ها» یا همان نازی‌های آلمان نیز در دهة 1930 درست در همین مسیر گام بر می‌داشتند. با یک تفاوت بسیار مهم: نظام‌های اقتصادی در انگلستان و آمریکا قادر بودند جهت حفظ موجودیت سرمایه‌داری در مرزهایشان «یارانه‌هائی»‌ تحت عناوین مختلف میان توده‌ها «تقسیم» کنند؛ سرمایه‌داری آلمان از این دست‌ودل‌بازی محروم بود، چرا که طی شکل‌گیری صنایع و صنعت‌کاران، هیئت حاکمة آلمان نتوانسته بود ارتباطات استعماری مطلوب را با مراکز چپاول جهانی بر اساس منافع خود پایه‌ریزی کند. و «ایدئولوژی» مسخرة سوسیال ناسیونالیسم، در عمل زائیدة همین نیاز بود.

بعد از شکست جنبش‌های سوسیالیستی در اروپای مرکزی و پیروزی فاشیسم، اینک همین فاشیسم می‌بایست به نیازهائی در داخل مرزها جواب دهد؛ حاکمیت بر پایة ارضاء فرضی همین نیازها بنیانگزاری شده بود! و از آنجا که اینکار غیرممکن می‌نمود، فاشیست‌ها درگیر دست‌اندازی به کشورهای همسایه شدند. اگر انگلستان برای حفظ حاکمیت سرمایه‌داری خود ملت‌های هند و چین را در هزاران کیلومتر دورتر از مرزها چپاول و قتل‌عام می‌کرد، آلمان به دلیل نبود امکانات ارتباطی دریائی، زمینی و فرهنگی، مجبور به چپاول فرانسوی‌ها، لهستانی‌ها، اسلاو‌ها و یوگسلاو‌ها شده بود! اعمالی که می‌توانست به بحرانی فزاینده در قلب اروپای مرکزی دامن زده،‌ زمینه ساز قدرت‌گیری دوبارة جنبش‌های سوسیالیستی و خصوصاً اتحاد شوروی شود.

مسئلة بحرانی که به جنگ دوم جهانی منجر شد در ادامة بحث «مارکسیسم‌ها» خواهد آمد، ولی همین مطلب را مورد نظر قرار دهیم که پس از پایان جنگ دوم، اروپا بار دیگر با همان «معضلات» دیرینه روبرو بود: ارضاء تمایلات و انگیزه‌های طبقات مختلف اجتماعی در بطن یک نظام سرمایه‌داری؛ طبقاتی که رشد سرمایه‌داری وجود و حتی «حضور رو به رشد» آن‌ها را در سطح جامعه «الزامی» کرده بود! «جنگ» اگر تحت عنوان یک «تنظیم کننده» قسمتی از مشکلات را حل کرد، بر مشکلات پایه‌ای در نظام سرمایه‌داری نقطة پایان نگذاشته بود. از همین رو شاهد شکل‌گیری هر چه گسترده‌تر «آلترناتیو» در بطن حاکمیت‌های سیاسی در کشورهای سرمایه‌داری، جهت پاسخگوئی به همین مشکلات هستیم. احزاب رنگارنگ، اتحادیه‌های متفاوت، محافل آشکار و پنهان، لژهای ماسونی، کلوپ‌های خصوصی و عمومی، تعاونی‌ها، و ... همگی شاخک‌هائی از همان هیئت حاکمه‌ هستند که به صور مختلف سعی در اقناع شهروندان و نهایت امر کسب حمایت آنان از نظام حاکم را دارند!

از طرف دیگر می‌باید این امر را مورد نظر قرار داد که شیوة تولید سرمایه‌داری در بطن خود پیوسته پای به مراحل مختلفی از بحران‌های ساختاری می‌گذارد. این «بحران‌ها» را اقتصاددانان «دور اقتصادی» می‌خوانند. روزگاری تولید بالا می‌رود، فروش بخوبی صورت می‌گیرد، کار فراوان می‌شود، منفعت سرمایه‌گزاری چشم‌گیر است؛ و روزگاری می‌رسد که تورم، بیکاری، کمبود مواد غذائی، و ... بر توده‌ها حاکم می‌شود. «آلترناتیوی» که در بالا عنوان کردیم، در قلب حکومت‌های سرمایه‌داری درست به درد جوابگوئی به همین نوسانات می‌خورد. و بدون آنکه بخواهیم پای در بحث گستردة مواضع سرمایه‌داری‌های متفاوت در سطح جهان و شیوه‌های مختلف «تنظیم» بگذاریم، این امر را می‌باید قبول کرد که هر «شرایط» ویژه، احزاب مخصوص به خود را پیدا کرده. و این احزاب وظیفه‌ای جز پیش بردن «دستورکار» اصلی سرمایه‌داری ندارند: تأمین امنیت برای «سرمایه» و ایجاد حاشیة امن جهت روابط تولیدی سرمایه‌داری!‌

پس از پایان جنگ دوم، غرب اتحاد شوروی را در محاصرة اقتصادی قرار داد. توجیه آن نیز از پیش آماده شده بود: «دیکتاتوری کارگری آزادی ملت‌ها را مخدوش می‌کند.» البته استالینیسم در ایجاد شرایط مناسب برای گسترش این نوع «داوری» نقش بسیار مهمی بر عهده داشت. ولی به دلیل همین «محاصره»، نوسانات اقتصادی در غرب صرفاً به دست محافل غربی اداره ‌شد. و از آنجا که یکی از نتایج مهم و سرنوشت‌ساز جنگ دوم جهانی تبدیل ایالات متحد به مرکز تصمیم‌گیری پایه‌ای در مورد سرمایه‌داری جهانی بود، تصمیمات عملاً در آمریکا اتخاذ می‌شد. آمریکا تصمیم می‌گرفت که با شیوه‌های «تنظیم» در فلان و بهمان مناطق چگونه می‌باید وارد میدان اقتصاد و مسائل مالی شد. البته همچون دیگر «کدخدایان»، این تصمیم‌گیری‌ها نیز همیشه به نفع خانة کدخدا به پایان می‌رسید؛ سرمایه‌ها در آمریکا انباشته می‌شد. کشورهای عمدة سرمایه داری اروپائی و ژاپن در نقش «مباشران» کدخدا، از آزادی عمل محدودی برخوردار می‌شدند، و ملت‌های جهان سوم نیز مجاز بودند که در چارچوب منافع واشنگتن و مباشران‌اش به بهترین وجه سرکوب و چپاول شوند. این بود خلاصه‌ای بسیار فشرده از روابط اقتصادی میان ملل مختلف جهان طی دوران «جنگ سرد»!

