۹/۲۸/۱۳۸۸

قرطوب پسر سه نقطه!




امروز نخست سری به کتاب‌های کانت زدم! ولی فایده نداشت. نگاهی به مطالب دکارت هم انداختم؛ آنجا دیگر وضع خراب‌تر بود. رفتم سراغ هدایت و کسروی و نهایتاً کارم رسید به ایرج میرزا و اشعار فتحعلی‌شاه! خلاصه هر جا رفتم الهام که هیچ، حتی بارقه‌ای از امید به دل‌ام نیافتاد. و از آنجا که گفته‌اند، کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من، بنده هم ناخن را تیز کرده محکم کشیدم بر پشت‌ام. باشد که خوب خود را بخاران‌ام و خوش‌مان باشد از این خارش.

بله، آورده‌اند که در روزگار قدیم پادشاهی بود به نام قُرطوب! البته نمی‌دانیم چرا اسم‌اش قُرطوب بوده، حتماً از جمله حاکمان ترک‌نسب بوده. همان‌ها که هر جا رسیدند یک قلعه ساختند و مشتی مردمان را به نوکری و بندگی گماشتند و خواص را «نواختند» و دم‌ودستگاه و دربار و پرده‌دار و خیمه درست کردند! خلاصه بگوئیم این ترک‌های آسیای مرکزی که اولین‌شان همان ابومسلم «غیرخراسانی» است اصلاً راه و روش زندگی را خوب بلد بودند. برخلاف پیشینیان‌مان راه دور هرگز نمی‌رفتند، همیشه میان‌بر زده بندگان را به بندگی و خادمان را به خدمت و بزرگان را به دریوزگی مال و نعمت و علمای دین را به کار فتنه‌انگیزی و مفتخواری می‌گماشتند؛ می‌دانستند که هر کس چه کاره است! سرکشان را نیز از دم تیغ گذرانده، و اینچنین بود که به دلیل همین علم از اوضاع، که آنروزها حتماً «قبیله ‌شناسی علمی» نام داشته، با تکیه بر تیغة بران شمشیر «عجوز و مجوز» که شمارشان بر هزاران و هزاران بالغ بود، و با بهره‌گیری از حیلت و نابکاری، همه کارة ملک و ملت می‌شدند!

قُرطوب نیز از جمله هم‌اینان بود. برخلاف ترک‌تبارها ریشی بلند داشت و همیشه در هنگام خرامیدن در باغات و گوش فرادادن به نغمة جویباران، و تلمذ در احوال جهانیان دستی به ریش داشت و دستی دیگر به پیش! روزی سُنقر همدم نابکارش که از او نیز حرام‌زاده‌تر بود عرض ادب کرده پرسید:

ـ این جان‌ام به قربان قدوم گرام‌ات! باشد که «عزیزم» فدای تخت و مقام‌ات! ای ...

قُرطوب با عصبانیت خطبه را منقطع کرده، فریاد می‌کشد:

ـ پدرم به در آوردی، جان‌ام به لب رساندی، چه می‌خواهی؟!

سُنقر یک وجب دیگر پوزه را به زمین نزدیک‌تر کرده، زیرلب زمزمه می‌کند:

ـ لشکریان و علماء، دانشمندان و معماران، معلمان و متعلمان و جمیع رعیت از شمال تا جنوب ملک در این حیرت است که این چه حکمت است که خان‌ خانان، در هنگام تلمذ و تفرج و تلقط و تلقف و خصوصاً در زمان تلمج و برخی اوقات در هنگام تلمخ پیوسته دستی به محاسن و دستی دیگر به خایه دارند!

گستاخی سُنقر، زبانه‌های آتش خشم بر رخسار قُرطوب دواند. صورتش همچون اطلسی‌هائی که باغبان در حیاط قصر همه ساله می‌کاشت بنفش شد! بعد کمی قرمز شد و آخر کار سیاه و پرکلاغی! زبان قُرطوب در گلوگاه‌ خشک شده بود، و چون افعی گرسنه می‌خواست سر از سوراخ به در آورده نیش زهرآگین و کشنده بر پیکر سنقر نابکار فرو اندازد. ولی از آنجا که حکمت خر کردن ملت و سواری کشیدن از گردة خلق‌الله را این جماعت نیک آموخته‌اند، آتش خشم در دریای دل فرو برده خاموش کرد و گل‌های اطلسی از رخسار برانداخته، پیل‌وار نعره برآورد:

ـ منم قُرطوب! خان‌خانان! پسر ...

ولی از آنجا که پدر هرگز نشناخته بود، سکوت اختیار کرد. روی به پرده‌دار کرده گفت:

ـ علماء و اهل علم و نخبگان و دانشمندان همه را خبر کنید، پرسشی داریم!

و در همانحال که دستی به ریش و دستی دیگر به پیش داشت، از سنقر دور شده در پیچ‌پیچ‌ درختان باغ از دید چشمان نابکار هم‌دم خیانت‌پیشة خود پنهان شد.

چند روزی گذشت تا در شب ‌هنگامی تیره و تار، همة دانشمندان و فضلا، علماء و وکلا، و خصوصاً نجبا از سراسر ملک در قصر قُرطوب اجتماع کرده، گوش تا گوش و سبیل تا سبیل نشستند و فرمان خان‌خانان اجابت نمودند. از ری و خراسان تا فارس و بلوچستان از خوزستان و کردستان تا آذربایجان و بنادر فرغانه هر آنچه قواد و مأبون، آیت‌الله و مجنون، حتی شیخ و رمال و جن‌گیر و مفتون دیده شد سپاهیان جمع کرده به کاخ آوردند تا حکم خان اجرا شود. همة اینان در کاخ بر مخده‌ها لمیده و چون همیشه ملت در ظلمات شب در بیابان گرسنه به دور خود ‌چرخیده؛ و در چنین هنگامه‌ای بود که پرده‌داران پرده‌ها برانداختند و قُرطوب، خان‌خانان، پسر ... پای به تالار گذاشت!‌ فریاد پرده‌دار در تالاری که سنگ‌های مرمرین‌اش را شخص خان‌خانان از خراسان دزدیده بودند طنین‌افکن شد:

