۱۱/۰۳/۱۳۸۸

کر و بی‌عار!



می‌دانیم که این روزها «جنبش سبز» به قول جاهل‌ها و تیغ‌کش‌ها در محله‌های مشخصی که در اینجا نام‌شان را نمی‌بریم، «فلان‌اش تو توپه!» به این معنا که افراد بی‌دست و پا و توسری خور هم می‌توانند پس از دریافت «حمایت» از این سوی و آن‌سوی ادعای «قلندری» و بروبیا داشته‌ باشند. بله، زمانیکه شبکة تفنگ‌فروش‌های بین‌المللی و صنایع داروسازی و صاحبان فاحشه‌خانه‌ها و کازینوها،‌ نفت‌فروش‌ها و دیگر «حق‌مداران» نظام سرمایه‌داری جهانی از یک «جریان» مفلوک سیاسی در کشور مصیبت‌‌زده‌ای چون ایران حمایت کنند، «فلان»‌ که سهل است، همه چیزشان «تو توپ» خواهد رفت. می‌بینیم که فقط یک شبکة چند صد میلیون دلاری بر روی اینترنت کمر به حمایت از «جنبش سبز» بسته!‌ تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

البته کسانیکه تحت عناوین مختلف به حمایت‌های «موضعی»، کلامی و برخی اوقات «پدیده‌شناسانه» از جنبش سبز دست می‌زنند اصلاً دوست ندارند این ابعاد را مد نظر قرار دهند. اینان نمی‌پرسند که چه شده «بی‌بی‌سی»، رادیو آمریکا و رادیو فردا و ... برای کسی گریبان می‌درند که 8 سال آزگار نخست‌وزیر حکومت خمینی بوده و در تبلیغاتی که هم اینان طی سال‌ها به روی آنتن‌ها برده بودند، به دلیل حمایت‌های میلیونی از «انقلاب اسلامی» توانسته پوزة امپریالیسم بین‌الملل را در دروازه‌های خرمشهر و آبادان و قصرشیرین و ... به خاک بمالد!‌ بالاخره گروگان‌گیری، آتش‌زدن پرچم آمریکا در خیابان‌ها، رژه رفتن روی عکس رئیس جمهور وقت ایالات متحد، فحاشی علنی در روزنامه‌های دولتی به آمریکا، دولت، ملت و کس و کار این جماعت، و ... همه در دورة همین آقای میرحسین موسوی صورت می‌گرفت؛ امروز دلیل حمایت رادیو آمریکا از این ضدامپریالیست چاه جمکران چیست؟

از دو حال خارج نیست! یا حاکمیت آمریکا به ناهنجاری‌های روانی و عاطفی دچار شده و به دلیل چپاول زیاد و افراط در کشت و کشتار مردم در سراسر جهان عاشق «دشمنان» خونی خودش می‌شود؛ یا اینکه این میرحسین موزمار اصلاً با آمریکا دشمنی نداشته و هر چه گفته و کرده به قول همان داش‌ها «تیارت» بوده و بس! پس انتخاب را بر عهدة خوانندگان می‌گذاریم؛ ریش و قیچی دست خودتان! قیچی که حتماً در دسترس است، ریش هم به دلیل حاکمیت «گفتمان دینی» در کشور فراوان شده، اگر کم آوردید می‌توانید ریش کروبی را بزنید که جان می‌دهد برای قیچی.

همانطور که خواهیم دید، با حمایت از آنچه «جنبش سبز» لقب گرفته، حامیان در عمل چند لایة استدلالی را نیز، هر چند به صورت غیرمستقیم، همزمان به میدان سیاست کشور وارد می‌کنند. نخست اینکه به دلیل حمایت اینان از نخست وزیر دوران جنگ، می‌باید قبول کنیم که طی 8 سال «دفاع مقدس»، حکومت اسلامی در دست‌ کسانی قرار داشته که می‌توانند امروز علیرغم کشتار و سرکوب‌های گسترده‌ای که هیچ دلیلی جز تحکیم پایه‌های فاشیسم اسلامی بر آن متصور نبود، از حمایت گستردة توده‌های ایرانی نیز برخوردار شوند! در همینجا بگوئیم که چنین استدلالی فقط بر یک پایه متکی خواهد بود، وحشیگری و بی‌توجهی به حقوق اساسی و انسانی ملت ایران.

البته ما از امثال «بی‌بی‌سی» انتظار نداریم که حقوق ملت ایران را رعایت کند، از ایرانی چرا! چون در غیر اینصورت در نخستین گام حقوق انسانی هر ایرانی می‌تواند به راحتی لگد مال شود! در این راستا فقط ایرانیانی می‌توانند به صورت «مستدل» و نه به دلیل پیروی کورکورانه از هیاهوی خیابانی و رسانه‌ای، از موسوی و جریان سبز حمایت به عمل آورند که اصولاً حقوق خود را به عنوان یک ایرانی در خطر نمی‌بینند؛ این‌ها همان‌ها هستند که ما در این وبلاگ‌ها «ایرانی‌نما» معرفی می‌کنیم. این «جماعت»، حداقل در محاسبه‌های «ذهنی» و خوش‌باوری‌ها و حماقت‌هائی که در ذهن علیل خود پرورانده‌اند، سرنوشت‌شان جدا از سرنوشت این سرزمین و مردم‌اش رقم خواهد خورد! تافته‌هائی جدابافته‌اند که به دلیل حمایت مراکز تصمیم‌گیری اجنبی، و یا اقامت در خارج از کشور ایرانی‌ات برای‌شان فقط همان لغزخوانی است به زبان فارسی در سایت‌های وابسته به بی‌بی‌سی و رادیوفردا.

دومین لایة استدلالی که حامیان «جنبش سبز» با خود به فضای سیاست کشور وارد می‌کنند، این است که فردی به نام موسوی، از درون «مجمع تشخیص مصلحت نظام»، با همکاری فرد دیگری به نام هاشمی رفسنجانی، در مقام ریاست مجلس خبرگان رهبری، حق دارند هم خود را نمایندگان ملت ایران معرفی کنند، و خواست‌های‌شان در ارتباط با مطالبات واقعی ملت ایران تحلیل شود، و هم «مخالف» حکومت استبدادی دینی و ولایت‌ مطلقة فقیه باشند. نیازی به توضیح نیست، ولی این «لایة» استدلالی فقط مختص ابلهان است! چرا که اگر در مقامات بالا، خصوصاً در رأس هرم این حکومت افرادی وجود می‌داشتند که اینچنین آئینة تمام‌نمای «مطالبات» ملت ایران باشند، دیگر بحث در مورد «عملکرد» حکومت اسلامی عبث و بیهوده، و مخالفت با این حکومت فقط یک دیوانگی می‌بود. چه کسی می‌تواند هم حضور یک شخصیت فوق‌العاده «مردمی» در رأس یک حکومت را تأئید کند، و هم این حکومت را استبدادی و مستبدپرور و سرکوبگر بنامد؟ چنین فردی فقط یک احمق است.

