۶/۱۱/۱۳۸۵

لبنان چگونه می‌میرد؟



امروز خبرگزاری‌ها گزارش دادند که ارتش ایتالیا نیروهائی در بندر صور واقع در کشور لبنان مستقر کرده. در واقع ایتالیا در شمار اولین کشورهائی است که در چارچوب قطعنامة جدید شورای امنیت در لبنان نیروی نظامی پیاده می‌کند، و این «روند» در ظاهر می‌باید از طرف دولت‌هائی دیگر، در روزهای آینده گسترش نیز بیابد. ولی هیچ منبعی از این واقعیت سخن به میان نمی‌آورد که حضور هر چه گسترده‌تر ارتش‌های خارجی در کشور کوچک و ضعیف لبنان، علیرغم «تبلیغات» کر کننده و «صلح‌طلبانة» رادیوها و رسانه‌های بین‌المللی، خود نوعی اشغال نظامی است؛ جهانیان شاهداند که کشور لبنان بار دیگر به اشغال نیروهای نظامی خارجی در آمده، و سایة شوم این «بحران»،‌ چون دیگر انواع آن، که ملت لبنان سال‌ها در بطن‌شان زندگی کرده، شاید تا دهه‌ها بر دوش لبنان و منطقه سنگینی کند.

بررسی بحران‌های نظامی و سیاسی فزاینده در کشورهائی از قبیل لبنان، سوریه و اسرائیل، و تحلیل بی‌ثباتی آزاردهنده‌ای که بر مناطقی چون فلسطین، اردن و اینک عراق حاکم شده‌، نمی‌تواند خارج از بررسی ریشه‌های تاریخی منطقه صورت گیرد؛ منطقة خاورمیانه در بطن تاریخ خود گرفتار آمده، و کشورها بزرگ و قدرتمند جهان نیز در ارتباط با منطقه از مسیر همان تاریخ با ما برخورد می‌کنند. امروز با سال‌های طلائی سدة 1600 میلادی فاصلة زیادی داریم. آنزمان امپراتوری‌های مسلمان ـ صفویه، عثمانی و مغولان هند ـ منطقة مسلمان نشین خاورمیانه را در برابر تحرکات سیاسی و نظامی مسیحیان‌ اروپا مورد «حمایت» قرار می‌دادند. در واقع، طی سده‌هائی طولانی، کشورهای کوچک و ضعیفی که نهایت امر ساختارهای متزلزل قومی در خاورمیانه را تشکیل دادند، همواره با تکیه بر حمایت‌های این «امپراتوری‌ها» از موجودیت خود در برابر تهاجمات اروپای مسیحی و مطامع اقتصادی و سیاسی آن دفاع کرده‌اند. ولی سال‌های طلائی به سرعت سپری شد، و پس از سقوط هند به دامان انگلستان در 1757؛ پس از پیروزی ارتش تزارها در جنگ کریمه در 1783، پس از پای نهادن ناپلئون در مصر به سال 1800، و خصوصاً پس از شکست قاطعانة قاجارها از ارتش روس و قرارداد‌های 1813 و 1823، شاهدیم که فقط طی یک دورة 70 ساله، چگونه‌ آسیای مسلمان و مقتدر، در برابر اروپا مغلوب می‌شود.

اروپا طی سده‌های 1700 و 1800، از هر آنچه در توان داشت، و در هر صورت ممکن آن ـ فلسفی، هنری، فناورانه، نظامی و اقتصادی ـ در راه به قدرت رساندن یک شیوة تولید نوین که آنرا «بورژوازی» نام نهادند استفاده کرد، و طی همین دوره، آسیای مسلمان در جهت عکس، از هر آنچه در اختیار داشت جهت سرکوب نوآوری‌ها و در راستای حفظ «سنت‌ها» استفاده به عمل آورد؛ نتیجه امروز در مقابل ما است: آسیای مسلمان، فروافتاده بر خاک ذلت، و اروپائی که با گسترش نظری و فناورانة خود در قارة آمریکا و اینک در بطن خاک روسیة سابقاً شورائی، می‌رود تا به حاکمیت تاریخی خود بر تاریخ بشر مهر تأئید دیگری بزند. ‌

نباید فریب «تبلیغات» را خورد. اروپا، علیرغم تمامی بحث‌ها در مورد «لائیسیته»، علیرغم تمامی سخنان در بارة «مصرف‌کننده»، «مصرف‌گرائی»‌ و بی‌مرز بودن‌ انگیزه‌های سرمایه‌داری در جغرافیائی «جهان شمول»‌، هنوز در بطن خود یک نیروی «مسیحی»‌ باقی مانده. حاکمیت در قارة اروپا، و فرزند نامشروع این قاره، «حاکمیت آمریکا»، ساختارهائی عمیقاً مسیحی‌اند؛ هیچ مسلمانی را در مناصب تصمیم‌گیری در قاره‌های اروپا و آمریکا نمی‌بینیم؛ هر چند که میلیون‌ها مسلمان سیاه پوست، سده‌هاست در تاریخ ایالات متحد سابقة فعالیت‌های سیاسی دارند. و امروز، با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، شاهدیم که حاکمان کشور روسیه، علیرغم حضور ده‌ها میلیون شهروند مسلمان در خاک اینکشور، و دیگر «کشورهای مشترک‌المنافع»، سعی تمام در «مسیحی»‌ نمایاندن خود و اینکشورها دارند.

طی تاریخ معاصر شاهد بوده‌ایم که چگونه کودتاهای هولناک در یونان، اسپانیا و پرتغال ـ کشورهای مسیحی‌نشین ـ می‌تواند به روزهای آخر عمر خود نزدیک شود، و نهایت امر، مردم می‌توانند در اینکشورها از نوعی آزادی‌های سیاسی بهره‌مند شوند، در حالیکه در کشورهای مسلمان، حتی کشورهای قدرتمند و پرجمعیتی چون ایران و مصر، غربی‌ها از هیچگونه «آزادسازی»‌ فضای سیاسی، طی 80 سال گذشته حمایت به عمل نیاورده‌اند. علیرغم فروپاشی دیواره‌های امنیتی «جنگ سرد»، سرکوب ملت‌های بزرگ مسلمان در منطقة‌ خاورمیانه، از طرف غربی‌ها و دولت‌های دست‌نشاندة آنان همچنان ادامه یافته، و این خود تأئیدی است بر این اصل که هزینة آزاد زیستن ملت‌های مسلمان منطقه، از نظر غرب «سنگین» تخمین زده می‌شود. ایرانی اگر آزادتر از آنچه امروز زندگی می‌کند، زندگی کند، غربی‌ها منافعی بسیار گران از کف خواهند داد. ولی دلیل برقرار ماندن «دیکتاتوری‌ها» در جهان اسلام را نباید صرفاً در عاملی به نام نفت جستجو کرد، «غیرنفت» هم در کار است!

دست‌یازیدن ایالات متحد و اروپا به «اسلام اصول‌گرا» ـ عارضه‌ای که سرمایه‌داری غرب در اوراق تاریخ در به وجود آوردنش مستقیماً مسئول شناخته خواهد شد ـ نمی‌باید صرفاً وسیله‌ای‌ جهت چپاول هر چه بیشتر منابع نفتی کشورهای مسلمان نشین به شمار آید. انزوای سیاسی و اجتماعی خاورمیانه در جهان امروز، با تکیه بر همین به اصطلاح «اسلام اصول‌گرا» امکانپذیر شده، و این انزوا در کنار نفت می‌تواند برای غربی‌ها امتیازاتی بسیار چشم‌گیر به همراه آورد. نباید فراموش کنیم که در چارچوب همین «تمدنی» که غربی‌ها تا به این اندازه به آن مفتخراند، ‌ خاورمیانه بزرگ‌ترین شاهرگ‌ تمدن‌ساز‌ بشری است، و حضور فعال توده‌های این منطقه در «ارکستر جهانی» می‌تواند محور یگانة تمدن امروز بشر ـ محور اروپای مسیحی ـ را شدیداً دچار اختلال کند. این اختلال هزینه‌هائی به همراه خواهد آورد، هزینه‌هائی به مراتب سنگین‌تر از بحران‌های نفتی، و گویا «تمدن ‌مسیحی» این بار گران را می‌خواهد به هر بهانه‌ای از سر باز کند.

