۳/۲۴/۱۳۸۶

نویسنده در «میانه»!



پس از حکایت «یقه‌گیری» و «گیس‌کشی»، میان طرفداران خاتمی و رفسنجانی، حکایتی که نتیجه‌اش اسباب کشی بعضی اصلاح‌طلبان «مخفی»،‌ از «بیت» امام و جا خوش‌کردن‌شان در مبال «اوپوزیسیون» شد، شاهدیم که دعوا همچنان ادامه دارد؛ لشکرکشی‌هائی که گویا به دلیل عدم موفقیت طرح سازمان سیا در فروپاشی‌های مورد نظر پیش آمد، تا حال چندین کلاه‌گیس در میان نویسندگان و «متخصصین» امور سیاسی وطنی ما پاره کرده، و معلوم نیست کار را تا کجا بکشاند. در عمل، زمانی که دولت احمدی‌نژاد مجبور شد «اعلام» کند، چند نفر «ایرانی ـ آمریکائی» را به جرم جاسوسی «بازداشت» کرده، در کمال تعجب، یک باره دعوا در میان اعضای جناح مخالف دولت بالا گرفت! به این می‌گویند: «معجزات امام زمان!»

خانم اسفندیاری، و چند نفر دیگر که مسلماً همه با نام‌های‌شان آشنائی داریم، تحت عنوان «جاسوس» دستگیر شده‌اند، البته از آنجا که ایرانی جماعت از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد ـ با مروری بر تحولات دهه‌های گذشته باید هم بترسد ـ نمی‌توان چند نکتة مهم را از یاد برد. نخست اینکه معلوم نیست کدام گروه «حکومتی» و یا «غیرحکومتی» اینان را بازداشت کرده‌اند؛ در درجة بعد، مشخص نیست که حضور اینان قرار بوده به نفع کدام جناح «تمام» شود؛ و نهایت امر اینکه اگر اینان بازداشت شده‌اند ـ مسئله‌ای که هنوز به اثبات نرسیده ـ مأموریت‌شان اصولاً چه بوده؟ این‌ها ناگفته‌های چنین عملیات «امنیتی‌ای» است که از دهه‌ها پیش در مملکت‌مان به اجرا گذاشته می‌شود. همانطور که ملاحظه می‌کنیم، در این میان غایبان اصلی همان ملت، یعنی صاحبان اصلی این مملکت‌اند!

ولی از آنجا که دعوا میان گروه‌های ذینفع را در رده‌های پائینی هرم قدرت سیاسی بهتر می‌توان با چشم «غیرمسلح» دید، امروز به سراغ یکی از همین رده‌پائینی‌ها می‌رویم: نویسندة شناخته شده‌ای به نام محمود دولت‌آبادی، که طی انتخابات اخیر، فراخوان سیاسی در همگامی با سرداراکبر رفسنجانی به امضاء رساند، و با اینکار همگام با بسیاری از «هنرمندان»، «شاعران»، «نویسندگان» و ... عملاً بر سال‌ها سال تئاتر مبارزة سیاسی فرضی خود نقطة پایان گذاشت! نویسندة‌ معروف رمان «کلیدر»، در نشستی با روزی‌نامة «هم‌میهن» شرکت کرده، و نقطه نظرهای سیاسی خود را در مورد مسائل جاری کشور اعلام داشته. در همین فرصت نگاهی انتقادی، به نقطه نظرهای ایشان داریم.

محمود دولت آبادی، نخست در این مصاحبه بر سر واژة «روشنفکر» با مصاحبه‌گر درگیر می‌شود، و ادعا دارد که نه تنها خود وی «روشنفکر» نیست که، اصولاً‌ واژة «روشنفکر» در جامعة ایران فاقد «تعریف» مشخصی است. و از این پیش در آمد استفاده کرده، عنوان می‌کند که «روشنفکر» اصولاً‌ نمی‌تواند با سیاست کاری داشته باشد. در همینجا عنوان کنیم که با تمامی مفاهیمی که دولت‌آبادی در این زمینه عنوان می‌کند، نویسندة این وبلاگ همراهی و هماهنگی کامل دارد. جز یک مورد مشخص و معلوم، موردی که گویا دولت‌آبادی سعی دارد، تحت عنوان صورت‌بندی‌ای که در بالا عنوان کردیم، آنرا تبدیل به یک نتیجه‌گیری «منطقی» نماید؛ و با تکیه بر عبارات خود وی، اینچنین عنوان ‌شده:

«مردم در لبة تصميم‌گيري قرار مي‌گيرند، انتظار دارند تعداد آدم‌هائي كه در اين مملكت باقي مانده‌اند، نظرشان را بگويند. البته رابطة نويسنده و روشنفكر با سياست، در مقاطع حساس سرنوشت‌ساز هم يك امر اخلاقي است و نه يك امر سياسي.»

همانطور که می‌بینیم «مرز» برخوردی که دولت‌آبادی برای «روشنفکر» و یا هر انسان دیگری، با مسائل سیاسی و اجتماعی در نظر می‌گیرد، عملاً‌ فاقد موجودیت مشخص می‌‌شود. اگر فردی قرار باشد، نه تحت عنوان «روشنفکر»، که تحت عنوان یک «شخصیت» شهیر ادبی، شخصیتی که با بهره‌گیری از امکانات مختلف یک رژیم سیاسی ـ در اینمورد رژیم مورد نظر یک فاشیسم سرکوبگر و غیرانسانی است ـ به شهرت و موقعیت اجتماعی دست یافته، در مورد مسائل سیاسی کشور موضع‌گیری کند، چگونه می‌تواند تحت عناوین مختلف این موضع‌گیری را «غیر سیاسی» هم بنامد؟ مگر موضع‌گیری در یک انتخابات سیاسی می‌تواند «غیر سیاسی» باشد؟ به عبارت ساده‌تر، «موضع‌گیری» یک «موضع‌گیری» است، و نمی‌تواند تحت عناوین متفاوت از ماهیت سیاسی و «جانبدارانة» خود جدا شود. مگر آنکه نویسندة شهیر بخواهند، هم در یک فعالیت سیاسی شرکت داشته باشند، و هم خود را با اصرار فراوان جدا از هر گونه منافع و بهره‌وری‌ها در چنین فعالیت‌هائی، به عنوان یک شخصیت «مستقل» به مردم «معرفی» کنند! به عبارت ساده‌تر فردی «فرا جناحی» باشند! حال می‌باید پرسید، «آیا ایشان طرفدار رفسنجانی هستند یا خیر؟» و اینکه، اگر در آندورة مشخص، ایشان از قبول حمایت از رفسنجانی روی بر گردانده بودند، چه می‌شد؟ مسلماً‌ پاسخ به این سئوالات را نمی‌توان با تکیه بر آنچه در این مصاحبه عنوان شده پیدا کرد. آقای دولت آبادی در واقع طی این مصاحبه سعی دارند یک امر غیرممکن را ممکن جلوه دهند: «شترسواری دولا، دولا،‌ ‌شدنی است!» انسان، چه «روشنفکر» و چه غیر، مجبور است که در برابر مسائل اجتماع خود موضع‌گیری کند؛ حداقل در مورد انسان در جوامع «مدرن» چنین مسئولیتی به رسمیت شناخته شده. حال این سئوال پیش می‌آید که، چرا فردی که خود را رسماً «نویسنده» معرفی می‌کند، از این موضع‌گیری اکراه دارد؟ در ادامة مصاحبه، موضع‌گیری دولت‌آبادی با انتخابات خاتمی از صراحت بیشتری برخوردار می‌شود:

«معتقد نيستم كه همة امور عالم بايد با تير و تفنگ و خنجر و سرنيزه حل بشود. بنابراين به دنبال راه‌حل ميانه مي‌گردم و دكتر خاتمي نمايندة آن ميانه‌روي بود. براي همين هم بود كه من و شما رفتيم و به او رأي داديم.»