نقش «آلترناتیوهای» سیاسی نیز در بطن حاکمیت‌های سرمایه‌داری به همین صورت تعیین شده بود. همانطور که می‌دانیم ملت‌های جهان سوم نیز از قبیل ایران «آلترناتیو» نداشتند؛ دیکتاتوری و سپس آغاز آشوب جهت برقراری دیکتاتوری جدید روند حاکم بر این ملت‌ها بود. با ارائة این مقدمة دوم شاید بتوان در این مقطع به بررسی محدودی از شرایط فعلی در جهان نشست.

همانطور که می‌بینیم یکی از نتایج جنگ‌ قفقاز و جنگ 33 روزة لبنان حذف عملکرد «مباشر» از سیاست‌های سنتی سرمایه‌داری آمریکا شده. به عبارت دیگر، پس از جنگ لبنان، کشور فرانسه اهمیت استراتژیک خود را در منطقه از دست می‌دهد، و می‌بینیم که شکست قفقاز نیز نتیجه‌ای جز انزوای سیاسی، نظامی و «نفتی» برای انگلستان به همراه نمی‌آورد. ترجمان آنچه رخ داده، در روند مسائل سیاسی سهل و آسان نخواهد بود، ولی اگر بخواهیم صورتبندی‌ها را در اوج کلمه «فشرده» و «ساده» کنیم می‌توان گفت که روسیه دیگر به کشورهای «مباشر» اجازه نخواهد داد تا در روابط اقتصادی جهانی نقش آتش‌بیاران واشنگتن را بازی کنند. امروز کاملاً روشن شده که تمایل «دیوانه‌وار» لندن برای حضور در کنار ارتش آمریکا در افغانستان و عراق صرفاً به دلیل گریز از تحمیل همین صورتبندی‌ها بوده. گریزی که امروز می‌دانیم برای لندن در کمال تأسف نتیجة مطلوب را نیز به همراه نیاورد!‌ با این وجود، به طور مثال، آنچه در افغانستان در شرف تکوین است به صراحت نشان می‌دهد که فرانسه می‌تواند در نقش «مباشر»، ولی اینبار در خدمت منافع مسکو نقش‌آفرینی کند! این «خلاصه» که به صورتی بسیار فشرده ارائه شد چندین بازتاب بسیار گسترده خواهد داشت.

مسلماً مسائل مالی و اقتصادی در قلب این تغییر «نقش‌ها» قرار می‌گیرد، و بحرانی که امروز بر بورس‌های جهانی حاکم شده فقط بازتاب کوچکی است از همین تغییر «نقش‌ها». ولی نمی‌باید اشتباه کرد، این تغییرات فروپاشی‌های وسیعی در بطن حاکمیت‌های غرب به همراه خواهد آورد. چرا که نقش «آلترناتیو‌ها» به سرعت بی‌معنا می‌شود. کشور فرانسه همانطور که گفتیم امروز از طریق ارسال نیروهای نظامی تلاش دارد در بحران افغانستان نقش «فعال‌تری» بر عهده گیرد. ولی می‌دانیم که این کشور از محدودیت‌های فراوانی در زمینة عملیاتی برخوردار است. حضور گسترده‌تر فرانسه در صحنة جنگ افغانستان فقط به معنای قرار گرفتن هر چه بیشتر‌تر منافع این کشور در تیررس مسکو خواهد بود. ولی زمانیکه منافع واشنگتن چنین موضع‌گیری‌ای را از طرف پاریس الزامی می‌کند، این صورتبندی بر فرانسه تحمیل خواهد شد. هم امروز اتحادیة «کارفرمایان» در کشور فرانسه از تصمیمات سیاسی سرکوزی به شدت انتقاد کرده و رئیس این اتحادیه سرکوزی را رسماً متهم نموده که «تمایلاتی» کمونیستی دارد! اینکه سرکوزی «کمونیست» باشد واقعاً خنده‌آور است، ولی این برخوردها نشان می‌دهد که تصمیمات اعمال شده بر دولت فرانسه را «محافل» داخلی به این سادگی‌ها هضم نخواهند کرد. و دیدیم که عقب‌نشینی انگلستان از طرح‌های نفتخواری در کشور آذربایجان نیز چگونه با سکوت و رضایت واشنگتن توأم شد.

نهایتاً این سئوال مطرح می‌شود که ساختارهای «آلترناتیو» سیاسی در پایتخت‌های بزرگ اروپای غربی، و همچنین در ژاپن دیگر به چه کار خواهد آمد؟ ولی راه دور نمی‌رویم چرا که «آلترناتیو» سیاسی حتی در بطن حاکمیت آمریکا نیز به شدت مختل شده. و شرایط ویژه‌ای که بر مبارزات انتخابات ریاست جمهور فعلی حاکم شده نشان می‌دهد که اگر در کشور روسیه یک «آلترناتیو» قابل بحث و معتبر پای به میدان فعالیت‌های سیاسی نگذارد، بحرانی که حاکمیت‌های ایستا در کشورهای غربی ایجاد می‌کنند، به سرعت زمینة تلاشی اجتماعی و اقتصادی را فراهم خواهد آورد. چرا که وجود یک «آلترناتیو» معتبر در قلب نظام‌های سیاسی غرب در شرایط فعلی فقط در سایة وجود چنین آلترناتیوی در کشور روسیه امکانپذیر خواهد شد. بارها شاهد بوده‌ایم که هیئت حاکمة روسیه از زبان دولت‌مداران طراز اول خود بر «ثابت‌قدم» بودن مسکو در مورد سیاست‌های تعیین شده تأکید کرده! ولی نباید فراموش کرد که اصل اساسی در موفقیت یک نظام سیاسی، خصوصاً در بطن شیوة تولید سرمایه‌داری، نه «ثابت قدم بودن» هیئت حاکمه که قابلیت آن در انعطاف اقتصادی و سیاسی است.





نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس



۷/۰۲/۱۳۸۷

مارکسیسم‌ها! بخش ششم



حکایت قدرت گیری ژوزف استالین در اتحاد شوروی تاریخچة بسیار جالبی دارد. اینکه پس از مرگ لنین در سال 1924، اتحاد شوروی تا سال 1953 عملاً به دست گروهی اداره ‌شد که مستقیماً و یا به طور غیرمستقیم تحت تأثیر عملکردهای ژوزف استالین قرار داشتند، فقط یک امر را می‌تواند مسلم کند: بررسی و تحقیق در مورد آنچه استالین طی نزدیک به 30 سال در روسیه انجام داد، در دریافت «واقعیات» این کشور بسیار کلیدی خواهد بود. ولی از آنجا که در مورد استالین کتاب‌ها و جزوات بیشمار نگاشته‌اند، در این مطلب آنقدرها به کنکاش در مورد تاریخچه و مسیر زندگانی سیاسی وی نخواهیم پرداخت. اما بد نیست بدانیم که حضور استالین در جمع «بلشویک‌ها» تا حدودی تعجب‌آور است؛ چرا که وی سال‌ها پیش با حمایت از «جولیوس مارتوف»، بنیانگزار «منشویک‌ها»، اختلاف نظر خود را با لنین آشکار کرده بود. با این وجود آنچه از نظر ما اهمیت دارد نشان دادن «تحولی» است که سال‌های دراز حکومت استالین در تفکر ماتریالیستی و یا مارکسیسم اتحاد شوروی به وجود آورد، تحولی که به نوعی مارکسیسم «ویژه»‌ منتهی شد؛ آن را استالینیسم می‌خوانند.

مسلماً اگر در دوران حکومت استالین، نظریه‌پردازانی از قبیل مارکس، انگلس و حتی لنین در قید حیات می‌بودند، وی را سریعاً متعلق به جناح «تجدیدنظر طلب» معرفی می‌کردند. چرا که استالین عملاً چرخشی در مارکسیسم به وجود آورد که در قوالب فلسفی و سیاسی غیرقابل توجیه است. نخستین و مهم‌ترین «انحراف» پایه‌ای که استالینیسم در درس‌های مارکسیسم وارد کرد، ارائة تز معروف «سوسیالیسم در یک کشور واحد» است! این به اصطلاح «نظریه» از هیچ پایه و اساس فلسفی نمی‌تواند برخوردار باشد، و به همان اندازه مضحک و غیرقابل دفاع است که «لیبرالیسم» در مسلک امپریالیسم می‌تواند قابل دفاع وانمود شود. خلاصه می‌گوئیم، استالین از هر آنچه در تقلائی پیگیر، چه فلسفی و چه نظریه‌پردازانه طی سال‌های دراز ایجاد و پایه‌ریزی شده بود، فقط استفاده‌ای جهت توجیه ساختار «قدرت» را مد نظر داشت. در عمل، فرق زیادی نمی‌کرد که این قدرت، «ماتریالیست» باشد یا «ایده‌آلیست»! امروز می‌دانیم که دیکتاتوری، خصوصاً در ابعاد شناخته‌ شده‌ای چون استالینیسم، فقط نیازمند ابزار قدرت است، نه بنیادهای فلسفی و نظری‌ای که این قدرت را «تبیین» کند. چرا که یک دیکتاتور، توجیه و تبیین قدرت را در بطن یک معادلة پوچ و پوچ‌گرا، بر اساس عملکردها و «سجایای» فرضی اعمال همان «قدرت» صورت می‌‌دهد. به عبارت دیگر، بر پایة یک دور باطل فلسفی! هر چند در کمال تأسف هنوز هم تمامی حکومت‌های استبدادی در سراسر جهان بر گرد همین محور در گردش‌اند!

دریافت ابعاد پوچ در بطن این «باطل‌گوئی» آنقدرها هم کار مشکلی نیست. در چارچوب دیکتاتوری، یک «روند» سیاسی و حتی اجتماعی «الزامی» معرفی می‌شود، چرا که نظم حاکم جهت دستیابی به «اهدافی آرمانی» می‌باید این «روند» را بر جامعه حاکم کند! ولی جالب این است که بین این «روند» دیکتاتوری و آن «اهداف آرمانی» رابطة ویژه‌ای برقرار می‌شود، و در شرایطی که عملکرد «قدرت» در دالان‌های «محفل‌بازی» و «رفیق‌بازی» هر چه بیشتر از چشم ناظران اصلی یعنی همان مردم پنهان می‌ماند، «اهداف آرمانی» هر روز ابعادی افلاطونی‌تر و چشم‌گیرتر پیدا می‌کند. خلاصة مطلب دیکتاتور، توده‌های مردم را به دنبال «نخودسیاه» می‌فرستد، تا خود و همپالکی‌های‌اش بتوانند با خیال راحت امتیازات طبقاتی را تقسیم کنند. و اگر در این میان فردی بر علیه این «روند» سیاسی و اجتماعی که مسلماً ابعادی مالی و اقتصادی نیز به همراه خواهد داشت، صدای اعتراض‌اش بلند شد، صاحبان همان «امتیازات» طبقاتی صدای او را در گلو خفه خواهند کرد. و این همان بود که طی دوران استالین بر اتحاد شوروی حاکم شد؛ هر چند که با تکیه بر صحنه‌سازی‌هائی مضحک بر قامت این دیکتاتوری و استبداد «عامیانه» ردا‌هائی بسیار فاخر و متفاوت نیز پوشاندند.

حال می‌باید کمی از این «پوچ‌گوئی» استالینیستی سخن به میان بیاوریم. همانطور که گفتیم ادعای «سوسیالیسم در یک کشور واحد» در مرکز استالینیسم قرار می‌گیرد. استالین در سال 1936، در شرایطی که موضع خود را مستحکم می‌دید، این «تز» را در اثری به نام «اصول لنینیسم» به این ترتیب معرفی کرد که در اتحاد شوروی «طبقات» از میان رفته! استالین چنین ادامه می‌دهد، اگر بر خلاف نظریة مارکسیسم هنوز «دولت» از بین نرفته و حتی با قدرتی بسیار چشم‌گیرتر بر روزمرة شهروند حکومت می‌کند،‌ به این دلیل است که تهدید خارجی هنوز باقی است!‌ به عبارت دیگر مردم اتحادشوروی «مشکل» را نمی‌باید در عملکرد این حکومت که خود را «بلشویک» معرفی می‌کند جستجو کنند،‌ «مشکل» فقط به دلیل عملکرد خارجی‌ها است! ما ایرانیان امروز پس از گذشت سه دهه از کودتای 22 بهمن مسلماً با این نوع «اراجیف» آشنائی کافی داریم، و همانطور که پیشتر نیز گفتیم استبداد و دیکتاتوری کار زیادی با ماتریالیسم و یا ایده‌آلیسم ندارد، مسئله اعمال حاکمیت یک اقلیت پرگو، پوچ‌گو، متجاوز و فاسد بر مردم است.

