۸/۲۹/۱۳۹۵

ترامپیسم!




پس از پیروزی جنجالی دونالد ترامپ در انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا شاهد تحولات تند و غیرمنتظره‌‌ای در آسیای جنوب غربی و اوکراین بودیم.   سفر شتابزدة رجب اردوغان،  رئیس‌جمهور پوست‌عوض کردة اخوان‌المسلمین به پاکستان،‌   و در پی آن اجباری شدن اخذ ویزای ورود به افغانستان برای «قبائل مرزنشین» پاکستان،   یکی از همین تحولات به شمار می‌رود.   در کنار این رخداد،   ورود «غیرقانونی» لشکر زائران جمکرانی‌ به عراق نیز در رسانه‌ها مطرح شد،   و مقامات عراق حداقل به صورت رسانه‌ای اعلام داشتند که،  «مرز مهران به روی زائران ایرانی بسته شده!»   و در پی تعطیلی ماشین جهنمی «حاجی‌سازی» جمکرانی‌ها،   مسلماً در یک برخورد سیاسی منسجم،  اگر راه «کربلائی‌سازی» ملایان نیز تا حدودی مسدود شود،  فی‌نفسه خبر خوبی خواهد بود.  خلاصه،   اگر به روند جلوگیری از نقل‌وانتقالات ظاهراً زیارتی و مسافرتی،  و در واقع نظامی و امنیتی در منطقه با دقت بیشتری نگاه کنیم،  ‌ و همزمان گرفتار آمدن پوروشنکو،  رئیس‌جمهور «منتخب» و میدانی اوکراین و بازجوئی چندین ساعتة وی توسط دادستان کل اینکشور را نیز قرار دهیم،   به صراحت می‌بینیم که موارد اختلاف‌برانگیز بین مسکو و واشنگتن چگونه در شرف حل شدن است.   

البته جهت روشن‌تر شدن محتوای سیاسی و استراتژیک این «خبرها» می‌باید تا حدودی دقت نظر به خرج داد.  و این برخورد ایجاب می‌کند که در گام نخست نیم نگاهی به برنامه‌های «ادعائی» دونالد ترامپ،  رئیس‌جمهور منتخب ایالات متحد بیاندازیم.   پس اول برویم به سراغ واشنگتن!

دیدار ترامپ از کاخ‌سفید،   آنهم فقط 24 ساعت پس از اعلام پیروزی وی در انتخابات به این گمانه بیش‌ازپیش دامن زد که ترامپ،  نه یک رئیس‌جمهور با برنامه‌هائی از پیش تنظیم شده که «ظرفی» است تهی و درجستجوی «مظروف!»   منطقاً هیچ دلیلی نداشت که ترامپ،   پس از آنکه تحت عنوان «نمایندة واقعی» افکار عمومی آمریکائی‌ها به مقام ریاست‌جمهوری دست می‌یابد،  در اولین گام سیاسی عمده‌اش شتابزده به ملاقات فردی بشتابد که همین افکارعمومی برخوردهای سیاسی و تشکیلاتی‌اش را به شدت و در اکثریتی غیرقابل تردید محکوم کرده بود!  ولی چنین عمل غیرمنتظره‌ای نشان داد که ایالات‌متحد پای در یک دوران وانفسا گذارده،   و اینکه هیئت‌حاکمه در این مقطع به همان میزان دچار بلاتکلیفی شده و در بی‌برنامگی‌ دست‌وپا می‌زندکه افکارعمومی و ملت.   در عمل،   حتی اگر انتخابات ایالات‌متحد را «واقعی»،   و ترامپ را نیز نمایندة «برگزیدة» ملت بدانیم،   می‌باید قبول کرد که آمریکائی‌ها با «انتخاب» وی فقط تلاش کرده بودند پای از (استابلیشمنت)،  یا همان «بنیادهای فرامانروای» سیاسی این‌کشور بیرون بگذارند.   تلاشی که به دلیل ملاقات هول‌هولکی ترامپ با باراک‌اوباما در کاخ‌سفید،   آنهم در شرایطی که هنوز این اوباماست که «دستور» می‌دهد،‌  پای در ‌آینده‌ای مبهم گذارده.   در عمل،  همچون دیگر میعادها این «ملت» و خوش‌باوری‌های اوست که بازندة دنیای سیاست شده.

با این وجود،  هر چند طرفدار بی‌چون‌وچرای آزادی‌بیان هستیم،  ‌ «دمکراسی» را بیشتر در مقام یک محصول واقعی و ملموس در زمینة خلق آزادانة آثار ادبی،  هنری،  علمی،  صنعتی و تجاری می‌دانیم و به استنباط ما،  ‌ صحنه‌گردانی‌هائی از قماش آراءعمومی و انتخابات آنقدرها کاری با «دمکراسی» ندارد؛   به این صحنه‌آرائی‌ها هم معتقد نیستیم.   به عبارت دیگر،  از جمله همان بدبینانی به شمار می‌رویم که می‌گویند،  «اگر حاکمان به ملت اجازة انتخاب می‌دهند فقط به این معناست که هیچ تغییر قابل‌عرضی پیش نخواهد آمد!»‌   چرا که،  در غیراینصورت،  صاحبان منافع جهت حفظ خود و مزایای غیرمشروع‌شان با توپ و تفنگ و پلیس و ارتش به جان خلق‌الله خواهند اوفتاد.  در چارچوب همین نگرش،   «انتخاب» ترامپ از منظر ما آنقدرها کاری با «انتقامجوئی» ملت از «بنیادهای فرمانروا» ندارد،   تلاشی است از سوی هیئت‌حاکمه جهت «بهینه» کردن روابط داخلی و خارجی‌اش.   چرا که،   ایالات‌متحد  ظاهراً از منظر هیئت‌حاکمه‌اش،‌  مجموعة وسیعی از ابزارهای سیاسی،  اجتماعی،  نظامی،   تبلیغاتی و ... را از دست داده،   و می‌باید جهت بازگرداندن آب رفته به جوی دست به یک بازبینی عمیق بزند.   

