۹/۱۹/۱۳۸۹

حاجی و باجی!




چندی است شاهد رفت‌وآمد پیوستة علی خامنه‌ای به شهر قم هستیم. این مسافرت‌ها که نخست به صورت «رسمی» و با کشاندن توده‌های مردم به خیابان‌ها تؤام شد، نهایت امر به سفرهای پنهانی، بی‌سروصدا و دیدارهای مخفی از برخی «علماء» محدود ماند. سئوالی که به ذهن متبادر می‌شود این است که اصولاً این سفرها چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد و به چه دلیل امروز، یعنی پس از استقرار دولت «انتخابی» احمدی‌نژاد می‌باید شاهد تکرارشان باشیم؟ جهت پاسخ به این پرسش لازم است ابتدا از نقش حوزة علمیة قم در سیاست سدة گذشتة کشور تا حدودی پرده برداریم. چرا که از دورة میرپنج که این «حوزه» با پول دربار و شخص فرمانفرما پای به مرحلة وجود گذاشت، نقش حوزة شیعی‌مسلکان در این شهر، هم در زمینة سیاست‌های داخلی و هم در زمینة ارتباطات فرامرزی پیوسته به پشت صحنة تحقیقات و بررسی‌ها رانده شده. خلاصه بگوئیم، بعضی محافل سعی داشته‌اند که قم در هاله‌ای از ابهام باقی بماند،‌ در نتیجه امروز برای برخی افراد در ایران روشن نیست که نقش واقعی این حوزه در روند «قدرت‌سازی» چیست.

نخست باید از وضعیت اجتماعی و شاخه‌های تشکیلاتی آنچه «روحانیت» شیعی‌مسلک معرفی می‌شود سریعاً «رفع ابهام» کنیم. روحانیت شیعی، پس از به قدرت رسیدن رضامیرپنج در عمل در سه شاخة مختلف فعال بود. شاخة اصلی در تملک «علمای بزرگ» قرار داشت. اینان حتی اگر با رضاخانی‌ها توافق نظری هم نداشتند، همچون بروجردی‌ها، اصولاً پای به جر و بحث سیاسی نمی‌گذاشتند. این شاخه که در عمل به صورت ارثی خود را صاحب‌اختیار حوزه‌ها می‌دانست، ورای قدرت سیاسی قرار می‌گرفت و اصولاً کاری به کشاکش میان محافل نداشت. ادامة این سنت را حتی پس از کودتای 22 بهمن 57 نیز شاهدیم، یعنی حتی در دوره‌ای که تحت عنوان «انقلاب اسلامی» تحولاتی در کشور به وجود می‌آید، و به قلم برخی مدعیان، این تحولات را می‌باید نتیجة حضور فراگیر «روحانیت» در امور سیاسی کشور بدانیم. ولی به صراحت بگوئیم که چنین نقش فراگیری به هیچ عنوان وجود خارجی نداشته. بی‌توجهی بزرگ‌ترین شخصیت‌ها در میان همان «علمای بزرگ» از قبیل گلپایگانی، خوانساری، قمی، و ... به سیاست کشور حتی پس از «انقلاب اسلامی» همچنان پا بر جا باقی ماند. خلاصة کلام، «علمای بزرگ»، حتی پس از تولد موجود ناقص‌الخلقه‌ای به نام «جمهوری اسلامی» به سیاست کشور پای نگذاشتند.

شاخة دوم روحانیت همان ملاهای خانگی بودند. اینان نه به خانواده‌های بزرگ و قدیمی در حوزه‌ها تعلق داشتند، نه رساله می‌نوشتند و نه اصولاً در امور دینی و دنیوی از سواد بهره‌ای برده بودند. کار اصلی اینان دعانویسی، وردخوانی، هم‌دلی با مستمندان و حاجی‌ها و باجی‌ها و لفت‌ولیس کردن از کاسة ثروتمندان بود. خلاصه به صورت نوعی «موش خانگی» روزگار می‌گذراندند، از اغذیه و اشربة ثروتمندان تغذیه می‌کردند، هر از گاه دوا و درمانی «روحانی و الهی» نیز به حلقوم صاحبان ثروت و مکنت می‌چکاندند. پر واضح است که اینان نیز با سیاست و درگیری‌های محلی و شهری و منطقه‌ای کاری نداشته باشند.

ولی گروه سوم روحانیون به دلیل حمایتی که از جانب محفل کودتای میرپنج شامل حال‌شان ‌شد، به تدریج توانستند خود را از دو گروه دیگر مجزا کنند؛ این گروه را «روحانی ـ اوباش» می‌نامیم. اینان نه به خاندان «علمای بزرگ» حوزوی تعلق داشتند، نه از سواد حوزوی قابل اعتنائی برخوردار می‌شدند، نه همدم‌ سکینه‌سلطان و حاج‌خانم‌ها بودند. اینان بجای ایفای نقش «خانه‌زادی» در فلان خانوادة مرفه یا روضه‌خوانی در حیاط بهمان‌ اشراف و اعیان شمیرانات و محلات، جهت پیشبرد سیاست‌های «ضدکمونیستی» رژیم پهلوی در سطح جامعه حضور فراگیر یافتند. روشن‌تر بگوئیم، این‌گروه روضه‌خوانی برای حاج‌خانم‌ها و خدیجه‌سلطان‌ها را رها کرده، رسماً روضه‌خوان رژیم پهلوی شدند. منبرها و سخنرانی‌های «مذهبی» که طی دوران پهلوی در شهرهای کوچک و بزرگ به عناوین مختلف به راه می‌افتاد همگی در تصرف همین گروه سوم بود. اینان بودند که طی جنگ دوم جهانی، به دستور سفرای انگلستان، ارتش هیتلر را سپاهیان امام حسین می‌خواندند و پس از کودتای شهریور 20 و فرار رضاخان، هم اینان اهل مجلس شورا و انتخابات شدند! در میان اعضای این گروه افرادی را می‌دیدیم که از طریق ساخت‌وپاخت با شبکة فراماسونری، شبکه‌های کلاشی در دستگاه‌های دولتی، و سازمان‌های جاسوسی اجنبی به ثروت‌های کلان نیز دست یافتند. برخی از اینان همچون «حسن تقی‌زاده»، ترک لباس کرده و به صورت «کلاهی» در خدمت رژیم استعماری قرار گرفتند.

