۲/۱۱/۱۳۸۹

نبرد با سایه‌ها!




در تاریخ 21 فوریه 1848، در دست‌نوشته‌ای که مارکس برآن «مانیفست حزب کمونیست» نام نهاد، چنین آمده: «کارگران جز زنجیرهای‌شان چیزی ندارند که از دست بدهند. آنان جهانی را می‌توانند به تصرف درآورند. کارگران جهان! متحد شوید.» از همان روزها جهان صنعتی غرب پای در بحران ‌گذاشته بود، بحرانی که هنوز گام به گام تاریخ معاصر را دنبال می‌کند و به جرأت می‌توان اذعان داشت که این تحول هنوز در مراحل آغازین خود قرار گرفته. از همان روزها نقش انسان‌های «بی‌نشان»، در روند مسائل اجتماعی به صورتی چشم‌گیر پیوسته افزایش یافته. این «بی‌نشان‌ها» چه کارگران معادن و سیه‌چهرگان کارگاه‌های قرن نوزدهم در انگلستان و فرانسه باشند، و چه یقه‌سپیدهای مزدبگیر وال‌استریت در قرن بیست‌ویکم، امروز آنقدرها تفاوتی ندارد؛ اینان همگی در زنجیر اسارت سرمایه دست و پای می‌زنند، اسارتی که زندگی خود را مدیون آن‌اند. این «تضاد» بنیادین برای نخستین بار توسط مارکس در ساختاری فلسفی و منسجم ارائه شد.

برخلاف آنچه اغلب معرفی شده، آنچه مارکسیسم را از دیگر مکاتب فکری مجزا می‌کند، نه ماتریالیسم نهفته در بطن مارکسیسم است، و نه تحریف‌ها و تفسیرهائی که بعدها بر آن اضافه شد و اغلب مارکسیسم را از مسیر اصلی خود عملاً به انحراف کشاند. وجه تمایز مارکسیسم با دیگر نظریات فلسفی در این است که مارکس با نظریة خود صریحاً و به صورتی منسجم «بنیاد قدرت» را هدف قرار داد. مارکس برخلاف فلاسفة دیگر، نه انسان را در برابر انسان نشاند، نه نقش دین در روند مسائل اجتماعی را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد، نه شیوه‌های مختلف تولید را به قیاس و محک تجربه کشاند. مارکس «بنیاد قدرت» را در برابر انسان گذاشت و در نگرشی انتقادی، رابطة «قدرت» با انسان را در چارچوبی تاریخی، مادی و بلاواسطه مطرح نمود. هر چند آنزمان که وی دست به قلم برد «قدرت» در سرمایه‌داری لجام‌گسیختة اواسط قرن نوزدهم اروپا متجلی شده بود.

با در نظر گرفتن سیر سرسام‌آور بهره‌کشی از نیروی کار در صنایع تازه‌پای انگلستان و فرانسه، برداشت کلی در مارکسیسم‌های «ابتدائی» اروپای غربی بر این اصل کلی متکی شده بود که اگر پرولتاریا دست سرمایه‌دار را از قدرت کوتاه کند بنیاد سلطه از میان خواهد رفت! این نگرشی بود بسیار انقلابی و نوآورانه، هر چند بس ساده‌انگارانه! اینکه به جای این بنیاد سلطه چه خواهد نشست آنقدرها ذهن متفکران آنزمان را به خود مشغول نمی‌داشت؛ نه مارکس در مورد شیوة «تفویض» قدرت به پرولترها صراحتی فلسفی و عملی در نوشته‌های‌اش نشان داده، و نه پیروان وی در انجام خوش‌خیم این «تفویض» شاهد پیروزی را در آغوش کشیدند. در همینجا بگوئیم، سوءتعبیری که طی 150 سال از نظریات مارکس صورت گرفت، در هیچ مکتب فلسفی جهان سابقه نداشته.

از راست افراطی و فاشیست‌های خونریز هیتلری گرفته، تا چپ افراطی در قوالب بلشویسم، مائوئیسم، و ... همگی با مارکس و ساختمان فکری پیشنهادی وی درارتباط‌اند. راست‌گرایان افراطی مارکس را «تقبیح» می‌کنند، هر چند داده‌های مارکس در زمینه‌های سیاسی، خصوصاً «سیاست ادارة توده‌ها» در عمل از مهم‌ترین ابزار تحکیم حاکمیت‌ در چنگ جناح راست افراطی است. ابزاری که مستقیماً از مارکس و تعالیم وی ملهم شده. و اما افراط‌گرایان چپ‌ با تحریف مارکس او را قربانی سیاست‌زدگی کردند و از وی مجسمة توجیه «دیکتاتوری» ساختند.

وابسته نمودن نظریات یک فیلسوف انسان‌محور، ترقی‌خواه و انسان‌دوست همچون مارکس با اعمال وحشیانة هیولاهای خون‌آشام که به طور مثال خیمة استالینیسم را در شوروی بر پا کرده بودند، همان کاری است که هیتلر با نیچه و واگنر صورت داد: تحریف و به خدمت گرفتن نظریات انسانی در مسیر انسان‌ستیزی. ولی پس از سقوط رایش سوم، و تقسیم جهان به دو قطب متخالف مشکل بهره‌کشی غیرمنصفانه از مارکسیسم نه تنها پایان نگرفت که در عمل گسترش هم یافت.

در جبهة راست‌گرایان افراطی، و در چارچوب منافع سرمایه‌داری جهانی که رشد و گسترش سرمایه‌داری در دیگر مناطق جهان را خطری بالقوه برای منافع مادی خود می‌بیند، الهامات نسخه‌برداری شده از مارکسیسم در دستورکار دولت‌های دست‌نشاندة راستگرا و افراطی قرار گرفت. کم نبودند دولت‌هائی که پس از پایان جنگ دوم به بهانة حمایت از «منافع توده‌ها و کارگران» فلان و بهمان سیاست راست‌گرایانه را در کشورهای تحت سلطه حاکم ‌کردند. در کشور خودمان سرکوب گستردة اجتماعی و سیاسی در حکومت پهلوی دوم با تکیه بر پدیدة گنگ و نامفهومی به نام انقلاب «شاه و ملت» صورت می‌گرفت. نوآوری‌ای «فراقانونی» و عملاً غیرقانونی که مجلس نمایندگان و مسیر قانونگذاری کشور را در انزوا قرار می‌داد و یک کودتای پیوسته و بلاانقطاع و از پیش تعیین شده را در هر مقطع بر جامعه تحمیل می‌نمود. پر واضح است که این به اصطلاح «انقلاب»، عملیاتی بود که فقط جهت نابودی «بنیادهای قدرت» و پیشگیری از شکل‌گیری آنان برنامه‌ریزی می‌شد؛ خلاصه بگوئیم، این «انقلاب» نوعی بازنویسی‌ راستگرایانه و فاشیست بود از آنچه مارکس تحت عنوان خیزش پرولتر بر علیه سرمایه‌دار، یا همان «بنیاد قدرت» مطرح می‌کرد.

در میدان چپ‌افراطی بهره‌کشی از نام و نظریات مارکس حتی بیش از این پیش می‌رود. اتحاد شوروی طی 50 سال به صورت غیر قانونی، تمامی کشورهای اروپای شرقی را تحت اشغال نظامی در می‌آورد! طی این اشغال نظامی، ملت‌های تحت سلطه پیوسته سرکوب می‌شوند. نام تبلیغاتی این «سرکوب سازماندهی ‌شده» در اردوگاه شرق، «حمایت از مارکسیسم» اعلام شده بود! مسلماً روح مارکس با چنین وحشی‌گری‌هائی بیگانه است. چه کسی می‌تواند تحت عنوان حمایت از مارکسیسم، نیم قرن اشغال نظامی، تحمیل زبان و هنجار‌‌های «رسمی» از جانب یک دولت را بر مردمان و اقوام متفاوت کشورهای متعدد «توجیه» کند؟ اینهمه به نام مبارزه با «سرمایه‌داری»! مسلم بدانیم اگر سرمایه‌داری در این کشورها، حتی به صور وحشیانه‌ای که امروز در آفریقا و آمریکای لاتین شاهدیم حاکم می‌بود بازدهی به مراتب بیش از آنچه امروز می‌بینیم برای این ملت‌ها به همراه می‌آورد.

با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی است که در عمل مارکس و مارکسیسم از چنبرة سلطه‌مداران تا حدودی آزاد می‌شود. اینبار با فروریختن کاخ پوشالی «استالینیسم» عملاً دست راست‌گرایان افراطی نیز که طی اینمدت «مبارزات» جان‌گداز خود با کمونیسم را «هدف غائی» انسانیت و بشریت معرفی می‌کردند در حنا گذاشته ‌شده. غرب که دکان بهره‌کشی‌هایش هنوز برقرار مانده و شامل فروپاشی به شیوة «گلاس‌نوست» نشده، جهت جلوگیری از فروپاشی احتمالی «دکان» سریعاً برای سرکوب ملت‌ها یک اختراع ناب و نوآورانه به میدان می‌آورد: مبارزه با تروریسم! امروز شاهدیم که صدها هزار تفنگچی غرب در مناطق کلیدی جهان به سرکوب، کشتار و چپاول ملت‌ها مشغول‌اند، و همچون دوران سیاه استالینیسم برای این سرکوب و اشغال غیرقانونی عناوین پرطمطراق نیز پیدا کرده‌اند: مبارزه با بنیادگرائی اسلامی و برقراری دمکراسی!