تا زمانی که غرب بتواند با زدن بر طبل «اسلام‌راستین»، «اصول‌گرائی مذهبی»، «تفاوت‌های تاریخی»، ‌«اخلاقیات مقدس مسلمانان» ‌ و ... هم احساسات تند و آتشین ملت‌های منطقه را تحریک کند و هم دولت‌هائی را تقویت کند که دستگاه‌های امنیتی وابسته به غرب بر مردم این منطقه حاکم کرده‌اند، در بر همین پاشنه خواهد چرخید. دیروز افغانستان و عراق را قربانی «دمکراسی» نمایشی خود کردند، و توانستند با کشتار مردم، حاکمیت مسلمانان تندرو را در اینکشورها در چارچوب «قانون» و به صورت «دمکراتیک» بر ملت‌ها تحمیل کنند. و امروز، اروپای «دمکراتیک»، خاک لبنان را «قانوناً» به اشغال خود در می‌آورد. فردا، معلوم نیست که ملت‌های این منطقه، برای پاسخگوئی به نیازهای «اقتصادی» و «مالی» دمکراسی‌های غربی می‌باید با چه فجایعی رو در رو شوند.


۶/۱۰/۱۳۸۵

مرده ریگ فاشیسم!



در آغازین روزهای به قدرت رسیدن خاتمی و دارودستة «اصلاح‌طلبان»، و با هدف به چالش کشاندن بحران‌های ساختگی‌ای که این گروه‌ها بر صحنة سیاسی کشور حاکم کرده بودند، و خصوصاً به مناسبت ضرب و شتم حشمت‌الله‌ طبرزدی مقاله‌ای نوشتم که هیچکدام از «روزی‌نامه‌های» مخالف در خارج از کشور حاضر به چاپ آن نشد! هر چند که، در کمال تعجب، قسمت‌هائی از آنرا برخی روزنامه‌های داخلی منعکس کردند! بر خلاف آنچه برخی شاید تصور کنند، در این مقاله حرفی از خاتمی و یا طبرزدی به میان نیامده بود، چرا که بحث بیشتر در حول و حوش شرایط سیاسی و اجتماعی در جامعة ایران دور می‌زد، شرایطی که مسلماً ارتباط زیادی با «افراد» نمی‌تواند داشته باشد. در واقع، در این مقاله سعی شده بود تا حد امکان «مرده‌ریگ» حاکمیت فاشیسم بر جامعه، و بازتاب‌های تاریخی این نوع نظام حکومتی در ساخت و پرداخت نظریه‌های فراگیر «سیاسی ـ اجتماعی» به بحث گذاشته شود.

و امروز، پس از گذشت نزدیک به 9 سال از تحریر این مقاله، به صراحت در می‌یابم که چرا هیچ نشریه‌ای در خارج از کشور حاضر به انعکاس آن نشد. در واقع، اگر زبانشناسان معتقدند که ساختارهای گویشی در جامعة بشری، از نوعی «خودزائی» برخوردارند و به صورت خود به خود به «دخل و تصرف» در چند و چون خود پرداخته؛ از این مسیر «زبان» را از درون «زنده» نگاه می‌دارند، تفکر سیاسی جاری در یک کشور نیز به طبع اولی از همین «خودزائی»‌ برخوردار خواهد شد. چرا که اگر یکی از عملکردهای زبان پاسخگوئی به نیازی انسانی است ـ نیاز به ایجاد ارتباط میان انسان‌ها ـ اصل سیاست‌های جاری بر یک کشور، در مقام خود بازتاب نیازهائی اجتماعی خواهد بود؛ این نیاز برخواسته از فهرستی از ضرورت‌هاست که نه تنها نیازهای مالی، ارتباطی، بنیادی، اخلاقی و ... را در حال حاضر بازتاب می‌دهند که، در قلب خود تأثیر گذشت سده‌ها را نیز محفوظ نگاه می‌دارند. و از این مهم‌تر، این ضرورت‌ها در چشم شهروندان عملاً «غیرقابل اجتناب» می‌‌نمایند. بی‌دلیل نیست که به طور مثال امروز، پس از گذشت 50 سال از پای گیری حکومت دمکراسی پارلمانی در کشور هندوستان، هنوز شاهد بقاء نظام «کاست‌ها» در اینکشور هستیم. به عبارت دیگر، هندوستانی خارج از این نظام نمی‌تواند به موجودیت اجتماعی و فعالیت‌های خود در چارچوب جامعة هند «معنا» دهد!

خوشبختانه، نظام کاست‌ها سال‌هاست که از جامعة ایران رخت بر بسته، و هر چند که این خلاء تاریخی در بطن جامعه، با هیچ «گزینه‌ای» جایگزین نشده، بالاجبار می‌باید هم خلاء قدرتی را که حذف «کاست‌ها» ایجاد کرد قبول کنیم، و هم بازتاب نبود آن را بپذیریم. تاریخ جهان به ما نشان می‌دهد که این نوع «خلاءها» در تاریخ ملت‌های دیگر نیز حضور دارند. و توده‌های مردم در هر کشور سعی در جایگزینی «فرضی» این خلاء‌ها می‌کنند. به طور مثال، کمونیسمی که مائو بر چین حاکم کرد، در عمل با نظریة «سوسیالیسم» در مفاهیم اجتماعی و حقوقی ارتباط زیادی نمی‌توانست داشته باشد؛ مائو «خاقان کمونیست» کشور چین بود، و در عمل، در ذهن طرفداران و حتی دشمنانش از همان موضع «خاقانی» برخوردار ‌شد. هیچ «شهروندی» در کشور چین، حتی اگر شخص مائو نیز رسماً از او درخواست می‌کرد، حاضر نبود قبول کند که «مائو» یک انسان عادی است. از طرف دیگر، اینکه «سوسیالیسم» در اصل بر پایة «تساوی» بی‌قید و شرط انسان‌ها استوار شده، در هیچ مکتب کمونیستی‌ جائی ندارد؛ رهبران، کادرهای بلندمرتبه، افسران عالیرتبه، اعضای بلندپایة حزب و ... «تافته‌های جدا بافته‌اند»!

جالب اینجاست که در هیچ یک از آثار فلسفی مارکس، اشارة صریحی به «نومان‌کلاتورای» جامعة مارکسیستی نمی‌بینیم! اشارات مارکس به «دیکتاتوری کارگری» گنگ‌تر و فراگیرتر از آن است که بتوان ساختار یک جامعه را، با تمامی زوایایش در آن بازتاب داد. در واقع این «طبقه‌بندی» فرضی، در هر جامعه، بر اساس نیازهای هرم تشکیلاتی و ساختاری حاکمیت همان جامعه شکل گرفته؛ ارتباط زیادی با فلسفة مارکسیسم ندارد، و به طبع اولی، همانطور که در مورد شوروی و چین عیناً شاهد بودیم، نهایت امر زائده‌ای «تاریخی» است، که ریشه‌هایش را می‌باید در گذشته‌های «فئودال و بورژوازی»‌ همان جامعه جستجو کرد. زمانی که با این استدلال در می‌یابیم که حتی ساختار یک حاکمیت کمونیستی، برخاسته از مبارزات مسلحانه نیز، وام‌دار سابقة تاریخی کشور می‌شود، جابجائی‌های حاکمیت در کشور ایران را، که معمولاً‌ زیر نظر کارشناسان نظامی اجنبی صورت می‌گیرد، مشکل می‌توان از بطن روند «باورها» جدا کرد.

سال‌ها پیش، در دوران جوانی، در مکتب یک استاد علوم سیاسی، که بر خلاف «انواع» امروزی‌اش از سواد و دانشی نیز برخوردار بود، سخن از سیاست در جامعة ایران به زبان آوردم. جواب داد: «در ایران یا امامی شهزاده دارید، یا شهزاده‌ای دارید روحانی!» و در ادامة سخنانش، با تکیه بر حکایات کهن، تقریباً همآنچه در بالا آمد برایم بازگو کرد. حال قصد از بازگوئی این احوالات چیست؟

ایرانیان در فردای حکومت میرپنج، از بطن یک نظام سنتی استبداد سلطنتی، پای به یک حاکمیت نوین فاشیستی گذاشتند. حکومت پهلوی هیچ ارتباطی با حکومت‌های سلطنتی در تاریخ ایران ندارد. هر چند امروز، «تصور» غلط تاریخی‌ای که میرپنج را به بنیاد سلطنت در ایران مرتبط می‌کند می‌باید هر چه سریع‌تر در افکار و اذهان خود «تصحیح» کنیم، این واقعیت را نیز می‌باید همزمان بپذیریم که، اگر در حاکمیت پهلوی‌ها رگه‌هائی از گذشتة تاریخی ایران حضور داشت، به این دلیل نیست که این نظام گذشته‌ها را به نحوی از انحاء بازتاب می‌داد، به دلایلی است که در بالا به آن‌ها اشاره شد. جالب اینجاست که در فردای بلوای 22 بهمن نیز همین صورت‌بندی عملاً تکرار می‌شود، با این تفاوت که هر چه فاصلة زمانی بیشتری ما را از فروپاشی بنیاد سلطنت سنتی دورتر می‌برد، وابستگی نظام‌های حاکم به عملکردهای برهنة فاشیستی علنی‌تر می‌شود؛ «شقاوت» خمینی در سرکوب ملت ایران را می‌باید در همین اصل جستجو کرد. به عبارت بهتر نظام حکومت اسلامی بیش از نظام پهلوی‌ها به «فاشیسم» در معنای مطلق ‌آن نزدیک شده.

