پایهریزی نوعی سادهاندیشی سیاسی و
گسترش این باور کودکستانی که با مطالعة چند دفتر و کتابچه میتوان در کشورهای جهان
سوم دست به تغییرات گستردة سیاسی و اجتماعی زد، در عمل خود یکی از عوارض
استعمارنو به شمار میرود. فراموش نکنیم
که در کشورمان، خصوصاً پس از سقوط قاجارها، که پایان حاکمیت فئودال در ایران به شمار میرفت،
تلاش جهت جایگزینی فئودالیته ـ این فئودالیته در قالب شاهبازی و ملاپرستی بر
سرنوشت کشور حاکم شده بود ـ با نوعی رژیم
سیاسی، برآمده از تحولات جهان صنعتی با
شکست روبرو شد. این شکست را میباید، هم نتیجة نبود خرد لازم در جمع مشروطهطلبان دانست، و هم بازتابی از زیادهخواهی استعمار
انگلستان.
طبیعی است که پس از شکست جنبش مشروطه، شاهد حضور فراگیر و تعیینکنندة عوامل استعمار
انگلستان در رأس امور کشور باشیم. تعداد اینان
هر روز پرشمارتر شد و در این مرحله است که فروهشتگی اجتماعی و هبوط فرهنگی را نوعی
«صاحبنظری» در امور سیاسی و اجتماعی همراهی کرد. خلاصه کنیم،
سلطنت و فئودالیته از میان رفته بود و مقام صدارت عظمی دیگر آنقدرها به
امیال قبلة عالم محدود نمیماند. از
اینرو میبایست برای آنان که از نردبام ترقی بالا میرفتند، سجایای دیگری جز نظر لطف اعلیحضرت جستجو میشد. در همین راستاست که، افرادی از قماش ذکاءالملک، معروف به فروغی، سیدضیاءالدین طباطبائی، و یا حتی میرپنج «صاحبنظر» معرفی شدند! از میان
این جماعت، میرپنج را انگلستان بر اریکه قدرت نشاند، و دیگران یا همچون تیمورتاش به سرنوشت غمانگیز
عشقیها و فرخیها دچار شدند، یا همچون
سیدضیاء و فروغی با «حصرهای تزئینی» تولدی دوباره یافته پای به میدان سیاست کشور
گذاردند و «شقالقمرها» کردند. این
جماعت، چه آنان که جان سالم به در بردند، و چه
آنان که جان در راه استعمار گذاردند، آغازگران
بحرانی ایدئولوژیک به شمار میآیند که هنوز کشور ایران در اعماق آن دستوپا میزند.
ولی اشتباه نکنیم، این نوع «صاحبنظران»، بر خلاف آنچه ادعا میشد نه فقط نظریة اجتماعی
و سیاسیای در دست نداشتند، که عموماً در
زمرة «کمسوادها» نیز ردهبندی میشدند. حرافی، میدانداری،
معرکهگیری، پشتهماندازی، زورگوئی و ... و خصوصاً برآوردن نیازهای سیاست
استعماری «نظریهپردازی» سیاسی و اجتماعی تلقی میشد. و پر واضح است که با نسج گرفتن حاکمیت کودتائی
رضامیرپنج، شمار اینان به سرعت افزایش یافت.
به صورتی که شاهد حضور امثال مصدقالسلطنه،
خانوادههای مسعودی، علم، علاء، منصور و ... در رأس امور کشور شدیم! اعضای این «قبائل»، هر یک
در مقطعی مورد خشم قائداعظم، رضاشاه
«کبیر» قرار میگرفتند، ولی پس از مدتی
اینور و آنور خزیدن دوباره سروکلهشان در سیاست کشور پیدا میشد! خلاصة مطلب،
میدان سیاست در ایران به نوعی
مرغدانی شباهت داشت که یک ماشین جوجهکشی استعماری، به طور مداوم در آن سیاستمدار و نظریهپرداز
تولید میکرد و تولیداتاش را جهت توجیه مطالبات استعماری لندن، در ویترینهای اجتماعی به نمایش میگذاشت.