شاید نیازی به توضیح نباشد، ولی این همان دمکراسی است، که غرب تحت عنوان مبارزه با کمونیسم طی 80 سال در مرزهای اتحادشوروی و بعدها در قلب «جنگ‌سرد» در راه «برقراری» فرضی آن در همین سرزمین‌ها راه‌بند ایجاد کرده بود! و این همان بنیادگرائی اسلامی است که با تکیه بر آن سرمایه‌داری جهانی شوروی را از اریکة قدرت به زیر کشید، و عصای دست خود در سرکوب جنبش‌های مترقی در کشورهای مسلمان‌نشین کرد. اینک حداقل در تبلیغات جهانی، غرب در مسیری پای می‌گذارد که می‌باید درست در جهت مخالف داده‌های تاریخی‌اش حرکت ‌کند. این سئوال امروز مطرح خواهد شد که چنین حرکتی به کجا می‌تواند ختم شود؟

در چنین شرایطی است که امسال به سالروز جشن کارگران جهان، در روز اول ماه مه پای می‌گذاریم. در جشن کارگرانی شرکت می‌کنیم که هنوز در غرب و شرق وحشیانه استثمار می‌شوند و شیرة وجودشان یعنی «نیروی کار» آنان در شاهرگ نظام‌هائی به حرکت در می‌آید که نهایت امر جز نابودی کارگر و سرکوب ملت‌های تحت سلطه هیچ هدفی ندارد. با این وجود داده‌های امروز را بهتر بشناسیم؛ حربة «سوسیالیست‌نمائی» از دست ارتش‌های اشغالگر و‌ خونریز بیرون رفته، ابزار «خلقی‌نمائی» از دست فاشیست‌های دست‌نشاندة واشنگتن و مسکو در سراسر جهان خارج شده، خلق‌دوستی‌های درویشی و خاقانی، خاکی‌نمائی‌های شیخی و ملوکانه دیگر مجالی جهت قد برافراشتن نخواهد داشت. امروز این فرصت وجود دارد که خارج از توهمات القائی انسان‌ستیزان و قدرت‌پرستان،‌ مبارزه برای بهزیستی انسان‌ها در مسیرهائی واقعی و ملموس آغاز شود.

این فرصت را نمی‌باید از دست داد. باید به صراحت دید که چگونه در قلب محافل بهره‌کشی از انسان‌ها، ‌ همان محافلی که گروه‌های میلیونی را جز پیچ و مهرة «ماشین پول‌سازی» تلقی نمی‌کند، شکست و هزیمت افتاده. باید دید که بنیادهای حامی، دیواره‌های محافظ و سنگر‌های ایدئولوژیک اینان چگونه یک به یک ترک برمی‌دارد و در مسیر روند تاریخ معاصر به نفع «انسان» مسخر می‌شود، همان «انسان»‌که اینان موجودیت‌اش را هم قبول ندارند. باید دید که چگونه ارباب سرمایه با دستپاچگی در راه حفظ خود دست به «دشمن‌تراشی» و «دشمن‌سازی» در دوردست‌های جهان می‌زند و جبهه‌های «خیالی» یکی پس از دیگری می‌گشاید. با ابعاد واقعی این شکست بخوبی آشنا شویم.

آنان که غارهای متروک کوهساران افغانستان را یک به یک در جستجوی «دشمن» می‌کاوند، دشمن در این غارها نخواهند یافت، پرواضح است خود نیز از پیش این را می‌دانند. این جبهه علیه انسان‌ها بر پا شده، بر علیه همان‌ها که امروز در کوچه‌ و خیابان‌های مسکو، پاریس، لندن، برلن و هزاران شهر و قریه و دهستان در چارگوشة جهان به خیابان‌ آمدند و در این کارناوال جهانی عهد خود را با بنیانگزاران این نبرد بی‌پایان بار دیگر تجدید کردند. این جبهة گستردة جهانی است که طلایه‌داران سرکوب «انسان» را به وحشت می‌اندازد.

وحشت از این است که پیچ و مهره‌های «بی‌ارزش» جان بگیرند، قدرت یابند و در همگامی با پیشگامان این نهضت جهانشمول، سرمایه‌داری بهره‌کش را از تخت سلطنت به زیر کشیده، به گاو شیرده توده‌ها تبدیل کنند. وحشت از این است که مطالبات ملت‌ها مسیر انباشت ثروت را نه در صور ظاهری و نمایشی که از پایه و اساس بکلی دگرگون کند، و اینبار سرمایه‌داری، در مسیر گسترش زیرساخت‌های اجتماعی، فرهنگی، رفاهی و آموزشی نه به مسلخ، که به میدان بهره‌کشی به نفع توده‌ها روانه شود. این است دلیل گشوده شدن «جبهه‌های» جنگ خیالی، اینجاست دلیل تحمیل شرایط موهن «امنیتی» بر ارتباطات، خطوط هوائی، سفرها و مرزها؛ اینجاست دلیل اوج‌گیری ابرهای تیره و تار دیپلماتیک و کوفتن دائم بر طبل «جنگ»! این همان میعاد است، همان بزنگاهی است که در آن سرمایه‌داری به نوبة خود پای به میدان «جنگ با سایه‌ها» می‌گذارد. جنگی که انسان سرنوشت‌اش را از پیش نبشته.

همان مرحله ست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور

روز اول ماه مه بر تمامی پویندگان راه «انسان‌ها‌» خجسته باد!






۲/۰۹/۱۳۸۹

وداع با مسالمت!



مصاحبة دیمیتری مدودف، رئیس جمهور فدراسیون روسیه که در تاریخ 27 آوریل 2010 با تلویزیون دانمارک «دی‌. آر» صورت گرفته در سایت خبرگزاری «نووستی» منتشر شده. در این مصاحبه رئیس دولت فدراسیون روسیه به شدت به حکومت اسلامی حمله کرده، تصمیمات جدید و موضع‌گیری‌های اخیر دولت احمدی‌نژاد را در مورد آنچه «بحران هسته‌ای»‌ نامیده به باد انتقاد می‌گیرد. مدودف نهایتاً «تهدیدهای» متداول دولت‌های غرب مبنی بر تحریم اقتصادی ایران را بر زبان رانده. اینکه به چه دلیل موضع مسکو در فضای دیپلماتیک اینچنین به یک‌باره «تغییر» می‌کند، مسلماً نیازمند بحث و گفتگوست. فراموش نکرده‌ایم که شبکة رسانه‌ای غرب قصد داشت از روابط حکومت اسلامی با مسکو در مسیر مخالف این «برخورد» استنباطی ارائه دهد. شبکة مذکور پیوسته به این توهم دامن می‌زد که مسکو، حتی در مورد پروندة هسته‌ای می‌باید از متحدان اصلی حکومت اسلامی تلقی شود! در عمل اینبار شکاف واقعی میان دیپلماسی‌های تهران و مسکو علنی شده، و این شفافیت غیرمرقبه مسلماً دلائل بسیار مهمی دارد.

برای درک وضعیت فعلی روابط حکومت اسلامی با مسکو می‌باید چند گام به عقب برداشت و ریشة این روابط را مورد بررسی قرار داد. ولی از آنجا که حکومت اسلامی به عنوان یکی از شبکه‌های دست‌نشاندة سرمایه‌داری غرب در خاورمیانه فعال شده، روابط ایندولت با مسکو فقط از تحلیل روابط با واشنگتن می‌تواند «دریافت» گردد. از دیرباز دولت جمکران در دو جبهة متفاوت و نمایشی دست به ارائة یک دیپلماسی جهانی زده. پر واضح است که نخستین جبهه همان «نبرد با آمریکا» است! به عناوین مختلف و به صور متفاوت این جبهة نمایشی در صحنة سیاست «داخلی» طی سه دهة گذشته ظهور کرده و در مقاطعی از قبیل اشغال سفارتخانة آمریکا در تهران، جنگ‌های داخلی و درگیری با صدام حسین نیز به اوج خود رسیده. هدف اصلی از گشودن این «جبهه» که صرفاً مصرف داخلی دارد، نوعی «سربازگیری» از میان قشرهای محروم و همزمان فراهم آوردن زمینة سرکوب مخالفان در داخل مرزهاست. تحت آموزه‌های این «جبهة حق» علیه باطل، حکومت اسلامی گویا در نبردی بلاانقطاع با امپریالیسم غرب شرکت فعال دارد، و پر واضح است که تمامی خلق‌های «ستمدیدة‌» جهان در شرق و غرب با این حکومت در مسیر این «نبرد» الهی همزبان و همراه‌اند! نیازی به توضیح نیست ولی این «جبهه‌سازی» نوعی الگوبرداری محافل غرب از تبلیغات استالینیست‌ها در اتحاد شوروی سابق است.