از اینکه آقای دولت‌آبادی از جمله مخالفان «نسخه‌های آتشین» و از پیش تعیین شده هستند، شخصاً بسیار خوشحال‌ام، و به ایشان تبریک می‌گویم. ولی شاید بهتر باشد «اسطورة» سیدخندان را، خارج از تعارف و مجامله، کمی هم در ابعاد بطنی‌تر و سیاسی‌تر بشکافیم؛ این برخوردی است که گویا برخی هم‌میهنان‌مان در ایران، زیاد با آن همراهی ندارند. نخست می‌باید از این سئوال آغاز کنیم که،‌ چه کسی می‌تواند به صراحت ادعا کند، محمد خاتمی نمایندة یک «راه‌حل میانه» بوده؟ و اینکه این «راه‌حل میانه» اصولاً چیست؟ چگونه می‌توان فردی را نمایندة «راه‌حل میانه» معرفی کرد که، بیش از ده‌سال در پست وزارت ارشاد دولت‌های خونریز میرحسین موسوی، و رفسنجانی قرار داشته، و شخصاً یکی از بنیانگذاران روزنامة «کیهان اسلامی» است؟ بله، به نظر می‌آید که سخن گفتن از «راه‌حل‌میانه» و «میانه‌روی‌های» فرضی سیداردکان آنقدر در برخی محافل «باب» روز شده که گروهی عملاً‌ به صورتی طوطی‌وار، بدون سبک سنگین کردن واژه‌ها، آنرا برای یکدیگر «نقل» می‌کنند. آقای خاتمی از طرف روح‌الله خمینی مسئول «تبلیغات» جنگ بود؛ جنگی که بر علیة منافع ملت ایران و از طریق روح‌الله خمینی سال‌های سال بر ملت ایران تحمیل شد، این فرد چگونه می‌تواند، خارج از مردمفریبی و گمراه کردن مردم،‌ نمایندة «راه‌حل میانه» معرفی شود؟ آیا آقای دولت‌آبادی مسئولیت مشترک وزراء را که در قانون اساسی همین حکومت بر آن تأکید شده قبول دارند، و یا اینکه به طور کلی در این مورد هم به «تقیه» مشغول خواهند شد؟ ‌بحران‌های سیاسی که پس از 22 بهمن در ایران اوج گرفت، و نمونه‌های هولناک از اعدام‌های جمعی، شکنجه‌ها، تجاوز به عنف و زیرپای گذاشتن حقوق اساسی و پایه‌ای انسان‌ها در زندان‌های این حکومت، که سال‌های سال به درازا کشید و متأسفانه هم امروز نیز بر سرنوشت ما ایرانیان حاکم است، چگونه می‌تواند در ارزیابی فعالیت‌های فردی که ده‌سال مستقیماً در اعمال این وحشی‌گری‌ها شراکت آشکار و «قانونی» داشته، به دست فراموشی سپرده شود؟ اگر آقای دولت‌آبادی با راه‌حل‌های «سرنیزه و چاقو» مخالف‌اند می‌باید حداقل از این هماهنگی با «اعتقادات» شخصی خود برخوردار باشند که، عاملان چنین سرکوب‌هائی را هم «محکوم» کنند؛ در غیر اینصورت این شبهه پیش خواهد آمد که، اگر سرکوب به دست آخوند صورت گیرد، ایشان موافق‌اند، و مخالفت‌شان زمانی اوج خواهد گرفت که «غیر آخوند» سرکوب کند! البته اینهمه با حفظ مواضع «غیرجانبدارانة» ایشان!

روزی که محمد خاتمی، به عنوان نمایندة یکی از سرکوبگرترین محافل حکومت اسلامی، به دست عوامل حکومت، بر مسند ریاست دولت تکیه کرد، اگر واقعاً خواستار یک «راه‌حل میانه» بود می‌توانست حداقل یک طرح «وفاق ملی» و یا «عفو عمومی» به مجلس ارائه دهد! این عمل، نیازمند بسیج میلیونی نبود. خیر! جناب آقای دولت آبادی! این شما و دوستان‌تان هستید که سعی دارید در محمد خاتمی یک «راه‌حل میانه» پیدا کنید؛ ملت ایران این فرد و همپالکی‌هایش را خوب می‌شناسد. اینان همان‌ اوباشی هستند که، پس از به قدرت رسیدن از طریق آنچه «آراء عمومی» عنوان کردند، بجای بازسازی فضای سیاسی و اجتماعی کشور، شروع به قتل و کشتار عوامل سرکوب و شکنجه در بطن وزارت اطلاعات کردند، تا به خیال خود، جای پای افتضاح و آدمکشی در قلب این حکومت ضدبشری را «محو» و نابود کنند! کشته شدن سعید امامی، لاجوردی، صیادشیرازی و فروهرها فقط قسمتی از این تصفیة هولناک سیاسی بود؛ بسیاری از عناصری که طی این تصفیه به خاک و خون کشیده شدند، تا «آبروی»‌ حکومت «عدل‌علی» محفوظ بماند، در تیتر خبری روزی‌نامه‌های حکومت اسلامی غایب‌اند. حتماً این تصفیه‌های خونین هم، به زعم جنابعالی، در چارچوب فلسفة حکومتی مورد تأئید شما، بدون استفاده از «تير و تفنگ و خنجر و سرنيزه» حل و فصل شده! ولی در تأئید وابستگی‌های آقای دولت‌آبادی به نظریة حکومت ملاها نیازی نیست که ما اظهار نظری مستقل ارائه دهیم، ایشان خود می‌فرمایند:

«من در مقاله‌اي كه در حال نوشتن آنم، توضيح مي‌دهم كه روشنفكري ما از دل روحانيت بيرون آمده است، همان‌طور كه روشنفكري اروپا هم از دل روحانيت بيرون آمده، منتها با يك تقدم سيصدساله.»

مسلماً تمامی «روشنفکران» ایران زمین، بی‌تابانه منتظر قرائت چنین مقاله‌ای خواهند بود، ولی شاید بهتر باشد، حتی پیش از انتشار آن، عنوان کنیم، این خطر وجود دارد، که برداشت ایشان از روشنفکر، به دلایل سیاسی‌ای که در بالا عنوان کردیم، به شدت «مخدوش» باشد. در اینکه در تاریخ روشنفکری اروپا ارتباطی تنگاتنگ میان نظریه‌پردازان و کلیساهای متفاوت وجود داشته، تردیدی نیست، ولی شاید اشاره به این نظریه نیز داشته باشیم که، اروپا روشنفکری را نه در مقام «انتقاد» سیاسی از روش مملکت‌داری یک حاکمیت استعماری، که در مقام همیاری با یک دولت وابسته به کلیسا تجربه کرده است. در تاریخ کشور ایران، نقشی که روشنفکر ایرانی بازی کرد، نمی‌تواند با نوع اروپائی آن تجانسی داشته باشد. اگر «گالیله» در ارتباط با کلیسای کاتولیک قرار داشت، کسی نمی‌تواند فرخی یزدی، عشقی، ایرج‌میرزا و ... را نیز در ارتباط با روحانیت به «تحلیل» بکشد! در عمل، همانطور که می‌توان به صراحت دید، آقای دولت‌آبادی این تمایل را دارند که، به صورتی کاملاً‌ خودآگاه، این واقعیت را در ایران به دست فراموشی بسپارند که، روشنفکر در گیر پدیده‌ای به نام حاکمیت استعماری نیز هست!

شاید در آخر بهتر باشد، بجای اطالة کلام، به این مختصر کفایت کنیم؛ همانطور که ایشان می‌فرمایند میان انواع روشنفکر ایرانی و اروپائی یک ارتباط اندام‌وار با روحانیت وجود دارد، در تأخری سیصدساله! حال باید دید این «تأخر»، فقط شامل حال «روشنفکر» می‌شود، یا «نویسنده»‌ و «هنرمند» ‌هم می‌توانند در ساختار پیشنهادی ایشان، از چنین «تأخر»‌ سیصدساله‌ای تأثیر گیرند؟ به عبارت دیگر، آیا این «عقب‌ماندگی» ـ همانطور که مسلماً برایمان «تعریف»‌ خواهند کرد ـ فقط شامل حال روشنفکران می‌شود، یا موجودیت و ارتباط «نویسنده» با جامعه را نیز در بر خواهد گرفت؟



۳/۲۳/۱۳۸۶

امروز کردستان ...