لایة استدلالی بعدی که با حمایت از «جنبش سبز» پای به سیاست کشور خواهد گذاشت این است که با تکیه بر هیاهوی خیابانی، کسانیکه خود در رأس هرم تصمیم‌گیری نشسته‌اند، می‌توانند مسئولیت‌های‌شان را کاملاً «لوث» کنند! اینان می‌توانند دست‌اندرکار تحقق «اهداف مردمی» صرفاً با تکیه بر آشوب‌آفرینی‌های خیابانی ‌شوند! به طور مثال آقای هاشمی که در چارچوب قانون جاری کشور «حق» دارد حتی جایگاه شخص ولی‌فقیه را به زیر سئوال ببرد، به دلیل اینکه از خامنه‌ای و چوبدارهایش می‌ترسد بجای تلاش جهت به پیش راندن مواضع قانونی «رئیس مجلس خبرگان»، که برای حفظ آن سوگند یاد کرده، دهان باز نکند و حرفی هم نزند؛ ولی در این لایة استدلالی همین هاشمی «حق»‌ دارد جوانان عاصی، بیکار و گرفتار را که در بند فقر و اعتیاد و هزار درد بی‌درمان دیگر دست و پا می‌زنند به خیابان‌ها هی ‌کند تا به علی خامنه‌ای فحش داده، بحران‌سازی مصنوعی در کشور به راه بیاندازند. یا اینکه آقای میرحسین موسوی بجای اعتراض به شیوة رأی‌گیری و رأی‌شماری، و تهدید حاکمیت به عدم شرکت همفکران و همکارانش در رأی‌گیری‌های آتی، و بایکوت انتخابات در حکومت اسلامی، آنهم از موضع یک عضو مجمع تشخیص مصلحت، مرتباً اعلامیه داده، شورای نگهبان را «دروغگو» و متقلب معرفی کند! در اینکه این بنیادها همگی از پایه و اساس مضمحل و پوسیده‌اند حداقل ما شکی نداریم، ولی لازم به تذکر است که آقای میرحسین موسوی و شیخ بهرمانی خودشان اعضای همین بساط‌اند! آنان که از «جنبش سبز» حمایت به عمل آورده‌اند در واقع این روش کاری را نیز مورد تأئید قرار ‌داده‌اند! تأئیدی که به معنای گسترش قانون‌شکنی، و بی‌توجهی به مسائل قانونی در کشور است.

ما در این مقطع قصد تحلیل و گشودن لایه‌های دیگر استدلالی در بحران‌سازی‌ای که نام «جنبش سبز» بر خود گذاشته نداریم، هر چند به صراحت بگوئیم که این لایه‌ها بسیار پرشمارتر از آن است که در بالا عنوان شد. در عمل این لایه‌های استدلالی در درازنای تاریخچة فاشیسم در کشورمان از نقش و نگار و سایه‌های متفاوتی برخوردار شده، هر چند چشم تیزبین این لایه‌ها را به صراحت خواهد یافت، چرا که اهداف واقعی فاشیسم هیچگاه پنهان نمی‌ماند. همچنانکه اهداف واقعی بحران‌سازی خمینی که به کودتای 22 بهمن 57 منجر شد، به مراتب پیشتر از گرد راه فرا رسیده بود.

با این وجود ما در دنبالة این مطلب یک اشارة کوچک را نیز الزامی می‌دانیم. اینکه گروهی ایرانی‌نما، در مقام نانخورهای سازمان‌های تبلیغاتی خارجی بر روی شبکة اینترنت به نفع «جنبش سبز» هیاهو به راه بیاندازند، البته باعث تأسف است، ولی آنقدرها تعجب‌آور نیست. اینان نیز حتماً می‌پندارند که با فوت کردن در آستین اربابان‌شان به سعادت و وجاهت و دولت خواهند رسید؛ «آرزو بر جوانان عیب نیست!‌» حتی اگر برخی از اینان دیگر به پائیز زندگانی پای گذاشته باشند. ولی آنان که از موضع «محقق»، نویسنده، مترجم و صاحب‌نظر دست به حمایت از بحران‌سازی مشتی اوباش و عملة وزارت اطلاعات زده‌اند، می‌باید بین دو موضع «محقق» و «تبلیغات‌چی» انتخاب خود را صریحاً صورت دهند.

این مطلبی بود که با نوآم چامسکی نیز در میان گذاشته شد! ایشان هم جهت شرکت در بساط مقابل سازمان ملل در نیویورک تا حدودی متزلزل شدند، هر چند نهایت امر در همین جلسه شرکت فرمودند!‌ چرا که «نان» امثال چامسکی در تنور محافل دیگری پخته می‌شود. این افراد با حقوق‌های بازنشستگی چند ده ‌هزار دلاری نیازی به تأئید و یا تکذیب ملت ایران ندارند. اشتباه محاسبة سیاسی از طرف چامسکی در حمایت از مشتی اوباش و عملة فاشیسم در ایران به سرعت تحت تأثیر تبلیغاتی که محافل حامی‌ وی به راه خواهند انداخت به دست فراموشی سپرده می‌شود، هر چند که وی پس از 50 سال زدن «نعل‌وارونه» خود را در مجلسی و در کنار افرادی قرار داد که به صراحت بگوئیم مهم‌ترین، فرهیخته‌ترین و فهمیده‌ترین‌شان همان «گوگوش آتشین» بود.

در اینجا روی سخن با داریوش آشوری است. آشوری به حکم چند ترجمة قابل قبول برای خود در جامعة ایران موضعی روشنفکرانه دست و پا کرده. تلاش‌های وی جهت پایه‌ریزی یک فرهنگ علوم انسانی نیز که پیش از فروپاشی رژیم گذشته آغاز شده بود قابل تقدیر است؛ هر چند ویراست جدید همین «لغت‌نامه»، بیش از آنچه ویراست قدیم را که متکی بر واژه‌های برگزیدة مترجمان دیگر بود به ارزش گذارد، تا حد زیادی از ارزش کار وی کاست. با این وجود آشوری در کشوری که کم‌کاری و علافی روشنفکران‌اش یکی از ویژگی‌های «احترام‌برانگیز» معرفی می‌شود، حداقل حاضر به قبول زحمت و مرارت شده و این فی‌نفسه قابل‌تقدیر است. ولی موضع‌گیری سیاسی آشوری در حمایت از «جنبش سبز» و شخص میرحسین موسوی دیگر نمی‌تواند در پناه خدمات فرهنگی وی خود را توجیه کند.

به دلائلی که در بالا آوردیم و به احتمال زیاد آشوری خود شخصاً به تمامی آنان احاطه دارد، حمایت از یک جنبش‌ گنگ‌گرا و مبهم که در مغز و معنا جز فاشیسم هیچ نخواهد بود، از طرف فردی که خود را روشنفکر قلمداد می‌کند دیگر نمی‌تواند یک «اشتباه در قرائت رخدادهای تاریخی» به شمار آید؛ این یک موضع‌گیری مزورانه و منفعت‌جویانه است که با علم و آگاهی اتخاذ می‌‌شود. آشوری در مصاحبه‌ای که در سایت روزآن‌لاین منتشر شده صریحاً نه تنها از جنبش‌سبز حمایت به عمل می‌آورد که میرحسین موسوی را رئیس جمهور «منتخب» ملت ایران معرفی می‌کند! معلوم نیست ایشان که عملاً از دست‌یابی به آمار شرکت‌کنندگان و آراء ریخته شده در صندوق‌ها بی‌اطلاع‌اند چگونه به خود اجازه می‌دهند به عنوان یک «محقق» و به قول مصاحبه‌گر «جامعه‌شناس»، چنین سخنان بی‌پایه‌ای را بر زبان بیاورند؟

«آقای موسوی رئیس جمهور واقعی و قانونی ست که مقام او با خدعه و زور غصب شده است»

منبع: روزآن‌لاین، اول بهمن‌ماه 1388

و در ادامه حتماً می‌بایست تعداد آراء آقای موسوی را نیز ایشان برای‌مان قرائت می‌کردند! از طرف دیگر، بجای حمایت از قانون‌گرائی و نشان دادن مواضع غیرقانونی موسوی و کروبی در ایجاد بحران‌های اجتماعی، همین آقای آشوری که گویا آمار واقعی این انتخابات را در جیب دارند، در ادامه می‌فرمایند:

«این روش بسیار هوشمندانه و کارامد بوده است.»

همان منبع!