این روند استعماری تا نیمة دوران حکومت
محمدرضا پهلوی، معروف به «آریامهر» همچنان
ادامه یافت. ولی به دلیل تغییرات در سیاست
ایران که بیشتر نتیجة کودتای 28 مرداد 1332،
و خصوصاً آغاز برنامة «انقلاب سفید» بود،
دولت پهلویها پای در پروسة سیاسی متفاوتی گذارد. در ایندوره با فروپاشی ساختار طبقات در
ایران، جامعه پای در تحولاتی افسارگسیخته
گذارد. به تدریج، نسل
دوم روستائیان آوارة شهرها، که اگر پای
در قرونوسطی محکم کرده بودند، چشم از
متون فلاسفة غرب برنمیداشتند، به میدان
نظریهپردازی وارد شدند. در این پروسه،
صحنه تدریجاً از دست دولت خارج شد، و سیاستهای مخالف کندی با تکیه بر همین قشر
آلوده به ابهامات، در برابر انقلاب سفید و تبعات اجتماعی و فرهنگی
آن به سنگاندازی پرداختند. در این هنگامه
بود که شیوة نظریهپردازی سیاسی در دوران میرپنج،
به یکباره دچار دگردیسی شد. در این
دوره جهت مضحکة امثال هویدا، انتظام، داریوش همایون، و ... واژة «روشنفکرنما» پای به بحثها گذارد، و تمامی آنچه روشنفکران دوران پهلوی به میدان
آورده بودند به حاشیه رانده شد. در این
دوران نوبت رسید به آنچه برای سادهاندیشان «بازگشت به ریشهها» معنا میداد!
البته در مورد این «بازگشت» میباید
توضیح بیشتری داده شود. چرا که در درجة
نخست به صراحت بگوئیم، «بازگشت» در فضای
اجتماعی و سیاسی اصولاً بیمعناست؛ هیچ
انسان و یا موجودیتی نمیتواند به «گذشتهها» بازگردد. بله، بازگشت کذا نوعی بازی سیاسی بود. بیشتر به معنای جدائی صوری «صاحبنظران» شبه
دولتی و حکومتی، از «روشنفکری» غربی بود، تا «بازگشت» در معنای
لغوی کلمه! این «بازگشت» مدعی بود که با جدائی از روشنفکری
غربی، میتوان به ریشههای مشرق زمینی دست
یافت! ادعائی که پس از انقلاب «شاه و ملت»
با تمام قوا از بلندگوهای غربی منتشر میشد.
پیامآوران روشنفکری «جدید»، مقامات وزارتخانهها و مجلس و دربار نبودند. عموماً یا منفرد عمل میکردند، و یا در گروههای محدود و غیردولتی میلولیدند؛ یک پای در سوسیالیسم داشتند، پای
دیگرشان هم در بومپرستی و دینخوئی بود. خلاصه بگوئیم،
در جامعة ایران که از تحولات جهان صنعتی دههها فاصله داشت، حضراتی که مبلغ سوسیالیسم بودند، به دور از هر گونه درک از ابعاد مدرنیته به
محتویات چند دفترچه دل میبستند. وآنان که
از بوم سخن میراندند، تاریخ یا حدود و
ثغورشان را عموماً مستشرقین مشخص کرده بودند! جالبتر اینکه،
اقتداءکنندگان به شریعت و اصول دینی، جامعة بشری را در ردائی قرونوسطائی مورد بررسی
قرار میدادند؛ ردائی که بر اندام خودشان
به شدت سنگینی میکرد!