و روشن است،‌   زمانیکه سخن از بازبینی به میان آید،   به این معناست که جقه‌هائی می‌باید سر تاج‌داران را رها کند؛   گروهی از منافع خود دست‌ بشویند،   و همچون دیگر میعادها،  گروه دیگری از راه برسد تا نهایت امر تحت عنوان حفظ منافع این گروه و آن گروه،   و حتی پادرمیانی «ملیون و ملت»،   منافع خود و قشرهای الهام‌بخش‌اش را‌ بهینه نماید.   این است داستان ظرف خالی‌ای به نام ترامپ،   و مظروفی که هنوز چند و چون‌اش روشن نشده.   به همین دلیل بلافاصله پس از پیروزی ترامپ،   بساط «معذرت‌خواهی» در اینسوی و آنسوی جهان به راه اوفتاده،   و گروه‌گروه آنان که چشم دیدن ترامپ را نداشته و ندارند،   از قماش نخست‌وزیران ژاپن و انگلستان،   در جرگة نخستین «معاشران» و چاکران دربار دونالد ترامپ چهارپایه‌ای برای خود می‌جویند!

پیش از انتخابات اخیر آمریکا،   به صراحت گفته بودیم که جناح حامی ترامپ در صورت دست‌یابی به کاخ‌سفید سعی خواهد داشت تا در ارتباطات بین‌المللی،  ‌ اروپائیان را دور زده،  مستقیماً با قدرت‌های جهانی ـ  روسیه،  چین و هند ـ  پای به مذاکرات بلاواسطه بگذارد.   به عبارت ساده‌تر،   برخلاف آنچه چپ‌نمایان القاء می‌کنند،   هدف ترامپ آنقدرها بازگشت به مراودات متقابل مسکو و واشنگتن در دوران «جنگ‌ سرد» نیست.   اتحاد شوروی کتابی است که در دیپلماسی جهانی به پایان خود رسیده،   حکایت امروز بیشتر مربوط می‌شود به نقش فدراسیون روسیه.   نقشی که شامل  بازنگری ارتباطات مسکو با قدرت‌هائی می‌شود که پس از پایان جنگ اول به طرق مختلف برندة اصلی این جنگ،  یعنی روسیة تزاری را حذف کرده،  سهم شیر را سگ‌خور کرده بودند.   و پر واضح است که با بررسی تاریخ معاصر خواهیم دید که مهم‌ترین این «قدرت‌ها» همان انگلستان بود.  و باز هم این انگلستان بود که پس از جنگ دوم،  اینبار پای یانکی‌ها را به مستعمرات‌اش باز کرد و بساط جنگ‌سرد به راه انداخت.  به همین دلیل نیز به استنباط ما،   پس از تحلیف ترامپ،  نام حاکمیت بریتانیا و دول وابسته به آن،   یعنی دولت‌های اسکاندیناو،   آلمان،  فرانسه و هلند را در میان نخستین قربانیان سیاست‌های نوین جهانی خواهیم دید.   

و دقیقاً در همین راستاست که سدسازی‌ها،   یا حداقل «ادعای» برقراری چنین سدهائی در برابر سیل سیاهی‌لشکر «زیارت‌پیشگان» مفهوم استراتژیک پیدا می‌کند.   به گواهی تاریخ،   بریتانیا در به راه انداختن غائله‌های دینی ـ  چه شیعی و سنی،   و چه بودائی و برهمائی ـ  از سابقة چشم‌گیری برخوردار است.   به طور مثال،   شبکة شیخ‌پروری نجف و کربلا،   که نخست تحت نظارت ترک‌های عثمانی به دلیل چشم‌وهم‌چشمی‌ مذهبی با صفویه در عراق امروز به راه اوفتاده بود،   دهه‌ها پیش از فروپاشی عثمانیان،   به دلیل ضعف خلفای ترک،    عملاً توسط‌ بریتانیا اداره می‌شد.  باز هم تاریخ شهادت می‌دهد که این شبکه به سکوئی تبدیل شد تا با دخالت در امور داخلی ایران،   حلال مشکلات لندن شود.   و با تکیه بر همین «سکو» و «فتاوی» صادره از آن بود که انگلستان،   سال‌ها پیش از جنگ اول،   انقلاب اکتبر و انقلاب مشروطه،  روسیة تزاری را در خاک ایران از طرق مختلف «تحت نظارت» قرار داده بود،   و از ارتباطات ملت ایران با همسایة شمالی جلوگیری به عمل می‌آورد.   نمونه‌های تاریخی فراوان است،   و با مراجعه به کتب معتبر،   علیرغم بزک رخدادها با «تعارفات دینی» و جفنگ‌بافی پیرامون «استقلال» فرضی روحانیت شیعه ـ  این شیوه در حکومت جمکران بسیار رایج شده  ـ  نقش ایران‌ستیز روحانیت شیعه در نجف و کربلا،   خصوصاً طی دوران انقلاب مشروطه،   و تبدیل آن به حکومت مشروعه و قرار دادن ملا در مرکزیت بینش سیاسی‌اش،‌   بیش از آن علنی است که احدی بتواند آن را به زیر سئوال برد.          