کور شوید! کر شوید! بمیرید! گم‌شوید! خوراک خر شوید!‌

جمیع علماء و دانشمندان و رمالان و قوادان ملک خان‌خانان، با شنیدن فریاد پرده‌داران بر زمین افتادند، و همچون ماهیان اسیر دست شن‌های ساحل، و پروانگان پرشکسته و اسیر جویباران، بر سنگ‌های مرمر خراسانی به تکان تکان افتاده، سینه بر کف تالار می‌کوبیدند. هر آن بیشتر تلاش داشتند تا صورت محکم‌تر بر سنگ‌ها بکوبند باشد، تا خان‌خانان صدای خرد شدن استخوان‌ها و دندان‌هایشان را شنیده، نظر لطف به جانب‌شان داشته، و از این مفر درجة تقرب‌شان به الوهیت در ارتقاء اوفتد. ولی صدائی از کس برنمی‌آمد که از قدیم گفته‌اند:

گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن ده زبان افتاد و لال

اینچنین بود که در آن نیمه‌شبان، آنزمان که ملت اسیر بود در عمق ظلمات و در پنجة دیو و ددان، علماء، حکماء و جناح قوادان و مأبونان فقط به همان «ده زبان سوسن» با خان‌خانان سخن می‌گفتند، باشد که از این راه بنوشند روزی و روزگاری «اسرار جلال» سوسنان! ولی از آنجا که «گوش و هوش خر چه باشد، سبزه زار!» اینان نیز قرار گذاشته بودند که می‌باید نهایت زبان به ستایش از خان‌خانان گشود و جهت ابراز بندگی مأبونی قوادزاده جستند به نام حکیم‌الحکاء تا قصة بندگی جمیع برساند به گوش خان‌خانان. حکیم‌ با اشارة پرده‌دار سر برداشته و دقایقی طولانی زبان به ستایش از عظمت و علم‌پروری و بنده‌نوازی و رعیت‌دوستی خان‌خانان سپری ‌کرد تا اینکه نعرة قُرطوب کلام کسالت‌بارش را شکست و دیوار سکوت بر سر تالاریان فروریخت. قرطوب همچنانکه یک دست به ریش داشت و دست دیگر به پیش فریاد زد:

ـ بار عام به علماء و دانشمندان و نجبا دادیم تا سئوالی بپرسیم. چه باشد دلیل اینکه پیوسته خان‌خانان یک دست بر محاسن دارد و دست دیگر بر خایه؟

بال‌های پرندة سکوت بر فراز تالار گشوده شد! احدی جرأت پاسخگوئی نداشت. قضیه ملک‌داری نبود، مسئله خایة ملک بود. سکوت هر لحظه سنگین‌تر می‌شد و شراره‌های خشم به تدریج در رخسار قرطوب چشم‌گیرتر تا اینکه جوانکی از سرزمین فارس دل به دریا زده، سر بلند می‌کند و با صدائی لرزان می‌گوید:

ـ شاید که خان‌خانان در مکاشفه‌اند و در تحیر، که چه باشد ارتباط میان محاسن‌شان با خایة جنت‌گسترشان‌!

با اشارة خان‌خانان جوانک ادامه می‌دهد:

ـ از آنجا که خاتونان خایه ندارند، و محاسن نیز به همچنین!‌ شاید خان‌خانان متعجب‌اند که اگر این مغولان خایه از خر گرفته‌اند و گردن از استر، پس محاسن‌شان کجاست؟

اینچنین بود که خان‌خانان با کمک دانشمندان و فضلا و حکما و علماء در آن شب ظلمات که ملت گرفتار بود در توهمات و تألمات، دریافت که چه باشد دلیل توسل‌ همه‌روزه‌اش به خایه! از آن روز به بعد شادان در باغ و باغچه همی چرخیدی و محاسن و خایه بی‌محابا همیشه همی مالیدی که دلیلی جز علم‌پروری خان بر این فعل متصور نمی‌بود. و جوان فارسی را نیز با پیک مخصوص به اقصی‌نقاط ملک فرستادند تا برساند به گوش رعیت حکایت خایه‌مالیدن خان‌خانان را. و رعیت از اینهمه علم‌پروری و کشف حقایق نزد حاکم به بهروزی‌ها رسید و اگر قوت‌اش لایموت نبود و کاسه‌اش خالی ، خایة خان‌خانان شب‌چراغ و رهنمای امورش شد در شب تاریک، که فردوسی طوسی می‌فرماید:

بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ



...



۹/۲۶/۱۳۸۸

گنگ و گریز!




هر چند در مورد ایران و مسائل مربوط به استراتژی منطقه، مطالب و موضوعات مهم‌تری در شرایط فعلی مطرح است، وبلاگ امروز را به تحلیل مصاحبة رضا پهلوی با شبکة «بی‌بی‌سی» محدود می‌کنیم. دلیل نیز کاملاً روشن است؛ هیئت حاکمة ایالات متحد همانطور که بارها عنوان کرده‌ایم در شرایط حاضر دچار چندپارگی است. با این وجود آمریکا تلاش دارد که این «عارضه» را در حد امکان و تا آنجا که مربوط به روابط با روسیه و هند می‌شود تبدیل به یک «کارت برنده» بر سر میز مذاکره کند. این عمل نتیجه‌ای بسیار ملموس به همراه آورده: عقب‌راندن هر چه بیشتر انگلستان از معادلات منطقه‌ای! سفر اخیر راسموسن، دبیرکل پیمان آتلانتیک شمالی به مسکو، سفری که سه روز به طول خواهد انجامید، به احتمال زیاد در مسیر تأئید همین عقب‌نشینی صورت گرفته. و اینجاست که حضور رضا پهلوی در شبکة «بی‌بی‌سی» و در برنامة «به عبارت دیگر» می‌تواند بعد دیگری از استراتژی‌های غرب در منطقة خاورمیانه و آسیای مرکزی را آشکار کند. بعدی که در کنار دیگر مواضع غرب به صورت عامل «کمکی» سعی در ایجاد جبهه‌ای فراگیر به نفع سیاست‌های انگلستان در منطقه خواهد داشت. در بررسی مسائل موجود در این مصاحبه نخست بن‌بست‌های سیاسی جناح رضا پهلوی را مطرح می‌کنیم، در گام بعد اهداف پنهان «بی‌بی‌سی» مد نظر قرار خواهد گرفت، و در پایان نگاهی شتابزده خواهیم داشت به زمینة عملی استقرار یک دمکراسی سیاسی در ایران.

پس بپردازیم به بررسی محتوای این مصاحبه از نقطه‌نظر «بن‌بست‌های» جناح رضا پهلوی. بارها طی این مصاحبه شاهد «گریز» رضا پهلوی از ارائة پاسخ صریح به سئوالات هستیم. اینکه چرا این «گریزها» طی یک مصاحبه می‌بایست به صورتی پیوسته تکرار شود، پرسشی است که ما ملت از ایشان خواهیم داشت. به طور مثال، طرز برخورد ولیعهد ایران سخنان وی را به این مرحله می‌رساند که:

«من اعتقاد دارم نظام‌های توتالیتر در نهایت محکوم به شکست هستند، چون تاریخ نشان داده که چنین فضائی در هیچ جا قابل حفظ نیست.»

