۱۰/۰۹/۱۳۸۵

چوبة فرار!؟



جهان گامی دیگر به سوی «وحشیگری» برمی‌دارد، «وحشیگری» و زیر پای گذاشتن حقوق انسان‌ها و ملت‌ها؛ نه صرفاً مقولات حقوقی از قبیل «حقوق‌ بشر»، که دهه‌هاست کل و مجموع تبدیل به «تشریفات» دستگاه ارباب استعمار شده، که حقوق ملت‌ها در برابر بنیادهای چند ملیتی‌هائی که به تدریج قصد دارند خود را، قوانین و منافع خود را، در برابر ملت‌ها، فرهنگ‌ها، و مجموعه‌های انسانی‌ای که تاریخ تا به امروز شناخته، بر جامعه و تاریخ بشری تحمیل کنند! کیست که نداند، آنچه امروز «ارتش آمریکا» در عراق می‌نامند، مشتی تفنگچی‌های شرکت‌های چند ملیتی نفتی‌اند؟ کیست که نداند ارتش در مقام «ملی»، هیچگاه نمی‌توانست در «قتل‌عام» مردم بی‌گناه یک کشور اینچنین شرکت فعال داشته باشد؟ و کیست که نداند، صدای مظلومیت ملت عراق، امروز در چنگال همین دولت‌ها ـ انگلستان و آمریکا ـ خفه شده، تا «چپاول» ادامه یابد، «چپاول»‌ منابع و اموال یک ملت، در برابر چشم جهانیان و دوربین‌های فیلم‌برداری صد‌ها خبرساز و خبرنگار؟

در سپیده‌دم امروز، مشتی تفنگچی اشغالگر آمریکائی و انگلیسی، صدام حسین، رئیس جمهور عراق را که پس از یک محاکمة نمایشی و «دمکراتیک» به اعدام محکوم شده بود، به قتل رساندند. اینکه دولت‌هائی به خود اجازه دهند، پای به خاک کشور دیگر گذاشته، و بدون هیچ رابطة فرهنگی و تاریخی با این سرزمین، رهبر این کشور را به جرم «جنایت علیه بشریت» به دار آویزند، دیگر از آن «داستان‌ها» است؛ حکایتی است ننگین که «گر حکم تاریخ آید»، «گفتنی‌ها» خواهد داشت. اینکه چگونه، دولت‌ها و محافلی این «قتل عمد» را توجیه خواهند کرد، بماند. ولی محافل بین‌الملل، طی برنامه‌ریزی‌های خود به این صرافت افتادند که «صدام حسین» باید از میان برداشته شود، و چون به مرگ «طبیعی» از قبیل نمایشات دادگاه لاهه و میلوسوویچ، نتوانستند و یا نخواستند او را از میان بردارند، در سکوت یک صبحدم همچو دزدان سحر، و در یک حیاط خلوت او را به دار ‌آویختند! ولی این سئوال را می‌باید روزی در برابر ملت‌ها پاسخ داد، مگر بشر به دوران آشوربانی‌پال، معاویه و چنگیز باز گذشته که چنین رفتاری می‌باید از سوی دولت‌هائی صورت پذیرد که فریادهای «حقوق بشر»، «قانون‌گرائی»، «احترام به قوانین بین‌الملل» از حلقوم‌شان جهانیان را به معنای واقعی کلمه «کلافه» کرده؟

نقش دولت مسخرة تونی‌بلر در این میان شاید خنده‌دارتر و مضحک‌تر از شریک یانکی‌اش شده؛ سرکار خانم بکت، وزیر امور خارجه این دولت بی‌آبرو، پس از اعدام صدام حسین، در اظهارات‌شان می‌فرمایند، «دولت انگلستان نه در عراق و نه در هیچ جای دیگر مجازات اعدام را تأئید نمی‌کند!» نمی‌دانیم بالاخره این دولت با اعدام موافق است یا خیر! وزارت خارجة دولت‌ «سرهنگ‌های کرملین»‌ هم، بجای قبول نقش «مرده‌خوری» که در این بساط بر عهده گرفته، مراتب «تأسف» خود را از «عدم رعایت اعتدال» اعلام می‌کند! پس بالاخره، این بساط « ... ‌خوردم! ... نخوردم!» را، تاریخ بشر باید به حساب چه کسانی بگذارد؟ بله، درست برای همین مهم است که «نگارندگان» زرنگ و تیزهوش «تاریخ نوین بشری» فکر بکری کرده‌اند، و از قضای روزگار، چند دولت از قتل صدام حسین حمایت «کامل» به عمل می‌آورند: حکومت جرج بوش، که در قتل‌عام شهروندان خود نیز درنگ نمی‌کند و در تاریخ معاصر آمریکا یکی از «‌قانون‌گریزترین» حاکمیت‌های ایالات متحد به شمار می‌آید، به همراه دولت «کانگورها» ـ استرالیا ـ که اعدام صدام حسین را عملی «شایسته» قلمداد کرده، و در ضمن ابراز داشته که از شدت «تمدن» اصولاً با اعدام مخالف است، ولی از این اعدام «حمایت» می‌کنند! نمی‌دانستیم دولت «محترم» استرالیا که متقاضیان پناهندگی را در «زنده زنده» در مرغ‌دانی‌هائی، در حرارت 50 درجة سانتی‌گراد به تدریج «کباب» می‌کند، با مجازات اعدام در داخل کشور مخالف هم هست!

ولی اگر از این صحنه‌سازی‌ «فرنگی‌» مؤبانة، متمدنانه و «حقوق بشری‌» بگذریم، از صحنه‌سازی کسانی که مرگ را هم با دستمال می‌گیرند که خدائی ناکرده سر پنجه‌های تدبیرشان «مرگی» نشود، فقط یک دولت می‌ماند که قتل صدام حسین، رهبر مسلمان کشور عراق، به دست تفنگچی‌های اشغالگر را، گامی مثبت جهت احقاق حقوق شیعیان معرفی می‌کند! و آن دولت هم نامش معروف همگان است: دولت روضه خوان‌های جمکران! با اینهمه آقای آصفی سخنگوی گروه رمالان در وزارت امور خارجه فرموده‌اند: «واضح است که آمریکا نمی‌باید سقوط صدام را به حساب خودش بگذارد!» اینرا دیگر می‌گویند شوخی دیپلماتیک، به زعم سخنران «دیپلمات» ما، سقوط صدام حسین باید به حساب چه کسی گذاشته شود؟ حتماً مبارزات حاج‌آقا سیستانی و خانوادة صدر که اکثرشان مقیم اسکاتلند هستند! اینجاست که به صراحت می‌بینیم، دولت «اسلام‌پناه جمکران»، در راه حمایت از بیضة اسلام آنقدر از خود شتاب به خرج می‌دهد، که کارش به پریشانگوئی افتاده!

ولی از هر چه بگذریم، قتل صدام‌حسین به دست تفنگچی‌های اشغالگر کاملاً قابل پیش‌بینی بود. صدام حسین را کشتند، و به حساب خود می‌خواهند با این جنایت به تنش‌های قومی در جامعة عراق ـ حداقل آنچه از "جامعه" در این مملکت بلازده بجای گذاشته‌اند ـ دامن زنند؛ بحران و جنگ فرقه‌ای در میان عراقی‌ها و ملت‌های منطقه به راه بیاندازند، تا بتوانند در چارچوب‌های پیش‌بینی‌ شده از منطقه عقب نشینی «پیروزمندانه» کنند! آتش‌بیاران اصلی این معرکة «آدم‌سوز» نیز، در کنار تفنگچی‌های اشغالگر، حکومت آخوندک‌های تهران است. به همین دلیل است که در هنگام قتل صدام حسین، در ایران، در کشوری که 30 درصد نفوس‌ آن سنی‌ مذهب‌اند، «دولت» رسماً از احقاق حقوق شیعیان سخن به میان می‌آورد! گویا کور است و نمی‌بیند که با اینکار چگونه تیشه به ریشة مشروعیت خود در داخل مرزها و منطقه خواهد زد. دولت احمدی‌نژاد را که، آمریکائی‌ها و همدستان روسی‌شان، از روز نخست برای آتش‌افروزی، کودتا و جنگ به قدرت رساندند، اینک به کار حسنة «مرده‌شوئی» جسد صدام حسین افتاده. اینک این دولت قرار است که با شرکت فعال در عقب‌نشینی نیروهای «دمکراسی‌پرور» انگلستان و آمریکا، به حساب خود منطقه را به زیر نگین انگشتری «ولی‌فقیه» بیاورد! زهی خیال باطل!

بی‌دلیل نیست که بی‌بی‌سی، سخنگوی «خوش‌الحان» استعمار انگلیس، فهرست کتاب‌های «قلم‌به‌مزدی» چون «ولی‌نصر» را، در بررسی و تحلیل از «قدرت شیعی»، روز پیش از این جنایت به چاپ می‌رساند؛ بی‌دلیل نیست که روز «عید قربان» را برای این کشتار بر می‌گزینند، و چند روز هم به آغاز سال نو مسیحی بیشتر نمانده؛ همه در تدارکات این «عید» و یا آن «عید‌اند»، و همه بی‌خبر از آنچه، کارگزاران بوش، پوتین و بلر، بر روی میز‌های طراحی خود، برای آشفته کردن بزرگ‌ترین میدان نفتی‌ جهان در دست تهیه دارند. ولی همانطور که در بالا آمد، زهی خیال باطل! اگر «کلنل پوتین» با پنهان داشتن شرکت فعال خود در این جنایات، سعی دارد که ذخائر نفتی منطقه را از حیض انتفاع ساقط کرده، خود و دوستان نفت‌فروش غربی‌اش را، به نفت‌فروشان اصلی جهان تبدیل کند، خیال خام می‌بافد. و اگر «اتحادیة اروپا»، در سکوت کامل بر سر این سفرة خونین لقمه برمی‌دارد، و وانمود می‌کند که هیچکاره است، بداند که آتش این معرکه نخست گریبان هم او را خواهد گرفت، چرا که بیش از دیگر شرکایش در معرض خطرات این «بحران‌سازی‌ها» قرار دارد.

در این کشتار و قتل عام، صدام حسین، دیکتاتور خونریز عراق به دار کشیده نشد؛ صدام حسین، وطن‌پرست، جنگجو و صاحب منصب را «شهید» کردند، این خون دامان همان‌ها را خواهد گرفت که امروز در کنار چوبة‌دار دست‌های‌شان را از برکت نعمات این جنایت پیوسته بر هم می‌مالند، و نمی‌دانند با کدام کیسه از این خوان نعمت «غنیمت» بردارند. این «جنایت» دولت‌هائی‌ را به کام مرگ خواهد فرستاد که، صدام حسین در روزهائی که زنده بود و حاکم، شاید حتی در خواب هم به خود اجازه نمی‌داد آرزوی نابودی‌شان را در سر بپروراند. و باز هم بگوئیم، که این جنگ، همانطور که بارها در همین وبلاگ گفتیم، «پشت جبهه» نخواهد داشت. با اعزام نیروهای کمکی به کویت، با زدو بند با دولت‌های فاسد و پوشالی منطقه، با ریختن پول در دامان تشکیلات مافیائی، دولت‌های آمریکا و انگلستان بدانند که مقدمات خروج پیروزمندانه‌شان از این منطقه فراهم نخواهد شد! چرا که تاریخ، «جنایاتی» از این دست را هیچگاه بی‌جواب نگذاشته.



۱۰/۰۶/۱۳۸۵

اشغال و آشغال!



پس از تصویب قطعنامة شورای امنیت در مورد «تحریم» ایران، به صراحت می‌بینیم که روابط حکومت اسلامی با دوستان و نزدیکان‌اش در منطقه دچار تحولاتی شده. در وبلاگ‌های قبلی عنوان کردیم که نزدیک شدن روسیه به آمریکا در مورد پروندة هسته‌ای، که در برخی محافل سیاسی «مخالف‌خوان»، شادی‌، هیاهو و دست‌افشانی به همراه آورد، نمی‌باید در این مقطع تاریخی از جانب مخالفان رژیم اسلامی یک «برد‌سیاسی» به شمار آید؛ این نزدیکی می‌تواند عواقب بسیار ناخوشایندی برای ملت ایران، و نه الزاماً محافل حاکم بر ایران، به همراه داشته باشد. اینکه در چارچوب منافع قدرت‌های استعماری، که اینک علناً روسیه نیز به صف آنان پیوسته، نوعی «اجماع» در برابر کشور ایران صورت پذیرد، فی‌نفسه مسئله‌ای است بسیار «منفی» و در تضادی کامل با منافع و خواست‌های استقلال‌طلبان و وطن‌دوستان قرار خواهد گرفت.

نباید فراموش کنیم که اجماع فعلی، نمی‌تواند از نوع «اجماع‌هائی» باشد که در گذشته صورت گرفته، هر چند که همین «اجماع‌ها» نیز بلاهائی بر سر ملت ایران نازل کردند که صرفاً بازگوئی چند نمونه از آن می‌تواند روشنگر باشد. به طور مثال، می‌توان نخست «اجماع» سرمایه‌داری‌های اروپائی در مورد کودتای رضامیرپنج را گوشزد کرد، کودتائی که به عنوان پاسخگوئی به «انقلاب بولشویک‌ها» در روسیه، در درون مرزهای ایران به دست انگلستان صورت گرفت، و شاهد بودیم که تمامی بنیادهای «دمکراتیک» کشور ایران را ـ هر چند که عمارتی پر شکوه نیز نمی‌نمود ـ و طی جنبش‌های 14 ساله، سنگ به سنگ به دست مشروطه‌طلبان بنا شده بود، از میان برداشت. نتیجة این «اجماع»، حاکم کردن نوعی «ضدکمونیسم» فاشیستی، با الهام از فاشیست‌های اروپا، بر کشور ایران شد. دومین اجماع تاریخ معاصر را، در مرحلة پایان جنگ دوم مشاهده می‌کنیم: دوران فترت حکومت قوام! دورانی که حزب توده در کنار عوامل امپراتوری بریتانیا در پارلمان و دولت ایران تحت عنوان حکومت «دمکراسی» حضور خود را بر ملت ایران، تا سپیده‌دم 28 مرداد حاکم کردند. سومین دورة «اجماع»، درست پس از کودتای 28 مرداد آغاز می‌شود؛ دوران سیاه سرکوب پهلوی دوم که رسماً با معرفی «ساواک» به عنوان «حکومت واقعی کشور» صورت گرفت، و تا آغاز «بلوا» و آشوبی که تحت عنوان «انقلاب اسلامی»، جرائد و رسانه‌های بین‌المللی از آن سخن گفتند، ادامه پیدا کرد. ولی آخرین اجماعی که در حال حاضر می‌توان از آن به عنوان یک پدیدة تاریخی سخن به میان آورد، همان «اجماع گوادالوپ» و قرار دادن کشور ایران در یوغ آخوندک‌ها بود، و استثماری که هم اینک بر کشور ایران حاکم است نتیجة همین اجماع به شمار می‌رود! با چنین برخوردی با مسائل تاریخی، مشکل می‌توان «شادمانی»‌ برخی مخالف‌خوانان را از «اجماع»‌ استثمارگران بر علیة کشور ایران به درستی درک کرد؛ مگر آنکه خود و یاران‌شان جزئی از همین «اجماع»‌ به شمار آیند، و یا اینچنین برداشتی از سیر مسائل سیاسی کشور در میان باشد!

حکومت آخوندک‌ها بر سه محور اصلی استوار شده: سرکوب و سانسور در داخل کشور، و سازش با خارجی! البته این سه محور می‌باید مورد بررسی عمیق‌تری قرار گیرد، چرا که «سرکوب» در این مرحلة تاریخی صرفاً به صورت سرکوب امنیتی مخالفان صورت نمی‌گیرد. «سرکوب» مخالفان در ایران، که زیر نظر غرب، تا روزهای آقائی اتحادشوروی مفهومی کاملاً «رضاخانی» داشت، پس از فروپاشی کمونیسم و همزمان با از میان رفتن «دیواره‌های امنیتی» غرب در منطقه، صورت دیگری به خود گرفته. به این سرکوب می‌باید عامل «مخالف‌سازی» از جانب حکومت را نیز اضافه کنیم. عاملی که نتیجة ملموس آنرا چند روز پیش با انتشار یک «نت درون‌سازمانی» از حزب توده در رثای «حجج» اسلام شاهد بودیم. اینکه حزب توده، یا حداقل شاخه‌های مشخصی از آن، دست در دست حاکمیت اسلامی دارد، جای بحث و گفتگو نمی‌تواند داشته باشد، ولی انتشار «نت‌های درون‌سازمانی» مسلماً به دست «مخالفان» درون‌حکومتی خاتمی و از طرف دولت فعلی تهران صورت گرفت. همان‌ها که قصد دارند خاتمی را همزمان وابسته به نوعی نگرش «غیر حکومتی» نیز معرفی کنند، و از او «آلترناتیو» سیاسی بسازند. این نوع تبلیغات که صرفاً پس از فروپاشی شوروی در بطن روابط سیاسی کشور «مد روز» شده، می‌باید از طرف ناظران سیاسی ایران به درستی مورد بحث و بررسی قرار گیرد. ولی این بررسی، حداقل در مورد این «نت»، به هیچ عنوان صورت نگرفت، و سایت‌های «مخالف‌خوان»، کار را با چند دشنام به «اکثریتی‌ها» فیصله دادند!

حال اگر به بررسی عامل دوم، یعنی سانسور در داخل بپردازیم، باز مشاهده می‌کنیم که این عامل نیز خود تحت تأثیر عامل نخست قرار گرفته. به طور مثال، روزی‌نامه‌های حکومتی هر از گاهی مورد «کم‌التفاتی» حاکمیت قرار می‌گیرند، «توقیف» می‌شوند، و یا حداقل چون مورد «همشهری» سخن از توقیف آنان به میان می‌آورند. این سئوال را باید مطرح کرد که اینگونه «رسانه‌ها» که سال‌هاست به دست عوامل استعمار، و در جهت بقاء همین رژیم استعماری پایه‌ریزی شده‌اند، چرا می‌باید هر از گاهی مورد «کم التفاتی» قرار گیرند؟ جواب به این سئوال کاملاً‌ روشن است، حاکمیت در پس این «سانسوری»‌ که بر جامعه حاکم کرده، نیت دیگری را پنهان نگاه می‌دارد: معرفی کردن برخی محافل حکومتی تحت عنوان «غیر حکومتی»‌، «اصلاح‌طلب» و «مخالف»! این «سانسور ویژه» نه تنها بر شبکه‌های ماهواره‌ای، که بر خطوط اینترنت نیز حاکم شده. بسیاری از سایت‌هائی که مورد «کم‌لطفی» حکومت قرار می‌گیرند، از «خودی‌ها» هستند، و بسیاری از سایت‌های «مخالفان ظاهری» صرفاً جهت «تبلیغات» برای دفتر و دستک آنان «فیلتر» می‌شوند. به طور مثال سایت «دو در دو» که یک مجموعه از وبلاگ‌های فارسی‌زبان را به اصطلاح «بازتاب» می‌دهد، برخی اوقات با چاپ مطالب و عکس‌هائی سعی دارد که «پای از چارچوب» وزارت ارشاد بیرون گذارد، و اینکار را در شرایطی صورت می‌دهد که بخوبی می‌داند، سایت‌ها «تحت کنترل» هستند. همکاران «دو در دو» را می‌باید در سایت‌های دیگری نیز یافت، سایت «هفتان» که درست پس از به حاکمیت رسیدن احمدی‌نژاد، با بودجة سپاه‌پاسداران پایه‌گزاری شد، خود را سایتی «فرهنگی» معرفی می‌کند، و سعی دارد که همزمان با دادن «لینک»، «عوامل بی‌فرهنگ» این رژیم خود فروخته را نیز به عنوان «پیام‌آوران» فرهنگ جامعه به خورد مردم ایران دهد. سایت دیگری نیز به نام «بلاگ‌نیوز» در کنار آنان می‌یابیم که، ماه‌هاست ناله و شکایت از «فیلترینگ» احتمالی خود دارد، ولی در واقع شاخة درونمرزی «توده‌ای‌‌ها» است. اگر به این مجموعه، دیگر سایت‌های به اصطلاح «غیر حکومتی» از قبیل «بلاگ‌چین»، «بالاترین» و خصوصاً‌ «گویا»، «رادیو زمانه» و «روزآن‌لاین» را اضافه کنیم، تصویر کامل‌تر خواهد شد.