آن «روحانیت شیعه» که شادروان احمد کسروی «یاران اوباش شهری» می‌نامد، همگی متعلق به همین گروه «روحانی ـ اوباش» هستند. اینان تحت لوای «تکلیف شرعی» و معمولاً برای پیشبرد سیاست‌های اجنبی، و گاه صرفاً جهت پر کردن جیب‌های خود دست به هر عملی می‌زدند. «بلواسازی» در اطراف «مقدسات»، به راه انداختن دعواهای «ناموسی» در کوچه و خیابان، غوغاسالاری به دلیل بدحجابی و نوشیدن مشروبات الکلی و ... هر رخدادی می‌توانست برای این قشر زالوصفت منبع درآمد تلقی شود، و از جمله «تفریحات» و کارهای پردرآمد اینان به شمار آید. جالب اینجاست که این قشر برخی اوقات دست به جعل «فتوی» از سوی فلان و یا بهمان مرجع تقلید نیز زده‌اند. دربار پهلوی نیز به دلیل بی‌بهره‌گی از هر گونه ریشه و پایة نظری و تاریخی‌، دست اینان را باز گذاشته بود تا با تکیه بر هیجاناتی که از طریق‌ اوباش به راه می‌انداختند، بتواند به هر نحو ممکن کنترل جامعه را در دست خود محفوظ نگاه دارد. خلاصه آنچه طی دورة قجر «استثناء» به شمار می‌رفت، و فقط برخی اوقات جهت کنترل توده‌های شهری دربار به آن متوسل می‌شد، در دورة پهلوی به دلیل بی‌پایه بودن حاکمیت تبدیل شد به قاعدة کلی؛ شبکة «روحانی ـ اوباش» خود را در جایگاه سخنگوی دین و مذهب ملت ایران قرار داد.

این گروه سوم، همانطور که دیدیم از دیرباز مورد توجه سیاست‌های اجنبی قرار گرفته‌ بود و هر چند نیاز به یادآوری نباشد، در همینجا بگوئیم که مهم‌ترین شخصیت در میان گروه «روحانی ـ اوباش» کسی نبود جز روح‌الله خمینی. این «روحانی»‌ نه از موضع خانوادگی امثال قمی و گلپایگانی برخوردار بود، و نه از منظر سواد «حوزوی» در حد علامه طباطبائی و امثال او قرار می‌گرفت؛ از این منظر خمینی بهترین نمونة «روحانی ـ اوباش» می‌شود.

حال پس از نگاه شتابزده‌ای که به طبقه‌بندی روحانیت شیعی‌مسلک پس از شکل‌گیری کودتای میرپنج داشتیم، بهتر می‌توان دریافت که به چه دلیل پس از «پیروزی» کودتای 22 بهمن 57، خمینی می‌بایست به قم برود؟ مسئله برای کودتاچیان، که در آن روزها مشغول تقسیم کارت‌ها بین خودی‌ها شده بودند کاملاً روشن بود؛ خمینی می‌بایست از هستة اصلی روحانیت مستقر در قم که مسئول ادارة حوزه‌ها بودند سلب اختیار کند، و شخص خود و اوباش طرفدار خود از قماش بنی‌صدر، قطب‌زاده، یزدی، میرحسین موسوی، خاتمی، و ... را در مرکز این هستة به اصطلاح «مذهبی» بنشاند. به همین دلیل است که در دهم اسفندماه، یعنی کمتر از یک ماه پس از پیروزی کودتای 22 بهمن 57، شاهد حضور روح‌الله خمینی در شهر قم می‌شویم. ولی چندی نمی‌گذرد که دوباره ایشان در تهران آفتابی می‌شوند.

در تاریخ 28 اردیبهشت‌ماه 1359 حضرت «امام» رسماً در خانة حاج جمارانی در منطقة شمال تهران استقرار یافتند! در مورد دلائل «بازگشت شتابزدة» خمینی به تهران عملاً هیچ تحلیل تاریخی و تشکیلاتی در دست نیست! البته از آنجا که تاریخنگاری در حکومت‌های استبدادی «جرم مسلم» به شمار می‌رود، طبیعی است که چنین تحلیلی در دست نباشد. با این وجود، در بررسی سطحی مسائل این برهة تاریخی، پیوسته این سئوال مطرح می‌شود که شاید به دلیل تشدید شکاف در میان طرفداران «اولیة» خمینی ـ در بین این «هواداران» از چپ‌های استالینیست و چریک‌های مسلح گرفته تا حزب‌الله و لات‌ولوت‌های «مک‌کارتیست»، همه رقم کرباس و کنف و پیچازی یافت می‌شد ـ حضور دوبارة وی در تهران در این تاریخ مسلماً می‌باید تلاشی جهت به راه انداختن یک جنگ خانگی تلقی شود. البته این تحلیل را ما به طور کلی به زیر سئوال نمی‌بریم، چرا که چند سال بعد همین جنگ خانگی در عمل به راه افتاد، ولی با در نظر گرفتن آنچه بالاتر در مورد شکل‌گیری «طبقات» در ساختار روحانیت شیعی آورده‌ایم، به استنباط ما، هم «علمای بزرگ» و هم شخص خمینی به این نتیجه رسیده بوده‌اند که حضور «امام» در قم مشکل‌آفرین خواهد شد؛ به همین دلیل خمینی جل‌وپلاس‌اش را جمع کرده به تهران آمد.