بله، همانطور که بالاتر در مورد ایرانی‌نمایان گفتیم، اینجا نیز بهتر است تکرار ‌کنیم که به قتلگاه فرستادن و ضرب و شتم صدها جوان ایرانی از نظر فردی که خود را «جامعه‌شناس» جا زده، بسیار کار «هوشمندانه‌ای» تحلیل می‌شود. عملی که در همین مصاحبه شایستة مجیزگوئی «رهبران فره‌وش» این جنبش نیز می‌شود! اینکه چنین عملیاتی در واقع جامعه را درگیر خشونت کرده و فضا را هر چه بیشتر بر آزادیخواهان واقعی تنگ خواهد نمود، برای فردی که به حکم همین کاسه‌لیسی‌ها در یک دانشگاه آمریکائی اتاق و دفتر و دستک برای خودش دست و پا کرده چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد؟ کتاب‌های آقای آشوری همچنان در تهران چاپ شده به فروش می‌رسد، اگر هم «اثر» جدیدی داشته باشند همان‌ها که برای نیکفر و اوباش دیگر حکومت اسلامی کتاب چاپ می‌کنند کار ایشان را راه می‌اندازند، می‌ماند «شهرت ایشان به عنوان یک آزادیخواه»! این شهرت هم که می‌بینیم با انجام مصاحبه‌هائی از این دست در سایت‌هائی که با پول سردار اکبر و همکاری «بی‌بی‌سی»، تحت عنوان روزنامه‌ای در فرانسه روی خطوط اینترنت گذاشته شده، به چه صراحت و سرعت می‌تواند تأمین شود.

آقای آشوری به عنوان کلیدواژة «بیانات» انقلابی و آزادیخواهانه‌شان در همین مصاحبه افاضاتی کرده‌اند که بد نیست کنه آن را با دقت بیشتری بررسی کنیم. به یاد داریم که در دوران هیاهوی آیت‌الله خمینی و حکومت اسلامی پیشنهادی آخوندها همین قماش «روشنفکران» آناً شروع به مجیزگوئی از حضرت امام و پروژة ایشان کردند! بهترین نمونة اراجیف‌بافی‌های این «روشنفکرنمایان» در آندوره همان مصاحبة مطول و احمقانة باقر پرهام ـ ایشان هم گویا جامعه‌شناس هستند ـ با روزنامة کیهان روز 30 دی‌ماه 1357 است، که در آن از آیت‌الله خمینی به عنوان فردی که با «خشک‌فکری» مذهبی مبارزة پیگیر خواهد کرد، تجلیل نیز به عمل آمده بود! البته اینهمه پس از گریة حضرت امام با آن دستمال ابریشمین بازاری در نوفل‌لوشاتو و بیانات ایشان در باب «مراسم سیدالشهداء» صورت پذیرفت!‌ ولی امروز همین آقای پرهام ترجیح داده‌اند ضمن حمایت از جنبش سبز، دم دکان ولایتعهد خانوادة پهلوی نیز بساط پهن کنند، تا آینده برای‌شان چه‌ها رقم زند. در مصاحبة آقای آشوری ملاحظه می‌کنیم که ایشان با سه دهه فاصله درست پای‌شان را گذاشته‌اند روی همان سنگ «خزه‌بسته» و می‌خواهند عین آقای پرهام پرش بفرمایند:

«فضا امروز دیگر آن فضا نیست. انقلاب 57 در فضای روزگاری رخ داد [که] هیچکس به این نمی‌اندیشید که انقلاب چه پیامدهائی می‌تواند داشته باشد.»

همان منبع!

خدمت «جناب» آشوری عرض کنیم که نه تنها بسیاری افراد به این می‌اندیشیدند که چه «پیامدهائی» می‌تواند به دنبال آید که حتی مصطفی رحیمی، این مطالب را تحت عنوان «چرا با جمهوری اسلامی مخالفم!» در یک مقالة مفصل و تحلیلی در روزنامة آیندگان منتشر کرد. بختیار نیز هر بار بر صفحة تلویزیون ظاهر شد از خطر فاشیسم در کشور سخن به میان آورد. حتی یکی از همین نوچه‌های محفلک‌های استعماری به نام «حاج‌سیدجوادی» ـ اصغر را می‌گویم ـ همان روزها در کیهان مطلبی نوشت و فریاد برآورد: «صدای پای فاشیسم!»‌ اگر جنابعالی آنروزها این فریادها را نمی‌شنیدید، به دکتر مراجعه کنید در هر حال شاید اصلاً کر باشید! مشکل به خودتان مربوط می‌شود، تقصیر را به گردن ملت ایران نیاندازید.

از قضای روزگار جنابعالی امروز هم همانطور که می‌بینیم، به همان سیاق گذشته، درست نمی‌اندیشیدید. روشن‌تر بگوئیم، هیچ وقت نه روشنفکر بوده‌اید و نه وطن‌دوست؛ انگ «جامعه‌شناسی» هم حتماً به دلیل ولگردی چند ساله در ساختمان‌های دانشگاه گردن‌گیرتان شده، و گرنه فردی که برای خود یک موضع علمی قائل باشد، به هیچ عنوان در کنار یک مشت پاسدار و لات‌ولوت و عمله و اکرة «بی‌بی‌سی» و رادیوفردا نمی‌نشیند. اگر در چنین جایگاهی نشسته‌اید، فقط به این دلیل است که آنچه ادعا می‌کنید و می‌کنند، نیستید.







...


۱۱/۰۱/۱۳۸۸

شبیه‌سازی و سبزها!




مدتی است که به دلیل بحران‌سازی‌های حکومت اسلامی شاهد برخوردهای مزورانه‌ای از سوی برخی محافل با افکار عمومی ملت ایران هستیم. یکی از این «برخوردها» که در چندین مطلب بر روی خطوط اینترنت هنوز نیز به چشم می‌خورد مقایسه‌ای است که بعضی‌ها بین شاپور بختیار و میرحسین موسوی باب کرده‌اند! البته پر واضح است آنان که از شناختی وسیع‌تر از مسائل کشور ایران برخوردارند در چنین تله‌هائی نخواهند افتاد، ولی از آنجا که اکثریت جمعیت کشور را جوانان تشکیل می‌دهند، جوانانی که معمولاً به دلیل عدم دسترسی به تاریخ، ‌ خارج از شایعه و قصه‌نویسی شناختی نیز با بزنگاه‌های سرنوشت‌ساز کشور ندارند، بهتر دیدیم مطلب امروز را با این مبحث آغاز کنیم، باشد که زمینه‌سازی در میدان عوامفریبی را هر چه بیشتر برای متقاضیان «مشکل‌تر» کرده باشیم.

البته نویسندة این وبلاگ نه وکیل مدافع بختیار است، و نه از جمله فدائیان و حواریون وی!‌ با اینهمه حمایت فکری از عمل شاپور بختیار را وظیفة هر ایرانی‌ای می‌دانیم که خواهان گسترش پایه‌های دمکراسی سیاسی و حکومت انسان‌محور در کشور باشد؛ دلیل نیز روشن و واضح است. بختیار در شرایطی در برابر موج «پوپولیسم» و «توده‌باوری» ایستاد که حتی چپ‌های افراطی که به قول خودشان شب‌ها با قرص سیانور زیر زبان‌شان می‌خوابیدند حاضر به چنین موضع‌گیری‌ای نشدند. به اعتقاد ما تاریخ ملت ایران از بختیار، مسلماً به نیکی یاد خواهد کرد. اینهمه نه به دلیل آنچه بختیار طی دوران زندگی سیاسی به انجام رسانده، که به دلیل همان یک ماه و چند روز دوران نخست‌وزیری‌اش در آخرین روزهای حیات سلطنت پهلوی. جای تأسف است که ملت‌ ایران «شانس»‌ دستیابی به یک حکومت قانونی را به سادگی از دست داد، و به این آسانی اسیر دست جلادان ‌شد.