بی‌بی‌سی، سه‌شنبه، 15 دسامبر 2009

البته در اینکه حاکمیت‌های توتالیتر به هیچ عنوان قابل دفاع نیستند شکی نداریم، ولی زمانیکه در ادامة همین اظهارات، مصاحبه کننده نظر رضا پهلوی را در مورد رژیم سیاسی گذشتة کشور جویا می‌شود، ایشان می‌فرمایند:

«خوب نه به آن توتالیتر که نمی‌شود گفت!»

همان منبع!

در اینجا به نقطه‌ای می‌رسیم که همان «بن‌بست» اصلی جناح‌های حامی سلطنت در ایران است و مربوط می‌شود به ارزیابی اینان از رژیم گذشتة کشور. این ارزیابی هر چه باشد، می‌باید تمامی جناح‌های سیاسی کشور به این صرافت بیافتند که اصولاً «توتالیتاریسم» چگونه می‌باید تعریف شود. اینکه تمامی روزنامه‌های کشور طی سالیان دراز دستور کتبی از طرف وزارت اطلاعات و ساواک دریافت دارند که صفحات نخست را می‌باید به اخبار شخص اعلیحضرت و عکس‌های ایشان «اختصاص» دهند از منظر ولیعهد سابق ایران «توتالیتاریسم» نیست؛ اینکه کشیدن کاریکاتور شاه و خاندان سلطنت جرم اعدام داشته باشد؛ اینکه پس از کودتای 28 مرداد با تشکیل مجلس مؤسسان در قانون اساسی مشروطة ایران دست ببرند و برای خاندان پهلوی «تقدس الهی» قائل شوند؛ اینکه دلقکی به نام امیرعباس هویدا به خود اجازه دهد که تمامی آرشیو یکی از مهم‌ترین هفته‌نامه‌های فکاهی تاریخ خاورمیانه، یعنی مجلة توفیق را به آتش بکشد؛ اینکه سانسور «سیاسی» حتی شامل آهنگ‌های خوانندگان از قماش ویگن، فرهاد و فریدون فروغی و ... شود، این‌ها توتالیتاریسم نیست، شوخی و خنده و بازی و تفریح است!

ولی علیرغم ادعای مقام «ولایت‌عهد»، ما در همینجا می‌گوئیم و بر سر حرف خود خواهیم ایستاد که آنچه طی 57 سال دوران پهلوی ـ البته دورة پس از جنگ دوم تا کودتای 28 مرداد را می‌باید به بررسی جداگانه‌ای کشید ـ بر ملت ایران حاکم شد نه تنها یک توتالیتاریسم بوده، که یکی از شقی‌ترین و منحوس‌ترین انواع آن در تاریخ به شمار می‌رود، و میوه و ثمرة چنین درخت عرعری نمی‌تواند بهتر از حکومت اسلامی باشد! ولی بر پایة یک برداشت کاملاً غلط و جانبدارانه از تاریخ معاصر ایران، برداشتی که نهایت امر در مسیر توجیه یک دیکتاتوری قرار می‌گیرد، رضا پهلوی حمایت فرضی خود از استقرار دمکراسی در ایران را در یک قالب گنگ و مبهم چنین مطرح می‌کند:

«آیا جامعة امروز به این درجه از آگاهی مسئولیت شهروندی خودش رسیده یا نه و جواب این سئوال آری است.»

همان منبع!

ولی ما در جواب ایشان بگوئیم، استفاده از این نوع «ادبیات مبهم» را در فرهنگ عامیانه «هندوانه زیر بغل مردم گذاشتن» می‌خوانند؛ در فرهنگ‌های سیاسی که رشد بیشتری داشته‌اند و دمکراتیک خوانده می‌شوند، نام عوامفریبی بر آن می‌گذارند. اگر در دنبالة بحث به بررسی بنیادهائی خواهیم پرداخت که نهایتاً می‌باید زایش احتمالی «دمکراسی» را در کشور نوید دهند، می‌باید در همین مقطع از رضا پهلوی بپرسیم: «آگاهی از مسئولیت شهروندی» دیگر چه صیغه‌ای است؟ در هیاهوئی که یک آدمکش سرشناس حکومت اسلامی به نام میرحسین موسوی، بدون هیچ توجیه «درون‌سازمانی» و به احتمال زیاد فقط به دستور اربابان خارجی‌اش در کشور به راه انداخته، شما «آگاهی از مسئولیت شهروندی» مشاهده می‌کنید؟ تحلیل محافل حامی سلطنت از هیاهوئی که اوباش انجمن‌های اسلامی، چاقوکشان «تحکیم وحدت» و عوامل شناخته شدة وزارت اطلاعات حکومت اسلامی در گوشه و کنار کشور به راه انداخته‌اند چیست؟ جواب شما این است که این‌ها نشانة «گسترش آگاهی از مسئولیت شهروندی» است؟

هر چند عبارت کذا را ما مشکل هضم می‌کنیم، چرا که فقط بر لفاظی پوچ و عبارت‌سازی تکیه کرده، این امر را قبول داریم که جامعة ایران پای به مرحلة نوینی گذاشته. ولی اینکه این «مرحله» بتواند به ولیعهد رژیم سابق این امکان را بدهد که عملکرد پیشینان‌اش را به این سادگی و سهولت «توجیه» کند، اشتباه بسیار بزرگی است. جنابعالی یک نکتة پیش پا افتاده را در این مصاحبه بکلی فراموش کرده‌اید: طلب بخشایش از ملت بزرگ ایران به دلیل خلاف‌کاری‌ها و خود خدایگان‌بینی‌ها و سرکوب‌هائی که ما ملت طی دوران پهلوی متحمل شده‌ایم. اگر در چارچوب منافع منطقه‌ای، بریتانیای سابقاً کبیر شما را پیش انداخته‌، این امر را فراموش نکنید که این بریتانیا همان است که پدربزرگ‌ و پدرتان را همانطور که دیدید از کشور بیرون انداخت. امروز بریتانیا برای تحقق اهداف استعماری خود به شما نیاز دارد، ولی ملت ایران محتاج شما نیست! اگر می‌خواهید در راه تحقق دمکراسی در ایران گامی بردارید، این شما هستید که به ملت ایران‌ نیاز خواهید داشت.