حال، این سئوال پیش می‌آید که در بطن تحولات جامعة کشور، تعریف «شهروند ایرانی» را باید در کدامین سوی جستجو کرد؟ اگر مورخان ابراز می‌دارند که ایرانی در گذشته‌های دور یا «رعیت» بوده و یا «ارباب»، در حال حاضر اجزاء تشکیل دهندة جامعة ایران، در عمق تفکر اجتماعی خود چه کسانی هستند، و تا چه اندازه «مرده‌ریگ» تاریخچة دور و نزدیک ما در آئینة امروز بازتابیده؟ با نیم‌نگاهی به تاریخچة عملکرد نظام‌های فاشیستی درمی‌یابیم، فاشیسم نه امروز، که فردای ملت‌ها را «هدف نهائی» می‌داند؛ فردائی که در آن ملت‌ها، در سایة مرده‌ریگ فاشیسم از دریافت نقش خود در جامعه هر چه بیشتر عاجز و ناتوان شوند؛ فردائی که حاکمیتی فاشیستی، بار دیگر برای خرد کردن فضیلت‌های انسانی، به بهانه‌هائی نوین متوسل شود؛ فردائی که بازهم در آن شعارهائی نامفهوم چون استقلال، آزادی، ایرانیت، اسلامیت، حقوق انسانی و نهایت امر حکومتی «ایده‌آل»، انسان‌ها را از آنچه نقش اصلی‌شان می‌باید باشد، یعنی حضوری انسانی در سطح جامعه، هر چه بیشتر دور نگاه دارد.

۶/۰۹/۱۳۸۵

مقصر کیست؟


سایت‌های فارسی زبان گزارش می‌دهند که فردی به نام سیدمحمد حسینی، که از قرار معلوم از مجریان «سرشناس» برنامه‌های تلویزیونی حکومت اسلامی بوده، به همراه زن و فرزندش از کشور گریخته و در مصاحبه‌هائی به شدت از رژیم ایران و سیاست‌های رسانه‌ای آخوندها انتقاد می‌کند. گویا «سیدممد» قصد دارد که با تکیه بر «سابقة» درخشان حرفه‌ای خود، با ایستگاه‌های ماهواره‌ای مخالفان «همکاری» کرده، و دست به «فعالیت‌های» تلویزیونی هم بزند! همانطور که سابق بر این شاهد بودیم، حکومت اسلامی در ارسال «زباله‌های»‌ ولایت فقیه به جبهة مخالف همیشه از خود «دست و دلبازی»‌ زیادی نشان‌ داده، و پر واضح است که این «زباله‌ها» پس از خروج از فضای «حکومت عدل الهی» به سرعت از طرف گروه‌هائی که طی 27 سال اخیر بجز جمع‌آوری زباله‌، هنر دیگری از خود نشان نداده‌اند، «تطهیر» شده و جهت بهره‌برداری مورد استفادة «کارشناسان» قرار می‌گیرند.

در همان روزهای نخست، شادروان شاپور بختیار، تنها سیاستمداری که «دم خروس را درست دید»، و گفت که چه آینده‌ای در انتظار ملت ایران است، از این «روند» رو به رشد ارسال «زباله» نیز آگاه بود. فقط یک سال پس از برقراری حاکمیت «غائله‌گران» 22 بهمن، و پس از فرار خادمان امام و فدائیان خمینی از قبیل بنی‌صدر، نزیه، مدنی، رجوی و دیگر عمال حکومت اسلامی به خارج، بختیار ‌روزی به خنده ‌گفت: «چند سال بعد، آقای خمینی خودشان هم تشریف می‌آورند!» بله، فقط همین مانده که ‌‌آقای خمینی فرار کند، و در خارج به حاکمیت ولایت فقیه ایراد بگیرد! چرا که افرادی نظیر «سیدممد» که به دنبال گذشتن از ده‌ها صافی «امنیتی» و «اطلاعاتی»‌ حضور و مدیریت‌شان در «جشن‌ها و برنامه‌های تفریحی» ولایت فقیه، از طرف مقامات امنیتی «بلامانع» عنوان می‌شود، دست کمی از شخص خمینی ندارند. اگر اینان، امروز به خود حق می‌دهند که به خارج فرار کرده، از حمایت سایت‌ها و تشکیلات «من‌ در آوردی» سیاسی و تبلیغاتی مشتی افراد معلوم‌الحال که معلوم نیست به چه دلیل، خود را «وکیل و وصی» ایرانیان در خارج از کشور معرفی می‌کنند، برخوردار شوند، و پس از سال‌ها همکاری با امنیتی‌ترین لایه‌های حاکمیت ولایت فقیه، فریاد «وا مصیبتا» از حکومت اسلامی نیز سر ‌دهند، آقای خمینی اگر زنده می‌بود می‌توانست بر ایشان تأسی کند!

البته مقصود از وبلاگ امروز بررسی چند و چون احوال «سیدممد»‌ نیست، چه اینان بی‌ارزش‌تر از آن‌اند که زمان و تلاشی به آنان اختصاص یابد؛ مقصود، عریان کردن و به نمایش گذاردن دو عامل سرنوشت‌ساز در ساختار سیاسی کشورمان است. نخست نقش «اپوزیسیون» سیاسی، و دیگری، روند «لوث کردن مسئولیت‌های اجتماعی». همانطور که می‌دانیم، اگر روزی این حکومت از قدرت ساقط شود، می‌باید برای برقراری حاکمیتی نوین از سازماندهی‌های سیاسی کشور بهره ‌گیریم؛ لااقل این اصل هنوز مورد تأئید همگان قرار دارد که نمی‌توان موجودیت «دولت» و نقش دولت در آیندة کشور را نادیده گرفت. از طرف دیگر می‌باید در ساختار سیاسی آیندة کشور از عناصری انسانی بهره‌گیری کرد، چرا که حکومت کردن نیازمند ابزار است، و اولین ابزاری که در حکومت تبدیل به عاملی سرنوشت‌ساز می‌شود، همان عامل «نیروی» انسانی است!

رخدادی که امروز شاهد آن در جامعه هستیم، دیروز نیز با ما بود؛ زمانی که «شخصیت‌هائی»، اردوگاه سلطنت استبدادی را ترک می‌کردند، و خیمه و خرگاه خود را در اردوگاه «مخالفان» بر پا می‌کردند. این شخصیت‌ها فراوان بودند، از شاملوی شاعر، که همزمان با مخالف‌خوانی‌هایش از دفتر فرهنگی شهبانو نیز مستمری دریافت می‌کرد، تا قلیچ‌خانی فوتبالیست، در این «روند» حضور فعال داشتند؛ از توده‌ای‌هائی که، به قول شیرازی‌ها چون «آب رو روئک» از این خیمه به آن خیمه می‌خزیدند، سخنی نمی‌گوئیم. ولی زمانی که حکومت از هم فروپاشید، یا به عبارت بهتر، زمانی که حکومت را از هم فروپاشاندند، هیچکدام از اینان در سازماندهی حاکمیت نوین نقشی نداشت! حال این سئوال مطرح می‌شود که نقش این «سفیران» حسن نیت، که از این اردوگاه به آن اردوگاه می‌خزند، چیست؟ اگر اینان نمی‌باید در حاکمیت جدید نقشی بر عهده گیرند، چرا تا به این حد تبلیغات شامل حال‌شان می‌شود؟

با در نظر گرفتن آنچه در کشور ایران پیشتر رخ داده، جواب به این سئوال بسیار ساده است: این افراد می‌باید «سفیران بی‌مسئولیتی» در برابر افکار عمومی مردم باشند. اینان کسانی هستند که می‌باید این پیام «استعماری»‌ را در سطح جامعه بپراکنند: ‌مسئولیتی در برابر اعمال خود بر عهده نخواهید داشت! آزاد هستید که علیرغم همکاری‌های آگاهانه و «عمدی»‌ با عوامل سرکوب و جنایت،‌ هر لحظه که میل داشتید در جبهة مخالف «پناه» بگیرید.

