
پس از حکایت «یقهگیری» و «گیسکشی»، میان طرفداران خاتمی و رفسنجانی، حکایتی که نتیجهاش اسباب کشی بعضی اصلاحطلبان «مخفی»، از «بیت» امام و جا خوشکردنشان در مبال «اوپوزیسیون» شد، شاهدیم که دعوا همچنان ادامه دارد؛ لشکرکشیهائی که گویا به دلیل عدم موفقیت طرح سازمان سیا در فروپاشیهای مورد نظر پیش آمد، تا حال چندین کلاهگیس در میان نویسندگان و «متخصصین» امور سیاسی وطنی ما پاره کرده، و معلوم نیست کار را تا کجا بکشاند. در عمل، زمانی که دولت احمدینژاد مجبور شد «اعلام» کند، چند نفر «ایرانی ـ آمریکائی» را به جرم جاسوسی «بازداشت» کرده، در کمال تعجب، یک باره دعوا در میان اعضای جناح مخالف دولت بالا گرفت! به این میگویند: «معجزات امام زمان!»
خانم اسفندیاری، و چند نفر دیگر که مسلماً همه با نامهایشان آشنائی داریم، تحت عنوان «جاسوس» دستگیر شدهاند، البته از آنجا که ایرانی جماعت از ریسمان سیاه و سفید میترسد ـ با مروری بر تحولات دهههای گذشته باید هم بترسد ـ نمیتوان چند نکتة مهم را از یاد برد. نخست اینکه معلوم نیست کدام گروه «حکومتی» و یا «غیرحکومتی» اینان را بازداشت کردهاند؛ در درجة بعد، مشخص نیست که حضور اینان قرار بوده به نفع کدام جناح «تمام» شود؛ و نهایت امر اینکه اگر اینان بازداشت شدهاند ـ مسئلهای که هنوز به اثبات نرسیده ـ مأموریتشان اصولاً چه بوده؟ اینها ناگفتههای چنین عملیات «امنیتیای» است که از دههها پیش در مملکتمان به اجرا گذاشته میشود. همانطور که ملاحظه میکنیم، در این میان غایبان اصلی همان ملت، یعنی صاحبان اصلی این مملکتاند!
ولی از آنجا که دعوا میان گروههای ذینفع را در ردههای پائینی هرم قدرت سیاسی بهتر میتوان با چشم «غیرمسلح» دید، امروز به سراغ یکی از همین ردهپائینیها میرویم: نویسندة شناخته شدهای به نام محمود دولتآبادی، که طی انتخابات اخیر، فراخوان سیاسی در همگامی با سرداراکبر رفسنجانی به امضاء رساند، و با اینکار همگام با بسیاری از «هنرمندان»، «شاعران»، «نویسندگان» و ... عملاً بر سالها سال تئاتر مبارزة سیاسی فرضی خود نقطة پایان گذاشت! نویسندة معروف رمان «کلیدر»، در نشستی با روزینامة «هممیهن» شرکت کرده، و نقطه نظرهای سیاسی خود را در مورد مسائل جاری کشور اعلام داشته. در همین فرصت نگاهی انتقادی، به نقطه نظرهای ایشان داریم.
محمود دولت آبادی، نخست در این مصاحبه بر سر واژة «روشنفکر» با مصاحبهگر درگیر میشود، و ادعا دارد که نه تنها خود وی «روشنفکر» نیست که، اصولاً واژة «روشنفکر» در جامعة ایران فاقد «تعریف» مشخصی است. و از این پیش در آمد استفاده کرده، عنوان میکند که «روشنفکر» اصولاً نمیتواند با سیاست کاری داشته باشد. در همینجا عنوان کنیم که با تمامی مفاهیمی که دولتآبادی در این زمینه عنوان میکند، نویسندة این وبلاگ همراهی و هماهنگی کامل دارد. جز یک مورد مشخص و معلوم، موردی که گویا دولتآبادی سعی دارد، تحت عنوان صورتبندیای که در بالا عنوان کردیم، آنرا تبدیل به یک نتیجهگیری «منطقی» نماید؛ و با تکیه بر عبارات خود وی، اینچنین عنوان شده:
«مردم در لبة تصميمگيري قرار ميگيرند، انتظار دارند تعداد آدمهائي كه در اين مملكت باقي ماندهاند، نظرشان را بگويند. البته رابطة نويسنده و روشنفكر با سياست، در مقاطع حساس سرنوشتساز هم يك امر اخلاقي است و نه يك امر سياسي.»