اگر می‌گوئیم افتخار زندگی بختیار به همان سی و چند روز دولت مستعجل وی محدود می‌ماند، دلیل دارد. بختیار در جوانی به عنوان یک خان‌زادة فئودال در کشوری که انگلستان تمامی بنیادهایش را همچون موریانه از پایه جویده بود زندگی سیاسی خود را جز از طریق وابستگی به محافل انگلیس نمی‌توانست آغاز کند؛ و همین مسیر وی را بعدها در خط مصدق‌السلطنه و بحران‌سازی‌هائی قرار داد که از بطن آن کودتای سهمگین 28 مرداد و جایگزینی انگلستان با آمریکا سر برآورد. طی دوران انقلاب سفید نیز بختیار را دوباره در فضای سیاست کشور می‌یابیم، اینبار دست در دست «جبهة ملی» و حزب توده، و در حمایت از انقلاب «شاه و ملت»!

به آندسته از هم‌میهنان که ارتباط اندام‌وار تحولات کشور را با آنچه بعدها «انقلاب اسلامی‌» نام گرفت به صراحت نمی‌بینند، یادآوری ‌کنیم که جامعة ایران به هیچ عنوان جامعه‌ای دین‌باور در چارچوب آنچه دین‌باوری امروزین و «شهری» می‌خوانیم نبوده. این دین‌خوئی «شهری» نتیجة سرکوب مراکز تصمیم‌گیری مختلف سیاسی و تمرکز ظاهری قدرت در کف دربار پهلوی بود. طی دوران پهلوی اول و دوم، در هر گام و به مناسب هر «تحول» دست‌سازی که استعمار بر ملت ایران تحمیل کرد، «قدرت واقعی» از کف فئودال‌های منطقه‌ای بیرون رفته، در ظاهر به دربار تفویض می‌شد! حال آنکه واقعیت جز این بود؛ حداقل سیر تحولات در آشوب‌هائی که به کودتای 22 بهمن انجامید به روشنی نشان داد که دربار فقط یک روبنا بر قدرت سازمان‌ها و تشکیلات «پلیسی ـ نظامی» بوده، نه یک مرکزیت تصمیم‌گیری.

در نتیجه فعالیت بختیار در مسیر اکثر تحولات کلیدی طی دوران پهلوی دوم، فقط نشانه‌ای است بارز از تأئیدات محافل استعماری از حضور وی. ما این اصل را حتی تا آنجا به پیش می‌رانیم که قبول پست نخست‌وزیری از طرف بختیار را در شرایطی که «حساسیت‌های‌اش» را هنوز فراموش نکرده‌ایم، فقط به دلیل فشار انگلستان بدانیم. بسیاری بر این باورند که اگر بختیار زمینه‌ساز خروج شاه از کشور نشده بود، و ارتش دست‌نشانده طی درگیری‌های مستقیم مجبور می‌شد به نفع دارودستة خمینی، شاه را به قتل برساند، حداقل موضع «اپوزیسیون» سلطنت‌طلب امروز در مقام حامیان یک «وطن‌پرست»، با آنچه در مقام میراث‌خواران یک «فراری» است، تفاوتی چشم‌گیر می‌داشت. ما تمامی این مسائل را می‌شنویم و بسیاری از آن‌ها را نیز قبول داریم، با این وجود برای بختیار حسابی جداگانه باز کرده، ویژگی خاص برخورد وی را خارج از هنجارهای رایج معرفی می‌کنیم. در فضای سیاست کشور بختیار نخستین «الگوی» دولتمرد را در یک دمکراسی سیاسی به ثبت رسانده، و به اعتقاد ما این الگو همان است که در روند مسائل طی سال‌های آینده هر چه بیشتر به ارزش گذاشته خواهد شد.

و در همینجا بگوئیم، الگوئی که بختیار در اختیار جامعة ایران قرار داد، دقیقاً در مسیر عکس زندگی سیاسی شخص وی شکل گرفت. این الگو بر یک اصل کلی تکیه دارد و آن اینکه مأموریت یک دولتمرد به هیچ عنوان پیروی از فضاسازی‌های احساسی، هیاهوهای شهری و روستائی، «موج‌سواری»، «توده‌پروری» و خلق‌فریبی نیست. دولتمرد وظیفه‌ای ورای این‌ها دارد؛ و شاهدیم که این وظیفة اصلی در کمال تأسف هنوز در ایران، هم در اپوزیسیون خارج از کشور بی‌مقدار و بی‌اهمیت تلقی می‌شود، و هم در حکومت اسلامی. الگوی سیاست‌مداری در ایران به دلیل حاکمیت بلاانقطاع استعمار، در ترادف با پوپولیسم و خلق‌پروری و موج‌سواری قرار گرفته. و بی‌دلیل نیست که مردم‌‌فریب‌ترین قشر اجتماع یعنی آخوند شیعی‌مسلک اینک بر کشور حاکم شده.

در همان چند روز نخست‌وزیری بختیار، خبرنگاری از وی تحت عنوان خط‌مشی‌ای جهت ایجاد آرامش سیاسی در کشور، در مورد احتمال انحلال مجلس و انتخابات زودرس سئوال کرد. بختیار پاسخ داد: «شرایطی به وجود آورده‌اند که اگر امروز در ایران انتخابات برقرار کنیم همة نمایندگان یک عمامه بر سر خواهند داشت؛ این مجلس نمی‌تواند مجلس ملت ایران باشد!» این سخنان در شرایطی ایراد ‌شد که کریم سنجابی، رهبر جبهة ملی که به بهانة شرکت در کنفرانس سوسیال‌دمکرات‌ها ایران را «ظاهراً» به مقصد کانادا ترک کرده بود، سر از نوفل‌لوشاتو در آورد و عکس‌هایش در حال بوسیدن دست خمینی جنایتکار در مجلات به چاپ رسید. این سخنان در شرایطی گفته شد که حزب توده رسماً‌ به شبکه‌های مختلف خود در ایران دستور داده بود تا تمامی ادبیات ضد شیعی این حزب را از بین برده، جزوات و کتب و اطلاعیه‌ها را با «روح انقلاب» هماهنگ کنند! آقای سنجابی هنگام بازگشت از جلسة دست‌بوسی «امام»، تحت تأثیر فضای «مسلمان‌نمائی» با یک کلاه پشمی از هواپیما در تهران پیاده شدند؛ کراوات لعنتی را هم زیر یک شال پشمینه قایم فرموده بودند! در گرمای زمستان آن سال که نه برف داشتیم و نه باران و واقعاً «خر تب می‌کرد»، «ملا سنجابی» با آن وضعیت با ملا عمری که 20 سال بعد در سرزمین افغانستان «ظهور» کرد تفاوت چندانی نداشت؛ یک چشم کور کم داشت و یک پتوی پاره! حتی پیش از رسیدن خمینی و اراذل و لات‌ولوت‌هائی که ساواک و سازمان سیا در اطراف‌اش جمع کرده بود، دستورالعمل به خانم‌های «جبهة ملی» صادر شد: «حجاب‌تان را رعایت فرمائید!»