با این وجود، برخلاف مواضع استالینیست‌ها، همانطور که گفتیم «جبهة» جمکرانیست‌ها صرفاً مصرف داخلی دارد؛ حکومت اسلامی نه از بنیة نظامی و سیاسی لازم برای چنین «تهاجماتی» برخوردار است، و نه با تکیه بر زیرساخت‌هائی که ارتش آریامهری و ساواک تحت عنوان کمیته‌های انقلاب و سپاه پاسداران پس از کودتای 22 بهمن 57 در اختیار آخوند جماعت قرار دادند، می‌تواند زرادخانة غرب را مورد تهدید جدی قرار دهد. ولی سیاست غرب که در مورد مسائل خاورمیانه به دلائل «انرژتیک» و استراتژیک از خود حساسیت فراوان نشان می‌دهد، با حمایت بی‌دریغ از این موضع‌گیری‌ها جبهة «فرضی» را مرتباً مورد حمایت قرار داده و نهایتاً کار جمکرانیسم آنچنان بالا گرفته که جهت گرم نگاه‌ داشتن تنور این جبهه، هم از آمریکا و متحدان رسمی‌اش ـ انگلستان، فرانسه، ژاپن و ... ـ حمایت مستقیم دریافت می‌کند، و هم در داخل مرزها می‌باید در مقاطع متفاوت با استفاده از رخدادهای سیاسی، نظامی و حتی فرهنگی به این جبهه «آب و رنگ» کافی بدهد. شاهدیم هر گاه زمینة تنش‌های نمایشی بین تهران و واشنگتن اندکی تخفیف می‌یابد، آناً یک سخنرانی، کاریکاتور، فیلم، عکس، رمان و ... پیدا می‌کنند تا آن را به عنوان «مخالفت» آمریکا با حکومت اسلامی و اصولاً مخالفت غرب با جهان اسلام، در بوق و کرنا گذاشته، ابعاد «آشکار» و خصوصاً «پنهان» این مخالفت را به جهانیان «نشان» دهند.

جالب اینجاست که این‌عمل به صورت همزمان توسط دو طرف به اصطلاح «درگیر» یعنی غرب و حکومت اسلامی انجام می‌شود. می‌دانیم که حکومت اسلامی جهت ایجاد تبلیغات جهانی در اطراف «بی‌حرمتی» به جهان اسلام از ابزار رسانه‌ای لازم برخوردار نیست؛ این شبکه‌های غرب است که پیوسته این «مفاهیم» را تحت عنوان «عملکردها» و «سیاست‌های» حکومت جمکران در بوق و کرنا می‌گذارد. اگر غرب به این هیجان‌سازی‌ها میدان ندهد، شعله‌های این هیمة ایرانی‌سوز به سرعت رو به خاموشی خواهد گذارد.

ولی در بالا گفتیم که جمکرانی‌ها پس از کودتای 22 بهمن 57 در دو جبهه «فعال» شده‌اند؛ اگر جبهة نخست همان «جنگ» فرضی اینان با واشنگتن باشد، جبهة دوم «همزیستی» مسالمت‌آمیز جمکران است با مسکو! خلاصة کلام جبهة دوم نیز به اندازة جبهة اول فرضی، مجازی و نمایشی و ساختگی است. مسکو به هیچ عنوان نمی‌تواند در مرزهای خود حضور و فعال‌مایشائی یک حکومت مذهبی و خصوصاً مسلمان‌مسلک را به عنوان یک امتیاز بپذیرد. ابعاد این مسئله از منظر مسکو بسیار پیچیده‌ است، و در مطالب پیشین لایه‌های متفاوتی از آن را بررسی کرده‌ایم، نمی‌توان کل موضوع را در چند جمله خلاصه نمود.

امروز به جرأت می‌توان به دلائل رضایت ضمنی مسکو از فروپاشی حکومت شاه توسط سازمان‌های اطلاعاتی غرب پی برد. به احتمال زیاد استنباط مسکو از نتیجة تحولاتی که دولت کارتر در ایران تحت عنوان «انقلاب اسلامی» آغاز کرده بود، همان بازگرداندن شرایط کشور به دوران پیش از کودتای 28 مرداد بوده. شوروی‌ها می‌پنداشتند که غرب دست به یک عقب‌نشینی استراتژیک خواهد زد و ایران را بی‌تردید از دوران کودتا بیرون می‌کشد، به همین دلیل نیز شاهد همراهی و همکاری توده‌ای‌ها با این «بساط» هستیم. نزدیک شدن حزب پرچم افغانستان به هرم قدرت نیز که تحت عنوان یک کودتای دولتی چند ماه پیش از فروپاشی سلطنت در ایران صورت گرفت به احتمال زیاد از حمایت‌های ضمنی غرب برخوردار بوده. این نیز به مسکو اطمینان خاطر می‌داد که «برنامه» نه یک تجدیدنظر ریشه‌ای در استراتژی‌های کلان واشنگتن که صرفاً یک عقب‌نشینی و جستجوی نقطة تفاهم بین مسکو و واشنگتن می‌باید تلقی شود. ولی در عمل مسائل با این برداشت‌ها تفاوت داشت.

به دلیل سوء‌مدیریت آمریکا و کارگزاران‌اش در ایران، جو فکری و سیاسی در کشور پس از فروپاشی سلطنت بی‌نهایت به چپ‌ متمایل شده بود، هر چند خلق‌الله آنقدرها این تمایل را در مسیر سیاسی‌اش «لمس» نمی‌کردند. به طور کلی، آن روزها هر نوع ایدئولوژی و مسلکی، چه دینی و چه دنیوی می‌بایست نخست بتواند از خط «آتش» چپ و در هماهنگی با نظریات «چپ» روسفید بیرون بیاید. «چپ» تبدیل به میزان و ترازوی اعتبار تمامی نظریات شده بود. اگر نظریه‌ای با «چپ» در تضاد مسلم قرار می‌گرفت از پیش محکوم بود! چنین شرایط هولناکی برای یانکی‌ها، آنهم در مرزهای اتحاد شوروی آنقدرها نویدبخش نمی‌نمود. اینکه یک دولت چپ‌نما از قماش «تره‌کی» بر افغانستان حکومت نیم‌بند داشته باشد، و یا یک حزب شکسته‌بسته به نام «توده» در خیابانی پشت دانشگاه تهران ساختمانی را به تبلیغات «شوروی‌دوستی» اختصاص دهد یک مطلب بود، از دست دادن فضای سیاسی کشور ایران و به طور کلی افکار عمومی مطلبی بود جداگانه. آمریکا این را تحمل نمی‌کرد و دلیل اشغال سفارتخانة ایالات متحد و میدان دادن به فضای «نبرد با آمریکا» نیز همین بود. سخنرانی‌های «دینی» و اخروی در مساجد و تکایا، و قصه‌های ملانصرالدین که شیخ مهدی بازرگان در تلویزیون برای خلق‌الله نقل می‌کرد نمی‌توانست شعله‌های آتشی را که 25 سال دیکتاتوری مستبدانة کودتا بر ملت ایران تحمیل کرده بود خاموش کند.

اینجا بود که درگیری ابعاد نوینی یافت؛ سفارت آمریکا به اشغال اوباش ساواک درآمد، و جوسازی و صحنه‌آرائی «نبرد با آمریکا» دست شوروی را در پوست گردو انداخت. حملة نظامی شوروی به افغانستان در واقع پاسخی بود بر این «بساط»، ولی به دنبال آن شاهد فراهم آمدن زمینة کودتا در ترکیه و جنگ ایران و عراق توسط آمریکا نیز هستیم؛ صحنة سیاست منطقه در این راستا پای در اوج‌گیری تقابل‌های استراتژیک گذاشت. جالب اینجاست که در این مجموعه تصاویر مشکل می‌توان «روابط مسالمت‌آمیز» بین آنچه «انقلاب» اسلامی خوانده می‌شود با سیاست مسکو «مشاهده» کرد. خلاصة کلام چنین روابطی اصولاً‌ وجود خارجی نداشته؛ نه در مقطع آغازین و نه در مقاطع بعدی.

در دامن زدن به وجود این «تفاهم» موهوم و روابط «مسالمت‌آمیز» بین مسکو و تهران که طی سه دهة اخیر ورد زبان‌ها شده، مسلماً روابط ویژة حزب توده نقشی اساسی ایفا کرده. ولی دیدیم که پس از تضعیف شدید شوروی سابق و در دوران فروپاشی امپراتوری استالینیست‌ها، خصوصاً در دورة سردار سازندگی علیرغم تمامی تمایلات «مسالمت‌آمیز» که از جانب توده‌ای‌ها ابراز می‌شد، اینان را روانه زندان کرده، برخی مقامات‌شان را تیرباران نمودند. خلاصه این اعمال به صراحت نشان داد که حضور «مسالمت‌آمیز» حزب توده در فضای سیاسی کشور نه به دلیل وجود روابط ویژه‌ بین مسکو و تهران که فقط به دلیل حفظ منافع پایه‌ای ایالات متحد تا آنزمان از جانب جمکرانی‌ها «تحمل» شده بود. زمانیکه ایالات متحد مطمئن شد که فروپاشی اتحاد شوروی حتمی است و امکان بازیابی قدرت به صورت گذشته دیگر وجود ندارد از قتل‌عام توده‌ای‌‌ها توسط نوکران خود در حکومت آخوندی فروگذار نکرد.