امروز پس از گذشت یکصدسال از آن دوران،   دولت‌های ایران،  افغانستان،  عراق،  پاکستان و حتی سوریه در شرایطی قرار گرفته‌اند که عملاً قادر به اعمال هیچگونه نظارتی بر سیل جمعیتی نیستند که تحت عناوین مختلف از فراسوی مرزها به سرزمین‌شان نفوذ می‌کند.   جمعیت‌هائی غالباً مسلح و برخوردار از حمایت‌های گستردة مالی محلی و منطقه‌ای که تحت پوشش‌های متفاوت از قبیل زیارت،   حفاظت از اماکن مقدسه،   دیدار با نزدیکان،  ملاقات با مقامات مذهبی،  پناهندگی سیاسی،   طرفداری از دولت اسلامی،   و ... و اخیراً «مبارزه با داعش» عملاً مرزهای به رسمیت شناخته شدة کشورها را به زیر پای گذارده،   بدون قبول هیچگونه مسئولیتی از سوی دول‌ منطقه عملاً مجری سیاست‌های انگلستان در خاورمیانه و آسیای مرکزی شده‌اند‌.        

اشتباهی در کار نیست!   حرکت این جمعیت در منطقه «برداری» است قطعی و غیرقابل تردید از سیاست‌های استعماری لندن.   سال گذشته،  زمانیکه از جابجائی شیعی‌مسلکان،  که به بهانة مراسم حج و حج‌عمره به درون مرزهای عربستان سعودی نفوذ می‌کردند،   جلوگیری به عمل آمد،   در عمل شاهد نخستین گام در قطع این رابطة استعماری بودیم.  ولی اگر نیک بنگریم،‌   در قلب همین «حرکت جمعیت» است که،   آدمکشان چچنی سر از مرزهای جنوبی ترکیه و خاک سوریه در می‌آورند؛   شیعیان لبنان در نجف و کربلا بمب‌گزاران را سازماندهی می‌کنند؛  ملایان جمکران در عراق غائله به راه می‌اندازند؛   طالبان افغانستان با دلارهای عربستان،   لشکر طیبة پاکستان را به جنگ با مخالفان اسلامگرائی در کابل فرامی‌خوانند؛‌  و ... و نهایت امر سروکلة رهبر اسلامگرایان تاجیک نیز در بیت‌ رهبر حکومت اسلامی جمکران پیدا می‌شود!         

همانطور که گفتیم،  تلاش‌هائی طی چند ماه گذشته جهت جلوگیری از ادامة این حرکت مخرب جمعیت،  با بهتر بگوئیم،  انتقال شبه‌نظامیان اخلالگر «سیاسی ـ مذهبی» آغاز شده.   و نهایت امر شاهد اعلام «رسمی» دولت‌ها مبنی بر جلو‌گیری از ادامة آن نیز هستیم.  به استنباط ما،   تحولاتی از قبیل همین رخدادهاست که نهایت امر می‌باید «ظرف خالی» ترامپیسم را در کاخ‌سفید محتوی بخشد.  و مسلماً در ادامة این روند شاهد تلاش‌های نوین واشنگتن جهت نزدیکی به مسکو نیز خواهیم بود،   چرا که نخستین سیاستی که عصبیت شدید در مسکو به وجود آورد،   حمایت آتلانتیست‌ها از همین تحرکات جمعیت در مرزهای جنوبی اتحادشوروی سابق بود.   و اینک که آتلانتیسم مواضع نوینی را به نفع روسیه روی میز گذارده،  جای تعجب نخواهد بود که ترامپیسم تلاش کند در ازای این امتیازات،   پاداشی نیز در ایران،   عراق و سوریه بگیرد.  ولی در همینجا بگوئیم،  تلاش‌های مشابهی نیز از سوی کانال‌های نزدیک به بریتانیا،   طی چند ماه گذشته در رسانه‌ها ظهور کرده،   هر چند آنقدرها شانس پیروزی نخواهد داشت.

به طور مثال،  می‌بینیم که امثال جان بولتون،   از سیاست‌پیشگان یانکی که ظاهراً مواضع بسیار «تندی» نیز بر علیه حکومت جمکران اتخاذ می‌کند،   و با اینهمه در چارچوب حمایت از اسلامگرائی،  از نشست و برخاست و هم‌سازی و هم‌رازی با دیگر ملاصفتان و نئوشیعیان از قماش مجاهدین خلق نیز رویگردان نیست،   پس از پیروزی ترامپ سر از لانه به درآورده،  به قولی «قاف،  قاف» را می‌گوید.   بولتون خواستار عکس‌العمل تند بر علیه حکومت جمکران ‌و «تغییر»آن شده!   پیش از اعلام مواضع ایشان نیز شبکة اوباش‌پروری جمکران در روزی که به نام کورش هخامنشی به ثبت رسیده،  گروهی را به پاسارگاد فرستاد تا فریاد «ایران وطن ماست،  کورش پدر ماست» سر دهند!  حرکتی که از سوی رضاپهلوی «لائیک و دمکراتیک» ارزیابی شده و ... و ایشان پس از نامه‌نگاری به ترامپ،  طی مصاحبه با بی‌بی‌سی،   در واقع مواضع لندن جهت تغییر رژیم در ایران،   از حزب‌الله به شاه‌الله را «توصیه» فرموده‌اند.   ولی بی‌تعارف بگوئیم،  این تحرکات بی‌معناست.   تغییرات سیاسی در ایران به مراتب از مرحلة جابجائی صرف رژیم،   و یا تبدیل رژیم ملائی به آریامهری عمیق‌تر است.   و آن‌ها که دل به این اراجیف بسته‌اند،   اگر با حسن‌نیت و تعمق بیشتری به تحولات بنگرند،  در می‌یابند که بازیگران «سنتی» سیاست استعماری ـ  شیخ‌وشاه ـ  نمی‌توانند در این میدان عرض اندام کنند.     