آن‌ها که امروز میرحسین موسوی را با شاپور بختیار مقایسه می‌کنند، دست به یک عمل کاملاً مسخره و مزورانه زده‌اند. این دو نفر هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند. بختیار در برابر یک جریان پوپولیست ایستاده بود، موسوی سعی دارد به هر قیمت که شده بر این موج مردمفریبی سوار شود. بختیار سخن از احتمال تغییرات در ساختار سیاسی کشور، حتی تغییر در «قانون اساسی» و رژیم به میان می‌آورد، میرحسین موسوی می‌خواهد کشور را به دوران «امام روشن‌ضمیرش» بازگرداند. بختیار یک خان‌زاده بود که به زبان فرانسه در حد «زبان ولتر»‌ تسلط داشت، موسوی حتی بلد نیست زبان فارسی را درست حرف بزند؛ یک تازه‌به‌دوران رسیده است که به حکم سانسور دولتی و سرکوب ساواک برای خود و همسر محترمه‌اش مقام «هنرمند» و «نقاش» و صاحب‌نظر و مدرک تحصیلی سر هم کرده! بختیار تنها دولتمرد تاریخ ایران بود که هنگام مصاحبه با خبرنگاران فرانسوی یک سر و گردن از تمامی آنان بالاتر قرار می‌گرفت و شیوة گفتار و تسلط‌اش بر زبان و ظرایف فرهنگ فرانسه خبرنگاران را دستپاچه می‌کرد، عملی که حتی بسیاری از دولتمردان فرانسه از آن عاجزند. در ثانی، بختیار در دورة پهلوی هر چه کرده بود، دستش به خون کسی آغشته نبود؛ پروندة هزاران زندانی سیاسی که در دولت 8 ساله میرحسین موسوی در سلول‌ها قتل‌عام شده‌اند هنوز تکلیف‌اش معلوم نیست. پس اگر مقایسة این دو فرد با یکدیگر، قیاس مع‌الفارق باشد، این سئوال پیش می‌آید که این «مقایسه» در واقع چرا و به چه دلیل امروز اینهمه «باب» شده؟

به استنباط ما به میان کشاندن موضوع «نقش» بختیار و مقایسة وی با میرحسین موسوی، می‌باید در چارچوب فضائی بررسی شود که «جنبش سبز» در سیاست جاری کشور به وجود آورده. ما «جنبش سبز» را یک جریان صددرصد فاشیست می‌دانیم، چرا که در قلب این جریان تمایلی جهت فراگیر نمودن یک «قرائت واحد» سیاسی به صراحت دیده می‌شود. خلاصة کلام، این به اصطلاح «جنبش» در مرحلة نخست تلاش داشت تا خود را «فراگیر» معرفی کند؛ شاهد بودیم در بزنگاه‌هائی که این «فراگیری» غیرممکن می‌‌شد، «جنبش» یا به سانسور مخالفان نظری خود متوسل شده، و یا نهایت امر دست به «شبیه‌سازی» ‌زده. و این شگردهای شناخته شدة‌ فاشیست‌هاست.

اینکه امروز شبکة «خبری» غرب مستقیماً در خدمت «جنبش سبز» قرار گرفته، بخوبی ثابت می‌کند که ادعاهای موسوی و اطرافیان‌اش مبنی بر «خساراتی» که غرب از «انقلاب اسلامی» و دوران «دفاع مقدس» متحمل شده‌ فقط گزافه‌گوئی است! غرب اگر از اینان متحمل خسارات جدی شده بود، امروز به این صورت مورد حمایت‌شان قرار نمی‌داد. از طرف دیگر، شبکة به اصطلاح اصولگرایان نیز در داخل کشور به صورت غیرمستقیم از «جنبش‌سبز» حمایت می‌کند؛ و همه روزه این حمایت را با زدن «نعل وارونه» در روزی‌نامه‌های حکومتی صورت می‌دهد! حال می‌باید پرسید، اگر غرب با بهره‌گیری از یک ساختار تبلیغاتی و تکیه بر صدها میلیون دلار هزینه در مسیر تبلیغات «جنبش‌سبز» خود را متمرکز می‌کند، و همزمان اوباش داخلی را نیز در مسیر توجیه سیاست‌های «جنبش» بسیج کرده، به چه دلیل هنوز اعمال سانسور بر مخالفان این جریان تا این حد حیاتی است؟ چه دلیل دارد که حتی در فضای اینترنت از طرف حامیان «جنبش سبز» بر مخالفان موسوی سانسور کامل حاکم شود؟

پاسخ به این پرسش‌ها به استنباط ما بسیار روشن است؛ جنبش‌سبز یک تحرک فاشیستی است و به همین دلیل نیاز دارد که به «تمامیت» فضای سیاسی کشور پوشش بدهد. به عبارت ساده‌تر، فاشیسم «حداقلی» و «حداکثری» نداریم؛ فاشیسم یا تمامیت را در اختیار دارد، و از طریق سرکوب دیگران خود را بر جامعه تحمیل می‌کند، یا از هم فرومی‌پاشد. بستن زبان مخالفان «جنبش سبز» سیاستی است که از نخستین روزهای غوغاسالاری در ایران آغاز شد. تنها کسانی و بنیادهائی در این فضا حق «مخالفت» با «جنبش سبز» را دارند که به دلیل تنفر عمومی از آن‌ها، هر گونه مخالفت‌شان نهایت امر به نفع جنبش کذا تمام می‌شود؛ علی خامنه‌ای، احمدی‌نژاد، سردارهای سپاه، لات‌ولوت‌های دولتی، و ... کسانی‌اند که در این فضای سیاسی «حق دارند» با جنبش‌سبز مخالفت کنند. نخست اینکه اینان جز خزعبل چیزی نخواهند گفت؛ در درجة بعد همانطور که گفتیم این انسان‌نمایان آنقدر منفوراند که مخالفت‌شان در عمل بهترین حمایت خواهد بود.

این سانسور طی 8 ماه گذشته بر فضای اینترنت، و رسانه‌های داخلی و خارجی سنگینی می‌کند. با این وجود همانطور که می‌بینیم هنوز «اجماع» ایده‌آل حاصل نشده؛ ملت ایران که در چارچوب این تبلیغات می‌بایست به دو گروه «اصولگرا» و «سبز» تقسیم شود، و گروه‌های دیگر به سرعت از صحنة سیاست و تفکر اجتماعی و فرهنگی و هنری و ... حذف شوند، اینبار در برابر دسایس از خود مقاومت بیشتری نشان ‌داده. به همین دلیل است که جنبش کذا، علیرغم برخورداری از حمایت غرب و اعمال 8 ماه سیاست سانسور و سرکوب تبلیغاتی کامل، بالاجبار پای در مرحلة «شبیه‌سازی» گذاشته.

اینجاست که طی چند هفتة گذشته شاهد تحولات خنده‌دار و مضحکی در فضای سیاست کشور هستیم. گروه‌هائی که وابستگی‌شان به محافل غرب دیگر از جمله «اسرارمگو» نیست، اعلامیه‌هائی می‌دهند و خود را طرفداران «سکولار جنبش سبز» معرفی می‌کنند! همان جنبشی که رهبران‌اش هدف اصلی خود را بازگشت به ارزش‌های «صدر انقلاب اسلامی» نامیده‌اند. امروز نیز دست‌هائی قصد دارند همین «رهبران» آخوندمسلک را با شاپور بختیار، تنها نخست‌وزیر دمکرات تاریخ ایران «طاق» بزنند! به عبارت دیگر، دکان «جنبش سبز» طاق‌اش در حال فروریختن بر سر حضرات است؛ چرا که این نوع «شیبه‌سازی» دیگر نمی‌تواند کارساز باشد. دزدیدن شعارهای مخالفان، برپائی خیمه‌شب‌بازی‌های سیاسی، به راه انداختن سیرک لوطی‌ و عنترها، و ... یک مسئله است، پای گذاشتن در هذیانات و خزعبل‌گوئی مطلب دیگری است. امروز «جنبش سبز» دقیقاً پای در هذیان‌گوئی گذاشته و دلیلی نمی‌بینیم که چنین تحرکی را یک حرکت سازنده، پیشرو و پیروز بدانیم.

پس از انتخابات اخیر در کشور اوکراین و شکست قطعی «انقلاب نارنجی» در این کشور، به عقیدة ما دوران «انقلابات رنگ و وارنگ» نیز دیگر سپری شده. آنان که به معنای واقعی کلمه خواستار تغییرات اساسی در امور سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اداری کشورند بهتر است بجای تمرکز بر اصل «سانسور» مخالفان، و فضاسازی جهت پیش‌راندن اهداف مبهم و متناقض «جنبش‌سبز»، مطالبات خود را در چارچوب خواست‌های صنفی، گروهی، حزبی، فرهنگی و ... به صراحت اعلام کنند، از حمایت دیگران برخوردار شوند، و برای همیشه بر جو انحصارطلبی و تحمیل گفتمان واحد در ایران نقطة پایان بگذارند. این نوع برخورد همان است که بر «الگوی رفتار سیاسی» شاپور بختیار در آخرین روزهای دولت وی منطبق خواهد بود؛ الگوئی که هیچ ارتباطی با رفتار و کردار آقای موسوی و دوستان‌شان ندارد.