بار دیگر شاهد درگیری‌های نظامی در منطقة کردستان ایران هستیم. در اینکه کردها و کردستان قسمتی غیرقابل تجزیه از تاریخ، فرهنگ، و موجودیت جغرافیائی کشوری به نام ایران‌اند، حداقل برای نویسندة این سطور جای تردید نیست. آنان که از پدیده‌ای به نام «استقلال» کردستان و جدائی کرد از ایران نام می‌برند، شاید فراموش کرده‌اند که واحدهای جغرافیائی و سیاسی، هر چه کوچک‌تر شوند، در شرایطی که منطقة خاورمیانه در آن گرفتار آمده، امکان تحمیل حاکمیت‌های استبدادی و خونریز بر مردم آن افزایش خواهد یافت. شاید یک امر را می‌باید در همین نقطه قبول کرد، و آن اینکه یا کردستان ایران دست در دست ملت ایران به آزادی و سربلندی خواهد رسید، یا همراه با ایران به قعر جهنم دیگری از استبداد و فاشیسمی نوین سقوط خواهد کرد. بر خلاف آنچه سال‌ها، بلندگوهای تبلیغاتی جهان استعمار به گوش مردمان خوانده‌اند، سرنوشت یک منطقه از سرنوشت تک‌تک ملت‌های همان منطقه نمی‌تواند جدا افتد؛ نمی‌توان کردستانی آزاد و آباد در کنار ایرانی زخم خورده و فروهشته داشت.

در روزگاران گذشته، آنزمان که بنیاد حکومت قبایل در دورة قاجارها، دیگر قادر نبود ساختار سیاسی کشور را با رشد نظریة حکومت هماهنگ کند! آنزمان که این «رشد»، در مغرب زمین به تولد امپراتوری‌هائی جهانی جان داده بود، در میان نظریه‌پردازان ایرانی، در مقام جوابگوئی به چنین خلاء سیاسی و راهبردی در کشور، شاهد اوجگیری دو جهان‌بینی متفاوت هستیم. نخست «ملی‌گرائی»، در مفهومی آغشته به تقبل تفکر اجتماعی و فرهنگی غربیان؛ و در مقام ثانویه، «اسلام‌گرائی» در قالب بازگشتی به گذشته‌ها، گذشته‌هائی که هر چند طلائی می‌نمود، در واقع در هاله‌ای نامشخص و گنگ پنهان مانده بود! می‌گوئیم «ملی‌گرائی» در چنین قوالبی، چرا که «ملی‌گرائی» پیش از این دوره موجودیت تاریخی نداشت؛ این «پدیده» را در همان دوره اینچنین برای ملت ایران «تعریف» کردند. و باز هم می‌گوئیم «بازگشت به گذشته‌هائی نامشخص»، چرا که گذشته‌های اسلامی منطقه نیز، جز افسانه و حکایت نیست! افسانه‌هائی که یکی پس از دیگری، برای خود مقبولیت در فضای اجتماعی و فرهنگی جامعه یافتند، و روابط انسان‌ها را به تدریج اشباع کردند، بدون آنکه در تفکری متقن بتوان «تاریخیتی» بر آنان متصور شد.

«ملی‌گرائی» راه بر مجالست با اجنبی گشود؛ اجنبی‌ای که بر اساس این تفکر «سیاسی ـ راهبردی» می‌بایست هم‌سفره و هم‌سفر ملت ایران شود؛ اجنبی استعمارگری که پیشتر هند را بلعیده بود، عراق را چپاول، و مصر را نابود کرده بود! ایرانی در چارچوب چنین ملی‌گرائی‌ای می‌بایست خود را شریک و همساز غربی می‌دید، می‌بایست به «حسن‌نیت» غربیان در ادارة امور کشور خود «تن» می‌داد، و در این راه ایرانیان کم از خودگذشتگی نکردند. غربیان راه به اندرون ذهن ما بردند، با ما نشستند و بر سفرة‌ما ‌نان و نمک خوردند، حاکمان‌مان را به سلاح‌های هولناک مجهز کردند، و اگر فرهنگ‌مان را «رشد نایافته» دیدند، سنت‌های سرکوب و قساوت ایلاتی‌مان را در قصابی مخالفان‌ سیاسی، آنگاه که در راستای منافع‌شان قرار گرفت، در خفا بسیار ستودند! غربی از ما آنچه را داشتیم ستاند، ولی آنچه به دنبال‌اش بودیم دریغ کرد؛ رشد اقتصادی، رشد صنعتی، فضای آزاد اجتماعی، مطبوعات در مقام رکن چهارم حاکمیت ملی، مجلس قانونگذاری، و ... اگر در کتابخانه‌های‌مان تبدیل به نسخه‌هائی زرکوب شد، در روابط اجتماعی‌ و واقعیات جامعه‌مان، غایبان اصلی همان‌ها بودند.

در عمق همان استدلال‌های ایلاتی‌مان، یا به قول غربی‌ها «رشد نایافته‌امان»، اسیر ذهنیت‌ قبائل بدوی، خیره‌سرانه و تلافی‌جویانه سر در پی نسخه‌هائی افسانه‌ای گذاشتیم، شاید که «علاجی» سریع، تند و عاجل بر درد «ملی‌گرائی» شود؛ اینجا بود که «ملی‌گرائی‌مان» سراسر کفر شد، و «اسلام‌گرائی»، داروئی شفابخش برای هر دردی! اگر روزی «میرپنج» را بر اریکة قدرت نشاندیم، تا مجلس شورای ملی، نماد مبارزات ملی ایرانیان برای دستیابی به یک حاکمیت قانونی را، «طویله»‌ بخواند؛ چند دهه بعد در تلافی آنچه غربیان بر سرمان آورده بود، یک دیوانه را بر مسند قدرتی مستبد و خودکامه‌ نشاندیم، تا جوانان کشور، تنها امیدهای‌مان برای دستیابی به استقلال و آزادی ملت را، دسته دسته، سرکوب و قتل عام کند! دیوانه‌ای که بر قدرت خواستیم، قرار بود آنچه دهه‌ها در راه نزدیک شدن به سرچشمة «فرضی» شفابخش «غربی‌گرائی» رشته بودیم، اینک با شقاوت، بی هیچ تدبیر و انسانیتی، تاروپودش را بر سر مردمان این کشور فرو ریزد! در کدام حکایت، در کدام افسانه، در کدام قصه، روایتی اینچنین پوچ، و تخریبی اینچنین مغول‌وار دیده‌ایم؟ بی‌دلیل نیست که صدها سال پیش، خردمندی در این سرزمین می‌گوید: «هرکه آمد عمارتی نو ساخت!» لیک در عمل، نه تنها عمارتی نساختیم، که عمارات را، هر آنچه باقی مانده بود، هر بار بر سر خود فرو ریختیم!

ولی راه‌ چاره برای خروج از این مرداب «ایلاتی‌گرائی» را نمی‌باید با سنگدلی، در مسیر و طریق سرکوب همسایه، هموطن، مخالف و موافق خود بجوئیم! بر این کرة ارض، ملت‌هائی در طفولیت‌های تمدن خود دست و پای می‌زنند، و ما ملت ایران، سوار بر مرکب هزاره‌های یک تمدن دیرینه، از سخن گفتن با یکدیگر عاجزیم! بر مرکب شاهوار ذهنیت‌های خود به مرزهای اسلام، مردم‌سالاری، مارکسیسم، سوسیالیسم، لیبرالیسم و هزار «ایسم» دیگر می‌تازیم، تو گوئی ما ایرانیان نه مردمان یک سرزمین و وابستگان به یک پیشینة تاریخی، که توریست‌هائی در شهری غریبه‌ایم. فاتحانی خونریزیم که هم امروز شنبه‌بازاری را گویا «فتح» کرده‌ایم! به جائی پای گذاشته‌ایم که «خوب» را نگاه می‌داریم، و «بد» را هم در دم، زیر پای «له» می‌کنیم! آنچه را «خوب» می‌دانیم، بی‌محابا و بی‌دلیل، در حد اغراق یک دیوانه و مجنون «پرستش» می‌کنیم، و سر در پی سرکوب و نابودی «غیر» داریم، گویا هر آنچه غیر از «خوب» ما است، «شر» مطلق است. از خود، در تاریخ خود، تو گوئی هیچگاه نپرسیده‌ایم، که با کدام مجوز دستور قبول و تردید در این و آن «حکم» را همه روز در ذهنیت‌های‌ «ایلاتی‌مان» صادر کرده‌ایم؟

امروز کردستان، فردا بلوچستان، آذربایجان و دیگر مناطق! چه تفاوت دارد، اگر از سخن گفتن با یکدیگر عاجز باقی بمانیم، دیر یا زود پیام‌آوران این «جنگ» مقدس و کودکانه، بر در خانه‌های همه‌مان خواهند کوفت.



۳/۲۲/۱۳۸۶

بادام زمینی در تهران!