در کمال تأسف پس از فروپاشی اتحاد شوروی روابط روسیة «جدید» که خود را میراث‌خوار استالینیست‌ها به شمار می‌آورد با تهران آنچنان که باید و شاید متحول نشد. دلائل نیز روشن است. نخست اینکه جمکرانی‌ها به عنوان یک تشکیلات وابسته به غرب مرتباً در تقابل با سیاست‌های مسکو عمل می‌کنند، و دلیلی وجود ندارد که در چنین شرایطی مسکو از اینان دل خوشی داشته باشد. از طرف دیگر، «دین‌خوئی» گسترده در قلب این حکومت ویژگی‌ای است که مسکو را به شدت نگران می‌کند. کرملین به هیچ عنوان علاقه ندارد که اینبار در مناطق مسلمان‌نشین فدراسیون روسیه پای در معرکه‌ای از قماش افغانستان بگذارد. به همین دلیل است که پس از شکل‌گیری فدراسیون روسیه، لایه‌ای از «حجب و حیای» دیپلماتیک بر روابط مسکو و تهران همزمان حاکم شده.

این برخوردها نهایت امر کار روابط «تهران ـ مسکو» را به خیمه‌شب‌بازی‌‌‌ای کشاند که در قالب «بحران هسته‌ای» به روی صحنه آورده شده. باید عنوان کنیم که بحران هسته‌ای اصولاً سوغات «اصلاح‌طلبان» برای ملت ایران است، هم اینان بودند که در اوج حاکمیت «بلبشوی» یلتسین بر روسیه، به دلیل روابط بسیار نزدیک‌شان با مراکز تصمیم‌گیری غرب،‌ جهت تبدیل حکومت دست‌نشاندة تهران به عاملی برای تهدید مستقیم مسکو پای در «دیپلماسی‌ای» گذاشتند که دروازه‌هایش را غرب به روی این حکومت باز گذاشته بود. از منظر «کارورزی» و فناورانه نیز مسئله برای غرب روشن بود؛ نمونه‌برداری از الگوی پاکستانی در این میان الزامی می‌نمود! به همین دلیل شاخة غرب‌گرای سیاست‌های منطقه‌ای چین مائوئیست دست در دست اسلام‌گرایان پاکستان و خصوصاً احزاب «مترقی‌نمای» اروپای غربی و آمریکا پای به میدان تجهیز حکومت اسلامی به بمب ‌اتم و باج‌گیری از مسکو گذاشتند. میدانی که برای ایرانی فقط به معنای بحران روزمره بود، و در عین حال روابط ایران با همسایة قدرتمند خود را نیز به شدت مخدوش می‌نمود، ولی دولت دست‌نشانده بالاجبار در این مسیر گام برمی‌داشت چرا که منافع این بحران‌سازی نصیب غربی‌ها می‌شد!

ولی در کمال تعجب در اوج همین «بحران هسته‌ای» نیز خطوط سیاسی مسکو و واشنگتن همچنان دست نخورده باقی مانده بود. شبکة رسانه‌ای جهانی همزمان نهال همان دو «جبهة نمایشی» را که در بالا عنوان کردیم «آبیاری» می‌نمود: آمریکا که مخالف هسته‌ای شدن جمکران بود و روسیه که گویا زیرجلکی با اینان همگامی و همفکری داشت!

با این وجود وقوع تغییرات عمده طی چند هفتة گذشته در شرایط استراتژیک جهانی باعث شد که مدودف بدون احساس وحشت از اسلام‌پروری‌های احتمالی ایالات متحد در سرزمین‌های سابقاً شورائی و حتی در فدراسیون روسیه، اینچنین با گشاده‌دستی زبان به انتقاد مستقیم از سیاست‌های هسته‌ای جمکران بگشاید؛ انتقادی که بیشتر متوجه اربابان حکومت اسلامی در لندن و واشنگتن است.

به طور بسیار فشرده تغییرات گستردة استراتژیک اخیر را می‌توان در چند لایه خلاصه کرد. از منظر زمانی نخست شاهد فروپاشی دستگاه خلافت «باکی‌یف» در قرقیزستان هستیم. باکی‌یف به عنوان یک «آپاراچیک» سابق استالینیست، پس از فروپاشی اتحاد شوروی در چارچوب نوعی «انقلاب رنگین» قدرت را در ید خود قبضه کرده بود. او عملاً دستگاه حکومت را پادشاهی تلقی می‌کرد و رسماً خواهان موروثی شدن حکومت بود! در عمل، باکی‌یف از قماش علی‌اف‌های آذربایجانی، ساکاشویلی‌های گرجستانی و ... از جمله نمایندگان سیاست‌های غرب در شرایط پساشوروی به شمار می‌رفت، و به دلیل همسایگی با چین که به عنوان مهرة علی‌البدل غرب در منطقه عمل می‌نماید، هم در تجهیز طالبان دست داشت، هم در شبکة قاچاق و پولشوئی در امارات فعال بود و هم ابزاری بود جهت ایجاد انسداد در روابط روسیه با همسایگان‌اش در آسیای مرکزی. با حذف باکی‌یف از صفحة شطرنج دیپلماتیک منطقه روسیه از امکانات وسیعتری جهت کنترل شبکة طالبان‌سازی در آسیای مرکزی برخوردار می‌شود و این مسئله برای کرملین جهت موضع‌گیری در برابر جمکران بسیار اساسی بود.

از طرف دیگر به دنبال یک سلسله «آتشفشان‌ها» در ایسلند که جنبة تبلیغاتی آن بسیار گسترده بود ـ این فعالیت آتشفشانی امکان «هوانوردی» بر فراز اروپای غربی و شمالی را به مدت یک هفته به تعطیل کامل کشاند ـ در شمال اروپا شاهد دو رخداد بسیار مهم از منظر استراتژیک می‌شویم. نخستین رخداد، تمدید بیست و پنجسالة قرارداد استفادة نیروی دریائی روسیه از امکانات بنادر اوکراین در دریای سیاه است. این قرارداد در عمل بر بلندپروازی‌های ناتو جهت اعمال کنترل بر دریای سیاه نقطة پایان می‌گذارد و تبعات گستردة آن تا چند سال آینده مسلماً تا قلب اروپای مرکزی، اگر نگوئیم غربی کشانده خواهد شد.

مسئلة دوم بازبینی کلی در اختلافات مرزی روسیه با نروژ در دریای «بارنتس» است. البته این دریا که در منتهی علیه شمال اروپا قرار گرفته اغلب اوقات یخ زده، و در عمل مرزی یخ‌گرفته بین روسیه و ایالت آلاسکای آمریکا به شمار می‌رود. یادآور شویم کشور نروژ پس از پایان جنگ دوم، رسماً توسط نیروهای ایالات متحد اشغال نظامی شد، و پدیده‌ای به نام کشور مستقل نروژ فقط روی کاغذ وجود خارجی دارد. نروژ در چارچوب همین تعلقات نظامی و اطلاعاتی و مالی به سیاست‌های واشنگتن حتی از پیوستن به اتحادیة اروپا و بسیاری مجامع متفاوت دیگر منع شده، و عملاً به صورت یک پادگان نظامی اداره می‌شود. از این «مختصر» نتیجه می‌گیریم که بازبینی در اختلافات مرزی روسیه با نروژ در عمل می‌باید بازبینی در روابط مرزی بین روسیه و ‌آمریکا تلقی شود!

خلاصه کنیم، نتیجة طبیعی این سه رخداد عمدة دیپلماتیک همان است که امروز به صراحت مشاهده می‌کنیم. روسیه طبیعتاً پس از این «پیروزی‌ها» اعتماد به نفس از دست رفته را تا حدودی بازیافته، و در ارتباط با سیاست‌های جهانی ایالات متحد از خود شفافیت و قاطعیت بیشتری نشان می‌دهد. و این اعتماد به نفس نخستین بازتاب خود را در ارتباط با کشور همسایه، یعنی ایران به منصة ظهور ‌رسانده. اعلام نارضایتی صریح روسیه از شیوه‌های برخورد حکومت اسلامی با مسئلة «هسته‌ای»، شیوه‌هائی که طابق‌النعل‌بالنعل از طرف غرب دیکته می‌شود، در واقع می‌باید به معنای ابراز نارضایتی شدید روسیه از سیاست‌های برخی محافل غرب در مرزهای جنوبی این کشور تلقی شود. برخوردی که از منظر درجة «قاطعیت» مسکو، پیش از این سه رخداد قابل تصور نیز نمی‌بود.

آنزمان که باکی‌یف سرنگون شد و به دنبال آن دو قرارداد بسیار مهم و استراتژیک روسیه با طرف‌های درگیر در اروپا به امضاء رسید، پر واضح بود که دیپلماسی روسیه به جانب ایران و مسائل ایران منحرف خواهد شد. همانطور که پیشتر نیز بارها گفته‌ایم برای روسیة سرمایه‌داری اهمیت ایران، ترکیه و افغانستان به مراتب از تزارها و اتحاد شوروی سابق بیشتر و کلیدی‌تر است. در همین چارچوب بحران گستردة مالی در یونان را نیز نمی‌باید از نظر دور داشت. به استنباط ما کارت بعدی مسکو می‌باید در ارتباط با یونان و در چارچوب گسترش نفوذ کرملین در اروپای شرقی و مدیترانه بازی شود. فقط می‌ماند اینکه طرف‌های «متضرر» که شامل انگلستان و برخی محافل آمریکای شمالی می‌شود، با این پیشروی‌ها چگونه برخورد خواهند کرد. و این مسئله‌ای است که طی روزهای آینده علنی‌ خواهد شد.