خمینی یک «سگ‌ هار» از نوع شرعی و دینی بود؛ او به بهانة «تکلیف شرعی» به هر سایه‌ای «پارس» می‌کرد. اگر قرار بود که این فرد صبح تا شام در قم فریاد برآورد و سیاست را تبدیل به روزمرة حوزه‌ها کند، و همزمان «علمای بزرگ» که تصمیم‌گیرندگان اصلی حوزه‌ها هستند، از دخالت در امور سیاسی احتراز نمایند، بحران و تضاد عملی ایجاد می‌شد. خصوصاً که اجماع مسخره‌ای که توسط رادیوهای بین‌المللی در بین «عوام‌‌الناس» پیرامون «رهبری دینی خمینی» ایجاد شده بود، به تدریج و به دلیل گسترش وحشی‌گری‌های امام و هواداران و کمیته‌های‌اش رو به فرسایش گذارده و سروصدای «خلق خدا» نیز به آسمان برخاسته بود.

با استقرار خمینی در جماران عملاً وی را از مرتبة «رهبر دینی»، آنهم در معنای ساختاری و تشکیلاتی‌اش به زیر کشیده، و به یک دیکتاتور «مردمی» و «عوام‌زده» تبدیل کردند. دیکتاتوری از انواع پوپولیست‌های متداول در جهان سوم. علمای بزرگ نیز که بالاخره با موفقیت تمام توانسته بودند «عامل بحران‌زا» را از قم به تهران صادر کنند، در غیبت «امام» می‌توانستند به کتاب دعاها و بحث‌های «مدرسه‌ای‌شان» باز‌گردند. به این ترتیب بود که خمینی در جماران زندگی جدید خود را در «تبعید» ‌آغاز کرد.

هدف از بررسی این رخداد این بود که نشان دهیم «تضاد»، هم در عمل و هم در تئوری تا چه حد بین سه گروه مطروحة ملایان وجود دارد. اینان به هیچ عنوان قادر نیستند با یکدیگر همخوانی و هم‌نوائی داشته باشند. و به طور کلی برخورد این سه گروه با «اسلام»، شریعت، نقش انسان و وظائف مسلمین، و دیگر قضایای «شرعی و عرفی» تفاوتی ماهوی دارد؛ در نتیجه اجماع اینان بر سر مسائل کلی غیرقابل تحقق است. البته سیاست‌های استعماری به طبع‌اولی همیشه بر نوع «سوم» یا همان «روحانی ـ اوباش» تکیه داشته‌اند، نوعی که نهایت امر سه دهه است ملت ایران را پس از کودتای موفق 22 بهمن به نفع محافل استعماری می‌چاپد. ولی در چارچوب همین سیاست‌های استعماری نیز به هیچ عنوان نمی‌توان از نقش انحرافی دو گروه دیگر، یعنی «علمای بزرگ» و «ملایان خانگی» چشم‌ پوشید، خصوصاً در شرایطی که اجماع جهانی پیرامون سیاست‌های اعمال شده در ایران دیگر مشکل می‌تواند به صورت دوران جنگ ‌سرد از نو «بازتولید» شود.

با این وجود، پر واضح است که بحران‌سازی‌هائی که بر محور «شبه‌انتخابات» اخیر در 22 خرداد 1388 به راه افتاد، با تشدید شکاف سیاسی‌ای که بین سه گروه مطروحه وجود داشت، زمینه‌ساز ایجاد گروه چهارمی نیز شد. این گروه چهارم و «جدیدالتأسیس» در عمل مشتق از گروه لات‌ولوت‌های سنتی در میان «روحانی ـ اوباش» است، و در تبلیغات و پروپاگاند دولتی قصد اصلی‌اش خدمت به مخالفان احمدی‌نژاد و ایجاد پلکانی «شرعی» جهت سرنگونی دولت فعلی عنوان می‌شود! ولی این گروه با توسل به چند عضو سابقاً فعال در شبکة «روحانی ـ اوباش»، از قماش خاتمی، رفسنجانی، کروبی، صانعی، و ... تلاش دارد شبکة فروریختة «روحانی ـ اوباش» را بازسازی کرده، از آن آلترناتیوی برای دولت فعلی بسازد!

البته این تحرکات هدف خود را «مخالفت» با استبداد «ولایت فقیه» و جلوگیری از دخالت‌های شورای نگهبان و صیانت از «آراء مردم» و غیره معرفی می‌کند، ولی اصل مسئله به هیچ عنوان در این مطالب نهفته نیست! چرا که مخالفان فعلی دولت در طیف «روحانی ـ اوباش» و اعضای مجلس شورای اسلامی و مجمع تشخیص مصلحت، همگی پیشتر به تمامی این قوانین و تبصره‌ها رأی مثبت داده‌ و طی سالیان دراز از این «روند» حمایت همه جانبه به عمل آورده‌اند. موضع‌گیری‌های گروه جدیدالتأسیس فقط «مصرف» مردمی دارد؛ خلاصه بگوئیم، این بساط جهت خر کردن خلق‌الله به راه افتاده. دولت احمدی‌نژاد به دلیل همجواری‌های جغرافیائی با روسیه، هند و چین به سرعت و به ناچار از سیاست‌های واشنگتن فاصله می‌گیرد، و غرب جهت پر کردن خلائی که این تجزیة «استراتژیک» در منافع منطقه‌ای‌اش به وجود ‌آورده سعی دارد در شبکة «روحانی ـ اوباش» تغییراتی ایجاد کند تا از فروپاشی در منافع خود جلوگیری به عمل آورده باشد. و یکی از شق‌هائی که معمولاً دولت‌های ایالات متحد در دوران وانفسا به آن متوسل می‌شوند، حمایت ظاهری و تبلیغاتی از «دمکراسی» است.