خبرگزاری‌های رسمی حکومت اسلامی، سخنانی منسوب به علی‌خامنه‌ای، در ملاقات با «دانیل اورتگا»، رئیس جمهور نیکاراگوا، انتشار داده‌اند. در این «بیانات» که به صورت کلی، تکرار مکرارات تبلیغات اسلامی، ویژة کورها و کرها است، علی خامنه‌ای بار دیگر «کت‌وشلوار» نخ‌نمای حکومت اسلامی: ردای جنگ با امپریالیسم آمریکا را به تن کرده‌، و از تمامی ملل «مبارز» جهان می‌خواهد که به قول ایشان، در راه «تقویت جبهة طرفدار عدالت در مناسبات بين‌المللي و تسریع در روند عادلا‌نه شدن این مناسبات»، با یکدیگر همکاری کنند! باید قبول کرد، چنین فراخوانی از سوی فردی که پس از 28 سال حکومت «غیرمشروع» و استبدادی ـ این حکومت حتی بر پایة «قانون اساسی» تدوین شده توسط «مجلس خبرگان‌» همین جماعت هم «غیرقانونی» است ـ که طی آن یک ملت در بند نظامی قرون‌وسطائی همه روزه زجر کشیده، نشانگر پرروئی و وقاحتی غیرقابل توصیف است. شاید بهتر بود که حضرت «رهبر»، بجای تکرار خزعبلاتی که 28 سال است سراسر صفحات مطبوعات، و کلیة امواج رادیو تلویزیونی این حکومت استیجاری را «اشباع» کرده، حداقل شمه‌ای هم از نتایج «درخشان» این «مبارزات پیگیر» برای ملت ایران ارائه می‌دادند!

از خنده و شوخی‌های وافر مقام «رهبری» در هنگام شرفیابی «اورتگا» ـ عکس‌های چاپ شده از طرف رسانه‌های اینترنتی دولتی در این مورد دست و دل‌بازی فراوان نشان دادند ـ معلوم است که حضرت ایشان از دیدار با رئیس جمهور نیکاراگوآ خیلی «حظ» کرده بودند! البته در جهان مراودات سیاسی، «خوشحالی‌‌ها» ریشه در روابط انسان‌ها ندارد، ریشه در روابط حیواناتی دارد که به غلط نام انسان بر خود گذاشته‌اند! مثلاً حضرت رهبر، نه به خاطر تازه شدن دیدار با «اورتگا»، که به خاطر بازتاب‌های سیاسی این دیدار، در چارچوب حفظ حاکمیت خلافت هزارة سوم ملاجماعت، نیش مبارک‌شان اینچنین تا بناگوش باز شده بود. ولی نمی‌باید واقعیات را پنهان داشت، که سال‌ها پیش فریدون توللی، شاعر گرانقدر ایران در شعری می‌گوید: «دیگر این شیراز ما، شیراز نیست!» البته به هیچ عنوان قصد اهانت به شاعر عزیز ایرانی را نداریم، ولی می‌باید خدمت رهبر «عظیم‌الشان» شیعیان جهان، عنوان کنیم که «دیگر این اروتگای شما، اورتگا نیست!»

ایرانیان فراموش نکرده‌اند که بحران 22 بهمن در ایران، تقریباً با آنچه «انقلاب» ساندیست‌ها در کشور نیکاراگوآ عنوان می‌شد، به صورتی همزمان صورت گرفت. در چنین همزمانی‌ها معمولاً، اگر عقل سلیم راهنمای‌مان باشد، می‌باید به دنبال عناصر «مشترک» در این بحران‌ها، و در روابط دیپلماتیک جهانی باشیم. همانطور که دیدیم و فراموش هم نکردیم، آقای «اورتگا» که پس از این «انقلاب»، سوموزا نامی را از کشور بیرون رانده، و بر اریکة قدرت ریاست دولت تکیه زدند، قصد داشتند در اسرع وقت، «فیدل دوم» آمریکای مرکزی شوند! ولی، به سرعت از طرف ایالات متحد مورد «تهدید» جدی قرار گرفتند! و قدرت «انقلابی» را، پس از مدتی جنگ و گریز با گروهی که «کنتراس» نام داشتند، به مخالفان «تفویض» فرمودند!

از قضای روزگار، ارتباط حکومت «عدل علی» در تهران، با «انقلاب» نیکاراگوآ، ارتباطی که تا به این حد توانست «حظ» به چشمان و لبان غنچه‌ای «رهبر» بیاندازد، درست از همین جنگ و گریز با «کنتراس‌» می‌آید. می‌دانیم که گروه کنتراس را، در آنزمان فردی به نام نگروپونته، که از قضای روزگار بعداً یکی از سفیران سابق ارتش آمریکا در بغداد شد، در هندوراس، کشور همسایة نیکاراگوآ سازماندهی می‌کرد. و این گروه نظامی، همچون همة گروه‌های آدمکش و «چریک» نیازمند تسلیحات‌ بود، تسلیحات هم «خرج» دارد! در اوج «جنگ سرد»، آمریکائی‌ها که از دورة کارتر، بر اساس «شعار» حقوق‌بشر به مناسبات جهانی پای گذاشته بودند، جرأت نکردند حمایت نظامی از «کنتراس‌» را، حتی در حد یک توافقنامة سری در سنای این کشور به تصویب برسانند. نباید فراموش کنیم که،‌ چریک‌های «کنتراس‌» نه تنها همچون «شوالیه‌های» افسانه‌ای می‌جنگیدند، که در کشتار، چپاول، تجاوز به عنف، و به بردگی کشاندن دهقانان، خصوصاً‌ زنان و کودکان «تخصص‌های» خیلی بالائی نشان داده بودند! و حکومت «حقوق‌بشر» گاوچران‌ها، علیرغم تمامی وقاحت‌اش، نتوانست از این گروه آدمکش حمایت رسمی و تبلیغاتی به عمل آورد! نتیجه آن شد که، خناس‌های کاخ‌سفید آمدند به سراغ دوستان «ضد امپریالیست» امام زمان در تهران! چرا که می‌دانیم،‌ از دورة کودتای «شکوهمند» 22 بهمن، کشور ایران از یمن حضور ملا جماعت در رأس دولت، تبدیل به زباله‌دان رسمی سیاست‌گزاری‌های کشورهای غربی شده!

همانطور که شاهد بودیم، حکایت بده بستان‌های «کلنل الیور نورت»، پرزیدنت ریگان، نفت حراج شدة ملت ایران در دست حکومت اسلامی، فروش اسلحة اسرائیلی به لشکر ضد صهیونیست امام زمان، و حمایت مالی از کنتراس‌، نهایت امر کلاف سر در گمی شد که پس از بلند شدن بوی گند افتضاحات‌اش، طی جلسات سری و «نیمه» سری کمیسیون‌های رنگ و وارنگ سنای آمریکا، همه را گیج و مبهوت کرده بود، و نهایت امر چند قربانی «ظاهری» هم در دولت ایالات متحد بجای گذاشت! قربانیانی که در کمال پرروئی پس از دریافت حکم محکومیت، در برابر دروبین‌ها ظاهر می‌شدند، و بی‌شرمانه، بدون کوچک‌ترین اظهار تأسف از صدها هزار کشته و آوارة این جنگ غیرقانونی، عربده می‌کشیدند: «زنده باد آمریکا!» بی‌دلیل نیست که این تخم حرام‌ها را گاوچران می‌خوانیم، عقلا و از ما بهتران اصلاً در توجیه «نظرات» و عقاید فلسفی همین‌‌ها بود، که سعی کرده‌اند به هر صورت ممکن، رابطه‌ای میان «گوز و شقیقه» کشف کنند!‌

ولی خوب این عمل «خیر» آبی به آسیاب اسلام راستین آورد! روح‌الله که در نخستین روزهای جلوس بر تخت «امامت سیزدهم»، قرار بود در قم روزی صد بار استنجائات مختلف با سنگ و چوب و تیرآهن امتحان بفرمایند، و اکتشافات‌شان را در صدها جلد کتب زرکوب در مقابل دانشگاه سابق تهران جهت «علما»‌ به فروش برسانند، به جمکران مشرف شده، از مقام پژوهشگر«استنجاء»‌ به مرتبة کارشناسی «ضحاکی‌ات» صعود کردند! آقای «اورتگا» هم،‌ پس از شکست در رزمایش‌های «سیاسی ـ نظامی»، مدت مدیدی به تعطیلات رفتند! پس از چندین سال، از مواضع «مشرکانة فیدلی» خود «توبه» کردند، و همچون «توابین» بعضی سازمان‌ها، به سنت محمدی روی آوردند! ایشان، طی همکاری‌ها و همگامی‌های کامل با دمکرات‌های آمریکائی، نهایت امر توانستند دوباره، ولی اینبار تحت نظارت کامل جیمی کارتر خودمان، به مقام ریاست جمهوری نیکاراگوآ دست‌ یابند! و این بود قصة شیرین امشب ما!