...



۱۰/۲۸/۱۳۸۸

تاریخ یک توهم!



تا تظاهرات دولتی در 22 بهمن، که همه ساله تحت عنوان سالروز «انقلاب»، اوباش سازماندهی شدة حاکمیت را در خیابان‌ها به «گربه‌رقصانی» خواهد انداخت چند روزی فاصله داریم. برداشت نویسندة این وبلاگ از آنچه رخداد تأسف‌بار 22 بهمن است، بارها و بارها عنوان شده و نیازی به تکرار آن نیست؛ این رخداد که در پس هیاهوی خیابانی یک کودتای آمریکائی را بر ملت ایران تحمیل کرد، هنوز روزمرة بیش از 70 میلیون ایرانی را رقم می‌زند بدون آنکه نام و مشخصات بازیگران، نقش‌آفرینان و صحنه‌گردانان واقعی آن از پردة اسرارمگو برون افتاده باشد. امپریالیسم خبری هنوز کنترل کامل بر تحلیل‌های ارائه شده از رخدادهای 19 تا 22 بهمن 1357 را همچنان ایستا و پابرجا نگاه داشته؛ هنوز در «ادبیاتی» که پس از این کودتا پای به صحنة جامعة ایران گذاشت واژة «انقلاب» به گوش می‌رسد، ولی «انقلاب» در ادبیات سیاسی جهان خصوصیاتی دارد، که در رخداد 22 بهمن‌ماه 1357 به هیچ عنوان به چشم نمی‌خورد.

انقلاب انواع مختلف دارد، به طور مثال یک انقلاب می‌تواند بر اساس مبارزه با حاکمیت مستقیم استعمار در یک کشور به وقوع بپیوندد، و همچون استقلال آمریکا از انگلستان و یا استقلال هند از پنجة استعمار بریتانیا اهدافی ملموس در صحنة روابط بین‌المللی را پایه‌ریزی ‌کند. در این چارچوب ارتش‌های حاکم سرزمین‌هائی را ترک خواهند گفت؛ و دولت‌های استعمارگر استقلال ملت‌هائی را که موجودیت‌شان و یا اصل برخورداری‌شان از حاکمیت ملی را نفی می‌کردند، در برابر افکارعمومی به رسمیت می‌شناسند! مسلماً در عهدی که ما زندگی می‌کنیم این نوع «انقلاب» مشکل می‌تواند امکانپذیر شود، و اگر روزی به طور مثال ملت افغانستان ارتش‌های آمریکا و انگلستان را از این کشور بیرون انداخت و این دولت‌ها در برابر افکار عمومی جهانی حضور غیرقانونی خود در سرزمین افغانستان را به رسمیت شناخته، از مواضع استعماری عقب‌نشینی نمودند می‌توان گفت که افغانستان پای در یک انقلاب رهائی‌بخش از نوع فوق گذارده.

نوع دیگر انقلاب بر پایة تغییرات ساختاری و پایه‌ای در شیوة تولید به وقوع پیوسته، در این نوع انقلاب طبقاتی طبقات دیگر را به دلیل تغییر شیوة تولید جایگزین می‌کنند. و بهترین نمونة گویای آن نوع تحولات انقلاب کبیر فرانسه است. در این تحول گسترده قشرهائی در بطن جامعه شیوه‌های تولید را دگرگون می‌کنند و قشرها و طبقات حاکم را در پایگاه‌های اجتماعی و طبقاتی‌شان متزلزل نموده، حاکمیت طبقة جدید را نوید می‌دهند. در مورد انقلاب فرانسه این طبقة «بورژوا» بود که فئودالیسم وابسته به دربار را از قدرت ساقط کرده، خود بر موضع تعیین‌کننده تکیه زد. در تاریخ جهان از این نمونه‌ها فراوان داریم، هر چند همچون جنگ‌های داخلی آمریکا بر آن نام «انقلاب» نیز نگذاشته باشند. طی جنگ‌های داخلی آمریکا صاحبان صنایع در شمال شیوة تولید صنعتی را در برابر شیوة تولید برده‌داری رایج در مناطق جنوب به «ارزش» گذاشته، تحت عنوان دفاع از «لغو بردگی» کشور را به میدان یکی از خونین‌ترین جنگ‌های داخلی در تاریخ بشر کشاندند. با این وجود جنگ‌های داخلی آمریکا یک «انقلاب» به تمام معنا بود.

ولی پس از آغاز نظریه‌پردازی به شیوه و سبک و سیاق مارکسیست‌ها، نظریه‌پردازان به این نتیجه رسیدند که جهت راهبری تحولات نوین دیگر نیازی به توقف در قفای «منطق تاریخ» نیست؛ انقلابیون دلیلی ندارد که در انتظار «رشد اضداد» نشسته رخداد را صرفاً نظاره‌گر باشند. اینان می‌توانند با بهره‌گیری از «منطق» مارکسیست، و از طریق پای گذاشتن در مسیری که «انقلابی» توصیف می‌کنند، منطق مورد نظر را از طریق «دیالکتیک» بر روند مسائل کشور، منطقه و حتی جهان تحمیل نمایند. البته می‌باید عنوان کرد که این «آرمان‌باوری» نهایتاً خود را در چارچوب منطقی قرار می‌داد که آنرا «جهانشمول» و «زمانشمول» می‌دید، هر چند تجربیات مختلف طی تاریخ بشر به صراحت نشان داد که «مارکسیسم‌ها» بیشتر از آنچه خود می‌پنداشتند و یا می‌خواستند، اسیر دست مرده‌ریگ فرهنگ‌هائی شدند که به هر وسیله سعی داشتند خود را آزاد از پنجة تأثیرات مخرب‌شان معرفی کنند.

البته در این مقال قصد بحث در مورد مارکسیسم را نداریم، ولی این یک واقعیت است که با تکیه بر این نوع «نظریه پردازی»، انقلاب‌هائی در سراسر جهان به وقوع پیوست. در این نوع «انقلاب‌ها» طبقات جایگزین شدند، شیوه‌های تولید از هم فروپاشانده شد، فرهنگ‌ها و ادیان و باورها جابجا شد، و آنچه اعتقاد به تولد «پیش‌رس تاریخ» نام گذاشتند تقریباً پس از رخداد «کمون پاریس» تا لحظة فروپاشی امپراتوری اتحاد شوروی به بیش از یکصدسال تحولات در تاریخ بشر شکل داد. یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های این نوع انقلاب نقش کلیدی نظریه‌پردازان و اعتقاد اینان به برخوردی منطقی و انسانی با تاریخ و بشریت است.

در ایران، آنچه در 22 بهمن 57 رخداد با هیچیک از نمونه‌های بالا هماهنگی نشان نمی‌دهد. نخست اینکه شیوة تولید نه تنها دچار هیچگونه جابجائی نشد، که دقیقاً در همان مسیر گذشته یعنی وابستگی به فروش «مواد خام» و واردات تولیدات صنعتی از مراکز تصمیم‌گیری غرب متحول شد. به صراحت می‌توان گفت که پس از آنچه پیروزی «انقلاب اسلامی» خوانده می‌شود، وابستگی ایران به این شیوة «دادوستد» استعماری حتی از دورة سلطنت پهلوی نیز ریشه‌دارتر شده. از طرف دیگر خروج چند کارشناس و مستشار آمریکائی از کشور را نمی‌توان جابجائی «ارتش‌های استعماری» به شمار آورد. خصوصاً که بعدها دولت «انقلاب» تحت پوشش‌های متفاوت اینان را بار دیگر دعوت به همکاری کرد. از طرف دیگر ارتش شاه که به عنوان رکن اساسی حاکمیت استعماری در کشور فعال بود، در عمل از نخستین روزها تبدیل به ستون فقرات حکومت جدید شد! سرکوب‌ها و جنگ‌های داخلی در کردستان، ترکمن‌صحرا، خوزستان و خصوصاً در بندرپهلوی با تکیه بر سرنیزة همین ارتش عملی شد.