در همین چارچوب است که به استنباط ما،   ترامپیسم طی چند سال آینده در مقاطع مختلف،   هم از تغییرات در ایران دفاع خواهد کرد و هم تلاش می‌کند تا اهداف استعمار کهن را به هر ترتیب که شده به میانة میدان سیاست بیاندازد.   به عبارت بهتر،   با یک دست فدراسیون روسیه را جلو خواهد کشید،   و با دست دیگر به عقب می‌‌راند.   ولی طی این دوره چندین مسئلة حساس استراتژیک در دریای خزر،   دریای سرخ،  خلیج‌فارس و ... نیز می‌باید بین روسیه و آمریکا حل‌وفصل شود.   حال باید دید بازنگری در سیاست‌های پساجنگ اول اگر به عقب‌راندن غیرقابل تردید انگلستان می‌انجامد،   آمریکا را نیز به دامان سیاست‌های پیش از پایان جنگ دوم،  یا همان انزوای سیاسی در خاورمیانه می‌کشاند یا خیر.  ولی می‌باید صبر کرد چرا که،   طی چند ماه آینده بردارهائی که نشاندهندة حرکت‌های نوین در مسیر سیاست‌گزاری‌های کاخ‌سفید است مسلماً قابل رویت خواهد شد.     











  

  


 

۸/۲۴/۱۳۹۵

زیارتنامة پسامدرن!




سرانجام فرصتی دست داد تا نیم‌نگاهی به کتاب «تجدد بومی و بازاندیشی تاریخ»،  به قلم محمد توکلی طرقی بیاندازم.    البته در یک وبلاگ به هیچ عنوان نمی‌توان مدعی بررسی جزئیات یک «کتاب»‌ شد؛   اینکار فرصت و امکاناتی می‌طلبد که در وسع یک وبلاگ نیست.   با این وجود،  از آنجا که پس از غائلة روح‌الله خمینی و کودتای 22 بهمن 57،   فیلسوف‌نمائی از طریق دست‌مالی ایده‌های پسامدرن توسط قلم‌زنان حکومت اسلامی،‌  و نهایت امر تلاش اینان جهت تحریف پسامدرنیسم و تبدیل آن به نگرشی «خانگی» مد روز شده،   بد نیست به ابعاد پسامدرن،   یا بهتر بگوئیم «گنگ‌گوئی» در اثر فوق نیم نگاهی بیاندازیم.  در این چارچوب نخست به سراغ «ساختار» و صورتبندی این کتاب می‌رویم،    سپس محتوا را در حد بررسی محورهای اصلی نیز می‌شکافیم.   ولی نخست لازم است،‌   هر چند به صورت شتابزده چند کلام از پسامدرنیست‌ها بگوئیم. 

این نحله از فلسفی‌بافان ریشه در ساختارگرائی «پیشنهادی» کلود لوی استراوس دارند.  و نیازی نیست که بگوئیم،   ساختارگرائی در تضاد با آنچه «اومانیسم» معرفی می‌شود،  نگرشی است که فراسوی انسان را می‌نگرد و این نگرش «فراانسانی» را می‌توان در تمامی آثار لوی استراوس مشاهده کرد.  در این آثار اگر چه «جامعه،  صورتبندی‌های ریاضی،  تحلیل‌های تاریخی و ...» فراوان یافت می‌شود،   از «انسان» در مقام فردیت مستقل هیچ سخنی به میان نمی‌آید.    پسامدرن‌ها پس از دستکاری‌‌های «لازم» در نظریات استراوس،   با تکیه بر مفاهیمی که به نوبة خود از فلسفة هایدگر به عاریت گرفتند،   کارشان را با هذیانات «ژاک دریدا»،  فیلسوف پسامدرن فرانسوی و پدیدة «علمی ـ  ادعائی» وی یعنی «متن فروپاشانی» به میدان نقد ادبی هم کشاندند.   در اینکه «نگرش» پسامدرن‌ اصولاً ارزش بررسی جدی و اصولی دارد یا خیر،  مسلماً جای بحث فراوان است،   ولی این اصل را نمی‌باید فراموش کرد که فلسفه‌بافی از منظر پسامدرن از غوطه‌ خوردن در سیالة‌ «ترادف کلی» و «نفی اضداد»،‌  یعنی مخدوش کردن مرز مفاهیم متضاد ـ  شیوة شناخته شدة‌پروپاگاند فاشیسم ـ  فراتر نمی‌رود.   به طور مثال،  از طریق غوطه‌وری در غرقاب همین «سیاله» است که پسامدرنی به نام «میشل فوکو» امکان می‌یابد از قلب زندگی در پاریس،  در چارچوبی فلسفی‌نما،   هوادار غوغای ضدبشری «انقلاب اسلامی» و حاکمیت ملایان بر ملت ایران شود!    خلاصه بگوئیم پوچ‌بافی در پسامدرنیسم «کارت ویزیت» به شمار می‌رود.   به طور مثال،   ژاک دریدا،  چند ماه پیش از مرگ،   در پاسخ به اینکه،  متن‌ فروپاشانی اصولاً چیست توضیح داده بود،   «به شدت مشغول‌ام؛  کار می‌کنم تا ببینیم چیست؟!»