حال اگر خوانندگان معانی «عمیق» خنده‌های شیرین «رهبر» حکومت اسلامی را در هنگام دیدار با «اورتگا» کشف نکرده‌اند، می‌باید یا یک بار دیگر همین وبلاگ را بخوانند، و یا در معنای مصراع، «دوست آن باشد که گیرد دست دوست»، و یا مصراع،‌ «بیا سوته‌دلان گرد هم آئیم»، تأملی در خور صورت دهند، حتماً‌ موفق خواهند شد!




۳/۲۱/۱۳۸۶

سپرناکام، موشک کامروا!



آن‌ها که جهت مشاهدة بازتاب ‌مذاکرات اخیر کشورهای بزرگ در چارچوب نشست «ژ8» منتظر رخدادهائی اساسی بودند، در عمل با گسترة عظیم این «بازتاب‌ها»، غافلگیر شدند!‌ همانطور که در وبلاگ چند روز پیش ـ هفت کوتوله و یک موشک ـ عنوان کردیم، این «نشست»، به دلیل مواضع متزلزل اکثریت شرکت‌کنندگان آن، می‌توانست به یکی از مهم‌ترین نشست‌های تاریخ «ژ8» تبدیل شود؛ در عمل چنین شد، و بازتاب‌های آن را امروز یکی پس از دیگر مشاهده می‌کنیم. نخست در این وبلاگ از «پیروزی» چشم‌گیر سرکوزی، رئیس جمهور جدید فرانسه در انتخابات مجلس قانونگذاری سخن خواهیم گفت. سپس نگاهی به مواضع انگلستان خواهیم داشت، مواضعی که به صراحت باز هم بیش از پیش تضعیف ‌شده. اجبارهای «انزواطلبی» در سیاست جهانی آمریکا، که پس از این نشست علنی شد، نقطه نظر بعدی خواهد بود، و همانطور که می‌باید هر بحثی را در چارچوب سیاست جهانی با مسائل کشور ایران خاتمه دهیم، نگاهی به تبعات این «نشست» در مورد سیاست جاری ایران نیز خواهیم داشت.

همانطور که پیشتر در مورد انتخابات کشور فرانسه عنوان کردیم، مسئلة به قدرت رسیدن فردی به نام سرکوزی، در مجموعه بنیادهای سیاسی کشور فرانسه، نقطه عطفی قطعی به شمار خواهد آمد؛ سرکوزی اگر آغازگر پدیده‌ای مشخص در تاریخ سیاسی فرانسه نباشد، به جرأت می‌تواند به عنوان نقطة پایان جمهوری پنجم مورد بررسی قرار گیرد. با برگزاری انتخابات مجلس و پیش‌بینی دستیابی حزب سرکوزی، در هفتة آینده،‌ به اکثریتی نزدیک به 75 درصد! این گمان می‌رود که کابینة سرکوزی آغازگر «بحران» خواهد بود. کشور فرانسه، یکی از قطب‌های سیاستگزاری در جهان سرمایه‌داری است، و چنین «افتضاحی» در بطن سیاست جاری آن نمی‌تواند بدون بازتاب وسیع باشد. ساختار دمکراسی در کشور فرانسه امروز صریحاً به «خطر» افتاده، و پس از یک دوره قدرتنمائی راست‌گرایان تندرو در حکومت، دوره‌ای که ژاک شیراک ریاست جمهوری را بر عهده داشت، شاهدیم که همین ساختار راستگرایان تندرو، اینبار به ریاست سرکوزی خود را بر فضای کشور دوباره حاکم می‌کند؛ نه تنها احزاب چپگرای فرانسه،‌ که احزاب راستگرای خارج از حیطة تشکیلات سرکوزی، عملاً هر گونه امیدی را جهت دستیابی به اهرم‌های قانونی، در بطن جمهوری پنجم، جهت عنوان کردن نقطه‌نظرهای خود از دست داده‌اند. با این وجود، عملاً در برابر این موج راستگرایانه، اگر نگوئیم ضدجمهوریت، همة گروه‌های سیاسی سکوت کامل اختیار کرده‌اند!‌

در نخستین روزهای انتخاب سرکوزی به عنوان رئیس جمهور، مطالب زیادی در مورد گرایشات احتمالی او به جانب سیاست‌های آنگلوساکسون‌ها عنوان شد. در عمل، سرکوزی قبل از انتخابات مجلس در روز یکشنبة‌ گذشته، فردی را با شتاب فراوان به مقام ریاست دولت منصوب کرد ـ فرانسوا فیون ـ که تنها نکتة عمده در «کارنامة» سیاسی‌اش، نزدیکی به محافل آنگلوساکسون و همسر انگلیسی‌‌تبار او بود! ‌ ولی همانطور که شاهد بودیم، طی مذاکرات گروه «ژ8» موضع‌گیری‌های سرکوزی به هیچ عنوان به جانب آمریکا چرخشی از خود نشان نداد! در واقع، موشک‌های پوتین از همسر انگلیسی نخست‌وزیر کارسازتر شد؛ ‌ سرکوزی مجبور شد که علناً در سطح جهانی اعلام دارد، اتحادیة اروپا نیازی به سپردفاعی آمریکا نخواهد داشت، و انزوای روسیه نه امکانپذیر است، و نه این عمل می‌تواند خواستة کشور فرانسه باشد! و چنین مانوری از نظر سیاسی فقط یک معنا خواهد داشت: فرانسه یک گام دیگر به روسیه نزدیک خواهد شد، و آمریکا یک گام دیگر از اروپا فاصله می‌گیرد!‌

برای آنکه بازتاب‌های چنین «چرخشی» را درست مطالعه کنیم، می‌باید به موضع انگلستان بازگردیم. دولت کارگری انگلیس که گویا در انتخابات اخیر فرانسه ـ مذاکرات تلفنی سرکوزی با بلر، درست پس از قرائت آراء شاهدی بر این مدعاست ـ یک متحد اروپائی در بطن بازارمشترک برای خود «رقم» زده بود، از نشست «ژ8» با سرافکندگی فراوان به خانه بازگشت؛ حملات تند و بی‌سابقة روزی‌نامه‌های انگلستان، خصوصاً‌ روزنامة چپ‌نمای گاردین، که یکی از دژ‌های دولت کارگری به شمار می‌آید، بر علیة تونی بلر، نشان ‌داد که نه تنها بلر دوستان بین‌المللی را از دست داده، که اینک می‌باید در مصاف جبهة داخلی نیز بی‌آبرو شود. در واقع، حاکمیت انگلستان برای توجیه «افتضاح» جنگ عراق، نیازمند یک «مقصر» است؛ چه «مقصری» بهتر از فردی به نام بلر؟ کسی که هنوز پس از 10 سال اشغال پست نخست‌وزیری انگلستان، رفتار اجتماعی‌اش حال «جنتلمن‌های»‌ انگلیسی را منقلب می‌کند! بلر در طبقة سیاست‌مدار انگلیس همان است که سرکوزی در فرانسه خواهد بود، با یک تفاوت: بلر به عنوان چرخ پنجم گاری نظامی آمریکا مسئولیت یک جنگ خونین و بی‌سرانجام، و نهایت امر یک شکست محتوم را نیز بر دوش می‌کشد!