استنباط آمریکا از شرایط اضطراری کاملاً روشن است: اگر واشنگتن با حمایت از گروه‌های متفاوت خود را حامی دمکراسی جا بزند، طبق روال معمول در فرصت مناسب خواهد توانست گروه‌های سرکوبگر جدید را سازماندهی کرده به جان دیگران بیاندازد! همان برنامه‌ای که در اوائل کودتای 22 بهمن 57 با موفقیت کامل به مورد اجرا گذاشت. نتیجة نهائی این «پروسه» نیز روشن است: تأمین چند دهه حاکمیت فاشیسم بر منطقة نفتخیز خاورمیانه، به همراه تمامی عوایدی که چنین نظام «فرخنده‌ای» برای کاخ‌سفید به همراه خواهد آورد. به همین دلیل است که ما پس از به قدرت رسیدن احمدی‌نژاد، علی خامنه‌ای را رهبر «مستأصل» خواندیم.

استیصال خامنه‌ای به این دلیل است که، به عنوان یک عضو قدیمی و فعال در گروه «روحانی ـ اوباش» موضع‌اش همچون رفسنجانی، خاتمی، کروبی و دیگر ملایان گروه سوم از طریق سیاست‌های نوین به خطر افتاده. از طرف دیگر، خامنه‌ای به دلیل اشغال جایگاه «رهبری» و فرماندهی کل قوا نمی‌تواند در برابر احمدی‌نژاد موضع‌گیری کند، چرا که کل حاکمیت به چالش کشیده خواهد شد. به همین دلیل است که طی چند سال گذشته علی خامنه‌ای در مقام «رهبر مستأصل» نقش‌آفرینی می‌فرمایند!

محافلی که هنوز چشم امید به آیندة حکومت اسلامی دوخته‌اند، جهت بیرون کشیدن کارت «خامنه‌ای» و قرار دادن آن در برابر سیاست‌های منطقه‌ای، نخست از طریق «غوغاسالاری» در سفر نخست وی به شهر قم تلاش داشتند موضع او را به عنوان «مرجع تقلید» تثبیت کنند! تلاشی که با جمع‌آوری لش‌ولوش‌های محله و فریاد «رساله! رساله!» به منصة ظهور رسید، و همانطور که دیدیم حنائی بود که رنگش نگرفت. خامنه‌ای بی‌اهمیت‌تر از آن است که بتواند به عنوان مرجع تقلید خود را هم بر شهر قم حاکم کند، و هم بر کل نظام حکومت اسلامی. دیدیم که خمینی هم نتوانست چنین کند.

پس از شکست پروسة «مرجع‌سازی»، خامنه‌ای پای در سفرهای «پنهانی» و غیررسمی گذاشت و در مورد تحلیل این سفرها اجماع کلی در میان صاحب‌نظران دیده نمی‌شود. در نتیجه، در این مرحله ما فقط استنباط شخصی خود را از این جریان ارائه می‌دهیم. این استنباط چند لایه دارد. نخست اینکه حامیان گروه «چهارم»، یا همان «روحانی ـ اصلاح‌طلب‌ها» به این نتیجه رسیده‌اند که به قدرت رساندن این حضرات حداقل در چارچوب شرایط فعلی عملاً غیرممکن است. طی سال‌های گذشته، همکاری اینان با جانیان حکومتی علنی‌تر از آن بوده که امروز بتوان نادیده‌اش گرفت. در نتیجه، نه مردم به اینان عنایتی خواهند داشت و نه سیاست‌های منطقه‌ای چشم دیدن‌شان را دارند. به همین دلیل جهت جلوگیری از انحراف هر چه وسیع‌تر قدرت سیاسی به جانب سپاه پاسداران و محافل «لات‌ولوت‌های مسلح» که در اطراف احمدی‌نژاد سنگر گرفته‌اند، این شق مورد توجه محافل حامی حکومت اسلامی قرار گرفته که «علمای بزرگ» را به هر ترتیب به درون حکومت بکشانند. پیشتر گفتیم که اینان به مسائل سیاسی و جنگ‌وجدل محفلی لطف و عنایتی ندارند، و حضور علنی‌شان در حکومت اسلامی فقط به این معنا خواهد بود که نقش روحانی در دولت از میان برود.

به عبارت ساده‌تر، با کشاندن اینان به درون حکومت، دست گروه احمدی‌نژاد جهت اعمال سیاست‌های «لائیک‌» بازتر خواهد شد و می‌تواند هم از شر لات‌ولوت‌هائی که روزگاری دوستان نزدیک‌اش بودند و امروز موی دماغ‌اش شده‌اند راحت شود، و هم دولت‌های بزرگ منطقه‌ای را از شر «تکلیف شرعی» آخوندجماعت در سیاست‌های روزمره خلاص نماید. در عمل، با پای گذاشتن «علمای بزرگ» به طیف حکومت، سیاست‌های دولت به مرحلة «غیرمذهبی» وارد خواهد شد. این گذاری است که به استنباط ما در حال اجرائی شدن است. حال چند پرسش مطرح می‌شود.