همانطور که میبینیم «مرز» برخوردی که دولتآبادی برای «روشنفکر» و یا هر انسان دیگری، با مسائل سیاسی و اجتماعی در نظر میگیرد، عملاً فاقد موجودیت مشخص میشود. اگر فردی قرار باشد، نه تحت عنوان «روشنفکر»، که تحت عنوان یک «شخصیت» شهیر ادبی، شخصیتی که با بهرهگیری از امکانات مختلف یک رژیم سیاسی ـ در اینمورد رژیم مورد نظر یک فاشیسم سرکوبگر و غیرانسانی است ـ به شهرت و موقعیت اجتماعی دست یافته، در مورد مسائل سیاسی کشور موضعگیری کند، چگونه میتواند تحت عناوین مختلف این موضعگیری را «غیر سیاسی» هم بنامد؟ مگر موضعگیری در یک انتخابات سیاسی میتواند «غیر سیاسی» باشد؟ به عبارت سادهتر، «موضعگیری» یک «موضعگیری» است، و نمیتواند تحت عناوین متفاوت از ماهیت سیاسی و «جانبدارانة» خود جدا شود. مگر آنکه نویسندة شهیر بخواهند، هم در یک فعالیت سیاسی شرکت داشته باشند، و هم خود را با اصرار فراوان جدا از هر گونه منافع و بهرهوریها در چنین فعالیتهائی، به عنوان یک شخصیت «مستقل» به مردم «معرفی» کنند! به عبارت سادهتر فردی «فرا جناحی» باشند! حال میباید پرسید، «آیا ایشان طرفدار رفسنجانی هستند یا خیر؟» و اینکه، اگر در آندورة مشخص، ایشان از قبول حمایت از رفسنجانی روی بر گردانده بودند، چه میشد؟ مسلماً پاسخ به این سئوالات را نمیتوان با تکیه بر آنچه در این مصاحبه عنوان شده پیدا کرد. آقای دولت آبادی در واقع طی این مصاحبه سعی دارند یک امر غیرممکن را ممکن جلوه دهند: «شترسواری دولا، دولا، شدنی است!» انسان، چه «روشنفکر» و چه غیر، مجبور است که در برابر مسائل اجتماع خود موضعگیری کند؛ حداقل در مورد انسان در جوامع «مدرن» چنین مسئولیتی به رسمیت شناخته شده. حال این سئوال پیش میآید که، چرا فردی که خود را رسماً «نویسنده» معرفی میکند، از این موضعگیری اکراه دارد؟ در ادامة مصاحبه، موضعگیری دولتآبادی با انتخابات خاتمی از صراحت بیشتری برخوردار میشود:
«معتقد نيستم كه همة امور عالم بايد با تير و تفنگ و خنجر و سرنيزه حل بشود. بنابراين به دنبال راهحل ميانه ميگردم و دكتر خاتمي نمايندة آن ميانهروي بود. براي همين هم بود كه من و شما رفتيم و به او رأي داديم.»
از اینکه آقای دولتآبادی از جمله مخالفان «نسخههای آتشین» و از پیش تعیین شده هستند، شخصاً بسیار خوشحالام، و به ایشان تبریک میگویم. ولی شاید بهتر باشد «اسطورة» سیدخندان را، خارج از تعارف و مجامله، کمی هم در ابعاد بطنیتر و سیاسیتر بشکافیم؛ این برخوردی است که گویا برخی هممیهنانمان در ایران، زیاد با آن همراهی ندارند. نخست میباید از این سئوال آغاز کنیم که، چه کسی میتواند به صراحت ادعا کند، محمد خاتمی نمایندة یک «راهحل میانه» بوده؟ و اینکه این «راهحل میانه» اصولاً چیست؟ چگونه میتوان فردی را نمایندة «راهحل میانه» معرفی کرد که، بیش از دهسال در پست وزارت ارشاد دولتهای خونریز میرحسین موسوی، و رفسنجانی قرار داشته، و شخصاً یکی از بنیانگذاران روزنامة «کیهان اسلامی» است؟ بله، به نظر میآید که سخن گفتن از «راهحلمیانه» و «میانهرویهای» فرضی سیداردکان آنقدر در برخی محافل «باب» روز شده که گروهی عملاً به صورتی طوطیوار، بدون سبک سنگین کردن واژهها، آنرا برای یکدیگر «نقل» میکنند. آقای خاتمی از طرف روحالله خمینی مسئول «تبلیغات» جنگ بود؛ جنگی که بر علیة منافع ملت ایران و از طریق روحالله خمینی سالهای سال بر ملت ایران تحمیل شد، این فرد چگونه میتواند، خارج از مردمفریبی و گمراه کردن مردم، نمایندة «راهحل میانه» معرفی شود؟ آیا آقای دولتآبادی مسئولیت مشترک وزراء را که در قانون اساسی همین حکومت بر آن تأکید شده قبول دارند، و یا اینکه به طور کلی در این مورد هم به «تقیه» مشغول خواهند شد؟ بحرانهای سیاسی که پس از 22 بهمن در ایران اوج گرفت، و نمونههای هولناک از اعدامهای جمعی، شکنجهها، تجاوز به عنف و زیرپای گذاشتن حقوق اساسی و پایهای انسانها در زندانهای این حکومت، که سالهای سال به درازا کشید و متأسفانه هم امروز نیز بر سرنوشت ما ایرانیان حاکم است، چگونه میتواند در ارزیابی فعالیتهای فردی که دهسال مستقیماً در اعمال این وحشیگریها شراکت آشکار و «قانونی» داشته، به دست فراموشی سپرده شود؟ اگر آقای دولتآبادی با راهحلهای «سرنیزه و چاقو» مخالفاند میباید حداقل از این هماهنگی با «اعتقادات» شخصی خود برخوردار باشند که، عاملان چنین سرکوبهائی را هم «محکوم» کنند؛ در غیر اینصورت این شبهه پیش خواهد آمد که، اگر سرکوب به دست آخوند صورت گیرد، ایشان موافقاند، و مخالفتشان زمانی اوج خواهد گرفت که «غیر آخوند» سرکوب کند! البته اینهمه با حفظ مواضع «غیرجانبدارانة» ایشان!