ولی از آنجا که پسامدرن‌ها و فلسفه‌بافان پسامدرن انسان را «دور» می‌زنند،   و فردیت‌ها را عملاً به زیر پای می‌گذارند،‌  از آغاز غائلة 22 بهمن 57 اینان بسیار مورد پسند ملایان و نوچه‌های‌شان قرار گرفته‌اند.   با این وجود،  یک اصل کلی را در اینجا نمی‌توان انکار کرد،  و آن اینکه پسامدرنیسم در جامعة صنعتی اروپا نظریه‌ای است که پس از «مدرنیته» مطرح شده،‌ ولی همین پسامدرنیسم در کشوری همچون ایران که مدرنیته و انسان‌محوری را هرگز تجربه نکرده،   نحله‌ای است در خدمت فلسفة اسکولاستیک حوزوی و دنبالیچه‌ای است بر پیکرة ارسطوگرائی کلیسای غرب.  خلاصه بگوئیم،  پسامدرنیسم «فرنگی» با نوع «وطنی» آن که ملایان و جوجه‌های‌شان باب کرده‌اند از زمین تا آسمان تفاوت دارد.   تفاوت‌هائی که در حال حاضر امکان بررسی‌شان را نداریم.   حال که شمه‌ای از پسامدرن گفتیم،   نگاهی بیاندازیم به «ساختار» کتاب مورد بحث.     
در کمال تأسف این کتاب نیز همچون بسیاری «آثار» قلمی شده در حکومت اسلامی فاقد «ساختار» است.   به عبارت دیگر،  نویسنده بجای آنکه رشتة کلامی از آن خود داشته باشد،  و این رشته را از طریق فن‌نگارش،  تجزیه و تحلیل فلسفی،  ارائة استدلالات تاریخی و حتی‌الامکان گسترش یک بافت منطقی به پیش راند،  رشتة کلام را با سهولت،  اگر نگوئیم با ساده‌انگاری مرتباً به دست دیگران می‌سپارد.  جهت روشن شدن آنچه ما «نبود ساختار» در این کتاب عنوان می‌کنیم،   به طور مثال به سراغ فصل نخست می‌رویم که همچون فصل نخست در دیگر کتب،   در عمل مهم‌ترین فصل نیز به شمار می‌رود.  در این فصل اساسی و 30 صفحه‌ای (از صفحة 9 تا 39)،   نویسنده منطقاً می‌بایست فلسفة بنیادین حاکم بر استدلالات خود را به قلم می‌آورد.   ولی چنین نیست؛   این فصل ویژگی عجیبی دارد،  چرا که 15 صفحة آن نقل‌قول‌هائی است که در زیرنویس آمده،   و بیش از 5 صفحه نیز به صورت «نقل قول» مستقیم در متن دیده می‌شود!  به عبارت ساده‌تر،  نویسنده‌ای که مدعی برخوردی فلسفی،  آنهم از نوع بسیار پیچیده و کارورزانه با مسائل تاریخ جامعة متلاطم کشوری همچون ایران شده،   جهت معرفی خطوط اصلی تفکر حاکم بر کتاب‌اش فقط مطلبی در حد 10 صفحه مملو از ابهام و یادآوری مطالب دیگران به قلم آورده!   بی‌تعارف بگوئیم،  چنین 10 صفحه‌ای در حد یک انشاء دبیرستانی هم نیست. 

در کمال تأسف،  صورت‌بندی حاکم بر فصل نخست طابق‌النعل‌بالنعل در دیگر فصول نیز تکرار می‌شود.   به عبارت دیگر نویسنده بیش از آنچه خود حرفی برای گفتن داشته باشد،  تلاش دارد تا یک رشتة استدلالی را از طریق توسل به نگارش دیگران «بازتولید» نماید.  شاید گروهی مدعی شوند که این یک «تحلیل» است و جهت ارائة ابعادی نوین می‌باید بر گفتمان و استدلالات پیشینیان تکیه کند.  در نتیجه می‌پذیرند که اثر فوق از آنجا که یک «تحلیل»‌ به شمار می‌آید،  کسی حق ندارد از «صورت‌بندی» ویژة آن ایراد بگیرد! 

ولی در این مقطع می‌باید خدمت آن‌ها که موضع‌گیری نویسندة این وبلاگ را مسلماً مورد حمله قرار خواهند داد از هم اینک بگوئیم،  این نوع تحلیل‌ها بیشتر دانشنامة تحصیلی به شمار می‌رود،  و در هیچ مقطعی «اثر» محسوب نمی‌شود؛   دلیلی هم ندارد که به زیور چاپ آراسته شود.   چرا که،  دانشنامه به دلیل نوسوادی قلم‌زن عموماً خام و نارسیده است،  و در نگارش آن تلاش اصلی محصل و دانشجو پایه‌ریزی دیالوگ با مخاطب،  و یا گشایش ابعاد نوین در زمینه‌های متفاوت نیست.   دانشجو در دانشنامه‌اش می‌باید به استاد راهنما ثابت کند که «آثار» تعیین شده از سوی هیئت ممتحنه را از الف تا ی مطالعه کرده،  و در چارچوب همین اطلاع‌رسانی است که «نقل‌قول‌ها» در دانشنامه‌ها فوران می‌کند.  به عبارت دیگر،   به استادان می‌گوید،  «ببینید،  این‌ها را که دستور داده‌اید،  خوانده‌ شده!»  دانشنامه در همین راستا کاری با مخاطب متن ندارد،   روی به جانب استادان‌ و ممتحن‌های‌اش می‌کند.   خلاصه بگوئیم،   تفاوت یک «اثر» و یک دانشنامه،   تفاوت موشکی است که در عمل بر کرة ماه می‌نشیند،   با ماکت همان موشک که گوشة لابراتوار دانشگاه تا آخر دنیا خاک می‌خورد و حتی بر پشت‌بام خانه کدخدا هم نخواهد نشست.             