پر واضح بود که دو عامل سوسیالیسم و
بومیت در این مقولة نوروشنفکریِ پساانقلاب سفید به سرعت منزوی شوند. چرا که،
شناخت مُنادیان سوسیالیسم بسیار محدود و ابتدائی بود، و مقولة «بوم» را نیز پهلویها پیشتر به نفع
خود مصادره کرده بودند. به همین دلیل در عملیات
«روشنفکری نوین»، سوسیالیسم آبکی و دفترچهای،
و بومپرستی مبهم و گنگ به سرعت منزوی شده،
مخالفت صرفاً به کانال دینخوئی قرونوسطائی
هدایت شد. البته این مسیر مخالفت به طبع
اُولی خود بازتابی بود از مطالبات سیاست استعماری، و به
همین دلیل به تدریج سخنوران و قلمفرسایانی نیز از قماش مرتضی مطهری، جلال آلاحمد، و خصوصاً علی شریعتی منادیاناش شدند. در خارج از مرزها نیز شبکة استعماری، سخنگویانی برای این نوع نظریهپردازی در میان
دانشجویان و تبعیدیان تأمین نمود، و کسانیکه در جریان کودتای 22 بهمن 57 به ناگاه
در کنار آخوند گمنامی به نام روحالله خمینی سروکلهشان پیدا شد، جملگی چارپایان همین گله به شمار میرفتند.
جالب اینکه، طی دهة آخر آریامهر، این چرخش در «نظریهپردازی» برای حکومت به هیچ
عنوان آزاردهنده نبود. پهلویها که تکیه
بر مککارتیسم آمریکائی داشتند، هدف
غائی و نهائیشان مبارزه با نفوذ اتحاد شوروی بود. در نتیجه،
گسترش ملاپروری به هیچ عنوان با اهداف «عالیة» آنها تضادی نشان نمیداد. ورای
آن، پهلوی دوم شخصاً در جلسات نماز و روضه
و زوزه برای امام حسین و علی و تقی و نقی و ... حضور به هم میرساند! خلاصه بگوئیم،
نظریة «شاه شیعه» که در قانون
اساسی مشروطیت، به درخواست سفارت انگلستان
تدوین شده بود، در اواخر حکومت پهلوی به
تدریج سر از کاسه به در میآورد.
ولی این مطلب جالب توجه است که
استعمار، پس از کودتای 22 بهمن 57، با
تکیه بر تجربیات «گرانقدر» خود در چپاول و غارت ملتها، در مورد این «نو ـ روشنفکری» که فقط بُعد دینخوئی
و تحجر آن مورد عنایتاش قرار داشت، رابطة ویژهای با حاکمیت دستنشانده برقرار کرد.
رابطهای که بعدها محافل تصمیمگیرنده در
غرب با مجاهدین افغان، القائده، داعش و
طالبان و ... نیز برقرار کردند. رابطهای
بر پایه حمایت زیرجلکی، جنگسازی، مبارزهطلبی، مخالفتهای رسانهای، و خصوصاً فرار از قبول مسئولیت در مورد عملکرد
موهن و ضدانسانی دولتهای دستنشاندهشان در قبال ملتها. در مطالب پیشین بارها و بارها این موضوع را به
تفصیل توضیح دادهایم و تکرار مکررات نمیکنیم.
نتیجة این عملکرد روشن بود، قدرتیابی
ملایان و سلطه نظام قرونوسطائی جمکرانی بر کشور. این روند با تکیه بر ترفند «بازگشت به ارزشها»، مخالفان نگرش قرونوسطائی را یک به یک به حاشیه
راند؛ از کشور فرار داد؛ یا به قتل رساند. ملایان
به این ترتیب، فقط پس از چند ماه توانستند
حکومتی یکدست، «اسلامی» و «ارزشی» و
خصوصاً آمادة خدمت به اربابان غربی در ویترینها بگذارند!
از آن روزها چهلویک سال گذشته، و طی اینمدت حکومت «ارزشی» به هر ساز اربابان
غربیاش رقصیده؛ شرکت در جنگهای منطقهای، به باد دادن نیروی کار کشور، سرکوب و فراری دادن جوانان، کارشناسان و سرمایهها، سرکوب
هنرمندان و اهل قلم، جلوگیری از هر گونه
تحول مثبت اجتماعی و فرهنگی، و ... تماماً
در کارنامة ملایان محفوظ است. احدی، حتی در بیت مقام معظم این اوباش قادر نیست این
کارنامه را مورد تردید قرار دهد. به صراحت بگوئیم، تلاشی
نیز جهت به زیر سئوال بردن این کارنامه نخواهد شد، چرا که این روند را در چارچوب یک مجموعة خلقالساعه
و هشلهف که آن را «بستة ارزشی» مینامند،
کاملاً توجیه میکنند! برای اینان
آنچه بر سر ملت ایران آمده نتیجة تعهد به «شریعت مقدس» است و مو لای درز آن نمیرود!