بنی‌صدر، جرثومة ادباری که برای حفظ پست ریاست «جمهوری» آخوندها، حتی حاضر شد خمینی دجال را «پدرمعنوی» خود بخواند، جناب تیمسار مدنی که برای برقراری «حجاب» اسلامی، نیروی دریائی را به جان پلااژدارهای بندر انزلی انداخت و این شهر را در خون فرو برد، «جبهة ملی» و «نهضت‌آزادی» که استخوان‌بندی اولین کابینة حکومت اسلامی را تشکیل دادند و زمینه‌ساز سرکوب مذهبی در ایران شدند، سازمان مجاهدین خلق که نوارهای‌ نیایش به درگاه امام خمینی را‌ دم در دانشگاه تهران، آنروزها صدتومان می‌فروختند، و رهبرشان در مرگ «پدر طالقانی‌شان»، 24 ساعت تمام «امام، امام» می‌کرد، امثال طبری، کیانوری و نگهدار،که در این گیرودار «اسلام شناس» شده‌ بودند، هیچکدام نقشی در سازمان دادن به سرکوب ملت ایران نداشتند! مقصر فقط شخص خمینی بود! فرد کودنی که دست چپ و راستش را هم از یکدیگر تشخیص نمی‌داد! به عبارت دیگر، استعمار در گوش ملت ایران چنین می‌خواند: همصدائی و همنوائی با «فاشیسم» در ایران «جرم» نیست؛ فعال‌مایشائی است، کسب و کار است!

بله، در این راستا، حضور امثال «سیدممد» در خارج، و شوق و ذوق برخی «خارج‌نشینان» به صراحت قابل «تحلیل» می‌شود؛ استعمار دست از لقمة چربی که در ایران برداشته، نخواهد شست. و مسلماً قصد آن دارد که بار دیگر صحنه‌سازی‌هائی را که به «کودتاها» و گربه‌رقصانی‌هائی از قبیل 28 مرداد، 22 بهمن، ‌سیزده آبان و 2 خرداد انجامید، به صورتی دیگر تجدید کند. در اینجا به یک پرسش هنوز جواب داده نشده: آیا ملت ایران اجازه خواهد داد که دوباره قربانی اینچنین صحنه‌سازی‌هائی شود؟ امیدواریم که پاسخ به این سئوال منفی باشد.

۶/۰۸/۱۳۸۵

ریاست جمهوری در ایران!


تحولات چند ماه اخیر نشان می‌دهد که، اگر ارتش آمریکا به دلیل موازنه‌های راهبردی در منطقة خاورمیانه، موفق به ایجاد شرایط جنگی در داخل مرزهای ایران نشود ـ و این شرایط جنگی را مسلماً همة ایرانیان، از همة طیف‌های سیاسی، اگر صداقت داشته باشند مردود خواهند دانست ـ به قدرت رسیدن گام به گام سیدمحمد خاتمی، یا حداقل جناحی سیاسی که به نحوی از انحاء به وی و جریان منسوب به وی وابسته باشد، به تدریج تبدیل به تنها گزینة سیاسی در آیندة نزدیک ایران خواهد شد. در واقع، عملکرد دولت احمدی‌نژاد در همة زمینه‌ها ـ اگر فعالیت‌های وی را بتوان در چارچوب ادارة کشور «عملکرد»‌ خطاب کرد ـ به نحوی صورت گرفته، که امکان به قدرت رسیدن دوبارة جناح وی، نه از طریق بازنگری‌های سیاسی در بطن احزاب و تشکیلات موجود قابل پیش‌بینی است، و نه شاید هیچکدام از همان تشکیلاتی که از روز نخست هواداران قدرت «مهرورزی» بودند، حاضرند یک بار دیگر حضور وی و جناح وی را در رأس قوة اجرائیة کشور «تحمل»‌ کنند.

در نتیجه، از همین امروز می‌باید منتظر شروع فعالیت‌های «انتخاباتی» محمد خاتمی باشیم. مسافرت وی به کشور ژاپن، و متن سخنرانی‌های او در اینکشور، و از طرف دیگر، برنامه‌ریزی‌ جهت سفرهای آتی وی به ایالات متحد، از هم اکنون نشان می‌دهد که حضور وی به عنوان یکی از مهره‌های مورد نظر سیاست بین‌الملل در فضای سیاسی آتی ایران عملاً غیرقابل تردید شده. مسلماً در این میان، گروه‌هائی وجود دارند که به دلایلی متفاوت، از این «گزینة» سیاسی استقبال زیادی خواهند کرد؛ نباید فراموش کرد که حکومت 8 سالة خاتمی برای بسیاری از آنان «عوایدی»‌ به همراه آورد، و هم اینان، امروز تحت عناوین دهان‌پر‌کن و گاه مبهم: «دمکراسی دینی»، «مردم‌سالاری مذهبی»، «آزادی‌مطبوعات در چارچوب اسلام» و ... از بازگشت «سیدخندان‌شان» به قدرت، هر چند که خود وی ریاست قوة مجریه در حکومت اسلامی را با پیشة «تدارکات‌چی» محک زده بود، حمایت‌ها می‌کنند!

ولی اگر بخواهیم صادقانه کارنامة 8 سال حکومت خاتمی را ورق بزنیم، واژه‌های مناسب جهت توصیف برنامه‌ها و دستیافت‌های این دولت بیشتر واژه‌های «شکست»، «مردم‌فریبی»، «بحران‌آفرینی»، «ناتوانی دستگاه دولت» و ... خواهد بود. خاتمی طی حکومت 8 ساله‌اش، نه از «ارزش‌هائی» دفاع کرد که مدعی دفاع‌ از آنان بود، و نه از افراد و «شخصیت‌هائی» که، هر کدام به نحوی از انحاء با توسل به حکومت وی پای به میدان سیاست فعال گذاشته بودند. شعار خاتمی «مبارزه برای مردم‌سالاری» بود، ولی طی 8 سالی که وی حکومت کرد، این واژه هیچگاه در چارچوب روابط موجود در بطن «حاکمیت» ایران و سه قوة کشور، «تعریف» نشد. حتی امروز نیز کسی به صراحت نمی‌داند «مردم‌سالاری دینی» که وی با این آب و تاب در داخل و خارج از آن سخن‌ها می‌گوید چه «صیغه‌ای» است؟

خاتمی، همانطور که شاهد بودیم، در برابر تعطیل «فله‌ای» مطبوعات، در برابر قتل‌عام نویسندگان و شخصیت‌های سیاسی به وسیلة عوامل دستگاه اطلاعاتی کشور (ساواک)، در برابر سوءقصدهای سیاسی‌ای که بر علیة «هواداران‌اش» به دست همین تشکیلات «نظامی ـ امنیتی» سازماندهی می‌شد، در جوابگوئی به نیازهای سیاسی جامعة ایران: آزادی زنان و وضعیت اسفناک حقوقی آنان، حقوق اقلیت‌های مذهبی و حقوق سازمان‌ها و افراد لائیک، آزادی‌های اجتماعی، لغو سانسور بر مطبوعات و انتشارات، گسترش و فعال‌سازی دستگاه قضائی جهت پوشش و حمایت از شهروندان، حمایت‌ از سندیکاهای کارگری و حقوق کارگران، پیشگیری از بحران‌های دانشجوئی و پاکسازی محیط‌های دانشگاهی از گروه‌های فشار دولتی و شبه‌دولتی، و دیگر معضلاتی که طی این 8 سال بر جامعة ایران سایه افکنده بودند، جوابی جز «سکوت»، و در بهترین صورت ممکن، «بی‌عملی» ارائه نداد!