حال این سئوال مطرح می‌شود که از چه روی این نوع «‌نگارش» دانشجوئی که در عمل،  از منظر ادبی،  علمی و حتی فلسفی کم‌ارزش نیز هست،   توانسته در فضای کتاب‌خوانی ایران میانبر زده،  تبدیل شود به «کتاب‌؟»   پاسخ روشن است،  این نوع «کتاب‌سازی» بازتابی است مستقیم از حاکمیت اسکولاستیک‌های حوزوی بر صنعت چاپ کشور.   خلاصه آنان که از تحلیل‌های سیاسی زیاد خوش‌شان نمی‌آید بهتر است برای یک برخورد صددرصد سیاسی در همین مقطع آماده شوند.   چرا که،   مهم‌ترین عامل ایجاد چنین فاجعه‌ای،   حکومت ملایان و استبداد سیاه آخوندی است.  البته این موضوع نیز به توضیح نیاز دارد. 

می‌دانیم که بر اساس پیش‌فرض‌های «دین مبین» اصولاً آزادی بیان و قلم برای سلامت بیضة اسلام «مضر» تشخیص داده شده.   در نتیجه،   نگارش در معنا و مفهوم «اومانیست» کلمه در این حکومت جرم به شمار می‌رود.   با این وجود،   نگارش در حکومت اسلامی بسیار رایج،  اگر نگوئیم «مقدس» تلقی می‌شود،   به این شرط که علاوه بر تأئید «تقدس‌ها»،‌   به تطویل‌شان نیز همت گمارد.   چه بهتر که «نویسنده» در این نوع حکومت در هر گام و در هر «اثر» این تقدس‌ها را بهینه نماید و بزک‌شان کند،   چنین تقدس‌‌فروشی مسلماً مزد خوبی از مقام معظم دریافت می‌دارد.   

از سوی دیگر،  نمی‌باید فراموش کرد که کشور ایران فاقد سنت دانشگاهی است.   دانشگاه‌های ایران،  آینة تمام نمای جامعة استعماری است.   در دوران پهلوی‌ سربازخانه بود،  و در حکومت اسلامی مسجد به شمار می‌رود.   و علیرغم ادعاهای دهان‌پرکن و عربده‌های «علم‌دوستی» رژیم‌های سیاسی ایران که طی یکصد سال گذشته گوش فلک را کر کرده،  ویژگی دیگری برای این «بنیاد» پیش‌بینی نشده.   دانشگاه می‌باید یا مطالبات مستقیم رژیم حاکم را بازتاب دهد،   یا از طریق فروافتادن در غوغاسالاری و آ‌شوب‌‌های «فصلی» زمینه‌ساز مطالبات آیندة اربابان فرامرزی همین رژیم‌ها باشد.   از اینرو دانشنامه‌نویسی هم در این «دکان» تحت تأثیر مستقیم فلسفة وجودی رژیم‌ها قرار گرفته.   دانشنامه‌های دیروز،   از ثمرات گرانقدر «انقلاب سفید» تقدیر می‌کرد،   دانشنامه‌های امروز،  بازتولید سنت زیارتنامه‌نویسی‌ طلاب حوزه‌های علمیه شده.   خلاصة کلام،  آنقدرها با هم تفاوت ندارند؛   با جایگزینی چند کلیدواژه در این «دانشنامه‌ها» می‌توان در اسرع وقت از «انقلاب سفید» رسید به «زیارتنامه» و بالعکس!        

ولی در رژیم گذشته اصولاً چاپ کتاب،   هر نوع کتابی،   با مشکل روبرو بود.   رژیم‌ سربازخانه‌ای از کتاب نفرت عجیبی در دل داشت.  در دبیرستان مدیری داشتیم که صبح شنبه بچه‌ها را به صف می‌کرد و دست به سخنرانی می‌زد!   یکی از سخنرانی‌های‌اش را خوب به یاد دارم.   می‌گفت: «زیاد کتاب نخوانید!  برای مطالعة هر کتاب اول از اولیای خود اجازه بگیرید!  خصوصاً کتاب‌های صادق هدایت را نخوانید،  دست به خودکشی می‌زنید!»   این فرد به اصطلاح «فرهنگی»،   که مدیر یکی از معروف‌ترین دبیرستان‌های کشور بود و بعدها هم به مشاغل مهم‌تر «فرهنگی» گمارده شد،   در وعظ و خطابه‌اش آنچنان چکش نفرت بر کتاب و مطالعه،  و به ویژه بر ‌آثار صادق هدایت فرود آ‌ورد که هنوز همهمه‌اش در گوش من می‌پیچد.  و شاید اگر امکان می‌داشت در ادامه می‌افزود،  «فقط انقلاب سفید بخوانید که در آن همه چیز هست!»‌

ولی ملایان نمی‌توانند برخورد مشابهی با «کتاب» داشته باشند.  کتاب برای ملاجماعت «مقدس» است،   چرا که تصویری است از همان قرآن کذا.   مرتباً باید «کتاب» ـ  مقصود همان قرآن و مشتقات آن است ـ  چاپ و تجدیدچاپ شود.   ملایان تمامی پیام‌های «قدسی‌شان» را در همان کتاب‌ها برای امروزی‌ها و فردائی‌ها می‌گویند و بازمی‌گویند.   فراموش نکنیم که فقط «تفسیر المیزان»‌،   نتیجة «تحقیقات» آیت‌الله طباطبائی مجموعه‌ای است در 20 جلد!   ما در اینجا سئوالی داریم،  کدام «دانشمند» پهلوی‌ها کتابی در 20 جلد نوشته بود؟  امیرعباس هویدا،   دانشمند‌ترین‌شان در دوران زندگی 20 صفحه روزنامه هم نخوانده بود.  اگر همان مدیر دبیرستان هنوز در قید حیات باشد،  مسلماً شنبه‌ها بچه‌ها را به صف کرده و می‌گوید:  «کتاب خیلی زیاد بخوانید،   از امامان جمعه جویای بهترین کتاب‌ها بشوید،   خصوصاً از مطالعة کتب ضالة صادق هدایت که فساد و تباهی و بی‌دینی ترویج می‌کند خودداری کنید.»  در ادامه نیز شاید بگوید،   «اصلاً فقط قرآن بخوانید که در آن همه چیز هست!» 