در واقع حاکمیت استعماری آخوندک‌ها این مطلب را خیلی دیر دریافت کرد که، تولید در مرحلة «ارائة‌» محصولات فرهنگی در سطح اینترنت، بسیار پیچیده‌تر و گسترده‌تر از آن است که یک حاکمیت مفلوک، با مشتی «قلم‌به‌مزد» بتواند از پس آن برآید. حتی میلیاردها دلار سرمایه‌گذاری در این راه نیز نمی‌تواند «فضای» تحرک اینترنت را «اشغال» کند. در نتیجه، حاکمیت که در روزهای نخستین فعالیت‌های اینترنتی، به هر پاسدار یک کامپیوتر داد و گفت، «یاحق! در اینترنت از اسلام بگو!» خیلی زود دریافت که «شیرینی‌ بدی» میل کرده. شاهدیم که امروز حکومت سعی دارد، از شکست خود عبرت گیرد، و با ایجاد شبکة «چماق ـ شیرینی»، فضائی در اینترنت ایجاد کرده که زحمت‌اش را «مردم» می‌‌کشند ـ نویسندگان گمنام وبلاگ‌ها و سایت‌ها؛ اجزاء آنرا «مخالف نمایان» و عوامل حکومت در سایت‌های‌شان «مونتاژ» کرده، تحت عنوان «لینک‌ها و مطالب خوب و خواندنی»، به تبلیغ‌‌شان می‌پردازند، و نهایت امر، با دست چین کردن و به پیش بردن سیاست «چماق‌ـ‌ شیرینی» پیام این حکومت استعماری را بدون دیناری «سرمایه‌گذاری» دولت بر مسیر اینترنت به جریان می‌اندازند. «مردم از همه جا بی‌خبر» نیز، نمی‌دانند که صدها سایت و وبلاگ سیاسی همه روزه به دست همین حکومت «قصابی» می‌شود، و اینکه پیام‌های اینترنتی که «مردم» از طریق وبلاگ‌ها و سایت‌های‌شان روی خطوط قرار می‌دهند با حرکت در این مسیر نهایت امر تبدیل به «پیام‌های حاکمیت آخوندک‌ها» خواهد ‌شد. بی‌دلیل نیست که «دویچه‌وله»، امسال سایت یک حزب‌اللهی را سایت منتخب «ایرانیان» معرفی می‌کند! چرا که با این «ترفند»، حاکمیت، تحت عنوان اینکه «اینترنتی اسلامی داریم»، می‌تواند بادی به غبغب انداخته، پزی هم به ارباب بدهد!

همانطور که در بالا دیدیم،‌ در برخورد با مسائل فرهنگی این دهه، ناظران سیاست‌های کشور می‌باید این واقعیت را در نظر داشته باشند که سانسوری که بر جامعة ایران حاکم شده، با نوع «دیرین» و شناخته شدة آن، در دوران هویدا و «سردارسازندگی» کاملاً متفاوت است. این سانسور، نه تنها صدای مخالف را «در بطن خفه» می‌کند، که نوعی «صدای مخالف‌خوان رسمی» نیز پایه‌گذاری کرده. و از طریق ایجاد «شبهه‌ها» در میان افراد جامعه، سعی بر آن دارد که مخالفت با حکومت آخوندک‌ها را، در مقام خود، به نوعی «آخوندی»‌ کند. و «هنجارهای»‌ این حکومت واپس‌گرا، غیرانسانی و استعماری را در بطن به اصطلاح «جنبشی» تزریق کند که «حاکمیت» از آن به عنوان «مخالف» سخن می‌گوید، هر چند که اصولاً با سیاست‌های کلیدی آن هیچگونه مخالفتی نخواهد داشت. در اینجاست که پای به مرحلة بررسی «سازش با خارجی» می‌گذاریم، چرا که تمام «شامورتی‌بازی‌های» حاکمیت صرفاً‌ یک هدف را دنبال می‌کند: «چگونه این آخوندک‌ها می‌توانند از مرحمت اربابا‌ن‌شان برخوردار شوند!»

حال پس از بررسی دو عامل نخست پای به میدان بررسی سومین آنان یعنی «سازش با خارجی» می‌گذاریم. موجودیت دولت فعلی در تهران، بازتاب سازش منافع روسیه و آمریکاست. هر یک از ایندو قدرت استعماری می‌دانند که اگر در بطن مجموعه‌ای که نام حکومت اسلامی بر خود گذاشته، دست از حمایت یک شاخه بردارند، دیگری از همان شاخه حمایت خواهد کرد. از اینرو، هر دو همزمان دست بر پایه‌ای‌ترین شاخة حاکمیت استعماری ایران یعنی «شاخة لباس‌شخصی‌ها» گذاشتند: شاخه‌ای که بهترین نمایندة آن به حق شخص احمدی‌نژاد است. حال که اقبال با احمدی‌نژادها همراهی کرده، این حاکمیت سعی دارد که با پیش بردن نیازهای غرب به «موجودیت» خود همچون پیشینیان‌اش ادامه دهد! ولی امروز شرق نیز وارد میدان شده، و اگر سازشی ـ چه با غرب و چه با شرق ـ صورت گیرد، در شرایط فعلی به هیچ عنوان به این معنا نخواهد بود که «حاکمیت می‌تواند از سیاست‌هائی به معنای واقعی کلمه "پیروی" کند!»

نزدیک شدن روسیه به مواضع غربی‌ها در مورد «بحران هسته‌ای»، یکی از همین زمینه‌های بررسی را می‌تواند در اختیارمان قرار دهد. دولت تهران به عنوان یک زیر‌مجموعة امنیتی ناتو، زمانی که از نزدیک شدن مواضع غرب و روسیه به یکدیگر آگاه شد، پای به میدان سازش با آمریکا در عراق نیز گذاشت. این عملی بود که صرفاً یک حاکمیت «احمق» می‌توانست صورت دهد. و شاهدیم که نمایندگانی را که این «اوباش» تحت عنوان سازش با آمریکا و سیاست آمریکا در عراق، به بغداد فرستادند، «دستگیر»‌ و «زندانی» شده‌اند. ولی خبرگزاری‌ها نمی‌گویند چه کسانی و چه عواملی این «فرستادگان استعماری» را به «زندان» انداخته‌اند؟ اگر رئیس دولت آمریکائی در عراق می‌گوید، اینان فرستادگان ایران بوده‌اند، یعنی آمریکاست که سخن می‌گوید، پس چرا دولت ایران، همزمان با دستگیری عوامل خود در بغداد، سفیر انگلستان در تهران را می‌باید به وزارت امور خارجه فرا خواند؟ اینجا نیز شاهدیم که همچون دو «پیش‌فرض» پیشین، شرایط با دوران جنگ سرد تفاوت کلی دارد. ‌اگر روسیه به مواضع غرب در مورد مسئلة هسته‌ای ایران نزدیک شده، به این معنا نیست که اینک دولت آخوندک‌ها می‌تواند در دامان آمریکا آرام گیرد؛ کاملاً بر عکس، در بهترین نمونة آن، نزدیک شدن روسیه به مواضع غرب به معنای دست اندازی روسیه به مواضع غرب خواهد بود، اینهمه، اگر نخواهیم نقش‌های ثانویة انگلستان، چین و هند را همزمان مطرح کرده و مورد بررسی قرار دهیم! مسلماً چنین بررسی‌هائی در بطن مسائل منطقه، از عهدة یک دولت استعماری بر نخواهد آمد. حال که وضعیت دولت اسلامی در برابر سیاست غرب در منطقه تا حدودی روشن شد، می‌باید دید که «فرستادگان» ویژة آقای احمدی‌نژاد تا کی در زیرزمین‌های نمناک بغداد آب خنک خواهند خورد. بررسی وسیع‌تر سیاست کشور در منطقه را در وبلاگ‌های آینده صورت خواهیم داد.


۱۰/۰۴/۱۳۸۵

طلوع خورشیدها!



روسیه در بطن روابط خاورمیانه به کجا خواهد رفت؟ این سئوال، امروز که دولت روسیه از قطعنامة شورای امنیت علیة ایران حمایت به عمل آورده، به صراحت می‌باید مطرح شود. اینکه این نوع «قطعنامه‌ها»، در واقع ببرهای کاغذی‌اند، و ابزاری جهت «چک‌ وچانه‌های» پشت‌پرده، جای هیچگونه تردیدی ندارد. در واقع، شورای امنیت سازمان ملل متحد، در مقام یکی از «رسواترین» بنیادهای بین‌المللی، از آرشیو بسیار حیرت‌آوری برخوردار است؛ ورق زدن جزئیات آن، هم می‌تواند جالب باشد، و هم می‌تواند خواننده را به معنای واقعی کلمه کلافه کند. خلاصه بگوئیم، این آرشیو از «قطعنامه‌هائی‌» که به تصویب شورای امنیت رسیده، و هیچگاه به مرحلة اجرا در نیامده، لبریز است! خارج از «شورای امنیت»، مجموعة «سازمان ملل»، که پس از جنگ به وسیلة سرمایه‌داری غرب و صرفاً جهت به انزوا کشاندن اتحاد شوروی پایه‌ریزی شد، همانطور که شاهدیم، بخوبی از عهدة وظایف اصلی‌اش برآمد.

اگر امروز، بسیاری از روشنفکران جهان، سازمان ملل را دستگاهی «مرده» قلمداد می‌کنند، دستگاهی که صرفاً آلت دست سیاستگزاران در محافل قدرتمند جهانی شده ـ نمونة برخوردهای مضحک این سازمان با اشغال عراق را همگان شاهد بودیم ـ می‌باید قبول کرد که این «مرگ» زیاد هم پیش‌رس نیست؛ مرگ اتحاد شوروی، در مقام مهم‌ترین هدف استراتژیک «سازمان ملل» نیز سال‌هاست صورت پذیرفته! ولی جهان سیاست، جهان تضادها و عجایب است، و در این میانه چه بسیار مردگان، که ارزش‌ سیاسی‌شان، از میلیون‌ها انسان و بنیادهای زنده، به مراتب بیشتر می‌شود! در واقع، بنیادهائی چون «ناتو»، «شورای‌امنیت» و «سازمان ملل» در تاریخ امروز ما، از این جمله‌اند. بنیادهائی مرده، که علیرغم از دست دادن تمامی کاربردهای ممکن، اینک وارد زمینة «نقش‌آفرینی‌های» نوین خود شده‌اند. امروز، در شرایطی مجمع عمومی سازمان ملل، کشورهائی را به دلیل زیر پای گذاشتن حقوق بشر محکوم می‌کند که، ابتدائی‌ترین حقوق انسان‌ها، حتی در بطن کشورهای قدرتمند جهان ـ آمریکا، روسیه و چین ـ اصولاً به بحث هم گذاشته نمی‌شود. البته در هنگام مطرح کردن این مسائل می‌باید به پیشینة متفاوت ملل نیز توجه شود، ولی به طور مثال، قوانین جدیدی که دولت جرج بوش بر ضد فعالیت‌های سیاسی، مطبوعاتی و حتی فرهنگی در کشور ایالات متحد به مورد اجرا می‌گذارد، فقط طی دوران «مک‌کارتی» از پیشینة تاریخی برخوردار است. مسلماً‌ آمریکائی‌ها هنوز هم از افغانی‌ها، ایرانی‌ها و لبنانی‌ها در معنای واقعی کلمه «آزادتر‌اند»، ولی آیا طی تاریخ معاصر آمریکا چنین «سانسوری»‌ بر جامعه تحمیل شده بود؟ جواب این سئوال همان است که در بالا آمد؛ بله، در دورة مک‌کارتیسم!

از وضعیت حقوق‌بشر در کشورهای روسیه و چین شاید بهتر است سخن به میان نیاوریم، چرا که این دو کشور که هنوز نیمی از موجودیت «ساختاری‌شان» مجذوب در معجونی است که «دیکتاتوری پرولتاریا» معرفی می‌شد، اصولاً‌ در چارچوب روابط حاکمیت با «شهروند» مسئلة حقوق‌بشر را جدی نمی‌گیرند. به طور مثال، ‌ برای حاکمیت چین، این امر که ده‌ها میلیون‌ها کارگر چینی در بدترین و غیرانسانی‌ترین شرایط در معادنی مشغول به کار هستند که هیچکدام از «هنجار‌های»‌ بهداشتی،‌ امنیتی و حفاظتی‌ای که، دفاتر همان سازمان ملل به تصویب رسانده برخوردار نیستند، اصولاً «مطلب» قابل بحثی به شمار نمی‌آید. می‌توانیم مطمئن باشیم که، کشور چین در چارچوب روابطی که اینک به زعم پکن، می‌‌باید بر جهان سایه گستر شود، هیچگاه در مجمع عمومی سازمان ملل نباید «محکوم» شود.

از طرف دیگر، روابط ویژه‌ای که دولت امروز روسیه با ملت‌های سابق اتحاد شوروی پایه‌ریزی کرده نیز هیچگاه زیر زره‌بین منتقدان «حقوق‌بشر» در سازمان ملل قرار نخواهد گرفت. اینکه امروز کرملین روابط خود را با این ملت‌ها بر اساس اصل «ارباب‌ ـ رعیتی»‌ پایه‌گذاری می‌کند، از «اهمیت» برخوردار نمی‌شود. عنوان این مسئله شاید تکرار مکررات باشد، ولی تقریباً تمامی حاکمان این کشورهای «جدید»، که پس از فروپاشی اتحاد شوروی «مستقل» شده‌اند، از اعضای شناخته شدة حزب کمونیست شوروی سابق، و کلنل‌های «کا‌گ‌ب» هستند. اینکه نام این افراد، پس از «انتخابات»، با این طمطراق از «صندوق‌های آرای عمومی»، تحت عنوان «جناب آقای ریاست جمهور» بیرون کشیده می‌شود، حداقل تاکنون شک و شبهه‌ای برای «منتقدان»، و طرفداران «حقوق بشر» در سازمان‌های بین‌المللی ایجاد نکرده.

در واقع، فروپاشی «دکانی» که بولشویک‌ها دهه‌ها پیش تحت عنوان «حکومت کارگری»‌ بر پا کرده بودند، اینک برای بسیاری از سیاست‌ها خود تبدیل به «دکانی نوین» شده. در عمل، آنچه از اهمیت برخوردار است، این امر نیست که «برخورد نوینی» می‌باید بر روابط میان ملت‌ها «حاکم» شود ـ آنچه «نئوکان‌ها» و نظریه‌پردازان آنان ادعا می‌کنند ـ مسئله این است که در بطن این «روابط» نوین، کدام محافل ـ و نه ملت‌ها ـ می‌توانند بیشتر به «چپاول»‌ ملت‌های جهان مشغول شوند. به عبارت بهتر، در چشم بسیاری از دولت‌های جدید، روابط بین‌الملل که اینک «ظاهرسازی‌های» حقوق‌بشری و در واقع «ضدکمونیستی» خود را کنار گذاشته، می‌باید به دوران «وحشت» اوائل قرن 20، یعنی تقسیم جهان میان قطب‌های سرمایه‌سالاری سوق داده شود؛ با جنگ‌هائی از آن خود، با سرکوب‌هائی ویژة خود، و با برخوردهائی هولناک که در عمل انسان‌ها قربانیان اصلی آن خواهند بود. این تصویر، هر چند آب به دهان «حاکمان» جدید می‌اندازد، هر انسانی را که از عقلی سلیم برخوردار باشد، به شدت متأثر خواهد کرد.

آقای لاوروف، وزیر امور خارجة دولت «سرهنگ‌های» کرملین، در کمال وقاحت اعلام می‌دارد که، «قطعنامة تحریم ایران "منافع" مسکو را کاملاً مد نظر قرار داده!» نخست باید گفت که در این مقال، نویسنده به هیچ عنوان قصد حمایت از سیاست‌های «آتش‌افروزانة» دولت اسلامی را ندارد، ولی می‌باید حق مطلب ادا شود؛ ‌ادعای لاوروف یک «گزافه‌گوئی» است. با عنوان چنین ادعای پرطمطراقی، ایشان که خود سال‌ها در حزب کمونیست شوروی، با تکیه بر اصل «تو سری‌ خوری»، نردبان ترقی طی کرده‌اند، و در بطن این «حزب» دریافته‌اند که «اظهار نظر فردی» و برخورداری از شخصیت مستقل رسماً «جرم»‌ به شمار می‌رود، بخوبی نشان داده‌اند که روابط روسیه با ملت‌های منطقه را از دید هیئت حاکمة فعلی کرملین تا چه اندازه «نزدیک ‌بینانه»‌ و «استبداد باورانه» پایه‌ریزی می‌کنند. در روابطی که «همسایگی» به میان می‌آورد، بازتاب محکوم کردن یک «ملت»، آنهم یکی از مهم‌ترین گهواره‌های تمدن بشری، در برابر چشم جهانیان، خیلی سنگین‌تر از آن است که امثال لاوروف‌ها فکر می‌کنند. می‌توان «حکومت اسلامی» را، به دلیل عدم رعایت حقوق بشر در ایران محکوم کرد، می‌توان گفت که این دولت در عراق آلت دست سیاست آمریکا شده، می‌توان گفت که تصمیمات این دولت برای روابط منطقه‌ای در چارچوب مسائل هسته‌ای ایجاد بحران کرده، و ... ولی نمی‌توان ادعا کرد که «تحریم کشور ایران منافع مسکو را تأمین کرده!»

ولی از آنجا که حکومت فعلی در ایران خود مجموعه‌ای است که مسکو و واشنگتن همزمان جهت چپاول هر چه بهتر ایرانیان، بر سرنوشت کشورمان حاکم کرده‌اند، آقای لاوروف نیز به خود اجازه می‌دهد، مشتی بی‌سروپا را کشور ایران «تعریف» کند؛ اینگونه به تعریف کشیدن ملت‌ها، در جهانی که زندگی می‌کنیم، هر چند «مد روز» شده، ولی مسلماً فردائی نخواهد داشت. چرا که، نه ملت‌ عراق، که امروز برای آزادی از یوغ یک ارتش مزدور اجنبی می‌جنگد، سرباز القاعده است، و نه ملت ایران را می‌توان به یک حاکمیت مزدور، وابسته و فاسد منتسب کرد. اگر لاوروف به خود اجازه می‌دهد که در مورد ایران با چنین گستاخی پای از حد خود فراتر گذارد، ملت‌های منطقه فقط یک نتیجه می‌توانند بگیرند: «حمله به عراق نیز منافع مسکو را تأمین کرده بود!» البته اینرا بسیار پیشتر می‌دانستیم، ولی امروز که «اظهارات»‌ دیپلماتیک «صراحت» می‌گیرد، می‌باید قبول کرد که آیندة دولت سرهنگ‌های کرملین در منطقه بر پایه‌هائی بسیار متزلزل‌تر از آنچه فکر می‌کنند استوار شده. هر چند که این دولت علاقمند باشد خود را «ابد مدت» ‌ببیند ـ از عواملی چون پوتین و لاوروف انتظاری بیش از این نمی‌توان داشت ـ دنباله‌روی از «نئوکان‌ها» بر سر کرملین همان خواهد آورد که نهایت امر بر سر «حزب‌کارگر» انگلستان آورد. چرا که «نئوکان‌های آمریکائی»، بر خلاف انواع روسی‌اشان ساکن این منطقه نیستند؛ روزی خواهند رفت، و آتش این جنگ‌افروزی‌ها را نیز با خود به مرزهای‌شان می‌برند، ولی روس‌ها همینجا خواهند ماند، و آنروز «لاوروف‌ها» می‌باید به گزافه‌گوئی‌های‌شان، نه تنها در برابر ملت ایران، ‌که در برابر ملت بزرگ روس پاسخگو باشند. چرا که سیر تاریخ اگر «پیش‌فرض» حکومت کارگری را در معنای «مارکسیستی»‌ کلمه تأئید نکرد، «حقانیت» ملت‌ها، بارها و بارها به تأئید رسیده.