تضعیف موضع انگلستان در دیپلماسی جهانی، با «لو» رفتن یک «شرکت» انگلیسی که گویا قصد فروش اورانیوم غنی‌شدة روسی را به ایران داشته، ابعاد جدیدی به خود می‌گیرد. روابط سیاسی حکومت اسلامی با حاکمیت انگلستان دیگر جزو اسرار «مگو» نیست. و از سال‌ها پیش مشخص بود که برنامة «هسته‌ای» حکومت اسلامی، صرفاً زیر نظر غرب ـ خصوصاً ایالات متحد و انگلستان ـ و جهت فراهم آوردن زمینة تهدیدات هسته‌ای غرب بر علیة روسیه شکل گرفته. ولی «لو» رفتن طرف‌های انگلیسی در این «بده ‌بستان»، آنهم درست پس از پایان نشست «ژ8»، نشان از تیره‌ شدن روابط روسیه و دولت کارگری دارد. در عمل، دولت کارگری که طرفداری از استقرار سپردفاعی آمریکا در لهستان و چک را نیز یدک می‌کشد، با این «افشاگری» آخرین کارت‌های برنده خود را، که با تکیه بر آن‌ها در سطح بین‌المللی قادر بود در مباحث استراتژیک شرکت فعال داشته باشد، از دست داده؛ این دولت که نام «شرکت» کذا را نیز «عنوان» نمی‌کند ـ نام این شرکت، حتماً همان دولت انگلستان باید باشد ـ اینک در توجیه «سپردفاعی» آمریکا در اروپا، که گویا برای جلوگیری از حملات حکومت اسلامی و کرة شمالی می‌بایست مستقر می‌شد، عملاً‌ دست‌هایش خالی است!

در اینکه آیا دولت «گوردون براون» قادر خواهد بود خلاء قدرت سیاسی‌ای را، که بیش از یک سال است بر دولت بلر سایه انداخته، و در صحنة بین‌الملل، و اینک در صحنة سیاست داخلی، این دولت را مضحکة عام و خاص کرده از میان بردارد، جای بحث خواهد بود؛ یک اصل را نمی‌باید فراموش کرد، میراث شکست دیپلماتیک بلر، نتیجة مستقیم‌اش فاصله گرفتن انگلستان از آمریکاست؛ امروز دولت انگلستان می‌باید به شیوة اسلاف خود به گدائی «ارتباط» با اتحادیة اروپا بیاید. تا از این رهگذر، هم از انزوای خود در اروپا جلوگیری کند، و هم جهت حفظ ارتباطات ینگه‌دنیا با اتحادیة اروپا، باز هم چون دوران گذشته نقش چرخ پنجم گاری اقتصاد آمریکا را بر عهده گیرد! ‌ و اینهمه در شرایطی کاملاً‌ متفاوت با گذشته‌ها؛ امروز آمریکا، هم رو به انزوای هر چه بیشتر دارد، و هم قدرت مانورهای سیاسی‌اش را هر چه بیشتر در سطح جهان از دست می‌دهد. متحد یک کشور رو به انزوا، و همکار یک مجموعة سیاسی بحران زده، مسلماً خود در شرایط مناسبی قرار نخواهد گرفت.

اگر به «بحران» سیاسی در بطن طبقة حاکم آمریکا اشاره کردیم، شاید بهتر باشد نمونه‌‌هائی از همین «بحران» را نیز عنوان کنیم. همانطور که می‌دانیم، ایالات متحد پیوسته به عنوان کشوری در سطح جهان فعالیت داشته، که گویا می‌توانسته ارتباطات گستردة تاریخی خود را با ریشه‌های فرهنگی اروپای غربی، به صورتی علنی به «ارزش» گذارد! ساختار قدرت سیاسی در آمریکا، هر چند خود را در کلام مدیون تمامی «مهاجران» عنوان می‌کند، «ارادت» ویژه‌ای به «مهاجران» اروپای غربی از خود نشان می‌دهد. ولی به عنوان یکی از بازتاب‌های مستقیم نشست «ژ8»، شاهدیم که دولت جرج بوش بدون هیچگونه دلیل و برهان مشخصی، برای تمامی شهروندان اتحادیة اروپا، ویزای مسافرت به کشور آمریکا را «اجباری»‌ کرده! در واقع، این عمل نشان دهندة ناخرسندی عمیق دولت بوش از موضع‌گیری‌های «اتحادیه» است، ولی این نوع «عکس‌العمل» تا چه حد می‌تواند در ترمیم این موضع‌گیری‌ها، و کشاندن‌ اتحادیة اروپا به نقاط مورد نظر کارساز باشد؟

از طرف دیگر، جنگ عراق به تدریج تبدیل به جنگی‌خانگی در ایالات متحد شده. جرج بوش، در ادامة دیپلماسی جنگ‌طلبانه‌اش در منطقة خلیج‌فارس، همانطور که دیدیم، پیش از حضور به هم رساندن در نشست «ژ8»، در مجمعی در جمهوری چک شرکت داشت. در این جلسه که گویا رضاپهلوی، ولیعهد ایران نیز به همراه چند تن از «ناراضیان» حکومت اسلامی، که پیشتر در نقش پادوهای همین حکومت فعال بودند، «افتخار» حضور داشت، افرادی از قبیل «جو لیبرمن» نیز از حزب دمکرات شرکت کرده بودند! اینکه «شخصیت‌های» حزب دمکرات در شرایطی در نشست جمهوری چک شرکت می‌کنند که موضعگیری‌های نظامی آمریکا در سطح جهانی، خود یکی از دلایل اصلی و محرکه‌های اساسی در «برد» آتی دمکرات‌ها در انتخابات آینده تلقی می‌شود، نشان می‌دهد که مرزهای سیاسی در روابط میان احزاب ایالات متحد در حال فروپاشی است. طرفداران حزب دمکرات، شاید از خود بپرسند که چگونه این حزب می‌تواند در انتخاباتی انتظار موفقیت داشته باشد، که مهم‌ترین کلید نارضایتی از دولت جمهوریخواه اینک تبدیل به وسیلة تبلیغاتی در دست امثال «جو لیبرمن» دمکرات شده؟ در واقع امر، همانطور که می‌بینیم جنگ عراق، نه تنها طبقة سیاستمدار آمریکا را دچار چند دستگی نکرده، که اینان را به معنای واقعی کلمه به یکدیگر نزدیک می‌کند؛ فقط یک سئوال می‌تواند در اینجا مطرح باشد، تکلیف رسیدگی به نارضایتی‌های وسیع توده‌های مردم در ایالات متحد از این جنگ بر عهدة کدام حزب سیاسی قرار خواهد گرفت؟ در حال حاضر چنین حزبی وجود خارجی ندارد، ولی اگر جنبشی در جهت مخالفت جدی با این جنگ و بازتاب‌های اجتماعی مخرب آن آغاز شود، در شرایط فعلی ایالات متحد، بازندة اصلی آن، تمامی احزاب کلاسیک آمریکا خواهند بود.

ولی همانطور که در بالا عنوان کردیم، بررسی نتایج نشست «ژ8» را نمی‌توان بدون نگاهی اجمالی به سیاست کشور ایران به پایان برد. گویا حضور ولیعهد رژیم سلطنتی در «کنفرانس بين‌المللی دمکراسی و امنیت» در شهر پراگ، ساعاتی پیش از آغاز این نشست و در کنار برخی «شخصیت‌های» سیاسی، گروه‌هائی را در داخل کشور به این صرافت انداخته که دوران خوش «میرپنج» در راه است! طی تاریخ معاصر کشور، کودتای «میرپنج» بازتاب‌هائی در ابعاد مسائل داخلی به همراه آورد که متأسفانه کمتر در بحث‌های تاریخی مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته. قشر روحانی به طور اخص، و مسائل اجتماعی در ارتباط با دین و دینداری به طور اعم، که طی بحران‌های وسیع صدر مشروطیت کاملاً‌ در انزوا و در شرایط دفاعی قرار گرفته بودند، از طریق تکیه روحانیون بر اهرم کودتای «میرپنج»، و به عنوان نتیجة مستقیم دیکتاتوری هولناکی که به دنبال آن کشور را فرا گرفت، از محدودة بحث‌های «رایج» خارج شد؛ هر چند سال‌ها بعد، حکومت اسلامی از طریق ترهات آیت‌الله خمینی و سخنرانان حوزه‌ها، عادتاً بر علیة «میرپنج» موضع‌گیری‌های «تندی» کرده‌اند، این اصل را نمی‌باید فراموش کرد که، این «کودتا» راه فراری از نظر اجتماعی برای قشر روحانی شیعه فراهم آورد.