ما از مسئولیت‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی خانواده‌ای که مفاخر فرهنگ این سرزمین را از فرخی یزدی گرفته تا میرزادة عشقی به خاموشی محکوم کرد، و رشد فرهنگ مدرنیته در ادبیات را با سانسور و سرکوب و به انزوا کشاندن هدایت‌ها و فروغ‌ها بر جامعة ایران تحمیل نمود تا از این مفر زمینه‌ساز حاکمیت مشتی اوباش دستاربند شود، به این سادگی‌ها نمی‌گذریم. در یک برخورد دمکراتیک، با حمایت بریتانیا و یا بدون حمایت‌اش،‌ مواضع‌تان در برابر مسلسل «نقادانة» ملت ایران قرار می‌گیرد؛ و به شما اطمینان می‌دهیم که طرف صحبت‌‌‌تان در یک دمکراسی همان اوباشی نخواهند بود که روزی در خدمت علی خامنه‌ای و میرحسین موسوی آفتابه‌بیار حضرت امام بودند، و روز بعد ریش‌وپشم‌شان را تراشیده، در رکاب نوة رضا ماکسیم «بله قربان» می‌گویند! حال که بحث شیرین «آگاهی از مسئولیت‌ها» را خود به میان آورده‌اید بهتر است یادآور شویم که بجای جستجوی این آگاهی نزد ایرانیان شاید ارجح باشد که این آگاهی را نخست نزد خود بجوئید!‌ که از قدیم گفته‌اند: «چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است!» آیا شما نزد خود این «آگاهی از مسئولیت شهروندی» را دیده‌اید؟ ما با در نظر گرفتن آنچه در بالا آمد، هنوز در انتظار رویت بارقه‌ای هر چند کوچک از این آگاهی دقیقه‌شماری می‌کنیم. و به بررسی اظهارات رضا پهلوی در راستای مواضع محافل سلطنت‌طلب در همینجا پایان می‌دهیم.

در این مرحله سعی در ارائة تحلیلی شتابزده از مواضع «بی‌بی‌سی» خواهیم داشت. کارمند «بی‌بی‌سی» در این مصاحبه یک خط اصلی را با دو هدف اساسی دنبال می‌کند. هدف نخست پنهان داشتن نقش سیاست‌های خارجی طی حوادثی است که نهایت امر به کودتای 22 بهمن 57 منجر می‌شود. بر اساس پرسش‌های ایشان، البته در چارچوب مواضع حاکمیت انگلستان، سلطنت سقوط کرد، چرا که مردم با آن مخالف بودند!‌ خیلی جالب است! رژیمی که مهم‌ترین پایگاه‌های شنود و جاسوسی در مرزهای اتحادشوروی را برای غرب فراهم آورده بود، رژیمی که پس از کودتای «تره‌کی» در افغانستان مهم‌ترین محورها جهت حمایت از مجاهدین افغان را حتی پیش از علنی شدن حضور نظامی غرب در منطقه تأمین می‌کرد، رژیمی که تحت نظارت مستقیم غرب تبدیل به عامل ثبات در منطقة خلیج‌فارس شده بود و پیوسته به نقش ژاندارمی غرب «افتخار» می‌نمود، در مرزهای ابرقدرت اتحاد شوروی، آنهم در اوج «جنگ سرد» سقوط می‌کند،‌ چرا که آقای خمینی و بنی‌صدر و یزدی و «مردم» و چند دانشجوی ژولیده مو با این رژیم مخالف‌اند!

باید گفت که القاء چنین امری و دامن زدن به این توهم، شیوه‌ای است استعماری. بارها در اینمورد سخن گفته‌ایم. سقوط رژیم پهلوی دقیقاً از الگوئی پیروی کرد که امروز اوباش سبز در ایران به کار می‌برند. و سکوت کامل رادیو مسکو طی «بحران‌سازی» حضرت امام، به صراحت نشان داد که بحران کاملاً «خانگی» بوده. ما این «الگو» را پیشتر در ساختار تاریخچة استعماری کشور «بهینه‌سازی» حاکمیت‌های استعماری خوانده‌ایم. اگر امروز این «بهینه‌سازی» همانطور که می‌بینیم با مشکلاتی عدیده روبرو شده، فقط به دلیل از میان رفتن دیواره‌های امنیتی «جنگ ‌سرد» است. با از میان رفتن این دیواره‌هاست که ویژگی بحران‌سازی «خانگی» از میان می‌رود و بحران، چه غرب بخواهد و چه نخواهد «جهانی» می‌شود. دست غرب طی بحران‌سازی «انتخابات» اخیر، در کاسة حنائی افتاده که طی 80 سال گذشته با آن هیچ آشنائی‌ نداشته.

ما در همین راستا به دکان‌داران «بی‌بی‌سی» توصیه می‌کنیم کالای «مخالفت مردم» با رژیم پهلوی را هر چه زودتر از روی پیشخوان برداشته به عمق پستو ببرند، چرا که روند جریانات در داخل مرزها به هیچ عنوان در مسیر توجیه چنین اراجیف و مزخرفاتی متحول نمی‌شود و هر چه «انتقال» این کالای احمق‌پسند از پیشخوان به پستو دیرتر صورت پذیرد، بی‌آبروئی و افتضاحی که گریبان‌گیر مبلغین آن می‌شود، گسترده‌تر خواهد بود. خلاصه اگر استعمار غرب عبارت مضحک «آگاهی از مسئولیت شهروندی» را در دهان رضا پهلوی گذاشته، بهتر است نخست همین «آگاهی» را در مورد روند تبلیغاتی خویش دنبال کند.