۱۰/۰۲/۱۳۸۵

تحریم و تعظیم!


مذاکرات در شورای امنیت سازمان ملل جهت تعیین آنچه رسانه‌های بین‌المللی «تحریم‌ها علیة ایران» لقب داده‌اند، آغاز شده. و معلوم نیست این صحنه‌سازی‌ها تا کی بر پردة نمایش «دیپلماسی» جهانی می‌باید باقی بماند؛ معلوم نیست که تا چند سال، شاید تا چند دهة دیگر، قدرت‌های حاکم جهانی سعی داشته باشند که «در را بر همین پاشنه بچرخانند»؛ با این وجود یک امر روشن و واضح است: حاکمیت امروز ایران، در روابط بین‌الملل، خود را گرفتار شرایطی کرده، که اینگونه «تحریم‌ها» شاید در چارچوب منافع همین هیئت حاکمه، بهترین وسیله جهت توجیه اعمال سیاسی، مالی و اقتصادی‌اش در داخل مرزها شده است. اینکه ملت ایران، پس از غائلة 22 بهمن، اینک به راستی 28 سال است که در بطن یک «تحریم‌» همه‌جانبة اقتصادی، مالی، فرهنگی و ... زندگی می‌کند، دیگر نیازمند بهره‌وری از سجایای فرضی «غیب‌گویان» چاه جمکران نخواهد بود. چرا ایرانیان می‌باید در چنین شرایطی، طی نزدیک به 3 دهه زندگی کنند؟ این سئوالی است که جواب آن، از طرف حاکمیت نالایق و به اصطلاح «مستقل» جمکران، کاملاً روشن است: «غربی‌ها با اسلام مخالف‌اند، و می‌خواهند در برابر خواست ملت‌ مسلمان ایران کارشکنی کرده، منافع "اسلام ما" را به تاراج برند، ‌و ... » مسلماً همة ایرانیان، امروز با این «گفتمان» خنده‌دار و مضحک آشنائی کامل دارند. ولی این سئوال را می‌باید از همین حاکمیت «مبارز»، «آگاه»، و خصوصاً مسلمان پرسید که نتیجة این «جهاد اکبری» که اینک سه دهه است تحت فرماندهی مرکزی «چاه جمکران» بر این ملت حاکم کرده‌اید، آیا در عمل همان نیست که ادعا می‌کنید از بروزش جلوگیری به عمل آورده‌اید؟ نه تنها ملت را به نابودی و بیچارگی کشاندید، حتی همین «اسلام عزیزتان» هم، تحت نظارت این سیاست استعماری نابود شد و رفت پی کارش!

امروز شاهدیم که پس از نزدیک به سه دهه «عربده‌جوئی»، و ادعاهای «استقلال»، در مملکت ایران، فقر، نابسامانی، فرارمغزها، فرارسرمایه‌ها، خرید و فروش زنان و کودکان، خرید و فروش امعاء و احشاء انسان، در شهرهای این «مدینه‌النبی‌های» فرضی، قصه‌ای تکراری شده، خجالت و شرم هم شاید خوب چیزی باشد! ایرانی از چه روی می‌باید 28 سال با «تحریم‌» اقتصادی زندگی کند، و امروز، به امضاء مشتی استعمارگر حرفه‌ای، به قول «سرداران مسکویت» تحریم «هسته‌ای» نیز شامل حالش شود؟ این اسلام چیست که نتیجه‌اش برای ما ایرانیان می‌باید رانده شدن از این جامعة جهانی باشد؟ مگر مردم در کشورهائی همچون ایران، چگونه زندگی می‌کنند، و ایرانی بر چه اساسی می‌باید «بزگر» این گلة انسانی شود؟

به صراحت بگوئیم، این «شعبدة» تحریم‌های اقتصادی، و این بازی مسخرة «هسته‌ای»، دیگر حنای‌اش برای ما ایرانیان رنگی ندارد. ما که می‌دانیم «تحریم» شدن و «تحریم» نشدن، در فضائی که این حاکمیت بر جامعه تحمیل کرده، معنای‌اش یکسان است. ما که می‌دانیم این حکومت ترجیح می‌دهد ایرانی از بقیة جهان بریده باشد، ما که می‌دانیم موافقان و مخالفان‌ این دولت ترجیح می‌دهند که ارتباط ایرانی با خارج از کشور، با غریبه و هم‌وطن خود، حتی با هم مسلکانش نیز قطع شود، تا خیال این بچه آخوندهائی که «قرآن» خواندن یاد گرفته‌اند راحت شود که کسی مزاحم حاکمیت «فرعونی‌شان»‌ نخواهد شد. ما که می‌دانیم، در مملکتی که مردم به معنای واقعی کلمه از گرسنگی می‌میرند، این دولت «اسلام و مسلمین» میلیون‌ها دلار در سال، حق حساب به شرکت‌های خارجی جهت «فیلترینگ» سایت‌های اینترنتی می‌دهد! چرا این دولت به مردم نمی‌گوید که «تحریم» ایران برای پیشبرد مقاصد سیاسی، اجتماعی و اقتصادی‌ این هیئت حاکمه از «نان شب» هم واجب‌تر شده؟ ملت ایران بر اساس «پیش‌فرض‌های» این حاکمیت می‌باید «تحریم» شود، و در تحریم هم «باقی» بماند، ارتباطات‌اش با دیگران قطع شود، تا شرکت‌های نفتی برایش «قرارداد» بنویسند و به دست عمله و اکرة جمکران به امضاء برسانند. اگر همین سیاست‌های «بشر دوست»، کشور عراق را بیشرمانه، چون دزدان دریائی اشغال کرده‌اند و همه روزه چپاول می‌کنند، ایران را در مرز روسیه نمی‌توان با ترفند «جنگ برای دمکراسی»‌ چپاول کرد، کشور ما را با «دسیسة تحریم هسته‌ای»‌ می‌چاپند! و این دولت «بی‌قابلیت»، این حاکمیت مفلوک، دست در دست همین سیاست‌ها، برای پیشبرد آرمان‌های استعمار،‌ برایمان مرتباً از صندوق‌های مارگیری انواع مختلف «احمدی‌نژاد» بیرون می‌کشد.

ولی در میان سایت‌های «خبررسانی»، آن‌ها که نان غربی می‌خورند، از جزئیات این «تحریم» چیزی نمی‌گویند. مسئله ساده است، «تحریم» اینبار در چارچوب منافع روسیه بر ملت ایران تحمیل می‌شود! به قول معروف «همیشه شعبان، یک‌بار هم رمضان!» چرا که نه نیروگاه بوشهر، و نه شرکتی که قرارداد فروش موشک‌های فوق‌پیشرفتة روسی ـ جهت "حفاظت" از این نیروگاه را ـ با ایران به امضاء رساند، «شامل» این تحریم نخواهند شد. در عالم سیاستگذاری، به این می‌گویند، «بده و بستان» دوستانه! ولی چه فرقی می‌کند، «تحریم» همان است که هست، و ملت ایران در همان نقطه باقی خواهد ماند. نقطه‌ای که بی‌بی‌سی از طرف جناب آقای وزیر نفت اعلام می‌کنند:

«[...] برای تأمین منابع مالی برای اجرای پروژه‌های نفتی خود با مشکل مواجه شده و سرمایه گذاران خارجی به دلیل مشکلات سیاسی با این کشور همکاری نمی‌کنند.»

معلوم نیست جناب وزیر سخن از تأمین چه منابع مالی به میان می‌آورند؟ کشور ایران طی چند ماه که از آغاز «حکمرانی» سیدمحمد خاتمی می‌گذشت، تحت فرمان شرکت‌های نفتی آمریکائی «درآمد» نفتی‌اش از بشکه‌ای 12 دلار به بیش از 70 دلار رسید. این ثروت خداداد کجا رفت، که اینک برای پروژه‌های نفتی به گدائی دم در دکان شرکت‌های نفت خارجی افتاده‌ایم؟ چرا آقای وزیر نمی‌فرمایند که سرمایه‌گذاری‌های عظیم جهت دستیابی به «چرخة کامل هسته‌ای» با مشکلات سرمایه‌گذاری روبرو نمی‌شود، و فقط جهت تأمین سوخت مردم است که کشور ایران در مقام یکی از بزرگ‌ترین تولیدکنندگان نفت جهان قادر نیست «چرخة کامل سوخت مورد نیاز» کشور را تأمین کند؟ آقای وزیر در ادامه می‌فرمایند:

«[...] دولت [...] در هشت ماه گذشته بیشتر از 12 میلیارد دلار برای هزینه های جاری، پروژه های عمرانی و واردات بنزین از حساب ذخیره ارزی برداشت کرده [...] این رقم در پایان سال خورشیدی به بیشتر از 22 میلیارد دلار خواهد رسید.»

چشم ما ملت ایران روشن! کشوری که بر صدها میلیارد بشکه نفت و گاز طبیعی نشسته، جهت دستیابی به «چرخة کامل سوخت کشور»، نیازمند سرمایه‌های خارجی است! و بنزین ـ محصولی که تولیدش متعلق به چرخه‌های تولیدی دهة 1920 است ـ می‌باید از خارج وارد کند! ولی همین حکومت در چارچوب بحران آفرینی‌های صرف، و همگامی با سیاست‌های استعماری، تحت عنوان فعالیت‌های «صلح‌آمیز هسته‌ای» جهت سرمایه‌گذاری‌های کلان، که به دلیل تحریم‌ها، «چندلا پهنا» نیز به پای ملت حساب می‌شود، دچار هیچگونه کمبود سرمایه‌گذاری نمی‌شود! خوب، اینجا یک سئوال پیش می‌آید: چرا کشور ایران جهت خودکفائی «چرخة کامل سوخت کشور»، طی این سه دهه کاری صورت نداده؟ جواب به این سئوال هم بازمی‌گردد به همان جواب‌های همیشگی: «غرب با اسلام مخالف است!» و وزیر محترم حکومت اسلامی هم اضافه کرده‌اند:

«این وضعیت مختص صنعت نفت نیست و صنایع دیگر نیز با مشکلاتی برای تأمین سرمایه خارجی مواجه شده‌اند.»

بهتر است آقای وزیر حق مطلب را به درستی ادا کنند، و بفرمایند که اصولاً ایران دچار کمبود سرمایه نیست. چرا که سرمایه هم در دسترس است‌، و هم امکان تأمین آن موجود! مشکل این است که کشور ایران، به عنوان یک منطقة استعمار زده، و دولت ایران به عنوان یک دولت دست‌نشانده، نمی‌تواند از سرمایه‌های خود استفاده کند. و بازار مواد نفتی، از نفت خام گرفته تا بنزین هواپیما، در دست شرکت‌های خارجی است، و دولت ایران فقط یک وظیفه دارد: «فراهم آوردن امکان استخراج نفت خام به وسیلة شرکت‌های خارجی»! و از آنجا که توده‌های مردم حاضر نیستند، این «فقر» تحمیلی را که سوغات سرمایه‌داری غربی است تحمل کنند، و عکس‌العمل نشان ندهند، بهترین راه برای ساکت کردن این ملت، برقراری یک حکومت «فاشیستی اسلامی» است: «خفه کردن صدای مردم، سرکوب با بهره‌گیری از اراذل و اوباش خیابانی، نیروهای امنیتی، بسیج و سپاه!» اینرا می‌گویند یک برنامة کامل و بی‌عیب و نقص که متأسفانه قریب به سه دهه است از جانب غربی‌های «حقوق‌بشری»، و اینک در همکاری کامل با کرملین، در مملکت ما به اجراء گذاشته شده. این حرف بی‌منطق و این عمل مضحک را چگونه باید توضیح داد که، کشوری که نفت خام صادر می‌کند تا «بنزین» اتوموبیل وارد کند، معلوم نیست به چه دلیل، اینهمه «بلندپروازی‌های»‌ استراتژیک پیدا کرده، که می‌خواهد به قول خودش «چرخة کامل سوخت هسته‌ای» را نیز در «همین چند هفته» به دست آورد!

۹/۳۰/۱۳۸۵

«انتخاب» یا «انتخابات»؟



پس از اعلام نتایج «نهائی» انتخابات شوراها، به نظر می‌رسد که حکومت اسلامی پای به میدان جدیدی از موجودیت سیاسی خواهد گذاشت. هر چند ابراز این مطلب بر ایرانیانی که در شهرهای دیگری جز پایتخت اقامت می‌کنند ممکن است «سنگین» و یا شاید ناخوشایند آید، بی‌پرده می‌گوئیم، شهر تهران، در چارچوب سیاست حاکم بر کشور، طی نیم‌قرن گذشته، همواره میزان و معیار سنجش آراء عمومی بوده. این اصل به دلیل گسترش این «مادر شهر» در ابعاد غول‌آسای فعلی صورت پذیرفته، و هم اکنون شاهدیم که تهران، در بر گیرندة میلیون‌ها شهروند ایرانی است که هر یک از اقصی‌نقاط کشور در این فضای شهری پراکنده شده‌اند. در نتیجه، این امر که دولت جمکران، خود را «مجبور» دیده، فهرستی از «منتخبین» ارائه دهد، و در آن به صورتی غیرقابل انکار، «باخت» انتخاباتی رئیس دولت جمکران را، در شورای شهر تهران علناً اعلام دارد، نشاندهندة این واقعیت است که برخی سیاست‌های جهانی هم اینک دست از حمایت «مهرورزی» برداشته‌اند!

بله، «مهرورزی» یتیم شد! و سیاست‌های جهانی که با نظریة «مضحک» بازگشت به «اصول» اولیة غائلة 22 بهمن، سعی در گسترش فریبی وسیع‌تر و متمرکز کردن مراکز «توان‌بخشی» این حکومت مسخره داشتند، به درستی دریافتند که صحنة سیاست جهان، افکار عمومی ملت ایران، و فضائی که امروز ایرانی در آن می‌زید، دیگر جائی برای امثال این «آدمک‌ها» ندارد. پروژة «طالبانی» کردن ایران، در چارچوب این سیاست مضحک، نه در پای صندوق‌های تقلبی این رأی‌گیری‌های «دروغین»، که در برابر افکار عمومی ایرانیان سقوط کرد. دیدیم که «استعمار» هم، جهت اعمال حاکمیت بر یک ملت، امروز می‌باید از نوعی «حمایت» افکار عمومی برخوردار شود. و چون حکایت مضحک «مهرورزی» دیگر خریداری ندارد، همان‌ها که این دکان‌ را پیشتر برافراشته بودند، در دم تخته‌اش کردند.

بر اساس این «رهیافت» انتخاباتی، اکثریت برندگان در این بخت‌آزمائی سیاسی متعلق به گروه «اصطلاح‌طلبان» و «میانه‌روها» هستند! و نهایت امر، شورای شهر تهران بر سر کسی فروریخت که خود در بطن آن به عنوان «جناب‌آقای» شهردار رشد کرده بود، و در نتیجة خوش‌خدمتی‌های گسترده در محضر حاکمیت وابستة آخوندی، پای به «کاخ» ریاست همین دولتی گذاشت که بیشک تاریخ بشری از آن در مقام «مضحکة هزارة سوم» یاد خواهد کرد. بر اساس این «رأی‌گیری» که در واقع از آن می‌باید تحت عنوان «جهت‌گیری» مشخص سیاست خارجی نام برد، افرادی از قبیل «هاشمی‌رفسنجانی»، «قالیباف» و دیگر فعله‌های استعمار قرار است، طی «نقش‌آفرینی‌های» نوینی که مسلماً‌ بازهم از کاتالیزورهای فرضی «صندوق‌هائی انتخاباتی» عبور خواهد کرد، تبدیل به «حاکمان» جدید ملت ایران شوند. در وبلاگ‌های پیشین بارها موضع «اصلاح‌طلبان» و بازی‌های خطرناک فرهیختة اردکان را تحلیل کرده‌ایم. در واقع، تمایل قدرتمندی در جهان سرمایه‌داری غرب مشاهده می‌شود که در بطن آن «سردار فرهیختگی» ـ مقصود سیدمحمد خاتمی است ـ تبدیل به شخصیتی کلیدی در سیاست آیندة ایران شود. «شخصیتی» که در کنار روباه مکار حکومت اسلامی، هاشمی‌رفسنجانی، می‌تواند طی چند صباحی دیگر، «تولیدات» این ماشین پول‌سازی را به جیب سرمایه‌داری غرب سرازیر کند!

بی‌دلیل نیست که شاهد «لشکرکشی‌های» اصلاح‌طلبان، و به اصطلاح «میانه‌روها» در داخل و خارج از کشور هستیم؛ لشکرکشی‌هائی که هر چند فرماندهان آن سعی دارند در خفا صورت گیرد، چشمان تیزبین از شناخت آن‌ها و درک معنا و مفهوم واقعی اعمال ‌ آنان عاجز نخواهد ماند. همکاری‌های «راست‌افراطی» و «چپ‌افراطی»، که هر دو سعی دارند در کنار «اصلاح‌طلبی» خیمه‌ای وجیه‌المله بر پا کنند، اگر علنی‌ترین لشکرکشی در این میانه باشد، مسلماً مهم‌ترین آن نیست.