امروز نیز شاهدیم که این قشر، اینبار به دلیل وابستگی، سوءسیاست، آدمکشی، چپاول، شکنجه و زیر پای گذاشتن آرمان‌های ملت ایران، خود را درگیر بحرانی وسیع کرده. بحرانی که اینک می‌تواند به طور کلی موجودیت این قشر فاسد و «انگل‌صفت» را در تاریخ ایران به پایان خود نزدیک کند. بررسی زوایای این بحران را می‌توان به روزی دیگر موکول کرد، ولی کودتائی از نوع «میرپنج»، برای بسیاری از اینان می‌تواند نوشداروئی باشد که به زعم طرفداران‌شان «پیش» از مرگ سهراب به بالین‌ بنیاد محتضر شیعة اثنی‌عشری خواهد رسید! «ظهور»‌ شکاف‌های ظاهری میان گروه‌های طرفدار رفسنجانی و خاتمی، که اینک هر دو، جناح به اصطلاح «اصلاح‌طلب» را تشکیل داده‌اند، در همین راستا معنا و مفهوم خواهد یافت. ارائة تصویر «دمکرات» از خاتمی، همچنان در سایت‌های مختلف «ادامه» دارد، و اینبار حتی از «دست‌دادن» ایشان با خانم‌های ایتالیائی عکس و «تفصیلات» هم چاپ می‌شود! آویزان شدن «روحانیت» شیعه، به پاچة شلوار نوة «میرپنج»، در حالیکه مورد تشویق «جو لیبرمن» جنگ‌افروز قرار می‌گیرد، شاید یکی از مضحک‌ترین دقایق سیاسی در حیات ملت ایران باشد، ولی مطمئن باشیم که این «حیات» بدون حضور این قشر زالوصفت و آدمکش، مسلماً پربارتر از این‌ها خواهد شد.





۳/۲۰/۱۳۸۶

استبداد آزاد!


رادیو فردا در خبری از ایران اعلام داشته که، فردی به نام «علی نيکونسبتی»، عضو شورای مرکزی و مسئول روابط عمومی دفتر تحکيم وحدت، عنوان می‌کند که، حال 8 دانشجوی پلی‌تکنیک که اخیراً بازداشت شده‌اند، وخیم است. البته در کمال تأسف چنین اخباری در کشور ایران «نایاب» نیست. چرا که در عمل، حاکمیتی که برای مخالفان خود حق موجودیت قائل نیست، می‌تواند در برخورد با مخالفان، چه گروه‌های مسلح و چه مخالفان فکری و عقیدتی، پای از ضرب و شتم اینان فراتر گذاشته، و همانطور که مثلاً در تابستان 67 شاهد بودیم، گروهی از آنان را که دوران محکومیت‌های‌شان هم به پایان رسیده بود، قبل از آزادی «تیرباران» کند! زمانی که فلسفة حکومت بر پایة «اصالت وحی» شکل می‌گیرد، زندگی‌انسان‌ها از اهمیت برخوردار نخواهد شد. چرا که در صورت حاکم کردن «اصالت وحی» بر روابط انسان‌ها، تمامی معیارهائی که بر اساس آن‌ها زندگی، فعالیت‌روزانه، روابط خانوادگی، شغلی و غیره می‌تواند به نوعی مفهوم دست یابد، فقط در صورت توجیه نقطه‌نظرهائی «عقیدتی» امکانپذیر می‌شود. و خارج از این نوع «توجیهات»، زندگانی انسان‌ها «بی‌ارزش» تلقی خواهد شد.

ولی متأسفانه، طی تاریخ بشر، این نوع «توجیهات» صرفاً ابداع ادیان، روابط سنتی همچون فئودالیسم و سلطنت، و یا روابط نوین، همچون شیوة تولید سرمایه‌داری نبوده‌اند. بولشویسم هم در مقام خود، پای را جای پای سنت‌های سرکوب در جامعة بشری گذاشت؛ و شاید نمونه‌های سرکوب از جانب دولت‌های «مارکسیست» از انواع «سنتی» آنان نیز در اکثر مواقع هولناک‌تر بود. همانطور که می‌بینیم، برخوردی منسجم با یک «خبر»، می‌تواند ما را مستقیماً به مبحث «فلسفة حکومت» رهنمون شود. و این «اصل» را در ذهن خواننده زنده کند، که محدودیت اعمال شده از جانب یک حاکمیت بر زندگی شهروند از چه ابعاد قانونی، اجتماعی و ... می‌باید برخوردار باشد، تا حقوق گروهی از انسان‌ها به دست انسان‌های دیگر، و خصوصاً در چارچوب منافع بنیادهای استخوانی شدة جامعه، «مخدوش» نگردد. و در همین راستا می‌باید یک «اصل» را بپذیریم، و آن اینکه «آزادی»، که بر اساس آن انسان می‌تواند محور تفکر سیاسی، آرمانی و ... قرار گیرد، بر خلاف آنچه در کشورهای «استبدادزده»، و در چارچوب توجیه سرکوب‌ سازمان یافتة سیاسی مردم پیوسته تکرار می‌شود، یک «اصل» مردود و غیرانسانی نیست. چرا که، اگر انسان از مرکز توجه انسان خارج شود، دیگر زمینه‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، برای تحمیل هر گونه اجحاف بر افراد فراهم خواهد آمد.

شاید جوان‌ترها ندانند، ولی می‌باید این مطالب عنوان شود، تا حداقل امروز بدانند! اینگونه «مباحث» پیش از کودتای ننگین 22 بهمن، به کرات در صحنة سیاست کشور، خصوصاً نزد آنان که نگران دیرپائی‌های تصور و تخیل «استبدادزده» در حیطة روابط سیاسی کشور بودند، بارها و بارها عنوان شده بود. و عناصر وابسته به سرمایه‌داری جهانی که بعدها ردای پیام‌آوران «حاکمیت اسلامی» بر تن کردند، از سال‌ها پیش از آغاز بحران سیاسی که منجر به سرنگونی رژیم پهلوی‌ها شد، خود را جهت سرکوب هر نگرش «آزادیخواهانه» و فراهم آوردن امکانات دیکتاتوری در مملکت آماده کرده بودند. امثال ابراهیم یزدی، ابوالحسن بنی‌صدر، بهشتی، باهنر، سروش و دیگر به اصطلاح «صاحب‌نظران» این حاکمیت «شترگاوپلنگ»، بخوبی می‌دانستند که در صورت فراهم آمدن امکانات زیستی انسانی برای ایرانیان، اربابان‌شان در عسرت و تنگدستی قرار خواهند گرفت. اینان به صراحت می‌دانستند که در صورت برقراری نوعی روابط انسانی، جامعة ایران را دیگر نمی‌توان در راستای چپاول سازماندهی شده از جانب کشورهای غربی قرار داد. این «آماده‌سازی» زمینه‌های فلسفی و سیاسی در جامعة ایران، در عمل از ابعادی شگفت‌انگیز برخوردار شد.

همانطور که تجربة هولناک فاشیسم در اروپای دهة 1930 به صراحت به صاحب‌نظران غربی در زمینة راهبردهای سیاسی نشان داده بود، نخستین گام در مسیر «تحمیق» عمیق توده‌های مردم، می‌تواند از طریق «تلفیق» ایده‌های «ناب» با یکدیگر، و ایجاد نگرش‌هائی «التقاطی» امکانپذیر باشد. این «التقاط» که از دهة 1960 در تفکر سیاسی ایرانیان تزریق شد، نتیجه‌اش تولد «تفکری» مضحک بود، که بر اساس آن گویا مارکسیسم و اسلام «راستین»، تضادی با یکدیگر ندارند! این نگرش، طی سال‌های دراز با همیاری‌های ساواک، و عوامل آمریکا، به تدریج تبدیل به یکی از کلیدی‌ترین اصول، جهت ورود به زمینة «بحث» سیاسی در ایران شد! و جهان محدود شده، و سرکوب‌شدة دانشجوی ایرانی، یکی از اولین لابراتوارهائی بود که جهت آزمایش این نگرش ضد انسانی مورد استفاده قرار گرفت. نظریة مارکسیسم در ساختار عقیدتی این‌ گروه «تئوریسین‌های» استعمار، بهترین وسیله جهت سرکوب و بیرون راندن عامل «آزادی» از حیطة بحث‌های سیاسی کشور را فراهم می‌آورد. با توسل به این وسیلة کارساز، اولین مشکل استعمار حل ‌شد: «دمکراسی» و اعمال نظارت مردم بر مسائل سیاسی کشور، آزادی مطبوعات، آزادی تشکل‌های اجتماعی، آزادی انسان در بطن روابط اجتماعی، و دیگر «آزادی‌ها»، در بحث رایج میان «فعالان» سیاسی، همگی در مقام «زینت‌آلات» دربار سلطنتی، مردود و بی‌ارزش تلقی شد! این «نظریه‌پردازان» به صراحت عنوان می‌کردند که، «دمکراسی» در ایران خواستة آمریکاست! و اینکه، برخوردهای سیاسی با مسائل کشور نمی‌باید نیازها و الزامات اساسی و انسانی مردم ایران را، که بر اساس «مارکسیسم» اینان ـ مارکسیسم مضحکی که خود مخلوطی از ماجراجوئی جوانک‌ها، و صحنه‌های آرتیست‌بازی‌ در فیلم‌های هولیوودی بود ـ در نزدیکی به اتحاد شوروی، «تقسیم» ثروت، قطع فروش نفت به آمریکا، و قتل‌عام تعدادکثیری از «بلندپایگان» حکومت پهلوی «خلاصه» می‌شد، مورد «تجدید نظر» قرار دهد!