نخست اینکه «غیرمذهبی» شدن دولت احمدی‌نژاد تا کجا می‌تواند قوة مجریه را به الهامات ملت ایران نزدیک کند؟ در ثانی، آیا بحران سیاسی در حکومت اسلامی صرفاً زائیدة حضور فعال‌مایشاء محافل مذهبی است، یا دلائل دیگری هم وجود دارد؟ اگر دلائل دیگری وجود دارد، و به استنباط ما دلائل فراوان دیگری می‌توان یافت، چرخش احمدی‌نژاد به سوی محافل غیرمذهبی بجای گشودن دست دولت جهت سیاست‌گزاری‌های گسترده‌تر، فقط ساختار دولت را تضعیف خواهد کرد. در واقع، شرایط فعلی چنین می‌نمایاند که کارت «غیرمذهبی» که اینک از طرف حکومت اسلامی روی میز استراتژیک گذاشته شده، نه تنها آخرین کارت که بازنده‌ترین کارت این تشکیلات نیز خواهد بود. چرا که در زمینة امکان همکاری نیروهای غیرمذهبی با سیاست‌های جدید، و یا شیوة برخورد پس‌مانده‌های شبکة «روحانی ـ اوباش» همة کارت‌ها هنوز بازی نشده.





۹/۱۷/۱۳۸۹

مرگ‌نامه!



با مطالعة نامة سرگشاده به قلم «الف. میم» ـ این فرد مدعی تحمل شکنجة فراوان و زندان در حکومت اسلامی است ـ خطاب به زهرا رهنورد، همسر میرحسین موسوی با سئوالات بسیار مهمی روبرو می‌شویم. نخست این سئوال در ذهن مخاطب شکل خواهد گرفت که بحران «اسلام‌سالاری» را این گروه‌ها و تشکیلات، چه در درون مرزها و چه در خارج از کشور، تا کی و تا کجا می‌خواهند، هم بر کلام ما ایرانیان حاکم کنند و هم نهایت امر با عملکردشان «اسلام‌سالاری» را جایگزین «انسان‌محوری» نمایند؟ این زبان «الکن» و «خشونت‌دوست» که خود پس‌مانده‌ای است از گفتمان قرون‌وسطای اسلام‌زدة فلات بلند ایران، تا کی می‌باید بر زبان «فعالان» سیاسی کشورمان حاکم باشد؟ زبانی که با زبان خمینی هیچ تفاوتی ندارد: ‌

«[...] آنان که در این نظام فاسد و جنایتکار میدان‌های تیر از خونشان رنگین شد، آنان که چوبه‌های دار از سرشان گشت بلند، آنان که بر تخت‌های شکنجه جاودانه شدند[...]»


امروز چه بخواهیم و چه نخواهیم، به صحت این امر می‌باید اذعان داشت که در کلام «اسلام‌سالاری» حاکم بر فضای سیاسی کشور جز توجیه ‌نهائی و غائی شکنجة انسان‌ها، ستایش از سلول‌های متعفن زندان، و تحسین خشونت چیزی نخواهیم یافت. حتی اگر در این «زبان تقدس»، ‌ مبارزه با نمادهای خشونت موضوع اصلی معرفی شود، نمونة بالا بخوبی نشان می‌دهد که سخنگو برخلاف آنچه می‌نمایاند،‌ شیفتة این گفتمان است. «شیفتگی بر خشونت» یک واقعیت روانشناختی معاصر در جامعة ایران به شمار می‌رود. این شیفتگی از دیرباز با حیلت فراوان در قالب گویشی آمیخته از واژگان «‌آخوندی ـ ‌چریکی» پناه گرفته.

ولی در کمال تأسف، ما ایرانیان اگر در تحلیل معضلات امروز به موضوعی به نام «اسلام‌سالاری» می‌رسیم، مشکل واقعی ریشه در فاشیسم دارد، که از ابعادی ملموس‌‌تر و گسترده‌تر از «اسلام‌سالاری» برخوردار می‌شود. از منظر تاریخی معضل فاشیسم به تاریخ معاصر بشر باز می‌گردد، اما در ایران، این بحران به دوران نفرت‌انگیز تحمیل منافع استعمار بر ملت مرتبط ‌شده، به حکومت‌هائی که در راستای تأمین منافع استعمار از سدة پیش تاکنون فاشیسم را به یک «دادة» غیرقابل تغییر در ارتباطات سیاسی ایران تبدیل کرده‌اند. در کنف این «نگرش»، استبداد سنتی سلطنت در کشورمان با حمایت محافل استعماری، در عصری که جهانیان به کرة ماه می‌روند، برای ایرانی پدیدة منحوسی به ارمغان آورده که نه فاشیسم کلاسیک اروپائی است، و نه استبداد سنتی آسیائی! چرا که اگر مشکل به دو مورد بالا محدود می‌ماند، ملت ایران قادر بود راه‌های مناسب جهت حل‌شان بیابد.

فاشیسم کلاسیک اروپائی به دلیل استقرار در مسیر تقابل علنی با ساختارهای فرهنگی و آداب و رسوم ملت‌ها، دوران حاکمیت‌اش کوتاه‌مدت خواهد بود. از طرف دیگر، همچنانکه تجربة خیزش ملی مشروطه‌خواهان بخوبی نشان داد، استبداد سنتی سلاطین و حاکمان نیز نمی‌تواند در برابر رشد اضداد درونی، «انسان» و تأثیرات ناشی از تحولات جامعه را به طور کامل از داده‌های اجتماعی و اقتصادی در رژیم‌های سیاسی حذف کند. در نتیجه نوع کلاسیک فاشیسم همچون نمونة اروپای مرکزی زودگذر می‌شود و استبداد سنتی نیز نهایتاً راه به گشودگی فضای سیاسی خواهد برد. ولی در کمال تأسف آنچه طی یکصدسال اخیر بر ایرانیان حاکم شده معجون مفتضحی است از تلفیق فاشیسم کلاسیک با استبداد سنتی. این نوع فاشیسم، هم در تبلیغات «دولت محق»، به شیوة استالینیسم خونخوار ریشه دارد و هم از بنیادهای سنتی استبداد تاریخی ـ شیخ و شاه ـ تغذیه می‌کند. خلاصة کلام، با سهولت نمی‌توان به جان این نوع فاشیسم افتاد و مسلماً‌ ادبیاتی از قبیل آنچه «الف. میم» به کار می‌گیرد، نه تنها پایه‌های این نگرش استعماری را متزلزل نخواهد کرد، که نهایت امر باعث قوام و دوام آن می‌شود.