چرا که، سلاح قتالة «اصلاح‌طلبی حکومتی»، همان «اسلام عقلانی» است که از طریق ترهات عبدالکریم سروش و شاگرد مفتخر او آیت‌الله کدیور، در میان دیگر شاگردان و ریزه‌خواران سفرة «اسلام حکومتی» پیوسته توزیع می‌شود. همانطور که می‌دانیم، و بارها در سطوح مختلف، در سایت‌ها و وبلاگ‌های «روشنگر» عنوان شده، اصل کلی در این نوع نگرش، «بازنگری» در اسلام سیاسی است، به عبارت دیگر، تبدیل دوبارة مذهب شیعة اثنی‌عشری، به نوعی «ایدئولوژی سیاسی». این نوع «بازنگری‌» را پیشتر علی شریعتی و مطهری صورت داده بودند، و شاهد بودیم که غائلة 22 بهمن، حداقل تا آنجا که به پایه‌های «نظری» ‌مربوط می‌شود، به درستی سوغات هم اینان بود. این نوع برخورد خطرناک و «انسان‌سوز» با نظریة دین و مذهب در هزارة سوم میلادی، مسلماً ساخته و پرداختة گروهی «نوسواد» و «نسخه‌بردار» چون سروش و کدیور نیست. این نوع نظریه‌سازی، ریشه در منافعی دارد به گسترة میلیاردها دلار در سراسر جهان و می‌باید آنرا در مجراهای اصلی، یعنی در محافل قدرتمند سرمایه‌داری جهانی دنبال کرد. ولی همانطور که در بالا آمد، همین سرمایه‌داری جهانی، علیرغم اشتهای سیری‌ناپذیر در بلعیدن منابع مالی و اقتصادی ملت‌های جهان، امروز نهایت امر خود درگیر محضوراتی می‌بیند: حاکمیت می‌باید از نوعی «مقبولیت» عمومی، هر چند گذرا برخوردار شود، و یا حداقل، این حاکمیت می‌باید بتواند با تکیه بر عامل «فریب» مدعی ایجاد چنین مقبولیتی باشد. حال که داستان حکومت اسلامی به چنین منجلابی کشیده، که اربابانش از حمایت «اصلی‌ترین» مهره‌های این حکومت، یعنی همان «لباس‌شخصی‌ جماعت‌ها» که خیابان‌ها قرق می‌کردند، دست برداشته‌اند، می‌باید بدانیم که کار این حاکمیت دیگر از مسیر «هل‌من‌مبارزطلبی» نمی‌تواند به مقصود رسد. اینجاست که نقش مخرب «عقل‌گرایان»، می‌رود تا بار دیگر این مذهب بی‌معنا و بی‌هدف را تبدیل به یک ایدئولوژی فراگیر و فاشیستی کند.

بر اساس قوانینی که استعمار نیز بر آنان مهر تأئید زده، احمدی‌نژاد تا چندی دیگر ـ تا پایان دورة ریاست دولت ـ بر «اریکة» این قدرت استیجاری تکیه خواهد زد. ولی پرسش این است که این دورة فترت را ایرانی چگونه باید بگذراند؟ این دورة «بی‌دولتی» را، همچون دورة «بی‌دولتی» سیدمحمد خاتمی، می‌باید در چه فضائی بگذارنیم؟ اینجاست که نقش ملت‌ها در برابر حاکمیت‌های استعماری «روشن»‌ می‌شود، اینجاست که ملت‌هائی می‌بازند و ملت‌هائی از این مبارزات برنده سر بر می‌آورند. بر خلاف آنچه گروهی قصد القاء آن را دارند، «انتخاب»، به معنای «انتخاب واقعی»، اینک واقعاً در اختیار ملت ایران است.

۹/۲۹/۱۳۸۵

فاشیسم «پسافاشیستی»!



امروز، پس از پایان یافتن جنگ‌سرد، در کشورهائی چون ایران، مشکلی اساسی در برابر «تفکر اجتماعی» و سازماندهی سیاسی قرار گرفته. در گذشته‌هائی نه چندان دور، حاکمیت‌های ایران، بر پایة همگامی‌های راهبردی با سرمایه‌داری جهانی، موجودیت خود را «تحکیم» می‌بخشیدند. این شیوة نوین «تشکیل» حاکمیت، که از دوران رضامیرپنج شاهد آن بودیم، از ویژگی دیگری نیز برخوردار بود: فاشیسم! به عبارت دیگر تهی کردن واژه‌ها از معانی، وارونه نمایاندن محتواها، و به عبارت ساده‌تر بگوئیم «فریب‌» گستردة توده‌های مردم! چرا که «فاشیست‌ها» پیوسته «خادمان» خلق‌اند، هر چند که «خدا» را نیز، حداقل در کلام، به دست فراموشی نمی‌سپارند! ولی از آنجا که «فریب» فاشیسم، امتدادی است فروشکسته و فروپاشیده، در نقطه‌ای تاریخی، «دروغ» و «بهتان» این حاکمیت‌ها نهایتاً علنی می‌شود. و در ایران معاصر، آن زمان که «دروغ» آشکار می‌شد، طیفی «مخالف»، بر محور نوعی «چپ‌نمائی»، که گاه حتی به «چپ‌گرائی‌هائی‌» هم دست می‌یازید تشکیل می‌شد.

اگر می‌گوئیم نوعی «چپ‌نمائی» بی‌دلیل نیست، چرا که غائلة 22 بهمن، علیرغم حضور روحانیون در صف نخست، که خود در واقع نمایندگان سرمایه‌داری‌اند، در اذهان توده‌های مردم این بلوا بر پایة نوعی «عدالت‌خواهی»‌ اجتماعی استوار شده بود. این «پندار» غلط که از خادم سرمایه‌ می‌توان علیه حاکمیت بی‌قید و شرط سرمایه بهره‌برداری کرد، شاید یکی از کورترین نقاط «تفکر چپ» معاصر در تاریخ ایران باقی بماند. هیچ گروهی که نوعی «عدالت‌خواهی» اجتماعی را هدف و نهایت فعالیت‌های سیاسی خود معرفی کند، و در طیف همکاران و همراهان «غائله‌گران» 22 بهمن قرار گرفته باشد، از نظر تاریخی به هیچ عنوان نمی‌تواند موضع‌گیری‌های خود را «توجیه» کند. این «انقلاب، انقلاب» گفتن‌های تشکل‌های «چپ‌گرا»‌ و «چپ‌نما»، بیش از آنچه بازتاب واقعیات سیاسی ایران باشد، تبدیل به وسیله‌ای جهت «توجیه» موضع‌گیری‌های «خام» و گاه «خائنانة» برخی افراد شده. به عبارت ساده‌تر، این «انقلاب شکوهمند ملت ایران»‌ که آب به دهان برخی سخن‌گویان گروه‌های چپ ایرانی می‌اندازد، اگر درست بنگریم، تبدیل به تنها وسیلة توجیه همراهی‌های اینان با «آخوندک‌هائی» شده که اینک 28 سال است مملکت را به غارت سرمایه‌داری بین‌الملل داده‌اند.

«روحانیت» شیعة اثنی‌عشری آنطور که امروز آنرا می‌شناسیم، زائده‌ای بود، از نظر تاریخی متعلق به حاکمیت اواخر دورة قاجار. این روحانیت، آنهنگام که گروه‌های اجتماعی و مذهبی دیگر را، غالباً با همکاری امیرکبیر، و با شقاوت و بی‌رحمی تمام به تیغ‌جلادان سپرد، و یا در دام قتل‌عام‌های گروهی گرفتار آورد، توانست پای به میدان «نقش‌آفرینی» گذارد. قرائت علمی از جریان مشروطیت، نقش منفی و سرکوبگرانة این «روحانیت» را طی بحران‌های چندین‌ ساله‌ای که بر محور مبارزات «مشروطه‌خواهی» در کشور رخداد کاملاً روشن می‌کند. از طرف دیگر، نقش روحانی شیعه، در تحکیم حاکمیت رضامیرپنج، و سپس در سرکوب نهضت‌های آزادیخواهی که پس از فروپاشی فاشیسم میرپنج در ایران پای گرفت ـ و برای آنان که هنوز هم شیفتة مصدق باقی‌اند ـ طی رخدادهائی که به «کودتای 28 مرداد» انجامید، کاملاً‌ آشنا و شناخته شده بود. ماهیت ضد مردمی و ارتجاعی این «روحانیت»، بر خلاف آنچه «راست‌افراطی» و باقیمانده‌های «ساواک آمریکائی»، امروز عنوان می‌کنند، متعلق به تجربه‌ای نوین در تاریخ ایران نیست. این تجربه بسیار قدیمی‌تر، کهن‌تر و عمیق‌تر از آن است که برخی گروه‌ها، در راستای منافع خود، امروز عنوان می‌کنند؛ در واقع، منافع آنان که در صدد ایجاد «اتحاد» شوم «راست‌افراطی» و «چپ‌افراطی‌اند»، چنین اقتضا می‌کند که این تجربه «نوین» قلمداد شود!

کسانی که خود را «نظریه‌پرداز» معرفی می‌کنند، ولی در آغازین هیاهوهائی که به 22 بهمن انجامید،‌ قادر نبودند عمق وابستگی این «قشر» فرومایه را به شبکه‌های «فساد مالی، بهره‌کشی‌های اجتماعی، دسیسه‌های ضدملی، و ...» ببینند، حق ندارند «اشکال» را به گردن «تاریخ» معاصر بگذارند. قرائت آنان از تاریخ معاصر «اشتباه» بود، معمول آن است که، از تاریخ «پند» ‌گیریم، نه آنکه اشتباهات و ندانم‌کاری‌های خود را به گردن «تاریخ» گذاریم. اگر به عملکرد چپ‌نماهای امروز درست بنگریم، درمی‌بابیم که، بر بهتان و دروغی که 28 سال است حاکمیت «روحانی» برای ملت ایران به ارمغان آورده، اینک به یمن عملکرد امروزین چپ، می‌باید «خیمه‌شب‌بازی‌»‌ و شعبده‌های پامنبری‌های «چپ‌نما» و «راست‌اندیش»، محافل بین‌الملل را نیز اضافه کنیم.

بی‌پرده بگوئیم، آندسته از «نیروهای چپ» که دیروز خود را «انترناسیونال» معرفی می‌کردند، و دست در دست مسکو مبلغ «استالینیسم» شده بودند، امروز نیز در «انترناسیونالیسم‌شان» به نظر‌ پا بر جا می‌نمایند؛ با یک تفاوت کوچک، «استالین‌شان» امروز خود سرمایه‌دار شده! و بی‌دلیل نیست که جای پای چپ‌های وابسته به مسکو را هم در تهران می‌یابیم، و هم در همایش‌ ساواکی‌های سابق رژیم پهلوی در خارج از کشور! بی‌جهت نیست که «تعاریف» چپ‌نوین آنچنان «نوین» است، که عقل سلیم از درک آن عاجز می‌ماند، و بی‌دلیل نیست که این «تعاریف» شامل همه «چیز» خواهد شد، جز یک امر مسلم و غیرقابل تردید: حقوق انسان‌ها در جامعه، در چارچوب نظریة چپ نوین!

«چپ‌نمایان» امروز ایران، یا خود تبدیل به «کارگران» جاده‌صاف کن امپریالیسم روسی شده‌اند، یا با پای فشردن در سنت «توده‌ای ـ نفتی‌ها»، سخنگوی «چپ‌گرایان‌» غرب در بطن روابط اجتماعی و اقتصادی کشور ایران‌اند. این دو معضل، جامعة ایران را، در برخورد با حاکمیت آخوندها، درگیر بحرانی «عقیدتی» خواهد کرد. بنیاد حزب توده، و چپ‌های وابسته به این حزب از دهه‌ها پیش همچنان در کنترل مسکو باقی مانده، و حاکمیت کرملین، صرفاً به دلیل «ملاحظات» ایدئولوژیک ـ که عملاً‌ هیچگاه وجود خارجی هم نداشت ـ حاضر نیست از دست پروردگان رام خود دست بکشد. مسکو اینان را در بطن مواضع داخلی و خارجی خود، در مقام «چپ‌های»‌ ظاهری کاملاً ابقاء کرده است. چپ‌هائی که در نماز جمعة تهران شرکت می‌کنند، و همزمان همکاران‌شان در غرب، بر ضد حاکمیت بنگاه‌های «شعارپراکنی» به پا کرده‌اند! و این «شبکه»، امروز با همیاری غرب تبدیل به اهرمی جهت سیاست‌گذاری در بطن جامعه ایران شده. این شبکه، بسیار خطرناک است، چرا که در سنت «چپ‌نمائی» می‌تواند با الهام از «منابع» سیاسی و «کاربردی»، منافع ملی را به راحتی به تاراج «محافل» مختلف دهد!

از طرف دیگر، «توده‌ای نفتی‌ها»، یعنی همان‌ها که از زمان مصدق، «چپ می‌زنند»، تا منافع «راست» ـ اینبار غربی‌ها ـ تأمین شود، خود سخنگوی منافع «سوسیالیسم» پس افتادة «پساجنگ سرد» در کشورهای غربی شده‌‌اند. اینان در رابطه با معضلات جامعة ایران از همه چیز می‌گویند، از همة پدیده‌ها انتقاد می‌کنند، جز آنچه می‌باید نهایت امر مورد بررسی قرار گیرد: نقش حاکمیت مشتی آدمکش بر سرنوشت ایرانیان! ولی مشکلی که فروپاشی جهانی «چپ»، در بطن مسائل سیاسی ایران ایجاد کرده، در کمال تأسف به این دو نمونه «محدود» نمی‌ماند. چرا که سرمایه‌داری جهانی در عمل ـ حداقل در دو مورد چین و ویتنام ـ ثابت کرده که، جنگ واقعی «غرب ‌ـ ‌شرق»‌ نه بر سر «ایدئولوژی‌ها» که بر اساس تقسیم بازار و منافع اقتصادی است. در واقع، اگر اتحاد جماهیر شوروی اردوگاه مستقل اقتصادی شرق را بنیانگذاری نکرده بود، اصولاً غرب دلیلی بر مبارزه با «کمونیسم» نیز نمی‌دید؛ مگر امروز «کمونیسم چینی» برای غربی‌ها «مشکل‌‌آفرین» است؟

در کمال تعجب، اینبار تحت نظر محافل سرمایه‌داری و در همراهی کامل با سیاست‌های مسکو، شاهد شکل‌گیری نوع نوینی «کمونیسم»‌، مخصوص «جهان سوم» هستیم، دیکتاتوری‌هائی که می‌باید تحت عنوان «حکومت‌های توده‌ای»، تمامی حقوق انسانی و شهروندی را تحت لوای نوعی «کمونیسم» مصادره کرده، کشور را تماماً در راستای منافع امپریالیسم جهانی قرار دهد. حمایت‌های دولت آمریکا از برخی گروه‌های «چپ» ایرانی در ایالات متحد، فقط نمونة کوچکی از این نوع «جهت‌گیری» است.

به طور خلاصه، فروپاشی کمونیسم در روابط جهانی، ایجاد بحرانی وسیع در کشورهای کوچک و جهان سوم کرده، و ایران نمی‌تواند از این توفان خود را جدا بداند. فروپاشی وحشت از کمونیسم ـ وحشتی که سرمایه‌داری به آن دامن می‌زد ـ می‌تواند امروز توده‌های مردم را تحت عنوان حکومت «کمونیستی» به سرعت به جانب «فاشیسم‌های» نوین سوق دهد، فاشیسم‌هائی که به دلیل وابستگی به جریان مالی و اقتصادی غرب، نه تنها از جانب غربی‌ها که از طرف کشور روسیه نیز مورد حمایت قرار می‌‌گیرند. نزدیک شدن طیف‌های «چپ‌افراطی» و «راست افراطی» ایران، به شیوه‌ای که جدیداً در اروپا شاهد آن بودیم، برای تمامی وطن‌دوستان ایران یک زنگ خطر به شمار می‌رود. تأکید بیش از اندازه بر پدیده‌ای به نام «فروپاشی»‌ کمونیسم، این خطر را به همراه خواهد آورد، که مسائل مبتلا به این «فروپاشی» نیز با همین «سادگی» و به صورتی کاملاً «سطحی» مورد بررسی قرار گیرند. نباید فراموش کرد که در تاریخ ملت‌ها، ضربات هولناک و نابهنگام پیوسته از نقطه‌ای اعمال شده، که کمترین توجه را به خود جلب کرده بود.

۹/۲۸/۱۳۸۵

کاسه و کلنل!



پیش از این جهت بررسی «چتم‌هاوس» و مواضع این تشکیلات، یک وبلاگ کامل را به این موسسه اختصاص دادم. ولی هر چند از تکرار مکرارات بیزارم، از آنجا که گویا یکی از «مقامات» این مؤسسة به اصطلاح «پژوهشی» ـ آقای ویکتور بولمرتوماس در واقع مدیر این مؤسسه معرفی می‌شوند ـ در هنگام خداحافظی با مسند ریاست، فرصت را غنیمت شمرده و هر آنچه به دهان‌شان آمده، از انتقاد و زخم‌زبان، تحویل آقای بلر و دولت وی داده‌اند، لازم دیدم باز هم مصدع احوال خوانندگان شوم.

به زعم رئیس پیشین «چتم هاوس»، دورة ریاست بلر به عنوان یک اشتباه بزرگ در اذهان باقی خواهد ماند! البته نباید این واقعیت را فراموش کنیم که در جهان سیاست همیشه این «برندگان» هستند که از رحمت و الطاف امثال «چتم‌هاوس‌ها» برخوردار خواهند شد، و اگر آقای بلر، علیرغم تمامی جنایاتی که دنباله‌روی‌های مضحک ایشان از سیاست‌های جرج بوش، در افغانستان و عراق به همراه آورد، امروز می‌توانست در صحنة بین‌الملل از نوعی «پیروزی» داد سخن دهد، مسلماً هدف «تیرهای انتقادی» و زهرآگین امثال بولمرتوماس قرار نمی‌گرفت، چرا که این «تیراندازی‌ها»، نه به دلیل برخوردی مستقل و منسجم با مسائل انسانی و حتی اقتصادی جهان، که به دلیل در آمدن «گند» سیاست «نئوکان‌ها» است که سینة تونی بلر را هدف قرار داده. تا آنجا که به یاد داریم، همین «چتم‌هاوس»، زمانی که نیروهای ارتش پیروزمند «امپراتوری» انگلستان دست در دست یانکی‌ها مردم بینوای افغانستان و عراق را زیر چرخ تانک‌های‌شان له می‌کردند، نه تنها از مستأجر شمارة 10 داونیگ استریت، انتقادی به عمل نمی‌آورد، که در مدح «دمکراسی‌هائی» که اینگونه لشکرکشی‌ها برای ملت‌های بینوا و غارت شدة جهان سوم به ارمغان خواهد آورد، کم نمی‌گذاشت!

امثال پروفسور «بولمرتوماس» که خود را «محققی» مستقل هم معرفی می‌کنند، بخوبی می‌دانند که چرا آقای بلر، در چارچوب منافع «امپراتوری» بریتانیا مجبور بود همگام با جرج بوش پای به باتلاق عراق بگذارد . اینکه چرا امروز این «همراهی» یک اشتباه تاریخی قلمداد می‌شود، نه به دلیل غلط بودن اصل مسئله است، «صورت مسئله» هنوز هم از واضحات است؛ «دولت علیاحضرت ملکه، می‌باید چارچوب‌های اقتصادی‌‌ای که از دوران "جنگ‌سرد" به ارث رسیده، به هر قیمتی حفظ کند.» ولی حال که حفظ این چارچوب‌ها در عمل «امکانپذیر» نیست، به قول معروف «آش را که با جاش» به زباله نمی‌اندازند؛ «سیفون» را برای آقای بلر می‌کشند! امپراتوری انگلستان کار و زندگی دارد؛ برای «پسرکی» که پست نخست‌وزیری را مدیون «مقام» شامخ پدر همسرش در بعضی ‌محافل خفیه است، نمی‌توان امپراتوری ملکة ارجمند را لجن‌مال کرد!