در واقع، ابعاد آشفتگی‌ها در «بنیاد» تفکر سیاسی جهان سوم، با همین «خلاصه» به صراحت دیده می‌شود. در نظریه‌های اینان، روابط شرق و غرب، مواضع سیاسی غرب در راستای تغییرات آتی در منطقه، راهبردهای کلان اقتصادی، مالی، صنعتی و ... هیچکدام محلی از اعراب نداشت! مخالفت سیاسی با حاکمیت سلطنت پهلوی ـ یا شاید بهتر باشد بگوئیم دیکتاتوری وابستة پهلوی ـ فقط در فروپاشاندن این حاکمیت خلاصه می‌شد! در برابر این سئوال، که پس از فروپاشاندن این حاکمیت برنامه چیست؟ فقط یک جواب وجود داشت: «توده‌ها راهگشای مشکلات خواهند بود!» در اینجا، شاید جهت نشان دادن رابطه‌ میان دو بینهایت در «علوم ‌سیاسی»، برخی خود را درگیر یک «ضد» و نقیض‌گوئی بینند، ولی به صراحت بگوئیم که، این «رابطة ویژه» دهه‌های طولانی است در «علوم دقیقه» به اثبات رسیده. و در عمل، بسیاری از مسائل پیچیدة ریاضیات جدید و حتی ریاضیات کلاسیک، از طریق استدلال در این مسیر امکانپذیر می‌شود. خلاصه می‌گوئیم، با کشاندن افکار عمومی جوانان در محیط‌های دانشگاهی به سوی «چپ‌افراطی» ـ یک چپ بی‌در و پیکر و صرفاً عصیان‌زده و آشوب‌طلب ـ بر اساس همان رابطة به ظاهر «غیرمنطقی» میان اضداد در بینهایت‌های‌شان، عاملان استعمار غرب توانستند، به تدریج راه بر «راست‌افراطی» بگشایند! این همان تجربه‌ای بود که پیشتر در آلمان، ایتالیا، اسپانیا و پرتغال، به دست عوامل سیاست‌گزار غرب از سر گذرانده شده بود. کسب موفقیت در این راه فقط با استفاده از یک کلید راهگشا امکانپذیر شد: ساده‌لوحی!

نوآم چامسکی در یکی از معروف‌ترین آثار خود، «حاکمیت بر رسانه‌ها»، عنوان می‌کند، کسانی که از حکومت «نخبگان» طرفداری می‌کنند، همیشه خود را در حلقة همین «نخبگان» به فرض می‌گیرند! و می‌باید در تأئید نظرات چامسکی در اینجا اضافه کنیم، آنان که از دیکتاتوری، به هر نوع و هر قسم، حمایت می‌کنند، خود و عقاید همساز با خود را در جایگاه «دیکتاتور» تصور کرده‌اند. چرا که قبول دیکتاتوری دیگری و نظریه‌ای «غیر»، در دیدگاه هیچ نظریه‌‌پردازی، حتی از انواع دیکتاتور آن، «قابل تحمل» نخواهد بود. در اینکه در جامعه‌ای استبدادزده ـ نمونة جامعة پهلوی یکی از استبدادزده‌ترین انواع جوامع جهان سوم بود ـ «متفکران» سیاسی، دیکتاتوری را قسمتی غیرقابل حذف از هر نظریة سیاسی ممکن برشمارند، هر چند موضوعی «غیرمنطقی» به نظر آید، کاملاً قابل درک است؛ تجربة سیاسی در تفکر ایرانی، علم «سیاست» را در ترادف با اصل «استبداد» قرار داده بود، از نظر روانشناسی اجتماعی، این برخوردی است کاملاً «شرطی شده»!

آنچه در 22 بهمن، در ایران روی داد ـ تحکیم پایه‌های یکی از خون‌ریزترین و ضدانسانی‌ترین فاشیسم‌های تاریخ بشر ـ به یمن همین زمینه‌سازی‌ها ممکن شد. مشکل می‌توان نقش دانشگاه و دانشگاهی‌ را در شکل‌گیری این پدیدة «ضد انسانی» نادیده گرفت. تزریق «چپ‌نمائی‌های» نمایشی از طرف محافل دانشگاهی در بطن هیاهوسالاری‌ای که به تدریج تحت عنوان «انقلاب اسلامی» سایة سنگین خود را بر مملکت تحمیل می‌کرد، نمی‌باید به دست فراموش سپرده شود؛ ملت ایران آنچه امروز تحت عنوان تجربیات تاریخی به دست آورده، نتیجة سال‌ها محنت، رنج و تحمل مصائب است. این تجربیات به ما هشدار می‌دهد، که در برابر هیاهوی به اصطلاح «حق‌طلبانه‌ای» که در بطن یک حاکمیت «تمامیت‌خواه» در دانشگاهی تماماً دولتی و وابسته به نهادهای حکومتی، در حال شکل‌گیری است، از خود هشیاری و آگاهی نشان دهیم. می‌باید از خود این سئوال را، هر چند تکراری، باز هم بپرسیم، «محافلی از قبیل تحکیم وحدت حوزه و دانشگاه» که ریشه در کشتارها، تصفیه‌ها و مصیبت‌های هزاران ایرانی دارند، تا چه حد می‌توانند سخنگویان خواست‌های یک ملت باشند؟ دانشگاه نمی‌تواند و نمی‌باید نمایندة یک ملت تلقی شود؛ این یک خبط و اشتباه تاکتیک در برخورد با مسائل سیاسی کشور است. این راهکار استعمار است که از چندین دهه پیش آنرا در برابر ما گذاشته. و علیرغم هیاهوها، ملت ایران هنوز غایب اصلی در صحنة سیاست کشور ایران باقی است؛ سیاست‌های اجنبی ملت ایران را غایب می‌خواهند تا با تزریق «دانشگاه‌پروری» بار دیگر یک طبقة حاکم فاسد و وابسته را به رنگی دیگر بر تاریخ مملکت تحمیل کنند. ملت ایران، اینک علیرغم موضع‌گیری‌های به اصطلاح «انقلابی» بنیاد وابسته‌ای که «دانشگاه اسلامی» لقب گرفته، عملاً از حضور در صحنة جامعه و ارائة خواست‌های واقعی خود، محروم باقی مانده. ایرانیان نمی‌باید یک بار دیگر اجازه دهند که فریب استعمار، در قالب بحران‌های به اصطلاح «دانشگاهی»، در تاریخ ایران جائی برای خود باز کند. امروز دست‌ دولت احمدی‌نژاد، و دارودستة اصلاح‌طلبان به صراحت از آستین مشتی «دانشجونما» بیرون آمده. ملت ایران می‌باید مبارزه با این رژیم ددمنش را در ساختاری پی گیرد که بتوان در هر گام با عقب نشاندن عوامل استبداد و استعمار، بنیادهای واقعی: اتحادیه‌های فعال و مسئول، مطبوعات آزاد و رسانه‌های آزادی‌پرور، تشکیلات سیاسی با اهدافی روشن و مسئولانه را جایگزین ارتباطات گنگ و بی‌معنای یک فاشیسم مذهبی کرد، در غیر اینصورت رهائی از چنگال فاشیسم امکانپذیر نخواهد بود. و این مهم، با تعجیل و عربده‌جوئی، خصوصاً از طریق «فعالیت‌های» محافلی از قبیل «تحکیم وحدت» مسلماً نمی‌تواند صورت پذیرد!