پس در این میان برای به اثبات رساندن حقانیت آنچه «انقلاب اسلامی» خوانده می‌شود فقط می‌ماند دو مسئله، یکی «نظریه‌پردازی» است و دیگری جابجائی طبقات! نخست نظریه‌پردازی را بررسی می‌کنیم، چرا که این دقیقاً همان نکتة «انحرافی» است که طی سالیان دراز حکومت اسلامی بر آن تکیه کرده! خلاصه بگوئیم حکومت اسلامی مدعی نوعی «نظریه‌پردازی» حکومتی می‌شود! البته نمی‌باید فراموش کرد که در این زمینه عمال این حکومت، چه در قالب «انقلابیون روزهای نخست» و چه در لوای آنان که امروز در رهبری به اصطلاح «ذوب» ‌شده‌اند، در عمل هیچگاه پای به مرحلة نظریه‌پردازی نگذاشتند. آنچه «نظریه‌پردازی» در حکومت اسلامی معرفی شده، معلول چند عامل شناخته شده است که در همین مرحله فهرست‌وار به توضیح آنان خواهیم پرداخت.

نخستین عاملی که به اسلام‌گرایان اجازه می‌دهد خود را در عمل صاحب نوعی «نظریه‌پردازی» انقلابی معرفی کنند، فقط و فقط نتیجة تحمیل سانسور گسترده از طرف دولت شاهنشاهی بر فضای مطبوعاتی، کتب و فعالیت‌های فرهنگی بود. می‌دانیم که پس از فروپاشی نظام «ارباب ـ رعیتی» شهرها از روستائیان آواره لبریز شد. برنامة «جان. ‌اف. ‌کندی» که تحت عنوان «انقلاب سفید» بر ملت ایران تحمیل شده بود خود نوعی جابجائی شیوة تولید را نیز مد نظر داشت. روستائیان ساختارهای سنتی را ترک می‌کردند و همچون نمونة تحولات اجتماعی در اروپای قرن نوزدهم در حلبی‌آباد شهرهای بزرگ بر سر هم انبار می‌شدند!‌ ولی بر خلاف تجربة اروپای غربی، در قلب یک اقتصاد استعماری نه افزایش تولید کشاورزی تحقق می‌یافت، و نه این روستائیان به لشکریان صنایع در مناطق صنعتی تبدیل می‌شدند. خلاصة کلام ترن اهدائی «جان. اف. کندی» اگر بوق و دودش به راه بود، سوخت و ریل و موتور نداشت.

حکومت دست‌نشاندة پهلوی دوم نیز صرفاً با تکیه بر رخداد «فرخندة» کودتای 28 مرداد نمی‌توانست با این جمعیت روبه‌افزایش، یعنی روستائیان آواره برخوردی ساختاری داشته باشد؛ اصولاً این حکومت فاقد چنین پتانسیل‌هائی بود. در نتیجه اصل کلی بر این استوار شد که از مجموعة دو عامل «سرکوب پلیسی» و مذهب‌گرائی «ابزار مناسب» جهت کنترل جمعیت ساخته شود. و آنچه امروز، پس از گذشت نیم‌قرن از این رخداد استعماری، چه در خارج از مرزها و چه در درون ساختار ولایت‌فقیه تحت عنوان نظریه‌پردازی حکومت اسلامی می‌شنویم فقط و فقط نتیجة همین سیاستگزاری است. بازتابی است از امتزاج دو عامل سرکوب و اسلام‌گرائی که ریشه در دوران پهلوی دارد.

در این شرایط بود که فوت در آستین روحانیت شیعی‌مسلک افتاد. اینان که تحت حمایت دربار و از قبل سرکوب ساواک و ارتش تبدیل به سخنگویان مذهب رسمی تمامی ایرانیان و پیام‌آوران «فرهنگ عمومی» شده بودند، با تکیه بر سانسوری که بر دیگر نظریه‌ها، چه مذهبی و چه سیاسی و حتی هنری اعمال می‌شد، مشتی اراجیف و خزعبلات فقه شیعه را از پستوی حوزه‌ها بیرون کشیده به تدریج با توسل به افرادی از قماش شریعتی، مطهری، بنی‌صدر، فرج‌دباغ و ... آن‌ها را به «ادبیات انقلاب اسلامی» تبدیل می‌‌کردند! پر واضح است که این نوع «ادبیات» فاقد ریشه و اساس بود، ولی از آنجا که هیچگاه به صورت جدی مورد تجزیه و تحلیل و نقد و نقادی قرار نمی‌گرفت، بدون هیچگونه مقاومتی در برابر خود راه «پیروزی» می‌پیمود! در عمل آمریکا از پیروزی این نوع «ادبیات» که نهایت امر ضد روس از کار در می‌آمد، آنهم در اوج درگیری‌های جنگ‌سرد خیلی راضی و خوشحال بود.

پس از کودتای 22 بهمن، همین ادبیات دیگر تبدیل به عصای دست حاکمیت شده بود، و اینبار نیز توانست از گزند نقد و بررسی جان به سلامت به در برد! این ادبیات با تکیه بر فضای «تقدسی» که در اطراف خود ساخته بود، به تدریج جهت سرکوب دیگران از تمامی بهانه‌های لازم استفاده کرد و «رقبا» را در کمال موفقیت از میدان بیرون راند.

ولی می‌دانیم که نظریه‌پردازی در ساختار «انقلاب‌ها» به هیچ عنوان در چنین شرایطی عملی نشده. آنچه در ایران رخ داد «نظریه‌پردازی» در مفاهیم فلسفی و علوم‌سیاسی نیست، امتداد دادن به الهامات و توهماتی است که ارتش شاهنشاهی و ساواک جهت سرکوب توده‌های آوارة روستائی در حلبی‌آبادها سر هم کرده بودند. نظریه‌پردازی، خصوصاً در چارچوب یک «انقلاب» نمی‌تواند با تکیه بر ایده‌آلیسم مذهبی و یا توهم‌باوری‌های «عرفانی» صورت گیرد. چنین عملی هر چه باشد، در معنا و مفهوم رایج در علوم سیاسی «نظریه‌پردازی» نام نخواهد گرفت.