هدف دوم «بی‌بی‌سی» اثبات «بی‌اعتنائی» و «بی‌طرفی» کامل حاکمیت انگلستان در مورد گذشتة رژیم پهلوی و آیندة ولیعهد ایران است! باید از مسئولان «بی‌بی‌سی» پرسید، اگر این بی‌اعتنائی به پهلوی‌ها و رژیم گذشته صحت دارد، چرا وقت گرانبهای آنتن‌های رادیو را به اینان اختصاص داده‌اید؟ حتماً برای آگاهی مردم ایران از وضعیت مزاجی رضا پهلوی است که ایشان را به رادیو «بی‌بی‌سی» می‌آورید! ما می‌دانیم که پروژة «شیخ و شاه» در دست تهیه است، ولی در همینجا بگوئیم که این نوع پروژه‌ها را دیگر به سادگی گذشته‌ها نمی‌توان بر ملت‌ ایران تحمیل کرد. دمکراسی‌های غرب هیچگاه از تحکیم و استقرار دمکراسی در دیگر کشورها حمایت نکرده‌اند. و مهم‌ترین نمونة ضدیت اینان با برقراری دمکراسی، پس از فروپاشی اتحاد شوروی و بلوک شرق، در مورد روسیه و اروپای شرقی قابل رویت بود: استقرار حاکمیت‌های فاشیست، همزمان با جنگ افروزی و تروریسم. ولی برقراری یک فاشیسم نوین در ایران از آن چکمه‌هاست که به پای بریتانیای سابقاً کبیر خیلی گشاد است؛ می‌توانید طی چند سال آینده مرتباً بر طبل «حسین حسین! میرحسین» بزنید، ولی نه این میرحسین مفلوک آن موسوی جلادی خواهد شد که توانست 8 سال با جنگ و سرکوب ملت ایران را به خفقان بکشاند و هزاران جوان این مملکت را در زندان تیرباران کند، و نه این هیاهو می‌تواند زمینه‌ساز بازگشت سلطنت آریامهری‌ها و رستاخیزی‌ها به کشور ایران شود.

در آخر همانطور که بالاتر گفتیم نگاهی به زمینة بنیادین تشکیلاتی خواهیم داشت که بتواند نهایت امر دمکراسی سیاسی را در ایران تحقق بخشد. می‌دانیم که در کشورهای غرب دمکراسی سیاسی نتیجة چند قطبی شدن مراکز تولید صنعتی بوده. این مرکزیت‌ها پس از گذشت چندین دهه از گسترش شبانه‌روزی و انباشت ثروت که به قیمت چپاول ملت‌های جهان سوم صورت گرفت، به این صرافت افتادند که همکاری و همراهی از منظر سیاسی از تصادم و تخالف و درگیری «پرمنفعت‌تر» است. این است «رمز» جاودانة دمکراسی بورژوازی. ولی ملت ایران نه امکان فراهم آوردن رشد بورژوازی را دارد، چرا که همین غرب به دلیل تقابل منافع در برابر رشد این پدیده در کشورمان قد علم خواهد کرد، و نه حکومت ایران قادر است از طریق تسخیر بازارهای خارجی در داخل مرزها به امر انباشت ثروت اقدام کند. می‌دانیم که جنگ اول و دوم جهانی فقط برای تقسیم بازارهای خارجی میان امپراتوری‌های سرمایه‌سالار به وقوع پیوست. حال آن‌ها که دادوفریاد «دمکراسی» به راه انداخته‌اند بهتر است تکلیف‌شان را با چند و چون این روند بیش از این‌ها روشن کنند.

آنچه ما تحت عنوان یک پروژة «حداقلی» ارائه کرده‌ایم و پیشتر نیز اجزاء آنرا معرفی نموده‌ایم، حمایت از نقش شهروندی در ساختارهای صنفی، اتحادیه‌های کارگری، اتحادیه‌های اصناف، تولیدکننده و مصرف‌کننده، اطباء و مطبوعاتی‌ها و ... است. به استنباط ما استعمار از ایران با خواهش و تمنا بیرون نخواهد رفت، در نتیجه در برابر شکل‌گیری هر گونه روند دمکراتیک به دلیل تقابل دمکراسی با منافع استعماری خود سد ایجاد خواهد نمود. عمل دولت احمدی‌نژاد در سرکوب بی‌رویه و بی‌دلیل اتحادیه‌های کارگری و دیگر تشکل‌های صنفی و ... فقط در همین مطلب «ساده» خلاصه می‌شود. در نتیجه می‌باید از اصل «تقابل» میان تشکل‌های مختلف مردمی و دولت دست‌نشانده حمایت کرد؛ این همان تقابلی است که نهایت امر در جامعه دو قطب واقعی و نه «مجازی» تشکیل خواهد داد. قطب «ملت ایران» در برابر دولت دست‌نشاندة استعمار! همانطور که گفتیم، این یک پروژة حداقلی است و در آینده سعی خواهیم داشت که در مورد آن بیشتر سخن بگوئیم.





...


۹/۲۴/۱۳۸۸

توده‌های «ملی»!



همانطور که پیشتر نیز حدس می‌زدیم «بحران‌سازی» در قلب حکومت اسلامی توسط عوامل وابسته به حکومت گام‌به‌گام دنبال می‌شود و در پی دستیابی به چند هدف اصلی و اساسی است. نمونة روشن و واضح این نوع «بحران‌سازی» بساطی بود که تحت عنوان مبارزات دانشجوئی بر محور سالگرد «16 آذرماه» در تهران و برخی شهرستان‌ها به مورد اجراء گذاشته شد. البته جای تعجب ندارد که مخالفان «رسمی» حکومت اسلامی، یعنی آنان که همگی از جمله آتش‌بیاران معرکة آیت‌الله خمینی بودند و بعداً بر سر تقسیم غنائم از ملاجماعت رودست خورده به گوشة عزلت چپیدند، از هواداران اصلی «نبرد دانشجویان» در 16 آذر باشند! پیشتر نیز گفته بودیم که گشودن جبهه‌ای کاذب و برخاسته از «دو قطب» ظاهراً متخالف در بطن جامعه مهم‌ترین ابزاری است که استعمار می‌تواند با تکیه بر آن به اهداف پایه‌ای و اساسی خود دست یابد.

زمانیکه جامعه بجای تلاش جهت تحصیل آنچه حقوق‌ اجتماعی، صنفی، فردی، آزادی مطبوعات و آزادی فعالیت سیاسی و فرهنگی و غیره نام دارد، فقط خود را بر محور یک تئوری «براندازانه» و به طریق اولی استعماری متمرکز کند، عملاً کنترل مسائل و نظارت عمومی را حتی پیش از سقوط رژیم استبدادی به دست عوامل استبداد جدید واگذار کرده. این سناریوئی است که ما ایرانیان طی غائله‌ای که توسط آمریکا و عوامل‌اش در ایران به راه افتاد و نهایت امر به کودتای 22 بهمن 57 منجر شد رشد و توسعة گام به گام آن را شاهد بودیم. برخلاف تمامی هیاهوئی که اوباش وابسته به سازمان‌های اطلاعاتی غرب و در رأس آن‌ها ساواکی‌های مستقر در قشرهای مختلف آنروز ایران به راه انداخته بودند، طی آخرین ماه‌های حکومت شاه مسئلة اساسی و پایه‌ای به هیچ عنوان سرنگونی پهلوی نبود؛ این رژیم از سال‌ها پیش مرده بود و برخورداری از حمایت غرب تنها وسیلة حفظ موجودیت‌اش بود. در لحظه‌ای که غرب به دلیل منافع استراتژیک خود دست از حمایت شاه برداشت، مسئلة اصلی از منظر استعمار جهانی جایگزین کردن این رژیم با حکومت اسلامی بود، نه چیز دیگری!