ولی لای این برخوردهای «علمی» آنقدر «باد می‌دهد» که، جناب پروفسور، در ادامة «خطابه‌هایشان» می‌فرمایند که در آینده، انگلستان می‌باید به اتحادیة اروپا نزدیک شود، و اینکه جهان تک قطبی وجود نخواهد داشت! جهان از نظر آقای پروفسور، جهانی خواهد بود دوقطبی: «آمریکا ـ چین»! البته حق مطلب را باید ادا کرد، چرا که نزدیک شدن انگلستان به اتحادیة اروپا، همیشه امکانپذیر است. و انگلستان از سال‌ها پیش، همیشه سعی بر آن داشته که سیاست‌های اتحادیة اروپا را با تأخیر چند ساله دنبال کند، و در مورد واحد پول مشترک ـ یورو ـ نیز درست همین سیاست را به کار برد. ولی زمانی که «محققی» در ردة جهانی، در مورد روابط بین‌الملل و جبهه‌های آتی در سطح جهان چنین موضع‌گیری‌ای می‌کند، تازه می‌فهمیم که چرا می‌باید ایشان بر «مسند» ریاست «چتم‌هاوس» تکیه زده باشند؛ چرا که آقای پروفسور گویا اصلاً یا در این دنیا زندگی نمی‌کنند، یا به طور کلی مردم دنیا را مسخره کرده‌اند. این اظهارات و پرت و پلاگوئی‌ها درست در شرایطی از تریبون «چتم‌هاوس» عنوان می‌شود که چند روز پیش، کلنل پوتین، پایگاه‌های متحرک پرتاب موشک‌های قاره پیمای هسته‌ای را در غرب روسیه، و در چند صد کیلومتری مرزهای انگلستان شخصاً «افتتاح» کرد! در نتیجه، سخن گفتن از جهان دو قطبی، «چین ـ آمریکا»، در شرایطی که نوازش کلاهک‌های هسته‌ای موشک‌های کرملین را بر گیسوان‌تان احساس می‌کنید، نشانة چه نوع «برخورد» دیپلماتیک می‌تواند باشد؟ و یادمان نرفته که به دنبال «افتتاح» همین پایگاه‌ها بود، که آقای بلر سراسیمه به بغداد، لبنان و فلسطین شتافتند تا شرایطی فراهم آورند و «دستگاه» استعماری حماس را تا آنجا که امکان دارد «جمع و جور» کنند. تاکنون فکر می‌کردیم، سیاست «آدرس‌عوضی» دادن را، استعمار برای ما ملت‌های جهان سوم خلق کرده، نمی‌دانستیم که به موقع، در داخل خاک کشورشان نیز موارد استفاده پیدا خواهد کرد.

همزمان شدن این «افسانه‌سرائی‌ها»، با گزارش‌های جدیدی در احوال «قطعنامة تحریم» ملت ایران از طرف شورای امنیت سازمان ملل متحد، شاید آنقدرها هم اتفاقی نباشد. ولی با وجود آنکه آقای پروفسور، جهان را «آمریکائی ـ چینی» تصویر می‌کنند، پیش‌نویس تازة قطعنامة تحریم ایران را کشور روسیه، که در این «جهان» گویا قرار نیست «نقشی» داشته باشد، مورد «تأئید» قرار می‌دهد. در اینکه این «تحریم» اقتصادی در واقع چه «معنائی» خواهد داشت، می‌باید به یک بررسی اجمالی قناعت کرد. این نوع «قطعنامه‌ها» که تحت عنوان «محدود کردن فعالیت‌های نظامی ـ هسته‌ای ایران» قرار است به خورد جهانیان داده شود، در واقع، وسیلة جدیدی است جهت «کلاشی» از دولت ایران، و همزمان «چپاول» هر چه بهتر ملت ایران! گویا این قطعنامه که پیشتر از جانب سه کشور «آلمان، فرانسه و انگلستان» آماده شده بود، علیرغم تأئیدات ایالات متحد، هنوز نیازهای مالی «کرملین» را جوابگو نبوده، از اینرو مدت‌ها در تعلیق باقی مانده بود؛ تا آنکه پس از افتتاح پایگاه‌های موشکی جدید به یک‌باره، «شرایط» ایده‌آل جهت «اجرای»‌ این «قطعنامه»‌ نیز فراهم می‌آید!

ولی ملت ایران، نه کور است و نه ابله! کشور ایران، به دلیل سیاست‌های نادرست حاکمیتی که غائلة 22 بهمن بر سرنوشت این مملکت حاکم کرد، از سال‌های دور با تحریم «اقتصادی» زندگی می‌کند. بهتر است آقای لاوروف، وزیر محترم امور خارجة روسیه، مقصودشان را از «تحریم» ایران صریح‌تر و روشن‌تر عنوان کنند. چرا که، آنکه می‌باید در این میان «تحریم» شود و تحت «فشار» قرار گیرد، دولت وابستة ایران، و همکاران بین‌المللی این مجموعة «چپاول و غارت» است، که 28 سال تمام ملت را به نفع سرمایه‌داری‌های جهانی سرکیسه کرده، نه ملت ایران. اگر امثال آقای لاوروف فکر می‌کنند که، پس از فروپاشی «حاکمیت» دیواره‌های امنیتی «جنگ سرد»، اینک هیئت حاکمة روسیه، می‌تواند با ایران همان کند که با اوکراین، روسیه‌سفید و قزاقستان کرده، و در راه دست‌درازی به منافع ملی ایرانیان «میدان‌دار» باشد، راستش را بگوئیم، خیلی کور خوانده‌اند! چرا که نه ایرانی در دوران فتحعلی‌شاه قاجار زندگی می‌کند، و نه کلنل پوتین تزار روسیه است، که «گلستان و ترکمانچای» بر ما تحمیل کند.

احمدی‌نژاد، نه رئیس «دولت ایران» است، و نه سخنگوی «منافع ملی ایرانیان»؛ ایشان و ارباب عمامه‌دارشان، نمایندة بی‌اختیار و سرسپردة حاکمیت‌های استعماری هستند ـ که متأسفانه دولت فعلی روسیه نیز در میان‌شان خیمه زده. تصمیمات حکومت اسلامی نمی‌تواند از طرف ملت ایران مورد تأئید قرار گیرد. ایرانیان، این «دستگاه» مسخره را که با دسیسه‌های بین‌المللی، خود را به ناحق بر سرنوشت یک ملت بزرگ حاکم کرده، از میان برخواهند داشت؛ این یک را مطمئن باشید. اگر یانکی‌های گاوچران، به دلیل نبود ریشه‌های تاریخی در فرهنگ‌شان، قادر به درک ظرایف جهان بشری نیستند، و نمی‌دانند که نمی‌توان با یک مشت تفنگچی، به گهواره‌های تمدن بشری ـ عراق و افغانستان ـ «حمله» کرد و جان سالم هم به در برد، داغ سیلی آتشین دهقانان و کوه‌نشینان افغانستان، بر گونة ژنرال‌های ارتش سرخ هنوز باقی است.

در راه هموار کردن مسیر سعادت بشری، ملت‌ها نیازمند همکاری و همگامی‌اند، ولی گاه پیش آمده که دولت‌ها فراموش می‌کنند، الزامات اساسی در حفظ موجودیت‌شان نمی‌تواند خارج از تکیه بر ملت‌ها باشد. برای کشوری چون روسیه، که بیش از 10 میلیون شهروند مسلمان دارد، نه گزینة جنگ «اسلام ـ مسیحیت ارتودوکس» راه چاره است، و نه حاکم کردن «گفتمان» تحکم ‌آمرانه؛ ملت‌های همجوار صرفاً در چارچوب تفاهم می‌توانند در صلح با یکدیگر زندگی کنند. این مطلبی است که هیئت حاکمة امروز روسیه بهتر است هیچگاه فراموش نکند. چرا که الزامات «استراتژیک» حکم می‌کند که، اگر موشک‌های هسته‌ای را می‌توان برای ترساندن امثال «تونی‌بلر» به کار برد، در بحران‌های همسایگی این موشک‌ها هم کاربردی نخواهند داشت.

۹/۲۶/۱۳۸۵

سقوط در سکوت!



با پایان یافتن انتخابات میاندوره‌ای ایالات متحد، و خصوصاً با اعلام رسمی مقامات روسیه، مبنی بر «عملیاتی» کردن پایگاه‌های متحرک موشک‌های قاره‌پیما در منتهی‌الیه غرب خاک این کشور ـ این موشک‌ها نه تنها قادر به عبور از سپرهای دفاعی‌اند که از بردی تا 10 هزار کیلومتر نیز برخوردار ـ شاهدیم که بحران‌های نظامی در افغانستان و عراق صورتی کاملاً متفاوت به خود گرفته‌. به نظر می‌آید که، ارتباطی که میان روسیه و آمریکا پس از به قدرت رسیدن جرج والکر بوش برقرار شده بود، اینک جهت حفظ بقاء خود نیازمند همکاری‌های وسیع‌تری از جانب طرف روسی شده، و شاید اعمال تهدیدات نظامی بر علیة مخالفان جرج بوش، اینک شامل اهدافی در داخل خاک آمریکا و اروپا نیز خواهد شد! این مطلب را، هر چند به صورتی اجمالی، در این وبلاگ مورد بررسی قرار می‌دهیم.

«گزارش گروه تحقیق عراق» که به وسیلة منتخبین دو حزب قدرتمند آمریکا ـ جهموریخواهان و دمکرات‌ها ـ روی میز جرج والکر بوش قرار گرفت، به هیچ عنوان از استقبال کاخ سفید برخوردار نشده است. چرا که نخست، جرج بوش اعلام می‌دارد، این گزارش را با دقت «بررسی» خواهد کرد، سپس در مصاحبه‌هائی فقط «گزینه‌هائی» از این گزارش را مورد تأئید قرار می‌دهد، و نهایتاً کار به جائی می‌کشد که جیمز بیکر، وزیر امور خارجة سابق آمریکا، که در فراهم آوردن این گزارش نقشی کلیدی داشته، با کنایه‌ای بسیار تند و خارج از پروتکل به رئیس جمهور آمریکا «گوشزد» می‌کند: «این گزارش، سالاد میوه نیست که هر چه را میل دارید، بردارید!» ولی در عین حال، جرج بوش پس از شکست صریح در انتخابات میاندوره‌ای، شاید قصد داشته با جایگزین کردن رامسفلد در وزارت دفاع با فردی که رسماً کارمند سازمان سیا است، به محافل مخالف خود «گوش‌چشمی» نشان دهد! چرا که به صورت «سنتی»، میان وزارت دفاع و سازمان سیا جنگی «مخفیانه» از سال‌ها پیش در جریان است؛ این جنگ ریشه در دوران آیزونهاور و نهایت امر «تقسیم» بودجه‌های کلان دفاعی دارد! ولی صرفاً با جایگزین کردن یک مهره ـ حتی اگر خروج جان بولتون را نیز به آن اضافه کنیم ـ نمی‌توان بحرانی را که اینک می‌رود تا تبدیل به یکی از مهم‌ترین بحران‌های «نظامی ـ سیاسی» در تاریخ ایالات متحد شود، به یک راه حل نزدیک کرد، همانطور که جیمز بیکر عنوان کرده، «برای حل بحران عراق معجزه‌‌ای وجود ندارد!»

در حال حاضر، احزاب کلاسیک آمریکا ـ حزب جمهوریخواه و دمکرات ـ خود را در برابر رئیس جمهوری می‌بینند که به هیچ عنوان قادر به حل مسائل مهم کشور آمریکا نیست، و ایندو حزب، همزمان در به «راه آوردن» این رئیس جمهور ناخلف، به سوی «سنت‌های» گذشتة کاخ‌ سفید، خود را کاملاً خلع‌سلاح شده نیز می‌بینند. در کمال تعجب، رهبران این احزاب شاهداند که، ساختارهائی که پس از فروپاشی جنگ سرد، در رابطه با مسائل «اقتصاد راهبردی» نوین شکل گرفته، قادر است در شرایطی بسیار حساس ـ جنگ عراق و افغانستان ـ عملاً محافل سنتی سرمایه‌داری غربی را، از موضع «طرف مذاکره» خارج کند. امروز جرج والکر بوش، با کمک چند محفل محدود سرمایه‌داری داخلی، و با جلب حمایت «نیروهای» نوینی که در چارچوب اقتصاد جهانی در حال شکل‌گیری هستند، به پدیده‌ای جان داده که به صراحت می‌توان آنرا «بنیادی غیرآمریکائی»‌ به شمار آورد، بنیادی که همانطور که صاحب‌نظران اقتصادی، سال‌ها پیش در بارة موجودیت آن گمانه‌زنی می‌کردند، اگر «ریشه» در کشور آمریکا دارد، با آمریکا، منافع کشور و ملت آمریکا، عملاً هیچگونه ارتباطی برقرار نمی‌کند!

این مسئله را زمانی به صراحت می‌بینیم که در نظر داشته باشیم که، «گزارش گروه تحقیق عراق» جهت ایجاد «اجماعی» سیاسی از طرف دو حزب قدرتمند آمریکا، همزمان پیشنهاد شده بود. ولی جورج بوش، اینک اصولاً خود را موظف به رعایت این «اجماع» نمی‌بیند! حتی پیش از راه یابی به کاخ سفید، این مسئله عنوان شده بود که «جمهوری‌خواهان سنتی» در آمریکا، که از قضای روزگار پدر جرج بوش نیز یکی از سردمداران آنان به شمار می‌رود، با سیاست‌های اعلام شده از جانب «نئوکان‌ها» به شدت مخالف‌اند. سالخورده‌ترین سناتور جمهوریخواه در سنای آمریکا، حتی پیش از حملة ارتش آمریکا به عراق، در یک جلسة سخنرانی عمومی در مقابل تمامی سناتورهای آمریکا، جرج بوش را یک «احمق» نامیده بود.

خروج حاکمیت فعلی آمریکا از «سیطرة» سنتی امپریالیسم شناخته شده، یعنی آنچه امروز در واقع با آن رو در رو هستیم، صرفاً می‌تواند از طریق «سازش‌های» استراتژیک با روسیه، هند و چین صورت گیرد. امضاء قرارداد همکاری‌های هسته‌ای آمریکا و هند را در چند روز گذشته شاهد بودیم ـ هند با عدم قبول ان‌پی‌تی، عملاً از چارچوب قوانین هسته‌ای آمریکا خارج شده، ولی مشاهده می‌کنیم که با چه سهولتی دولت آمریکا از این «تخلف» کوچک چشم می‌پوشد! در وبلاگ (چین و آمریکا) رابطة ویژة ایندو کشور را نیز به صورتی بسیار اجمالی بررسی کردیم، و آخرین‌ خبرها حاکی از آن است که طی دیدار وزیر خزانه‌داری آمریکا از چین، حداقل آنچه علناً عنوان شده این است که کشور چین، جهت دستیابی به اورانیم غنی‌شدة مورد نیاز خود، شرکت‌های فرانسوی را با طرف آمریکائی «جایگزین» می‌کند؛ قراردادی که بالغ بر میلیاردها دلار خواهد شد! این خود نشانة کوچکی است از آنچه در حال انجام است: پروژة جدید سرمایه‌داری بین‌الملل!

ولی در جهان سرمایه‌داری ـ این خبر را می‌باید در کمال خوشوقتی اعلام داشت ـ «اجماع» هیچگاه به معنای فاشیستی و یا بولشویکی کلمه پیش نیامده؛ «جناح‌بندی» در بطن سرمایه‌داری، هنوز در واقع یکی از ویژگی‌های اساسی این شیوة تولید باقی مانده است. و شواهدی در دست است که گروه‌های قدرتمندی در بطن سرمایه‌داری جهانی، در کشور آمریکا، اروپای غربی و حتی در روسیه، هند و چین در حال شکل‌گیری هستند؛ گروه‌هائی که در واقع قصد ایجاد «آلترناتیوی» در برابر مجموعة «نئوکان‌ها» و همران امروزی‌شان در روسیه و چین را دارند. اینکه اینگونه «طرح‌ها» ـ چرا که مسلماً، فقط یک طرح واحد در میان نخواهد بود ـ تا چه حد در اعمال راه‌بند بر سیاست‌های «سرمایه‌داری» نوین موفقیت خواهد شد، مسلماً در آینده می‌باید مورد بررسی قرار گیرد، ولی می‌توان به صراحت دید که «نئوکان‌ها»‌ و شرکای فرامرزی‌شان از خود تمایل بسیاری جهت «یارگیری‌های» جدید سیاسی نیز نشان می‌دهند و جایگزینی رامسفلد با یک کارمند عالیرتبة سازمان سیا، که در واقع می‌بایستی نمایندة جناح «سنتی»‌ تلقی شود، تلاشی است بسیار صریح در همین راستا.

از طرف دیگر، خروج چین از برنامه‌های گرانقیمت و پر هزینة هسته‌ای فرانسه، و پای گذاشتن به جهان صنایع هسته‌ای آمریکا، عکس‌العمل طرف فرانسوی را بسیار سریع‌تر از آنچه تصور می‌رفت در صحنة سیاست جهانی به همراه آورد؛ وزیر دفاع فرانسه در کابل اعلام داشت که 2 هزار سرباز فرانسوی افغانستان را تا چند هفتة دیگر ترک خواهند کرد؛ این اظهارات در شرایطی اعلام می‌شود که آمریکا و انگلستان بدون هر گونه پرده‌پوشی، اعزام نیروهای جدید و تازه نفس به افغانستان را مرتباً در ترادف با «پیروزی» نهائی قرار داده‌اند! مسلماً طرف‌های دیگری نیز سعی خواهند کرد که ناخرسندی‌های خود را تا حد امکان به نمایش گذارند: خروج کامل ارتش ایتالیا از عراق ـ عملی که «پرودی» تمام تلاش خود را در معلق نگاه داشتن آن به کار برد، نهایتاً به دلیل افتضاحاتی که ترور یک مأمور سابق «کا‌گ‌ب» در انگلستان به همراه آورد، عملی شد. طرح‌های دیگری نیز مسلماً جهت به تحلیل بردن قدرت عمل «نئوکان‌ها» در دست اجرا است.

گذشته از این، اظهارات جدید جرج بوش در مورد اعزام 25 هزار سرباز دیگر به عراق، درست در جهت مخالف پیشنهادات «گروه تحقیق عراق» قرار می‌گیرد، و معلوم نیست دولت بوش، چگونه می‌خواهد جنگی باخته را، صرفاً از طریق افزایش نیروی نظامی، به یک برد سیاسی تبدیل کند. افزایش نیروهای آمریکائی در عراق، عقب‌نشینی فرانسه در جبهة افغانستان، اعلام انتخابات «احتمالی» پیش‌ از موعد در فلسطین، همگی نشان از آن دارد که جبهة «نئوکان‌ها» در سراشیب قرار گرفته، و به احتمال زیاد در انتخابات آیندة آمریکا نماینده‌ای جهت اشغال کرسی ریاست جمهوری معرفی نخواهند کرد. شاید به همین دلیل است که در کشور ایران نیز، پس از فروپاشی اجماع فرضی بر محور «اصولگرایان تندرو»، و پای‌گیری دیگر جناح‌ها به دلیل «نتایج» «انتخابات» شوراها، می‌باید شاهد فروپاشی زودرس پدیده‌ای باشیم، که به غلط نام «مهرورزی» بر خود گذاشت؛ هر چند که از «مهر» او نصیب ملت ایران جز «قهر» نبود. ولی «محافظه‌کاران میانه‌رو» و یا «اصلاح‌طلبان دولتی» در ایران، می‌باید در نظر داشته باشند که بازگشت به مواضع گذشته در شرایط اجتماعی امروز، عملاً‌ غیرممکن خواهد بود؛ چرا که در جهان سیاست، هر «بازگشتی» به مواضع گذشته، صرفاً‌ به قیمت از دست دادن پشتوانه‌های «پیشین» و «سنتی» عملی می‌‌شود. امروز، وظیفة نیروهای جدید و مترقی در بطن جامعة ایران، تفهیم سیاسی این مطلب به «اصلاح‌طلبان‌دولتی» و «محافظه‌کاران میانه‌رو» است که، در صورت بازگشت به قدرت، حضور نیروهای جدید سیاسی ـ نه از قبیل ملی‌مذهبی‌ها، و دیگر شرکای آشکار و پنهان حاکمیت ـ در سطوح مختلف کشور، در چارچوب سیاستگذاری‌های «بنیادین»، و شرکت وسیع‌تر احزاب و تشکل‌های «غیرمذهبی» عملاً غیرقابل اجتناب خواهد بود. «پروژه‌ای» که احمدی‌نژاد را به ریاست دولت ایران «منصوب» کرد، شکست خورده، نه در پای صندوق‌های رأی، که از پایه و اساس و در بطن سیاست‌های جهانی! یعنی همانجا که از روز نخست شکل گرفته بود. این «اصل» را هر چه بنامیم، یک «بازبینی» اساسی در اصل ولایت فقیه، پیش از انتخابات ریاست دولت اسلامی در ایران، به احتمال زیاد در رأس مسائل کشور قرار خواهد گرفت.