ولی امروز ایرانیان می‌باید به یاد داشته باشند که اگر فاشیسم ریشة تمامی بحران‌سازی‌ها، انسان‌ستیزی‌ها و انسان‌سوزی‌هاست، و اگر مقاومت در برابر فاشیسم ستایش برانگیز است، مسئلة اساسی و کلیدی به هیچ عنوان تحلیل و تجزیة «دل‌انگیز» ابعاد فساد، شقاوت و خونخواری‌ عمال فاشیسم نخواهد بود؛ مسئله اصلی را نمی‌باید فراموش کرد: یافتن مفری جهت «خروج» قاطعانه از چنبرة فاشیسم استعماری! خلاصة کلام بازگوئی پیوسته و گاه عامدانة نامردمی فاشیست‌ها کفایت نمی‌کند، و خصوصاً نمی‌باید با تکرار این فجایع، از آنچه بر انسان‌ها گذشته «تاریخچة مقدس» ساخت!‌ ساختن تاریخچة تقدس از فاشیسم فقط به معنای به ارزش گذاردن این نگرش ضدانسانی در مقطع تاریخی مشخص خواهد بود؛ و ادامة این روند برای ایرانی جز نفرت‌اندوزی ارمغانی نخواهد داشت.

اگر در اروپای غربی هیتلریسم و تشکیلات موسولینی را در برنامه‌های تلویزیونی، فیلم‌ها و مقالات و قلم‌فرسائی‌ها به باد شماتت می‌گیرند، غرب از دامان فاشیسم بیرون آمده؛ غرب زبان دمکراتیک خود را به دست آورده، و برای غربی فاشیسم فقط یک «خاطرة دور و تاریخی» است، که می‌باید جهت جلوگیری از ایجاد هر گونه شیفتگی‌ نزد توده‌ها پیوسته به بمباران «دمکراتیک» گرفته شود. این عملی است که نهایت امر در اروپای غربی در اذهان ملت‌ها ماهیت پلید و ضد انسانی فاشیسم را زنده نگه ‌می‌دارد، و راه بازگشت به آن را مسدود می‌کند.

ولی برای ایرانیان فاشیسم به هیچ عنوان «یک خاطرة تاریخی» نیست؛ فاشیسم برای ما کنونی‌ات پیدا کرده. نه تنها در دالان‌های مرگ‌زدة حکومت ملائی در تهران و کرج و بوشهر و چاه‌بهار، یا بر روی شبکه‌های رسانه‌ای «جمکران» و هم‌یاران اجنبی‌اش، که در میان جماعت مهاجران ایرانی در قلب اروپا و آمریکا، واژگان «تقدس‌پرور» فاشیسم، و رفتار موهن «ضدانسانی‌ای» که از فئودالیسم پوسیدة قجر و زندیه و افشاریه برای‌مان به یادگار مانده حاکمان اصلی‌اند. ما ایرانیان جهت خروج از این چنبرة نفرت و وانهادگی می‌باید نخست واژگان فاشیست‌ها را منزوی کنیم، ایرانی نیازمند «واژگان» دمکراتیک است. در نتیجه، جهت به زنجیر کشیدن عفریت خونخوار فاشیسم می‌باید نخست زبان «دمکراتیک» خود را از پایه و اساس بسازیم.

کدام گروه و تشکیلات سیاسی در این زمینه از خود تلاشی، هر چند کوچک و ناچیز به خرج داده؟ از طریق بازگوئی ناشیانة خشونت‌های‌ فاشیسم، آنهم با بهره‌گیری از «زبان» فاشیست‌ها، این خطر همواره وجود خواهد داشت که فاشیسم «پیشینه‌ساز» شود. این خطر هست که در مقطعی از زمان و مکان فاشیسم را به عنوان یک «شیوة حکومت» نهادینه کنیم، و به زبان ساده‌تر، چه در کلام و چه در کردار نه تنها راه بر بازگشت‌اش نبندیم، که کار‌ساز بازگشت دوبارة آن شویم. این «خط بحران‌سازی» است که بسیاری از قلم‌زنان و تحلیل‌گران وطنی، با به کارگیری واژگان «چریکی ـ آخوندی» مرتباً به آن دامن می‌زنند، و بیم آن می‌رود که این «گفتمان» بار دیگر دیگ طمع استعمار را به جوش آورده، و با حمایت محافل فاشیست‌پرور جهانی زمینه‌ساز تحمیل فاشیسم نوینی بر کشورمان شود.