مردم ایران شاهد بودند که طی بحران‌های هولناک دانشگاه، تعطیل‌مطبوعات، کشتار نویسندگان، و ... ماه‌های متمادی «سیدخندان»‌ سکوت اختیار می‌کرد! و فقط زمانی لب به سخن می‌گشود که مشاورانش تشخیص می‌دادند، «بحران» از سر گذشته و ایشان می‌توانند بدون ارجاع کلام به «بحران»، سخنرانی بفرمایند! این نوع «مملکت‌داری»، شاید برای بعضی‌ها کارساز به شمار آید، ولی مسلماً قادر نخواهد بود در برابر معضلات عدیدة کشور ایران پاسخی به همراه آورد. از نظر رفاه، آزادی‌های اجتماعی و سیاسی، آزادی‌های فردی و فرهنگی، امکانات حقوقی و شغلی، و بسیار سرفصل‌های دیگر، ایرانیان در شرایط مردم انگلستان یا فرانسه زندگی نمی‌کنند که برخی نویسندگان و «محققان»‌ به خود اجازه می‌دهند، «مملکت‌داری» به شیوة خاتمی را، در چارچوب دست‌یابی به «مردم‌سالاری» گامی «مثبت» تلقی کنند؛ حمایت از خاتمی در این راستا بیشتر به مضحکه می‌ماند تا تحلیل شرایط اجتماعی ایران!

امروز، در چارچوب سیاست‌های کلان جهانی، کشور ایران می‌باید پای به مرحلة نوینی گذارد؛ گذار از «فاشیسم فراگیر دولتی» به «دمکراسی کم‌رنگ محافل» ـ حکومتی از قماش ترکیه، پاکستان و تایلند! این خواست «استعمار» است، و در این میان بی‌عملی متفکران، متخصصان، سیاست‌مداران و صاحب‌نظران عملاً ملت ایران را به حاشیة تحولات رانده. سازمان‌های رنگارنگ سیاسی کشور در این فضای نوین، یا مقهور همکاری با رژیم شده‌اند، و در راستای هم‌گامی با «تحولات صلح‌‌آمیز» در فضای سیاسی و اجتماعی «حکومت اسلامی»، آیندة سیاسی خود را می‌جویند، و یا در راستای تضاد با حکومت‌اسلامی به مثابه شاخه‌ای از ارتش آمریکا عمل می‌کنند، و به این تفکر دامن می‌زنند که چون گله‌ای سگان وحشی آمادة دریدن «حکومت اسلامی» هستند. هر دو این مواضع آزاردهنده است، چرا که نه با همکاری تنگاتنگ با «فاشیسم» می‌توان «ماهیت»‌ مردم ستیز آنرا تغییر داده و تلطیف کرد، و نه اینکه با گوش به فرمان ماندن به فرامین یک ارتش اجنبی می‌توان سنگی از سر راه رشد و تعالی یک ملت برداشت.

تلاش‌ محافلی که محمد خاتمی را در مقام «سفیر» تام‌الاختیار «مردمسالاری دینی»، به چهارگوشة جهان اعزام می‌کنند، در واقع جلوگیری از به ثمر رسیدن یک اصل کلی در تفکر اجتماعی و سیاسی کشور است. اصلی که می‌باید سیاست را نه در مقام پاسخگوئی به نیازهای محافل بین‌الملل، که در چارچوب قدرت سیاست‌مداران در پاسخگوئی به نیازهای ملت ایران به محک آزمایش گذارد. این اصل امروز، بیش از هر روز دیگر ـ حتی طی سیاه‌ترین دوره‌های سرکوب دولت میرحسین موسوی منفور ـ از طرف گروه‌ها و تشکیلات سیاسی «سازشکار»‌ و «جنگ‌آور»، به زیر سئوال برده شده. به صراحت بگوئیم، کشوری چون ایران، با بیش از 3 میلیون آواره و پناهندة سیاسی که در اقصی نقاط جهان پراکنده شده‌اند، در راستای «انتخابات» ریاست جمهوری آیندة کشور، خارج از گزینه‌های حاکمیت اسلامی، هیچ در چنته نخواهد داشت. فرداست که بازهم در آستانة انتخاباتی دیگر، شاهد خواهیم بود که سازمان‌ها، احزاب و گروه‌هائی که هر یک کارنامه‌ای 50 یا 60 ساله از «مبارزات» سیاسی خود قلمی کرده‌اند، به این بسنده خواهند کرد که با فلان نامزد انتخاباتی رژیم، موافق‌اند یا مخالف! پر واضح است که چنین موضع‌گیری‌هائی به هیچ عنوان جوابگوی نیازهای کشور نیست.

شاید برای اجتناب از فروافتادن در منجلابی نوین، آندسته از سازمان‌ها و احزاب سیاسی کشور که پشتیبان سیاستی مستقل‌تر و کارآمدتر هستند، می‌باید پیش از آنکه امثال محمد خاتمی بار دیگر گوی سبقت را در میدان سیاست بربایند و خود را به تنها نامزد «معتبر» تبدیل کنند، برنامه‌ای فراگیر جهت برخورد با رخداد انتخابات ریاست جمهوری در ایران تدارک بینند. برای اینکار فرصت زیادی پیش روی نیست.

۶/۰۷/۱۳۸۵

هم صادق و هم زيبا



از قضای روزگار امروز در یکی از ارگان‌های رسمی سردار اکبر رفسنجان چشمم به جمال بی‌مثال آقای «زیباکلام» افتاد. البته جمال ایشان چندان «زیبا»‌ نیست، کلام‌شان زیباست؛ کسی هم نمی‌تواند «زنگی و کافور» در اینجا مثال بیاورد! بگذریم. ولی «زیبائی» ‌کلام را که ایشان از سر راه نیاورده‌اند که خدائی ناکرده خیرات و مبرات کنند، این «زیبائی»‌ به درد می‌خورد؛ مشکل می‌گشاید؛ دل از جهانی می‌برد؛ روی برخی سیاه و عبای بعضی سپید می‌کند؛ و ...!

و باز هم از قضای همان روزگار، تقریباً یک سال پیش (8 تیرماه 1384) هم چشمم افتاده بود به مقاله‌ای که در نشریة «وزینة» شرق، همین زیباکلام خودمان «قلمی» کرده بود. حالا یکی می‌پرسد، «چطور از قضای روزگار چشمت همیشه می‌افتد به این زیباکلام؟» دلیل‌اش را نمی‌دانم! ولی این مقاله آنقدر «زیبا» بود که حتی یک نسخه‌اش را همانجا گذاشتم روی دیسکت که مبادا از دست برود و «دست ملتی در حنا گذارد!» این مقاله گویا در دوره‌ای نوشته شده که طی انتخابات ریاست جمهوری «بوی الرحمان هاشمی»‌ بلند شده بود؛ معلوم بود که می‌بازد، و یا «تأئید» شده بود که باخته!

البته امت اسلام، «اتحاد» میان شرق و روزآن‌لاین را که، یکی در بلاد کفر و دیگری در سرزمین اسلام ریشه دارد، پیش از این‌ها تبریک گفته‌اند، باز هم تبریک و تسلیت می‌گویند. در مقالة یکسال پیش، زیباکلام تیتر زده بود: «آقای هاشمی سرتان را بالا بگیرید!» و بعد در ادامه سخنانی‌از «فعالیت‌های»‌ هاشمی برای انقلاب به زبان می‌آورد، و اینکه ملت می‌داند هاشمی «برای انقلاب چه‌ها کرد!» در آخر هم اضافه می‌کند، «شما می‌بايستى بیائید و تخریب شوید!» و ادامه می‌دهد، «دین شما [به انقلاب] آن است که آبرو و حيثيت‌تان را» از دست بدهید. بنده که اگر چنین «هواداری» می‌داشتم، حکم اعدامش را صادر کرده بودم، چرا که «زیباکلام» با این «تبلیغات»، تتمه آبروی این ملای مفلوک را هم برد. در واقع، با قرائت این مقاله دلم برای هاشمی کباب شد! یک عمر به این «زیباکلام» نان داد که، در فردای شکست انتخابات، بجای «تسلیت»، اینطور سنگ روی یخ‌اش کند! دست هاشمی «نمک» نداره آقا!