روزی که محمد خاتمی، به عنوان نمایندة یکی از سرکوبگرترین محافل حکومت اسلامی، به دست عوامل حکومت، بر مسند ریاست دولت تکیه کرد، اگر واقعاً خواستار یک «راهحل میانه» بود میتوانست حداقل یک طرح «وفاق ملی» و یا «عفو عمومی» به مجلس ارائه دهد! این عمل، نیازمند بسیج میلیونی نبود. خیر! جناب آقای دولت آبادی! این شما و دوستانتان هستید که سعی دارید در محمد خاتمی یک «راهحل میانه» پیدا کنید؛ ملت ایران این فرد و همپالکیهایش را خوب میشناسد. اینان همان اوباشی هستند که، پس از به قدرت رسیدن از طریق آنچه «آراء عمومی» عنوان کردند، بجای بازسازی فضای سیاسی و اجتماعی کشور، شروع به قتل و کشتار عوامل سرکوب و شکنجه در بطن وزارت اطلاعات کردند، تا به خیال خود، جای پای افتضاح و آدمکشی در قلب این حکومت ضدبشری را «محو» و نابود کنند! کشته شدن سعید امامی، لاجوردی، صیادشیرازی و فروهرها فقط قسمتی از این تصفیة هولناک سیاسی بود؛ بسیاری از عناصری که طی این تصفیه به خاک و خون کشیده شدند، تا «آبروی» حکومت «عدلعلی» محفوظ بماند، در تیتر خبری روزینامههای حکومت اسلامی غایباند. حتماً این تصفیههای خونین هم، به زعم جنابعالی، در چارچوب فلسفة حکومتی مورد تأئید شما، بدون استفاده از «تير و تفنگ و خنجر و سرنيزه» حل و فصل شده! ولی در تأئید وابستگیهای آقای دولتآبادی به نظریة حکومت ملاها نیازی نیست که ما اظهار نظری مستقل ارائه دهیم، ایشان خود میفرمایند:
«من در مقالهاي كه در حال نوشتن آنم، توضيح ميدهم كه روشنفكري ما از دل روحانيت بيرون آمده است، همانطور كه روشنفكري اروپا هم از دل روحانيت بيرون آمده، منتها با يك تقدم سيصدساله.»
مسلماً تمامی «روشنفکران» ایران زمین، بیتابانه منتظر قرائت چنین مقالهای خواهند بود، ولی شاید بهتر باشد، حتی پیش از انتشار آن، عنوان کنیم، این خطر وجود دارد، که برداشت ایشان از روشنفکر، به دلایل سیاسیای که در بالا عنوان کردیم، به شدت «مخدوش» باشد. در اینکه در تاریخ روشنفکری اروپا ارتباطی تنگاتنگ میان نظریهپردازان و کلیساهای متفاوت وجود داشته، تردیدی نیست، ولی شاید اشاره به این نظریه نیز داشته باشیم که، اروپا روشنفکری را نه در مقام «انتقاد» سیاسی از روش مملکتداری یک حاکمیت استعماری، که در مقام همیاری با یک دولت وابسته به کلیسا تجربه کرده است. در تاریخ کشور ایران، نقشی که روشنفکر ایرانی بازی کرد، نمیتواند با نوع اروپائی آن تجانسی داشته باشد. اگر «گالیله» در ارتباط با کلیسای کاتولیک قرار داشت، کسی نمیتواند فرخی یزدی، عشقی، ایرجمیرزا و ... را نیز در ارتباط با روحانیت به «تحلیل» بکشد! در عمل، همانطور که میتوان به صراحت دید، آقای دولتآبادی این تمایل را دارند که، به صورتی کاملاً خودآگاه، این واقعیت را در ایران به دست فراموشی بسپارند که، روشنفکر در گیر پدیدهای به نام حاکمیت استعماری نیز هست!
شاید در آخر بهتر باشد، بجای اطالة کلام، به این مختصر کفایت کنیم؛ همانطور که ایشان میفرمایند میان انواع روشنفکر ایرانی و اروپائی یک ارتباط انداموار با روحانیت وجود دارد، در تأخری سیصدساله! حال باید دید این «تأخر»، فقط شامل حال «روشنفکر» میشود، یا «نویسنده» و «هنرمند» هم میتوانند در ساختار پیشنهادی ایشان، از چنین «تأخر» سیصدسالهای تأثیر گیرند؟ به عبارت دیگر، آیا این «عقبماندگی» ـ همانطور که مسلماً برایمان «تعریف» خواهند کرد ـ فقط شامل حال روشنفکران میشود، یا موجودیت و ارتباط «نویسنده» با جامعه را نیز در بر خواهد گرفت؟