در این راستا می‌باید اذعان کنیم که در نامة سرگشادة «الف. میم» که خطاب به همسر جلاد «ولی‌فقیه» نگاشته شده، واژگان «چریکی ـ آخوندی» بیداد می‌کند؛ مخاطب به معنای واقعی کلمه مستأصل می‌‌شود. واژگان «تقدس پرور» نویسنده همچون شلاق‌ ذهن انسان را می‌خراشد و نگاه او را به ابهام می‌آلاید: ظلم، ستم، گناه، بی‌گناه، فریب، حقیقت، نماز، روزه، رکوع، سجود، دختر باکره، حق، ... تو گوئی در هزارة سوم میلادی، یک «فعال» سیاسی ایرانی در قلب اروپای غربی، مفاتیح‌الجنان شیخ‌عباس قمی گوربه‌گور شده را می‌خواند! تا کی بگوئیم، آنان که با بهره‌گیری از زبان الکن آخوندی «مخالف‌نامه» می‌نویسند به جنگ آخوند نمی‌روند؛ آب به آسیاب آخوند می‌ریزند! با نگارش چنین «مخالف‌نامه‌هائی»‌ زبان این موجودات ماقبل تاریخ را به امروزة ایرانی می‌کشانند، و نهایت امر بر کاربرد واژگان‌شان و بردارهای «ارزش‌های» آخوندی توجیه‌نامه می‌نویسند. خلاصة کلام در زبان این «مخالف‌خوان‌ها» از زندگی سخنی نیست. اینان همچون آخوند زندگی را در کنار حسین و علی و اصغر و اسرا و شهدا می‌جویند! همان‌ها که به اعتبار اظهارات شخص نویسنده زندگی امروز او را نیز با اعمال‌ دیروزشان رقم زده‌اند، و روشن است که منطقاً جای‌ «شهید» از هر قماش و هر «سنگر» باید در گورستان باشد! اینجاست که در هر گذر «الف. میم»، جهت به ارزش گذاشتن «پندار تقدس‌باور» آخوند، مخاطب را به زور دگنگ «تقدس» و نیش‌چاقوی باورهای عوام‌الناس به گورستان شهدا حوالت می‌کند؛ و بعضی‌ها به «این» می‌گویند مبارزة سیاسی:

«نمی‌توانم سکوت کنم چرا که نفس کشیدنم را مدیون عزیزانم هستم. آن‌هایی که با پافشاری بر ارزش‌هایشان رقص بر بالای دار را بر زبونی و ذلت ترجیح دادند.»


این سئوال مطرح می‌شود که با تکیه بر واژگانی اینچنین ره‌گم کرده و «واژگونه»، آیا می‌توان امید داشت که روزگاری از چنبرة «مرگ‌پرستی» خارج شویم؟ ما در این بحث نمی‌خواهیم پای به روند «ارزش‌گذاری» بگذاریم؛ روندی که توسط جانیان استعمار در جامعة ایران ایجاد شده. تأثیرات سوء رفتار ضد انسانی این جانیان مسلماً تا دهه‌ها با خاطرة ایرانیان در «کشاکشی» خودآگاهانه و ناخودآگاهانه همراه خواهد بود، ولی سئوال اینجاست که بازگفتن این «روابط» چگونه می‌تواند آیندة بهتر و انسانی‌تری برای ما ترسیم کند:

«مثل برگ خزان ریختند اما هیچ یک لب از لب نگشودند. در کدام یک از حماسه‌های تاریخی چنین صحنه‌ی پرشکوهی را می‌توان سراغ گرفت؟»

باید نخست پرسید، کدام حماسه «تاریخی» بوده که این یک باشد؟! نکند قرار است باز هم به ارزش‌های انسان‌ستیز حماسه‌ها بازگردیم؟! اگر معیار «شکوه تاریخی» کشورمان را در چنین مقطع مبهمی، یعنی ارزش‌های حماسی پایه‌ریزی کنیم، با قاریان مراسم سینه‌زنی، زنجیرزنی و زن‌ستیزان بازار و حوزه چه تفاوتی داریم؟ هیچ! نهایت امر خود به میدان‌دار همان‌هائی تبدیل می‌شویم که این رفتار ضدانسانی را «حکم الهی» و تقدس‌تام و تمام معرفی ‌کرده‌اند. فراموش نکنیم که آن‌ها هم به نام ارزش‌های حماسی‌شان جنایت می‌کنند. در نامة «الف. میم» سخنی از قانون و حقوق قانونی انسان‌ها نیست؛ از قانونگذار و بنیادهای قانونگذاری نیز چیزی نمی‌شنویم. یادآور شویم که ایشان حکایت امام‌حسین را به زبان «رمان» به رشتة تحریر در نیاورده‌اند، که برخی ادعا کنند در «عهد و زمانة» دیگری سیر می‌فرمایند. اگر هم بعضی‌ها بگویند این مفاهیم با شرایط آنروز «بیگانه» بوده، و به همین دلیل است که آن‌ها را نمی‌شنویم، جواب ما روشن است: اشتباه شما همینجاست؛ این نامه «دیروز» نوشته نشده، کنونی‌ات دارد. و اگر مفاهیم بالا را در آن نمی‌یابیم فقط به این دلیل است که هنوز در ذهن و زبان نویسندة این نامه جائی‌ برای آن‌ها باز نشده. هنوز نیز واژگان «آخوندی ـ چریکی» از قماش «مردم»، حق، حقیقت، دختر باکره، و ... بجای «قانون‌مداری»، حمایت از مفاد اعلامیة جهانی حقوق بشر، تشکیل حکومت مسئول و مشروط نشسته. چنین قلمی نمی‌تواند ادعای حمایت از «دمکراسی» و حکومت قانونی داشته باشد؛ دستی که این قلم را بر کاغذ می‌چرخاند، با مفاهیم اساسی دمکراسی سیاسی بیگانه است.