آقای «زیباکلام»، که چون دیگر صاحب‌منصبان حکومت اسلامی از «فرهیختگان» دانشگاهی هم هستند، و گویا عمری به پامنبری «استاد» سروش خودمان گذرانده‌اند، در ادامة مقالة یک‌سال پیش خود می‌نویسند، «آقاى هاشمى ما همه مان رفتنى هستيم، آنكس كه مى‌ماند و در آخر خواهد خنديد، تاريخ اين مملكت خواهد بود.» البته نمی‌خواهیم از «فرهیختگان» ایراد و اشکال بی‌دلیل بگیریم، ولی بر این ترهات، تاریخ که هیچ، فلسفه هم خواهد خندید. تاریخ را مجسم کنید که دستش را گذاشته رو شکم، حالا نخند که کی بخند، هاشمی هم دست در دست «زیباکلام»، «رفتنی» شده‌اند! بله انقلاب کردیم که تاریخ بخندد، جغرافیا گریه ‌کند، علوم طبیعی مویه ‌کند، ریاضیات زنجیر بزند و ... بیخود نیست که از روز 22 بهمن بعضی‌ها مرتب سخن از «تحکیم وحدت حوزه و دانشگاه» می‌گفتند! «تحکیم این وحدت» را انسان در کلام «زیباکلام» به چشم می‌بیند.

ولی اشتباه نکنید، از یک‌سال پیش تاکنون، «زیباکلام» کلامش بسیار زیباتر شده. گویا کلام ایشان مثل قهرمانان زیبائی اندام مرتب ورزش می‌کند، چون خیلی هم خوش هیکل‌تر شده. دلیل این «زیبائی»‌ را در مقاله‌ای می‌یابیم که در 6 شهریور 1385، در روزآن‌لاین از ایشان به چاپ رسیده، تحت عنوان «قهرمان‌سازی‌های کاذب!» از این تیتر استادانه چنین بر می‌آید که گوئی «قهرمان سازی» از نوع صادق هم داریم! البته اهل فن می‌دانند که حتماً مقصود استاد، «قهرمان‌های کاذب» بوده و در زمان نگارش این مقالة «عمیق» قلم‌شان کمی لغزیده. گناه که نکرده‌اند، حافظ هم قلمش می‌لغزید! ولی اگر جداً سخن از «قهرمان‌سازی‌های کاذب» باشد‌، حتماً از کشفیات نوین «حوزه و دانشگاه» است، که اخیراً فناوری آب سنگین را هم ممکن ساخته!! و همین تحقیقات باعث بازداشت «مهندس» خوب خودمان خوئینی‌ها شد (البته نمی‌گویند خوئینی‌ها، می‌گویند خوئینی که حسن شهرت عموجان‌شان گریبانگیرشان نشود)! مخالفان می‌خواهند جواز بهره برداری از «قهرمان‌سازی صادق» را از جیب آقای خوئینی‌ها زده، به اسم خودشان بنویسند؛ در هالیوود دکان تولیدی به راه بیاندازند! البته اگر «شیرینکاری‌های»‌ یک سال پیش «زیباکلام» را به چشم ندیده بودیم، اهل فن ایراد می‌گرفتند که، «ایشان نگفته‌اند، روزآن‌لاین نوشته!» ولی امروز دیگر شکی نیست که، اگر در سرزمینی موفق شویم «تاریخ را بخندانیم»، «قهرمان‌سازی صادق» هم می‌تواند وجود داشته باشد!

«زیباکلام»، همچون گذشته‌ها، با کلامی بسیار «زیبا» در مقالة جدید، الحق که نقدی همچون خودشان «فرهیخته» بر روند «قهرمان‌سازی‌های»‌ سیاسی در چند سالة اخیر در ایران می‌نویسند، و اشاره می‌فرمایند که، «اگر در فوتبال آخر هستيم، در عوض در جدول اخذ جوايز مبارزه با پايمال‌كردن حقوق بشر در صدر قرار داريم». بله، همه جا که نمی‌شود شاگرد اول شد، در اینمورد باید با ایشان هم‌رأی شویم، و اتفاقاً یکی از همین مصادیق «زیرپای گذاشتن حقوق بشر در ایران»، «شکست هاشمی در انتخابات» است. مگر کسی می‌تواند قبول کند که مملکتی به «هاشمی» رأی ندهد؟ حالا اگر احمدی‌نژاد تقلب کرده، حق هاشمی را که نباید بخورند! بنده هم با زیباکلام همعقیده هستم، می‌باید دست از این «قهرمان‌سازی‌های کاذب» برداریم و «قهرمان‌‌سازی‌هائی صادق» کنیم. و از آنجا که حضرت «زیباکلام»‌ نام کوچک‌شان «صادق» است، پیشنهاد می‌کنم که خود ایشان روند «قهرمان‌سازی» را نشان‌مان بدهند!

نویسندة دانشمند «قهرمانی‌سازی‌های کاذب» در ادامة همین مقاله، پتة همة «اصلاح‌طلبان» و «انقلابیون» از راه رسیده‌ای را که با گرفتن «قلم‌خودنویس‌طلائی» بر علیة نظام اسلامی «توطئه» می‌کنند، روی آب می‌اندازد، و می‌گوید این‌ها همه «کاذب» هستند، چرا که در آغاز انقلاب هم خیلی‌ها با «خشونت‌» مخالف بودند ولی کسی «قلم‌خودنویس» به آن‌ها جایزه نداد! بله آقای رفسنجانی هم همین عقیده را دارند. البته بررسی «افکار» عمیق «زیباکلام» در یک وبلاگ صورت نمی‌گیرد، چرا که سواد قلم‌ ما به زیبائی کلام‌ ایشان نیست، و ممکن است با تکرار سخنان‌شان ما هم مثل «تاریخ به خنده بیافتیم»، و این چند چکه آبروئی را که با هزار زحمت برای خودمان درست کرده‌ایم به کلی از دست بدهیم.

ولی برای اطلاع «دانشمند» عزیز خودمان می‌خواستم عرض کنم که قرار شده «محافل»‌ مختلف جهانی با در نظر گرفتن «فداکاری‌های» هاشمی و دوستان‌اش در راه انقلاب و ملت ایران، و عمق دانش و فرهنگ عمله و اکره‌ای که امروز تحت عنوان «اندیشمند»، «نویسنده»‌ و ... به خورد ملت ایران می‌دهند، به موازات قلم طلائی، نوبل و دیگر خروس قندی‌ها، جوایز ویژه‌ای هم جهت «کورکچل‌های» بلاد اسلام درست کنند،‌ که هم به کار و معیشت‌شان بخورد و هم برای دیگر «فرهیختگان» در سطح جهان دردسر فراهم نیاورد. به طور مثال، «چماق طلائی»، «تاکسی‌بار طلائی»، یا مثلاً «نوبل بهترین شکنجه‌گر سال»، «خرس طلائی بازجویان صادق»، «چاقو ضامن‌دار طلائی» و ... به این ترتیب، هر چه سریعتر این نیاز واقعی کشور عزیزمان ایران را هم، چون دیگر نیازهای پیشین بر آورده کنند. البته به «صادق» جان پیشنهاد می‌کنم که اگر قصد برخورداری از این «جوایز جدید» را دارند، بهترین کار این است که فعلاً زیبائی کلامشان را از چشم نامحرم «بپوشانند»، ‌ چون حتی برای این «جوایز» هم پارتی‌بازی حد و حدودی دارد، باباجان!

 Posted by Picasa

۶/۰۶/۱۳۸۵

کار و کارگر در جامعه ايران!



دیروز، پنجم شهریورماه 1385، حملة نیروهای انتظامی به کارگران معترض در سنندج زاویة دیگری از «اسلام انسان‌ساز» را به نمایش گذارد. بر اساس خبرهای رسیده، گروه‌های «ضدشورش»‌ وابسته به سازمان‌های انتظامی حکومت اسلامی، در حالیکه ماسک‌های شفاف ضد ضربه بر صورت کشیده بودند و مجهز به باتوم‌ و سپرهای شفافی بودند که در مواقع شورش‌های خیابانی مورد استفاده قرار می‌گیرد، پس از حملات اولیة با گاز اشک‌آور و دیگر «مهمات»‌، جهت ضرب و شتم کارگران سنندج وارد میدان می‌شوند! عملیات «متهورانة» نیروهای ضد شورش حکومت اسلامی، ‌ ظاهراً به ضرب و شتم زنان و فرزندان کارگران، که برخی از آنان در محل حضور داشتند نیز «گسترش» می‌یابد. این اولین بار نیست که کارگران و خانواده‌های‌شان در حکومت عدل الهی، به دلیل مطالبات خود مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرند.