بعدها در اثر دیگری به نام «مسائل لنینیسم»، استالین ادعا می‌کند که این «حکومت»‌ منحصربه‌فرد، مهم‌ترین پایگاهی است که می‌تواند الهامات سوسیالیستی جهان کارگری را بازتاب داده و نهایت امر پیروزی طبقة کارگر را در ابعاد جهانی به ارمغان آورد!‌ بله، وقتی از «ژوزف استالین» و نظریات «مشعشعانة» وی سخن به میان می‌آوریم، هیچگاه فاصلة زیادی با «اراجیف» نخواهیم داشت. اینکه این به اصطلاح «پیروزی»، با در نظر گرفتن وحشیگری و سبعیتی که دولت آرمانی ایشان بر مردم و خصوصاً طبقة کارگر اعمال می‌کرد، اصولاً ارزش «تحصیل» داشته باشد، گویا از قلم افتاده بود. ولی ما همینجا گوشزد می‌کنیم که در اعمال دیکتاتوری پیوسته اهداف گنگ و گنگ‌تر می‌شود، چرا که اصولاً‌ دولت‌های مستبد بر خلاف ادعاهای پرطمطراق، نه آیندة دور و آرمانی که به قولی «نان شب جمعة آینده» را هدف قرار داده‌اند؛ اینان می‌خواهند قدرت سیاسی را در چنگ خود نگاه دارند. ولی در شرایط ویژة اتحاد شوروی بقاء حاکمیت مسخرة یک دیکتاتور عامی و کم‌سواد در ترادف با پیروزی طبقة کارگر در سطح جهان قرار گرفته بود!

جای تعجب ندارد که استالینیسم بر اساس همین تبلیغات، مبارزات طبقة کارگر را در تمامی ابعاد، خصوصاً در ابعاد داخلی اتحاد شوروی، منوط به پیروزی تشکیلات بلشویک‌ها بر کاپیتالیسم جهانی کند! به همین دلیل نیز بلشویسم اسب استالین را برای «جنگ» با امپریالیسم، خصوصاً خارج از مرزها «زین» کرد!‌ اینجا می‌باید تذکر داد که استالینیسم، به دلائلی که از نظر استراتژیک کاملاً روشن بود، بعد ویژه‌ای نیز به دست خود به درون مارکسیسم «وارد» کرد، و آنرا ویژة مبارزاتی در کشورهای جهان سوم و مناطق غیرصنعتی قلمداد کرد که به زعم او «دمکراتیک»‌ تلقی می‌شد! این «مراهم» استالینیستی، درست همانند حقوق‌بشر نسبی است که امروز واشنگتن برای ما مردم در جهان سوم «قائل» شده! نوعی نگرش از بالا به خلق‌های جهان و توجیه سرکوب آنان در صحنة تبلیغاتی موهن و ناسیونالیستی.

استالین معتقد بود که می‌باید از تحرکات «دمکراتیک» و خصوصاً «بورژوا ـ دمکرات» در جهان سوم حمایت کامل صورت گیرد تا این جنبش‌ها در برابر امپریالیسم بتوانند قد علم کنند! وی در این برخورد ویژه با فلسفة مارکسیسم تا آنجا پیش رفت که در سال 1925 درست پس از مرگ لنین، در چهاردهمین کنگرة سراسری حزب کمونیست اتحادشوروی در کمال وقاحت ادعا کرد که حزب «کومینتانگ» ـ حزبی متعلق به ناسیونالیست‌های چین که بعدها چیانکای‌چک در رأس آن قرار گرفت ـ به دلیل «تضاد» منافع با امپریالیسم می‌تواند در چین همان نقشی را ایفا کند که حزب کمونیست شوروی در روسیه بر عهده گرفته!‌ حمایت استالین از کومینتانگ همان به بار آورد که می‌توان تصور کرد؛ در سال 1927، ژنرال چیانکای چک، رهبر این حزب که «رفیق» استالین دو سال پیش آنرا «مترقی» لقب داده بود، در شانگهای و نانکین صدها هزار چینی را به دلیل طرفداری از حزب کمونیست قتل عام کرد!‌

در همین مقطع بالاجبار یک پاراگراف به استالینیسم و بازتاب‌های سیاسی آن در ایران اختصاص می‌دهیم، چرا که در کمال تأسف کشور ما نیز شامل همان «مراهم» رفیق استالین شد! از آغاز کودتای میرپنج در ایران، پیوسته شاهد «حضور» احزابی خلق‌الساعه با نام‌ها و عناوین مختلف در صحنة سیاست کشور هستیم، احزابی که حمایت از «انترناسیونالیسم» کمونیستی را تبلیغ می‌کنند. با این وجود، در کمال تأسف بهرة ما ایرانیان از تحولات فکری و فلسفی و فرهنگی که در جهان غرب در چارچوب مارکسیسم، سوسیالیسم و دیگر نگرش‌های ماتریالیستی صورت گرفت، فقط به چند سرفصل از همان استالینیسم محدود شد. و جای تعجب ندارد که این احزاب خلق‌الساعه، در چارچوب آنچه استالین عنوان می‌کرد، یعنی حمایت از «بورژوا ـ دمکرات‌ها»‌، از تمامی کودتاها، ناآرامی‌های طبقاتی، خصوصاً عکس‌العمل‌های متحجرانه و قشری آخوند و بازاری، تحت عنوان جنبش‌های «دمکراتیک» حمایت صورت دهند. تحت همین الهامات «استالینیستی»‌ بود که در آغاز کودتای میرپنج، آنان که بعدها بنیانگزاران فرقة دمکرات شدند، از «میرپنج» تحت عنوان «رهبر سرمایه‌داری ملی» حمایت‌ها کردند. حال آنکه فقط یک کور مادر زاد می‌توانست ارتباط «میرپنج» را با سفارت انگلستان نادیده گیرد. حمایت‌های این محافل که بعدها نام «حزب توده» بر خود گذاشتند،‌ در بحران‌سازی‌های مصدق‌السطنه نیز در همین راستا قرار گرفت. و این حزب بدون در نظر گرفتن عواقب اقتصادی و خصوصاً استراتژیک که خروج نابهنگام انگلستان از عراق و جنوب ایران می‌توانست برای همان «طبقات زحمتکش» رقم زند، از هیاهوی یک عامل شناخته شدة سفارت انگلیس حمایت کرد، در شرایطی که چماقداران همین مصدق‌السطنه همه روزه دکان و کتابخانه‌ها و دفتر مجلات‌شان را مورد حمله قرار می‌‌دادند. و این حکایت تأسف‌بار همچنان ادامه یافت تا پای به روزهای کودتای ننگین 22 بهمن گذاشتیم. طی این دوره نیز درست همین رفتار مزورانه ادامه یافت؛ اینبار جهت حمایت از یک آخوند بی‌سواد و نیمه ‌دیوانه که همه می‌دانستند تحت تأثیر الهامات و حمایت‌های امپریالیسم جهانی قصد برپائی حکومتی مذهبی در ایران دارد. و همانطور که هنوز نیز می‌توان دید، علیرغم زندان، شکنجه و کشتاری که حاج‌ روح‌الله برای ما ایرانیان، خصوصاً وابستگان نظریات ماتریالیستی به ارمغان آورد، شاخک‌های تبلیغاتی همین «حزب» هنوز از مردم کشور برای شرکت در انتخابات سرنوشت‌ساز جمکران «دعوت» به عمل می‌آورد!‌