در ادامة این مطلب به دلیل آنکه بالاتر از مفاهیم «فاشیسم» و «سنت» در تحلیل‌ خود استفاده کرده‌ایم، بهتر است توضیحاتی نیز پیرامون همین مفاهیم در جامعة معاصر ایران ارائه دهیم. نخست نگاهی به «سنت» بیاندازیم. از نظر تاریخی، و با تکیه بر تحقیقاتی که در کمال تأسف با تأخیر بسیار زیاد در اختیار مشتاقان قرار گرفت ـ این تأخیر شاید «توجیه» لازم نیز داشته باشد ـ ایران فاقد ساختار ویژه‌ای جهت «آخوند» و مرجعیت مذهبی بوده. این مرجعیت به شیوه‌ای «پنهان» و یا آشکارا طی سده‌ها توسط شخص شاه، خان و یا خان‌خانان اعمال می‌شد. پدیدة «آخوند» به صورتی که امروزه با آن در جامعه برخورد می‌کنیم، نتیجة مستقیم تجمع اوباش و «لنگی‌ها» و «لختی‌ها» در اطراف کاخ «سلطان مستبد» بود.

اینان در اواسط دورة قاجار به دلائل بسیار زیاد که در این مقطع به آن نمی‌پردازیم، بر شمارشان در اطراف کاخ استبداد افزوده شد. از میان همین لنگی‌ها و لختی‌ها گروه‌هائی با بستن دستار بر سرشان، خود را از دیگران «متمایز» می‌کردند، و چه بسا که از طریق ساخت‌وپاخت با جمع اراذل و لات‌ولوت‌ها به قدرت‌های تعیین‌کننده‌ای نیز دست می‌یافتند، قدرت‌هائی که گاه جهت تأمین منافع «استبداد سلطنتی» مورد استفادة دربار نیز قرار می‌گرفت. اینجاست ریشة «آخوند» در تاریخ تحولات اجتماعی ایران.

اینان به تدریج و درگذر د‌هه‌ها، «سنت» استبداد سیاسی را از سلطان مستبد به ارث بردند، و توجیه استبداد مدنی و اجتماعی را در پناه زبان تقدس‌پرور «تشییع» فراگرفتند. به همین دلیل است که حسین و شیوة مرگ ذلت‌بار حسین و اهالی خیمة او اینچنین به دهان اینان و مخالف‌نمایان‌شان «مزه» کرده. ولی در دوران «جنگ‌سرد» و عصر فضا مشکل می‌توانستند از رخدادهای اسطوره‌ای و حماسی کج‌ومعوج اسلام در فلان صحرا و بهمان کوهستان برای انسان‌ها الگوسازی کنند. اینجا بود که برای جبران کمبودها، استالینیسم نیز به یاری اینان شتافت.

استالینیسم چه می‌گوید؟ خارج از تمامی توجهیات «ایدئولوژیک» و پیچیده‌ای که ساختار غول‌آسای «بولتن‌نویسی» امپراتوری کارگری در قالب هزاران دفتر و کتاب و دفترچه برای‌مان به سوغات آورده، استالینیسم چنین تفهیم می‌کند که یک دستگاه قدرتمند و تمامیت‌خواه دولتی، زمانی که تحت رهبری «مناسب» و «مطلوب» قرار ‌گیرد، محق خواهد بود که در برابر خود هر مخالفتی را سرکوب کند، چرا که این دستگاه تحت رهبری «ازمابهتران»، ملت‌ها را نهایتاً به افق‌های دست‌نایافتنی و پیشرفت و تمدن و رستگاری چشم‌گیر رهنمون خواهد شد؛ توضیح بیشتری لازم نداریم، این همان فاشیسم است. این همان عارضه‌ای است که امثال آدولف هیتلر، موسولینی، رضامیرپنج و آریامهر سالیان دراز بر طبل آن کوبیده‌اند؛ و در این میان بهتر است از خمینی دجال نیز غافل نشویم. یادمان نرفته که این «نظریة» خردرچمن در صدر کودتای 22 بهمن 57 تا چه حد دوستدار و فدائی و مجاهد در اطراف خود گردآورده بود.

نسخه‌برداری آخوند از استالینیسم به این نتیجة چشم‌گیر منتهی شد که آخوندها وعدة پوچ و سرخرمن «جهان بهتر» را از این دنیا حذف کرده به آن دنیا منتقل کردند! به عبارت ساده‌تر، اگر می‌خواهید «رستگار» شوید، باید بمیرید! خلاصة کلام، شیادی آخوند قوزی شد بالای قوز شیادی استالینیسم. و امروز با توسل به هزاران ترفند، مغلطة منحوس «آخوندی ـ چریکی» خود را تبدیل به زبان گویای رساله‌ها، مقالات، رادیوها، تلویزیون‌ها و سایت‌ها، حتی خبرگزاری‌های «ویژة» مسلمین کرده!

بررسی اجمالی نامة «الف. میم» نشان داد، که این مغلطه در مغز استخوان توده‌ها نفوذ کرده، ولی در پس این «روند» به اصطلاح «فرهنگی» و در واقع «فرهنگ‌ستیز» می‌باید منافع محافل جهانی را بجوئیم؛ منافعی که سر به صدها میلیارد دلار در سال می‌زند. ذهن تمامی فعالان سیاسی می‌باید به صورت ملموس و مسئولانه سئوالاتی حیاتی را از نو مورد حلاجی قرار دهد. سئوالاتی از قبیل اینکه آیا «دولت مطلوب» حق خواهد داشت حقوق انسان‌ها را جهت دستیابی به اهداف والا به زیر پای بگذارد؟ آیا احدی می‌تواند به خود اجازه دهد که زندگی امروز انسان‌ها را به فرداها، و یا حتی به روز قیامت واگذار کند؟ و نهایت امر این سئوال که، استفادة مزورانه از واژگان «آخوندی ـ چریکی» اگر در رسانه‌های حکومت اسلامی دلائل ویژه‌ای از آن خود دارد، توسل به این واژگان استعماری در مقالات و مطالبی که توسط «مخالفان» اروپانشین این حکومت به رشتة تحریر در می‌آید، چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