از نخستین روزهای «بلوای 22 بهمن»، این مسئله از جانب برخی صاحب‌نظران مطرح شد که موضع حکومت اسلامی در برابر مسئلة کار و کارگر چیست؟ در واقع «حکومت اسلامی»‌، که حتی در چارچوب «ترهات» رهبران آن یک پدیدة «نوین» معرفی می‌شد، موضع‌اش در برابر مسائل اجتماعی جوامع «نوین»، عملاً به بحث گذاشته نشد. و از قضای روزگار، یکی از همین مسائل «نوین» در جوامع «نوین»، معضلی است که روابط «کار» و «کارگری» در بطن جوامع صنعتی و یا نیمه‌صنعتی به همراه می‌آورد.

ملت ایران یا هموطنان دانش‌پژوه‌مان‌، علیرغم برخورداری از یک طیف وسیع «اپوزیسیون» چپ‌گرا ـ هر چند که بیشتر «چپ‌نما» هستند ـ هرگز نمی‌توانند برای به دست دادن یک تحلیل «منسجم» از پدیدة «کار و کارگر» به تحلیل‌های این «سازمان‌ها»‌ روی آورند. چرا که در بطن این تشکیلات، تحلیل‌ها صرفاً در چارچوبی‌ «ایدئولوژیک»‌ و «براندازانه» تهیه می‌شود. برای سازمان‌هائی که خود را طرفداران جنبش چپ و کارگری در ایران معرفی می‌کنند، مسیر حرکت نه در تأمین و گسترش منافع کارگر در برابر کارفرما، که در تحکیم پایه‌های یک حکومت کارگری خلاصه ‌شده که پس از به قدرت رسیدن، «فرضاً» می‌تواند‌ مسائل کار و کارگر را در دم حل کند! این خوش‌باوری «ایدئولوژیک» علیرغم علنی شدن افتضاحات «سوسیالیسم علمی» در شوروی و اقمارش، هنوز بر تفکر چپ در ایران سایه انداخته، و این سازمان‌ها هنوز می‌پندارند که حکومتی از قماش «برژنف» با آن کت‌وشلوارهای «ابریشم تافته» چند هزار دلاری خواهد توانست به آرمان‌های «طبقة کارگر»‌ جامة عمل بپوشاند.

موضع چپ‌ها در ایران از این رو مورد بحث قرار گرفت که، به عقیدة من «خشونت» و «وحشی‌گری»‌ حاکمیت‌های فاشیستی بر علیه هر گونه مطالبات سیاسی و صنفی از جانب طبقة کارگر و زحمتکش در جامعة ایران، ریشه در همین برخورد «کلیشه‌ای» از طرف این سازمان‌ها دارد. در واقع، منوط کردن هر گونه سازماندهی کارگری در جامعه، به «انقلاب سرنوشت‌سازی»‌ از قماش انقلاب اکتبر روسیه، به این توهم در برخی ایرانیان دامن زده که مسائل کارگری، در بطن یک حکومت فاشیستی اصولاً «ارزش» بررسی ندارد! این وانهادگی سازمانی کار را به آنجا کشانده که در کشوری چون ایران، با نزدیک به 80 میلیون جمعیت، یک اتحادیة کارگری که مستقیماً از طرف کارگران انتخاب شده باشد، هر چند در چارچوبی صرفاً «صنفی»،‌ اصولاً وجود خارجی نداشته باشد. در واقع، کشور ایران، به همراه چند شیخ‌نشین جنوب خلیج‌فارس شاید تنها کشورهائی در جهان باشند که پدیده‌ای به نام‌ اتحادیه‌های کارگری را خارج از چارچوب‌های «حکومتی»‌ و «فرمایشی» آن اصلاً به رسمیت نمی‌شناسند!

حق اعتصاب، حق برخورداری از قوانین استخدامی‌ای که در شأن یک انسان باشد، حق برخورداری از حداقل دستمزدی که بتواند معاش یک خانوادة کارگر را تأمین کند، حق برخورداری از مرخصی سالیانه، حق برخورداری از اتحادیه‌هائی که نمایندة منافع کارگر باشند، حق برخورداری از بیمه‌های اجتماعی، حق برخورداری از آموزش و کارآموزی و ـ این فهرست فراتر از آن است که بتوان در یک وبلاگ قرار گیرد ـ همه و همه پرونده‌هائی فراموش شده در بایگانی‌های «مبارزات کارگری» ایران هستند! این «حقوق» و بسیار بیشتر از این‌ها، نه تنها می‌باید به رسمیت شناخته شود، که همزمان می‌باید تشکیلاتی حقوقی، انتظامی، آموزشی، درمانی و ... در راستای به ثمر رساندن و حمایت از آن‌ها نیز ایجاد گردد.

مسلماً از حکومت امروز کشور، در چارچوب «اسلام‌باوری‌های» بازاری و توده پسند آن نمی‌توان چنین انتظارها داشت، چرا که این حکومت عملاً‌ جهت لوث کردن همین مطالبات به قدرت رسیده. و بحث امروز نیز به اینجا می‌کشد که چگونه می‌توان اینهمه را به ثمر رساند، و یا حداقل در راه ایجاد آگاهی‌هائی که بتواند افکار عمومی مردم ـ و نه صرفاً‌ کارگران ـ را به جانب چنین مسیری در روابط اجتماعی سوق دهد، گام برداشت؟ جواب این سئوال را می‌باید از کسانی پرسید که در هر سخنرانی یقه چرکین‌شان را برای مستعضعفین جهان «پاره» می‌کنند، و در کشوری که بر بستر هزاران میلیارد دلار گاز و نفت نشسته، کارگر را برای یک لقمه نان «کتک‌» می‌زنند!

نظام تولید سرمایه‌داری، در این نوع حکومت‌ها، خود به خود از هرگونه تعهدات اجتماعی «معاف» می‌شود، و این نوع سرمایه‌داری که خواستة محافل استعماری نیز هست فقط «بهره‌کشی» می‌کند؛ نیروی کار در این نوع سرمایه‌داری همانطور «تعریف» می‌شود که در اقتصادهای تدریس شده در کشورهای غربی توصیه ‌شده: نیروی «کار» نیز در کنار ماشین آلات، سرمایه، مواد اولیة و ... یک «عامل» تولید است! محافل سرمایه‌داری جهانی با تمامی قوا به این «ساده‌اندیشی» تئوریک که در جوامع «دانشگاهی» غربی و استعماری ریشه‌ها دارد، دامن می‌زنند، و بی‌دلیل نیست که مهم‌ترین حامیان این نظریة اقتصادی را می‌توان در میان «تحصیلکردگان» جهان سوم پیدا کرد. سازمان دادن به تحرکات کارگری در جامعه، در وحلة نخست می‌باید با این «پیش‌فرض» احمقانه به مبارزه برخیزد،‌ پیش‌فرضی که بر «محافل دانشگاهی»‌ نیز حاکمیت مطلق خود را مستحکم کرده؛ به این «شیخ‌الاسلام‌های» عمامه‌ای،‌ کراواتی و گاه «دانشگاهی و فرهیخته» باید حالی کرد که، «نیروی کار نمی‌تواند در کنار دیگر عوامل، صرفاً عاملی جهت تولید تلقی شود؛ نیروی کار برآمده از انسان‌هاست، انسان‌هائی که می‌باید از حقوقی انسانی برخوردار باشد، حقوقی حداقل همتراز با آنچه برای خودتان، دوستانتان و افراد فامیل‌تان قائل‌اید!»

 Posted by Picasa

۶/۰۵/۱۳۸۵

هر وقت دوست داشتید!



دوم ماه اوت 1990، ارتش صدام حسین به کویت حمله‌ور می‌شود. این عمل وحشیانه را، که مسلماً تحت نظارت سیاست‌های بین‌المللی صورت گرفت، خارج از تمام مصیبت‌های انسانی، مالی و راهبردی‌ای که در منطقه به همراه آورد، می‌باید مناسب‌ترین «بهانه» برای تجلی راهبردهای «نوین» سرمایه‌داری جهانی در منطقة خاورمیانه به شمار آوریم. البته برخی ناظران معتقدند که این «فاز» از حضور «نظامی ـ استعماری» در جهان، عملاً با حملات نظامی در دورة ریگان به گرانادا و پاناما از ماه‌ها پیش آغاز شده بود، و جنگی که تحت عنوان «آزادسازی»‌ کویت، منطقة خلیج‌فارس را به آتش کشید، در واقع پیامدهای ریگانیسمی بود که پیشتر از این شکل گرفته بود. علیرغم این برخورد، که در ظاهر منطقی می‌نماید، یک امر را نمی‌توان از نظر دور داشت و آن اینکه سیطرة حاکمیت ایالات متحد در بطن قارة آمریکا با ِاعمال سیاست‌های اینکشور در خاورمیانه و آسیای مرکزی، تا روزی که صدام حسین آتش بیار نبردهای خلیج‌فارس شد، تفاوت‌های چشم‌گیری داشتند.