تظاهرات «عظیمی» که در تاسوعا و عاشورای سال 1357 توسط عمال خمینی و وابستگان به سازمان‌های اطلاعاتی در کشور به راه افتاد، هدفی جز تثبیت موضع خمینی به عنوان «رهبر» بلامنازع کشور دنبال نمی‌کرد. این همان پروسه‌ای است که در مطالب پیشین تحت عنوان «ارعاب عمومی» به آن مفصلاً اشاره کرده‌ایم. چنین تظاهرات عظیمی فقط وسیله و ابزاری جهت ارعاب «دیگران» است. خلاصة کلام، زمانیکه بلندگوی رسانه‌‌ها از حضور میلیون‌ها و میلیون‌ها طرفداران یک فرد بخصوص در یک تظاهرات سراسری و کشوری «خبرسازی» می‌کنند، و «ماوقع» را با آب و تاب به خورد خلق‌الله می‌دهند، در یک جامعة بسته، سرکوب شده و سانسور شده، این «خبرسازی» معنا و مفهومی کاملاً روشن دارد: احدی حق اعتراض به موضع‌گیری‌های این «فرد بی‌نهایت محبوب» را نخواهد داشت! این پیامی است که تظاهرات استعماری در عاشورا و تاسوعای سال 1357 دنبال می‌کرد و در کمال تأسف به بهترین وجه به خواست‌های خود نیز نائل آمد.

ولی جای تعجب ندارد که تمامی تشکیلات و دفترودستک‌های به اصطلاح «سیاسی» که امروز از «نبرد» دانشجویان در 16 آذرماه قدردانی‌ می‌کنند، در همان روزها جهت شرکت در تظاهرات سرنوشت‌ساز عاشورا و تاسوعا که توسط ساواک برنامه‌ریزی شده بود سرودست می‌شکستند. «تحلیل‌های» درون‌سازمانی نیز علیرغم سکوت مزورانة این سازمان‌ها و احزاب، کاملاً روشن بود؛ حال که استعمار دست از شاه شسته و به نعلین خمینی متوسل شده می‌بایست تلاش کرد تا هر چه بیشتر به رأس هرم قدرت و مراکز تصمیم‌گیری رژیم جدید «نزدیک» شویم! آنچه این سازمان‌ها و تشکیلات در این گیرودار فراموش می‌کنند این مسئلة ظاهراً بی‌اهمیت است که با دمیدن در بوق استعمار نمی‌توان مدعی شرکت در یک جنبش ضداستعماری شد.

این «تحلیل‌سازی» واژگونه که همه روزه توسط تشکیلات و سازمان‌های کذا همچون آدامس بادکنکی در خط تولید صنعتی در مقیاس میلیونی تولید شده و به خورد جماعت داده می‌شود، نهایت امر مطالبات مردم را که طبیعتاً در تقابل با بهره‌کشی‌های استعماری از ملت ایران قرار می‌گیرد، نه در ارتباط مستقیم با منافع استعماری که در ارتباط با دولت جدید قرار خواهد داد!‌ خلاصه بگوئیم، این «روند» نوعی پوشش دادن به سیاست‌های استعماری است، جهت خارج کردن‌شان از تیررس افکارعمومی. دولت «جدید» در چارچوب این وعده‌های «سرخرمن» گویا قرار است تمامی مطالبات ملت را همان روز نخست برآورده کند! در نتیجه به هیچ عنوان مردم کشور نیازمند حزب، مطبوعات، سندیکا، و فعالیت‌های فرهنگی و هنری و ... نیستند! «امام»، «شاه» یا همان رهبر همه چیز را درست می‌کند، این حزب‌بازی هم مزاحم احوالات حضرت امام است و باید «اصلاً برود!» این نوعی وعدة سرخرمن دادن و «خرکردن‌خلق‌الله» است که به بهترین صورت ممکن طی 8 دهه در کشور رایج شده.

در لایة سیاسی، وعده‌های سرخرمن در جناح راست همیشه توسط محفلی در بوق گذاشته می‌شود که از دورة مصدق خود را «جبهة‌ ملی» معرفی کرده. البته ریشه‌های این جبهه می‌باید در میان لات‌ولوت‌های دربار قاجار جستجو شود، اینان نوعی بازماندگان چوب‌داران دوله‌ها و سلطنه‌ها هستند که در روند دگردیسی شیوه‌های تولید در جامعه خود را با این تحولات ظاهراً بخوبی هماهنگ نموده‌اند. اینکه این به اصطلاح «جبهة ملی» اصولاً چیست و چکاره‌ است، جای بحث و گفتگو دارد. فقط همین بس که در قلب این «جبهه» اگر از آخوندها و قاری‌های پشمالو گرفته تا ژیگولوی‌های فرنگی مآب و قرتی، و از چادرسیاه‌های روضه‌خوان سفرة حضرت عباس گرفته تا مینی‌ژوپ‌پوش‌های پر ادا و اطوار پاریسی مشاهده می‌کنیم، فقط به این دلیل است که اینان واقعاً «ملی» هستند!‌ طبیعی است که هر نوع کالای «ملی» در این صندوقچه پیدا شود.

در جناح چپ نیز وظیفة تولید آدامس‌بادکنکی «خلق» بر عهدة دستگاهی است که خود را از دیرباز «حزب توده‌» خوانده. اینان افق دیدشان همان است که استالین «خلیل‌الله» می‌فرمود: زنده باد حزب! گوربابای ملت!

زمانیکه در چارچوب نیازهای استعماری عوامل دولت دست‌نشانده عملاً پای به مرحله «بحران‌سازی» در سطح جامعه می‌گذارند، دو جریان ذکر شده در بالا آناً لنگر برداشته، سفینه‌های‌شان را در مسیر توجیه همین «بحران‌سازی‌ها» با بادبان‌های‌ برافراشته به راه می‌اندازند‌ و گام به گام به بحران‌سازان از مسیرهائی ظاهراً «غیردولتی» یاری می‌رسانند. عملکرد این دو جریان که یکی خود را در جناح راست مستقر کرده و دیگری در جناح چپ سینه‌زنی می‌کند همان است که پیشتر در مورد تظاهرات «عظیم» و غیرقابل کنترل عنوان کردیم، یعنی ارعاب دیگران. منفردها، احزاب کوچک‌تر و تشکیلات غیروابسته به محورهای استعماری به دلیل حمایت گستردة شبکة رسانه‌ای در برابر این دو جریان که امروز شاخک‌های متفاوتی هم در محافل و مراکز مختلف برای خود دست و پا کرده‌اند، احساس عجز کرده، از نظر سیاسی خود را موظف به پیروی از منویات جریانات مذکور می‌بینند. این است یکی از رموز پیروزی استعمار و شکست پیوستة ملت ایران در تمامی تحرکات سیاسی‌اش. در شرایط بحرانی، راست و چپ در جامعه تحت پوشش قرار می‌گیرد، صدای احدی نمی‌باید شنیده شود!