ولی آتلانتیسم و کلان سرمایهداری
جهانی که طی چهل سال گذشته از قِبَل این حضرات جیبهایاش را پر کرده، پای این جنابان نخواهد ایستاد. این اشتباه بزرگی است اگر فکر کنیم که تنها
آلترناتیو کلانسرمایهداران حمایت از مشتی ملای زیردم دریده و فرسوده است. به هیچ عنوان!
واشنگتن و لندن، مراکز تصمیمگیری سرمایهداری غرب از هم اینک
آلترناتیوهای مطلوبشان را به میانة میدان آوردهاند. و حکایت دقیقاً همان است که در دوران آریامهر به
طور خلاصه توضیح دادیم. همانطور که یک
زندانی سیاسی را یک روزه ساواکیها سوار بر هواپیما کرده، به خرج
دولت به پاریس فرستادند، تا چند ماه بعد
به عنوان «دکتر» علی شریعتی مزخرفاتاش را در دهها هزار نسخه به خورد خلقالله دهند، امروز نیز چندین و چند علی شریعتی را در خارج
از کشور زین کرده، و آماده به خدمت دارند.
شریعتیهای نوین چند ویژگی قابل توجه
دارند. با آنان مصاحبه میکنند، به آنها
جایزه و دکترای افتخاری میدهند، و مطالبی
نیز به نامشان اینجا و آنجا منتشر میشود، که یا نتیجة تراوشات ذهنی خودشان است، و یا بازتابی است از الهامات «دلار» و سفارشات!
ولی
در هر صورت در قلب این مطالب و مصاحبهها و ... چند محور اصلی و غیرقابل تردید را
همیشه میتوان شناسائی کرد. نخستین و مهمترین ویژگی در بیانات و مطالب
اینان، نبود هر گونه بررسی ژئوپولیتیک
است. به عبارت سادهتر، تمامی اینان نقش قدرتها و ارتشهای بزرگ جهان در
سرنوشت ملتها، عملکرد سرمایههای کلان، بانکها،
شرکتهای نفتی، و ... را نادیده میگیرند. تو گوئی این ساختارهای قدرتمند اصولاً وجود
خارجی ندارند؛ و اگر هم موجودند، جملگی
منتظرند تا آقای خامنهای و فلان ملا و بهمان شاهپسر و ... و خصوصاً یک تاواریش برایشان تصمیمات سرنوشتساز
را بگیرد!
ویژگی دوم مخالفت مستقیم و یا
غیرمستقیمشان با دمکراسی، مدرنیته و
خصوصاً جامعة دمکراتیک غربی است. چرا که
اگر در ایران آزادی بیان تضمین شود، نان
خیلیها در پایتختهای بزرگ جهان آجر خواهد شد،
و حضرات نمیخواهند که چنین مصیبتی بر ولینعمتهایشان حادث شود. بله،
اگر میگوئیم مخالفت مستقیم با مدرنیته،
بیجهت نیست. به طور مثال، فردی که با خیمهشببازی، اگر نگوئیم لاتبازی و تبلیغات محافل شناخته
شدة غربی و در رأسشان بیبیسی، همچون
علی شریعتی از زندان حکومت سوار هواپیما شده، به مغرب زمین رسید و جایزهباران شد، در
آخرین مطلبی که قلمی کرده به صراحت از طریق بازتولید تبلیغات واتیکان و سازمان سیا
چنین مینویسد:
«[در] دهة شصت و هفتاد میلادی،
ایدئولوژیهای جهان سومی ضداستعماری و
ضدامپریالیستی رشد بسیاری کردند و خودِ آنها متأثرِ از نقدهای متفکرانِ غربی بر
مدرنیته و وجوه وحشتناکِ آن همچون نازیسم و فاشیسم بودند. زیگمونت باومن، جامعهشناس یهودی که قربانی نازیسم بود، در کتاب مدرنیته و هولوکاست، روشنگری مدرنیته و عقلانیت ناشی از آن را عامل
قساوت، ظلمت، سرکوب، شکنجه و هولوکاست به شمار میآورد.»