در این راستا، بررسی کوتاهی از شکل‌گیری «استراتژی‌های» کاخ سفید در خاورمیانه، و آسیای مرکزی می‌تواند جالب توجه باشد. لازم به تذکر نیست که حضور ایالات متحد در خاورمیانه، پس از جنگ دوم جهانی، در سایة محافل وابسته به انگلستان در خاورمیانه شکل گرفت. در واقع، تا آخرین روزهای جنگ دوم جهانی، آمریکا فاقد ریشه‌های استعماری پایدار در خاورمیانه بود. ولی بحرانی که پس از جنگ دوم گریبانگیر اروپای غربی شد، انگلستان را وادار کرد که مواضع خود را یک به یک به ایالات متحد واگذار کند؛ منافع اقتصادی این مواضع نیز میان دو کشور به نوعی تقسیم می‌شد. در واقع تفاوت سیاست‌های ایالات متحد در خاورمیانه و در آمریکای لاتین ریشه در همین تاریخچة ویژة منطقه دارد. چپاول و غارت واشنگتن در آمریکای جنوبی و مرکزی، طی چندین دهه،‌ به نحوی صورت گرفته بود که این منطقه عملاً‌ از هر گونه موجودیت اقتصادی و سیاسی تهی شد، در حالیکه سیاست‌های انگلستان در منطقة خاورمیانه به دلیل روابط مختلف میان محافل انگلیسی و محلی، و خصوصاً تجربة «دردناک» شکست سیاست‌های استعماری در هند، بر پایة دیگری بنیانگذاری شده بود.

طی جنگ سرد، حضور آمریکائی‌ها در منطقة خلیج‌فارس، مسئلة دیگری را نیز به دنبال آورد: حضور سیاست شرق! در نتیجه، به دلیل همجواری‌های جغرافیائی با جهان کمونیسم، آمریکا «ترک‌تازی‌هائی»‌ را که در آمریکای لاتین می‌کرد، نتوانست تمام و کمال در خاورمیانه صورت دهد؛ و یکی از «بازتاب‌های» این محظورات سیاسی، شکل‌گیری طبقات اجتماعی‌ای در بطن کشورهای منطقة خلیج‌فارس شد، که صراحتاً خود را طرفداران «آمریکا» می‌خواندند. به این ترتیب، تا زمانی که دست‌های سیاست‌های استعماری‌ آمریکا از آستین تل‌آویو، بازتاب‌های کودتای 28 مرداد، اقتصادهای نفتی شیخ‌نشین‌ها و … در انظار عمومی به در نیامده و علنی نشده بود، اینکشور خارج از تبلیغات سیاسی «اردوگاه شرق» که هیچگاه پایگاه مستحکمی در میان ملت‌های مسلمان نیافت، در بطن افکار عمومی مردم، یک دمکراسی، یک کشور آزاد، و نمونة یک تمدن ایده‌آل معرفی می‌شد. همگامی‌های طبقات متوسط شهری در منطقة خاورمیانه با آمریکا و سیاست‌های واشنگتن را طی 40 سال پس از پایان جنگ دوم می‌باید در همین امر جستجو کرد.

پس از آغاز بحران افغانستان و جبهه‌گیری ایالات متحد در سطح جهانی، به عنوان «مدافع» جهان اسلام در برابر «جهان کفر»، صورت‌بندی قدیم در منطقة خلیج فارس به طور کلی تغییر کرد. چرا که ایالات متحد اینبار می‌بایست در بطن جوامع مسلمان منطقه، هرم تشکیلاتی خود را، نه بر شانة طبقات «نیمه‌مرفه»‌ شهری که از نظر تاریخی «حامیان» آمریکا تلقی می‌شدند، که بر پایة حامیان «اسلام‌باوری» در بطن طبقات آسیب‌پذیری مستحکم می‌کرد که «اسلام‌پناه»‌ به شمار می‌آمدند. این تغییر موضع را در روزهای نخستین بلوائی که بعدها از آن تحت عنوان «انقلاب اسلامی»‌ یاد شد، مشاهده کردیم. آمریکا با این «تغییر موضع» به چند هدف اساسی دست ‌یافت: با حمایت از توده‌های «اسلام‌باور» واشنگتن قادر شد در برابر پیشروی نیروهای مسکو در افغانستان دیوارة امنیتی مستحکمی بر پا ‌کند؛ دیواره‌ای که شاهد بودیم چگونه بر موجودیت کمونیسم علمی در اتحادشوروی نقطة پایان گذاشت، در درجة بعدی واشنگتن قادر شد که آخرالامر وابستگی‌های هرم عملیاتی خود را در منطقه به مرده ریگ هرم‌های عملیاتی امپراتوری بریتانیا از میان برداشته و موجودیت عملیاتی «مستقل» و آمریکائی بیابد، و در آخر ـ آنچه امروز شاهد آن هستیم ـ آمریکا قادر شد که سیاست‌های چپاول منطقه‌ای را نه بر اساس الگوهای سنتی امپراتوری انگلستان، که بر پایة غارت‌های واشنگتن در آمریکای لاتین استوار کند.

در چارچوب همین راهبردهای جدید شاهدیم که چگونه، پس از برقراری حکومت‌های اسلامی در منطقه ـ ایران صرفاً یک نمونه از آن‌ها به شمار می‌آید ـ فقر، قحطی، فرار مغزها، سرکوب و بنیادگرائی‌های مذهبی همگی دست در دست هم شرایطی فراهم می‌آورند که بسیاری ساکنان این مناطق این شرایط را مصائبی می‌شناختند متعلق به «گذشته‌های منطقه»! حملات نظامی آمریکائی‌ها در منطقه: جنگ اول و اینک جنگ دوم خلیج‌فارس نیز می‌باید در همین راستا مورد بررسی قرار گیرد. در واقع، آمریکا امروز قادر است سیاستی را که از چندین دهه پیش در آمریکای لاتین حاکم کرده بود، اینک بر مردم منطقة خلیج‌فارس حاکم کند؛ امروز سرکوب‌های استعماری در عراق، افغانستان و بسیاری دیگر از مناطق که سخنی از آن‌ها نمی‌شنویم، به صورت مستقیم ـ از نوع آمریکای لاتین‌ ـ اعمال می‌شود.

در ادامة همین سیاست‌ها به بحران هسته‌ای ایران می‌رسیم؛ بحرانی که همچون حملة صدام حسین به کشور کویت، صرفاً تبدیل به وسیله‌ای جهت فراهم آوردن امکانات «تهاجم‌» نظامی بر علیة ایران شده. و صد البته شاهدیم که زمینه‌های این تهاجم، تحت عناوین دهان پر کن، همگی با دقت و وسواس بسیار از جانب همین دولت ایران فراهم می‌آید. کارخانة آب سنگین اراک، در چارچوب قراردادهای هسته‌ای چین با ایران فعال شده، و همه می‌دانند که در زمینة هسته‌ای، کشور چین همکار و همراه واشنگتن در ایران است. ولی آقای احمدی‌نژاد، رئیس «جمهور» حکومت اسلامی، به دلایلی که معلوم نیست،‌ درست چند روز پیش از بررسی‌های نهائی پروندة هسته‌ای ایران در شورای امنیت، با آب و تاب و در حضور ده‌ها خبرنگار بین‌المللی، این کارخانه را «افتتاح» می‌کنند! همه می‌دانند که این نوع «افتتاح» صرفاً عملی است سیاسی! در واقع، در کشورهائی که تولید آب سنگین در عمل صورت می‌پذیرد، شروع به کار این گونه مراکز به صورت «مخفیانه»‌ و تحت نظارت سازمان‌های امنیتی آغاز می‌شود، نه با شرکت هزاران تن از ارباب جراید! همانطور که مشاهده می‌کنیم دولت ایران، همچون بدیل «عرب‌تبار» خود صدام حسین، در راه فراهم آوردن مقدمات توجیه جهانی جهت حملات نظامی بر علیه ملت ایران از هیچ کوششی فروگذار نمی‌کند. محتوای پیام دولت احمدی‌نژاد به آمریکا را می‌توان اینچنین خلاصه کرد: «هر وقت مایل بودید، در چارچوب منافع‌تان حمله بفرمائید، گور پدر ایران، امنیت مردم و منافع این ملت!»