برای مشاهدة شیوة رفتار این دو جریان در زمینة عملی راه درازی نمی‌باید پیمود. همین لات‌بازی‌ای که جناح موسوی و خاتمی و کروبی تحت عنوان «انتخابات» به راه انداخته‌اند شاهدی است زنده، حی و حاضر در برابرمان. این «آقایان»، چه نامزد انتخابات و چه غیر همگی از جمله اعضاء حکومت سرکوبگر اسلامی هستند. زمانیکه پیشتر عنوان کردیم، حاکمیت به دست خود پای به مرحلة «بحران‌سازی» می‌گذارد،‌ با در نظر گرفتن آنچه امروز شاهدیم گزافه نگفته‌ایم. مگر آقای موسوی طی سه دهه، خودشان عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام و نخست‌وزیر و رئیس شورایعالی انقلاب فرهنگی نبوده‌اند؟ چه شده که امروز از رفتار با زندانیان و خصوصاً بدرفتاری با دانشجویان ابراز ناراحتی و نگرانی می‌فرمایند؟ مگر تیرباران چندین هزار جوان ایرانی در زندان‌ها و سرکوب مستقیم محافل دانشجوئی در دورة صدارت ایشان صورت نگرفته؟

این سئوالات همگی بی‌جواب خواهد ماند! دلیل نیز روشن است: فضای «غیردولتی» در سیاست کشور از راست تا چپ توسط دو محفل وابسته به استعمار یعنی «جبهة ملی» و «حزب‌توده» اشغال شده. آنجا که تبلیغات دولت کاربرد خود را از دست می‌دهد کار تبلیغاتی بر عهدة ایندو جریان است. و جهت بحران‌سازی، جناح «جبهة ملی» اینبار رسماً با «اوباش سبز» دست اتحاد داده، و بیشرمی و وقاحت این به اصطلاح جبهه باعث شده که حزب توده نیز برای عقب نماندن از قافلة «تمدن» تبدیل به یکی از مهم‌ترین بلندگوها در حمایت از میرحسین موسوی شود!

در قلب چنین شرایطی دیگر جریانات سیاسی همگی خود را در اقلیت می‌بینند و دو راه بیشتر در برابر نخواهند داشت. یا با قبول انزوای سیاسی دست به فعالیت می‌زنند، عملی که موفقیت زیادی در پی نمی‌آورد، و یا اینکه تلاش می‌کنند در صفوف ایجاد شده توسط ایندو جریان وابسته جائی برای خود جستجو کنند. و در هر حال محکوم به شکست خواهند بود چرا که نه «جبهة ملی» در جستجوی قدرت سیاسی است، و نه حزب توده! اینان فقط فراهم آورندگان شرایط انتقال‌اند، کاری با آیندة حاکمیت سیاسی در کشور ندارند. با نگاهی به فعالیت‌های جبهة ملی و محافل وابسته به آن و خصوصاً حزب‌توده طی بحران‌سازی‌های 28 مرداد و 22 بهمن به صراحت می‌توان از نقش واقعی ایندو جریان پرده برداشت. در نتیجه تمامی محافل و افراد و شخصیت‌هائی که به هر دلیل خود را در کنار اینان قرار دهند محکوم به شکست خواهند بود.

با این وجود شرایط سیاسی کشور به دلیل فروپاشی قرنطینة هولناک «جنگ‌سرد» به صورتی پایه‌ای تغییر کرده، هر چند شاهدیم که نه نقش حاکمیت‌ها در «بحران‌سازی» آنقدرها تحت تأثیر این تغییرات قرار گرفته، و نه «فعال‌مایشائی» این «حزب‌نماها» با گذشته تفاوتی کرده. ولی شرایط جدید مسلماً مسائل جدیدی به دنبال خواهد آورد، و به استنباط ما بحران‌سازی نوین حاکمیت اسلامی، به دلیل همین شرایط نوین پای در منجلابی خواهد گذارد که بیشتر دامن‌گیر حکومت اسلامی و همین «احزاب» استعماری خواهد شد تا جامعة ایران در تمامیت خود. با در نظر گرفتن شرایطی که در بالا عنوان کردیم، سعی می‌کنیم از بحران‌سازی‌هائی که جدیداً بر محور پاره کردن عکس روح‌الله خمینی در دانشگاه تهران به راه افتاده تا آنجا که یک وبلاگ امکان می‌دهد کشف‌رمز کنیم.

می‌دانیم که در روند «بحران‌سازی»، نهایت امر می‌باید اجزاء بحران‌ساز پای به پروسة «رهبرسازی» و «سربازگیری» نیز بگذارند. برای جریانات بحران‌ساز، این یک روند «طبیعی» به شمار می‌آید. ولی از طرف دیگر، فقط و فقط از طریق پیش‌راندن نظریة استعماری «براندازی» و تحمیل گسست ظاهری بر روند مسائل اجتماعی، تشکیلاتی و سازمانی است که می‌توان عمل بسیار پایه‌ای و «مهم» رهبرسازی را امکانپذیر کرد. دیدیم که توجیهات گستردة رسانه‌های استعماری بر محور «براندازی» و دوقطبی‌ نمودن ظاهری فضای سیاسی طی ماه‌های گذشته به تمام و کمال دنبال ‌شد، با این وجود جریان «منفور» سبز نتوانست پای به پروسة «رهبرسازی» بگذارد؛ شخصیت‌های این جریان مفلوک‌تر و مضحک‌تر از آنند که همچون شیخ روح‌الله ناشناس باقی مانده باشند. و به دلیل عدم کارآئی محافل استعماری در امر حیاتی «رهبرسازی»، اینبار حکومت اسلامی می‌کوشد که این روند شوم را با استفاده از شخص آیت‌الله خمینی، برای بار دوم صورت دهد! به همین دلیل است که عوامل ساواک همزمان هم بحران‌سازی در دانشگاه‌ها را آغاز کرده‌اند، و هم نهایت امر دست به پاره کردن عکس‌های خمینی می‌زنند! این عملیات متهورانه نیز به طور کامل، البته بدون «شناسائی» اشخاص مسئول، فیلم‌برداری شده و از طرف ساواک در تلویزیون‌ به نمایش در می‌آید!