۲/۰۷/۱۳۸۹

میرپنج‌الله!




پس از طی بحران‌های «درون‌ساختاری» در قلب حکومت اسلامی، بحران‌هائی که گویا به مناسبت «نتایج» انتخابات به راه افتاده بود، به تدریج شاهدیم که خطوط «کلان» دولت، خصوصاً در زمینه‌های فرهنگی و اجتماعی خود را نمایان می‌کند. اگر فراموش نکرده باشیم طی نخستین دورة مبارزات انتخاباتی احمدی‌نژاد، پوستر‌های تبلیغاتی حامیان «فرضی» وی که در ملاءعام نیز به نمایش گذاشته می‌شد، برخی اوقات شامل تصاویر زنانی بود که به زعم دست‌اندرکاران حکومت اسلامی «بدحجاب» معرفی می‌شوند. این «پوسترهای» تبلیغاتی در دوره‌ای به در و دیوار کوچه و خیابان‌ها «چسبانده» می‌شد که خیمة احمدی‌نژاد را «همگان» منسوب به حامیان خط تندروی مذهبیون معرفی می‌کردند! امروز با موضع‌گیری‌های جدید نیروهای انتظامی در تخالف با سیاست‌های رایج «سرکوب خیابانی زنان و جوانان» می‌باید بازبینی‌ای هر چند شتابزده از شکل‌گیری روابط سیاسی در قلب حکومت اسلامی داشته باشیم. چرا که از همان نخستین روزهای آغاز دولت احمدی‌نژاد، نگرشی از منظر اجتماعی و سیاسی پای به مرحلة «عینیت» گذاشت که به دلیل شباهت‌اش به سیاست‌های کلنل رضاخان، توسط نویسندة همین وبلاگ «میرپنج‌ایسم» خوانده شد. مطلب امروز در عمل تحلیلی است از همین سیاست.

بارها در مطالب‌ این وبلاگ‌ها عنوان کرده‌ایم که تشکیلات دولت احمدی‌نژاد، تشکیلاتی که به هیچ عنوان در ساختار وزارتخانه‌ها و دستگاه‌های اجرائی و حتی پاسدارجماعت و بسیجی‌ها نمی‌باید به دنبال «اجزاء» کلیدی آن گشت، به صراحت در مسیر مخالف سنت‌گرایان خیمة حکومت اسلامی نشسته. البته خطوط شکل دهنده به این «تقابل درون‌ساختاری» به دلائل بسیار پیچیده، به هیچ عنوان روشن و صریح در برابر چشم ناظر قرار نخواهد گرفت. ولی از نخستین روزهائی که بر صندوق‌های «رأی» برای اولین بار به اسم احمدی‌نژاد «قفل» زدند، فریادهای «آزادیخواهی» از حلقوم اوباشی از قماش رفسنجانی، خاتمی، بهزاد نبوی، و ... به آسمان برخاست! اخیراً این فریادها را از میر حسین موسوی و کروبی نیز می‌شنویم، ولی نمی‌باید فراموش کرد که این «قضیه» برای آنان که طی سه دهه ملت ایران را قربانی «آقائی‌های» خودشان کرده‌اند سرش خیلی گشاد است. برای آندسته از ایرانیانی که مسائل کشورشان را نه در آینة تبلیغات سایت‌های وابسته به سازمان سیا که در عمق نگرشی سیاسی و تاریخی دنبال می‌کنند، توجیه نقش افرادی از قماش موسوی و کروبی در روند تحمیل‌ جنایات هولناکی که طی سه دهة اخیر بر ملت ایران روا داشته شد عملاً غیرممکن است. تا آنجا که به آیندة ما ملت مربوط می‌شود، این افراد فقط مشتی جنایتکارند و می‌باید در دادگاه‌های صالحه، و در چارچوب قوانین پاسخگوی اعمال‌شان باشد. همین و بس!

در واقع فریادی که امروز از حلقوم این جنایتکاران به گوش می‌رسد، مجموعه مشکلاتی است که غرب جهت خروج از بن‌بستی به نام حکومت اسلامی در ایران با آن روبرو شده. این بن‌بست نتیجة تحمیل سیاست‌های «میانمدت» واشنگتن و لندن بر منطقة خاورمیانه طی دوران «جنگ‌سرد» بود، و امروز همین پایتخت‌ها سعی دارند با بیرون کشیدن مهره‌های مفتضح خود و آب و رنگ زدن به آنان، به خیال خام خود پای از بن‌بست بیرون گذارند! به قول ظریفی، «سی سال پیش از نجف برای‌مان امام انگلیسی آوردند، امروز می‌خواهند از نیویورک امام آمریکائی وارد کنند!» در همینجا بگوئیم، چنین خیالی نقش بر آب است؛ نه مسائل منطقه‌ای و جهانی چنین خروجی از بن‌بست را برای واشنگتن و لندن فراهم آورده، و نه شرایط اجتماعی و داخلی چنین فرصتی به اینان خواهد داد. این را در همینجا با اطمینان کامل اعلام می‌‌داریم؛ خروج «افتخارآفرین» از بن‌بست حکومت اسلامی برای غرب در منطقة خاورمیانه غیرقابل تصور است. غرب می‌باید از منظر تاریخی و اجتماعی تاوان حمایت خود از جنایتکاران «دین‌خو» را در این منطقه بپردازد؛ مطمئن باشیم که این چرخه از حرکت نخواهد ایستاد.

ولی غرب تلاش خود را خواهد نمود، هر چند گزینه‌های‌اش در برابر این «بن‌بست» کاملاً محدود باشد. نخست اینکه سخن‌گویان و صحنه‌آرایان این جریان خارج از وابستگان به باندهای جنایتکاری که پس از کودتای «میرپنج» عملاً بر سرنوشت ملت ایران حاکم شده‌اند، افراد و گروه‌های دیگر را نمی‌توانند به صحنه‌آرائی‌ «دعوت» کنند. می‌بینیم که در این میان وظیفة فلسفه‌بافی بر عهدة همان‌ها افتاده که امروز در «دانشگاه‌های» غرب به روشنفکرنمائی مشغول‌اند: سروش، جهانبگلو، کدیور، پاسداراکبر، و ... از جمله همین گل‌های سرسبد حکومت اسلامی در هجرت‌ می‌باید به شمار آیند! فریادهای اینان فقط یک «معنا» دارد: توجیه بازگشت به «صدر» کودتای 22 بهمن و ایجاد سنگری نوین جهت نظریه‌پردازی پیرامون «اسلام حکومتی»! باید اذعان داشت که در شرایط فعلی این فریاد «دیرهنگام» مشکل می‌تواند در کشور گوش شنوائی بیابد؛ عمر اسلام حکومتی دیگر سپری شده!

ولی «بازیگرانی» که در صحنه‌های داخلی فریاد «وا مسلمانا! یا اسلاما!» به هوا بلند کرده‌اند، به صراحت مشکلات دیگری دارند. از منظر این محافل، مسئلة اصلی همان تأمین «منافع» و خطوط سوءاستفاده‌هائی است که تشکیلات جدید و وابسته به خط احمدی‌نژاد دیگر خود را موظف به رعایت‌شان نمی‌بیند!‌ و در همین راستا ما خط مخالف احمدی‌نژاد را برخلاف آنچه در «باورهای» عمومی توصیف شده، به هیچ عنوان در مسیر حمایت از «دمکراسی» و «آزادیخواهی» و ... قرار نمی‌دهیم؛ پیروان حکومتی «خط مخالفت» با احمدی‌نژاد فقط خواستار بازگشت به دورة «خط امام‌» هستند. همان روزگاری که سیاست اجنبی جهت تحمیل پیش‌فرض‌های یک فاشیسم اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی بر ملت ایران دست‌ اینان را «باز» گذاشته بود. فریاد رهبران جنبش‌سبز به دلیل از دست دادن «میدان» عمل و «امتیازاتی» است که طی سه دهه حاکمیت فاشیسم بر ملت ایران توسط این محافل «تحصیل» شده.