خلاصه می‌باید گفت که اگر استالینیسم در پایه‌ریزی یک نگرش فلسفی دست‌وپاجلفتی و بی‌عرضه بود در تربیت نوکران خانه‌زاد و خدمتکاران دست‌به‌سینه کارآئی خود را بخوبی به اثبات رساند. در نتیجه، آنچه در سال 1927 در شهر شانگهای به وقوع پیوست، به هیچ عنوان یک اشتباه محاسبه نبوده؛ اعمال یک سیاست خارجی بود که از جانب استالین و «رفقای» همفکر ایشان بر ملت ستمدیدة چین تحمیل ‌شد! همان محافل سال‌هاست که سیاست‌های حزب توده، فرقة دمکرات کردستان و آذربایجان و دیگر تشکیلات را بر مردم ایران به شیوه‌هائی مشابه تحمیل می‌کنند.

پس از آنکه استالینیسم، همانطور که توضیح دادیم بنیاد سیاست خارجی اتحاد شوروی را بر اساس حمایت از منافع این به اصطلاح «دژ پیروزمند» سوسیالیستی مشخص کرد، شاهد انحرافاتی فلسفی‌تر و بنیادین‌تر در نگرش‌های داخلی‌اش نیز هستیم. استالین تحت عنوان صنعتی کردن جامعه، طی دهة 1930، به جان کشاورزی اتحاد شوروی افتاد. همانطور که در توضیح «نپ» عنوان کرده بودیم، لنین در آخرین روزهای عمر بحران ساختاری در بخش کشاورزی را به صراحت دیده بود، و برای درمان آن نوعی بازگشت به اقتصاد بازار را پیش‌بینی کرد. ولی استالین حضور توده‌های کثیر و خودکفای دهقانی را که در تقابل با گسترش استبداد کور و کیش‌شخصیت می‌توانستند نقشی قدرتمند بازی کنند نمی‌پذیرفت. وی تمامی سعی خود را به خرج می‌داد تا روند سیاسی کیش‌ شخصیت را به تدریج بر جامعة اتحادشوروی تحمیل کند. به همین دلیل کمر به نابودی بخش دهقانی در اقتصاد و حتی فرهنگ اتحاد شوروی بست. ولی استالین در توجیه این «انحراف» تمام و کمال و غیرقابل تردید از لنینیسم، خود را مجبور به موضع‌گیری نظریه‌پردازانه می‌دید، و به همین دلیل دست به دامان نوعی «تز» اقتصادی شد که صنعتی شدن را بازتابی از تزریق درآمدهای کشاورزی در بخش صنعت تعریف می‌کرد! البته این نوع تعاریف محدودیت‌های کاربردی دارد، و نهایت امر کشاورزی در صورتی که قادر به تولید ثروت باشد می‌تواند «درآمدها» را در بخش صنعت تزریق کند، در غیراینصورت بجای قدرت اقتصادی فقر در این بخش‌ها «تزریق» خواهد شد.

استالین «کلخوززدائی» را عملاً تبدیل به سیاست رایج دولت بلشویک در ارتباط با مناطق روستائی کرد. و طی سال‌هائی که این وحشیگری تحت عنوان مبارزه با «بورژوازی» اعمال شد، میلیون‌ها تن از دهقانان روسیه یا از گرسنگی مردند و یا توسط گروه‌های ضربت استالینیستی قتل‌عام شدند؛ هر چند با فرهنگ‌ترین‌شان در زندان‌های ویژة مخالفان «دژ سوسیالیستی» تا سر حد مرگ شکنجه شدند و بعد به قتل رسیدند. این بود آغاز برخورد استالین با مسئلة دهقانان «خودکفای» روسیه؛ شیوه‌ای که فرضاً می‌بایست با تکیه بر نتایج آن درآمدهای بخش کشاورزی در بخش صنایع «تزریق» شود!

همزمان با نابودی ساختارهای دهقانی و سرکوب بی‌محابای شیوه‌های تولید رایج، استالین تخم دوزردة خود را نیز برای ملت‌های اتحادشوروی گذاشت: کشاورزی گسترده و مکانیزة دولتی! جای تعجب نیست که این نوع «کشاورزی» کارآئی نداشته باشد؛ تاریخ نشان داد که به هیچ عنوان «کارآئی» ندارد! خلاصة مطلب، ملت‌های اتحادشوروی، همان‌ها که در بولتن‌های حزب کذا نخستین قهرمانان جامعة آرمانی و سوسیالیستی تاریخ بشر معرفی می‌شدند، به دلیل بلندپروازی‌ها و نادانی‌های یک دیکتاتور دیوانه، پس از سرمایه‌گذاری‌های عظیم در کشاورزی و صنایع وابسته به آن [پیراکشاورزی] پای به عرصة «گرسنگی» روزمره نیز گذاشتند! و «گرسنگی» مردم تبدیل به یکی از پدیده‌های روزمره و عادی در «بهشت سوسیالیسم» استالین شد. ‌

برای مشاهدة نارضایتی عظیم توده‌های مردم از ماجراجوئی‌ها و شقاوت‌های مشتی آدمکش که اینک با تکیه بر اهرم‌های یک «حزب» و یک «دولت»، سیاستی دیکتاتوری و تماماً سنتی را تحت عنوان سوسیالیسم پیشرو برگردة مردم می‌راندند، نیازی به هوش فوق‌العاده نبود. کادرهای برگزیدة حزب که از نزدیکان لنین، تروتسکی، بوخارین، و ... به شمار می‌آمدند ـ تعداد نظریه‌پردازان در انقلاب اکتبر از صدها فراتر می‌رود ـ حاضر به قبول «نسخه‌های» احمقانة یک گرجستانی دیوانه نمی‌شدند. از طرف دیگر طبقة کارگر را هم نمی‌توان تا ابد با شعارهای دهان‌پرکن فریب داد؛ گرسنگی صورتبندی‌های ویژه‌ای از آن خود دارد. حاکمیت استالینیستی برای حفظ موجودیت خود، در دو جناح درگیر «نبرد» شد: جناح نظریه‌پردازان و جناح کارگران!‌ نظریه‌پردازان را از طریق دادگاه‌های نمایشی به مسلخ بردند و کارگران را از طریق سرکوب مستقیم، و گسترش آنچه فرهنگ «استکانوویچ‌ نوازی» می‌خوانیم به خاموشی،‌ سکوت و خفقان وادار کردند. مارکسیسم که در نگرش بنیانگزارانش وسیله‌ای جهت خروج از شیوه‌های تولید غیرانسانی معرفی می‌شد، در چنگال مشتی غاصب و چپاولگر تبدیل به بزرگ‌ترین زندان توده‌های مردم شد. زندانی که ابعاد سیاسی و اجتماعی آن را در مطالب بعد دنبال خواهیم کرد.




نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس



۶/۳۱/۱۳۸۷

مارکسیسم‌ها! بخش پنجم


هر چند بررسی «تجدیدنظرطلبی‌های»‌ استالین در تفکر مارکسیسم از اهمیت زیادی برخوردار است، جهت گام برداشتن در مسیر تحولاتی که تاریخچة جنبش مارکسیستی را رقم می‌زند، پیش از استالین می‌باید به شرایط اروپای شرقی و مرکزی نگاهی داشته باشیم. شرایطی که دو چهرة سرشناس مارکسیسم: روزا لوکزامبورگ و آنتونیو گرامشی در بطن آن می‌زیسته‌اند.

لوکزامبورگ به همراه «کارل لیب‌نخت» در عمل بنیانگذار حزب کمونیست آلمان به شمار می‌رود. لوکزامبورگ شروع فعالیت خود را در رأس جنبش «اسپارتاکیست‌ها» آغاز کرد، تحرکی که مسیر خود را تحت عنوان چپ‌گراترین بازوی سیاسی در سوسیال دمکراسی آلمان به ثبت رسانده بود. دو سال پس از پیروزی بلشویک‌ها در روسیه، جنبش اسپارتاکیست نیز در آلمان دست به قیامی همه جانبه زد که نتیجة آن با جنبش روس تفاوت فراوان داشت؛ اسپارتاکیست‌ها در سال 1919 با شقاوت تمام سرکوب شدند! نتیجة این شکست در عمل، انزوای بسیاری از «تزهای» لوکزامبورگ را در بطن تحرک مارکسیست به همراه آورد. هر چند امروز، بررسی آندسته از تزهای «لوکزامبورگ‌ایسم» که در تخالف با لنینیسم قرار می‌گیرد پیوسته از اهمیت بیشتری برخوردار می‌شود. ‌

یکی از مهم‌ترین «برنهاده‌های»‌ لوکزامبورگ نظریه‌ای است تماماً اقتصادی که از آن تحت عنوان «کاهش پیوستة منفعت» سخن به میان می‌آورند. این نظریه، چون بسیاری از دیگر نظریات اقتصادی مارکسیسم، امروز در آکادمی‌های جهان به زیر سئوال رفته، ولی بررسی آن می‌تواند ابعاد نوین و بسیار جالبی در بحث‌های استراتژیک وارد کند. به طور خلاصه این «نظریه» چنین مطرح می‌کند که نظام امپریالیستی قادر نخواهد بود صرفاً در بطن سیستمی «بسته» و متشکل از سرمایه‌دار و کارگر به «بازدهی» خود ادامه دهد. از اینرو کاپیتالیسم نیازمند نفوذ در نظام‌های «پیش‌سرمایه‌داری» است، تا از طریق فروپاشاندن آنان بتواند به مواد خام و بازارهای مورد نیاز خود نیز دسترسی داشته باشد. این «تز» صراحت دارد که به همین دلیل کاپیتالیسم سعی خواهد داشت بر تمامی جهان خود را تحمیل کند. ولی همزمان، لوکزامبورگ «موفقیت» کاپیتالیسم را در این روند مورد تردید قرار می‌دهد؛ وی معتقد است که این روند مستلزم «وارد» کردن پیوستة تغییراتی به درون نظام کاپیتالیستی خواهد شد. تغییراتی که در مقام ابزار «انباشت» سرمایه اهمیت دارند، ولی در بطن نظام کاپیتالیستی بحران‌زا خواهند بود. بحرانی که پایان کار کاپیتالیسم را نوید می‌دهد! با این وجود نقطة «انفجار» را لوکزامبورگ نه در رشد این تضاد بطنی، که در نابودی منابع تغذیة کاپیتالیسم معرفی می‌کند؛ منابعی که در نظریة وی فقط می‌تواند بر مخروبة نظام‌های پیش‌سرمایه‌داری مستحکم شود. نظام‌هائی که یکی پس از دیگری به دست «کاپیتال» از هم فرو می‌پاشد. اگر روند استدلال لوکزامبورگ را «بپذیریم»، نبود نظام‌های پیش‌سرمایه‌داری، زمانیکه کاپیتال جهت موجودیت خود فقط می‌تواند از آنان تغذیه کند، معنائی جز نابودی کاپیتالیسم نخواهد داشت.

هر چند لوکزامبورگ تزهای خود را در تضاد کامل با نظریه‌های سوسیال‌دمکرات معرفی می‌کند، به صراحت می‌بینیم که «خوش‌بینی» سوسیال‌دمکرات‌ها تا حد زیادی نزد وی نیز وجود دارد. اگر سوسیال‌دمکرات‌ها هدف را دمکراسی از طریق همراهی طبقة کارگر با الهامات سرمایه‌داری معرفی می‌کنند، در «لوکزامبورگ‌ایسم» نیز نوعی عاقبت خوش بر سرنوشت بشری پیش‌بینی ‌شده. و از نظر فلسفی، در همین مقاطع است که لوکزامبورگ در تقابل با لنین قرار می‌گیرد. هر چند لوکزامبورگ در مورد مبارزه با نمادها و تحرکات «متحجرانه» بسیار ثابت قدم بود، جملة معروف‌اش تازگی خود را، پس گذشت دهه‌ها، حداقل در بسیاری از کشورهای جهان هنوز حفظ کرده: «آزادی به معنای آزادی مخالفان است!» همین یک جمله کافی است که بنیان «لنینیسم» را در بطن «حزب» متزلزل کند.