اینکه حضرت علی با همسر 9 ساله‌اش در رختخواب چگونه «رفتار» می‌کرد مسلماً نوع مهوعی است از یک پورنوگرافی کودک‌آزاری، ولی تبدیل این جفنگیات به «ادبیات انقلاب» نهایت امر کار را بجائی رسانده که حتی امروز، یعنی پس از گذشت سه دهه و از قبل تحمیل سانسور بر نشریات، همین خزعبلات هنوز بر فضای اجتماعی ایران سنگینی می‌کند. آن‌ها که مسئولیت غرب را در انتشار و حمایت از این نوع «ادبیات» مستهجن زیرسبیلی در می‌کنند بهتر است پاسخ گویند که به چه دلیل مشتی آخوند و بچه‌آخوند امروز توسط آژانس‌های غرب،‌ خصوصاً آمریکائی‌ها در دانشگاه‌های مغرب زمین مشغول به «کار» شده‌اند! سئوال اینجاست، اینان که حتی در معیارهای یک کشور عقب‌مانده چون ایران فاقد قدرت نظریه‌پردازی‌اند در دانشگاه‌های غرب چه شکری میل می‌فرمایند، و کار اصلی‌شان چیست؟

ولی همانطور که بالاتر نیز گفتیم، فروپاشی طبقاتی همیشه بخش لایتجزی روندهای «انقلابی» بوده. در روند انقلاب‌ها نوعی جابجائی طبقات صورت می‌گیرد، هر چند این جابجائی به طور مثال در مورد هند بسیار ضعیف، اگر نگوئیم نامحسوس؛ در مورد انقلاب کبیر بسیار تدریجی، و در مورد انقلاب اکتبر بسیار آنی بوده باشد. در عمل پس از آنچه «انقلاب اسلامی» معرفی می‌شود شاهد نوعی فروپاشی طبقات در داخل ایران نیز هستیم، فروپاشی‌ای که بیشتر در قالب مهاجرت گستردة طبقات مختلف به کشورهای دیگر صورت گرفت! نخست باید بگوئیم، آنچه در علوم سیاسی فروپاشی طبقاتی به دلیل وقوع «انقلاب» معرفی می‌شود، از ویژگی‌هائی برخوردار است که شامل حال فروپاشی طبقاتی در ایران پس از کودتای 22 بهمن نخواهد شد. از طرف دیگر «مهاجرت» و یا آنچه ما فروپاشی «بافت‌طبقات» نامیده‌ایم، به هیچ عنوان محدود به تجربة حکومت اسلامی در ایران نیست. در مطالب متفاوت به تفصیل عنوان کرده‌ایم که فروپاشاندن «بافت‌طبقات» خود در عمل یکی از سیاست‌های رایج استعماری در کشورهای جهان سوم جهت تأمین کنترل و گسترش سرکوب بر «جمعیت» است.

به طور مثال، زمانیکه میرپنج دست به کودتا زد، شاهد پدیده‌ای هستیم که از آن در تاریخ معاصر تحت عنوان «مهاجرت آزادیخواهان» نام برده‌اند، هر چند گروهی از همین «آزادیخواهان» بعدها خصوصاً پس از فرار رضاشاه از ایران به کشور بازگشتند. به هر تقدیر فروپاشی «بافت‌طبقات» به شیوه‌ای که پس از کودتای 22 بهمن در کشور به وقوع پیوست در عمل دنباله‌ای بود بر مهاجرت گستردة ایرانیان به آمریکا و اروپای غربی که از زمان رضاشاه آغاز و در دورة محمدرضا شاه شتاب گرفته بود. این فروپاشی ارتباطی با جابجائی طبقات در مفهوم یک روند «انقلابی» ندارد.

حال که ابعاد مختلفی را از پدیدة مبهمی که بلندگوهای رسمی حکومت اسلامی «انقلاب» معرفی می‌کنند شکافتیم، نگاهی خواهیم داشت به روند مسائل فعلی در کشور در چارچوب همین به اصطلاح «انقلاب». همانطور که می‌بینیم الهامات «جنبش سبز» به تدریج روی به خاموشی گذاشته. این خاموشی را پیشتر ما پیش‌بینی کرده بودیم و به استنباط ما در شرایط فعلی «جنبش سبز» از درون چند پاره خواهد شد. بدون شک یک شاخة اصلی از این جنبش به حاکمیت می‌پیوندد و حتی اگر به صورت رسمی از دولت احمدی‌نژاد حمایت به عمل نیاورد، زیرجلکی حامی دولت خواهد شد. شاخه‌ای دیگر از این جنبش به «مخالف‌نمایان» خارج از کشور ملحق خواهد شد، به همان‌ها که هنوز در دامان «خزعبلات» شیعی‌مسلکان جا خوش کرده‌اند، و مقهور فضائی‌اند که ساواک پهلوی در حلبی‌آبادها برای‌شان ساخته بود. گروه بسیار محدودی نیز به مخالفان واقعی حکومت اسلامی خواهند پیوست. اگر می‌گوئیم اینان بسیار کم‌شمارند به این دلیل است که وابستگان به جنبش سبز فاقد پتانسیل‌های لازم جهت پیوستن به جنبش‌های سکولارند و به دلیل منافعی که گاه «مادی» نیز می‌تواند تحلیل شود، ترجیح می‌دهند همچنان در جبهة «مخالف‌نمایان» باقی بمانند.

اینکه طی تظاهرات دولتی در 22 بهمن آینده درگیری و هیاهو به راه خواهد افتاد یا خیر، بر خلاف تحلیل برخی احزاب و گروه‌های سیاسی به استنباط ما آنقدرها از اهمیت برخوردار نیست. جنبش سبز تجربه‌ای بود جهت محک زدن پتانسیل‌های باقیمانده از آنچه «توهم‌باوری» اسلام‌گرائی می‌خوانیم. قدرت‌های غرب جهت به ارزش گذاشتن صورتبندی‌های استراتژیک خود در برابر دیگر قدرت‌ها نیاز داشتند که «برد» واقعی «توهم‌باوری» اسلامی را در توده‌های ایران به صراحت ببینند. امروز با شکست «تجربة» سبز و مقاومت ملت ایران در برابر اوهام و خرافاتی که اینان تحت عنوان «اهداف امام روشن ضمیر» قصد تزریق دوباره‌شان در افکار عمومی را داشتند، غرب به سرعت دست از فوت کردن در آستین «اسلام‌گرائی» در مقام حاکمیت مورد تأئید خود برخواهد داشت. و به همین دلیل شاهدیم که امروز بلندگوهای تبلیغاتی غرب از درون همین «جنبش سبز» پدیده‌ای به نام «سکولاریسم سبز» نیز بیرون می‌کشند!

اینکه شانس این «تجربة» جدید چیست، جای بحث و گفتگو خواهد داشت، ولی ما معتقدیم که «جنبش سبز» چه سکولار و چه اسلامی فقط بازتابی است از تحولاتی که غرب قصد تحمیل آن‌ها را بر جامعة ایران دارد؛ این تحولات الزاماً بازتاب منافع ملت ایران نخواهد بود. اصولاً دلیلی وجود ندارد که سکولاریسم و طرفداری از دمکراسی سیاسی در ایران خود را میراث‌خوار جنبشی معرفی کند که در حسن نیت‌اش شک و تردید کم نیست. در همین راستاست که به طور کلی با هر گونه فروپاشانی و ایجاد گسست در حکومت فعلی در ایران مخالف‌ایم. اگر ملت ایران از سازماندهی کافی جهت پیشبرد اهداف سکولار خود در برابر یک دولت فکسنی و مفلوک چون احمدی‌نژاد عاجز است، هیچ دلیلی نمی‌بینیم که در برابر یک دولت تازه‌نفس و برخوردار از حمایت‌های علنی پایتخت‌های بزرگ بتواند مطالبات تاریخی خود از قبیل دمکراسی سیاسی، آزادی مطبوعات، حقوق بشر و ... را به ارزش بگذارد.

از طرف دیگر، طرح سکولاریسم دولتی و حکومتی در چارچوب نظری و فلسفی نمی‌تواند با «فروپاشانی» یک حاکمیت آغاز شود. چرا که سکولاریسم با تکیه بر آنچه واقعیات اجتماعی، اقتصادی و ساختاری می‌نامیم می‌باید راه خود را با تکیه بر همین واقعیات باز کند، و منوط کردن تحقق این «سکولاریسم» به فروپاشانی یک حکومت که ارتباط چندانی نیز با مسائل کشور ایران ندارد و خود قسمتی است از یک سیاست گستردة اجنبی، فقط پایه‌های همین سکولاریسم را متزلزل نموده، این نظریه را نهایت امر به سوی نوعی ایده‌آلیسم کور و عوام‌فریبانة ناسیونالیست سوق خواهد داد. این مطلبی است که مسلماً‌ نیازمند توضیح بیشتری خواهد بود، و در آینده به آن خواهیم پرداخت.







...