در این میان شاهدیم که بسیاری ازگروه‌های مخالف و مخالف‌نما پای در همین هیهات گذاشته‌اند! از سلطنت‌طلبان «مک‌کارتیست‌» گرفته تا «فاشیست‌ ـ مسلمان‌ها» و چپ‌نمایان و چپ‌گرایان و استالینیست‌ها و مائوئیست‌ها و غیره هر کدام موضعی ‌در این میانه اتخاذ کرده‌اند. البته اینکه گروه‌های سیاسی تحولات کشور را از نزدیک دنبال کنند مسئلة غیر‌عادی‌ای نمی‌نماید؛ مشکل زمانی آغاز می‌شود که «تحلیل‌های» ارائه شده از رخدادها با واقعیات زوایائی تند و غیرطبیعی ایجاد ‌کند. مشکل از آنجا آغاز می‌شود که گروه‌ها و تشکیلات مدعی آزادیخواهی، دمکراسی، مردم‌سالاری و حتی «سوسیالیسم» در کنار بساط «خط‌امامی‌ها» یعنی همان اوباشی قرار می‌گیرند که بساط «جاسوس‌خانه»، جنگ‌ 8 ساله و حکومت سرداران سازندگی را بر ملت ایران تحمیل کرده بودند؛ اینهمه تحت عنوان مخالفت با احمدی‌نژاد!

باید قبول کرد، و بر این امر تأکیدی دوباره داشت که مخالفت با احمدی‌نژاد به هیچ عنوان ارزش همکاری و همراهی با امثال میرحسین موسوی و کروبی را ندارد. این گروه‌ها، «شخصیت‌ها» و جریانات که امروز از «سبزها» حمایت می‌کنند، بجای صدور اطلاعیه‌های مضحک و مسخره، بهتر است تعارفات را کنار گذاشته صریحاً در برابر ملت ایران ابراز دارند که وابستگی‌های‌شان به محافلی که طی سه دهة گذشته بر سرنوشت ملت ایران حاکم بوده‌اند چیست، و از چه رو امروز یک مک‌کارتیست دوآتشه، دست در دست توده‌ای‌های کت‌وشلواری در کنار موجودی به نام میرحسین موسوی می‌نشیند؟ خلاصه بگوئیم، ما ملت حق داریم این را بپرسیم، و این گروه‌ها و شخصیت‌ها و تشکیلات وظیفه دارند مواضع خود را روشن کنند.

این گروه‌ها و تشکیلات می‌باید چشم‌های‌شان را بیش از این‌ها باز کنند. دوران ساخت‌وپاخت‌های زیرجلکی و پشت‌پستوئی که اینان طبق «عادت» روابط سیاسی می‌خواندند دیگر گذشته. چشمان‌تان را باز کنید و ببینید که به طور مثال، در شاهرگ منافع مالی و استراتژیک ایالات متحد در آسیای جنوبی که همان کشور تایلند باشد امروز چه می‌گذرد! این همان تایلندی است که فقط چند سال پیش بدون کوچک‌ترین عکس‌العملی در سطح داخلی و جهانی پای به یک کودتای نظامی گذاشت، و تحولات این کشور حتی در سطح تیترهای درشت روزی‌نامه‌های غرب نیز مورد اعتنا قرار نگرفت! هر چند که در چارچوب آنچه در این سرزمین می‌گذرد غربی‌ها سالانه صدها میلیارد دلار منافع مالی کسب می‌کردند! خلاصه بگوئیم، اگر تغییرات را امروز در تایلند به چشم می‌بینید، باید بدانید و آگاه باشید که دوران جدید مردان و زنان جدید و خصوصاً برخوردهای جدید می‌طلبد، اگر «مرد میدان» نیستید از هم اینک تکلیف‌تان را با ملت ایران روشن کنید.

همانطور که بالاتر گفتیم غرب در مسیر خروج «فرضی» از بن‌بست حکومت اسلامی در منطقه چند گزینة محدود در اختیار دارد. مسئلة پوچ‌گوئی‌های «فیلسوف‌نمایانه» در دانشگاه‌های غرب را مطرح کردیم؛ مسئلة «بغرنج» و «دردناک» منافع محافل در داخل را نیز به صراحت نشان دادیم؛ بن‌بست نظری و عملی «خارج‌نشستگان» را نیز از نظر گذراندیم، می‌ماند مجموعه‌ای که غرب با استفاده از تمامی این «اجزاء» قصد دارد در 4 سال آینده تحت عنوان «انتخابات» ریاست جمهوری و تکیه بر «محبوبیت» فرضی «خط امام» به خورد ملت ایران بدهد! باید گفت که این «مجموعه» از هم اینک گندش بدجور به در آمده، مشکل می‌توان امیدی به بهروزی آن داشت.

با این وجود، در همینجا عنوان کنیم که ما اهداف و شیوه‌های شبکة «میرپنج‌ایسم» در قلب حکومت اسلامی را در مقام یک گزینة معتبر سیاسی و تشکیلاتی مردود می‌دانیم. «میرپنج‌ایسم» به عنوان یک برخورد اجتماعی، تشکیلاتی، فلسفی، هنری و ... بن‌بست‌هایش را پیشتر بخوبی نشان داده،‌ و از منظر سیاسی به عقیدة ما محکوم است. این نوع نظریة تشکیلاتی در عمل ثمر و نتیجه‌ای جز ایجاد حاشیة امن جهت محافل واپس‌گرا نداشته و به استنباط ما امروز نیز نتیجه‌ای جز این نخواهد داشت. به طور مثال نگاهی به «تقابل» فعلی دولت احمدی‌نژاد با آخوندهای دولتی در مورد مزاحمت نیروهای انتظامی برای زنان و جوانان در کوچه و خیابان می‌اندازیم.

نخست اینکه آنچه امروز دولت احمدی‌نژاد مطرح می‌کند، به نوبة خود فقط می‌باید تلاشی جهت فراهم آوردن زمینة خروج از بن‌بست برای حکومت دینی در کشور تلقی شود. خلاصة کلام، احمدی‌نژاد فلسفة بنیادین این حکومت را به هیچ عنوان به زیر سئوال نمی‌برد. نه شخص ایشان و نه محافلی که حامیان وی به شمار می‌روند، دل‌مشغولی‌ای به نام حقوق انسان‌ها، خصوصاً آنچه «حقوق شهروندی» در یک جامعة دمکراتیک می‌خوانیم ندارند. مسئلة فعلی دقیقاً باز می‌گردد به دوران لات‌بازی‌های «میرپنج» در برابر الزامات آخوند؛ آیا میرپنج که خود چهار زن عقدی داشت به «آزادی زن» در جامعه معتقد بود؟ این ادعا که تعدد زوجات آنزمان «رسم» بوده جنفگیات است، چرا که پدربزرگ‌ها و اجداد ما هم آنزمان در قید حیات بودند، و هیچکدام 4 زن عقدی در اندرون نیانداخته بودند! این سئوالات را آنان که 8 مارس را می‌خواهند با 17 دی‌ماه طاق بزنند بهتر است از هم امروز پاسخ گویند.

در ثانی، همانطور که تجربة میرپنج‌ایسم نشان داده، این روش کار فقط به ایجاد حاشیة امن برای دین‌خوئی منجر خواهد شد! کافی است که نارضایتی از احمدی‌نژاد شدت گیرد و غرب شاخک‌های اسلام‌پناه‌اش را تحت عنوان مبارزه با «احمدی‌نژاد» بر محور اسلام خوب و ربانی و رحمانی و غیره بار دیگر به جان ملت و مملکت بیاندازد. هنگام کشف حجاب، مسلماً میرپنج و دستگاه شهربانی‌اش در احوالات و تحولات فکری «فمینیسم» اروپائی و آمریکائی مکاشفه‌ای نکرده بودند. احمدی‌نژاد نیز در تقابل با آخوندک‌ها عمل‌اش نه بر پایة یک تفکر ریشه‌ای و فلسفی که صرفاً در یک چارچوب سیاسی شکل‌ گرفته. ما در همینجا برخورد دولت با شهروند را در چارچوب یک سیاست منطقه‌ای به طور کلی محکوم می‌دانیم. چرا که این سیاست می‌تواند یک‌شبه از مسیر خود منحرف شده، در جهتی کاملاً مخالف شروع به رشد و نمو کند. حکومت در کشور ایران می‌باید موضع خود را در قبال رفتار حاکمیت با انسان‌ها، در چارچوب قوانین روشن کند. این «ابهام» مزمن که دولت و یا «ارباب دین» به خود حق دهد که با تکیه بر آنچه «حقانیت دینی»، شرع و نیازهای دولتی و حکومتی می‌خواند، در زندگی خصوصی و اجتماعی افراد دخالت نابجا و غیرقانونی صورت دهد می‌باید یک بار و برای همیشه در چارچوب قوانین و با حمایت کامل ضابطین قوة قضائیه پایان گیرد.

ملت ایران خواستار ارتباط «قانونی» است و آن را با بده‌بستان‌های «بین‌المحافل» جایگزین نخواهد کرد. می‌باید در چارچوب قوانین حمایت‌های علنی ضابطین قوة قضائیه از تحکیم آزادی‌های اجتماعی و انسانی به منصة ظهور برسد. اینرا نهایتاً بگوئیم که ملت ایران حاضر نیست یک بار دیگر پای در ورطة میرپنج‌ایسم، سازشکاری و حرام‌زادگی آخوند و آخوندپرست بگذارد؛ دورة اینگونه سازش‌ها نیز دیگر سپری شده.




۲/۰۶/۱۳۸۹

زلزلة دیجیتال!