منبع: شصت سال نوستالوژی،
آرمانخواهی و تراژدی، اکبر گنجی، گویانیوز،
28 ژانویه 2020
البته مقصود نویسنده از هولوکاست باید
همان هولوکوست باشد، ولی از آنجا که ایشان
نان را به نرخ سازمان سیا میخورند، کوست
را با کاست جایگزین کردهاند، تا زبانمان
لال آخوندکهای سازمان تحریک نشوند! بگذریم! در سطور فوق پیامها و معانی فراوانی پنهان شده و
مسلماً تجزیه و تحلیلشان برای مخاطب ناآشنا با مفاهیم فلسفی و تاریخی کار سادهای
نیست. پس برای کسانیکه ریشههای فلسفی و
تاریخی «مدرنیته» را نمیشناسند، و آگاهیشان
از تاریخچة اوجگیری نازیسم در اروپا، و
جنگ دوم جهانی نیز به تبلیغات روحوضی هولیوود محدود میماند، به طور خلاصه «پیام اصلی» چنین است: «مدرنیته
مهبلی است جهت رشد نازیسم و قساوت و شقاوت و نسلکشی یهودیان!» خلاصه پیام کذا به ما تفهیم میکند که، مدرنیته بسیار مشئوم و زشت و نارواست.
ولی این «پیام» دروغ بیشرمانهای است؛ مدرنیته به عنوان نگرش انسانمحور و تداوم
اومانیسم هیچ ارتباطی با فاشیسم نداشته و ندارد،
و مرتبط کردن انسانمحوری با انسانستیزی و شقاوت فقط میتواند نشاندهندة شارلاتانیسم
نویسنده باشد. بله، شاید به همین دلیل است که نویسنده مجموعة گنگ ادعاهای
خود را با نام یک «نظریهپرداز» غربی تزئین کرده، تا تکیهگاهی جهت این چرندبافی تأمین کند. ولی زیگموند باومن که تکیهگاه ایشان شده به هیچ
عنوان بارگاه قابل اعتنائی نیست. وی که
همچون بسیاری چرندبافان مغرب زمینی، در
ایران ملازده شهرت چشمگیری یافته، رفرانس
تاریخی و نظریهپردازانه به شمار نمیرود.
البته در این مختصر قصد بررسی زندگینامه و تحولات فکری این «جوجه کمونیست
تواب» را نداریم، ولی از آنجا که جمکرانیها
سالهاست به کالای پسامدرن، تولید پنتاگون چنگ انداختهاند به همین بسنده کنیم که فلسفة پسامدرن برای
ملاجماعت، حکایت نجاری است برای بوزینه! داستان کودکی را تداعی میکند که بدون اشراف بر
چهارعمل اصلی ادعای حل معادلات جبری داشته باشد. خوانندگان علاقمند به مبحث مدرنیته، جهت آگاهی از چند و چون آن میتوانند به مطلبی از ناهید رکسان که در سال 2005 در سایت دیدگاه منتشر شده مراجعه کنند تا ما هم بپردازیم به ادامة مطلب.