۹/۲۵/۱۳۸۵

منتصبین منتخب!



سپاس ایزد توانا را که این «انتخابات» تمام شد، و می‌توانیم به موضوع دیگری بپردازیم! ولی چه کنیم که «موضوع» دیگر هم، باز ما را در چارچوب بررسی همین «انتخابات» نگاه می‌دارد؛ سئوال اینجاست که اینک، پس از «پایان» این انتخابات چه فردائی در انتظار ملت ایران خواهد بود؟ شاید برخی بگویند، «تعجیل نباید کرد، باید نخست فهرست برندگان خوشبخت این بخت‌آزمائی سیاسی قطعی شود، و بعد در بارة بازتاب‌هایش سخن گفت!» مسلماً زمانی که با تکیه بر «مستندات» سخن می‌گوئید، منطقی‌تر خواهید گفت، ولی آیا آنچه از صندوق‌ها بیرون خواهد آمد آنقدرها از اهمیت برخوردار خواهد شد؟ متأسفانه مشکل می‌توان برای نتایج قطعی این انتخابات، اهمیتی فراتر از «راهکارهای» مقطعی قائل شد. چرا که تمامی شرکت‌کنندگان در این «بخت‌آزمائی»، پیشتر نیز در بطن این حاکمیت، اگر نه شخصاً، که در چارچوب تعلقات گروهی‌اشان شرکت فعال داشته‌اند. البته در این میان نقش افرادی چون هاشمی‌رفسنجانی، که طی دو دوره حتی رئیس دولت اسلامی هم بوده، کاملاً چشم‌گیر است، و نباید فراموش کنیم که فردی به نام محمد خاتمی، تحت عنوان گذاردن نقطة پایان بر «برخی بی‌قانونی‌ها»، که طی دوران همین سردارسازندگی اعمال می‌شد، بر مسند ریاست «منتخب» دولت تکیه زد! حال چه شده که حضور «احتمالی» همین سردارسازندگی در مجلس خبرگان رهبری از جانب برخی محافل، «بازتاب‌هائی» غیر قابل «محاسبه» به شمار می‌رود؟

بله، می‌بینیم که دنیای سیاست، دنیای رنگارنگی است. ولی نمی‌باید اجازه داد که یک مسئله در این نقش‌ونگار «هزار رنگ» از سوی قدرت‌مداران لوث شود: حقوق‌ شهروندی! اگر این «حقوق» زیر پای گذاشته شود، هیچ قانونی، هیچ محفلی، هیچ شخصیتی نخواهد توانست برای ملتی، تحت هیچ نوع حاکمیتی،‌ آرامش و آسایش به ارمغان آورد. چه بسیار بودند افرادی که طی «مسابقات» انتخاباتی اخیر، ایران را با کشورهائی برخوردار از ساختارهای «دمکراتیک»، چون آمریکا و اروپای غربی به قیاس می‌کشیدند، و شاید در ظاهر، در این قیاس زیاد هم به بیراهه نمی‌رفتند. اینان با تکیه بر این امر «مسلم» که هیچ نظامی اجازه نخواهد داد «مخالفان» موجودیت‌اش در مبارزاتی انتخاباتی شرکت داشته باشند، در واقع با زبان بی‌زبانی زمزمة توجیه ممنوعیت‌هائی را سر می‌دادند که حاکمیت ایران تحت عنوان «استصواب» بر نامزدهای انتخاباتی اعمال می‌کند. ولی با وجود آنکه،‌ آنچه از جانب این افراد عنوان می‌شد، هر چند برای برخی سنگین و ثقیل آید، کاملاً صحت دارد، ماهیت نظام‌ها و تعریفی که هر نظام از «شهروند» صورت می‌دهد، قابل گسترش به نظام‌های دیگر نیست.

به طور مثال، این امر از مسلمات است که سنای ایالات متحد، به هیچ عنوان اعتبارنامة یک سناتور را که متعلق به گروه‌های سیاسی «ضد سنا» باشد ـ این گروه‌ها، سنای آمریکا را غیرقانونی می‌دانند و معتقدند که مجلس نمایندگان می‌باید سنا را منحل کند ـ تأئید نخواهد کرد. و یا اگر روزی در کشور انگلستان، که در تبلیغات جهانی دهه‌ها به عنوان سمبل دمکراسی پارلمانی معرفی شده، یک جمهوریخواه جدائی‌طلب ایرلند شمالی به نمایندگی مجلس انتخاب شود، حاکمیت موجودیت سیاسی او را تأئید نخواهد کرد، در این مورد نمونة بابی‌ساندز، نمونه‌ای است کاملاً گویا!

ولی مسئله اینجاست که تعریف حقوقی و سیاسی «شهروند» در این ممالک عملاً صورت گرفته، و در چارچوبی قانونی این «صورت‌بندی‌ها» تنظیم شده‌اند. «شهروند»، در ایالات متحد و یا انگلستان، از فهرستی از حقوق برخوردار است، که هیچ قدرتی، لااقل به صورت علنی، حق دست‌درازی به آن‌ها را نخواهد داشت، از طرف دیگر، این حقوق و این «تعاریف حقوقی»، زمان‌شمول نیستند، و با در نظر گرفتن دستاوردهای فناورانه، علمی، حقوقی و غیر، مشمول بازنگری خواهند شد. به طور مثال زنان در کشور فرانسه فقط پس از پایان جنگ دوم جهانی از حق شرکت در انتخابات برخوردار شدند، و در تاریخ آمریکا، فقط پس از پایان جنگ دوم است که ادارة مهاجرت اینکشور، الزام «سپیدپوست» بودن را از «الزامات» رسمی نامزدهای مهاجرت به این کشور قلم زده است. آیا می‌توان کشور ایالات متحد، و یا فرانسه را در چارچوب قوانینی متصور شد که فقط 60 یا 70 سال پیش بر این جوامع «حاکم» بوده‌اند؟ مسلماً این تصویر بسیار «مضحک»‌ و «مسخره» خواهد بود.

اینک باید به کسانی که با توسل به شیوه‌هائی گاه «غیرانسانی»‌، صرفاً به این دلیل که گروهی در یک اطاقک جمع می‌شوند و یک نام از یک فهرست را بر تکه کاغذی می‌نویسند، قصد القای نوعی «تساوی»‌ حقوقی میان ایرانی، فرانسوی و آمریکائی را القاء کنند، گوشزد کرد که این نوع برخورد خود نوعی «پوپولیسم» است؛ مردم‌فریبی است، و «پوپولیسمی» است هولناک که فقط سعی بر تهی کردن «مفاهیم» از معنا و عمق آن‌ها دارد. این همان است که «فاشیسم» پیوسته شیفتة آن است، یعنی حاکم کردن «ظواهر» بر مسائل اجتماعی، سیاسی و اقتصادی!

این «انتخابات» نیز از سر ملت ایران گذشت، رسانه‌های دولتی و نیمه‌دولتی، از پیش خبر می‌دهند که تمامی گروه‌های «درگیر» خود را برندگان خوشبخت این «انتخابات» معرفی می‌کنند؛ دولت اسلامی از حضور وسیع و چشم‌گیر شهروندان در مراکز رأی‌گیری سخن به میان می‌آورد، و برخی از «دولتمردان» این حکومت همین حضور را «مشتی بر دهان یاوه‌گویان» توجیه می‌کنند؛ رسانه‌های بین‌المللی از قبیل بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان، با چاپ عکس و تفصیلات از همین «مشت‌ها که گویا بر دهان یاوه‌گویان خورده است»، سعی دارند که هر یک سیاست‌های مورد نظر خود را در مرزهای ایران به پیش برانند، ولی یک سئوال هنوز باقی است: شهروند ایرانی در این میان به چه دست یافت؟

در مملکتی که آزادی مطبوعات، شیوه‌های مختلف بیان فرهنگی ـ موسیقی، سینما، تئاتر، نقاشی و مجسمه‌سازی ـ بستگی تام و تمام به وضعیت مزاجی چند «سانسورچی» در یک وزارتخانه پیدا می‌کند، در مملکتی که از چاپ صدها کتاب و هزاران مقاله ـ پیشتر تحت عنوان «کمبود» کاغذ، و بعدها صریحاً به فرمان و امر «دولت» ـ جلوگیری به عمل می‌آید، آیا «انتخابات» معنا و مفهوم می‌تواند داشته باشد؟ آنروز که ایرانی در بطن زندگی روزانة خود، در ارتباط خود با حاکمیت و دولت، بر این سئوال جوابی صریح و روشن بیابد، مسلماً باز هم «انتخابات» خواهیم داشت، ولی «انتخابات» از نوعی دیگر!




۹/۲۴/۱۳۸۵

چین و آمریکا!



سال‌هاست که «جنگ‌سرد» پایان گرفته، ولی ایالات متحد هنوز سر بر دامان اقتصادی گذاشته که بر اساس پیش‌فرض‌های همان دوره شکل گرفته بود. دیدار اخیر هنری پالسون، وزیر خزانه‌داری آمریکا از پکن، بهانه‌ای است برای یک بررسی اجمالی از پایه‌های اقتصادی آمریکا. کشور ایالات متحد در حال حاضر بیش از 60 درصد ثروت و نقدینگی جهان را در چارچوب مرزهای خود انبار کرده! با در نظر گرفتن جمعیت قلیل این کشور، که بر اساس آمار رسمی و گاه غیررسمی نزدیک به 300 میلیون تن بر آورد می‌شود، به صراحت می‌توان نتیجه گرفت که ایالات متحد، تا آنجا که به انباشت نقدینگی و ثروت مربوط می‌شود، ثروتمندترین کشور جهان است. البته در این «تحلیل» نمی‌باید راه افراط پیمود، چرا که ثروت، نقدینگی، درآمد متوسط سرانه، رشد ناخالص ملی، درصد بیکاری و دیگر ارقامی که مراکز تحقیقات آماری همه روزه منتشر می‌کنند، تا آنجا که به «بازتاب» واقعیات مربوط می‌شود، همچون دیگر آمار و ارقام، می‌باید با احتیاط بسیار مورد مطالعه قرار گیرد. ولی ورای این بررسی‌های آماری، نوع دیگری از بررسی اقتصادی نیز وجود دارد که می‌تواند با «استقلال» بیشتری صورت پذیرد؛ این بررسی در واقع شامل پدیده‌ای می‌شود که آنرا در این مقطع «اقتصاد راهبردی» می‌نامیم.

پایه‌های بررسی «اقتصاد راهبردی»، نه بر «اظهارات» و آمار مراکز مختلف تکیه دارد، و نه بر پایة اخبار اقتصادی خبرگزاری‌ها شکل می‌گیرد. «اقتصاد راهبردی» در واقع سعی دارد که ابهامی را از میان بردارد که این نوع مؤسسات در پدیدة اقتصاد جهانی ایجاد می‌کنند، ابهامی که عملاً‌ بررسی پدیدة اقتصاد را در معنا و مفهوم واقعی خود غیرممکن کرده. به طور مثال همه می‌دانیم که در میان کشورهای عضو سازمان آتلانتیک شمالی (ناتو)، کشور فرانسه پیوسته به عنوان یکی از مستقل‌ترین مجموعه‌های نظامی معرفی می‌شود، مجموعه‌ای که از تسلیحات پیشرفتة نیروی هوائی نیز برخوردار است. ولی این مطلب هیچگاه عنوان نمی‌شود که قطعات کلیدی این تسلیحات زیر نظر کارشناسان ایالات متحد به دولت فرانسه تحویل داده می‌شود، و به عبارت ساده‌تر اگر روزی واشنگتن ـ یا سرمایه‌داری جهانی ـ تصمیم بگیرد که این قطعات به دلایلی نمی‌باید به فرانسه تحویل داده شود، کشور فرانسه قادر نخواهد بود میراژ‌های فوق مدرن خود را به پرواز درآورد. این مطلب فقط یک زاویة کوچک ـ و شناخته شده ـ از پدیدة «اقتصاد راهبردی» است.

زوایای مختلفی در «اقتصاد راهبردی» می‌توان عنوان کرد که از قبیل مسائل مالی، بورس، صنایع نظامی، بانک‌داری، و ... هر کدام از پیچیدگی‌ها و «پرده‌های» ابهامی از آن خود برخوردار باشند. به طور مثال، این امر که سال‌های سال یک دولت نژادپرست در آفریقای جنوبی در قدرت باقی مانده بود هیچگاه، در چارچوب «اقتصاد راهبردی» مورد بررسی قرار نمی‌گرفت. این دولت با در دست داشتن یکی از بزرگ‌ترین و فعال‌ترین نیروهای هوائی جهان، بر آبراه «امید نیک» اشراف کامل اعمال می‌کرد، آبراهی که شاهرگ حیاتی تجارت دریائی میان اقیانوس هند و اقیانوس آتلانتیک به شمار می‌رفت، و هر گونه «تشنج» سیاسی و نظامی در این آبراه می‌توانست در هر دقیقه، صدها میلیون دلار برای بازارهای بورس، شرکت‌های بیمه‌ها، بانک‌های و مؤسسات دیگر هزینه در بر داشته باشد. ولی در عین حال حکومت آفریقای جنوبی کاربرد دیگری نیز داشت؛ فراهم آوردن زمینة کنترل بازار الماس! همه می‌دانیم که الماس یکی از گرانقیمت‌ترین و «نایاب‌ترین» سنگ‌های جهان است. ولی در واقع، قیمت این سنگ بستگی تام و تمام به مقدار ارائة آن به بازارهای جهانی دارد. اگر هم امروز، کشوری اعلام کند که در سرزمین خود به رگه‌های عظیمی از سنگ الماس دست یافته که هر کدام به اندازة یک توپ فوتبال‌اند، و عنقریب این «توپ‌های فوتبال‌» را استخراج و صادر خواهد کرد، بازار الماس جهان، در عرض چند ثانیه از پایه و بست فرو خواهد ریخت، و میلیاردها دلار سرمایه‌هائی که در این بازار به وسیلة محافل قدرتمند سرمایه‌گذاری شده، دیگر پشیزی ارزش نخواهد داشت.

در نتیجه «اقتصادی راهبردی»‌ چنین ایجاب می‌کند که، نه تنها «اکتشاف» ذخائر جدید الماس، می‌باید مستقیماً تحت نظر صاحبان صنایع الماس جهان صورت گیرد، که مقدار ارائة الماس به بازارها نیز کاملاً تحت کنترل قرار داشته باشد. در غیر اینصورت «الماس» ارزش خود را به کلی از دست خواهد داد. اینجاست که با یکی از وظایف اساسی دولت «پرتوریا» ـ لقب دولت نژادپرست آفریقای جنوبی بود ـ آشنا می‌شویم. در جهان «جنگ‌سرد»، بر اساس اظهارات رسمی دولت‌های غربی، کشور آفریقای جنوبی، مهم‌ترین منبع الماس جهان معرفی می‌شد، و بهره‌برداری از این معادن «غنی» نیز فقط در اختیار چند شرکت «بلژیکی» قرار داشت! این شرکت‌ها الماس آفریقای جنوبی را «خریداری» کرده، تراش‌ می‌دادند و به «مقدار» مناسب به درون بازار الماس جهانی تزریق می‌کردند. الماس با این کاربرد «ظریف»، طی دوران «جنگ سرد» تبدیل به یکی از مهم‌ترین «پشتوانه‌‌ها» در تبادلات اقتصادی شده بود. ولی همگان می‌دانند که بزرگ‌ترین تولید کنندة الماس جهان، آفریقای جنوبی نیست، و هر چند کشورهای غربی سال‌های سال از اکتشاف و بهره‌برداری از منابع جدید الماس در دیگر کشورهای آفریقائی و حتی در قارة آسیا جلوگیری به عمل آوردند، در همان روزها هم، اتحاد شوروی سابق بزرگ‌ترین تولید کنندة الماس جهان بود! ولی به دلیل راه‌بندهای استراتژیک که در برابر ارتباطات اقتصادی غرب و شرق ایجاد شده بود، و جهت حفظ قیمت الماس، نوع روسی آن نمی‌بایست به دست مصرف‌کنندة غربی می‌رسید!

با آنچه در بالا آمد به صراحت می‌توان دید که عملکرد «اقتصاد راهبردی» از پیچیدگی‌های عجیبی برخوردار می‌شود. و اگر در این وبلاگ بارها و بارها به پدیدة «فروپاشی» اتحاد شوروی اشاره شده، به دلیل اهمیت این پدیده در روندی است که اینک «بازسازی» اقتصاد راهبردی جهان معرفی می‌شود. چرا که از نظر اقتصادی، جهان دو قطبی دیگر از میان رفته، ولی بر خلاف آنچه «مدروز» است، این فروپاشی را نمی‌توان صرفاً پدیده‌ای به «نفع» غرب و اقتصاد غرب توجیه کرد. بازتاب مستقیم این روند جدید در سازماندهی اقتصاد راهبردی جهان را امروز می‌توان در زمینة اکتشاف، استخراج و صادرات نفت خام ملاحظه کرد. کشور روسیه، حتی پیش از فروپاشی اتحادشوروی، بزرگ‌ترین صادر کنندة نفت جهان بود. تمامی اردوگاه شرق، هند، چین و تمامی کشورهای مصرف‌کنندة نفت در اقتصاد مارکسیستی، نفت مورد نیاز خود را از طریق اتحادشوروی تأمین می‌کردند. ولی قیمت این نفت ارتباطی با قیمت نفت در بازاری که آمریکای شمالی و اروپای غربی تحت عنوان «اوپک» ساخته بود، نداشت. به عبارت دیگر اگر در زمان رژیم گذشتة ایران، نفت بشکه‌ای 38 دلار به فروش می‌رفت، نفت اتحاد شوروی، در چارچوب «اقتصادراهبردی» مشخصی که بر اردوگاه شرق حاکم شده بود، قیمتی متفاوت داشت. و زمانی که شاه سابق ایران، با ارائة گاز ایران به اتحادشوروی، سعی بر دستیابی به صنایع ذوب آهن در ایران داشت، شاهد بودیم که غرب از ورود «دلارهای نفتی» ایران به بازار شرق جلوگیری کرد، و ایران از طریق «پیش‌فروش» گاز کشور توانست هزینة راه‌اندازی ذوب‌آهن اصفهان را تأمین کند.

ولی امروز شرایط همانطور که در بالا آمد تغییر کرده، غرب اگر هم این تمایل را از خود نشان دهد که در برابر توانمند شدن اقتصاد روسیه، چین و یا هند، قصد ایجاد موانعی را دارد، در عمل نمی‌تواند این «اشکال‌تراشی‌ها»‌ را از نظر راهبردی و خصوصاً نظامی و ایدئولوژیک «توجیه»‌ کند. این امر که، ورود شرق به بازار جهانی، «روندی» که امروز شاهد آن هستیم، چه بازتاب‌هائی از نظر ژئوپولیتیک در سطح جهانی خواهد داشت، مطلبی است که می‌باید در سال‌های آینده مورد بررسی قرار گیرد. ولی به صراحت می‌توان گفت که بر خلاف ایدئولوژی عنوان شده از جانب محافل غربی، نه تنها جنگ «اقتصادی» تمام نشده، که حتی «جنگ» برای اقتصاد نیز، همانطور که در عراق شاهدیم هنوز به پایان نرسیده است.