شاهدیم که عقب‌نشینی گام به گام طالبان‌پروری و سیاست‌های استعماری‌ای که از اواخر دهة 1970 بر منطقه حاکم شده بود، فضای سیاسی در خاورمیانه را دچار دگردیسی عظیمی کرده. امروز در تظاهراتی که در لبنان بر پا شد، به گزارش «بی‌بی‌سی» گروه‌های گسترده‌ای از لبنانی‌ها خواهان پایان یافتن نظام فرقه‌ای در این کشور شده‌اند.

«هزاران نفر در بیروت، پایتخت لبنان راهپیمائی کرده و خواستار اصلاح نظام فرقه‌گرا در این کشور شده‌اند!»

منبع: بی‌بی‌سی، 25 آوریل 2010

آنان که از تاریخچة لبنان آگاهی دارند در این تظاهرات مسائلی می‌بینند که بسیار حائز اهمیت است. در درجة نخست می‌باید بگوئیم، لبنان به عنوان یک کشور مستقل فاقد جغرافیائی است که بتواند این استقلال را به ارزش گذارد؛ لبنان فقط با دو کشور مرز مشترک دارد: اسرائیل و سوریه! این وضعیت جغرافیائی از دیرباز، علیرغم نقش فزایندة سواحل لبنان در شکل‌گیری دیپلماسی‌اش، این کشور را در برابر تحولات سیاسی اسرائیل و سوریه بسیار ضربه‌پذیر، اگر نگوئیم بی‌دفاع کرده. بی‌دلیل نیست که طی دهه‌های اخیر بحران‌های متفاوت در خاورمیانه معمولاً نقطة انفجاری خود را در لبنان جستجو می‌کردند. برای گسترش این بحران‌ها، چه از نوع اسرائیلی و چه غیر زمینه‌ای مناسب‌تر از سرزمین به انزوا کشیده شدة لبنان نمی‌توانستیم متصور شویم. اقوام و گروه‌های مختلفی نیز که از دیرباز در این منطقه سکنی گزیده بودند از منظر تاریخی، زورگوئی‌ها و تعدیات حکومت «شام» و بعدها عثمانی را طبیعی تلقی می‌کردند.

در کمال تعجب در روزگاران قدیم، پیش از شکل‌گیری دولت اسرائیل و مسئلة «صهیونیسم» راه نجاتی که این اقوام در مقام یک سیاستگزاری منطقه‌ای برای خود متصور می‌شدند نفوذ به درون منطقه‌ای بود که به سلطان‌نشین اردن تعلق داشت و می‌توانست لبنانی‌ها را از گزند مستقیم عثمانی برهاند؛ همان سرزمینی که بعدها فلسطین و اسرائیل نام گرفت.

با انسداد راه نفوذ لبنانی‌ها در مرزهای غربی و جنوبی، و به دلیل کودتاهای خونین و قدرت گیری احزاب رادیکال و نهایت امر حزب بعث در سوریه، لبنانی‌ها عملاً به تله‌ای سیاسی و استراتژیک فروافتادند که به هیچ عنوان قادر به خروج از آن نبودند. این تلة سیاسی که توسط قدرت‌های استعماری بر ملت لبنان تحمیل ‌شد، از طریق تکیه بر ساختارهای سنتی و بسیار عقب‌افتادة «قوم‌گرائی» که بیشتر نوعی «آپارتاید» به شیوة خاورمیانه‌ای می‌باید تلقی شود، لبنان را هم از منظر جغرافیائی اسیر دست سیاستگزاری‌های خارجی کرد و هم از منظر تحولات اجتماعی و داخلی بر هر گونه ترقی‌خواهی در این کشور نقطة پایان گذاشت. لبنانی در قلب این سیاست استعماری «قبول» کرده بود که ساختار طبقات که بیشتر نوعی «تقسیم ثروت» بر پایة دین و مذهب افراد به شمار می‌رفت، می‌باید «منطقاً» بر کشور سایه افکند!

در راستای بررسی نقش «فرقه‌ها» در لبنان نخست با لبنانی‌های مسیحی برخورد می‌کنیم. اینان به دلیل وابستگی‌های دیرینه‌ به مراکز الهام «اروپائی»، حتی در دورة حاکمیت امپراتوری عثمانی بر لبنان نیز مورد محبت و نوازش و دلجوئی محافل اروپای مسیحی قرار می‌گرفتند، و عملاً قدرت سیاسی را از دیرباز قبضه کرده‌اند. در مرحلة دوم با اقلیت صاحب نفوذ، هر چند کم‌شمار یهودی برخورد می‌کنیم. اینان نقشی مؤثر در زمینة اقتصادی در لبنان ایفا می‌کردند، ولی پس از تشکیل دولت اسرائیل، که تحت عنوان «سرزمین موعود»‌ داعیة پرستاری از تمامی یهودیان جهان را یدک می‌کشید، به دلیل مهاجرت گستردة اینان از لبنان به اسرائیل، پس از جنگ دوم این گروه اجتماعی بکلی از صحنة سیاست لبنان محو شد. پر واضح است که در مراحل بعد وابستگان به مذاهب مختلف دین اسلام را بیابیم، دین اکثریت جمعیت لبنان.

مسیحیان،‌ هر چند در فرقه‌های متفاوت قرار می‌گیرند، همانطور که گفتیم مورد الطاف قدرت‌های اروپائی‌اند و صاحبان اصلی قدرت در لبنان‌. مسلمانان سنی در رده‌های بعدی قرار دارند که به دلیل وابستگی به سیاست استعماری عثمانی هنوز بر مرده‌ریگ روابط گذشته تکیه داشته و از نفوذی هر چند ضعیف در جامعه برخوردارند. ولی در این میان شیعی‌مسلکان در عمل در جایگاه سیاهپوستان رژیم «آفریقای جنوبی سابق» قرار گرفته‌اند. اینان از هر گونه موضع و موقعیت اجتماعی بی‌بهره‌ بوده و در مناطق محروم لبنان سکونت دارند. البته پس از جنگ 33 روزه که منجر به قدرت گیری «حزب‌الله» به عنوان یک واحد نظامی شیعی در کشور شد، این جغرافیای «سیاسی ـ فرقه‌ای» تا حدودی «تکان» خورده؛ با این وجود، بدون آنکه نیازی به بررسی قوانین مدون و غیرمدون در لبنان داشته باشیم، می‌باید تأکید کنیم که نمی‌توان حاکمیت نظام «فرقه‌ای ـ مذهبی» را امروز در اینکشور به صورتی جدی به زیر سئوال برد.

در همین چارچوب است که تظاهرات اخیر در لبنان اگر میدانی جهت ایجاد تغییرات گسترده در بافت طبقاتی حاکمیت به دست آورد و زمینه‌ساز بازنگری در ساختار دولت و قوانین جاری شود، در این سرزمین یک انقلاب به تمام معنا صورت خواهد گرفت. یادآور شویم پس از پایان جنگ اول جهانی، لبنان به دلیل اهمیت فوق‌استراتژیک‌اش مجبور به تحمل یکی از عقب‌افتاده‌ترین ساختارهای سیاسی جهان متکی بر تعلقات «قومی ـ مذهبی» بوده. اینکه اقوام و فرقه‌های متفاوت مذهبی یا غیر تا چه حد قادرند خارج از بافت واپس‌گرایانة فعلی انسجام کشور را محفوظ نگاه دارند، مطلبی است که نیازمند بررسی‌های گسترده‌تری خواهد شد. ولی در این مقطع همین نکته کفایت می‌کند که در مرزهای اسرائیل قدرت گیری یک مرکزیت توانمند فرهنگی و خصوصاً «چند دینی» چالشی بسیار جدی برای «دکترین» دولت تل‌آویو می‌باید تلقی شود. دولتی که حداقل در ظاهر امر قدرت سیاسی و تشکیلاتی‌اش زائیدة نگرشی است «تک ‌بعدی» و انتزاعی از یک «دین» واحد. نیازی به توضیح نیست، ولی در صورت تحقق چنین تحولاتی، دولت‌های «دین‌پناه» منطقه، و در رأس آنان حکومت اسلامی جمکران، عربستان سعودی و پاکستان به شدت از منظر عقیدتی متزلزل خواهند شد. بحرانی که زائیدة چنین تغییر و تحولاتی باشد، از آن «زلزلة هولناکی» که آخوند صدیقی و سایت رادیوفردا وعده‌اش را چندی پیش به تهرانی‌ها داده بودند می‌تواند به مراتب شدیدتر باشد.

اینک بهتر است به زلزلة دیگری نگاه کنیم که نه در لبنان و تهران که در فضای مجازی در شرف تکوین است. از اینرو در دنبالة مطلب امروز به بررسی «تحولات» در زمینة ارتباطات اینترنت و مشکلات هیئت‌های حاکمة غرب در این مورد می‌پردازیم.