اشتباه نکنیم، نزد محصولاتی
که آتلانتیسم در آب نمک خوابانده، این فقط یک رویه از مخالفت با مدرنتیه و دمکراسی
است؛ رویة دیگری نیز در دستور کار اربابان
اینان قرار گرفته، و آن تأئید «صوری»
مدرنیته با هدف تحریف آن است. روند کار
این است که مدرنیته را با مدرنیسم و مدرنیزاسیون در ترادف قرار دهند. اینجا
نیز بار دیگر مسئلة شناخت از مفاهیم فلسفی پای به میدان میگذارد، و مخاطب
ناآشنا با این مفاهیم را به شاهراه حماقت رهنمون میشود. کافی
است نیمنگاهی به اصل مطلب در مصاحبة رضاپهلوی با رادیوآلمان بیاندازیم:
«اینکه امروز خیلیها از من پیروی میکنند به خاطر
گذشتهام نیست بلکه به خاطر مواضع امروز من است. در نهایت نام پهلوی بیانگر مدرنیته و پیشرفت
است.»
منبع: مصاحبه رضاپهلوی با
رادیوآلمان، 26 ژانویه 2020
در اینکه وحشیگری و قساوت ملایان روی
پهلویها را در تاریخ ایران سفید کرده،
حداقل نویسندة این وبلاگ هیچ تردیدی ندارد. در واقع اگر 40 سال پس از سرنگونی رژیم پلیسی و
کودتائی آریامهری، شاهد حضور سیاسی ولیعهد
پهلویها هستیم، خود دلیلی است بر عملکرد
تخریبی ملایان. ولی پهلویها به هیچ
عنوان «بیانگر مدرنیته» نبوده و نیستند؛
اصولاً مدرنیته ارتباطی با پهلویها نداشته و ندارد. رژیم
پهلوی از کودتای میرپنج تا سقوط آریامهر بر پایه مدرنیسمی شکل گرفت که امپراتوری
انگلستان برای مناطق جنوبی اتحاد شوروی روی میز گذارده بود. در چارچوب این دکترین و با تکیه بر کودتاهای
خونین، کشورهای ایران، یونان، ترکیه، و
نهایت امر عراق، افغانستان، و پاکستان در
تیررس «مدرنیسم» انگلیسی قرار گرفتند. حکومتهای دستنشاندة لندن در اینکشورها میبایست
جهت مبارزه با نفوذ اتحاد شوروی از طریق یک مجموعه «اصلاحات» اجتماعی در برابر تبلیغات
سوسیالیستها، خصوصاً در مورد آزادی زنان سدسکندر
ایجاد کنند. ولی مدرنیسم اهدائی انگلستان پیامدهای
شومی داشت، که کمشمار هم نبودند.
به طور مثال، کشور ترکیه تا سال 2015، از کودتائی به کودتای دیگر غلطید. و در یونان،
اگر چه حکومت وحشتی که سرهنگها به
راه انداختند دیری نپائید، یادوارة وحشیگریهای
آن هنوز هم ادبیات و سینمای یونان را ترک نکرده.
در عراق کودتاها و قتلعامها نهایت امر کار را به تهاجم نظامی لندن و
واشنگتن کشاند، و ... این بود نتیجة مدرنیسم اهدائی انگلستان، که بعدها با حضور کارشناسان «انساندوست» یانکی
ابعادی باز هم وحشیانهتر به خود گرفت. پس اگر از منظر فلسفی، پهلویها با مدرنیته هیچ ارتباطی ندارند، از منظر سیاسی و تاریخی، آنچه فرزند آریامهر در مصاحبهاش «پیشرفت»
معرفی کرده، مجموعه سیاستهای انگلستان در
ایران است. سیاستهائی که به دلائلی باز
هم مشخص، روز 22 بهمن 57 تغییر مسیر داد و
به دامان ملاپرستی فروافتاد.
از سوی دیگر، فراموش نکنیم که در ادبیات پهلوی دوم، غرب همیشه «متحد» طبیعی دولت شاهنشاهی معرفی میشد!