لوکزامبورگ از طرف دیگر برخورد لنین با ملیت‌ها را نیز تماماً به زیر سئوال می‌برد. برخورد لنین با ملیت‌ها همانطور که می‌توان حدس زد بازتابی است از شرایط جغرافیای انسانی و سیاسی ویژه‌ای که امپراتوری تزارها ایجاد کرده بود. لنین در همان «عرصة عمل» یا «پراکسیس»، خود را ناچار می‌دید که در برابر بحران قریب‌الوقوعی که ملیت‌های متفاوت و گونه‌گون در برابر بلشویسم ایجاد می‌کردند، موضع‌گیری مشخصی داشته باشد. از اینرو بلشویسم «دست پیش گرفت تا پس نیافتد»، و خود را «مشوق» حضور فعال ملیت‌ها در ساختار جامعة آرمانی و مارکسیست نشان داد! ولی می‌دانیم که ملیت‌ها را نمی‌توان از بسترهای «فرهنگی‌شان» جدا کرد، و حداقل در تعریفی که مارکسیسم ارائه می‌دهد، «فرهنگ» نمی‌تواند به صورتی جداگانه و بدون ارتباط با یک شیوة‌ تولید مشخص «تعریف» شود. در نتیجه،‌ برخورد لنین با پدیدة ملیت‌ها اصولاً از رنگ و بوئی‌ «غیرماتریالیستی» برخوردار می‌شود. با این وجود در آلمان، لوکزامبورگ دچار محظورات عملی لنین نبود، و به همین دلیل به خود اجازه داد تا در مورد ملیت‌ها بگوید:

«[ملیت‌ها] قالب‌هائی است خالی، که روابط‌ میان طبقات اجتماعی، طی هر دوره از تاریخ یک کشور،‌ موجودیتی مادی در آن‌‌ها تزریق کرده!»

جای تردید نیست که این نظریه یک «ماتریالیسم» خالص و تمام عیار است؛ از منظر یک مارکسیست آنچه لوکزامبورگ عنوان می‌کند، به مراتب از نظریات لنین در مورد ملیت‌ها اعتبار بیشتری دارد. ولی چنین سخنانی اگر در سطح جامعة روسیة تزاری در سال 1917 عنوان می‌شد، به معنای پایان کار بلشویسم بود. با این وجود نمی‌باید فراموش کرد که نقطة تقابل اصلی میان لوکزامبورگ‌ایسم و لنینیسم در تحلیل این دو از شکل‌گیری «قلب» جنبش انقلابی بود! لنین «حزب» را در قلب این جنبش قرار ‌داد؛ لوکزامبورگ سندیکای کارگری را.

در این راستا، اسپارتاکیست‌ها که لوکزامبورگ رهبری‌شان را بر عهده داشت وظیفه‌ای جز همراهی با «الهامات انقلابی» طبقة کارگر نداشتند. اینان بر خلاف آنچه لنینیسم مورد نظر داشت، نمی‌بایست «اصالت» را از الهامات طبقة کارگر گرفته و به نوعی «اصالت حزب» تبدیل کنند! ولی این «برداشت» بر پایة نوعی اطمینان قلبی به «تحرکات پویا نزد توده‌ها» استوار شده؛ خلاصه بگوئیم برای یک جنبش ترقی‌خواه این مواضع بسیار خطرآفرین است! چرا که پوپولیسم و فاشیسم نیز، حداقل در ظاهر، مدعی الهام از همین «پویائی نزد توده‌ها» هستند!

با این وجود لوکزامبورگ بر نظریات‌اش پافشاری ‌کرد. او معتقد بود که الهامات انقلاب کارگری نمی‌باید از طریق یک «کمیتة مرکزی» ابلاغ شود، و تصریح کرد که «طبقة کارگر قاطعانه خواهان حق برخورداری از دیالکتیک تاریخی‌ای از آن خود است». هر چند جانبداری لوکزامبورگ از انقلاب پیروزمند اکتبر جای شک و شبهه ندارد، ولی او پیوسته از ابعاد ویژه‌ای در لنینیسم ابراز نگرانی می‌کند. و ابعاد نگران‌کننده در لنینیسم، با در نظر گرفتن نظریات لوکزامبورگ در یک عبارت خلاصه می‌شد: دیکتاتوری حزب! لوکزامبورگ در رد لنینیسم می‌نویسد:

«[این دیکتاتوری] تلاشی مذبوحانه از سوی یک اقلیت را می‌نماید که قصد دارد جهان را در راستای ایده‌های خود تغییر دهد!»

لوکزامبورگ در تمامی نظریه‌پردازی‌های‌اش بین دیکتاتوری طبقة کارگر و دیکتاتوری حزب و دولت تفاوت کامل قائل شده می‌گوید: « بله، بله، دیکتاتوری ولی برای دمکراسی و نه برای نابودی ‌آن!» وی در ژانویة 1919 زمانیکه شهر برلین در محاصره قرار گرفت، به دلیل استقامت و پایداری دستگیر و به طرز فجیعی شکنجه شده به قتل رسید؛ در کمال تأسف در میان شکنجه‌گران و قاتلان وی افراد وابسته به سندیکای کارگران که لوکزامبورگ طی عمر سیاسی خود پیوسته از «الهامات‌شان» دفاع می‌کرد، کم نبودند! مرگ فجیع «پرچم سرخ»، آنهم به دست اوباش و نانخورهای بانکداران انگلیس و فرانسه، همانطور که بالاتر گفتیم طی نخستین سال‌های پیروزی انقلاب اکتبر تبدیل به یکی از رخدادهای سرنوشت‌ساز در تاریخ مارکسیسم شد. اگر اسپارتاکیست‌ها به دست اوباش قتل‌عام ‌شدند، لنینیسم پیروز همان قبیل اوباش را در محراب «اصالت حزب» دسته دسته در روسیه به قربانگاه ‌فرستاد. آیا توجیه «حقانیت» و برتری یک نظریة سیاسی، از این روشن‌تر هم می‌توانست صورت پذیرد؟

با این وجود ایده‌های انسانی لوکزامبورگ با مرگ وی مدفون نشد، و نظریه‌پردازانی دیگر، خصوصاً در بطن اروپای مرکزی و غربی، پای در مسیری گذاردند که از این پس دیگر لوکزامبورگ‌ایسم ‌‌خوانده شد؛ شاید مهم‌ترین‌ این نظریه‌پردازان آنتونیو گرامشی باشد. ولی دست سرنوشت برای گرامشی، بنیانگذار حزب کمونیست ایتالیا، فردی که مورخان از او به عنوان «تنها مارکسیست واقعی کشور ایتالیا» یاد می‌کنند، تقریباً همان رقم زد که برای لوکزامبورگ. گرامشی نیز در سیاه‌چال‌های موسولینی، «رهبرخلق» و بنیانگزار کشور «مستقل» واتیکان، پس از سال‌ها شکنجه در سال 1937 به قتل ‌رسید.