«رادیوفردا» با ارائة چکیده‌ای از سخنرانی «جفری گدمین»، مدیر «رادیو اروپای آزاد» که چندی پیش در محفل «فریدام هاوس» ایراد شده، به زبان بی‌زبانی نگرانی عمیق هیئت حاکمة ایالات متحد را از گسترش ارتباطات اینترنتی بیان می‌کند! البته این «نگرانی» در قالبی کاملاً تبلیغاتی ارائه شده، سعی بر این است که به آن ابعادی «آزادی‌دوستانه» اعطاء گردد. ولی نمی‌باید فراموش کرد که اینترنت همچنانکه پیشتر نیز بارها گفته‌ایم، نه یک شمشیر دولبه که یک آلت قتالة چندین و چند لبه است. دیدیم که دولت جمکران فقط پس از طی چند ماه با این معضل و بن‌بست عظیم خود را رودررو دید، و ملاممد خاتمی علیرغم ادعاهای فراوان در زمینة «مردم‌سالاری» با دستپاچگی بساط اینترنت را تعطیل کرد، وبلاگ نویسان را به زندان انداخت و خلاصه فارسی‌نویسی در فضای مجازی عملاً در داخل مرزهای کشور ایران ممنوع شد.

امروز این دستپاچگی تا حدودی دامن‌گیر دولت‌هائی از قبیل واشنگتن شده. اینان که پیش از پدیدة اینترنت ادارة «مستقل» فضای رسانه‌ای خود را عهده‌دار بودند و با تکیه بر میلیاردها دلار سرمایه‌گزاری‌ در بخش‌های رسانه‌ای، سازماندهی به این فضای گسترده را در چارچوب منافع محافل حاکم بخوبی اداره می‌کردند، امروز از اینکه در برابر فضای مجازی تا به این حد بی‌دست‌وپا و عاجز باشند به شدت نگران‌ شده‌اند. نگرانی اینان را می‌باید درک کرد چرا که، بر خلاف دولت جمکران و مائوئیست‌های پکن و شیخ‌های عربستان، یانکی‌ها ادعای حمایت از «آزادی بیان» نیز دارند. در واقع یکی از ارابه‌های قدرتمند و سرنوشت‌ساز نبرد «غرب» بر علیه رقبا، چه در اروپای شرقی و چه در آسیا و آمریکای لاتین همین «حمایت فرضی‌شان» از آزادی بیان بوده. چرخ‌های این ارابه امروز به شدت آسیب دیده!

البته زمانیکه اعمال حق «بیان آزاد»، مستلزم برخورداری از بودجه‌های گزاف و بهره‌گیری از تسهیلات چاپ، توزیع و فروش و خصوصاً اجازه‌نامه‌های کتبی و شفاهی از این محفل و آن محفل می‌شود، حمایت از «آزادی بیان» آنقدرها کار مشکلی نیست. در این چشم‌انداز اگر زمانی نوع ویژه‌ای از «اطلاع‌رسانی» مشکل‌آفرین تلقی گردد، کافی است که در مسیر چاپ و توزیع آن «مشکلاتی» به وجود آید! به طور مثال، هزینة چاپ افزایش یابد، و یا آژانس‌های توزیع از ایفای نقش خود طفره روند. خلاصة کلام در چنین چشم‌اندازی «حامی» آزادی بیان بودن آنقدر ها کار مشکلی نیست، خصوصاً که از دیرباز، یعنی پس از آغاز جنگ دوم جهانی، تمامی امکانات لازم جهت حمایت از این نوع آزادی در اختیار واشنگتن قرار گرفته بود، و دولت آمریکا پس از این تاریخ فقط نیازمند تداوم این شرایط بوده و بس.

ولی با آغاز «انقلاب دیجیتال»، فضای سنتی رسانه‌ای در چنان گستره‌ای دچار فروپاشی می‌شود که حتی نظریه‌پردازان امنیتی و «تینک‌تنک‌ها» در مؤسسات تحقیقات استراتژیک ایالات متحد نتوانسته بودند ابعاد آن را پیش‌بینی کنند. برخی از این مسائل را در مطالب پیشین به کرات مطرح کرده‌ایم و در این مختصر از تکرار آن خودداری می‌کنیم. ولی ابعاد نوینی که «انقلاب دیجتیال» به زندگی روزمرة ساکنان برخی کشورها اعطا کرده، حتی با «انقلاب صنعت چاپ» نیز قابل قیاس نیست. امروز ابعاد «انقلاب دیجیتال» را فقط نمی‌باید در زمینة اطلاع‌رسانی و خبررسانی مورد بررسی قرار داد. اکثریت مطلق نظریه‌های اقتصادی که طی چندین دهة گذشته از جانب مؤسسات معتبر جهانی بارها و بارها مورد تأئید قرار گرفته، امروز به دلیل واژگونه شدن سه‌پایة نظری «تولید ـ توزیع ـ مصرف»، که بازتابی است مستقیم از «انقلاب دیجیتال» عملاً به بن‌بست افتاده. مسئلة «قیمت‌سازی»، هزینة تولید و ... همگی دچار فروپاشی شده، و در این میان پر واضح است که ابعاد سیاسی و تبلیغاتی «انقلاب دیجیتال» به شدت چارچوب منافع هیئت‌های حاکمه را نیز به چالش کشاند.

رادیوفردا، ‌ مورخ25 آوریل 2010، در چکیدة سخنان مدیر «رادیو آزاد اروپا» تحت عنوان «راه رسیدن به دمکراسی طولانی‌تر از چند پیامک است»،‌ با تکیه بر تحولات اخیر در مولداوی و قرقیزستان می‌نویسد:

«اعتقاد متعارف حاکی از آن است که دیگر نمی‌توان جلوی مردم را گرفت.»


البته اینکه مقصود ایشان از «مردم» چه کسانی باشد، مسئله‌ای است که جای بحث و گفتگو خواهد داشت. به طور مثال، بر اساس مدارک و مستندات، در مولداوی شمار این «مردم» معترض هیچگاه از 15 هزار تن بیشتر گزارش نشده، در صورتیکه همین «مردم» در قرقیزستان به صورتی فراگیرتر، و خصوصاً مسلحانه به نتایجی بسیار متفاوت‌ دست یافتند! پس آنچه در این میان تأثیر نهائی و غائی به همراه می‌آورد، نه استفادة «مردم» از خطوط ارتباطات اینترنتی که وضعیت و شرایط عمومی کشور و نقش‌ سیاست‌های کلیدی جهانی است. خلاصة کلام اگر اتحادیة اروپا سعی داشت که از طریق استفاده از شبکة «تویتر» یک «انقلاب رنگین» در مولداوی به راه اندازد، در دستیابی به این هدف ناکام ماند. ولی زمانیکه همین «تویتر» پای به میانة میدان قرقیزستان گذاشت، علیرغم حمایت غرب از حضرت «باکی‌یف» ایشان از قدرت کناره گرفته راهی وادی فراموشی در بلاروس می‌شوند! پس می‌باید سئوال را به این صورت مطرح کرد: آیا استفاده از «تویتر» و یا به طور کلی شبکة اطلاع‌رسانی اینترنتی در خدمت اهداف واشنگتن و متحدان‌اش عمل می‌کند یا خیر؟ خصوصاً که مدیر رادیوی کذا در ادامه می‌افزایند:

«گستراندن دمکراسی در جهت منافع آمریکاست و دولت این کشور باید حداقل در حد مقابله با اقدامات و امکانات دولت‌های تمامیت خواه منابع لازم را به گسترش دمکراسی اختصاص دهد.»


البته ما از صمیم قلب امیدواریم که دولت ایالات متحد، نه در مرحلة «شعار» که در واقع و در عمل در این مسیر پای بگذارد. ولی در شرایط کنونی که مهم‌ترین متحدان واشنگتن در سراسر جهان دولت‌های فاشیست و سرکوبگراند چه می‌توان انتظار داشت؟ در ثانی، جملة بالا، اگر اشتباه نکرده باشیم یکی از همان جملات بازماندة فضای «جنگ سرد» است، همان فضائی که طی 70 سال گذشته نه تنها ایالات متحد را حامی «آزادی بیان» معرفی می‌نمود، که به صورتی خودبه‌خود گسترش آزادی بیان را نیز حامی سیاست‌های واشنگتن معرفی می‌کرد! باید قبول کنیم که این نوع «صورتبندی» به طور کلی غلط و تبلیغاتی،‌ اگر نگوئیم موهن است. چرا که طی 70 سال گذشته، در بسیاری از نقاط جهان از جمله در ایران،‌ نه تنها ایالات متحد حامی آزادی بیان نبوده، که هر نوع گسترش آزادی بیان فقط و فقط در مسیر نفی حضور و گسترش سیاست‌های واشنگتن عمل کرده.

به استنباط ما فقط زمانی می‌توان از خطوط اینترنت، و شبکه‌های مختلف آن در مسیر گسترش «آزادی بیان» استفاده کرد که اهداف استعماری،‌ منفعت‌طلبانه، سرکوبگرانه و ... تا حد امکان به پشت صحنه کشیده شود. اگر قرار باشد که استقرار فضای هیاهوسالاری و لات‌بازی را در کشورها «آزادی بیان» تحلیل کنیم، در چنین فضائی هم «تحصیل» منافع برای ایالات متحد بسیار مشکل خواهد شد، و هم اهداف واقعی در این نوع «آزادی بیان» می‌تواند همچون دو نمونة مولداوی و قرقیزستان در مسیرهائی کاملاً متنافر بیافتد. این انتخابی است که امروز هیئت حاکمة ایالات متحد می‌باید صورت دهد، مسلم است که این «انتخاب» هر چه باشد پیامدهائی از آن خود نیز خواهد داشت.