قصد از مقایسة دو رژیم سیاسی کشور ـ  پهلوی‌ها و ملایان ـ  این است که به صراحت نشان دهیم چگونه جامعه از باتلاق یک رژیم کتاب‌ستیز،   به منجلاب یک رژیم کتاب‌پرست سقوط کرده،   و آنچه در میانة این «تغییرات» هیچ ارزشی ندارد،  موضع نویسنده در مقام متفکر،  هنرمند و یا ادیب آزاداندیش است.   نویسندة این وبلاگ در زمینة مطالعه،  تحصیل و خصوصاً زبان‌های خارجی از جمله کسانی است که از دور دستی بر آتش دارند.  و به صراحت بگوئیم،  ادعای اینکه به طور مثال،  علامه طباطبائی صرفاً به دلیل 10 سال اقامت در نجف،  که اغلب به معاشرت با دیگر ایرانیان ساکن عراق اختصاص یافته بود،  می‌تواند به قول خودشان به زبان عربی 20 جلد کتاب فلسفی و دینی و عقیدتی بنویسد،  یک مسخرگی است.   چنین «وزنه‌ای» سنگین‌تر از آن است که امثال طباطبائی از زمین بردارند.   آنچه وی انجام داده،  همان است که مبحث امروز ماست؛   «کتاب‌سازی» از طریق نقل‌قول و بازگوئی اظهارات و نوشته‌های دیگران!   به عبارت ‌ساده‌تر،   طباطبائی در این 20 جلد مسلماً ده‌ها بار تمامی آیات قرآن را تکرار و بازتکرار کرده،‌   و هر بار در کنارشان نقل‌قول‌های دیگران را نیز به زبان عربی رونویسی نموده.   دقیقاً همان کاری را کرده که محمد توکلی طرقی انجام داده،   منتهی در ابعادی به مراتب وسیع‌تر.   به طور خلاصه،   این نوع «کتاب‌سازی» بازتاب مستقیم عادات حوزوی‌هاست،   ارتباطی هم با تحقیق و تفکر ندارد و خصوصاً نمی‌تواند «اثر» تلقی شود.  ولی در کمال تأسف این نوع کتاب‌سازی به تدریج در کشورمان در حال گسترش است،   و نگارش‌هائی از این قماش،  چه دینی و چه غیر،  نتیجه‌ای نخواهد داشت جز گسترش حماقت و تقدس‌پروری.

نویسندة این نوع «آثار»،   بجای قبول مسئولیت شخصی در ارائة نظریات‌اش،   همچون ملا در سنگر نوعی «تقدس» پناه می‌‌گیرد.  و اگر در مورد ملا این «تقدس» الهی و ازلی و به اصطلاح دینی است،   در مورد کتاب‌سازان دیگر می‌تواند همه چیز باشد؛   مارکسیست،   لیبرال،  و ... و خصوصاً پسامدرن!  و در این مرحله شاید بهتر باشد پای از بررسی «صورت» بیرون گذارده،   به سیاقی شتابزده به بررسی مفاهیم محوری این کتاب مشغول ‌شویم.   به طور مثال در دیباچة این کتاب بدون ارائة تعریفی مشخص از واژة تجدد،  می‌خوانیم که تجدد پدیده‌ای بومی و جهانی است!   به عبارت دیگر،  یک پدیده نامشخص و فاقد چارچوب،   هم بومی است هم جهانی!  به صورتیکه انسان‌ها و نهادها را «دگرگون» کرده!  زمانیکه طبیعت تجدد نامشخص باقی بماند،  بمباران آلمان نازی هم می‌تواند نوعی تجدد باشد چرا که زندگی انسان‌ها و نهادها را دگرگون کرده.   

در ادامة همین استدلال،  نویسنده به دو واژة سنت و فرهنگ «اصیل» نیز اشاره دارد،  که خود نشاندهندة این واقعیت است که از منظر ایشان سنت و فرهنگ «غیراصیل» هم می‌تواند وجود داشته باشد!   به عبارت دیگر از همین نخستین‌ گام‌ها نویسنده پای در «تعریف» سنت و فرهنگ «نسبی» گذارده!  «فرهنگ» که اینچنین تعریف می‌شود،  به نوعی ستیزه‌جوئی و تقابل نزدیک می‌شود،  و مسلماً غیرخودی را نفی خواهد کرد!  یعنی برخلاف طبیعت اصلی فرهنگ،  این فرهنگ استیجاری «انسانی» و اجتماعی نیست؛   «ضداجتماعی» است.   نهایت امر آنجا که سخن از اصالت و سنت پیش می‌آید،‌  نویسنده گریزی هم به تاریخ زدائی و زمان زدائی می‌زند.  هر چند مشخص نمی‌کند که این اصالت و سنت با آن «فرهنگ نسبی» چه ارتباطی دارد!   البته می‌توان حدس زد که اگر از اصالت و سنت به تحقیر یاد کنیم،   در واقع اصالت و سنت غیرمقدس را به زیر مشت‌ولگد گرفته‌ایم،  می‌ماند اینکه نویسنده قصد دارد کدامین «تقدس» را در نوشته‌اش به ارزش بگذارد:            

«تجدد روندی همزمان جهانی و بومی بود که به دگرگونی انسان‌ها و نهادها [...] انجامید.  [...] سنت و فرهنگ اصیل [...] خود پدیده‌ای نوساخته بوده که در مقابله با روش‌های دیگر نوآوری تدوین شده است.  [...] پذیرش ادعای اصالت و سنت،  [...] نوعی تاریخ‌زدائی و زمان‌زدائی [است]»
منبع:  محمد توکلی طرقی،  «تجدد بومی و بازاندیشی تاریخ»،  انتشارات تاریخ ایران،  چاپ اول،  1382،   صفحة 7.  

این نوع نگارش،  از قماش قلم‌زنی پسامدرن‌هاست.   چرا که،   در آن هیچ مسیری وجود ندارد.   ارزش و ارزیابی مشخصی هم صورت نمی‌گیرد.   اگر این نوع متون را مورد مداقه نظر قرار دهیم،   به صراحت مشکلات اصلی‌اش به نمایش ‌گذارده خواهد شد.  همانطور که بالاتر گفتیم،   نخستین سئوالی که به ذهن مخاطب خطور می‌کند این است که اصولاً این «تجدد» چیست؟    مقطع تاریخی آن کدامین است؟  این پدیده که به قول نویسنده «هم جهانی است و هم بومی» از چه مقوله‌ای است؟  آیا هر تغییری که انسان‌ها و بنیادها را تکان داده «تجدد» بوده؟   اگر چنین امری صحت دارد،   به طور مثال،  حملة چنگیز مغول،  و یا به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان نازی هم می‌تواند «تجدد» تلقی شود؟   پس بپرسیم،  در این مقوله،   تفاوت «تغییر» و «تجدد» چیست؟   خلاصه بگوئیم،   نویسنده اگر قصد بررسی و به قول بعضی‌ها «تحقیق» دارد،   پیش از آنکه مفاهیم «پیش‌ساخته‌ای» را اینچنین هول‌هولکی به میانة میدان بیاندازد می‌باید زمینة برخورد پسامدرن خود را نیز با انسان و پدیدة اجتماعی مشخص نماید.   ولی می‌بینیم که چنین عملی صورت نگرفته!   نویسنده در بازی با «کلام» مغروق است،  کلامی عاریتی از صندوقخانة پسامدرن‌،  و تهی شده از مفهوم،‌  که به دلیل بیگانگی با پسامدرن،  حتی فلسفی‌نما هم نمی‌تواند تلقی شود.  صرفاً نوعی اسکولاستیک حوزوی است.   جالب‌تر اینکه،  در ادامة مطالعة کتاب نظرات نویسنده رنگ‌وروی «مشروطه‌دوستی» و سیاست‌زدگی عامیانه و خیابانی هم به خود می‌گیرد!     

از سوی دیگر،  در این متن شاهد یک روند تلفیقی نیز هستیم،   به عبارت دیگر یک مقولة «نامشخص» ـ  در اینجا «تجدد» ـ  با کلی‌گوئی درهم‌ آمیخته.   اینکه مقوله‌های اسکولاستیکی از قماش «اصالت» و «سنت» زمان‌شمول نیست،   و در هر برهه‌ مفاهیم و معانی ویژة خود را می‌یابد‌،  نه نیازمند فلسفه است،  و نه نیازی به تحقیق دارد.   نویسنده بجای پای گذاردن در یک روند پیچیده و مغلق‌گوئی می‌توانست اسکولاستیک آخوندی و ایستائی،   جهانشمولی و زمان‌شمولی‌ ادعائی آن را مطرح کند،   ولی به دلائلی که مسلماً قابل درک است،  این مفاهیم در هاله‌ای از دیگر «مقدسات» پنهان مانده.   خلاصه بگوئیم،  نویسنده پای در نوعی قرآن‌فروشی پسامدرن گذارده،  با این تفاوت که قرآن‌اش نهایت امر همان «انقلاب سفید» مدیر دبیرستان ما از کار درمی‌آید.  

ولی این نوع «قرآن‌سازی» برای جامعه بسیار خطرناک است،‌  چرا که با خلق تقدس‌های نوین، فروپاشانی تقدس‌‌ها را عملاً به تعطیل می‌کشاند.  به عبارت ساده‌تر مهم‌ترین عامل شکل‌دهندة مدرنیته و تفکر و بیان و قلم آزاد را با اینگونه «کتاب‌سازی» از میان می‌برد. 

مسلماً بررسی مطالب این کتاب به این مختصر محدود نمی‌ماند،  ولی امیدواریم که همین چند کلام شعله‌‌ای را در ذهن مخاطب روشن کند.   باشد تا به بررسی هر چه عمیق‌تر مطالب فلسفی‌نما از سوی جوانان کشور منجر گردد.   آنان که با تأثیرات سوء آثار امثال شریعتی در جامعة ایران آشنائی‌هائی دارند،   فراموش نکرده‌اند که اینگونه «آثار»‌،   آنقدرها هم اتفاقی خلق و چاپ نمی‌شود،  و آنقدرها اتفاقی نیز «اقبال» به اصطلاح عمومی نمی‌یابد.   شریعتی هم به نوبة خود دست به همین نوع «قرآن‌سازی» زده بود.   با این تفاوت که مستدلات وی نه از این کتاب و آن حوزه که از قصص مقدسی اقتباس می‌شد که شب‌های زمستان برایش زیر کرسی تعریف می‌کردند.  امیدواریم که این نوع قصص مقدس در شب‌های زمستانی،   بار دیگر بهارهای سیاسی کشورمان را همچون سال 1357 به تیره‌روزی نکشاند.