مورخان معتقدند که، در تاریخ بشر، جنگ میان ملت‌ها همیشه ریشه‌هائی اقتصادی داشته. ‌ به طور مثال جنگ ایران در دوران هخامنشیان، با ملت‌های ساکن یونان فعلی و سواحل ترکیة امروز، به دلیل اعمال نظارت بر آبراه‌های دریای مدیترانه بوده، و بعدها شاهدیم که ملت ایران به طور کلی اشراف بر مدیترانه را از دست می‌دهد، و در یک عقب‌نشینی تاریخی سعی می‌کند که نظارت خود را بر بین‌النهرین حفظ کند، و امروز، جغرافیای سیاسی جهان به ما یادآوری می‌کند که نظارت ایران صرفاً بر نیمی از بین‌النهرین هنوز دست نخورده باقی مانده است. اگر از این روند قصد القای یک «عقب‌نشینی» تمام و کمال از تمدن ایرانیان در برابر حاکمیت‌های ماورای مدیترانه‌ای منظور نظر نیست، یک امر را می‌باید در هر حال گوشزد کرد، و آن اینکه، «اقتصاد راهبردی» نه تنها از دیرباز ـ دوران هخامنشیان ـ مسیر اصلی حرکت‌های سیاسی و نظامی را تعیین می‌کرده‌ که امروز، در هزارة سوم، اینترنت و فضا هم همان اصول در واقع راهنمای سیاستگذاران جهان هستند. و دیدار وزیر خزانه داری آمریکا از چین را در همین راستا می‌توان تحلیل کرد.

دیدار وزیر خزانه‌داری آمریکا از چین دلایل بسیار گسترده‌ای دارد. در چارچوب صرفاً اقتصادی، مسئلة برابری ارز چین و آمریکا مطرح می‌شود، ولی به طور خلاصه می‌توان گفت که در چارچوب مسائل تجاری نیز، امروز 41 درصد از کسری موازنة تجارت خارجی کشور آمریکا، در برابر چین است. و با در نظر گرفتن اینکه آمریکا ثروتمندترین کشور جهان به شمار می‌رود، به صراحت می‌توان دید که این بدهی «اقتصادی» در برابر چین تا چه حد می‌تواند عظیم باشد، و در سیاستگزاری آمریکا تا چه اندازه کلیدی. چین در میان کشورهای جهان، امروز بزرگ‌ترین «ذخیرة» ارزی به دلار را در اختیار دارد، و با کوچک‌ترین حرکتی پکن می‌تواند بر اقتصاد آمریکا تأثیرات فوق‌العاده نگران کننده ایجاد کند؛ البته می‌توان مطمئن بود که «روابط» به صورتی شکل گرفته، که چنین اقدامی از طرف پکن موضع چین را نیز همزمان متزلزل کند.

ولی «واقعیات» دیگری نیز در میان است: حضور ارتش آمریکا در عراق، حضوری که نه تنها «اطمینان‌بخش» نیست، که به صراحت «بحران‌ساز» نیز شده، بر مناطق نفتی خاورمیانه تا سال‌ها تأثیرات سوء بجای خواهد گذاشت. و این نیز دلیلی دیگر جهت حضور وزیر خزانه‌داری آمریکا در پکن! چرا که چین جهت دستیابی به منابع انرژی نفتی و گازطبیعی اگر نتواند بر حوزه‌های موجود در خلیج‌فارس تکیه کند، می‌باید الزاماً به روسیه روی آورد، «صورت‌بندی‌ای» که در شرایط فعلی شاید وزیر خزانه‌داری آمریکا سعی دارد رهبران چین را از آن منصرف کند. در واقع «صورت‌بندی» اقتصادی جدیدی که در ارتباط با چین در حال شکل‌گیری است، به صراحت واشنگتن را نگران کرده. دلارهای تأمین شده به دلیل صادرات وسیع کالاهای چینی به بازارهای آمریکا، اینک جهت تأمین سوخت نه به جانب دولت‌های دست‌نشاندة غرب در منطقة خلیج‌فارس، که مستقیماً به سوی خزانة دولت روسیه حرکت خواهد کرد. این «صورت‌بندی» یکی از عمده‌ترین راهبردهای نوین «اقتصادی»‌ پس از پایان «جنگ‌سرد» است، و باید دید که دولت جرج بوش که با اشغال نظامی عراق سعی در وارونه کردن این روند اقتصادی داشته، اینک در برابر منافع قدرت‌های عمدة جهانی، تا چه حد می‌تواند ابتکار عمل را در دست واشنگتن حفظ کند.




۹/۲۲/۱۳۸۵

غریق و تخته‌پاره!



تغییر مواضع انگلستان در مورد ایران، اینروزها تقریباً به صورت «هفتگی» انجام می‌پذیرد! چند روز پیش بلر خواستار تماس با ایران و پیروی از راهکارهای «گروه تحقیق عراق» در آمریکا می‌شود، یعنی از مذاکره با ایران و سوریه حمایت می‌کند. و روزی دیگر، به شدت به دولت ایران حمله کرده، تمامی مشکلات منطقه را به گردن دولت جمکران می‌اندازد! این دستپاچگی، بازتاب مستقیم همکاری بی‌قید و شرط انگلستان با سیاست کاخ‌سفید در مورد بحران عراق است، و اینک که سیاست جرج بوش در عراق و افغانستان به گل نشسته، بلر حکایت غریقی را دارد که می‌خواهد به هر طریق ممکن از مرگ محتوم خود پیشگیری کند! ولی در جهان سیاست، قایق‌های نجات، از آنگونه که در «فیلم‌های» سینمائی ناگهان در افق سر و کله‌اشان پیدا می‌شود، وجود خارجی ندارند. بلر وارث تاریخچه‌ای است که بر شانه‌های حزب فروپاشیدة کارگر سنگین‌تر از آن است که بتواند هر روز «سیاستی» نوین اتخاذ کند.

بلر، در شرایطی به مقام نخست‌وزیری دولت بریتانیا دست یافت که پس از سال‌ها سوءسیاست محافظه‌کاران، نیروهای پیشرو نه تنها در انگلستان، که در سراسر اروپا آغاز حکومت حزب کارگر در انگلستان را به دقت زیر نظر داشتند؛ سقوط امپراتوری شوروی و تغییرات بنیادین در اروپای استالینیستی، در واقع برای بسیاری از نیروهای پیشرو در بطن اروپا، فقط «آغاز» کار بود! «آغازی» که در هنگام دستیابی حزب کارگر انگلستان به قدرت، می‌بایست اروپا را در مسیری کاملاً نوین به پیش می‌برد. ولی این «مسیر»، آن نشد که این گروه‌ها در انتظارش بودند، و زهی خیال باطل! اروپای آقای بلر، همانطور که از آغاز دیدیم هیچ ارتباطی با «آوانگاردیسم» فرضی نیروهای پیشرو نداشت. عملکرد حزب‌کارگر، در دوران بلر، در واقع «تأئیدیه‌‌ای» بود، بر نظریه‌ای که سال‌ها پیش‌تر از جانب مورخان در مورد چپ اروپا ارائه شده بود؛ بسیاری «مورخان بی‌غرض و بی‌مرض»، چپ اروپا را صرفاً نمایندة سایة شوم سیاست مالی آمریکا بر این قاره می‌دانستند، سایه‌‌ای که وظیفة اصلی‌اش فرسایش قدرت بنیادهای سرمایه‌داری در اروپا، صرفاً جهت گسترش قدرت جهانی آمریکا ترسیم می‌شد.

در دوران حکومت آقای بلر دقیقاً شاهد شکل‌گیری روندی هستیم، که بحث در چند و چون آن مسائل را روشن‌تر خواهد کرد، چرا که، فهرستی کامل از سیاست‌های خانم تاچر، که به دلیل نارضایتی‌های عمومی، اعمال‌شان طی دوران حکومت محافظه‌کاران عملی نبود، در اولین «دستورکار» دولت آقای بلر قرار گرفت، و از قضای روزگار نخستین «سیاستمداری» که پس از «انتخاب» بلر به پست نخست‌وزیری به دیدار ایشان در خانة شماره 10 داونیگ استریت «نایل» آمد، همان خانم تاچر بود! ملی‌کردن مدارس، ملی‌کردن دانشگاه‌ها، سرکوب اتحادیه‌ها، و ... فهرست بسیار بلند بالاتر از آن است که بتوان آنرا در اینجا ارائه داد. در حقیقت، این رخداد را می‌توان چنین خلاصه کرد: حزب کارگر، که طی دوران جنگ سرد نقش همکار ایالات متحد در فروپاشی سرمایه‌داری انگلستان به نفع واشنگتن را بازی می‌کرد، اینک که خطر «کمونیسم» جهانی از میان رفته بود، مأموریت جدیدی در خیمة سرمایه‌داری آمریکا برای خود دست و پا کرده: «پیشکاری سیاست آمریکا در مقام رقیب حزب‌ محافظه‌کار!»

در همین راستا، ارائة راه‌کارهای نوین «چپ»، در دوران آقای بلر، عملاً جای خود را به ارائة سیاست‌هائی جهت دنباله‌روی هر چه بهتر و پایه‌ای‌تر از سیاست واشنگتن داد. به طور مثال، این همگامی «سیاسی»‌ مطلق با واشنگتن بجائی رسیده که امروز در طیف‌های مختلف سیاسی در کشور بریتانیا هیچ حزب و گروهی را نمی‌یابیم که عملاً و به صورتی اصولی با «جنگ عراق» مخالفت کند! این «اجماع» مضحک، در مملکتی که بنا بر آمار صریح، اکثریت بالائی از شهروندان آن با این «جنگ» اصولاً مخالف‌اند، یک تفسیر خواهد داشت: حزب کارگر، حزب محافظه‌کار و دیگر تشکیلات سیاسی در بطن جامعة انگلستان در حال فروپاشی‌اند! این احزاب و تشکیلات میان منافع «محفلی» و «بنیادین» خود و «افکار عمومی» قادر به ایجاد ارتباط اندام‌وار نیستند. و در حکومتی که اتخاذ سیاست‌ها، هر چند در ظاهر، نتیجة مراجعه به آراء عمومی معرفی می‌شود، این وضعیت قابل دوام نخواهد بود.

ولی مشکل اروپای غربی به هیچ عنوان به مسائل انگلستان محدود نمی‌شود. شاهدیم که در کشور فرانسه نیز، حزب سوسیالیست ـ همزاد سیاسی و مباشر حزب‌کارگر ـ در موضعی بسیار «مسخره»، اگر نگوئیم خطرناک قرار گرفته. این حزب که بنا بر «فرض» چپ‌گرائی، می‌بایست با جنگ عراق مخالف باشد، اصولاً جبهه‌گیری مشخصی در این مورد نمی‌کند؛ در بطن این حزب، برخی جبهه‌گیری‌ها حتی در چارچوب دفاع از «دمکراسی» عراق نیز پیش رفته‌اند! در عوض، وظیفة مخالفت با جنگ را دولت راست‌گرای ژاک شیراک بر عهده گرفته! در انتخابات گذشتة ریاست جمهوری در فرانسه نیز، حزب سوسیالیست تعمداً، و به دلیل معرفی نامزدهای متعدد انتخاباتی چپ‌گرا، و تقسیم آرای چپ، کاخ ریاست جمهوری در فرانسه را در شرایطی به ‌راست افراطی «هدیه» کرد، که اکثریت مطلق مردم فرانسه به چپ‌ رأی داده بودند! این نوع «بازی‌های» نوین سیاسی، هنوز هم ادامه دارد، و خانم رویال، که به دلایل بسیار زیاد از شانس بالائی جهت پیروزی در انتخابات آیندة ریاست جمهوری فرانسه برخوردار است، اینروزها با اظهارات «عجیب»‌ و «غریب» در واقع، در حال کندن قبر حزب ‌سوسیالیست در چند ماه آینده است!

چپ اروپا، همانطور که ملاحظه می‌شود، اینک خود را مباشر نزدیک ایالات متحد به شمار می‌آورد، و به دلیل فروپاشی کمونیسم، دیگر ارائة مدل‌های «سوسیالیسم غربی» جهت مشغول نگاه داشتن شهروندان به بحث‌های «شیرین» سوسیال‌دمکراسی را الزامی نمی‌داند. حملة شدید تونی بلر به ایران، حمله شدید رویال به ایران، در شرایطی که جرج بوش جهت ارائة راهکارهای نوین، و در رأس آنان مذاکره با ایران و سوریه، از طرف کنگره و محافل مختلف در آمریکا تحت فشار قرار دارد، ولی تمایلات اساسی خود را به دلیل درگیری مستقیم آمریکا در جنگ نمی‌تواند آشکارا عنوان کند، نشان می‌دهد که جناح‌هائی در غرب قصد آن دارند که «الگوی» پیشنهادی راست‌گرایان افراطی و مذهبی آمریکا ـ دارودستة بوش ـ را تبدیل به ارابة جنگی سیاست آیندة اروپا کنند! اروپائی که دست در دست آمریکا اینک یک بار دیگر قصد نشان دادن حمایت‌های مالی و راهبردی از «مجاهدین خلق» را به نمایش می‌گذارد. سازمانی که به جرأت می‌توان گفت، به دلیل عملکردها و برخوردهای «آمرانه‌اش» با مسائل، طرفداران و کادرهایش، و به دلیل وابستگی‌های سیاسی به دین اسلام، مشکل می‌تواند در هنگام جایگزینی یک حاکمیت تمامیت‌خواه مذهبی، یک آلترناتیو معتبر به شمار آید!

خارج از اشتباه مسلم جناح جرج بوش، و دوستان اروپائی‌اش در مورد سیاست‌های منطقه، و کشور ایران ـ که شامل حمایت از سازمان مجاهدین خلق نیز می‌شود ـ در بطن اروپا دو مسئله هنوز بی‌جواب مانده. نخست مسئلة شهروندان، و سپس نقش سیاست‌های قدرتمند نوینی که در سطح بین‌المللی اینک در حال شکل‌گیری‌اند. «شهروند» اروپای غربی را، همچون دیگر مناطق جهان می‌توان فریفت؛ با یک تفاوت، دوران فریب در مورد شهروند اروپای غربی آنقدرها که سیاستمداران دوست می‌دارند، «درازمدت» نیست. ولی این «فریب» نمی‌تواند شامل حال سیاست‌های نوینی شود که از مسکو، تا پکن و دهلی‌نو، بر محور فروپاشی اتحاد شوروی در حال شکل‌گیری هستند. کشور ایران در حال حاضر ناچار است که موضع خود را در بطن همین سیاست‌های نوین جایگیر کند، چرا که اصل «همجواری» جغرافیائی امروز بیش از پیش بر روابط سیاسی و اقتصادی سنگینی خواهد کرد. شاهدیم که در چند روز گذشته، تلاش دولت ایران جهت نزدیک شدن به «اروپا» ـ تشکیل همایش نمایشی «هولوکوست» نیز در همین راستا قرار می‌گیرد ـ با چه واکنش شدید و منفی‌ای از جانب دولت‌های اروپائی روبرو شده. این امر می‌تواند نشانة عدم رضایت مسکو نیز قلمداد شود؛ ظاهراً، مسکو از این «بازی» جدید تهران به هیچ عنوان راضی نیست. و اروپا، حتی در مقام «مباشرچی‌گری» آمریکا نیز دستش بیش از این‌ها زیر سنگ سیاست مسکو است. در واقع مسکو را نمی‌توان به این صورت فریب داد، که شاخه‌ای از سیاست واشنگتن در اروپا ـ حزب سوسیالیست و حزب کارگر ـ تهران را تحت عنوان نوعی برخورد «غیرآمریکائی‌» تحت حمایت سرمایه‌داری غربی قرار دهد. جیغ و فریادهای اخیر تونی بلر بر علیة ایران، فقط می‌تواند نشانة وحشت وی از «تهدیدی» باشد که جدیداً از مسکو به گوش می‌رسد.





۹/۲۱/۱۳۸۵

آخرین قاطر!


باز هم سخن از «انتخابات» است. انتخاباتی دیگر! انتخاباتی جدید! ‌ ولی از حق نباید گذشت، در میان خیل ده‌ها روند انتخاباتی‌ که پس از غائلة 22 بهمن، فضای سیاسی و اجتماعی ایران را در ‌نوردید، این یک، از ویژگی‌ اساسی برخوردار است: اینبار جهت فریب هر چه بهتر افکار عمومی، و فرستادن «جماعت‌ساده‌لوح» به پای صندوق‌های مارگیری رهبر فرزانه، فاشیست‌ها در برابر هم «صف‌آرائی مجازی» هم کرده‌اند! در اینکه «انتخابات» چه می‌باید باشد، کمتر سخن گفته می‌شود، ولی تا بخواهید در مورد اینکه «انتخابات» فی‌نفسه بسیار «خوب» است، و اینکه شرکت در «انتخابات» بسیار عمل پسندیده‌ای است، صدها مقاله و «توضیح‌المسائل» برایمان قلمی کرده‌اند. شاید ملت ایران از جمله ملت‌هائی در جهان باشد که، طی 28 سال گذشته بیشترین زمان ممکن را پای صندوق‌های رأی تلف کرده؛ می‌گوئیم «تلف» کرده، چرا که نه این «مضحکه‌ها» را می‌توان در مفهوم واقعی «انتخابات» تلقی کرد، و نه «نتیجة»‌ این رأی‌گیری‌ها اصولاً از «صحت» و «صلاحیت» برخوردار است. حتی اگر بخواهیم نتیجة انتخابات اخیر «ریاست جمهوری جمکران» را به نوعی، «ندائی مردمی» به شمار آوریم، «ندا» کاملاً رسا، بی‌عیب و بی‌نقص بود: گورتان را کم کنید! این بود پیام ملت! حالا اگر بعضی‌ها در جمع این «حاکمان»، چون به جمع مطربان راه‌شان ندادند «آخوند» شده‌اند، و با وجود تمامی «فراخی‌های» لازم، این «گشادگی‌» شامل لاله‌های گوش‌شان نمی‌شود، و «بنا به مصلحت» محافل استعماری، گوش بر این «ندای ملت» مسدود کرده‌اند، تقصیر از ما نیست! چرا که، فریاد پرطنین ملت، حتی کرهای مادرزاد را هم از خواب خرگوشی بیدار کرد.

هر چند نویسندة این وبلاگ اصولاً به «صحت» و درستی «نتایج» این رأی‌گیری‌ها که از طرف چنین حکومت فاسد و خودفروخته‌ای اعلام می‌شود هیچ اطمینانی ندارد، و خوب می‌داند که در بساط‌ این حکومت حتی اگر مصلح‌هائی پنهان شده باشند که تا به حال به زیارت رخسارشان نائل نیامده‌ایم، ندانم‌کاری و توطئه علیة منافع ملی، در این بساط اصلی است کلی. آنچه در بالا آمد صرفاً جهت جوابگوئی به قشری بود که هنوز قلم‌ در کاغذپاره‌های‌شان، همچون صفحه‌های 33 دور قدیمی، خط افتاده‌، و مرتب می‌نویسند: «انتخابات»، «انتخابات»!