ولی کور نبودیم و دیدیم که چگونه همین غرب به
دلیل مخالفت با فروش ذوبآهن به ایران دلارهای نفتی را در بانکهایاش بلوکه کرد
و سرانجام با فشار مسکو، ذوبآهن ایران در برابر صدور گازطبیعی به شوروی
تأسیس شد. و حتی تراکتورسازی و ماشینسازی
نیز با دخالت بلوک شرق در ایران پای گرفت. در نتیجه، اگر فرزند آریامهر اینهمه جان را فدای ارباب
آمریکائی میکند، به دلیل عشق به «پیشرفت»
نیست؛ عمدة پیشرفت صنعتی در ایران توسط
اتحاد شوروی تأمین شد، نه «متحد» طبیعی آریامهر!
حال ببینیم هدف صحنهگردانی شبکههای
غرب از بیرون کشیدن کارت این حضرات به عنوان «اپوزیسیون» ایران چیست؟ این اصل کلی که حکومت ملایان به بنبست رسیده
از نظر هیچ تحلیلگری به دور نمانده. به
عبارت سادهتر، موجودیت اینان به ریسمانی نازکتر از تارموی بند
است. آمریکائیها در عمل، پس از سقوط امپراتوری شوروی با بیرون کشیدن
اوباشانی از قماش محمد خاتمی و دارودستة دانشجویان پیرو خط امام، اصلاحطلبان و ... این تمایل را داشتند که از
طریق لاتبازی دست به یک کودتای نظامی در ایران زده، حکومت ملایان را با نوعی جناب سرهنگهای
«قابل معاشرت» جایگزین کنند. ولی شرایط
ایران، خصوصاً از منظر ژئواستراتژیک با
گذشتهها متفاوت است. اگر دیروز یانکیها
سبیل بلشویکها را چرب میکردند و در مرزهای اتحاد شوروی دست به هر جنایتی میزدند، امروز
مشکل بتوان با فدراسیون روسیه همین حکایت را از سر گرفت.
خلاصه بگوئیم، آمریکائیها میخواهند با «اخوتف»، قلعه و
کاخ و برجوبارو سر هم کنند. اینان بر این باورند که با امثال علی شریعتیهای
«نوین» میتوان همان برنامة براندازی را با «نتایج» درخشاناش تأمین کرد، و شاید در تعجباند که چرا چنین نمیشود. مهمترین
سدی که در برابر اینان ایجاد شده حضور فراگیر فدراسیون روسیه است. ولی اشتباه نکنیم، این فقط یک عامل است؛ تحولات تاریخی ملتهای منطقه نیز در برابر منطق
بهرهجوئی غرب سد به وجود آورده. و از سوی
دیگر، برخلاف تصور آمریکائیها، شبکههای اجتماعی و روابط گستردهای که
اینترنت به ارمغان آورده، صرفاً در خدمت
منویات کاخسفید قرار نگرفته. شبکههای اجتماعی قادرند اهداف واقعی غرب را که
در قفای «انساندوستیهای» نمایشی پناه گرفته به سرعت برملا کنند. خلاصه بگوئیم،
بر خلاف برداشت سازمانهای اطلاعاتی غرب،
با ابزار دهة 1960 نمیتوان در
دومین دهة هزاره سوم تحولات دوران جنگ سرد را رقم زد.
مخالفتهای صریح و یا زیرجلکی تولیدات
کارخانة جوجهکشی استعمار با دمکراسی،
آزادی بیان، مدرنیته و ... آبی است
که سازمانهای اطلاعاتی غرب در هاون میکوبند. این آب را تا ابد هم بکوبند، نتیجهای نخواهد داد. اینان یک واقعیت را نادیده گرفتهاند و آن
اینکه با اشباء فضای مجازی نیز نمیتوان دست به تاریخسازی و جنبشسازی زد. فراموش کردهاند که حتی در بزرگترین کنسرتهای
جهان، آنجا که ندای صدها ساز و خواننده گوش فلک را کر
میکند، تکسازی که خارج از کلید بنوازد، بیشتر جلب توجه خواهد کرد. وقت آن رسیده که استعمار دست از لاتبازی
برداشته، برخوردی انسانی با مسائل منطقه
و ایران نشان دهد؛ اینهمه اگر بتواند توسن بادپای حرص و طمعاش را
مهار کند.