البته در توضیح عبارت «گسست ظاهری» شاید بتوان مطالبی در همینجا عنوان کرد، می‌دانیم که آنچه در 28 مرداد و 22 بهمن در کشور صورت گرفت «گسست» در معنای منقطع کردن روابط استعماری و پایه‌ریزی روابطی نوین، حتی از نوع «نواستعماری» نبوده. گسست‌ها بسیار ظاهری و نهایت امر صوری باقی ماند. این گسست‌ها در عمل نیروهای سرکوبگر را بار دیگر تطهیر می‌کرد و به آنان حیاتی دوباره می‌بخشید. به طور مثال طی دوران بحران‌سازی که به کودتای 28 مرداد منتهی شد، محافل وابسته به انگلیس که در رأس آن‌ها مصدق‌السلطنه و دیگر «جبهه‌ای‌ها» نشسته بودند به طور کامل تطهیر شد؛ اینان پس از کودتای 28 مرداد «آزادیخواهان» بودند، نه نوکران انگلیس! در جناح راست‌گرایان افراطی‌تر، ارتش شاهنشاهی و شخص شاه به دلیل جلوگیری از آشوب و فتنه توانستند «حیات» سیاسی دوباره پیدا کنند. شاه که پیش از کودتا در رسانه‌ها، خصوصاً به دلیل ازدواج «ویژه‌اش» با دختری از خانوادة اسفندیاری مضحکة خاص و عام بود، تبدیل شد به «اعلیحضرت عظیم‌الشان»! ارتش مزور شاهنشاهی نیز که طی چند دهه، خصوصاً در بزنگاه شهریور 1320، بارها بر علیه پادشاه ایران کودتا کرده بود، پس از 28 مرداد همنشین و هم‌دل شاه معرفی شد تا بتواند بعدها به دستور استعمار، و در بزنگاه 22 بهمن، دربار را بر سر همین شاه خراب کرده، امکان بازسازی دمکراتیک فضای سیاسی کشور را تحت نظارت دولت بختیار از میان بردارد و کشور را دودستی تحویل روح‌الله خمینی و باند اراذل و اوباش او بدهد. فراموش نکرده‌ایم که در 22 بهمن، اوباش در خیابان‌ها چه شعاری می‌دادند: «ارتش برادر ماست، خمینی رهبر ماست»! و این همان ارتشی بود که در 15 خرداد ظاهراً جنبش اسلام‌گرایانة حضرت امام خمینی را به خاک و خون کشیده بود!

نمونة این «گسست‌ها» را که می‌باید گسست‌های ویژه لقب داد؛ در تمامی کشورهای استعمارزده می‌توان مشاهده کرد. هدف از این «گسست‌ها» مخدوش نمودن هر چه بیشتر مرزهای تشکیلات سیاسی و سازمانی و ایدئولوژیک است. ولی در ایران «گسست‌ها» دیگر از این قاعدة کلی نمی‌تواند پیروی کند. اینجاست دلیل به تله افتادن «جنبش سبز!» دولت احمدی‌نژاد تمامی تلاش خود را جهت به بن‌بست رساندن مطالبات دمکراتیک مردم ایران صورت می‌دهد، تا در چارچوب سیاست‌های استعماری بتواند کشور را در عمل به مرحلة آشوب نزدیک کند؛ «جنبش‌سبز» نیز دست در دست همین دولت برنامة آشوب‌ها را تنظیم می‌کند؛ جبهة ملی و حزب توده نیز تمامی تلاش خود را جهت «رهبرسازی» یعنی معرفی میرحسین موسوی به عنوان «رهبر» جنبش به خرج می‌دهند، ولی جامعه پای در فرایند «رهبرسازی» نگذاشته و به استنباط ما چنین فرایندی در راه نخواهد بود. اینجاست که بار دیگر حکومت اسلامی دست‌اندرکار نشاندن روح‌الله خمینی بر مسند رهبری می‌شود و اینکار را با پاره کردن «شمایل مقدس» این جنایتکار شناخته آغاز می‌کند؛ آغازی که می‌باید بهترین پایان و عاقبت کار تلقی شود.

امروز در چارچوب «بحران‌سازی» دولت دست‌نشانده و هم‌راهی محافل استعماری، جریان مفتضحانه‌ای که نام «جنبش سبز» بر خود گذاشته در برابر افکار عمومی ملت ایران عملاً به تله افتاده. «سبزها» و تمامی جریانات استعماری‌ای که حامیان آنان به شمار می‌روند در برابر یک سئوال کلی و غیرقابل تغییر قرار دارند: تکلیف این «جنبش» با مرده‌ریگ و ارثیة خونین و ننگین استبداد روح‌الله خمینی چیست؟ این سئوالی است که ما پیشتر خود را برای مطرح کردن‌اش آماده کرده بودیم؛ می‌دانستیم که بن‌بست «بحران‌سازی» استعماری به دلیل تغییرات ساختاری و استراتژیک اینبار نمی‌تواند با کمک محافل غرب به نفع نوکران استعمار یک‌شبه متحول شود. حال می‌باید دید چه درصدی از «سبزها» و طرفداران نظریة «تقلب انتخاباتی» حاضرند همزمان هم از ارثیة نکبت‌بار روح‌الله خمینی دفاع کنند، هم آخوند منتظری را که به فرمان وی عزل شده مورد نوازش‌های گرم و مردمی قرار دهند و هم مخالفت با سیاست‌های دولت فعلی را در چنتة «ایدئولوژی» حضرت امام راحل بچپانند؟ باید قبول کرد که چنین شامورتی‌بازی‌هائی حتی از عهدة شعبده‌بازان مفتضح جنبش سبز نیز برنمی‌آید. امروز زمان آن رسیده که تحرکات سیاسی در جامعه راهی جز آنچه تا به حال در پیش داشته برگزیند. و رهروان این مسیر مسلماً اگر با تکیه بر تجربیات سیاسی ملت ایران پای پیش بگذارند، به هیچ عنوان از مسیرهائی که قبلاً دیگران تحت نظارت عالیة استعمار غرب گذشته‌اند،‌ عبور نخواهند کرد.








نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ آدردرایو

نسخة پی‌دی‌اف ـ مدیافایر

نسخة پی‌دی‌اف ـ فایل باکس