و بسی تأسف که، فقط صفحة اینان نیست که «خط» افتاده، چرا که امروز، شیادی که چندین سال پیش، با هزاران قول و قرار و مردم‌فریبی‌های شرم‌آور، هیکل مفلوک‌اش را از صندوق‌های رأی‌گیری حکومت اسلامی، تحت عنوان ریاست دولت بیرون کشیدند، در مصاحبه با ایسنا، خبرگزاری محبوب و مورد اطمینا‌ن‌اش می‌گوید:

«[..] نگذاريم سليقة اقليت حاكم شود[...]»

بله، سخن بسیار بجائی است. ما هم از قضای روزگار کاملاً به همین اصل معتقدیم. ولی فکر می‌کنیم که در این زمینة ویژه، بجای «حرافی» می‌باید در «عمل»، و زمانی که از موضع «مشروع» حکومتی برخوردار هستیم، شکرخوری‌های مناسب را صورت دهیم. نه زمانی که گوشة گود سیاست چهارزانو کنار «رهبرفرزانه» می‌نشینیم و همه روزه چائی شیرین میل می‌کنیم. نه تنها از چند سال پیش که ایشان به حکم «استعمار» سکان کشتی شکستة «اسلام حکومتی» را در چنگال‌شان گرفتند، که از همان روزهای نخستین، عملکرد این «سیدشیاد»، که چون دیگر همکاران و هم‌قطارانش «واعظ غیرمتعظ» هم هست، درست در مسیر عکس همین «اصل» قرار می‌گیرد. چرا که درست چند ماه پس از حاکم شدن حکومت «عدل الهی» در 22 بهمن، آنزمان که «ساده‌لوح‌ها» و «ضدامپریالیست‌های» حرفه‌ای خوب دریافتند که اینبار «استعمار» چه چوب کلفتی توی آستین ملت چپانده، این «حکومت» جز برای توده‌ای‌ها،‌ ساواکی‌ها و آخوندجماعت، چیزی جز «حکومت اقلیت» بر اکثریت نبود، اکثریتی که هنوز هم از پایه و اساس با این حکومت مخالف باقی مانده‌. ولی شاهدیم که «سیدشیاد» در همین حکومت «اقلیت»، وزیر و مشاور ریاست جمهور شدند، و صدها پست و منصب هم گرفتند، و به نظر می‌آید تا زمانی که لطف و مرحمت ارتش آمریکا شامل حال ایشان و دوستان‌شان شود، درب این طویلة «الهی»، حداقل تا آنجا که به منافع حضرتشان مربوط می‌شود، بر همان پاشنة 28 سال پیش خواهد ‌چرخید. پس به ایشان و همکاران عمامه‌ای و کلاهی‌شان «توصیه» می‌کنیم، قبل از آنکه «درب» این طویله را «ملت به جان آمده» توی دهانش بکوبد، چمدان صاحب مرده‌اش را ببندد، و گورش را گم کند، برود بغل دست پهلوی‌ها در ساکرامنتو، لندن، یا جهنم درة دیگری، و این ملت را از شر «فرهیختگی‌های» اجباری و فصلی‌اش خلاص کند!

حقیقت‌اش را بخواهید نمی‌دانم چرا هر وقت سخن از این «حکومت»، و یا آن «حکومت» می‌شود، به یاد «طویله» می‌افتم. حتماً حکمتی دارد! و امروز که سالروز 21 آذرماه هم هست، شاید بهتر باشد کمی از دلاوری‌های اولاد «میرپنج» گفته باشیم. همانطور که پیرترها به یاد دارند، و جوان‌ترها حتماً‌ شنیده‌اند، در دوران پهلوی‌ دوم روزی داشتیم به نام 21 آذرماه! از آن روزها که در مورد رخدادهای تاریخی‌اش همچون واقعة کربلا، حضور جبرئیل در غار حراء، و بیماری زین‌العابدین، کسی حق سئوال و جواب نداشت. در این روز «باشکوه» واقعة بزرگی رخ داده بود: «آذربایجان به دامان مام وطن بازگشته بود!» البته پس از آنکه اعلیحضرت، با ارتش شاهنشاهی‌ پدر دمکرات‌ها را در آورده بودند! و به قول خودشان، «پیشه‌وری و کسانی را که با او شراب می‌خوردند از کشور اخراج کردند!» همانطور که ملاحظه می‌شود، شرابخواری در هر حال در این مملکت «حرام» است.

یکی از همین 21 آذرها بود که، با خانواده به مسافرت رفته بودیم. به شهری کوچک در مرکز ایران. و از آنجا که آنروزها سینما، تلویزیون و اینترنت در دسترس مردم نبود، ملت برای دیدن رژة نظامی 21 آذر از سر و کلة هم بالا می‌رفتند. آنروزها دیدن رژة 21 آذر، مثل تماشای فیلم «امیرابراهیمی» بود؛ همه می‌خواستند این «رژه» را ببینند ـ البته دوستی با اصرار زیاد فیلم منتسب به امیرابراهیمی را برای من آورد، و وقتی نگاه کردیم، چیز زیادی دستگیرم نشد! فقط پس از پایان «فیلم» از طرف پرسیدم، «تخت‌ها در ایران اینقدر باریک شده‌اند؟» طرف نگاهی به من کرد، و به تأسف سری تکان داد و رفت. نمی‌دانم حتماً انتظار یک سخنرانی «فلسفی» داشت، یا یک «تحلیل اجتماعی»، در هر حال بنده انتظارات‌شان را گویا نتوانستم برآورده کنم. بگذریم برگردیم سر فیلم اصلی خودمان ـ رژة 21 آذر!

در آن شهر کوچک که مثل همة شهرهای آنروز، یک میدان پهلوی داشت و یک شعبه بانک صادرات، یک عکس 7 یا 8 متری از اعلیحضرت با لباس نظامی نقاشی کرده بودند و در میان همان میدان برافراشته بودند. از یک طرف سربازان وارد میدان شده، از جلوی تمثال اعلیحضرت رژه می‌رفتند و از طرف دیگر از میدان خارج می‌شدند. «ملت» هم مثل گنجشک‌ها و کلاغ‌هائی که وقت غروب، روی درخت‌ها جمع می‌شوند، از در و دیوار بالا می‌رفتند، همة شهر منتظر رژة «ارتش شاهنشاهی» بود. به ما هم که مثلاً «غریبه» بودیم،‌ خیلی احترام گذاشتند، و درست در مقابل عکس اعلیحضرت، روی پشت‌بام یک ساختمان دولتی همه‌مان را جا داده بودند. خوب به یاد دارم که چشم‌های شاه درست توی چشمای من بود، نقاش هم کم لطفی نکرده بود، یک جفت چشم‌ درشت و خطرناک نقاشی کرده بود، از همان چشم‌ها که بعداً برای حاج‌روح‌الله هم کشیدند. ما بچه‌ها هم از این همه «عظمت»، و اینهمه جمعیت حسابی جا خورده بودیم.

باد خنکی می‌آمد، که نیروهای موتوریزة ارتش شاهنشاهی وارد میدان شدند. و روی هر کدام از این «کامانکارها» یک افسر، که بعداً بعضی‌هاشان ارتشبد شدند، و وقتی حاج‌روح‌الله آمد فرار کردند، ایستاده بود. و در مقابل تمثال اعلیحضرت، به قول خودشان، «تلق! می‌زد بالا». صحنة جالبی بود، درست مثل داستان «جنگ و صلح» تولستوی شده بود! ولی در آخر رژه، یک گروهان بزرگ در میان این نظامیان، از همه بیشتر جلب توجه مردم شهر را کرد: گروهان «قاطرهای» سفید و گردن کلفت! که روی هر کدام چند جعبه فشنگ، و یک تیربار هم گذاشته بودند. شهرستانی‌های از همه جا بی‌خبر، که قدر این «افسرها» را نمی‌دانستند، در عوض قدر قاطرهائی به این گردن کلفتی را خوب می‌دانستند، و با دیدن این قاطرها جمعیت به جوش و خروش آمده بود. انسان احساس می‌کرد که شنبه بازار است و جماعت در حال معاملة احشام‌. ولی این قاطرها،‌ که هر کدام افسارشان در دست یک درجه‌دار بود، و به فاصله چند متر پشت سر هم وارد میدان می‌شدند، معلوم نبود به چه دلیل، درست در مقابل تمثال اعلیحضرت همان کاری را می‌کردند که بعدها امام برای ملت ایران کردند. یک‌بار، دوبار، سه بار! نخیر، به تدریج در مقابل تمثال اعلیحضرت فضولات فراوانی جمع شده بود، و مردم سادة شهرستانی هم نه از روی حساب‌های سیاسی که از روی سادگی، پچ پچ‌کنان خنده سر داده بودند، که آخرین قاطر وارد میدان شد، و درجه‌دار مربوطه که با دیدن این صحنه‌ها خون وطن‌پرستانه و شاه‌دوستانه‌اش به شدت به جوش آمده بود، سعی داشت که هر چه زودتر قاطر را از برابر تمثال اعلیحضرت رد کند، ولی قاطر حیوان چموشی است و لج کرده بود، و درست در مقابل تمثال «مقدس» شروع کرد به عرعر و جفتک انداختن. و درجه دار را هم با هر حرکت سر به این ور و آن ور پرتاب می‌کرد، جماعت هم با دیدن این صحنه دیگر «خجالت» را کنار گذاشتند و شلیک خنده سراسر میدان پهلوی را گرفته بود، فکر می‌کنم تنها کسی که نمی‌خندید خود اعلیحضرت بود، که همانطور زل زده بود توی چشم‌های من! آخر سر با کمک چند درجه‌دار دیگر قاطر را جمع و جور کردند، و از آنطرف به سلامت بردند به سرطویلة مرکزی. از همان روزها، نمی‌دانم چرا این خاطره در ذهن من با «سیاست» مملکت‌مان عجین شد، و آنچه در بالا گفتم از همینجا می‌آید: «آن حکومت و این حکومت همیشه مرا به یاد طویله می‌اندازند!»




۹/۲۰/۱۳۸۵

جایگاه واقعی دانشگاه!


بی‌اغراق، در کنار دیگر تمدن‌های کهن تاریخ بشر، تمدن یونان از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. در میان دانش‌پژوهان و دانشجویان، در میان محققان و مورخان، آیا کسی را می‌توان یافت که، طی دوران تحقیق و تحصیل، یا نگارش و تفحص، با دستاوردهای این «کهن‌سرزمین» برخوردی نداشته باشد؟ مسلماً خیر. یونان و ویژگی‌های این کشور، خصوصاً‌ نقش فراگیر و تعیین‌کنندة این سرزمین در آنچه می‌باید «پایه‌گذاری» تفکر بشری نامید، بی‌تردید فراگیرتر از آن است که بتواند با بی‌مهری رو به رو شود. با اینهمه، این گهوارة تمدن بشری در سال 1967، به دامان توطئة کودتائی آمریکائی فرو افتاد؛ این کودتای ننگین در واقع بر 30 سال درگیری جناح‌های چپ و راست یونان، «فرضاً» نقطة پایان گذاشت. و به این ترتیب بود که، آمریکا با کودتائی خونین، یونان، این «سرفصل» تاریخ بشر را نیز به نکبت و ادبار وجود خود آلود.

ولی این کودتا ریشه‌هائی دارد که، در بررسی چند و چون آن نمی‌توان آنان را نادیده گرفت. پس از پایان جنگ دوم جهانی و در گیرودار «جنگ‌سرد»‌، در سال 1949 بود که، راستگرایان با حمایت مستقیم ارتش ترکیه و ایالات متحد، ‌ بر جنبش چپ در یونان نقطة پایان گذاشتند؛ حزب کمونیست از این تاریخ به بعد در یونان «غیرقانونی» اعلام شد، و سازمان‌های جاسوسی غربی زمینه‌های لازم جهت کشاندن یونان به دامان سازمان ناتو را فراهم آوردند. ولی این موضع‌گیری‌ها نتوانست بر مخالفت یونانیان با سیاست‌های دیکته شده از جانب ارتش ترکیه و آمریکا نقطة پایان گذارد. آمریکا جهت «تحکیم» پایه‌های حاکمیت خود، نهایتاً مجبور شد دست به «کودتا» بزند. و همانطور که پس از کودتای 1332 در ایران شاهد بودیم، در سال 1967، پس از کودتای یونان نیز، همزاد یونانی «ساواک» به همراه شیوه‌های «مرضیة» این تشکیلات از طرف آمریکائیان برای شهروندان اینکشور به «ارمغان» آورده شد.

در این مختصر مجالی برای بازگو کردن، تاریخچة کودتای سرهنگ‌های یونان نداریم، ولی یک اصل را می‌باید متذکر شد و آن اینکه، طی 7 سالی که اینکشور تحت سلطة حکومت کودتا دست و پای می‌زد، و دولت مضحک «سرهنگ‌ها»،‌ بر فرهنگ این سرزمین حاکم شده بود، همچون نمونة حکومت امروزی ایران، شاهد حاکمیت فرهنگی «مبتذل»، «زن‌ستیز» و «مسخره» بر جامعة یونان هستیم. این فرهنگ «مبتذل دولتی» از سوئی دست در دست کلیسای ارتودکس داشت، و از جانبی موجودیت‌اش را مدیون همکاری‌های صمیمانة «زباله‌های» نازی‌ها و فاشیست‌ها در جامعة یونان بود، و با فرهنگ یونان چنان کرد که امروز مورخان و جامعه‌شناسان، ضربات «فرهنگ‌کش» این حکومت را عملاً بر اندام ملت یونان غیرقابل جبران می‌دانند.

نخستین قربانی این کودتا بنیاد سلطنت بود. پادشاه یونان، که به دلیل برخورداری از مواضعی قانونی امکان مقاومت در برابر کودتا را ‌داشت، به دلیل حمایت از این کودتا، پس از بازگشت کشور به شرایط عادی، در رفراندوم سال 1974، با تکیه بر آراء عمومی از سلطنت خلع و از کشور اخراج شد. به این ترتیب بنیاد سلطنت به عنوان یک «بنیاد اجتماعی» در اینکشور از میان برداشته شد. از طرف دیگر، ریاست گروه کودتاچیان را سرهنگی به نام «جورجوس پاپادوپلوس» بر عهده داشت. این «شخصیت» افسانه‌ای، از دوران جوانی عملاً در خدمت فاشیست‌ها بود، و حتی زمانی که موسولینی کشور یونان را اشغال کرد و بعدها ارتش آلمان نازی پای به خاک یونان گذاشت، «پاپادوپلوس» به بهانة حضور چپ‌گرایان در جنبش «مقاومت یونان»، به خدمات صمیمانة خود در وزارت دفاع تحت نظر فاشیست‌ها و نازی‌ها ادامه داد! نتیجة همکاری‌های «پاپادوپلوس» به عنوان عضو برجستة نیروهای نظامی کشور با «فاشیسم»، ‌ و سپس رهبری کودتای آمریکائی، آن شد که ارتش یونان، که بر سابقه‌ای تاریخی در مبارزه با نیروهای اشغالگر خارجی ـ ترک‌ها، روس‌ها، اطریشی‌ها و ... ـ تکیه داشت و در میان مردم کشور از محبوبیت و حسن شهرت برخوردار بود، عملاً «بی‌آبرو» شود. ارتش یونان از این «رسوائی» دیگر سر بر نیاورد و برنخواهد آورد، و بنیاد ارتش عملاً در صحنة اجتماعی همتراز با «کودتاچی‌گری» قرار گرفت!

یونان امروز یکی از کشورهای عضو «اتحادیة اروپا» است، ولی این جامعه به زحمت می‌تواند بر مرده‌ریگ فاشیسم سرهنگ‌ها، در بطن فرهنگ اجتماعی خود فائق آید. حال اگر به جامعة ایران نگاهی بیاندازیم، نتیجة 80 سال حاکمیت استعماری و فاشیستی را چگونه باید ارزیابی کرد؟ بر خلاف آنچه حواریون «امام» در بوق و کرنا می‌کنند، بنیاد سلطنت در ایران نه به دست حاج‌روح‌الله، که به دست «میرپنج» از میان رفت. این بنیاد جای خود را به یک خانوادة بی‌ریشه و بی‌فرهنگی داد که صرفاً «مدعی» تاج سلطنت بودند، و از ویژگی‌های یک «سلطان» کاملاً بی‌بهره. پس از پنجاه و چند سال حاکمیت «غیرمشروع» این خانواده و وابستگان‌شان بر احوال مملکت، زمانی که سیاست خارجی مناسب تشخیص داد، «مضحکه‌ای» که به غلط نام «سلطنت»‌ به خود گرفته بود، با کودتائی دیگر جایگزین شد، و یک روحانی نیمه‌دیوانه، اعلام حکومت «عدل‌الهی» کرد! با این عمل، «مشروعیت» بنیاد مذهب شیعة اثنی‌عشری نیز همزمان فروپاشید. و با محاکمة مراجع تقلید این «مذهب» در برابر دوربین‌های تلویزیونی، به دلیل مخالفت با «روح‌الله خمینی»،‌ دیگر اعتباری برای بنیاد «مذهب» نیز باقی نماند. و این داستان تأسفبار همچنان ادامه دارد؛ معلوم نیست حضور واقعی مردم در صحنة سیاست کشور کی می‌باید آغاز شود؟

همگان شاهد بودیم که دیروز، رئیس دولت آخوندک‌ها، مردکی بی‌هویت و بی‌شخصیت به نام احمدی‌نژاد، تحت عنوان ایراد بیاناتی برای دانشجویان پای به دانشگاه گذاشت. این حکومت از پیش می‌دانست که با صحنه‌سازی‌هائی که قبلاً‌ در مورد فضاهای تحصیلی و ادامة تحصیل افراد صورت گرفته، حضور این مردک در صحنة دانشگاه «تشنج» خواهد آفرید. در واقع، احمدی نژاد به دانشگاه رفت تا همین «تشنج» اجتماعی را ایجاد کند. وظیفة واقعی این فرد، دقیقاً همان است که مشاهده کردیم و اشتباه نکنیم، «دانشجوئی» در کار نیست؛ آنان که «تشنج» می‌آفرینند، از همکاران و همیاران همین مردک هستند، و چه بسا که در صندوق‌های رأی برای «ریاست جمهوری» وی عضو گروه‌های تقلب و رأی‌سازی هم بوده‌اند. اصل کلی در جامعه‌ای که قرار است در بطن فاشیسم درگیر بماند، همان حاکم نگاه داشتن «تشنج» در روابط اجتماعی است. شهروند ایرانی می‌باید از خود بپرسد که، دانشگاه کی می‌باید به «دانشجو» و به «دانشگاهی» تحویل داده شود؟ کی می‌باید «انقلابی‌ها» و «ضدانقلابی‌های»‌ حرفه‌ای که کاری جز ایجاد تشنج در محیط‌های دانشگاهی ندارند، به دست دانشجو، به دست استاد، به دست مردم و شهروندان واقعی این مملکت از دانشگاه‌‌ها به زباله‌دانی‌هائی انداخته شوند که جایگاه واقعی‌شان است؟

احمدی‌نژاد، دوستان و دشمنان‌فرضی‌‌اش بهتر است میدان دیگری برای «جنگ» خود بیابند، و برای این جنگ هم سیاهی‌لشکرهائی دیگر، جز دانشجو. آیا دانشگاه می‌باید میدان جنگ یک مردک بی‌مسئولیت شود که معلوم نیست با چه «خیمه‌شب‌بازی»، به دست آمریکائی‌ها از صندوق‌های لعنتی این «دمکراسی مذهبی» بیرون کشیده شده؟