با این وجود، گرامشی طی سال‌های کوتاه فعالیت سیاسی، از خود اثری بر جای گذاشته که حداقل در دو زمینه می‌باید مورد بررسی و تحلیل دقیق قرار گیرد. در نخستین مرحله وی از شیوه‌های سازماندهی به «شورای کارگاه‌ها‌» سخن می‌گوید. و در مرحلة بعدی،‌ چارچوب‌های آنچه وی «بعد فرهنگی» در انقلاب کارگری می‌خواند مورد بررسی قرار می‌گیرد. گرامشی هر چند خود قربانی دولت کاپیتالیست موسولینی شد، در نظریه‌پردازی‌ها، بر خلاف لوکزامبورگ وجود این «نوع» دولت را به هیچ عنوان فراموش نمی‌کند. وی معتقد است که «شورای کارگاه‌ها» می‌تواند از طریق فعالیت عناصر آگاه در جنبش کارگری هنگام بروز تضاد میان سرمایه و نیروی کار، حامی دمکراسی کارگری شده، از قدرت‌گیری کاپیتالیسم و تحلیل کاپیتالیستی در محیط کارگاه جلوگیری کند. و می‌باید عنوان کرد که گرامشی نخستین نظریه‌پرداز مارکسیست است که نگرش ساده‌انگارانه‌ای که بر اساس آن دولت کاپیتالیست دولتی صرفاً سیاسی معرفی می‌‌شود به زیر سئوال می‌برد. از نظر وی کاپیتالیسم نه تنها نوعی «ایدئولوژی» به همراه دارد که این «ایدئولوژی» از طریق بنیادهای اجتماعی از قبیل کلیسا، مدرسه، خانواده، و ... مرتباً بازتولید می‌شود. و در این میان گروه‌های اجتماعی مختلف پیوسته از این ایدئولوژی «تغذیه» می‌کنند.

در بررسی نظریات گرامشی می‌باید این اصل را در نظر گرفت که در بعد تاریخی، وی در تندباد سیاسی ویژه‌ای فعالیت‌های خود را آغاز ‌کرد. در سال 1922، زمانیکه گرامشی به عنوان یکی از اعضاء جوان، هر چند بسیار شناخته شدة حزب کمونیست ایتالیا به روسیه سفر می‌کند، بلشویسم روس هنوز در چنگ بحران‌های داخلی دست و پا می‌زند. از طرف دیگر «فاشیسم» و پرستش «رهبر» در همین سال‌ها در کشور ایتالیا آغاز شده بود، و مارکسیسم اروپائی نیز هنوز از تجربة تلخ لوکزامبورگ داغدار بود. از اینرو، نظریه‌پردازی‌های گرامشی در این مرحله در عمل تلاشی جهت پاسخگوئی به معضلاتی شد که در آلمان، ایتالیا و روسیه، مارکسیسم را با آن دست به گریبان می‌دید. در همین راستا در مسیر مخالف لنینیسم، گرامشی از پدیده‌ای به نام «روشنفکر» مارکسیست و مأموریت ویژة او در بطن جنبش مارکسیستی سخن به میان می‌آورد! می‌دانیم که ضدیت با روشنفکری در جنبش‌های مارکسیست از دیرباز وجود داشته، و هر چند این «ضدیت» در دورة استالین، شاید به دلیل کم‌سوادی شخص وی، به تدریج تبدیل به یکی از موتورهای اصلی در اعمال حاکمیت آمرانة حزب و دولت ‌شد، زمینة آن از پیش در لنینیسم دیده ‌می‌شد.

ولی این نوع ضدیت آنقدرها هم جای تعجب ندارد؛ اکثر درس‌خوانده‌ها و باسوادها خصوصاً در اوائل قرن بیستم، متعلق به طبقات مرفه و بورژوا بودند! و از این ممر «روشنفکری» به صورتی ساختاری در تضاد با جنبش کارگری قرار می‌گرفت. با این وجود، در همان‌ سال‌ها گرامشی معتقد بود که جهت به دست دادن یک «انسجام و خودآگاه» انقلابی، ‌ نه تنها مارکسیسم به یک قشر روشنفکر نیازمند است که این نیاز حتی وجود قشرهای متفاوتی از روشنفکری را ضروری می‌کند. روشنفکرانی که بتوانند زمینة انقلاب فرهنگی و کارگری را فراهم آورند. در واقع گرامشی با تأکید بر مأموریت ویژة روشنفکری در جامعه این اصل را می‌پذیرد که «دیالکتیک مارکسیست» صرفاً با تکیه بر قشر کارگر و تهییج تمایالات تساوی‌طلبانة این قشر نمی‌تواند راه صلاح و فلاح در پیش گیرد!‌ واقعیتی که شاید خود وی در ایتالیا، کشوری که به تدریج در دامان فاشیسم انسان‌ستیز موسولینی فرو می‌افتاد، تجربه می‌کرد. با این وجود نمی‌باید این اصل را نادیده گرفت که عنوان این مطلب در آن دوره نوعی «انقلاب» در نظریه‌پردازی مارکسیست به شمار می‌رفت.

تا به این مرحله، «مارکسیسم‌ها» را می‌توان نگران چندین اصل پایه‌ای دید. چرا که «آزادی»، حزب، نقش دولت، چگونگی تحقق دمکراسی کارگری و از میان برداشتن فئودالیسم، و ... از جمله دل‌مشغولی‌های مارکسیست‌ها در اروپا و روسیة شوروی‌اند. برای این دل‌مشغولی‌ها مارکسیست‌ها پای به میدان جنگ می‌گذارند، می‌کشند و کشته می‌شوند، ولی پس از مرگ لنین، و پس از آنکه مارکسیسم‌های دمکراتیک در اروپای مرکزی به دست فاشیست‌ها از میان می‌روند، همانطور که پیشتر نیز گفتیم صحنه به طور کلی تغییر می‌کند. چرا که هیچ یک از سرفصل‌هائی که در بالا آوردیم دیگر برای استالینیسم «دل‌مشغولی» به شمار نمی‌آید.

از این مرحله،‌ ساده‌انگاری در بطن نظریة مارکسیسم، دست در دست توجیه امتیازات طبقاتی، طبقاتی که «نوین» خوانده می‌شوند از راه فرا می‌رسد. خلاصه بگوئیم، مارکسیسم‌ها یا در محراب دین‌خوئی‌های اروپای فاشیست قربانی ‌می‌‌شوند، و یا در سراشیب سقوطی قرار می‌گیرند که پیشتر نظام‌های فکری و عقیدتی دیگر را به دلیل پای گذاشتن در مسیر آن متهم به ایده‌آلیسم می‌کردند؛ مسیری که فقط می‌توان آن را کنفرمیسم، یا «هم‌نوائی» نامید!






نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس